-وویی! حالا چی کار کنیم؟
این صدای کتی بود، کتی ای که حال از نگرانی شروع کرده بود به خوردن ناخن ها قاقارو!
-بروبچ اگه تیکه های منو بفرستید تو اتاق دامبل چی؟
تام با نگاهی پر از سوال به مرگخواران نگاه کرد، اما آنها هیچ حواسشان به تام نبود چرا که هاگرید داشت با موتور پرنده اش تو آسمون جولون می داد و حواس همه رو به خودش جلب کرده بود...
-واو! چقدر کارش درسته!
-آره بابا! خیلی خفنه، حیف هاگرید به این خفنی!
-به به!
بلاتریکس خشم از چشمانش می بارید و صورتش رو به قرمز شدن می رفت، بالاخره این کار مرگخواران زیر پا گذاشتن غرور مرگخواریشان بود و زیر پا گذاشتن غرور مرگخواری، خیانت به لرد بود...
-چی کار می کنید، احمقا؟
مرگخواران که با شنیدن صدای بلاتریکس مثل بید بر خود لرزیدند با سر علامتی به نشانه این که با آنها چی کار دارد، انجام دادند و بعد گفتند:
-چیه بلا؟
بلاتریکس لحظه به لحظه بیشتر قرمز شد، او تحمل این اوضاع را نداشت، پس با پرخاش به مرگخواران، گفت:
-واقعا چیه؟
شما چطوری اینقدر آرومید؟
هاگرید اون بالا است! می دونید اگه ما رو ببینه چی میشه؟
مرگخواران برای مدتی فکر کردند و باز هم فکر کردند و باز هم فکر کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند! تا اینکه بالاخره جینگولک بازی هاگرید تموم شد و با موتور جادویی اش به سمت پایین داشت می آمد و می گفت:
- برید اونور! هاگرید ابرقهرمان داره میاد!
حواس همه مرگخواران به او جلب شد، بالاخره هاگرید بر روی زمین آمد و هرچه دود از اگزوز موتورش خارج می شد را تو دهان مرگخواران خالی کرد، او بدلیل اینکه عینک داشت آنها را نمی دید، تا اینکه عینکش را برداشت...
-چی مرگخوارا؟
نکنه شما قصد حمله دارید؟
من بهتون این اجازه رو نمی دم!!!
و بعد با هیکل غول مانندش روی مرگخواران پرید. حال بلاتریکس ایده ای به ذهنش رسیده بود...
-هی، هک! کجایی؟ معجون مرکب پیچیده می خوایم!
صدایی بم از زیر هیکل هاگرید آمد، که این را می گفت:
-من اینجوووم! چرا می خوای؟
بلاتریکس متوجه صدای هکتور شده بود، پس سریع چوبدستی اش را در آورد، بالاخره او وفادارترین مرگخوار ارباب بود و هچنین زیر هاگرید نمانده بود پس باید کرد، او چوبدستی را به سمت هاگرید که اصلا حواسش به او نبود گرفت و گفت:
-ایمپریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!
هاگرید طلسم فرمان شده بود، او حال دیگر هرکاری که بلاتریکس می گفت انجام می داد...
-هاگرید، هاهاهاها! از رو مرگخواران بلند شو!
هاگرید بلند شد و به صورت ایستاده نظام ایستاد، بلاتریکس داشت قهقهه می زد و مرگخواران نیز شاد و خوشحال بودند...
-خب هک! بده معجون رو...
هکتور پاتیلش را درآورد و به بلاتریکس داد...
-خب تو هاگرید! یک تیکه از موت رو بکن!
و بعد هاگرید یک تیکه از موی سرش را کند و یک سوم سرش تاس شد...
-من این قدر نخواستم! ولی خوبه...
و بعد بلاتریکس مو رو داخل معجون ریخت و آن را هورت کشید و بعد شروع به تغییر شکل داد...
-آییی! آی! هاهاها!
حال دو هاگرید داشتند، یکی افسون شده و دیگری تغییر شکل داده...
-خب بلا حالا چیکار کنیم؟
-خب اوشکولا!
ضایع است ما الان به داخل محفل نفوذ می کنیم و شونه و نصف دیگه پیتر رو برمی داریم!
مرگخواران تازه موضوع به دستشان آمده بود، پس هاگرید را با طناب به درخت بستند و بعد شروع به قهقهه ای شیطانی زدند!