خلاصه:
لیسا زندانی شده...و از شانس بدش با محفلیا هم سلولیه.
لیسا قصد فرار داره ولی محفلیا که سفید هستن باهاش همکاری نمی کنن. در نتیجه تصمیم میگیره که به وسیله رهبرشون، یعنی دامبلدور به این مقصود برسه...پس سعی میکنه طرح دوستی با دامبلدور بریزه، ولی در حال صحبت با دامبلدور، توجهاش به ریش دامبلدور جلب میشه و حالا به این فکر افتاده که شاید توی ریش دامبلدور یک چیزی باشه که بشه از اون بشه در راستای فرارش استفاده کنه...پس تصمیم میگیره که وارد ریش دامبلدور بشه!
---------------------------
لیسا هنوز مصمم نبود که اقدام به ورود در ریش دامبلدور بکند...
_میگم...پرفسور دامبلدور...این ریش شما بی خطره؟
_دلت به حال خطرها نسوزه فرزند تاریکی...دلت به حال امنها بسوزه!
_
_چی شد؟ بازم دیالوگ رو جای اشتباهی گفتم؟ باید ببخشی، پیری و آلزایمر و هزار دردسر!
لیسا حالا واقعا بابت این نقشهای که کشیده بود، نگران بود...ولی چارهای نداشت...او باید فرار میکرد...
_میدونم بابت این حرفی که میخوام بزنم پشیمون میشم...ولی...میشه وارد ریشت بشم؟
_بعد از این همه مدت؟
_
_بازم؟ خب خب...زودتر برو تو تا باز یه دیالوگ اشتباه نگفتم...فقط مواظب باش گم نشی!
دامبلدور این را گفت و با دستش تونلی در ریشش ایجاد کرد...لیسا هم ابتدا آب گلویش را به سختی قورت داد و سپس در حالی که چشمش را بسته بود، قدم به ریش دامبلدور گذاشت!
بعد از چند قدمی که لیسا چشم بسته در درون ریش دامبلدور برداشته بود، بلاخره کم کم با ترس چشمانش را باز کرد...و چیزی که دید اصلا با تصوراتی که از ریش دامبلدور داشت سازگار نبود!
_اینجا چه خبره؟ این درختا، سبزه ها، رود آب، اون آسمون، ابر، خورشید، اینا چیه؟ اون یه دهکدهی خوشکله؟ و اونها هم یه سری موجود هستن که دارن اونجا زندگی میکنن؟ یعنی توی ریش دامبلدور یه دنیای کامل هست؟
لیسا در حالی که با تعجب به دنیایی اطرافش مینگریست، حالا به این فکر میکرد که آیا واقعا میتواند در این دنیا چیزی پیدا کند که بتواند به وسیلهی آن از زندان فرار کند؟