هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۱:۵۸
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
.5

اسکورپیوس خسته و گرسنه بامداد به از بیابان به خانه ریدل ها رسید. خسته گرسنه و عصبانی بود. در فکرش بود کلا این حرفه را فراموش کند و زندگی جدیدی را آغاز کند.

اسکورپیوس به محض رسیدن به خانه ریدل ها چیزی را که پیدا کرده بود به سمت هوریس انداخت. کاش طلبش تمام میشد تا می‌توانست مثل یک حیوان وحشی به او حمله کند و او را مثل خودش بی دست پا کند. ولی حیف که دست پای خودش را نداشت...طلب او هم تمام نشده بود.

- هر چه میکشیم از دست تو میکشیم اسکور.

لرد بعد از پایان حرفش چیز هایی را که در کیسه داشت رو میز ریخت و با عصبانیت و بد بیراه گفتن به اسکورپیوس رفت تا چیزی های بیشتری را برای هوریس بیاورد.

- طلبم هنوز صاف نشده؟

هوریس کمی فکر کرد. به اسکورپیوس نگاه کرد. او با دست پای رباتی و شلوار پاره شبیه به گداها شده بود. خود هوریس هم می دانست دیگر نمیشود چیزی از اسکورپیوس کشید چون اسکورپیوس هر چه داشت داده بود.

- بیا این کاغذ رو امضا کن. اینطوری دیگه طلبی نداریم.

اسکورپیوس نگذاشت حرف هوریس تمام شود. شیرجه زد با خودکاری که روی میز بود کاغذ ها را سریع امضا کرد و بعدش نفس عمیقی کشید.
در آن لحظه اسکورپیوس فکر کرد بدبختی اش تمام شده است ولی نمی دانست او فرمی را امضا کرده بود که در آن تمام درآمد و سرمایه اش را که در آینده به دست می آورد باید به هوریس اسلاگهورن میداد.


پایان




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
هفت

اسلاگهورن نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد به تیزی خنجر توجه نکند.
-بلاتریکس... من... چیز بود...

بلاتریکس با ابروهایی بالا رفته، سری تکان داد.
-چی بود؟!

اسلاگهورن به سختی آب دهانش را قورت داد.
-من...

-مزاح می‌کرد بلا... فقط بلد نیست مزاح کنه... مگه نه هوریس؟

اسلاگهورن در سورئالیست ترین رویاهایش هم نمیدید که روزی جانش توسط لرد سیاه نجات پیدا کند.
-دقیقا... دقیقا همینطوره که لردسیاه میگن... شوخی بدی کردم!

بلاتریکس به سمت اربابش چرخید و با دیدن برگه ریاست ویزنگاموتی که از دم نجینی آویزان بود، نفس عمیقی کشید و از اسلاگهورن فاصله گرفت.
-برو و روزی هفده بار به جان لرد سیاهمون دعا کن! خب؟

اسلاگهورن سری تکان داد و قدمی از بلاتریکس فاصله گرفت.
-روزی صد و هفده بار دعا خواهم کرد اما خب... بلاتریکس...

قدمی دیگر دور شد و سعی کرد به لردسیاه نزدیک تر شود.

-چته؟ بگو دیگه!
-یک دقیقه اجازه بده...

و دوان دوان به سمت لردسیاه رفت و به فاصله کمی از او ایستاد.
-خب... امنه... داشتم می‌گفتم... هنوز باید برای من اشیا با ارزش بیاری... میدونی دیگه؟

اسلاگهورن خیلی پررو بود!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
نارلک- ۴

- چقدر پررویی تو! یه لک‌لک پرکَندمَم کردی دست‌بردار نیستی که نیستی! چجوری انقدر بی‌شرفی؟ چــــیـــــجـــوری؟
نارلک با سرِ خالی از پرش، یقه‌ی اسللگهورن را گرفت و قصد داشت همانجا ابتدا او را بکشد و سپس خودش را به قتل برساند، مانند فیلم‌های اکشن-درام که قهرمان آخر داستان چنین جینگولک بازی‌هایی را درمی‌آورد و در نهایت برای سنگین‌تر شدن جوِ فیلم، خودش را یا با گلوله یا با پرش از بلندی می‌کُشت و آخرین جمله‌شان هم معمولا این دو جمله بود:‌‌ «من حداقل از مرگ نمی‌ترسم. » و یا «اغلب مردم از ارتفاع می‌ترسن، اما منو شدت اصابت و برخورد از سقوط منو می‌ترسونه.».
نارلک نیز از آنجا که تنها سلاح خطرناکش نوکش بود، جمله‌ی مخصوص خودش را ساخت.
- نوکِ من وسیله‌ای برای برقراری عدالته. ممکنه این عدالت دامن‌گیر منم بشه و بخاطر همین باید دونست که سقوط پایان یک پرنده نیست، بله مرگ پایان یک پرنده‌ست.
- نارلک! مبادا این خِپِل بی‌مصرف رو بُکُشی و وجهه‌ی ما رو خراب کنی! زودتر هم برو یکی از اون تخم‌های مثلا خانوادت رو بیار و به این خِپِل بده. سیرمونی نداره که. خودت هم نکُش.


نارلک سرخورده و افسرده شد. او نه می‌توانست اسلاگهورن را بکُشَد و نه خودش را. جمله‌ی مخصوص خودش را نیز بیخود به‌وجود آورده‌بود و تازه می‌بایست یکی از خانواده‌اش را به او بدهد.
نارلک نمی‌خواست آنقدر راحت تن به خواسته‌ی اسلاگهورن بدهد.
- اربابا، تو رو خودتون اینکار رو با من نکنین. قلب من تحمل یه فقدان عمیق دیگه رو نداره.

لرد ولدمورت نگاهی خشمگین به نارلک انداخت و به علت دور بودن از چوبدستی‌اش، یکی از دمپایی لاانگشتی‌هایش را درآورد و آن را به سمت نارلک گرفت.
- گفتیم یکی از تخم‌هایت را به اسلاگهورن بده تا با این دمپایی مورد عنایتت قرار ندادیم.

نارلک غمگین و افسرده‌تر از پیش شد. او پرهایش را که حال بسیار کم پر شده‌بود، باز کرد و به سمت لانه‌اش در بالای خانه‌ی ریدل‌ها رفت. وارد لانه‌اش شد. در لانه‌اش انبوهی از پوست تخم لک‌لک‌های شکسته‌بود و فقط یک تخم سالم طلایی‌رنگ آنجا بود.
نارلک به سمت آن رفت و آن را در دستش گرفت. آنقدر براق و دوست‌داشتنی بود که حتی نگاهش را نیز نمی‌توانست از آن بردارد. نارلک آن بلندی از سر افسوس کشید، او ناچار بود تا به دستور اربابش عمل کند و یکی از تخم‌هایش را به اسلاگهورن بدهد.
نارلک در‌حالی‌که تخمش در کیف مخصوص حمل تخم بود، به سمت لرد ولدمورت و اسلاگهورن پرواز کرد. او تخم را با اندوه و بغض به دست اسلاگهورن داد و پس از آنکه اسلاگهورن رفت تا به ادامه‌ی مال‌اندوزی‌اش از دیگر اعضای خانه‌ی ریدل‌ها بپردازد و اربابش نیز رفت تا خلوتی با پرنسسش داشته‌باشد؛ دادی از سر بیچارگی کشید.
- خداااااااااااااااااا!

پایان!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۴۴:۵۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
هوریس که به خاطر زره آهنی‌ای که پوشیده بود از گاز پشمالوها جان سالم به در برده، فکرش را هم نمی‌کرد که بعد از اینکه باز هم درخواست اموال ارزشمندِ بیشتری کرد، نیشِ نجینی بتواند در آهنِ زره‌اش فرو رَوَد. ولی فرو رفت!

مرگخواران که بابت این نیش خوشحال بودند حین آمد و رفت بینِ اتاق‌هایشان و آوردنِ اموالشان، گاهی تکه‌ای پیتزا، یا کیک شکلاتی یا پاستیل خرسی به پرنسس می‌دادند و دُم‌ش را با ترس نوازش می‌کردند.

هوریس اکنون با فاصله‌ی بیشتری نسبت به پرنسس نشسته بود و درحالی که بازوی راستش به‌خاطر نیش ورم کرده بود، اموال مرگخواران را در دفترش ثبت می‌کرد.

نجینی به تمام اموالش فکر کرد. به تمام وسایل پر زرق و برقی که پاپا و مرگخوارها با مناسبت و بی مناسبت برای‌ش می‌خریدند. به تابلوهای نقاشی‌اش. به کلکسیون مدادرنگی‌ای که پاپا هر سال به آن اضافه می‌کرد و پلاکس شدیدا به آن‌ها حسادت می‌کرد.. دوست نداشت هیچکدام را بدهد.. ولی اینها همه به‌خاطرِ پاپای‌ش بود.. این شد که دُم‌ش را به سمت گردن‌ش برد. گره‌ی چیزی که دور گردن‌ش بود را باز کرد و به سمت هوریس گرفت؛ که لردسیاه که متوجه دخترش شد و با حرکتی سریع و تا حدی خشمگین او را روی شانه‌هایش گذاشت:

- نجینی... شال؟!!

تصویر کوچک شده


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
6


- نیمی دن بابا. تلاژ نکن! من هر شی خواشتم ندادن.

لرد سیاه علاقه ای به همصحبت شدن با دایی معتادش نداشت. مادرش همیشه او را از صحبت با مورفین منع می کرد و می گفت الگوی خوبی برای پسرش نیست. لرد سیاه خیلی نگران بود که به بیراهه کشیده شود.

برای همین سر گونی حاوی دایی اش را بست و به راه افتاد.

- سیب زمینیه؟
- خیر... داییمان است.
-
مردی که ظاهرش فریاد می زد مشنگ است، دستی به گونی کشید و خندید.
-بامزه بود. چند کیلوئه؟ ارزون بدی همشو می برم.

-گران بدهیم نصفش را می بری؟ اگر شامل دهانش هم می شود ممکن بود بدهیم. ولی حالا لازمش داریم. مزاحم ما نشو ملعون.

ملعون دست بردار نبود. شدیدا سیب زمینی می خواست.
- حداقل ببینم از این پوست نازکاس یا نه.

لرد سیاه تسلیم شد.
- خودت خواستی. بیا و پوستش را بررسی کن.

مشنگ، گونی را باز کرد و داخلش را نگاه کرد.
مورفین لاغر و تکیده، از داخل گونی برایش دست تکان داد.

مشنگ با ناباوری عقب رفت.
- داییشه واقعا! داییشو دزدیده. کرده تو گونی...

-پدرمان را هم کشته ایم. و بسیاری دیگر را. حالا هم آواداکداورا...




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
1

-نخواب... نخواب... سعی کن بیدار بمونی.

سو سیلی محکمی به خودش زد وسرش را محکم به این طرف و آن طرف تکان داد. چند ساعت گذشته را میان علف های گوشه حیاط پنهان شده بود و کلاهش را محکم در آغوش گرفته بود. خوب می‌دانست در داخل خانه ریدل ها چه خبر است و اگر به سراغ او می‌آمدند، چاره ای جز تسلیم کلاه نازنینش نداشت.

-پس اینجایی؟

لو رفته بود! یکی از ماموران وزارتخانه چوبدستی اش را به طرف سو گرفته بود و او و کلاهش را با فاصله کمی از زمین، معلق نگه داشته بود.
سو قصد نداشت به این سادگی ها جا بزند و دست از مقاومت بردارد.
-من تسلیمم.

بدشانسی آورده بود؛ ترس از ارتفاع داشت!

-زود، تند، سریع! یه چیز باارزش بنداز تو این سبد.
-بفرمایید...

مامور نگاهی به داخل سبد انداخت.
-این چیه؟
-نیم‌تاج رووناست دیگه.

مامور هاج و واج به سو نگاه می‌کرد.
-دست تو چه کار می‌کنه؟
-پارسال برداشتم که آخر ترم تو جشن قهرمانی ریونکلاو باهاش عکس بگیریم، یهو رفتم سفر جا موند پیش من.

مامور راضی به نظر می‌رسید. سو هم همینطور!

-می‌برمش ولی کافی نیست. معلومه که تقلبیه.

سو کلاهش را روی سرش مرتب کرد. به قدری خیالش راحت شده بود که تمایلی برای اثبات اصل بودن نیم‌تاج نداشت.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
چهاردونه پلاکس


پلاکس تلفن همراه نجینی را گرفت و شماره مادربزرگش را وارد کرد.
پس از چند ثانیه صدایی گرفته در گوشش پیچید.

_ الو، الو مادربزرگ؟ چی؟ ... کجایید؟ ... مگه شما مادربزرگ شنل قرمزی هستین؟ ... مسابقه اسکی با گرگا چیه دیگه؟ ... مادربزرگ من به کمکتون نیاز دارم! ... خواهش میکنم. ... خب بیخیال مسابقه بشین. ... من بیام اونجا؟ ... باشه میام.

پلاکس تماس را قطع کرد و تلفن را به دم نجینی داد.
_ باید برم قطب شمال.

و قبل از اینکه جوابی بشنود، مانند رباتی برنامه ریزی شده به سمت قطب شمال به راه افتاد. البته نه مستقیما، به سمت رمزتازی به مقصد قطب شمال.

چند ساعت بعد_ پیست اسکی مرکزی جنگل

پلاکس درحالی که زیپ کاپشنش را تا پیشانی کشیده بود، به دنبال مسابقات سالانه میگشت تا مادربزرگش را ببیند. فلش های بزرگ و قرمز، پرتگاهی در آن سوی پیست را نشان میدادند.
کاپشن ِِپا دار، به سمت پرتگاه دوید و قبل از سقوط، در اتاقک نگهبانی کنار آن توقف کرد.
_ آفا، من دنفال مادربسرگم میگردم.

نگهبان قلوپی از چای داغش خورد و بعد زیپ کاپشن پلاکس را کمی پایین کشید.
_ حالا بگو چی میخوای؟

پلاکس نفس نفس زنان به پیست اشاره کرد:
_ اسلاگـ... اسلاگهورن قمار کرده... با... با اسکورپیوس... بعد تولیدی باز کرده... وزارتخونه پشتشه... من دنبال مادربزرگم میگردم‌‌.
_ من که‌ نمیفهمم چی میگی، اسم مادربزرگت چیه؟
_ اسم مادربزرگم؟ مادربزرگ پلاکس دیگه، چه اسمی؟
_ تو دیوونه ای چیزی هستی؟
_ نه من فقط دنبال مادربزرگم میگردم.

نگهبان از زیر عینک مستطیلی اش به لیست شرکت کنندگان نگاهی انداخت.
_ خب، امسال فقط یه پیرزن توی مسابقه شرکت کرده، اسمشم مادربزرگ پلاکسه.
_ آره آره، کجا میتونم ببینمش؟

نگهبان به اتاقک های آن سمت پیست اشاره کرد.
_ اون اتاقک هارو رو میبینی اونجا؟
_ آره، میبینم.
_ خوبه، مادربزرگ تو اونجا نیست، دوتا کوه اونور تر، اتاقک شخصی رزرو کرده.

پلاکس با ناامیدی سعی کرد دو کوه آنورتر را ببیند. اما چیزی پیدا نبود.

_ تلاش بیخودی نکن، از اینجا دیده نمیشه. فقط میتونم یه قطب نما بهت بدم که تا میرسی به اونجا گم نشی.

پلاکس کمی تامل کرد.
_ یعنی راه آسون تری نیست؟
_ اسکی بلدی؟ میتونی تا اونجا اسکی کنی؟
_ بلد که... خب یاد میگیرم.



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۱:۵۸
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
.4

اسکورپیوس زیر بار بدهی خرد شده بود. چیزی جز یک سر ازش باقی نمانده بود و همان هم کم مانده بود از دست بدهد. به زور التماس و گریه و با حرف اینکه بهترش رو بهت میدم هوریس اسلاگهورن را راضی کرده بود که سرش بابت بدهی ندهد. دست و پای مکانیکی را هم از انبار خانه ریدل ها بر داشته بود که جایگزین دست و پاهای قبلیش شود.

حالا هم از هوریس ماموریت گرفته بود و آمده بود به بیابانی بدون آب و علف دنبال گنج تا بتواند سرش را نگه دارد. اسکورپیوس آدم ترسویی بود و برخلاف میلش شب به بیابان آمده بود و داشت از ترس لرز جاز و ولز میکرد.

- اینجاست دیگه نه. ..کاشکی اینجا باشه. باید زود برگردم.

نقشه ای که در دست داشت را روی زمین گذاشت. لباس را ور داشت و مشغول کندن زمین شد.

ده دقیقه بعد

- اینه. منو مسخره کرده؟ مگه من ارث باباش رو بالا کشیدم؟ بزار کارم باهاش تموم بشه می‌دونم چکار کنم.

اسکورپیوس با یادآوری صد نود و نه روش انتقام در ذهنش تنبون مرلین رو ور میداره و بر میگرده خونه ریدل ها.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۵ ۱۰:۱۳:۰۷



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
نارلک- ۳

- آااااااااااااخ! نکَن بی شرفِ پستِ بی‌پَر و ناموس!

اسلاگهورن، با نهایت سرعت و قدرتی که در حد یک پیرمرد سالخورده بود، پر‌های نارلک را می‌کَند و از جا درمی‌آورد. اشتیاقی که او برای رسیدن به پر‌ها داشت را، یک خون‌آشامی که پنج روز رنگ خون را هم ندیده‌بود، نداشت.
- کل پَراتو می‌کَنم! با این پَرا می‌تونم یه مغازه‌ی پَر فروشی بزنم و فقط پَرای تو رو بفروشم، به خال سمت چپ ماتحت مرلین قسم که میلیاردر می‌شم!

اسلاگهورن همینطور به کَندن ادامه می‌داد و دست از کندن نمی‌کشید. او به‌جای اینکه یک پَر را بکَند، قصد کَندَن کل پَر‌های یک لک‌لک را داشت.

لرد ولدمورت با دیدن پر‌‌های نارلک که همینطور مانند برگ پاییزی بر روی زمین می‌ریخت، می‌دید و از این سوءاستفاده‌گری، بی‌شعوری، فرصت طلبی و وحشی‌گری اسلاگهورن، به تنگ آمده‌بود.
- بس است دیگر! ما گفتیم یک پر را بکَن ولی تو همه‌ی پَر‌ها رو داری می‌کَنی! لک‌لک بدون پر به چه درد ما می‌خورد؟ بیا اینور موش جهنده‌ی فرصت طلب!

اسلاگهورن، با اخطار لرد به خود آمد و از سر و کول نارلک پایین آمد و شروع به جمع کردن پر‌های روی زمین کرد.

نارلک نیز به حالت لک‌لک پرکنده درآمده‌بود.
- اربابا، دیدین این بی‌رحم چی‌کارم کرد؟ دیدین کل پَرای سر و صورتمو کند؟ اربابا من بدون پَر سر و صورت چیکار کنم؟ ارباب اگه تخم بذارم، بچه‌م منو اینطوری ببینه سکته نمی‌کنه؟ اربابا من دیگه امید به زندگی ندارم اربااااااب.

لرد ولدمورت نگاهی به نارلک انداخت.
واقعا زشت و کریه شده‌بود و نگاه به آن می‌توانست سبب باران آمدن در رختخواب بچه‌ها شود، به این‌خاطر لرد ولدمورت جلوی چشمان نجینی را گرفت تا آن صحنه را نبیند و از عواقب احتمالی آن جلوگیری کند.
- دور شو نارلک! نمی‌خواهیم کابوس دخترمان شوی، دور شو، دورتر!

نارلک دور شد و بر روی تنگه سنگی نشست و شروع به گریه‌کردن کرد.
این فقدان بسیار سخت و جانسوز بود. آن‌قدر این درد جانسوز بود که نارلک تصمیم گرفت تا بلند شود و بر روی سنگ بایستد و خودش را به پایین بیاندازد و به این زندگی خفت‌بار و درد جانسوز پایان دهد، اما در همین حال صدایی از اسلاگهورن درآمد.
- اهم، اهم. باید بگم قبل از اینکه بپرید از روی اون سنگ، شما باید یکی از اعضای خانواده‌تونم برای تصفیه حساب به ما بدین. لطفاً قبل از خودکشی، این عضو رو به ما بدین تا ما بریم پیِ کارمون.



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
شش

اولین عکس العمل غیر ارادی بلاتریکس، هنگام روبه‌رویی با بحران همیشه یک چیز بود: انکار!
-پرنسستون ارباب؟ نه! دست من نیست.

لردسیاه با تعجب به بلاتریکسی که سر و ته نجینی از دو طرفش بیرون زده بود، خیره شدند اما درست در همان لحظه، بلاتریکس متوجه عملی که انجام داده بود شد... او به لرد سیاه دروغ گفت!
عمیقا و از ته قلب مطمئن بود که یک انسان است. حتی کوچکترین ربطی به اجنه خانگی ندارد اما در آن لحظه، به شدت با دابی همزاد پنداری می‌کرد!
-من الان دروغ گفتم ارباب؟

لرد سیاه ابرویی بالا انداخت.
-مطمئنیم که اگه نمیگفتی، ما قادر به دیدن دم دخترمون نبودیم. اما به هر روی... چرا به ما دروغ گفتی بلا؟

بلاتریکس شرمگین، نجینی را روی زمین گذاشت و نگاه خشمگینی به هوریس انداخت.
-تقصیر این ملعونه دیگه. هی راه افتاده میگه کافی نیست کافی نیست. رودولف رو بهش دادم گفت کافی نیست. ایوان رو دادم گفت کافی نیست. چشم های زشت خودش رو بهش دادم، گفت کافی نیست. دیگه جز نجینی چیز کافی دیگه‌ای به ذهنم نرسید!

لرد آه متاسفی کشید.
-خوبه حالا ما رو تحویل ندادی! به هر روی... بلاتریکس دست از تحویل دادن ارتش ما به اسلاگهورن بردار. اینجور که داری پیش میری ارتش سیاه داره تبدیل میشه به انجمن اسلاگ! برو و شی با ارزشی بیار. شی بلا! شی بی جان!

بلاتریکس در حالی که دستش را در موهایش فرو کرده و به دنبال چیزی می‌گشت، زیر لب با خود حرف زد.
-چیز با ارزشی ندارم آخه من... شی بی جان با ارزش مثل چی... هوم؟

اسلاگهورن به سوال بلاتریکس پاسخ داد.
-مثل اون خنجر نقره‌ای قشنگه که...

و قبل از اینکه جمله اش تمام و کمال منعقد بشود، گوشه دیوار، در حالی که خنجر نقره‌ای قشنگه زیر گلویش فشرده می‌شد، گیر افتاد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.