هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
نیو شاگرد فرام اسلیترین :

قرمزه.
درست مثل شنلی که روی شونه هام افتاده.
خیلی بالاست... خیلی پایین. برای دیدنش فقط باید روبه رو ببینم و...
رو به رو ببینم و چشمام رو اونقدر تنگ کنم که کور نشم.
آخه می دونید... موقع غروب که می شه، خورشیدم شنل قرمز می پوشه.

***

در طول یک جاده قدم می زنم و سبد بزرگم رو تو هوا تاب می دم. گاهی آروم و آهسته راه می رم، گاهی مثل نظامی ها رژه می رم، گاهی هم مثل یه قورباغه جست می زنم. فقط منم و گنجشک ها و یک جاده کوچیک که دو طرفش رو درخت های زرد گرفتن. یه جاده که پره از برگ های خشک شده پاییزی که حاضر شدن بیافتن تا سال دیگه برگ های سبز جاشون رو بگیرن.

خرچ، خرچ.

وقتی جست می زنم برگ های خشک شده زیر پام می شکنن.
بعضی ها با صدا، بعضی ها هم بی صدا.
شکستن رو قبول می کنن، اما...
اما اونایی که هنوز زنده ان نه.
خم می شن، مچاله می شن.
ولی نمی شکنن.

برام مهم نیست، یک بار بیشتر رو هرکدوم نمی پرم. خودشون انتخاب می کنن که بشکنن یا نه. اما من ترجیح می دم که بشکنن. نمی دونم چرا ولی احساس می کنم شکستنشون برای من مثل یه امتیازه. هر صدایی که از زیر پام می شنوم لبخندم رو عمیق تر می کنه. اگه چیزی نشنوم... راستش دلخور می شم اما...
اما تو دلم تحسینشون می کنم.

می خوام یه جست دیگه بزنم. خودم رو مچاله می کنم و هرچی زور دارم رو توی پاهام جمع می کنم. می پرم. می رم بالا... بالا تر از اون چیزی که فکر می کردم. خوبه، مثل پرواز می مونه و پرواز کردن خیلی خوبه...

آخ!

موقع فرود پام سر می خوره و روی کمرم می افتم. دستم درد می کنه، پام و همینطور کمرم. روی زمین مچاله دراز می کشم. درد دارم، ولی گریه نمی کنم!
عصبانی می شم!
عصبانی از دست این برگ های ریز و مزخرفی که کلّه پام کردن.
دلخور می شم و به پشت بر می گردم که به آسمون خیره بشم. اما عوضش تنها چیزی که می بینم، شاخ و برگ تو هم رفته ی دو تا درخته. مثل این می مونه که دارن با هم رو بوسی می کنن. خنده ام می گیره.

روی زمین دراز کشیدم و می خوام خنکی خاک رو احساس کنم و ازش لذت ببرم. اما در عوض چیز دیگه ای رو حس می کنم.
چندتا پای کوچولو که دارن تند و تند روی ساق پام حرکت می کنند.
بی هوا بلند می شم و با دستم هر چیزی که بوده رو دور می کنم.
نترسیدم، راستش... فقط...
چندشم شده.

با چشم های کسی که چندشش شده باشه به جلوی پام نگاه می کنم. یک سوسک درختی درشت می بینم که داره به خودش می پیچه. سر در نمی آرم که چرا، بلند می شم و در حالی که سعی می کنم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم، به سوسک خیره می شم. الان می تونم دلیل وول خوردن هاش رو ببینم.

دلیل کوچیک و در عین حال خیلی بزرگی داره. مورچه ها اطرافش رو گرفتن. بعضی ها روی کولش سوارن، بعضی ها سعی می کنن سوار بشن و بعضی ها هم دارن گازش می گیرن. می خواد فرار کنه، اما مورچه ها هر طرف هستند. به اطراف نگاه می کنم. زیادن...
اونقدر زیاد که دوباره چندشم می شه.

روی نوک پام می ایستم و همچنان به سوسک خیره می شم. هنوز تسلیم نشده. دست و پا می زنه و تا جایی که می تونه می دوه، اما نه اونقدر دور که نتونم ببینمش. به نظرم کار سوسکه تمومه. الان زیر مورچه ها ناپدید و احتمالا تیکه تیکه شده. ولی تو لحظه های آخر...
نمی دونم چرا ولی همیشه یک چیزی در وجودم بوده که می گفته لحظه آخر ممکنه همه چیز عوض بشه. حتی سرنوشت یک جنگ بزرگ!

از سوسک ناامید نمی شم. خیره بهش نگاه می کنم. مورچه ها دارن یکی از دستاش رو می برن. صدایی از خودش در می آره. مثل این می مونه که داره زجّه می زنه. لحظه های آخر هم دارن سپری می شن و هنوز هم خبری نیست.

سوسک بیچاره الان بی دست و پا داره تکون می خوره. دلم براش می سوزه، ای کاش بهش پناه داده بودم و پرتش نکرده بودم. کارش تموم شده... اما نه! سه تا سوسک دیگه از ناکجا پیداشون می شه و می افتن به جون مورچه ها.
این جنگ حالا حالا ها ادامه داره.

لبخند می زنم و لباس هام رو می تکونم. از بالای صحنه نبرد جستی می زنم و با سبدی که توی دستم دارم، می رم به سمت خونه مادربزرگ.


be happy


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
اکبر فنگولی پدر سگ هافل دافی !


نبرد در جریان بود. قطعات مختلف بدن های سربازان مانند کلاه های فارغ التحصیلی که به هوا می اندازند در آسمان پرواز می کردند و باران اسلوموشن خون مثل برف شادی بر سر سربازان دو طرف می بارید. در هیاهوی رگبار طلسم ها، جبهه سپید کمی مجبور به عقب نشینی شد... (این فضاسازی جایزه بهترین جلوه های ویژه در اماکن تنگ و سربسته گولدن گلوب رو برنده میشه)

- عقب نشینی کنید. عقب نشینی کنید. دشمن مرغ دونی رو گرفت

یک بچه حوری بهشتی لخت و پتی (از اینا که رو در دیفال کلیسا میکشن) در حالیکه ابر و پنبه به نواحی نورانی اش داشت، با تیر و کمونش تیری گلدار به سوی لشگر سیاهان راونه ساخت و پس از تکرار جمله فوق، به همراه افرادش وارد قلعه ای شد که به نظر می رسید آخرین سنگر آنها در آن کویر باشد.

در کمی آن طرف تر، سران فتنه شامل لیدی مورگانا، مرلین، ادورنا و تامن توی یه آپاراتی در حال خوردن آبگوشت هستن...

مرلین: میگم لیدی، میخوای تیلید کنم برات؟
لیدی: نه من تیلید دوست ندارم، آبشو بزا بریزم تو کاست من می خوام گوشت کوبیده بخورم !
تامن: خب ! لیدی مورگانا. برنامه ات بعد این جنگ چیه؟

ادورنا که نویسنده هیچ تصویری از قیافه بوقش نداره تا برای استاد فضاسازی مازاد بر علت کنه، جفت پا میره وسط بحث:

- بله. اتفاقا من هم می خواستم بگم تا دیر نشده بیایم اهداف خودمون رو مشخص کنیم و در مورد تعیین قلمرو و غنائم جنگی هم بحثی داشته باشیم.

لیدی مورگانا نگاهی عاقل اندر سفیه به هر سه نفر میکنه، کمی گوشتو لای دندون مصنوعی ایش بازی میده و میگه:

- ببینید متحدان من. قصه از اونجا شروع ميشه كه منو مرلین تک و تنها همدم غم ها زیر سایه تک درختی نشسته بوديم و ياد عشق های از دست رفته مون بوديم كه برای تزكيه ی روحيه خودمان در اين كوير لم يرزع تصميم گرفتيم تا با نفس اماره مبارزه كنيم و خودمان رو با خشک روزگار بشوريم...
تامن: الان این حرفا که زدی یعنی چی؟
مورگانا: يه تيكه از ادبيات دوم دبیرستان بود گفتم بزنم تو پستم شايد رنک بهترين نويسنده رول بگیرم...مرلین تعريف كنه بهتره !

و شروع کرد به لمبایش ادامه گوشت کوبیده. مرلین آب گوشتش رو هُرتی بالا کشید. نسیم دلی خوش عطر و صدا از دو دروازه بالا (دولت) و پایین (شمرون) رها ساخت. سپس رو به دو متحد دیگر گفت:‌

- ما در خانه تک و تنها نشسته بوديم و هيچ تفرج پر روحي نداشتيم به همين سبب لیدی تصميم كبری را گرفت و گفتيم سريع/سری بزنيم به خونه كوكب خانوم...خلاصه سوار خر مش حسن (اسمش مک داف بود) رفتيم خونه كوكب خانوم و من گفتم حسنک كجايی؟!! نمی بينی ملت گشنه و تشنه كف این کویر ولویند و امت سیفید برفی آذوقه ها مخفی کردند در کاخ و کوخشان ! خلاصه حسنک که گويا بی ناموسی کرده بود را اعدام کردند و مرده بود كه یکهوع گيله مرد آمد و پيشنهاد داد برين پيش ويكتور هوگو اون آدم طنزی هست، دهه ها رنک بهترین نویسنده رول رو یدک کشیده و شما را راهنمایی خواهد كرد...در كوچه و خيابان سرگردان به دنبال ويكی بوديم كه هريو ديدم...گفتم هری ويكی رو نديدی؟! كه هری گفت نه اما فرهنگنامه ناقصه، كار با ويكی رو خوب بلدی؟!! گفتیم نه ! گفت تو چند بار كتاب هفت را خوانده ای؟! گفتم از دست رفته – این جوان! خلاصه رسيديم به قزوین و تصيم گرفتيم برای شادی اموات ما در آن حوزه، حمله کنیم و این شد که این جنگ شکل گرفت و شما لبیک گفتید.

ادورنا: خب این چه ربطی داشت به بحث تقسیم غنائم و تعیین قلمرو. من الان چند روزه برنامه ریزی کردم دین جدید تاسیس کردم. الانم دادم پسر ج.ن.ت.ی (سانسور ناجوانمردانه گل های سایت) مجوزشو بگیره از وزارتخونه. قلمروی جدید میخوام !

مورگانا: هیچی میخواستیم رول رو طولانی کنیم. ببین دائاش من ! همه میدونن من و مرلین پیغمبر اصلی هستیم و شما دو تا ساب پیغمبرید. از این دسترسی ها بهتون نمیدم.

مرلین: همینطوره. اصرار نکنید وگرنه رونوشت میزنم کارگزینی، خدا حکمتونو باطل کنه ها. حق الپیغمبری تون رو هم میگم پرداخت نکنه. ما زحمت بکشیم، شما بخورین؟ نشد دیگه. الانم پاشیم بریم ادامه جنگ.

دو ساب پیغمبر ناراضی به همراه مرلین و مورگانا از پشت میز بلند شدند. می رفتند تا آپاراتی متروک را به سمت میدان نبرد ترک کنند که باز به شکل یکهوع صدای گوشخراش و اکو داره عله همه جا طنین انداز گشت...

- وای به حال سیاه سوختگان ! من آمدم من آمده ام. به من ایمیل زدن که به بلیت آنتونین ترتیب اثر داده نمیشه و به جای رسیدگی، رفتین اسکاور را انداختین وسط که دستمال اشناتین بده به آنتونین. پس هم اکنون تماشا کنید که چگونه آتش خشم من تا نسل ها شما را می جزغالد !

چهار عارف و واعظ سیاه با فک هایی آویزان به منشا انوار سرخ و آتشین در دور دست خیره شدند؛ جایی که لشگر سیاه آنها در چند قدمی قصر حوریان و سیفید میفیدها با کوه آتشفشانی مواجه شدند که تنها بخش کوچکی از عله کبیر نام داشت. به محض اتمام دیالوگ عله، از میان زبانه های کوتاه آتش، سیم سروری به اندازه برج میلاد بیرون زد و طی یک حرکت تازیانه طولانی، نصف لشگر سیاه را در مقابل خود سوزاند و پودراند و رحمتاند همی همانا. به جهت تعداد بالای قربانیان، ارور قطع اتصال به دیتابیس تا چند ساعتی بر صفحه سایت نقش بست و موجب شد تا نصف کاربران تازه وارد، جذب سایت دمنتور بشن و با امید کرات برن میتینگ بهره برداری از میدون امامزاده اما واتسون در پارک لاله !

رودخانه ای از گدازه های آتشفشانی با جریانی سریع به راه افتاد تا یخه بقیه ارتش سیاه و پیغمبرهایشان را بگیرد.

مورگانا: مرلین ! اون منوی پیغمبری من کجاست. زود باش بده.
مرلین: ای بابا ! کاش زودتر میگفتی. دیروز قرض دادمش به موسی... گفت میخواد بزنه دریا رو جر بده قومشو ببره اعتکاف !
مورگانا: یه کاری کنید آقایون ! یه سونامی ای چیزی بزنید.

جریان رودخانه گدازه ای نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان مورگانا آب سرد کن آپاراتی رو از جا در میاره میگیره زیرش و شيرجه ميزنه توی رود گدازه های جاری كنارش و در ميره و همه رو ضايع ميكنه و اصلا به اندازه یه انگشت لایک هم محل نميده به هدف نويسنده پست...

مرلین و ادورنا و تامن هم پنج دقيقه بعد بدنبال لیدی مورگانا شيرجه ميزنن توی رود گدازه عله ! (بلی همینطوره! كندی ذهن موجب اين تاخير پرش شده است)
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
(راوی ها پس از تحمل مشقت های فراوان و تمرين های دوره‌ای بسيار و آزمون های ميكرو طبقه‌ بندی شده قلمچی، توانستند به هماهنگی دلچسبی دست يابند! اين موفقيت عظيم را به همه تبريک مي‌گوييم! یک جادوگرانی بايد بخاطر اين موفقيت به خود ببالد و كمي هم به خود بمالد)

سه پیغمبر سیاه همينجور در حال شنا و پيشروی روی گدازه ها بودند تا به مورگانا برسن كه ناگهان به يک حفره ملتهب داغ و چين و چروک دار و عظيم و ليز و خيس و تاريک و خلاصه از اينجور چيز ها...برمیخورن كه گدازه ها از اونجا بيرون می اومدند.

مرلین: هاع؟ يعنی ما اينهمه مدت داشتيم خلاف جريان گدازه ها شنا ميكرديم؟
تامن: عجب نكته كنايه‌ای خفنی! يعني نويسنده اين پست مارو از عمد خلاف جريان گدازه ها آورده اينجا كه تيكه بندازه و به مقاصد شوم خودش برسه؟ يعنی مثلا بگه پیغمبرا خودشون در جهت خلاف قوانين حركت ميكنن؟
ادورنا: حتی الان هم نويسنده قصد داشته با اين ديالوگ به هدف خودش برسه و بگه قوانين اينجا خودش يه نوع گدازه هست؟
تامن: آره و حتی با ديالوگ تو ای ادورنا، نويسنده روی هدف خودش تاكيد كرد
ادورنا: ما همه داريم به نويسنده كمک ميكنيم؟
مرلین: اه بسه من قاطی كردم همانا ! سکوت کنید فکر کنم سوره ام میاد. الانه که نازل بشه دفتر هدایت ما !

ولی ناگهان همه مدل آخر كارتون ميتی كومان، ميخندن و شاد شنگول خودشون رو در خلاف جريان گدازه ها فرو ميكنن داخل سوراخ!

[سخني با استاد: استاد گرامی! بايد اين تيكه پیش روی خودتو پاک كنی! اينجا تهه مسائل غير اخلاقيه! اگر پاک نكنی يعنی كوتاهی در امر تعلیم و تعلم! يعني زير سوال رفتن مقام والای زوپس! يعنی عين نجاست! پاک كن! اين تيكه از پست رو هم سه بار با آب بشور، بذار سه روز بمونه لای کتابای استاد مطهری، بعدش جلوی آفتاب بذار! ]

اين سه پیامبر ریشو از اونور سوراخ چين و چروک دار بيرون ميان اما چيز خاصی هم نيست و اصلا قضيه غير اخلاقی نبود و فقط يک تونل تاريک بود كه ظاهرش مشكوك میزد كه بايد واردش می شدن و از اونورش خارج می شدن و به راه خود كه تعقيب مورگانا و رسيدن به سر منزل مقصود بود ادامه بدن!

[ نكته زناشوئی: استاد گرامي!هیچ گاه عجولانه تصميم مگير! ]

مطمئنا اين گدازه ها از خود عله ی آتشفشان بوده و قطعا خود کله زخمی اش هم در انجمن مدیران لم داده بود و سکان فرماندهی رو بدست داشت! پس اين بوده كه اگر اين مسير رو ادامه بدهند به خوابگاه مدیران میرسند و مهم تر اینکه اونجا پر از دکمه و منوی های مدیریتی آرشیو شده بود که پیروزی آنها را در جنگ پیش رو با سیفید میفیدها تضمین می کرد.

اما آنها نا اميد شده بودند چون هرچه كه شنا ميكردند به انتها نميرسيدند! آنها نا اميد بودند، آذوقه شان تنها قرص نانی كپک زده بود كه دم دروازه موردور اسمیگل از آنها زد و پودر کرد روی سام وایز تا مثلا تخم نفاق بذاره یا بپاشه ! آنها نا اميد و نا اميد و نا اميد بودند و در نتيجه نا اميد شدند!

[هشدار: ضعف در نويسندگی! دايره لغات محدود! نويسنده فقط همين نا اميد را بلد است!]

در ميانه راه از كنار دهكده هاگزميد گذشتند و برای چند نفر كه توی كافه هاگزهد در حال گفتگو بودند دست تكان دادند، اما آنهایی كه داخل كافه بودند با دست علامت زشت و ناشايستی را نشان دادند!

مرلین: من احساس طرد شدگی از جامعه ميكنم!

در نهایت رودخانه گدازه حاوی آن سه پیغومبر به خوابگاه مدیران رسید اما دیر رسید چون لیدی مورگانا زودتر رسید، مدیر شد، دسترسی دوبله سوبله گرفت. در همون حین هم گویا جوی استیک هدایت کوه آتشفشان را به سمت عقب بازگرداند و کل سیفیدها هم سیاه سوخته شدند و جنگ تموم شد و لیدی قهرمان جنگ شد. الانم که من دارم روایت میکنم، لیدی تازه از مذاکرات با جیم کری برگشته و خبر توافق سیتوپلاسمی رو به وطن آورده.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۶:۵۸:۳۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۷:۰۳:۱۴
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۷:۰۷:۵۶
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱:۵۵:۵۸

----------



پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
برای تکلیفتون، می خوام که یکی دوتا از صحنه های نبرد رو در قالب رول بنویسید. لزوما نباید تقابل سیاه و سفید باشه. می تونه یکی از صحنه هایی باشه که برای دو تا متحد رخ میده. می تونه فداکاری باشه. می تونه.... خب توی جنگ هر اتفاقی می افته!

چهار پیامبر روشنایی رابرت دلیر، لارنس پیر، ادوارد پرهیزکار و استفان مقدس مقتدرانه مانند پادشاهی که کشوری را فتح می کند روی تپه ی مرتفع ایستاده بودند. رو به رو ی آنها بر روی تپه پیامبران تاریکی قوی و با اراده ایستاده بودند. هر دو طرف بدون ترس همدیگر را برانداز می کردند و شانس برد خود را تخمین می زدند.

رابرت دلیر که به حمله های بی باکانه و شجاعت اش معرف بود از انتظار کشیدن متنفر بود و می خواست هر چه زودتر مبارزه را شروع کند، مخصوصا که برای اولین بار پیامبر زنی در رو به رویش قرار گرفته بود و او این را به حساب بی حرمتی گذاشته بود و مشتاقانه منتظر لحظه ای بود که به همه نشان دهد زنان عرضه ی پیامبر شدن ندارند.

لارنس پیر که کهن ترین پیامبر بود،خسته از زندگی و جنگ های بی پایان، آرزو داشت برود به جایی که کسی پیدایش نکند، دیگر از داشتن رسالت خسته و بی حوصله بود.
ادوارد پرهیزکار به هیچ عنوان خواستار جنگ نبود و می خواست پیامبران تاریکی را به راه درست بیاورد و استفان مقدس هم او را همراهی می کرد.

پیامبران روشنایی با صبر و طمانینه ، پیامبران تاریکی را به نور و روشنایی و راستگاری خواندند و وظیفه ی خود را هدایت کردن آنان خواندند. ساعت ها گذشت و هیچ یک جنگ را شروع نمی کردند، سفید ها بر طبق اعتقادشان جنگی که با آن ها شروع می شد را بازنده می دانستند و سیاه ها جنگی که شروع کنند بودند را برده حساب می کردند.

هوا کم کم از گرگ و میش رد می شد و به طلوع خورشید نزدیک می شد. هنگامی که اولین پرتو ی سرخ رنگ خورشید از میان کوه ها پدیدار شد؛ تامن، یکی از پیامبران تاریکی اولین طلسم را پرتاب کرد.

با این حرکت از تامن جنگ شروع شد. باران طلسم ها بود که بر سر دو طرف فرود می آمد و آسمان را با پرتو های رنگارنگ تزئین می کرد، درست شبیه جشن آتش بازیِ ماگل ها.
برای دقایق اول همه چیز به نفع سفید ها بود، سفید ها تجربه ی بیشتری داشتند ولی از زمانی که لارنس کناره گیری کرد و بی طرف شد جنگ برای سفید ها سختر شد.

استفان با تامن و ادورنا و ادوارد با مرلین می جنگید. رابرت هم از همان ابتدا حریفش را مشخص کرده بود تنها پیامبر زن تاریخ تا آن زمان؛ مورگانا!

این اولین امتحان مورگانا بود و در برابر یکی از قوی ترین پیامبران سفید ایستاده بود کسی که به غیر از مهارت زیاد بیشتر از او تجربه داشت.
زمین اطرافشان پر از قسمت های سوخته در اثر برخورد طلسم با چمن بود و بالای سرشان نور خورشید بود.

رابرت طلسم سفید رنگی را به سمت مورگانا پرتاب کرد مورگانا با طلسم سیاه جوابش را داد و به سرعت طلسم دیگری را به سمت رابرت روانه کرد. رابرت با بی خیالی تکانی به چوب دستی اش داد و طلسم منحرف شد بعد در حالی که طلسم برنده ای را پرتاب می کرد، با تمسخر گفت:
- مورگانا! تو در حد من نیستی این به وضوح معلومه! من نمی دونم چه جوری یه زن را پیامبر کردند!

مورگانا چندین طلسم پشت سر هم روانه ی رابرت کرد وگفت:
- نه رابرت اشتباه نکن تو در حد من نیستی! عالم بالا من را به پیامبری مبعوث کرده چون فهمیده پیامبر زن بسیار باهوش تر و موفق تر است.

رابرت با خشم طلسم قوی ای به سمت مورگانا پرتاب کرد و شدت این طلسم به حدی زیاد بود که مورگانا مجبور شد با یک پرش دقیق از برخورد طلسم جلوگیری کند.
- زن ها بی عرضه اند! هیچ کاری نمی توانند بکنند! هیچ کاری!

مورگانا از شدت خشم و عصبانیت لرزید، صدای ساییدن دندان هایش به گوش رابرت رسید و خنده ی او را پهن تر کرد. دیدن خنده ی رابرت، مورگانا را بیشتر عصبی می کرد. مورگانا قوی ترین طلسمی که بلد بود را به سمت رابرت انداخت. در مواقع عادی دفع این طلسم برای رابرت مشکلی نبود ولی رابرت چنان مشغول مسخره کردن مورگانا بود که دیر عکس العمل انجام داد و طلسم به او برخورد کرد. مورگانا لبخند زد.

مبارزه تمام نشده بود و نتیجه اش معلوم نبود ولی رابرت فهمید ساحره ها بی عرضه نیستند... مورگانا رسالت اش را به عنوان اولین پیامبر زن انجام داده بود.




پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۱:۵۸
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
ارشد اسلی


تکلیف!


ملتِ روی صحنه در سر و کله ی همدیگر می زدند و می خوردند! طلسم های رنگارنگی که هر لحظه شلیک می شدند کل کادر را پر کرده بودند و این باعث شده بود که کارگردان هر لحظه قرمز تر شود و خون خونش را بخورد.
در این گیر و دار و جنگ و بکش بکش، مورگانا بیسیم ـش را به گوشش نزدیک کرد و گفت:
-از مرغ سیاه به کفتر سیاه تره!
-کفتر سیاه تره به گوشم.
-بوقی بوق زاده ی مادر سیریوس! چرا من باید مرغ باشم تو کفتر؟ من پیامبر بهتری نسبت به توام!
-

کارگردان که از شدت خون خوردن و عصبانیت، بسیار قرمز شده بود، شلوارکردی اش را با دو دستش بالا گرفت و دورسلی وار به کادر وارد شد.
-باز شما دیالوگاتونو فراموش کردین؟ من مــــی کشـــمتون! اون بیسیما رو بذارین پایین. مگه الان بی سیم اختراع شده؟ پاشین بیاین اینجا ببینم.

بعد از مقداری کات

مورگانا چوبدستیش را به گوشش نزدیک کرد و وردی خواند که فقط پیغمبره ـآن خیلی خفن و لیدی می توانند بخوانند. بعد هم طبق ورد مذکور صدایی از آن طرف چوبدستی به گوشش رسید.
-شمشیر بلوند صحبت می کنه. به گوشم!
-لیدی خفن و سیاه صحبت میکنه. اینجا کمبود نیرو داریم. زود یکی دوتا گردان بفرست اینور.

شمشیر بلوند -یا آن طور که در پست های قبل گفته شد، تامن- دور و بر خودش را نگاه کرد. تعدادی سر و دست بی صاحب به همراه چندین متر روده و محتویاتش دندان خرد شده این سو و آن سو افتاده بودند. تامن بیشتر به دور و برش نگاه کرد و گروهی از افرادی را دید که با لباس سفید و ریش های دراز دورش حلقه زده بودند. پیامبر بلوند رسما شکست خورده بود.
-اممممم... گردان... صبر کن ببینم...

تامن دستش را روی قسمت انتهایی چوبدستیش گذاشت. بعد هم رو به افراد سفیدپوش کرد و گفت:
-میگم... کسی از شما مردم شریف و مهربان می تونه بره و به همکارم کمک کنه؟

مردم شریف و مهربان به همدیگر نگاه کردند. بعد بازم به همدیگر نگاه کردند. بعدش بیشتر به هم نگاه کردند. یکی از مردم شریف و مهربان دستش را در دماغش فرو کرد و گفت:
-همکارت کی هست حالا؟
-لیدی مورگانا!

آن یکی از مردم شریف و مهربان دستش را از دماغش بیرون آورد و گیگیلی اش را پرتاب کرد آن طرف ها، سپس گفت:
-نه. نمی تونه.

تامن با ترس و لرز در چوبدستیش ندا سر داد که:
-نه بانو. اینا قبول نمی کنن پیش شما بیان. شما پیش ما بیاین.

پیغمبره ی ما آن روز ها اصلا حوصله نداشت. فقط کافی بود کسی جلویش بپلکد تا با دفترچه ی ثبت تاریخش بزند آمار هفت جد و آبادش را سرچ کند و تنشان را در گور بلرزاند. بعد هم لابد منوی مدیریتش را از جیبش در می آورد و یک طلسم بلاکیوس آیپیــوسی میزد که خود طرف به کل نیست و نابود می شد. البته کسی نمی داند چرا مورگانا باید منوی مدیریت داشته باشد، ولی بر همگان روشن است که مورگانا یک پا پیغمبره ی خفن است و کلی رز سیاه دارد، پس از او هر کاری بر می آید. بله!

خب... اینجا بودیم که مورگانا اصلا حوصله نداشت. پس کلی بد و بیراه به تامن بیچاره گفت و بعد هم چوبدستیش را در جیبش چپاند. غافل از اینکه پیامبر سیاهِ همکار، آن سوی خط داشت جان می داد و احتیاج به روحیه داشت. اینکه روحیه دم مرگی چه فایده ای دارد را هم خدا عالم است!
خلاصه ی ماجرا... مورگانا آن یکی چوبدستیش را -آن که مخصوص تلفن زدن نبود- بیرون کشید و هوار زنان وارد جمع سهمگین سپیدان شد. ده بیست تا سپید کشت و چندتا جادوی خفنِ پیغمبره ای هم اجرا کرد تا اینکه از بالا ندا آمد که:
-بسه دیگه حوصله ی ما رو سر بردین... اصلا دستور مید... قرچــــ... (افکت پاچیدن خون و تکه هایی از استخوان به در و دیوار)

مورگانا تا فهمید چه اشتباهی کرده است دست به دهان برد و فرمت سر داد. پیامبر داستان ما اشتباها زده بود و ندا را از وسط نصف کرده بود. و بله! این بار عالم بالا تصمیم گرفته بود یک ندای فیزیکی و واقعی به میدان بفرستد. اصلا خاک بر سر عالم بالایشان با آن وقت نشناسی! (تو کمرم نزنن یه وقت. زئوس جان ناراحت نشی! )
عالم بالایی ها که دیدند پیامبرشان زده ندایشان را کشته بسیار ناراحت و عصبانی شدند. پس خشمی نثار اهالیِ در جنگ کردند و همه شان را به مسلسل بستند. و این گونه شد که همه مُردند و عالم بالا هم یک بار دیگر معروف و خفنز و اینا شد!

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
ارشد راونکلاو

تامن کمی این پا و آن پا کرد.از صحبت های پیغمبر سپید خسته شده بود. بالاخره صبرش تمام شد و چوبدستی اش را به سمت یکی از پیغمبران گرفت. قبل از اینکه طلسمی از طرف تامن به سمت جماعت سپید روانه شود، همه چوبدستی ها را آماده کردند تا اینکه طلسم از طرف پیغمبر سیاه به پیغمبر سپید فرستاده شد.

چند تن از سپید ها که انگار منتظر چنین لحظه ای بودند، بلافاصله واکنش نشان دادند. اما هنوز تعداد اندکی از آن ها که میل به جنگ و خونریزی نداشتند، همچنان با تردید به صحنه نگاه می کردند تا اینکه مجبور به جنگیدن شدند.

صدای داد جنگجویان در فضا پیچیده بود. تنها پیغمبره ی موجود در آن میدان جنگ، همانند یک مرد، و با دل و جان می جنگید. با هر حرکتی که می کرد، موهای طلایی و قرمزش در هوا پخش می شد و گاهی حواس عده ای را به خود جمع، و از جنگ پرت می کرد.

مورگانا با استیو، یکی از سرسخت ترین پیغمبران سپید، درحال جنگیدن بود. استیو با هر طلسمی که بر زبان می آورد، پیغمبره را به عقب هول می داد. مورگانا علی رغم ایستادگی ها و طلسم های زیادی که به سمت استیو روانه می کرد تا بتواند درجایش ثابت بماند، آنقدر عقب رفت تا به مانعی برخورد کرد، تعادش را از دست داد و زخمی شد.

ادورنا که کمی عقب تر از مورگانا ایستاده بود، با طلسمی استیو را از مورگانا دور کرد و به سمت مورگانا دوید. او را بغل کرد، به سمت درمانگران برد، و سریع به محل جنگ برگشت.مورگانا با حسرت دور شدن ادورنا را تماشا کرد و در دل برای سیاهان آرزوی پیروزی کرد.

کمی آنطرف تر، تامن در مقابل جوآن، جوان ترین پیغمبر سپیدی، با موهای قهوه ای و رگه های جو گندمی، قرار داشت. جوآن که از مخالفین جنگ بود، و فکر میکرد سخنانش تامن را هم همچون بقیه خام می کند، سعی داشت با صحبت کردن تامن را قانع و جنگ را متوقف کند.

تامن که پیغمبری کم حوصله بود، بدون اینکه متوجه کلمه ای از صحبت های جوآن شود، چوبدستی اش را به سمت او گرفت. جوآن هم که صحبت هایش را بی فایده می دید، انگشتانش را دور چوبدستی اش محکم کرد.

طلسمی ازطرف تامن به سمت جوآن فرستاده شد. پیغمبر جوان طلسم را خنثی کرد و طلسم دیگری به سمت تامن فرستاد. تامن نتوانست از خود دفاع کند و مجروح شد. اما با فرستاده شدن طلسم دیگری از طرف مرلین، جوآن نیز مجروح شد.

ناگهان حضور شخص پیری، توجه همه را به خود جلب کرد. لارنس، که از جنگ کناره گیری کرده بود، حالا آنجا حضور داشت. همه که به علت سن بالای لارنس به او احترام می گذاشتند، در جای خود ایستادند تا از علت حضور لارنس مطلع شوند.

لارنس پیر به تامن و جوآنِ مجروح نزدیک شد. نگاهی به آن ها انداخت و سرش را تکان داد. سپس به سمت سایر مجروحان رفت و شروع به صحبت کرد.
- جنگ تا کی؟ جراحت و کشتار تا کی؟ کمی فرصت دهید. به امید آن که این خونریزی ها روزی تمام شود...

صدای اعتراضات بلند شد. همهمه فضا را پر کرد. و در آخر، علی رغم میل سیاهان، جماعت سیاه و سپید به همراه مجروحان به قصرهایشان بازگشته تا دوباره طی برگزاری جلسات متعدد، تکلیف این کشمکش مشخص شود.



Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
نقل قول:
برای تکلیفتون، می خوام که یکی دوتا از صحنه های نبرد رو در قالب رول بنویسید. لزوما نباید تقابل سیاه و سفید باشه. می تونه یکی از صحنه هایی باشه که برای دو تا متحد رخ میده. می تونه فداکاری باشه. می تونه.... خب توی جنگ هر اتفاقی می افته!

دو روز از جنگ گذشته بود، عده زیادی مجروح و زخمی شده بودند. هیچ کسی آهی در بساط نداشتند. با طلوع کردن آفتاب روز سوم جنگ آغاز شد.

مورگانا و یکی از جادوگران مشغول جنگ شدند، به سرعت طلسم هایی را به سمت یکدیگر پرتاپ میکردند. چند گل رز سیاه از زیر پا جادوگر رویید و با برگ هایشان او را گرفتند و به اعماق زمین کشیدند!

مورگانا به سمت چپ برگشت تا با کسی دیگر بجنگد ولی با دیدن صحنه مقابلش، نفسش در سینه حبس شد.

تامن بر زمین افتاده بود و از بدنش خون میامد. به سرعت به سمت تامن رفت.
-تامن... تامن، حرف بزن.

تامن نه حرکتی میکرد و نه حرفی میزد، حتی نفس نمیکشید. مورگانا با خشم از زمین برخاست. تاکنون به آن اندازه ناراحت و خشمگین نبود. صورتش از خشم سرخ شده بود.

کل میدان جنگ از رزهای سیاه پر شد، همه دست از جنگیدن و پرت کردن طلسم به سمت همدیگر دست برداشتند، به دنبال منشا رزها میگشتند.

-مورا!

با صدا مرلین همه به مورگانا نگاه کردند، متوجه رفتار غیرعادی وی شدند. مورگانا شروع به پرت کردن طلسم به اطراف شد. انواع طلسم ها از قبیل شکنجه، فرمان، مرگ و حتی سکتوم سمپرا!

جنگ دوباره شروع شد ولی این بار با دفعه قبل فرق داشت. ارتش سیاه بسیار قدرتمند تر و خشمگین تر شده بودند.

پس از چند ساعت فقط افراد سیاهی باقی مانده بودند و چند نفر از گردن کلفتان سفید را گروگان گرفته بودند. همه خوشحال از پیروزی بودند اما...اما هر لحظه به تعداد رزها سیاه رنگ در تمام میدان افزوده میشد.


Only Raven


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
برای تکلیفتون، می خوام که یکی دوتا از صحنه های نبرد رو در قالب رول بنویسید. لزوما نباید تقابل سیاه و سفید باشه. می تونه یکی از صحنه هایی باشه که برای دو تا متحد رخ میده. می تونه فداکاری باشه. می تونه.... خب توی جنگ هر اتفاقی می افته!




مرلین و مورگانا از پنجره قصر به بیرون نگریستند ارتش دشمن به پشت دروازه ها رسیدندی.

مرلین:پس سربازان ما کجا هستند؟
مورگان:نمی دانم شاید ابتدا باید سری به آنها زده فرمان آماده باش دهیم.

هر دو به طرف سرباز خانه رفتندی وپس از مشاهده سربازین در جای خود خشکشان زدندی!

سربازین هریک بر زمین نشسته و نگاهشان به لپ تاپ هایشان خیره بودندی وهریک از ینگ شبکه های اجتماعی نالیدندی!

مورگان:لشگریان را این گونه جنگیدن شایسته نیست!
مرلین:من پیشنهادی دارم

مرلین برخاست و به بالای منبر رفت.

مرلین رو به طرف سربازان کرد و فرمود:
آیا می دانید چه چیزی در اینترنت است که از ینگ بدتر باشد؟

سربازین با حیرت به مرلین نگریستند و فرمودند :
یا مرلین !چه چیزی بدتر از ینگ است؟

مرلین نگاه معنا داری به آنها کرد وفرمود:
مشاهده این لینک تنها برای اعضای سایت امکان پذیر است .برای ثبت نام اینجا کلیک کنید!

بعد از این سخنان سربازین نعره ها زدند و گریبان پاره کردندی ولپ تاپ ها های خود را به زمین کوبیدندی! فغان کشان به سربازان دشمن حمله بردندی ودر یک لحظه همه را تار و مار کردندی!

<<و بدین ترتیب نخستین روز جنگ با پیروزی پیغمبران سیاهی پایان یافت!>>


ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۲۳:۰۶:۴۲

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
خب!
من پیش از هر چیزی به خاطر تاخیرم عذرخواهی میکنم . یک سری مشکلات شخصی بر سرم هوار شده بود.

زاخاریس اسمیت

سوژه خیلی خوبه. نوشته ها هم همینطور! ولی یه سری ریزه کاری های کوچیک وجود دارن که تو رول های عادی، می تونن آدم رو کلافه کنن. از قبیل نحوه جای گذاری علایم نگارشی، فاصله شون با کلمات قبل و بعد و افعالی که می تونستن قشنگ تر نوشته بشن. مثلا
" روی پاهایش لغزید و محکم به زمین خورد. این بار فریادی از درد کشید. چنان غرق دویدن بود که متوجه پرتگاهی که درست به سمتش در حرکت بود، نشده بود. "

توی این قسمت، مثلا حرف اضافه می تونه حذف شه. افعال می تونن جابجا شن. و نهاد و گزاره دقیق تر نوشته شه. این متن رو زیبا تر میکنه . مثلا اینو ببین.

" پایش لغزید و همین باعث شد محکم زمین بخورد.از درد ناله نکردن، تقریبا غیر ممکن بود. چنان غرق دویدن شده بود که متوجه پرتگاه سر راهش نشد."

عبارت قشنگیه ها! ولی فک کنم ماها به سمت پرتگاه ها حرکت میکنیم.نه اونا! البته این چیزی که من نوشتم سلیقه خودم در نوشتاره. موش گوشتخوار شنیده بودم. طبیعیه که چنین موجودی به خون علاقه داشته باشه ولی ایا سنجاب گوشتخوار هم داریم؟ ( جدا می پرسم. داریم؟)
و یه چیزی! مورگانا نیاز نداشت به همچین نقشه ای! قلمرو آرتور کلا متفاوته! ولی سوژه خوبی بود.
بهتره که توضیحاتی مثل تلفظ رو انتهای پست بذارید. مخاطب ممکنه تصمیم بگیره اون واژه رو چک کنه. در نتیجه پست رو رها میکنه.
اون مجازات و فداکاری قابل حدس، از یک پیغمبر زیبا نوشته شده بود.
در کل خوب بود. 29

لاکریتا بلک

نقل قول:
دستان دزان


این دقیقا چیه؟ دست دزدان؟

جز مورد بالا که قطع به یقین اشتباه تایپیه ( چون تکرار نشده) هیچ ایرادی نمیتونم وارد کنم. 30

هری پاتر

یکی دوتا اشتباه نگارشی...

شاهزاده و پیغمبر! خوب چیز جالبیه. و البته نمونه زنده اش همینجا داره تکالیف رو تصحیح میکنه دی:
ولی جالب بود. سوژه جالبی بود. یادآوری داستان پیغمبران ماگلیه و نمیشه گفت که یادآوری بدیه.
جهت یادآوری می گم پاتر! به پادشاه روسیه تزار یا امپراطور می گفتن. تزار یه اسم مجزا نیست! بعلاوه شاهزادگی یک امتیاز محسوب میشه پس بهتر بود می گفتی لقبش را گرفت. یا از خاندان بیرونش کرد.ولی خب مهم نیس. اینا اشکالاتی نیس که ازش نمره کم بشه! اطلاعات عمومیه. 30

اوتو بگمن

... میشه خوشحال بود که مستقیم اشاره نشده. هر چند من همینشم تایید نمیکنم. ولی خب گذشته از این، بیشترین چیزی که من دیدم، لحن روایی متفاوت بود. یا باید کاملا محاوره نوشت یا کاملا رسمی.
منظورم مکالمات نیست. منظورم بخش روایتی اش هست. خوب بود 29

شنل قرمزی ورونیکا

یعنی اون دختر پیغمبر بود؟ انتخاب شده بود؟ یه کمی به نظرت توضیح لازم نداشت؟ سوژه ات اگه اینه خیلی مبهم و خلاصه اس. بیشتر شبیه یه تولده تا بعثت! خوب این دختر چرا خاصه؟
اما بخش دوم خوب و کامل بود.
29

وندلین

چرا نمره ای بالا تراز 30 نداریم؟ جدا درخواست میشه! وجودش به شدت لازمه ! با 30 خوش بگذره.

مایکل کرنر

قشنگ بود و سوژه جالبی داشت. 30


رون ویزلی

ارباب و دامبی؟ پیغمبر؟ جدا خوب بود. 30 نوش جونت.

گلرت

موجود آتشی؟ ایده نابی بود ولی خیلی خلاصه اش کردی. انگار فقط نوشتی که نوشته باشی. حیف شده احساس میکنم. اما سوژه ها خوب بودن. 29

باریفیو!

باز هم کمبود نمره ای بالاتر از سی احساس می شود. 30


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۲۱:۳۲:۰۶
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۲۱:۳۴:۳۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۰:۳۶ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
سر کلاس نشسته بودند. حالا، بعد از شناختن پیامبران، بحث های بیشتری وجود داشت و کلاس مثل جلسات اول، در سکوت نبود. آنقدر مشغول بحث شده بودند که حتی ممکن بود متوجه آمدن استاد هم نشوند. البته با توجه به ورودهای خیلی خاص مورگانا، این امر تقریبا غیر ممکن بود.
برای چند لحظه همه چیز عادی به نظر می رسید.فقط برای چند لحظه!
قبل از آنکه دانش آموزان متوجه شوند در یک قصر شیشه ای هستند.

- اینجا چه خبره؟
- ما کجاییم؟
- اینا کی اند!
- بچه ها استاد لی فای!

با شنیدن حرف نفر آخر همه دانش آموزان به طرف گوینده چرخیدند، که با دست به سمت راستش اشاره می کرد. مورگانا روی یک ستون از رز نشسته بود.

- استاد ما کجاییم؟
- در گذشته فرزندم! در تاریخ!
- ینی سفر در تاریخ؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟

مورگانا با دست شاگردان به گردش در قصر، تشویق کرد.

- وقتی با یک پیغمبر باشی، اونم از نوع بانو! هر چیزی ممکنه. جایی که ما هستیم، قصر بلور نام داشت. نامگذاری اش بخاطر دختر پادشاه بود. والری.الان که ما داریم در قصر قدم می زنیم، در اتاق شورای سلطنتی، یک جلسه چهار نفره برپاست. پادشاه ریگار. وزیرش دیاموند. متیو، فرمانده لشکر و آدونیس پیغمبر! فکر میکنید به چه دلیل؟

به نظر می رسید یک نفر تلاش می کند به جلوی صف دانش آموزان برسد.
- میدونی؟ لابد اینا میخواستن برن جنگه ره بکنن و هیچی ... گاومیشاره ره نجات بدن و هیچی ... ایناره ببرن ده خودشون. شایدم میخواستن این دزدای عوضی بی همه چیز بی صفت ... دزدای گاومیشه ره بکشن و هچی ... برگردن ده. میدونی؟! اصن شاید اینا میخواستن برن گاومیشاره ره بربگزینن و هچی ... برگردن ده دیگه! ولی به نظر من اگه اینا عقله ره داشتن میرفتن شیر به دهن اون دزدای گاومیش میریختن!

مورگانا نمی توانست نخندد. بارفیو یکی از شاگردان محبوبش به شمار می رفت. بلاخره پیغمبره ها هم، می توانند بعضی وقت ها، بعضی دانش آموزان را کمی بیشتر دوست داشته باشند.
- کاش واقعا به همین شیری و کشکی بود که تو می گی. ولی خب جریان یه کم بدتره. در شش قصر دیگه، همزمان، چنین شورایی برپاست. در قصر سرخ! پادشاه پیغمبری که معجزه خودش رو آتش می دونست. در قصر شاه آرتور مرلین. سه نقطه در خاور دور و نزدیک! و در الیان! در قصر چنگ! جایی که یک زن، یک پیغمبره، اولین آزمونش رو پیش رو داشت.

می شد تحسین و تعجب را در نگاه دانش آموزان به خوبی حس کرد.
- شما هم در این جنگ بودین؟

مورگانا جلوی افتادن آملیا در رودخانه را گرفت.
- بله! فقط هفت سال بود که مبعوث شده بودم. به نظر جنگ نابرابری می رسید. ما چهار متحد بودیم. من! مرلین! ادورنا و تامن! چهار رسول سیاهی! اینطور که من شنیده بودم، پیغمبران سپیدی هم چهار نفر بودن. اما لارنس پیر خودش رو از جنگ کنار میکشه و اعلام بی طرفی میکنه! با طلوع اولین آفتاب سرخ ماه مارس، شیپور آغاز جنگ نواخته میشه!

انگار مورگانا قصه می گفت! یک روایت زنده از بزرگترین جنگ تاریخ! دانش آموزان متوجه صدای شیپور شدند. و وقتی دور خودشان چرخیدند، گیج به نظر می رسیدند. برای یک لحظه مهی سپید رنگ آنها را در برگرفته بود. اما الان اثری از مه دیده نمیشد. آنها روی یک تپه نسبتا بلند، مشرف به میدان نبرد ایستاده بودند. چهار نفر، جلوی لشکر به خوبی دیده میشند. سه مرد با ریش های بلند و ردای سیاه و زنی با موهای قرمز-طلایی و سیاه پوش که میانشان قرار داشت.

- جماعت سپید سعی داشتند مذاکره کنن یا ما رو به راه خودشون دعوت کنن. و ادعا از عالم بالایی داشتند که من شک داشتم براشون وجود خارجی داشت. ولی ازش دم می زدن.اونقدر طول کشید که من حساب زمان و مکان رو از دست دادم. ولی بلاخره تامن خسته شد.

مورگانا به یکی از مردان سیاه پوش اشاره کرد که طلسمی به طرف یکی از پیغمبران سپید فرستاد.
- با شروع جنگ از طرف ما، انگار خیالشون راحت شد. مسلم بود که برای صلح نیومده بودن فقط طبق ارمان های خودشون، نمی خواستن شروع کننده باشن. و خوب این برای ما بد نبود. همیشه دیده بودم، هر جنگی، طرفی می بره که تیر اول رو زده. کشتار سنگینی بود. کمی که گذشت، انگار دیگه کسی نمی دونست، چرا می جنگه و چرا می کشه.انگار جنون خون به همه سرایت کرده بود.کالور زخمی شده بود. من حواسم به پیغمبرها بود. برای بررسی زخم خودم، رفته بودم سراغ درمانگرها که شنیدم ماگل ها تصمیم دارن وارد جنگ بشن.

صدای جیغ مانند ساعت مورگانا، مثل بمب ساعتی، همه را از جا پراند. و باعث شد دخترها جیغ بکشند.
- خب ظاهرا کلاس تموم شده بچه ها! برای تکلیفتون، می خوام که یکی دوتا از صحنه های نبرد رو در قالب رول بنویسید. لزوما نباید تقابل سیاه و سفید باشه. می تونه یکی از صحنه هایی باشه که برای دو تا متحد رخ میده. می تونه فداکاری باشه. می تونه.... خب توی جنگ هر اتفاقی می افته!

پیش از آنکه همه در مه سپید غرق شوند یک نفر پرسید.
- استاد بقیه اش چی؟
- برای جلسه بعد فرزندم!

خیلی زود شاگردان مجددا پشت میزهایشان بودند. با ذهن هایی درگیر از بزرگترین جنگ!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۰:۳۳ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
ارشد ریون

1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.
و
2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.
یکجا!


- بورف هووووو!

- بارف هااااااا؟

- ها و شیر فاسد میش! پاشو میشاره ره ببر چرا خو! دیر شد.

بارفلدور و بورفمورت دو تن از قدرتمند ترین و باهوش ترین افراد قوم میشیان بودند که اقوامشان را از دردسر های کوچ نشینی رهانیده و در دره ای خوش آب و هوا ساکن شده بودند و آن را میش آباد مینامیدند. مطابق معمول هر روز قرار بود این دو که مورد اعتماد اهالی ده بودند میش ها را به چرا برده و محصولات میش ها را به چندشنبه بازار یکی از شهر ها یا روستاهای اطراف برده و صادر کنند. کاری که طبق توافق قسمت اولش بر عهده بورفمورت و قسمت دومش بر عهده بارفلدور بود.

بورفمورت که چهره ای مشابه پسرعمویش داشت و اهالی ده او را با سر بی مویش میشناختند کش و قوسی به خود داد و بیدار شد و فلوتش را در دست گرفت تا همراه میش ها به چراگاه برود. بارفلدور نیز ریش و موی بلندش را شانه زد و سپس به سراغ کوزه های شیر و ماست و دوغ و پنیر و کره و خامه و سایر لبنیات رفت تا آن ها را بار بزند.

ساعتی بعد - مراتع سرسبز میش آباد


- وقتی که همه تشنه لب بودن ... تنها تو بودی که به همه شیر دادی! شیرتو تو بچگیت دوشیدن ... تویی که شاخ داری و گولاخی! فدای مظلومیتت گاومیش ... فدای اون شیر و محصولاتت گاومیش!

بورفمورت با فلوت روی سر کچل خویش ضرب گرفته و برای گاومیش های در حال چرا آواز میخواند. گاومیش های زبان بسته خیلی دوست داشتند به او بگویند «تو رو سر جدت ببند با اون صدای نکره ات» ولی خوب گاومیش که حرف نمیزند.

- تو رو سر جدت ببند با اون صدای نکره ات!

[]

- کی بود؟

- من!

- گاومیش که حرفه ره نمیزنه ... اصلا فکره ره نمیکنه که حرف بزنه!

- گاومیش اقلا از تو بیشتر فکر میکنه؛ تو خیلی ساده و بی فکری بورف.

بورفمورت سرش را بالا آورد و متوجهدر تشخیص منشا صدا دچار اشتباه شده و گاومیش حرف نزده بلکه آبربورف، بزچران ساکن در شهرک های غرب دره میش آباد به او نزدیک شده و با او سخن میگوید.

- تو روستایی ره ره خنگ میخوانی؟ اینگونه می اندیشی که شما شهری ها خونتان رنگی تر هسته و باهوشید و ما هیچ نمیفهمیم؟ نخیر! ما شیر گاومیشه ره میخوریم؛ ما ...

- میدونم بورف ... تو خنگ نیستی! برای همین اومدم تا حقیقت رو بهت بگم تا نذاری بیشتر از این سرت کلاه بره.

- حقیقت؟ کدام حقیقته ره میگویی؟

آبربورف چند قدم جلو تر آمد تا درست در مقابل بورمورت قرار بگیرد و با صدایی آرام تر گفت:

- تا حالا فکر کردی چرا به جای نوبتی انجام دادن کار ها، بارفلدور هر روز زحمت بردن اون همه کوزه رو به شهر به خودش میده و تو هر روز میشینی زیر سایه درخت و چرت میزنی تا گاومیش ها چرا کنن؟

- نه

- به خاطر این که به شما دروغ بگه و با نشون دادن فاکتور های جعلی نصف پول شیر ها رو بالا بکشه!

- نه!

- اون داره از گاومیش ها سوء استفاده میکنه ... گاومیش ها دارن به ده شما ضرر میرسونن!

- نــــه!

- نه و درد! گوش بده ببین چی میگم ... تو باید به ده برگردی و به مردم بگی که از طرف خدا مامور شدی تا بهشون دستور بدی تمام میش ها رو نابود کنن. برای این که مردم حرفت رو باور کنن من نیروی جادویی بهت میدم

آبربورف مثل سیریوس دروغ میگفت! او که انحصار بز های بریتانیا را در دست داشت نگران پایین آمدن فروش لبنیات بزی و افت سهامش بود زیرا لبنیات گاومیش بازار را قبضه کرده بود. بورفمورت اما حرف او را باور میکرد ... نه که روستایی ساده لوح باشد! روستایی پاک و بی آلایش بود و چون خود اهل دروغ نبود دیگران را هم صادق میپنداشت.

همان هنگام - جاده راه میش


بارفلدور هن هن کنان گاری لبنیاتش را میکشید و به سمت چندشنبه بازار حرکت میکرد. لختی ایستاد تا عرق از جبینش پاک کند. سپس با خود گفت حالا که توقف کرده اندکی بنشیند و وقتی نشست به این فکر کرد که حالا که نشسته دراز بکشد تا خستگیش در رود و وقتی دراز کشید به این فکر افتاد که حالا که دراز کشیده اندکی چرت بزند و سپس به راهش ادامه دهد.

- بارفلدور هوووووو!

- تو کیسته ای؟

- من فرشته وحی هستمه! باره ره ول کن ... به لیتل میش آباد برگرد و مردمه ره به راه راست هدایت کن ... راه میش! نگذار گاومیشه ره بکشن ... گاومیش مقدس هسته.

- گاومیشه ره بکشن؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ مگه من پیامبرم که ایناره ره هدایت کنم؟

- به ده برگرد تا ببینی که میشه ... داریم! بله بارفلدور تو پیامبر هستی ... خدا توره ره نیروی جادویی داده.

بارفلدور سراسیمه از خواب پرید و راه ده را در پیش گرفت تا از صحت خوابش اطمینان یابد.


میش آباد


آتش بزرگی در میدان کره میش برپا شده بود. با فاصله ای کم، بورفمورت کنار شعله های سرکش آتش ایستاده بود و برای مردمی که دورش حلقه زده بودند سخنرانی میکرد.

- ای مردم! این آتش آتش خشم الهی هسته. میبینید که منه ره نمیسوزانه ... اما گاومیش ها باید در آتش بسوزند ... گاومیش هاره ره بسوزانید تا خداوند شماره ره ببخشه و حسابتان را از بارفلدور خائن جدا کنه.

در همین هنگام بود که بارفلدور از راه رسید و بورفمورت نیز پیش از همه او را دید.

- ببینید! این هم مدرک حرف های من هسته! بارفلدور خائن با محصولات شما برگشته.

- آهـــــــوی ملت میش آباد ... آهـــــــــوی قوم بنی بورفاییل! بدانید و آگاه باشید که بورفمورت گمراه شده و قصد دارد شماره ره نیز به هلاکت بکشد. من به عنوان پیامبر برگزیده خدا به شما هشدار میدم که گاومیش های مقدس ره نکشید وگرنه خشم الهی شماره ره میگیره.

از میان جمعیتی که بین دو مدعی پیامبری ایستاده بودند شخصی فریاد زد:

- اگر راست میگویی که گاومیش مقدس هسته یک گاومیش الهی از غیب برای ما ظاهر کن.

- گاومیش خال دار ظاهر کنم یا ساده؟

- ساده!

- گاومیش سفید ظاهر کنم یا سیاه؟

- شکلاتی!

- گاومیشه ره توی سینی ولامین ظاهر کنم یا استیل؟

- چوبی!

بارفلدور بشکنی زد و گاومیش مورد نظر را ظاهر کرد.

- عه! این گاومیش که دو تا شاخ داره ... گاومیش مقدس تک شاخ هسته! تو دروغ گفتی بارفلدور خائن ... بارفلدور و گاومیشش ره بسوزانید

مردم ده لختی اندیشیدند و حرف ها و معجزات دو پیامبر را سبک سنگین کردند و در نهایت طرف آن کسی که نسبت خویشاوندی نزدیک تری داشت را گرفته و به او پیوستند. در یک جنگ تمام عیار بورفمورتی ها گاومیش مقدس بارفلدور را آتش زدند اما در نهایت مجبور به عقب نشینی شده و از میش آباد گریخته و به شمال آن جا کوچ نمودند و نام ده جدیدشان را «بالا میش آباد» یا همان «لیتل میش آباد اولیا» گذاشتند و میش آباد سابق به «پایین میش آباد» یا همان «لیتل میش آباد سفلا» تغییر کرد و تنها کسی که در این میان از انشعاب میش آباد سود برد آبربورف بود که سهام بز هایش را به بورفمورت فروخت و با سوزانده شدن تعداد زیادی از گاومیش ها دوباره بازار لبنیات بزی اش را به دست آورد.


ویرایش شده توسط بارفیو در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۳:۳۰:۳۷

I'm sick of psychotic society somebody save me









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.