و اما از آن طرف کتی با ذوق و شوق به حرف های استاد کچلش گوش میداد .
-خب فهمیدی چطور باید از این ساز استفاده کنی؟
کتی لبخند دندون نمایی زد و سر تکون داد.
-کاملا
استاد ساز خودش رو به کتی داد.
-بنواز ببینیم چی مینوازی
کتی درحالی که هنوز نیشش تا بناگوش باز بود روی صندلی ایستاد و ساز رو محکم در سر استاد بیچاره کوبید!
استاد کتی درحالی که با خشم تیکه های خورد شده ی ساز را از سرش جدا میکرد به کتی خیره شد .
-این چه کاری بود؟!
کتی لبخند پهن تری زد و به ساز شکسته اشاره کرد.
-کتک نوازی
اما متاسفانه استاد کچلش اصلا قدر این استعداد ذاتی کتی را نمیدانست.از روی صندلی بلند شد و لبه آستینش رو بالا داد .
کتی درحالی که عقب میرفت با ناراحتی سر تکون داد.
دلش برای استاد کچلش میسوخت.او اینهمه زحمت میکشدتا هنرمند باشد ولی کتی به تنهایی در هنر زندگی میکرد.
بالاخره بعضی استعداد ها ذاتی هستن.
کتی درحالی که داشت میدویید و به خودش افتخار میکرد .
اما با دیدن تابلویی که جلوی در اتاقی زده بود از دوییدن باز ایستاد.
"هنر های رزمی"
لای در اتاق رو باز کرد با دیدن کسانی که به جان هم افتاده بودند به پشت سرش نگاه کرد .
استاد کچلش داشت به او نزدیک و نزدیک تر میشد تا هنر کتک نوازی رو در چشمش بنماید.
پس چاره ای نداشت..باید دل رو به دریا میزد و میرفت جایی که قدر هنر او را بداند .
وارد اتاق شد .
با دیدن اسکورپیوس که وسط جمع درحال کتک خوردن است سرفه ی بلندی کرد و ردای هاگوارتزش رو صاف کرد.
-کتی هستم..اومدم تا از استعدادم بهره بگیرید
..