هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۰:۴۸ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
#58

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
قرچ
درست همون لحظه‌ای که لیسا داشت درو باز می‌کرد، صدای قرچ به گوشش رسید. سریع دستشو تا آرنج تو جیب ردای راه راه زندانش برد. قهردونشو در آورد و جلوی نور خورشیدی گرفت که ریشش تا زمین می‌رسید. به دقت قهردونشو بررسی کرد و وقتی مطمئن شد که صدا به خاطر ترک برداشتن دارایی ارزشمندش نبوده، دوباره دستشو روی دستگیره‌ی در گذاشت.

قرچ
لیسا باز قهردونشو جلوی نور خورشید گرفت.
- یه ذره‌بین بده.
شپش ها نمی دونستن ذره چیه تا بخوان ببیننش. شپش نماینده با ترس به لیسا، بعد به در انباری نگاه کرد.
-ش... شاید او... اون تو باشه!

لیسا در انباری رو باز کرد، رفت تو و بعد از چند لحظه، با یه ذره‌بین ریش دار برگشت. قهردونشو جلوی نور خورشید گرفت و با ذره‌بین ریش‌دار به دقت بررسیش کرد. وقتی خیالش از بابت سالم بودن قهردونش راحت شد، برگشت که در انبار رو باز کنه.

قرچ
-با هرچی صدای "قرچ"ه قهرم!
به محض تموم شدن حرفش، پله‌ی شپشی خراب شد و لیسا که قهردونشو محکم بغل کرده بود، سقوط کرد.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
#57

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
_پس سریعتر من رو ببر اونجا تا قهر نکردم.
_چشم.

از انجایی که شپش نماینده از قهر لیسا حساب می برد، به همه ی شپش ها دستور داد تا به سمت انبار ریش دامبلدور حرکت بکنند.
پس از مدتی لیسا از راه رفتن خسته شد و با غرغر های فراوان به نماینده شپش ها نگاه کرد.
_زود باش بیا اینجا تا باهات قهر نکردم.
_اومدم.

لیسا روی شپش نماینده نشست و به او دستور حرکت داد؛ تا اینکه شپش نماینده شش پای بند مانندش را روی زمین گذاشت و گفت:
_بانو، اجازه بدید کمی استراحت...
_منظورت چیه؟ قهر می خوای؟

شپش بیچاره با ترس به دیگر شپش ها دستور داد تا با نهایت سرعتشان حرکت بکنند. شپش های دیگر هم از ترس لیسا دوان دوان حرکت کردند .
طولی نکشید که شپش ها و لیسا به انبار ریش رسیدند. شپش نماینده گفت:
_به شکل پله در بیایید تا بانو وارد انبار شود.
_اطاعت میشه، قربان!

شپش ها به شکل پله در امدند تا لیسا از ان ها بالا برود؛ اما با هر بار قدم گذاشتن لیسا روی شپش ها، یک شپش به مرلین می پیوست!

_بفرمایید داخل، بانو!

لیسا به ارامی در را باز کرد تا وارد انبار شود.



ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۴ ۱۰:۴۴:۴۴
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۴ ۱۰:۴۸:۳۷
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۴ ۱۴:۵۹:۴۹

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۸
#56

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
پس تصمیم گرفت با دست گذاشتن روی نقطه ضعف شپش ها کارش را پیش ببرد.
-خب اگه میخواین باهاتون قهر نکنم بهم بگین کجا میتونم وسایل فرار از زندان پیدا کنم؟

شپش نماینده لبخندی زد.
- هه این که ما کاری نداره به من میگن مکویین !
فرار از زندان فصل چندو
میخوای؟...دامبلدور تا فصل سه رو داره میتونم ازش بگیرم!

روی صورت لیسا اخم بزرگی پدید آمد که شپش تا به حال اخمی به این بزرگی ندیدیده بود.
شایدم چون او با دامبلدور و محفلیون زندگی میکرد و هرگز اخمی ندیده بود!
-نچ...منظور من اون فیلمایی که شما تو محفل میبینین نیست منظورم زندان واقعیه میخوام ازش فرار کنم یا حداقل به سلول مرگخوارا برم!

شپش گیج شد.
شپش های پشت سر او نیز گیج شدند؛شپس ها فقط زندان فیلم را دیده بودند و آن چیزی که در این زندان میدیدند فرق داشت.
مایکل، نقش اول فیلم آنجا نبود و آن ها نمی دانستند وسایل فرار از زندان چیست‌.
از طرفی هم نمی توانستند بگذارند لیسا با آنها قهر کند.

شپش نماینده که خود را مکویین معرفی کرده بود جلو رفت.
-من تورو میبرم یه جایی که هرچی بخوای توش هست وسایل فرارم میتونی پیدا کنی!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
#55

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
-پس اون شپش ها از کجا میومدن؟

واقعا هم موضوع عجیبی بود...دامبلدور از هر پنج تا چیزی که از تو ریشش میومد بیرون، چهارتاش شپش بود.

قضیه شپش ها روی مخ لیسا رفته بود. باید سر منشا اونا رو پیدا می‌کرد.

کمی به اطرافش نگاه کرد...نباید سر منشا اونا خیلی دور می‌بود.

لیسا درست حدس زده بود.
وقتی که برگشت...یک دیوار پر از شپش رو جلوی خودش دید...دیواری به اندازه ی ریش دامبلدور...تمام شپش ها به ریش دامبلدور چسبیده بودن و از اینور به اونور می‌رفتن.

یکی از شپش ها لیسا رو دید.
-اون کیه؟

این جمله تا آخرین شپش ادامه داشت و هر شپشی که این جمله رو می‌گفت، دیگه حرکت نمی‌کرد و زل می‌زد به لیسا...در کسری از ثانیه، میلیون ها شپش زل زدن به لیسا!

-چیه؟! چرا زل زدین به من؟ آدم ندیدین؟ اصلا حالا که اینطور شد با تک تکتون قهر می‌کنم تا بفهمین داستان از چه قراره!

قهر لیسا روی هیچ کسی تاثیر نمی‌ذاشت ولی خب شپش "کسی" نیست بلکه "چیزی"ئه!
شپش ها از اینکه کسی باهاشو قهر کنه آزار می‌دیدن و برای اینکه به قهر پایان بدن حاظر بودن هر کاری بکنن.

همه شپش ها از ریش پایین اومدن و یه نماینده از خودشون فرستادن پیش لیسا!
-می‌شه با ما قهر نباشی؟ قول می‌دیم هر کاری می‌خوای بکنیم!
-هر کاری؟
-هر کاری!

لیسا فهمید چجوری باید وسایل مورد نیازشو پیدا کنه.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
#54

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
لیسا زندانی شده...و از شانس بدش با محفلیا هم سلولیه.
لیسا قصد فرار داره ولی محفلیا که سفید هستن باهاش همکاری نمی کنن. در نتیجه تصمیم میگیره که به وسیله رهبرشون، یعنی دامبلدور به این مقصود برسه...پس سعی میکنه طرح دوستی با دامبلدور بریزه، ولی در حال صحبت با دامبلدور، توجه‌اش به ریش دامبلدور جلب میشه و حالا به این فکر افتاده که شاید توی ریش دامبلدور یک چیزی باشه که بشه از اون بشه در راستای فرارش استفاده کنه...پس تصمیم میگیره که وارد ریش دامبلدور بشه!

---------------------------


لیسا هنوز مصمم نبود که اقدام به ورود در ریش دامبلدور بکند...
_میگم...پرفسور دامبلدور...این ریش شما بی خطره؟
_دلت به حال خطرها نسوزه فرزند تاریکی...دلت به حال امن‌ها بسوزه!
_
_چی شد؟ بازم دیالوگ رو جای اشتباهی گفتم؟ باید ببخشی، پیری و آلزایمر و هزار دردسر!

لیسا حالا واقعا بابت این نقشه‌ای که کشیده بود، نگران بود...ولی چاره‌ای نداشت...او باید فرار میکرد...
_میدونم بابت این حرفی که میخوام بزنم پشیمون میشم...ولی...میشه وارد ریشت بشم؟
_بعد از این همه مدت؟
_
_بازم؟ خب خب...زودتر برو تو تا باز یه دیالوگ اشتباه نگفتم...فقط مواظب باش گم نشی!

دامبلدور این را گفت و با دستش تونلی در ریشش ایجاد کرد...لیسا هم ابتدا آب گلویش را به سختی قورت داد و سپس در حالی که چشمش را بسته بود، قدم به ریش دامبلدور گذاشت!

بعد از چند قدمی که لیسا چشم بسته در درون ریش دامبلدور برداشته بود، بلاخره کم کم با ترس چشمانش را باز کرد...و چیزی که دید اصلا با تصوراتی که از ریش دامبلدور داشت سازگار نبود!
_اینجا چه خبره؟ این درختا، سبزه ها، رود آب، اون آسمون، ابر، خورشید، اینا چیه؟ اون یه دهکده‌ی خوشکله؟ و اونها هم یه سری موجود هستن که دارن اونجا زندگی میکنن؟ یعنی توی ریش دامبلدور یه دنیای کامل هست؟

لیسا در حالی که با تعجب به دنیایی اطرافش مینگریست، حالا به این فکر میکرد که آیا واقعا میتواند در این دنیا چیزی پیدا کند که بتواند به وسیله‌ی آن از زندان فرار کند؟




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸
#53

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
لیسا دستش رو می کشه به ریش دامبلدور. یعنی می خواست بره اون تو؟ توی اون ریش پر از شپش؟ پر از ویزلی؟

لیسا فرو میره توی تخیلاتش و داخل ریش دامبدور رو تصور می کنه:

مثل یه انباری تاریک و نمور. چند تا مورچه یه گوشه در حال جابه جایی جسد یه سوسک بودند. ویزلی ها با شلوارهایی که زانوهاشون پاره شدن توی کوچه های ریش بازی می کردند. تار عنکبوت همه جا رو فرا گرفته بود. توی یه گوشه کوپه ای از آبنبات های عشق روی هم ریخته شده بودن که مورچه ها روشون رفت و آمد می کردند.

یه مزرعه پیاز هم بود که مالی ازش برداشت می کرد و بوش کل ریش رو برداشته بود. وسایل عتیقه ی اجداد دامبلدور من جمله:آفتابه نقره، چینی های جهیزیه ی مادرش، جاروی کهنه بچگی هاش، یه دست قاشق و بشقاب مسافرتی، چادر، کتابخونه سیار. در کمال ناباوری تخیل لیسا، خانه اجدادی دامبلدورها هم آنجا بود. ریش تمومی نداشت. مثل یه کابوس، تا چشم کار می کرد ادامه داشت.

- فرزند!
-
- بازم قهر کردی؟
- من همیشه قهرم. ولی الان دارم به رفتن توی یه کابوس فکر می کنم.

لیسا چاره ای نداشت. می خواست از زندان فرار کنه پس باید می رفت و وسایل مورد نیاز رو برمی داشت.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
#52

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
-خب دیگه چی اون تو داری؟!

لیسا این جمله را گفت و مشغول گشتن در ریش دامبلدور شد.
-وسایل زیادی دوست من، ممکنه خودشون اون تو گیر کرده باشن، ممکنه خودم گذاشته باشمشون و حتی ممکنه شب که خواب بودم یه ویزلی کوچولو یه چیزی گذاشته باشه تو ریشم!

لیسا همچنان درحال گشتن بود و در آخر دستش را دور چیزی قلاب کرد و بیرون کشید.
-ایی!دستم ریشی شد!

لیسا این را زیرلبی گفت و دستش را به پیراهنش مالید. سپس چیزی که بیرون آورده بود را رو به دامبلدور گرفت.
-این چیه؟
-این قدح بی اندیشت، برادر قدح اندیشه. کاربرد خاصی نداره فقط توش آب میخورم.

لیسا با انزجار قدح دهنی را به ریش دامبلدور برگرداند.
-خب میشه خودت در بیاری یه چیزایی؟ چیزایی که نوکشون تیزه، درازن، طناب و چاقو هستن مثلا...

دامبلدور دستی به ریشش کشید و چند عدد ویزلی از آن ریخت.
-اینا چی میگن؟
-ریش من خیلی گستردس فرزند سیاهی... در حدی که همه میتونن برن توش حتی!

دامبلدور سپس دستش را درون ریشش برد و یک تفنگ آب پاش در آورد.
-بیا دوست عزیز... این بهتر از اون وسایل بی عشقه مثل چاقو و...

لیسا صورتش را در هم کشید و به نقشه اش فکر کرد، نقشه ی مزخرفی بود ولی صد در صد فرار او را تضمین میکرد.
لیسا باید مانند ویزلی ها وارد ریش دامبلدور میشد و خودش وسایل دلخواه را برمیداشت!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۰:۳۶ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
#51

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
لیسا با شنیدن "خودت هم اولش می‌خواستی دوست بشیم" تصمیم می‌گیره کمی ماموریتش رو نسبت به قهر کردن در اولویت بالاتری قرار بده.

- خیله خب بیا تلاش کنیم. ولی من هنوزم یکم قهرما.

دامبلدور برای اینکه لیسا رو از عالم قهر خارج کنه دستشو به داخل ریشش می‌بره. بعد از دقایقی کنکاش، بالاخره آب‌نبات به دست از جنگل ریش‌هاش خارج می‌شه.

- بیا فرزند تاریکیِ رو به روشنایی، این هدیه رو از من بپذیر و به جاش دست از قهر کردن بردار! به قدرت عشقی که من با این آب‌نبات بهت انتقال می‌دم ایمان بیار!

لیسا با انزجار آب‌نباتو می‌گیره و مستقیم بهش زل می‌زنه.
- آخه مگه من بچه‌م پیری که با همچین چیزی که تازه به عشقم آغشته شده آشتی کنم؟

البته که لیسا هرگز این دیالوگ رو به زبون نیاورده بود و همه‌ش تو ذهنش بود!
به جاش لبخند مسخره‌ای تحویل دامبلدور می‌ده و سریع آب‌نباتو یه گوشه‌ای رها می‌کنه و با رداش اثرات دست زدن به چنین آب‌نبات عشق‌آلودی رو می‌زدایه!

اما این حرکت دامبلدور توجه لیسا رو به چیز دیگه‌ای جلب کرده بود. نگاهش مستقیم روی ریش‌های دامبلدور متوقف می‌شه. ممکن بود هزاران وسیله توی اون ریش جاسازی شده باشن که هرکدوم راه فرارو برای لیسا هموارتر کنه!




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
#50

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-من قهرم!

عبارتی که لیسا برای توصیف خودش به کار برده بود، کمی غیر عادی بود؛ فقط کمی!
البته برای دامبلدور. این کامل ترین جمله برای معرفی لیسا بود. دامبلدور هم اگر درکی از اخلاق نوجوان ها داشت و کمی او را می‌شناخت، می توانست بفهمد لیسا تا چه اندازه در معرفی خودش صداقت به خرج داده است.

اما نه اختلاف سنی قابل تحملی با نوجوان ها داشت و نه لیسا را می شناخت!
-دخترم، مطمئن باش نیروی عشق بهت کمک می کنه که درگیری های درونت رو از بین ببری و روح زلالی داشته باشی... قهر بودن چیز خوبی نیست!

به لیسا توهین شده بود.
در واقع، به قهر کردن توهین شده بود و لیسا و قهر هم دو یار جدا نشدنی بودند؛ قهر به لیسا از هر چیز و هر کسی نزدیک تر بود.

لیسا نمی توانست در طول مدتی که برای فرارشان تلاش می کرد، قهر کردن را کنار بگذارد. حتی اگر به بهای نبود دامبلدور تمام میشد! او حرف دامبلدور را برنتابید. به همین دلیل، رویش را برگرداند و تابی به چوب دستیش داد و زیر لب ایشی گفت.

درست در لحظه ای که لیسا قصد پیچاندن دامبلدور را داشت، نیروی عشق، دگر بار در وجود دامبلدور غلیان کرد.
-دخترم، بیا راه دوستی رو در پیش بگیریم. خودت هم اولش می خواستی دوست بشیم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۷
#49

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
- درود بر تو، اِی فرزند تاریکی که قصد گرویدن به روشنایی رو در چشمانـ...
- نه نه من اصلاً همچین قصدی ندارم. از اولش تاریک بودم، تاریک هم می‌مونم.
- آو... لحظاتی پیش، شاهد بودم که هری رو پرت کردی یه گوشه. پس بالاخره مطمئن شدم که کلاس‌های خصوصیم رو عاشقانه می‌پسندی و بی‌صبرانه منتظری که دروسی چند از عشق رو فرا بگـ...
- نه بابا! عشق دیگه چه کشکیه؟!
- هممم... پس ممکنه بپرسم که چرا الآن به ریشم آویزون شدی؟
- می‌خوام باهات دوست بشم. همین!

دامبلدور به فکر فرو رفت...
نقل قول:
اوووووووووووووو! این دخترک قصد داره باهام دوست بشه. اووووووووووووووووو! هری کم‌کم داره به واپسین دروس عشقی می‌رسه. همین الآناست که دیگه کلاس‌های خصوصیم رو ترک بکنه. مدت زمان دیدارها و ملاقات‌مون کمتر میشه. کلاس‌های خصوصیم تعطیل میشن. ورشکست میشم. و این خیلی وحشتناکه!
امّا...
این دخترک پتانسیل بسیار بالایی رو برای جانشینیِ هری داره. اگه بتونم باهاش دوست بشم، حداقل تا ده سال عشقم تو روغنه!
ولی فعلاً تاریکی ازش حسابی می‌چکه. باید سعی کنم به یه شکلی تاریکی‌زداییش کنم!
نه...
نوجوون‌ها اینجوری به راه راست هدایت نمیشن.
شاید بهتر باشه که برعکس عمل کنم. شاید بهتر باشه که اولش خودم باهاش سازگار بشم. اول باید خودمو در اختیارش بذارم... آره، درسته. همینه!


گلوش رو صاف کرد و به لیسا خیره شد.
- خب دخترم، از خودت بگو.


How do i smell?







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.