هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
#61

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
پست پایانی

رودولف با بی قراری دم در محضر! قدم می زد. بی قراری اش بیشتر ناشی از هیجان بود تا نگرانی. عقد با چهار ساحره...بهتر از این نمی شد! رودولف داشت بهشت روی زمین را حس می کرد!

صدای قدم هایی آرام، رودولف را از افکارش بیرون کشید. ساحره ای در لباس سفید با قدم هایی آرام به سمت رودولف می آمد. رودولف " طور" به ساحره خیره شد.

ساحره مقابل رودولف قرار گرفت. تور بزرگی صورت ساحره را پوشانده بود. رودولف همچون شیری که به طعمه اش نگاه می کند، به ساحره خیره شد. سپس تور را از روی صورت ساحره کنار زد و...
آرزو کرد که کاش هرگز اینکار را نمی کرد!

در دنیا یک ساحره بود که رودولف هرگز رودولف دلش نمی خواست او را ببیند؛ حتی اگر در دنیا قحطی ساحره رخ می داد! و آن ساحره کسی نبود جز...بلاتریکس لسترنج!

بلاتریکس که در لباس عروس چهره مضحکی پیدا کرده بود گفت:
-به به! چشمم روشن! اینجا چه غلطی می کنی رودولف!؟

رودولف سعی کرد به سقف تالار خیره شود.
-چی شده؟

بلاتریکس در حالی که چوبدستی می کشید گفت:
-چی شده و مرض! تو فکر کردی من تسترالم؟ آره رودولف؟ آخه چهار تا ساحره؟!
-به جان بلا سوتفاهم شده! من فقط می خواستم اون چهار تا ساحره بدبخت سرپرست داشته باشن! ملت گرگ شدن! نظر بد دارن به ساحره ها! من فقط می خواستم بهشون در جامعه کمک کنم. میدونی که!

هرکسی هم به جای بلاتریکس بود، احتیاجی نداشت تا دیهیم گمشده ریونکلا را روی سرش بگذارد تا بفهمد رودولف دروغ می گوید. بلاتریکس چوبدستی اش را تکان داد و...

چند روز بعد_خانه ریدل

بلاتریکس مقابل لرد سیاه ایستاد، ابتدا تعظیم کوتاهی کرد سپس شروع به صحبت کرد:
-سرورم! دیاگون کاملا مناسبه! تمامی مقدمات حمله آماده شده! می تونیم امشب حمله رو آغاز کنیم.
-خیلی خوبه...برو آماده شو!

بلاتریکس تعظیم دیگری کرد. همین که خواست از اتاق لرد سیاه خارج شود؛ لرد سیاه گفت:
-صبر کن بلا! فکر نمی کنی رودولف دیگه مجازات شده؟

بلاتریکس شیشه کوچکی از جیبش بیرون آورد، درون شیشه یک رودولف لسترنج در ابعاد کوچک ایستاده بود ، با حسرت کف دستانش را روی شیشه قرار داده بود و از پشت شیشه به لرد خیره شد.
بلاتریکس گفت:
-ارباب اگه شما بگین آزاد میشه.
-نه! همین دیگه...برو آماده شو بلا.

گرچه رودولف جنگجوی خوبی بود، اما اخیرا لرد آرامش خاصی در خانه ریدل حس کرده بود. لرد حاضر نبود ریسک کند...یک جنگجو کمتر، خیلی بهتر از بودن رودولف بود...!


آزکابان_بند ساحرگان

هری و ریگولوس از به داخل سلول مونیکا خیره شدند. ظاهرا مونیکا و سایر ساحرگان در حال ساخت قمه بودند.
هری رو به ریگولوس گفت:
-ریگولوس؟ خیلی ریگولوسی!
-آممممم....می دونم هری!
-نقشه ات هم ریگولوسانه بود!
-می دونم هری!
-بدترین بلا رو سر ساحره ها آوردی.
-میدونم هری!
-ساحرگانی که عاشق رودولف هستن! طلسمت به شدت ریگولوسانه بود!
-اه...می دونم دیگه هری!

هری برای آخرین بار نگاهی به ساحره گان شیفته رودولف انداخت سپس سرش را به نشانه تاسف تکان داد و از بند ساحرگان خارج شد.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۱ ۰:۰۹:۰۰

وایتکس!



پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵
#60

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
رودولف که خوشحال شده بود البته رودولف همیشه پس از دیدن ساحره ها خوشحال میشد
و از فکر بلاتریکس هم در آمده بود طی یک حرکت انتحاری تصمیم گرفت تا با همه ساحره ها ازدواج کند و از برادر ساحره ها در محافظت از خودش کمک بگیرد پس سریعا خودش را به یک مغازه لباس داماد فروشی آپارات کرد و شروع کرد به انتخاب لباس دامادی برای خودش
همزمان به تمام ساحره ها وعده داد که با آنها ازدواج می کند و هر کس باید برای خودش دنبال لباس عروس بگردد.
از طرفی رودولف می توانست با جهیزیه ساحره ها خانه ریدل را نو نوار کند و اینطوری بلاتریکس هم ناراحت نشود.
از آنجا که ملت شایعه ساز دست از سر رودولف بر نمی داشتند و رودولف هر جا میرفت تعدادی خبر نگار آنجا بودند رودولف سعی کرد تا خیلی خیلی آرام و بی سر و صدا از مغازه بیرون بیاید و خودش را به سوی تالار گل و بلبل که قرار بود مراسم را در آنجا برگزار کند آپارات کند .
ملت درون زندان هم خوشحال بودند و از اینکه قرار است به عروسی رودولف بروند هیجان زده و از اینجور حرف ها با هم تصمیم گرفتند تا هدیه ای برای رودولف درست کنند و در شب عروسی به رودولف بدهند.
مونیکا هم سخت در فکر فرورفته بود البته در فکر فرار از زندان نبود و در فکر کادوی رودولف بود .
بهترین هدیه برای رودولف چه بود؟
-قمه
-منظورت چیه رودولف که حدود هزار تایی داره!
-خب ما براش یکی دیگه میسازیم فکر کنم بتونیم تو این سه روز براش یکی درست کنیم.
همه زندانیان بدبخت که از فکر مونیکا به هیجان آمده بودند شروع کردند به تشویق مونیکا.
- خب حالا باید براش بسازیم دیگه.
- خب چجوری براش بسازیم؟
یکی از ممد زندانیان به نکته ظریفی اشاره کرده بود زندانیان آزکابان با وجود دیوانه ساز ها چگونه می توانستند برای داماد جدید قمه بسازند؟
-من میگم یه زنگ بزنیم خونه ریدل ها از ارباب بپرسیم.
-تو خفه شو!فکر میکنی ارباب حاضر میشن گوشیشون رو جواب بدن؟
مونیکا یاد تمام تلاش هایی که برای آموزش نحوه استفاده از گوشی های هوشمند به اربابش کرده بود افتاد و اینکه اربابش به هیچ وجه حاضر نبود تلفن را جواب دهد
برای همین تمام افرادی که آنجا بودند را از اینکار منصرقف کرد و تصمیم گرفت تا خودش یه راهی پیدا کند.
یکی دیگر از ممد مرگخوار های زندانی از آن پشت فریاد زد :به صورت مخفی درستش میکنیم!
-عه نخیرشم اصلا هم فکر خوبی نیست تو دیگه حرف نزن. خودم میگم ما باید اینکار رو به صورت مخفیانه انجام بدیم
-عه منم که همینو....
-ساکت!
خب پس از تلاش زندانیان برای پیدا کردن راه برای تهیه قمه تصمیم بر آن شد که به صورت مخفیانه هدیه رودولف را آماده کنند ...


만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵
#59

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
- سلام، سلام! همگی سلام! ای زندگی سلام!

همراه با سلام کردن یاروی سلام کننده موسیقی متن با ملودی" دیرین دیرین، دی دی دیری دیرین" پلی می‌شد. یاروی سلام کننده به چهچهه زدنش ادامه داد:
- سلام، سلام! ننه هاگرید سلام! چی شده؟ ننه هاگرید؟!

یاروی سلام کننده یه نگاه به ملت درون بند کرد، یه نگاه به ننه هاگرید و در آخر هم یه نگاه سیامک انصاری طور رو به دوربین. یاروی سلام کننده که از بس صداش کردم یاروی سلام کننده اعصابش به هم ریخته بود در طی عملیاتی به ثبت احوال مراجعه کرد و اسم "عنتوین سوژه" رو برای خودش برگزید. بعد ها در کتب تاریخی نوشته شد که عنتوین سوژه در خانواده‌ای آسلامی و در اوج تنگ دستی چشم به جهان گشود و بقیش رو هم که همه حفظن.

- ببینین یاروهای مورد سلام واقع شده، الان ننه هاگرید می‌خواد بخورتتون خب؟ می‌خواین چی‌کار کنین با این اوضاع؟ اصلا این غول رو چطور جا کردن تو این سلول به این فسقلکی؟ یکیتون یه حرکتی بزنه خب چند پسته تو یه پوزیشن گیر کردین.

ریگولوس که به علت دریافت رنک "بهترین ریگولوس سال" زندانبان جدید واقع شده بود و نام هنری زندانی خودش رو میتیریگولوس گذاشته بود، نشان "میتیریگولوس" رو از جیبش در آورد و بالا گرفت.

- این نشان میتیریگولوس بزرگه، احترام بگذارید!

ننه هاگرید که بسیار متاثر واقع شده بود، از شدت احترامی که به ریگولوس داشت به سوی مرلینگاهی روانه شد و بالاخره از سوژه حذف شد. آریانا که دیگه نظارت آزکابان رو نداشت خواست از سوژه جیم بزنه اما تو راهش چند عدد ساحره سبز شدن. یکی از ساحره ها که در حقیقت ساحره نبود به نام ممد عاضل پدیدار شد و گفت:
- ای رودولف ذلیل مرده، حالا که دیگه زندانی تو این بند نیست باید باهام ازدواج کنی!
- نخیرم با من ازدواج می‌کنه!
- اون فقد برای من اوجولات میخله!
- من آسلامی تر از همتونم، حاجابم رو بنگرید که در حد لباس المپیک جدیدمونه! :sister:

رودولف به اتفاقات بعد از ازدواج با این چند ساحره فکر کرد، بلاتریکسی که هوو داشت، بلاتریکسی که با ملاقه دم در خونه منتظرش بود و هزاران بلایای بلاتریکسی دیگه. حال باید عنتوین را با چه سسی میل می‌کرد؟


All you touch and all you see, is all your life will ever be


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵
#58

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
تا اینجا گوگوری و رودولف رفتن تا یه میان وعده سالم پیدا کنن

-رودولف من خوشگلم؟ :pretty:
رودولف با نیم نگاهی به ننه هاگرید به طور ناگهانی تصمیم گرفت تا برعکس جواب سوالات او را بدهد
-معلومه که بعلهههههه گوگوری هم قدت مناسبه و هم هیکلت حتی از آنجلینا...
-رودولف
-خب چیه دارم حقیقتو میگم
-نه منظورم اینه که رودولف
رودولف: :ball:
-رودولف
-خب چیه ؟آهان باشه میان وعده نمی خوریم
رودولف چشمانش را به سمت هاگرید برگرداند و با دیدن هیکل هاگرید رفت تا به افق های دور بپیوندد
همینطور که رودولف داشت در افق های دور محو می شد و حالا چیزی بیشتر از یک نقطه از او قابل دیدن نبود ذهن دیگر دوستان هم متوجه عمق ماجرا شد
قبل از اینکه رودولف به طور کامل محو شود آریانا پشت یقه رودولف را گرفت و اورا دوباره به درون ماجرا آورد
-خب حالا نمی خواین یه فکری برای این هاگرید بکنین؟؟
-
- :grin:
-نه؟
-نه :pashmak:
بلک که مطمئن شده بود کاری از دستش بر نمی آید تصمیم گرفت تا برای تعطیلات به افق های دور برود وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد اما قبل از اینکه فرصتی برای رفتن داشته باشد هیکل گنده هاگرید تکان خورد
-
-
-یعنی داره به هوش میاد؟
-نه
هاگرید چشمانش را باز کرد و با دیدن قیافه مرد کوچک اندام که در حال رقتن به مسافرت بود تکانی بر خوش داد و بلند شد
در یک لحظه صدای زوزه ی دیوانه سازی از کنار سلول شنیده شد
و بعد از پخش موسیقی متن و از این جور حرف ها هاگرید قیافه ای شبیه این: را به خود گرفت و جلو آمد تا همه را قتل عام کند...


만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#57

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_این چه سوژه ایه؟

مردی که با گام های بلند و اقتدار طور و فلان سلانه سلانه بند ها و سلول های متفاوت را با چشمان تیزبین و فلان گشته بود و این صحبتا، همینکه از دور چشمش به بند ساحرگان افتاد بدون لحظه ای مکث دور زد و تلاش کرد تا جایی که میتواند از آزکابان دور شود. ولی از آنجا که بیمکث زندگی جریان دارد، مرد غول پیکری که همراهش بود با دو انگشت شصت و اشاره او را از زمین بلند کرده سر جای اولش فرود آورد.
_بکپ.
_این چه سوژه ایه خب؟ من اینو چیکار کنم الان؟
_توصیف کن.

همانطور که به درِ بند ساحرگان نزدیکتر میشدند، اشک در چشمان مردِ ریزنقش تر جمع شد.
_من توصیفم خوب نیست.
_به ویزنگاموت مراجعه کن.
_نه من میترسم.
_آملیا بونز رو از اونجا بردن بیرون.
_چرا زودتر نگفتی.
_فعلا یکی دیگه از خاندان بونز ناموس مارو زیر رادیکال برده اینجا.

دم در که متوقف شدند، رودولف پشت به آنها چشمانش را بسته بود و دماغش را هم ایضا گرفته بود و داشت تلاش میکرد زودتر شکنجه بدهد برود پی کارش. بنظر میرسید مردِ کوچکتر زودتر از همکار درشت هیکل خود موقعیت بغرنج زندانی را که همچنان با خونسردی کامل استخوان میخورد شناخته باشد، چرا که دوباره بیمکث زندگی را جریان داد و دور زد و تلاش کرد در افق نقطه شود.

او دور تر و دور تر شد و در حالیکه تبدیل به چیزی هم اندازه ی یک گردو شده بود از ورای مهِ سفید رنگ و موزیک متن و این صحبتا و نور طلوع کننده ی آفتاب و فلان، سرش را برگردانده نظری به همکار گنده اش انداخت.
_تو این سکانس نباید جلوی منو میگرفتی و ازم میخواستی ترکت نکنم و به اون بچه فکر کنم؟

مرد درشت هیکل جواب نداد. بنظر نمیرسید گوشش اصلا آنجا باشد.

هیکلِ مردِ "افقی"، ابتدا عمودی شده و سپس به اندازه واقعی خود نزدیک و نزدیک تر شد.
_روبیوس، گوشِت کو؟

"روبیوس" که همان لحظه تصمیم گرفته بود با جرج ویزلی کمپین حمایت از منفذ دار ها را راه بیندازد و با کمپین داداش داری اشتباه میزنی رقابت کند، ناباورانه به محتویاتِ سلول پیش رویش خیره شد.
_این... این مامان منه بلک.

سپس با همین افکت مذکور غش کرد و افتاد و باعث شد که زمین زیرش ترک بزرگ و قطوری بردارد و کمی از خاک سقف روی سرِ زندانبان سابق و زندانبان فعلی بریزد. البته این به این معنی نیست که رودولف و ننجون و معاونِ غش کرده ی وزیر سحر و جادو متوجه خاک و این صحبت ها نشدند، صرفا درگیر تر از این بودند که اهمیت بدهند.

و راستش را بخواهید "بلک" اصلا دلش نمیخواست بداند دلیل درگیریِ رودولف چه چیزی ممکن است باشد.

_تو ریگولوس نیستی؟ که یه دو سال پیش بند بغلی بود؟ منو شناختی؟ میومدم هر هفته بهتون سر...؟! :zogh:
_آم... نخیر. من گورلوسی ام.
_عنتونین میگه... خودشه...
_تو مگه بیهوش نشده بودی هاگرید؟
_میتونم لوسی صدات کنم؟ :pretty:
_آم... نخیر. همونطور که گفتم باید منو گوری صدا کنی. خفه شو هاگرید، من گور به گوری ام. و اصلا هم شما ها رو نمیشناسم.

بنظر میرسید که آریانا چیزی برای گفتن داشته باشد.
_آم... ملت؟!

بنظر نمیرسید که کسی قصد اهمیت دادن داشته باشد.
_ایستک بخوریم؟ :pretty:
_ملت؟
_بهتره من دیگه از زحمتتون کم بکنم و برگردم خونمون تا تو ایستک رو محیا-
_ملت!

بنظر میرسید آریانا بالاخره موفق شده باشد. در پاسخ به سکوتِ مرگبارِ حاکم و درآمیخته با نگاه های سنگینِ شکنجه گر و ایستک خور، چند نفس عمیق کشید.
_هاگرید که به هوش بیاد، هممونو میکشه.

رودولف چند ثانیه فکر کرد.
_خب پس بهتره من و گوگوری باهم بریم یه میان وعده غذایی سالم پیدا کنیم. :pretty:
_ملت.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۶ ۳:۲۷:۵۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۸:۳۷ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#56

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
رودولف با حالت" " به ننه هاگرید نگاه میکرد.پس از چند لحظه گفت:

- میگم شما...ننه هاگرید نیستین؟

ننه هاگرید سرش را از روی استخوان ها بالا آورد و با چشم های ورقلمبیده اش به رودولف خیره شد...درواقع زل زد!ننه هاگرید جواب داد:

- بله! من ننه هاگرید هستم.ننه هاگرید گل پسر!

رودولف فقط توانست سرش را با نشانه تایید تکان دهد.در پشت رودولف آریانا با هرنوع زبان اشاره ای که بلد بود به رودلف گفت که شکنجه را شروع کند.رودولف خشمگین به سمت آریانا رفت و گفت:

- آخه من چطوری این ننه گولاخ رو شکنجه بدم.اون منو شکنجه میده!

آریانا دامبلدور چشم هایش را در حدقه چرخاند و پس از نگاهی به ننه هاگرید گفت:

- من از کجا بدونم! تو مسئول شکنجه ای و این هم وظیفه تو ـه!

- :vay:

آریانا می خواست ژست دامبلدور را درحالی که به ریش هایش دست میزند بگیرد.اما چون ریش نداشت چانه اش را خاراند.آریانا بشکنی زد و گفت:

- فهمیدم.شکنجه لازم نیست بدنی باشه...شکنجه روانی میکنیم!

رودولف با حالت" " به آریانا که حالا در مرز جنون بود نگاه کرد.چطور میتوانست یک ننه غول را شکنجه روانی دهد.آریانا یک اردنگی به رودولف زد و گفت:

- زود باش دیگه!

و پس از نگاه کردن به ساعت و نوچ نوچ کردن افزود:

- دیگه وقت نداریم!




پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵
#55

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- رودولف گور به گور شده کجا بودی؟
- جیگرت درآد!

رودولف غرق در افکارش بود، چرا باید از بدو تولد تا حالا، که بیش از چهل یا حتی پنجاه سال داشت انقدر زن ذلیل می‌بود؟ زمانی که هفت سال بیشتر نداشت را به یاد آورد که دختر همسایه مدام به خانه ی آن‌ها می‌آمد و او باید مشق هایش را می‌نوشت. کمی بعدتر نوبت رسید به دختران دانشگاه. برعکس تمام موجودات مذکر که به دانشگاه می‌رفتند، این رودولف بود که باید جزوه می‌نوشت و به دختر ها می‌داد. بعد از همه ی این اتفاقات، بلایی به نام بلا بر سرش آوار شد.

حالا هم مجبور بود با یک مشت زن که البته یکی از آن‌ها حتی زن هم نبود و نامش ممد عاضل بود، به بند ساحرگان می‌رفت. حسی که داشت مانند احساس ادمینی بود که نمی‌تواند بلاک کند.

دست از فکر کردن برداشت، نفسی عمیق کشید و وارد بند ساحرگان شد. تصویری که با آن مواجه شد از چهره ملیساندره بدون گردنبند نیز فجیع تر بود، آن‌قدر فجیع که حتی نتوانست فریاد بزند و تنها صدایی مانند جیغ یک گربه از گلویش خارج شد.

رو به رویش، اولین زندانی آن بند نشسته بود و استخوان هایی که جلویش ریخته بودند را می‌لیسید. او ننه هاگرید بود.



every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۰:۴۵ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۵
#54

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خلاصه:

آريانا، رودولف رو به عنوان وسيله ى شکنجه به بندساحرگان فرامى خونه. اما وقتى رودولف و چندتا خانم همراهش که بهشون قول ازدواج داده بوده، فرا مى رسن، آريانا تو زندان نبوده. به همين علت اونا تصميم مى گيرن سر خودشون رو گرم کنن يه طورى. حالا رودولف با يه حکيم رفته تا چندتا زندانى رو ببينه و ساحره ها هم قهر مى کنن و گريه کنان ميرن دفتر آريانا.
و حالا ادامه...


درحالي كه زنداني ها نيشخند و لبخند و پوزخند تحويل رودولف و حکيم همراهش مى دادن و باى باى مى کردن...

تق

در آهنى محکمى بين زندانى ها و رودولف قرار گرفت. رودولف که از ديدن دوستاش خوشحال شده بود، با ناراحتي به اطراف نگاه کرد.
- چى شده؟

آريانا دود سر چوبدستيش رو فوت کرد.
- چيزى نشده. فقط يه اکسپليارموس کوچولو بود.
- تو زدي اونا رو؟ تو از کجا پيدات شد؟
- رودولف مثل اينكه يادت رفته من رئيس اين زندانم. رفتم دفترم ديدم ساحره ها دارن خون گريه مى کنن. سريع اومدم. من خواستم كه تو اينجا باشي و حالا هستي. اما اين حكيم...

حكيم سريع تسبيحش رو دور دستش چرخوند.
- درود بر تو رئيس زندان... ما اومديم اينجا تا...

تق

- چى شده؟
- حكيم بي اجازه اومده بود فرستادمش اتاق بوسه.
- منم برم اتاق بوسه؟لطفاااااا.
- رودولف!

آريانا به سمت يکى از ديوانه سازاش دويد و چيزى تو گوشش گفت. ديوانه ساز با سرش اطاعت کرد و به سمت در دويد.

- تو رو به بند ساحرگان مى فرستم...
-
- رودولف! قراره تو وسيله ى شکنجه باشى. براى اينکه خطايى ازت سر نزنه، اون ساحره هايى که بهشون قول ازدواج داديى رو هم باهات مى فرستم اونجا.
- نههههه!

آريانا بي توجه به زجه هاي رودولف، كليد بند رو از جيبش بيرون آورد و دست رودولف داد.

- به ديوانه ساز دستور دادم تا همه چى رو آماده کنه. جلوي بند، ساحره هايي كه بهشون قول دادي هم بهت ملحق ميشن.

سپس دکمه اى رو روى منوى زندان فشار داد تا رودولف جلوى بند ظاهر بشه.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱۲ ۰:۴۹:۰۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۵
#53

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
رودولف اخم کرد: من یه پیشنهادی برای گذروندن وقت گرانبهامون با هم دارم.

رودولف اندکی لبخند حجیمش را جا به جا کرد! (شما هنوز به تکنولوژی جا به جا کردن لبخند حجیم دست نیافتید به امید مرلین در جلسات بعدی باهاش آشنا خواهید شد! ) و نگاهی به ساحرگان پلنگ رو به روش انداخت و گفت:

- یه قل دو قل بزنیم؟!
- نوچ!
- دو قل دو قل چی؟!
-اواه.. نه!
- یارکشی کنیم.. کیریکت بازی کنیم؟!
- شتررررررررق!

حکیمی که اتفاقی از اونجا عبور می کرد تا به سمت درهای خروجی آزکابان بره، دست حکیمانه ش را بالا برد و چنان تیریپ "عنتونینت بر دهان ای یاوه گو!" خوابوند دهن رودولف و فرمود:

- چو بیشه ز شیران تهی یافتند بوقیان فرصت بی ناموسی بازی یافتن دیگه.. ینی می خوام بدونم عیب نیس از این بازی ها می کنید !؟

رودولف که دیگر لبخند حجیمی براش نمونده گریان و نالان بر محضر حکیم عرضه داشت: (خب کار و باری حکیمی کساد بود حکیم به طور پاره وقت محضر داری می کردن و یه قرون ده شاهی از صیغه خوندن رزق حلال در می آوردن )

- ای حکیم به جون این دوتا بچه هام (!) من منظورم چیز نبود.. من فقط قصد خیر و اقدام و عمل داشتم به جون کریم!

حکیم نگاهی به دوتا بچه های رودولف انداخت و بعد نگاه دیگه ای از سر ترحم به خود رودولف انداخت و دوباره فرمود:

- حالا آسلام و مسلمین و بچه ده ساله که به کنار.. اون سیزده ساله هه که شبا در میادم به کنار! اگه ارواح بی ناموسان قدیم که ته سیاهچاله های آزکابان خوابیدن بیدار بشن چی؟ کی دوباره می خواد بخوابوندشون؟!

و ساحره پلنگا با شنیدن این حرف کلیپس ها دریدند و رفتن تو دفتر آریانا نشستن گریه کردن.. در هم پشت سرشون بستن.. رودولف آه حسرت باری کشید و به طرف گفت: "ینی ناموسن زدی آب را گل کردی حکیم!"

- ینی فکر کردی شوخی می کنم؟! می خوای بریم نشونت بدمشون!؟
-

و حکیم لبخندی زد و دست رودولف رو گرفت و با هم حرکت کردند. دویدند و دویدند تا به تیری...امممم.. آها صلابه ای رسیدند! حکیم فرمود:

- این آن تیریست که ژیگولوس را در نبرد آزکابان با آن چیز کردند.. چنجه.. امم نه..شکنجه!
- ژیگول قهرمان جام آتیش بود درسته ولی مگه اینجا بند چیزا نیس؟

حکیم نگاه "یو نو ناتینگ جان اسنو!" طوری به رودولف انداخت و حرکت کرد تا به داری رسیدند و فرمود:
- اینجا آن داریست که در نبرد آزکابان بولدوزر را با یک گونی شکنجه کردند!
- گونی واسه چیش بود آخه؟!
- شتررررق! ای نابخرد! خب گونی رو می کشن سرش که موقع دار زدن چشاشو نبینن دلشون بسوزه!


و پس از اینکه پرده ی ظلمت از ذهن رودولف کنار رفت آن ها رفتند و رفتند تا به گودالی رسیدند.. عاقا ینی غار بودا!! و حکیم متوقف شد.

- حاجی تو رو به جون مرده و زنده ت بذار برگردم گرگم به هوامو باز کنم اینجا کجاست!
- هیس بابا.. می خوای ارواح بیدار شن بریزن بالا هممونو چیز کنن.. تو فارسی بهش چی میگید شما؟!
- گور به گور؟ چوب تو آستین؟ خاک بر سر؟
- داد نزن بابا روح پرسی ویزلی هم این پایینه جون تو.. ماندانگاس دات اولد.. سالازار دات اولدر.. ادی شیرموز.. اسکاور حتی!
- هممون در خدمتیم عاقا ولی منو یادت رفت.. برادر حمید 20 از قزوین!

دستی به شانه ی حکیم خورد و صدایی از پشت سرشان شنیده شد و جمعیت نقره ای درخشانی از همون پشت لبخندهای ملیح زدند!



می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۴
#52

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
دمنتور مذکور همان طور که یخه آن ها را چسبیده بود هووو هووو می کرد و با زبان بی زبانی، آن ها را با بوسه ی مرگبارش تهدید می کرد. تهدیدی آن چنان خوفبار و لرزه بر اندام آور که رودولف داشت سکته می کرد تا یکی از آن بوسه های آبدار نصیبش شود. :aros:

دمنتور چهار ساحره و رودولف را انداخت دم در دفتر آریانا و رفت پی کارش. ساحره ها بلند شدند تا خس وخاشاک را از روی خویش برهانند که ندا آمد: هُش! منو از خواب بیدار کردین!

یکی از ساحره پاشنه بیست سانتی اش را فرو کرد در حدقه ی چشم ِ صاحب صدا: کیستی؟

صدا گفت: من نورممدم. داداش کورممد. ما اینجا پاتوق زدیم.
صدای دیگری گفت: منم لرد اسمشو نبرم.. نه! شوخی ره کردم. چرا می ترسین. من باروفیو هستمه. اینم گاو میشای من هستنه: گاوک، غازغازک، هاگرید سوروس. این آخریه ره همیشه می گم که نامش ره از دو تا جادوگر قهرمان گرفتم. غازغازک! تو بلدی شعر بخونی؟ نه؟ سوره اربابی چطور؟ گاوک-

رودولف غرید: بسه دیگه. الان این آریانا کجاست؟ می خوام برم خرکشش کنم کت بسته بیارم. البته اگه کت می پوشه! وگرنه دست بسته میارمش. اع! بامزه بودا. نمی خواین بخندین؟ حتی یخورده؟

رودولف با سرخوردگی نورممد و کورممد و جاسم و ساحره ها و باروفیو را ول کرد و رفت دفتر آریانا ولی نوشته بود: ساعت کاری از 7 تا 9 شب. همه روزه بجز روز های تعطیل و شنبه تا سه شنبه.

رودولف دوباره سرخورده بازگشت. یکی از ساحره ها گفت: حالا که نه آریانا هست نه دمنتوری، چطوره یه دست هفت خبیث بزنیم؟
- نه. بزن منوتو استیج ببینیم. د کجاس این ریموت؟
- رازبقا می بینیم. فکرشم نکنین من بذارم تا وقتی من زنده ـم....

رودولف اخم کرد: من یه پیشنهادی برای گذروندن وقت گرانبهامون با هم دارم.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.