خلاصه:رودولف به زندان آزکابان افتاده و از اون جا فرار کرده.
لرد ولدمورت احساس می کنه بدون رودولف، ارتشش ناقص شده و باید بره رودولف رو نجات بده.
رودولف حین فرار وسط دریا با دو دیوانه ساز گیر کرده. دیوانه سازا ازش می خوان که به چیزای خوب فکر کنه و براشون کمی شادی تهیه کنه که ازش تغذیه کنن.
___________________________________________________________________
- هنوز پر نشده. عمیق تر فک کن!
دیوانه ساز ها از تفکرات سطحی و خالی از شادی رودولف حوصله شون سر رفته بود. شادی سنجشون منفی ترین عدد ممکن رو نشون می داد. با این وضع فکر کردن رودولف، هیچ شادی گیرشون نمی اومد.
- به درونت رجوع کن. خاطرات شادت یه جایی اون گوشه موشه ها افتادن احتمالا.
رودولف سعی کرد به درونش رجوع کنه. و رجوع کرد.
- بله؟ در خدمتم!
- ام... اینجا درونه؟
- بله. فعلا بفرمایید اونجا تشریف داشته باشید. همه ی سرورا پُرن. هر سروری که خالی شد بهتون اطلاع میدم.
رودولف به طرف ردیف صندلی های نقره ای رفت تا تشریف داشته باشه. اونجا همه چی نقره ای بود. میزا، صندلیا، کف، سقف، دیوارا... حتی مگسام نقره ای بودن.
- چرا اینجا همه چی نقره ایه؟
- چون درونه!
دمنتوری که پیشنهاد رجوع به درون رو داده بود، جواب داد.
- خب که چی؟!
- نمیدونم! منم چن باری اومدم همینجوری بود.
- دنبال خاطرات شاد بودی؟
- نه!
دنبال حقیقت وجودیم بودم...
حرف دیوانه ساز با ظاهر شدن موجودی انسان نما و نقره ای قطع شد.
- قربان! سرور شماره 616 خالی شد. کجا میخواین تشریف ببرید؟
رودلف هیچ ایده ای نداشت که کجا میخواد بره. مگه قرار نبود به درونش رجوع کنه و گوشه موشه هاشو بگرده؟
- ما دیوانه سازیم. همراه ایشون میریم. میریم به... بخش خاطراتش!
داخل سرور- چیه این شکم گنده؟ خجالت نمی کشی؟ با اینا می جنگی؟
- ببین تو که میتونی پرواز کنی. چرا گیر دادی حتما کنار من وایسی؟
- شکمت اضافه س. جای شادی سنجو گرفته.
رودولف و دو دیوانه سازبه هر ترتیبی بود، به زور خودشونو تو اتاقک کوچیکی که روش نوشه شده بود " سرور 616" جا کردن. به محض بسته شدن در، همه چیز چرخید و چرخید. رودولف حس مگسی رو داشت که تو فنجون چای در حال هم زدن افتاده باشه.همون لحظه با خودش عهد کرد دیگه هیچوقت موقع صبحونه مگسی که تو چایش میوفته رو اونجوری شکنجه نده. بالاخره چرخیدن و پیچیدن تموم شد. رودولف که نمیتونست مثل دیوانه ساز ها پرواز کنه، با صورت رو یه صندلی فرود اومد.
- یا گوشه ی ردای ارباب! چرا همه جا تاریکه؟ نکنه کور شدم؟ نه... نمود کمالات ساحره ها رو چجوری ببینم؟
دو دیوانه ساز تو عمرشون همچین انسانی ندیده بودن. یکیشون که شادی سنج دستش نبود، پای رودولفو گرفت، بلندش کرد و به صورت صحیح روی صندلی نشوندش.
- عه کور نشده بودم؟
اربابو شکر! اع! اومدیم سینما؟
- اینجا بخش خاطراته!
بخش خاطرات، بخش کوچیکی بود. حداقل اون چیزی که رودلف ازش می دید کوچیک بود. یه اتاق کوچیک با سه تا صندلی و یه پرده سینما ی بزرگ. چشم رودولف داشت کم کم به روشنایی کم اتاق عادت می کرد که همه جا کاملا تاریک شد. نوری روی پرده ی سینما افتاد و 3... 2... 1... یکی از خاطرات رودولف نمایش داده شد.
رودولف جوون با شادی و خوشحالی به سمت خونه می رفت. دنیا از نظرش خیلی قشنگ بود. آفتاب از گوشه ی صحنه می تابید و هیچ ابری تو آسمون نبود. نسیم ملایمی می وزید. دو تا پروانه دور سر رودولف چرخیدن و به سمت گوشه ی چپ صحنه پرواز کنان رفتن.
- هی... پیست... داره پر میشه!
دیوانه سازی که شادی سنج دستش بود، شادی سنجو آروم یکم بالاتر آورد تا دوستشم اونو ببینه.
رودولف جوون، همونطور با شادی، از پله های ورودیِ خونه ی لسترنجا با عجله بالا رفت و وارد خونه شد.
- مامان؟ مـــامـــان! کجایی؟
همزمان که مادرشو صدا میزد، به تک تک اتاقای خونه م سر می کشید.
- چیه؟ چه خبرته خونه رو گذاشتی روسرت؟
- مامان! پیداش کردم! بالاخره پیداش کردم! این یکی دیگه خودشه!
- تو باز عاشق شدی؟
- مامان این یکی دیگه خودشه! همین امروز برو بگیرش برام. مامان واقعا دختر آرزوهامه!
شادی خاطره ی در حال پخش رودولف به حدی زیاد بود، که شادی شمارِ شادی سنج، به عبارت "MAX" خیلی نزدیک شده بود.
خانم لسترنج سری به نشانه ی تاسف تکون داد. سعی کرد مهربون ترین و در عین حال جدی ترین حالت چهره رو بگیره.
- نه رودولف! نمیشه! اصلا حرفشم نزن! دفعه پیشو یادت رفته؟
با این جمله، صحنه عوض شد. شادی سنج دیوانه سازا دوباره خالی شد و هر سه نفر، رودولف و دو دیوانه ساز، با نگرانی منتظر پخش خاطره ی بعدی شدن.