خلاصه:
نجینی برای کاشت دندون به دندونپزشکی رفته. دندون پزشک به مرگخوارا میگه که برای بی حس کردن دندونای نجینی نیاز به "آب مغزِ شیش تا محفلی" داره.
مرگخوارا تصمیم می گیرن کتی رو با خوروندن معجون عشقی که هکتور درست کرده سفید و محفلی کنن.
معجون رو به خورد کتی می دن و کتی به همه علاقمند می شه.
.............................
- همه رو دوست ندارم. این تعبیر کاملا اشتباهیه. من... من... عاشق همه هستم!
تعداد قلب های موجود در چشمان کتی لحظه به لحظه بیشتر می شد. دور تا دور اتاق می چرخید و به همه عشق می ورزید و محبت می کرد.
تا این که به سدریک رسید!
ناگهان کل قلب های چشمانش ترکیدند. جلوی سدریک ایستاد و به او زل زد. چشمانش تیره و مات شدند. چهره اش در هم رفت.
- از این یکی اصلا خوشم نیومد!
سدریک اهمیتی نداد. چون اصلا بیدار نبود. همچون درختی سربلند، ایستاده به خواب رفته بود.
کتی از سدریک رد شد و به رامودا نگاه کرد. چشمانش دوباره ستاره باران شد.
- چقدر همه شما - بجز اون یکی- خوشگل و جذاب و قوی و باهوش و کامل هستین.
بلاتریکس جلو رفت و کتی را متوقف کرد.
- خب حالا. محبت بسه. کم کم دارم تمایل شدیدی به کشتنت در وجودم احساس می کنم. الان یعنی معجون هکتور خوب کار کرد؟ این سفید شد؟ مغزشو در بیاریم؟
کتی که متوجه شد قرار است به درد بخورد خیلی خوشحال شد. از خوشحالی بال در آورد و پرواز کرد و روی پنکه سقفی نشست.
- چی شد الان؟
- این پرواز کرد؟
- یکی با دسته جارو بزنه بیفته پایین. لازمش داریم خب.