هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰

آنانیو دیلن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۶ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۲:۰۴ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲
از زیر خاک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 21
آفلاین
کمی عقب تر از پیتر و جادوکار هایی که به دقت به پرز ها، سبیل ها و موهای خرمایی روشن مایل به بلوطی تیره سگ نگاه میکردند آنانیو کف راهروی سنگی نشسته و به دیوار بغل دستش تکیه داده بود، هوا گرم بود و پلاسیدگی بر اثر گرما تنها چیزی بود که توی این گردش علمی قسمت کرفس بیچاره شده بود.

در حینی که آنانیو شلوارکش رو کمی پایین زده بود و باسن قلمی و تردش رو به کف سنگ های یخ راهروی دادسرا میکشید و انگشت درازش رو توی دماغش میچرخوند دستی به پهنای سر قابلمه جلوی دهنش گرفته شد و در سکوت کامل آنانیو با باسنی لخت به اتاق کنار دستش کشید شد.

اتاق تاریک بود، بدون پنجره، بدون نورگیر و گرم تر از راهرو، تنها نور موجود از دری وارد میشد که آنانیو از اون به داخل اتاق کشیده شده بود و حالا با صدای قیژ کوچکی در بسته میشد.
توی اتاق گرمیِ صدای نفس های عمیق و خُر خُر مانند رباینده روی گردن آنانیو متمرکز شده بود مثل ذره بینی که نور خورشید رو روی پلاستیکی سیاه میانداخت.

ولی آیا آنانیو در چنگال اصغر سبیل گرفتار شده بود؟ چه سرنوشتی برای کرفسی دوست نداشتنی و دور افتاده از گروهش رقم خورده بود و داشت میخورد ؟ آن هم کرفسی آبدار و ترد با باسنی لخت در اتاقی تاریک.


زمانی که آنانیو با ساقه های نازکش سعی میکرد راه تنفسیش رو از بین انگشت های به هم چسبیده ی جلوی دهنش باز کنه احساس کرد گرمای نفس های پشت سرش به گردنش نزدیک تر میشه و هر چی نزدیکتر داغ تر و هر چی داغ تر بد بوتر.

آنانیو نفسش و توی سینه حبس کرد لحظه ی ساییده شدن دندون ها به گردنش چیزی بود که انتظارش و میکشید ولی شرایط مثل همیشه نبود، اینبار سوزشی در گردنش حس کرد، انگار که یک دسته خار به گردنش فرو رفته بود...
سبیل های اصغر، خودشون بودن. و بالاخره دندون هایی که تیکه ای از ساقه ی اصلی آنانیو رو پاره کرد و آب کرفس داغ کرده رو به دیوار های اتاق تاریک پاشید. گاز هایی بزرگ و پی در پی با دندان هایی نه چندان تیز و صدایی پرشباهت به جویدن پفک و آنانیویی که نه نفسی برای جیغ کشیدن داشت و نه دست محکم اصغر سبیل جلوی دهن آنانیو فرصت خارج شدن صدا رو میداد.
آنانیو در وحشیانه ترین مود ممکن توسط اصغر سبیل زنده زنده خورده شد و خونی سبز رنگ بی صدا کف اتاق جریان پیدا کرد جریانی که به آرامی از بغل در نیمه باز شده بیرون رفت، جریانی مداوم و تمام نشدنی از خون چسبناک کرفسی که به فاضلاب غلیظ خانگی میمانست و تا چند لحظه بعد به پیتر و جادوکار ها هم میرسید.


ویرایش شده توسط آنانیو دیلن در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۴ ۰:۳۴:۴۷
ویرایش شده توسط آنانیو دیلن در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۴ ۰:۳۸:۴۰
ویرایش شده توسط آنانیو دیلن در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۴ ۰:۴۱:۳۴


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
ملت با خوشحالی رد سیبیل را دنبال میکردن. اصلا براشون مهم نبود که طرف قاتله بابا! میزنه شتکتون میکنه و فقط دنبال پیدا کردن اصغر بودن تا بعدش سر گرفتن مدال افتخار دعوا کنن. همینطور که مسیر سیبیل های روی زمین ریخته رو دنبال میکردن، ناگهان با سر و صدای آرتور سرجاشون وایسادن:
-وایسید وایسید...
-چی شده ویزلی؟ تقریبا رسیدیم به اصغر!

آرتور لینی رو که تمام این مسیر رو غلت زده بود از روی زمین برداشت و به سمت ایوا گرفت:
-تفش دیگه چسبناک نیست. نمیتونه سیبیلا رو جمع کنه. دوباره تف کن!

ایوا بدون اینکه فکر کنه اصلا نیازی به اینکار نیست و رد اصغر سیبیل رو زدن، رنگ و رویی عوض کرد و بار دیگر فشاری به خودش آورد. توانی گذاشت که این توان رو سر یه چیز دیگه گذاشته بود الان اون چیزه به موفقیت رسیده بود. نمیدونم چی حالا! فشار بسیاری وارد کرد و جوری تف کرد که بالا آورد! لینی به آرتور نگاه میکرد. عمیق تر و خشن تر. اگر دستش باز بود نه تنها آرتور بلکه نسلش را منقرض میکرد. آرتور در یک حرکت کنترل نشده ای لینی رو به سمت پیتر پرت کرد:
-عه وا پریزام!
-ریخت؟
-نه یعنی پریزایی که گم کرده بودم.

آرتور خم شد و اون پایین لا به لای بالاهایی که ایوا آورده بود گشت و لامپ هاش رو دونه دونه جدا میکرد. در طی این مدت ملت حواسشون به کل از اصغر پرت شده بود. در همین لحظه پیتر، درست مثل آرتور، کاملا کنترل نشده لینی رو به سمت سدریک پرت کرد و فریاد زد:
-اصغر! رد سیبیلا رو بگیرید بابا!

ملت دوان دوان رد سیبیل گرفتن. چندین پیچ و خم رو طی یک مسیر راهروی طویل گذروندن تا به یک اتاق در بسته خسته رسیدن. نفس ها در سینه حبس بود. کسی جرئت نمیکرد به در دست بزنه، چون میترسیدن اونی که پشت دره بیاد بهشون دست بزنه! پیتر به آرومی دستش رو به سمت در برد و دستیگره در رو گرفت. خیلی آروم و در حالی که از ترس اشک در چشمانش حلقه زده بود، دستگیره در رو کشید پایین و در کمال تعجب در باز شد! اصولا باید هم باز میشد. تعجبی نداشت! ناگهان فشاری به در آورد و بخاری از پشت در برای حماسی کردن صحنه خارج شد و ناگهان از لا به لای بخار ها یه توله سگ پدسگ پشمالو با موهای خرمایی روشن مایل به بلوطی تیره‌ زد بیرون:
-اینکه اصغر نیست!
-ولی خرمایی روشن مایل به بلوطی تیره ست!
-اصغر سگ شده!
-شایدم سگ اصغر شده!

ملت جلوی در اتاق ایستاده بودن و به سگی که معلوم نبود اصغر شده یا اصغر سگ شده نگاه میکردن و با هم بحث میکردن که آیا او اصغر واقعیست؟


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۹:۱۶
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
- بچرخ بچرخ یالا بچرخ هی هی!
-یک و یک و یک، دو و دو و دو مسابقه محله!
-اینجا داد سراست شهربازی که نیست!

اینگونه بود که ملت سال اولی خفه ساکت شدند و دنبال بقیه کاروان اردو راه افتادند.

-پیتر... من... آخ.... خســــته شدم!
-نداشتیم دیگه! برای یه بارم که شده همکاری کن لینی!
- عه اونجارو!
یکی از بچه های سال اولی با انگشتش به خورده های مو ای که در راهرو ریخته بود اشاره کرد.
-آفرین عمو جان! یادت باشه بعدا بهت نمره تشویقی بدم.
-چشم یادم میمونه.
-یکی لینی رو بچرخونه اینوری!
-خودم میام!

لینی غر و لند کنان به سمت اینوری چرخید و پشت سرش هم کاروان اردو چرخیدند. هر چه جلوتر می رفتند، اثرات خورده مو بیشتر می شد!

-داریم میرسیم به اصغر! مرلین بیامرزتمون!
-عه نگو! اگه بتونیم اصغرو بگیریم بهمون مدال شجاعت میدن!
- احتمالش یه درصده!
-شما یه بویی نمیشنوید؟
-بو رو حس میکنن! نمی شنون!
-انگار بوی وایتکسه!
-آره خودشه!

ملت جز رد سیبیل سر نخ دیگری هم پیدا کرده بودند. همه چیز در هاله ای از ابهام به سر می برد.

-وایتکس فقط منو یاد یه کسی میندازه! استاددلاکور.
جمله آخر را دیزی گفت. بیچاره فقط میخواست اسمی از او در این داستان باشد.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۸
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
لینی که هنوز دنبال راه فرار بود گفت:
- اصلا قراره چطوری این نقشه عملی بشه؟ هی دستمو ول کن!

پیتر دو جادوکاری که کار بستن دست و پای لینی را تمام کرده بودند کنار زد، روبروی لینی ایستاد و همانطور که آستین‌های ردایش را بالا میزد لینی را همچون قالیچه‌ای لوله شده روی زمین قل داد و گفت:
- دقیقا قراره از این شیوه استفاده کنیم! کاملا سنتی!

لیلی، تری بوت و جادوکارها به دنبال پیتر و لینی غلتان به راه افتادن.
- فکر نمیکردم تف ایوا همچین قابلیت چسبندگی‌ای داشته باشه. فکر کنم میتونیم ازش برای تاسیس یه کارخونه چسب جادویی استفاده کنیم!

لیلی که منظور تری را نفهمیده بود به گفتن یک "اهوم" ساده اکتفا کرد. کمی جلوتر پیتر از غلتاندن لینی دست برداشت و گفت:
- یکی لینی رو چک کنه ببینه تار سیبیل بهش چسبیده یا نه.

لینی که از این وضعیت چندشش شده بود و هرلحظه امکان داشت بالا بیاورد با ناله گفت:
- یعنی هیچ کدومتون تا حالا در مورد رول‌های پرزگیر چیزی نشنیده؟ مشنگ‌ها تو فروشگاه‌هاشون با قیمت ۱ پوند میفروشنش، تازه دوتا سری یدک اضافه هم داره!

تری تمام جوانب لینی را بررسی کرد و گفت:
- لینی ما که مشنگ نیستیم! برای مشکلات جادویی از راه حل های جادویی استفاده میکنیم! پیتر فعلا خبری از سیبیل نیست. به نظرم اون راهرو رو امتحان کنیم، اگه تا انتها خبری از سیبیل نبود برمیگردیم این طرف رو ادامه میدیم.

لینی که تنش آغشته به تف ایوا همراه با خرده بیسکوییت و براده‌های کاغذ و خاک کف راهرو بود سرش را بلند کرد تا به پیتر اعتراض کند اما تنها صحنه‌ای که مشاهده کرد کف کفش پیتر بود که روی صورتش قرار گرفت تا غلتاندنش را ادامه دهد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
- آهای بچه ها! پیداش کردم.
پیتر با شور و شوقی وصف ناپذیر به سمت صدا برگشت اما با مشاهده ی ریشه ی فرش خرمایی روشن مایل به بلوطی که در دست لیلی بود، لحظاتی روح از تنش جدا شد و همراه مرلین در آسمانها گردش کرد؛ اما زود به بدنش برگشت.
- خب! اون از چیزی که منظورم بود خیلی ضخیم تره!
- اما این به اون معنی نیست که برای اصغر سیبیلو نباشه!
پیتر خیلی زود متوجه شد که سر و کله زدن با لیلی کاملا بی فایده است و با تایید حرف های لیلی او را به حال خودش گذاشت.
- منم یه چیزی پیدا کردم! البته از رنگش مطمئن نیستم.
- نهههه! اینم نیست. این قرمزه!
لینی بعد از تلاش های فراوان توانست گابریل را کنار بزند و از سر جایش بلند شد.
- تکون نخور لینی!
لینی با شنیدن فریاد پیتر سر جایش میخکوب شد!
در کثری از ثانیه تمام نگاه ها به سمت لینی برگشت. پیتر آرام آرام جلو رفت و چند تار موی خرمایی روشن مایل به بلوطی را از بدن لینی جدا کرد.
- این دقیقا خودشه!
تری بوت که دوباره میخواست هوش سرشارش را به رخ بکشد جلو آمد و گفت:
- خب! با توجه به اینکه تف ایوا خاصیت چسبندگی داره میتونیم لینی رو که هم تفیه و هم سبکه رو توی دادسرا بچرخونیم و هرجا تار مویی دیدیم اونجا رو زیر نظر بگیریم و راهمون رو از همونجا ادامه بدیم!
پیتر کم کم داشت از تری و هوش زیادش خوشش می آمد. پس به دو جادوآموز نزدیکش گفت که دست و پای لینی را ببندند و اورا روی زمین قل بدهند.
- نه! شما اجازه همچین کاری رو ندارین! من نمیزارم این کار رو با من بکنین! نهههههههه!
اما در این وضع کسی به حرف های لینی کمترین اهمیتی نمیداد.


EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۸ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- ولی پیتر، اگه از شامپوی زهر باسیلیسک جرژک استفاده کرده باشه چی؟ در اونصورت ریزش مو و سیبیل نخواهد داشت!

پیتر نگاهی غضبناک به جادوآموز وراج انداخت.
- تو به سیبیلت شامپو می‌زنی؟
- من که سیبیل ندارم.
- پس بیخود می‌کنی تو مسائلی که تجربه‌ای توشون نداری دخالت می‌کنی!

چهره‌ی برافروخته و خشمگین پیتر، مانع از این می‌شد که بقیه به او یادآوری کنند خودش هم سبیل نداشته و در نتیجه، تجربه‌ای در این زمینه ندارد. به هر حال فعلا زمان مناسبی برای مطرح کردن این موضوع نبود. بعدا می‌توانستند سر فرصت قضیه را شرح داده و او را از نداشتن سبیل آگاه کنند.

- زود باشید. به چند گروه تقسیم شید و همه جا رو بگردید. تاجایی که می‌دونم اصغر سیبیل‌کلفته. پس دنبال تار موهای ضخیم باشید. رنگ سیبیلشم خرمایی روشن مایل به بلوطی تیره‌ست. برید!

پس از دستور پیتر، جادوآموزان جیغ‌کشان در سرتاسر دادسرا پخش شدند. طبیعتا کسی انتظار نداشت آنها خودشان بتوانند در کمال نظم و آرامش به گروه‌هایی مساوی تقسیم شوند و به جستجو بپردازند.

در همین حینی که همگی روی زمین چهار دست‌وپا حرکت می‌کردند و چشمانشان میلی‌متری با زمین فاصله داشت، لینیِ خیس به فرش چسبیده بود و سخت تلاش می‌کرد که پیکر سنگین گابریل را از روی بدن نحیفش کنار بزند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
قلپ!

پیتر نگاهی به دست خالی خودش انداخت و نگاه دیگری به لبخند بی معنی ایوا.
-تو چیکار کردی لعنتی؟

چشمان ایوا داشت پر از اشک می شد که پیتر به خودش آمد.
- نه نه... منظورم این بود که اون موانع احتمالی نبود که. دفترچه یادداشت پر اهمیت من بود. قبل از این که نوشته ها توسط بزاق دهنت - که کم هم نیست - پخش بشه، تخش کن. زود باش. کل اطلاعات مهم و امنیتی ماموریت،داخل اون دفترچه نوشته شده.

ایوا رنگ به رنگ شد. آثار سعی و تلاش بسیار، در چهره اش دیده شد... و سرانجام تف کرد.

- روی من؟

لینی کوچک و بی دفاع، درست در تف رس ایوا قرار گرفته بود و غرق در تف شده بود.
پیتر با خوشحالی دفترچه اش را برداشت و تمیز کرد.
ولی کسی لینی را برنداشت و تمیز نکرد. لینی تا آخر سوژه، تفی باقی ماند.

پیتر با خط قرمز، چندین اخطار و تاکید و ستاره و علامت تعجب، جلوی اسم ایوا اضافه کرد و بعد شروع به صحبت نمود.
-خب... الان مهم ترین چیزی که ما در دست داریم چیه؟

لینی دست آبی رنگش را باز، و به آن نگاه کرد.
- تف!

پیتر توجهی به لینی نکرد.
-دقت کنین. مهم ترین... بارز ترین... پررنگ ترین... چیه؟ نمی دونین؟...من بگم؟... خب... می گم! سیبیل!

کسی هورا نکشید و ذوق نکرد. چرا که کسی در آن جمع، سبیل جالب توجهی نداشت.

پیتر هم انتظار تجمع آن همه خنگ را در اطرافش نداشت.
-سبیل رو که ما نداریم. اصغر داره. برای پیدا کردن اصغر می تونیم رد سبیلش رو بگیریم. تارهای سبیلی که روی زمین افتاده می تونه بهمون کمک کنه.

گابریل که با دیدن تف ایوا و وضعیت لینی، تقریبا بیهوش شده بود، با شنیدن این که قرار است روی زمین دنبال تار سبیل به جا مانده از اصغر بگردند، به کلی بیهوش شد و روی لینی افتاد.

حالا لینی هم تف آلود بود و هم پرس شده.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۹ ۲۲:۱۳:۵۰
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۹ ۲۲:۱۵:۵۱



پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
- شخصا ازش بپرسیم؟

عرق سردی از پیشونی پیتر جاری می‌شه و غرق در تفکراتش می‌شه. اگه به سر هر کدوم از نوگلان باغ دانش بلایی میومد، این پیتر بود که مواخذه می‌شد! اما به جز همین جادوآموزها هم نیرویی نداشت.
شرایط سختی بود!

- شپلق!

ناگهان پیتر از افکارش به بیرون پرتاب می‌شه و برمی‌گرده تا با دقت جادوآموزا رو زیر نظر بگیره. باید بهترین استفاده رو از توانایی‌ها و پتانسیل‌های اونا می‌کرد و قدمی رو به جلو برمی‌داشت!
اما صحنه‌ای که در همین چند لحظه غفلت با اون مواجه می‌شه، چندان امید بخش نبود. جمع مرتب و منظم جادوآموزا از هم گسیخته بود و حالا هرکدوم گوشه‌ای از محوطه رها شده بودن و سرگرم انجام کاری بودن!

لینی جایگاه چندین مجسمه رو که از قضاتِ جادوییِ برترِ تاریخ بودن تغییر داده و میزگردی با اونا تشکیل داده بود.
- یعنی حتی با افرادی بدتر از اصغر سیبیلو هم مواجه شدین؟

لینی نگاه مشتاقش رو به سمت یکی از مجسمه‌ها می‌گیره و با این که مجسمه چیزی در جواب نمی‌گه، اما چهره لینی به وضوح نشون می‌ده که در حال شنیدنه!

- واو فوق‌العاده‌س! بقیه‌تون هم پرونده مشابهی داشتین؟

در حالت عادی پیتر با تاسف سری تکون می‌داد و سراغ نفر بعد می‌رفت. اما این شرایطی نبود که چنین عکس‌العملی رو بطلبه. پس در کمال خوش‌بینی دفترچه‌ای در میاره و یادداشت می‌کنه "لینی می‌تونه تجارب قضات و سایر اشیا رو در اختیارش قرار بده".

و نگاهش رو به سمت جادوآموز بعدی می‌بره. ایوا با خوش‌حالی در حال خاموش کردن شمع‌هایی بود که در نقش لوستر، روی جایگاهی زیبا و معلق در هوا قرار داشتن.

- عالیه. داره خاموششون می‌کنه تا جامون لو نره، معلومه هوشش بالاس.

اما در حرکت بعدی، ایوا شمع‌های خاموش رو همراه با جایگاهشون درسته می‌بلعه!
پیتر با وحشت سرگرم جستجو تو مغزش می‌شه. باید مثبت‌نگر باشه و از این قابلیت ایوا استفاده‌های مفیدی در مقابل این قاتل کنه. پس بعد از کمی جستجو یادداشت می‌کنه "خورده شدن موانع احتمالی توسط ایوا"...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
پیتر دوباره و دوباره نفس عمیق کشید. او شهردار لندن بود. او باید حفظ ظاهر می‌کرد. او باید چراغ راه این جادو آموزان بی‌گناه می‌شد...
- کارمون تمومه! ما قراره سلاخی بشیم! دیگه فردا رو نمی‌بینیم! دیگه نمی‌تونم از همه زیر میزی بگیرم و پولدار بشم! دیگه تموم شد!
- آقای جونز به خودتون مسلط باشید.
- من قول می‌دم همه چی درست بشه، گریه نکنید.
- ولی چطور؟ اصغر سیبیلو خطرناک‌ترین مجرم دنیای جادوگریه. حتما می‌خواد تک‌تکمون رو بخوره... و ما سرنوشتمون گیر کردن لای سیبیلاشه...
- به نظر من باید بیفتیم دنبالش و دستگیرش کنیم.
- و بعد بکشیمش.
- ولی من فکر می‌کنم باید بهش محبت کنیم... بهش کمک کنیم تا اصغر سیبیلوی جدیدی بشه و فرد مفیدی باشه!
-
- تنها راه موجود اینه که اجازه‌ی استفاده از طلسم‌های ممنوعه رو بهمون بدید و بعد بذارید بیفتیم دنبالش.
- واقعا نیازی به این حجم از خشونت هست؟

جادو آموزهای گروه های مختلف، نظرهای مختلفی هم داشتند و برای همین نمی‌توانستند به یک راه حل مشترک برسند.

کم کم داشت بحث بینشان بالا می‌گرفت، که تری بوت به عنوان یک جادوآموز ریونکلاوی جلو آمد؛ وقت آن بود که از هوش سرشارش استفاده کند و باعث سربلندی گروهش باشد.
- اگه قرار بود بمیریم، تا حالا مرده بودیم. ولی انگار این اصغر سیبیلو قصد کشتنمون رو نداره و گروگانمون گرفته...
- ولی به نظر من در هر صورت قراره بمیریم.
- گروگان‌گیرا حتما یه دلیلی دارن که آدما رو گروگان می‌گیرن.
- شاید باید پیداش کنیم و بپرسیم ازمون چی می‌خواد!


گب دراکولا!


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۳۵ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
«اردوی علمی هاگوارتز»
-مرحله اول-

-قوانین اردو-

-بفرمایید، اینم از دادسرای لندن!

پیتر این را گفت و همراه با لبخند نمایشی‌اش در دادسرا را برای جادوآموزهای هاگوارتز باز کرد تا به آنجا دادسرای شهرش را نشان دهد. اردوهای علمی هاگوارتز، قرار بود که برای جادوآموزهای دنیای جادوگری، کمک و چراغ روشنی برای انتخاب شغلشان در آینده یا حتی شناختشان از اطراف دنیای جادوگری باشد.

پیتر وارد دادسرا شد و برای کارمندان که با تعجب به او نگاه میکردند سری تکان داد و به لبخند زدن ادامه داد. جادوآموزها با اشتیاق زیادشان وارد دادسرا شدند و همانطور که آن اطراف میگشتند شروع کردند به سوال پرسیدن از پیتر.
-یه سوال دارم، کار دادسرا چیه؟
-کار دادسرا رسیدن به دادهاست.
-چه جالب.

ایوا به عنوان دومین نفر دستش را بلند کرد و همانطور که روی سنگ‌های دادسرای لندن دست می‌کشید پرسید:
-اینارو میشه خورد؟
-چی؟ نه! دادسرا خوردنی نیست ایوا!
-چه جالب.

پیتر نفسش را به سرعت بیرون داد و دانش‌آموزهای اردو را به سمت دادگاه و قاضی‌های جادویی هدایت کرد تا به آن‌ها نحوه کارشان را توضیح دهد، دادسرا از سنگ‌های درخشان و سفیدرنگی درست شده بود و همه‌چیز در آنجا پر از نظم و آرامش بود.
-اینم از کار قاضی‌ها، کسی سوالی نداره؟
کتی به اطراف نگاه کرد و پرسید:
-زندانیا رو کجا نگه میدارین؟
-زندانیای مهم اینجا نگه داری نمیشن... چون بعضی وقتا افراد خطرناکی میان اینجا و ممکنه یکیشون موفق به فرار بشه و بقیه زندانیا رو فراری بده، برای همین زندانیایی که جرمای خطرناکی انجام دادن گاهی اینجا قضاوت میشن و از همینجا به سمت زندان فوق امن جادوگری که از یه لوله از زیرِزمین به اینجا راه داره میرن.
-چرا زندانیا به اینجا وصلن؟ امکان داره که یکی از زندان فوق امنش فرار کنه و بیاد اینجا بقیه رو آزاد کنه و انتقام بگیره؟

پیتر لبخندی زد و گفت:
-نه ارکو، این زندان واقعا امنه و هیچ کسی نمیتونه فرار کنه ازش.. تازه توی تونل پر نگهبانه. هیچ مجرمی نمیتونه ازش رد بـشـ...

صدای جیغ و دادی از فاصله‌ای دور به گوششان رسید و دنبال آن یکی از مأموران وارد راهرو شد و با ترس و لرز گفت:
-اصغر سیبیلو تونسته از زندان غیرقابل فرار و امن لندن فرار کنه!
-قطعا نمیتونه از سربازای فوق پیشرفته و آموزش‌دیدمون رد بشه!
-اصغر سیبیلو از سربازای فوق پیشرفته و آموزش‎‌دیدمون رد شده!
-مشکلی نیست.. میتونیم قبل از رسیدنش فرار کنیم و بسپریمش به کارآگاه‌های دنیای جادوگری.
- اصغر سیبیلو قفل درارو پیدا کرده و روی همه پنجره‌ها یه پوشش فلزی کشیده و در اصلی رو قفل کرده!

پیتر اول به کارمند و سپس به دانش‌آموزها نگاه کرد. او همراه با یک گروه جادوآموز و یک قاتل و جنایتکار حرفه‌ای در یک دادسرای بدون راه خروج گیر افتاده بود و تنها راهش این بود که با همان جادوآموزها که هیچ سررشته‌ای از قتل نداشتند قاتل را گیر بیندازد.


-قوانین اردو-


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۷ ۹:۴۰:۳۵








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.