هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
#62

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-نه،نه من...من باید حساب این مردک رو برسم!
-عههههه،از کی تا...حالا تو حساب...منو میرسی...گراهام؟
-اینجا چه خبره؟

این صدای بلند نینا بود. ساحره ای که به جرمی نامعلوم برای 10 سال حبس به ازکابان امده بود!

-اممم...س سلام نینا جون...اممم ما فقط داشتیم باهم بازی میکردیم؛میدونی خیلی وقت بود باهم خوشگذرونی نکرده بودیم!
-اره،اره کاملا دداره درست میگه گراهام نینا. راستی حالت چطوره؟
-من خوبم؛ که داشتین بازی میکردین؟ هی تو ویکی اونا داشتن چیکار میکردن؟
-خب راستش اونا داشت...

اما ویکی با دیدن چپ چپ نگاه کردن گراهام فهمید جونش کف دستشه الان!

-اونا داشتن بازی میکردن نینا!
-هووممم
-چیشده نینا جون؟
-اینقدر منو نینا جون صدا نکن گراهام!
-باشه بابا.میای بریم یه گشتی بزنیم؟
-خفه شو ببینم!

و با قدم هایی سنگین از سلول اونها دور شد.
گراهام دوباره میخواست به سر و صورت مایک چنگ بزنه که یکهو ویکی صد راهش شد!

-چیه بازم میخوای بزنیش؟
-برو کنار چوب کبریت شانس اوردی تورو نمی خوام بزنم!
-هی ویکی بیا اینجا دو دقیقه.
-چیه مایک نمیبینی شدم سپر بلات؟
-ممنون که شدی سپرم ولی بیا اینجا مربوط به نقشه ی فراره!

ویکی با شنیدن اسم فرار به سرعت نور گراهامو پرت کرد سمت دیوار و به سمت مایک رفت!

-چیه؟ چیشده؟ به نتیجه ای رسیدی؟
-اینجارو نگاه کن...اونور،اون پایین.
-خب...
-ببین فاج، فاج ریئس وزارت سحر و جادو!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
#61

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
سوژه جدید:
تعدادی از زندانیان ازکابان با هم نقشه می کشن که از زندان ازکابان فرار کنند ولی نمی دونن چطور در برن و یکسری نقشه های عجیب غریب تصمیم می گیرن که بکشه.
***************

- من دیگه تحمل این زندون کوفتی رو ندارم.
- حالا کی داره؟
- این جا کثیفه، غذا به ادم کم می دن، لباسامون پاره پاره ست دیگه مگر گیر از این هم بزرگتر می شه به اینجا داد؟!
- خب بیا فرار کنیم.
- اخه احمق جان چطور؟ اگر در بریم دیوانه ساز ها می گیرنمون و روحمون رو می مکن. داغون مون می کنن.
- من یه ایده دارم.
- چی؟!
- می تونیم به یکی از فامیل هام توی هاگوارتز نامه بدیم و بگیم که شنل هری رو برامون بدزده.
- اخه خنگ خدا اینقدر اینجا بودی مغزت پوکیده و فاسد شده و نمی دونی چی می گی.
- هی خودتم به اندازه ی من اینجا بودی.
گراهام به سمت مایک رفت و یقه اش را گرفت و دعوای بزرگی رو شروع کرد.

- یغه ام رو ول کن دیوانه
- به من می گی دیوانه؟
- اره مگه چیکارم می کنی؟
یکی از زندانیان به سمت هردو امد و انها را از هم جدا کرد.
- هی می شه بس کنید؟ باید یه نقشه برای فرار ناسلامتی جور کنیم ها. نه اینکه دعوا کنیم.



پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
#60

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
پست پایانی

- بعد از پونصد و پنجاه و پنج مورد، مطمئنم این بار دیگه دختر رویاهام پیدا شد. ... ولی مرلینی چقدر مرور کردن خاطرات زیباست... چقدر ساحره‌های باکمالات تو زندگیم بوده!
- که پونصد و پنجاه و پنج تا!
- بلکه هم بیشتر. من خودِ شما رو جایی ندیدم؟ ... یا مثلا دمپایی پات رو... یا برق کروشیوی چوبدستیت رو...

بلاتریکس با موهای فرفری و سیاهش، درست در چند قدمی رودولف ایستاده بود و او نمی‌دانست از اینکه بالاخره قرار است نجات پیدا کند خوشحال باشد، یا از اینکه دیگر نمی‌تواند به مرور خاطراتش برسد غمگین.

- بیا بریم ارباب منتظرته!
- چی چیو برید؟ ما اینجا بوق نیستیم که! یا خاطره‌ی شاد می‌دین سیر بشیم، یا همین جا ماچتون می‌کنیم.
- خاطره‌ی اون سری که سر رودولف رو لای در گذاشتم و کوبیدم، یا مثلا اون سری که هفت تا کروشیو همزمان فرستادن سمتش، یا مثلا اون دفعه که قصد کردم با اسید تتوهاشو پاک کنم! ، اینا چطورن؟
-
- ...اصلا شما آزادین که همین الان برین.

و بلاتریکس همین‌طور که به تعداد خاطره‌های قشنگش می‌افزود رودولف را زیر بغل زد و به طرف لرد سیاه حرکت کرد.



گب دراکولا!


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸
#59

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۵۲:۵۲
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 450
آفلاین
خاطره بعدی سراسر شادی بود، آنقدر سراسر شادی بود که شادی سنج ها را منفجر می نمود!

رودولف جوان با شادی و خوشحالی به سمت خانه می رفت. دنیا از نظرش خیلی قشنگ بود. آفتاب از گوشه ی صحنه می تابید و هیچ ابری در آسمان نبود.
نسیم ملایمی می وزید. دو پروانه دور سر رودولف چرخیدند و به سمت گوشه ی چپ صحنه پرواز کنان رفتند.

_رودولف بسه دیگه... بابا خسته شدیم دیگه!

پیس پیسسس

و "دیوونتم" حشره کش را مستقیم به سوی دو پروانه مذکور پاشید.
پروانه ها که گیج و سرگردان شده بودند، جیغ کشان و بال بال زنان در چشمان رودولف جوان سقوط کردند.

_کور شدم... حالا دیگه بهم زن نمیدن... بدبخت شدم!
_هووووی... پامو لگد کردی مرتیکه ی کور!

رودولف که مدام پلک میزد و شاخک پروانه های مفلوک را از قرنیه اش بیرون می کشید ناگهان سایه تار زنی با موهای مشکی و فرفری را دید.
_




پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#58

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
خاطره ی بعدی شروع شد.

رودولف جوون با شادی و خوشحالی به سمت خونه می رفت. دنیا از نظرش خیلی قشنگ بود. آفتاب از گوشه ی صحنه می تابید و هیچ ابری تو آسمون نبود. نسیم ملایمی می وزید. دو تا پروانه دور سر رودولف چرخیدن و به سمت گوشه ی چپ صحنه پرواز کنان رفتن.

-این دوباره داره پر می‌شه!
-"دیوونتم" تو قبلا این صحنه رو جایی ندیدی؟
-آره "منم دیوونتم"!...انگار همین چند لحظه پیش این اتفاق افتاده.

دو دیوانه ساز که تازه از اسماشون رو نمایی کرده بودن، حق داشتن.

-هیس! ساکت باشین...من هر موقع عاشق می‌شدم اینجوری می‌شد. اون پروانه ها واقعا رو مخ بودن.

دیوانه ساز های ساکت شدن و هرسه مشغول دیدن ادامه ی خاطره شدن.

-مامان! مامان! این دیگه خودشه! اینو برام بگیرش!

مامان رودولف واقعا خسته شد بود. چون این حرفو هر روز می‌شنید.
-باشه! برو آماده شو!

-هی! این رفته توی درجه max max!

یه max دیگه لازم بود تا عیش مرگخوارا تکمیل بشه.

مامان رودولف لباساشو پوشید. کروات رودولف رو هم درست کرد. رودولف درو باز کرد. هردو به سمت جاروی پرنده رفتن تا سوار بشن و برن خواستگاری!

بوم!

مامان رودولف تصادف کرد و با زمین یکی شد.

درجه ی شادی سنج رفت روی min min!

دیوانه ساز ها امیدوار بودن که خاطره ی بعدی یک خاطره ی شاد باشه...سراسر شاد!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۸
#57

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
خلاصه:

رودولف به زندان آزکابان افتاده و از اون جا فرار کرده.
لرد ولدمورت احساس می کنه بدون رودولف، ارتشش ناقص شده و باید بره رودولف رو نجات بده.
رودولف حین فرار وسط دریا با دو دیوانه ساز گیر کرده. دیوانه سازا ازش می خوان که به چیزای خوب فکر کنه و براشون کمی شادی تهیه کنه که ازش تغذیه کنن.
___________________________________________________________________


- هنوز پر نشده. عمیق تر فک کن!
دیوانه ساز ها از تفکرات سطحی و خالی از شادی رودولف حوصله شون سر رفته بود. شادی سنجشون منفی ترین عدد ممکن رو نشون می داد. با این وضع فکر کردن رودولف، هیچ شادی گیرشون نمی اومد.

- به درونت رجوع کن. خاطرات شادت یه جایی اون گوشه موشه ها افتادن احتمالا.

رودولف سعی کرد به درونش رجوع کنه. و رجوع کرد.

- بله؟ در خدمتم!
- ام... اینجا درونه؟
- بله. فعلا بفرمایید اونجا تشریف داشته باشید. همه ی سرورا پُرن. هر سروری که خالی شد بهتون اطلاع میدم.

رودولف به طرف ردیف صندلی های نقره ای رفت تا تشریف داشته باشه. اونجا همه چی نقره ای بود. میزا، صندلیا، کف، سقف، دیوارا... حتی مگسام نقره ای بودن.
- چرا اینجا همه چی نقره ایه؟
- چون درونه!
دمنتوری که پیشنهاد رجوع به درون رو داده بود، جواب داد.
- خب که چی؟!
- نمیدونم! منم چن باری اومدم همینجوری بود.
- دنبال خاطرات شاد بودی؟
- نه! دنبال حقیقت وجودیم بودم...
حرف دیوانه ساز با ظاهر شدن موجودی انسان نما و نقره ای قطع شد.
- قربان! سرور شماره 616 خالی شد. کجا میخواین تشریف ببرید؟
رودلف هیچ ایده ای نداشت که کجا میخواد بره. مگه قرار نبود به درونش رجوع کنه و گوشه موشه هاشو بگرده؟
- ما دیوانه سازیم. همراه ایشون میریم. میریم به... بخش خاطراتش!

داخل سرور
- چیه این شکم گنده؟ خجالت نمی کشی؟ با اینا می جنگی؟
- ببین تو که میتونی پرواز کنی. چرا گیر دادی حتما کنار من وایسی؟
- شکمت اضافه س. جای شادی سنجو گرفته.

رودولف و دو دیوانه سازبه هر ترتیبی بود، به زور خودشونو تو اتاقک کوچیکی که روش نوشه شده بود " سرور 616" جا کردن. به محض بسته شدن در، همه چیز چرخید و چرخید. رودولف حس مگسی رو داشت که تو فنجون چای در حال هم زدن افتاده باشه.همون لحظه با خودش عهد کرد دیگه هیچوقت موقع صبحونه مگسی که تو چایش میوفته رو اونجوری شکنجه نده. بالاخره چرخیدن و پیچیدن تموم شد. رودولف که نمیتونست مثل دیوانه ساز ها پرواز کنه، با صورت رو یه صندلی فرود اومد.

- یا گوشه ی ردای ارباب! چرا همه جا تاریکه؟ نکنه کور شدم؟ نه... نمود کمالات ساحره ها رو چجوری ببینم؟

دو دیوانه ساز تو عمرشون همچین انسانی ندیده بودن. یکیشون که شادی سنج دستش نبود، پای رودولفو گرفت، بلندش کرد و به صورت صحیح روی صندلی نشوندش.

- عه کور نشده بودم؟ اربابو شکر! اع! اومدیم سینما؟
- اینجا بخش خاطراته!

بخش خاطرات، بخش کوچیکی بود. حداقل اون چیزی که رودلف ازش می دید کوچیک بود. یه اتاق کوچیک با سه تا صندلی و یه پرده سینما ی بزرگ. چشم رودولف داشت کم کم به روشنایی کم اتاق عادت می کرد که همه جا کاملا تاریک شد. نوری روی پرده ی سینما افتاد و 3... 2... 1... یکی از خاطرات رودولف نمایش داده شد.

رودولف جوون با شادی و خوشحالی به سمت خونه می رفت. دنیا از نظرش خیلی قشنگ بود. آفتاب از گوشه ی صحنه می تابید و هیچ ابری تو آسمون نبود. نسیم ملایمی می وزید. دو تا پروانه دور سر رودولف چرخیدن و به سمت گوشه ی چپ صحنه پرواز کنان رفتن.

- هی... پیست... داره پر میشه!
دیوانه سازی که شادی سنج دستش بود، شادی سنجو آروم یکم بالاتر آورد تا دوستشم اونو ببینه.

رودولف جوون، همونطور با شادی، از پله های ورودیِ خونه ی لسترنجا با عجله بالا رفت و وارد خونه شد.
- مامان؟ مـــامـــان! کجایی؟
همزمان که مادرشو صدا میزد، به تک تک اتاقای خونه م سر می کشید.
- چیه؟ چه خبرته خونه رو گذاشتی روسرت؟
- مامان! پیداش کردم! بالاخره پیداش کردم! این یکی دیگه خودشه!
- تو باز عاشق شدی؟
- مامان این یکی دیگه خودشه! همین امروز برو بگیرش برام. مامان واقعا دختر آرزوهامه!

شادی خاطره ی در حال پخش رودولف به حدی زیاد بود، که شادی شمارِ شادی سنج، به عبارت "MAX" خیلی نزدیک شده بود.

خانم لسترنج سری به نشانه ی تاسف تکون داد. سعی کرد مهربون ترین و در عین حال جدی ترین حالت چهره رو بگیره.
- نه رودولف! نمیشه! اصلا حرفشم نزن! دفعه پیشو یادت رفته؟

با این جمله، صحنه عوض شد. شادی سنج دیوانه سازا دوباره خالی شد و هر سه نفر، رودولف و دو دیوانه ساز، با نگرانی منتظر پخش خاطره ی بعدی شدن.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۷
#56

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
- ینی من الآن کلّی فسفر بسوزونم و ذهنمو زیر و رو کنم و به خاطرات و چیزای خوب فک کنم تا کلّی انرژی مثبت تو درونم تولید کنم؟!
-
- که دوتایی منو عین وحشیا ببوسین و این انرژی مثبت رو هورت بکشین؟!
-
- که بتونین انرژی واسه پرواز و بازگشت به خونه داشته باشین؟!
-
- که تهش منو وسط دریا تنها بذارین؟!
-
- زهرمار و ! ... زپلشک! برو عامو! برو خودتو گول بزن!

دوتا دیوانه‌ساز نااُمید شدن. ولی یه‌کمی مشورت کردن و بعد، با قیافه‌های خندون برگشتن سمت رودولف.
- خب... ما تصمیم گرفتیم که تو رو هم با خودمون ببریم.
- راست میگین؟!
- آره! فکرای خوبتو بیار، ماست بگیر!

یکی از دیوانه‌سازها یه چیزی رو از توی جیب رداش در آورد.
- به این میگن شادی‌سنج. اگه به چیزای خوب فک کنی، پُر میشه. اگه کامل پُر بشه، حلّه!
- خب، باشه... الآن فک می‌کنم...

رودولف به فکر فرو رفت. سعی کرد به علاقه‌مندی‌های خاصش فکر کنه. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که...
شترق!
یکی از دیوانه‌سازها زد پس گردن رودولف.

- آخ! واسه چی می‌زنی؟!
- خجالت بکش با این فکرات!
- زشت‌تر از بوسیدناتون که نبود!
- ما بوسه‌هامون فرق می‌کنه. ما می‌بوسیم که از انرژی طرف تغذیه کنیم. ولی فایده‌ی مزاحمتی که برای نوامیسِ ملّت ایجاد می‌کنی چیه دقیقاً؟!
- عجب انگلی هستین شما دوتا! خب حالا...

و رودولف تصمیم گرفت که به چیزای مثبت‌تر و البته پاک‌تری فکر کنه.


How do i smell?


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۷
#55

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-ارباب...حداقل می ذاشتین پاشو داشته باشم. با همونم کلی معجون می شد درست کرد.

لرد سیاه عصبانی به نظر می رسید.
-ساکت!ما این جا درگیر مرگخوار گمشده مون هستیم و شما به فکر خرده حساب هاتون. الان وقت این حرف هاست؟

نه هکتور و نه لینی جرات نمی کردند به لرد سیاه یادآوری کنند که "این حرف ها" را خود او شروع کرده بود. برای همین به حالت سر افکنده در گوشه ای ایستادند.

لرد شروع به قدم زدن در طول اتاق کرد. قدم زدنی که بسیار عصبی و نا آرام به نظر می رسید.
-ما باید بریم رودولفمون رو پیدا و ارتشمون رو کامل کنیم. باید بریم...درسته؟

لینی و هکتور برای اولین بار بصورت هماهنگ، سر هایشان را به نشانه "نه" تکان دادند.


وسط دریای آزکابان:

-اون یکی جیبشم بگرد.
-گشتم...چیزی نبود. بی خیال. ولش کنیم بریم. داریم وقتمونو تلف می کنیم.
-تا این جا اومدیم خب...نمی شه دست خالی برگردیم که. تازه...من گشنمه!

رودولف صدای گفتگوی مبهمی را بالای سرش می شنید. چشم هایش را به سختی باز کرد و دو دیوانه ساز را بالای سرش دید.
-پناه بر ردای ارباب! چی از جون من می خوایین...ولم کنین. دست از سر شادی هام بردارین!

دیوانه ساز با عصبانیت جواب داد:
-راجع به کدوم شادی حرف می زنی؟ دو ساعته توی قلب و ردا و جیباتو گشتیم. دریغ از یک قطره شادی. چیزی نمونده بود من اون یه لقمه شادی ای که مامانم موقع اومدن تو جیبم گذاشته بود رو بدم بهت و برم! این چه وضعیه خب؟ به خودت بیا!

رودولف اصلا خوراک خوبی برای دیوانه سازها محسوب نمی شد. دیوانه ساز اول با ناامیدی پرسید:
-اگه کمی سعی کنی نمی تونی یه کم خوشحال بشی؟ ما انرژی نداریم پرواز کنیم برگردیم خب! به چیزای خوب فکر کن.




پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#54

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
هکتور پای لینی رو تو هوا می‌قاپه.
- بیا بریم ببینم.

لینی با تمام زوری که از یه پیکسی انتظار می‌رفت در جهت مخالف بال‌بال می‌زنه، اما خب، زور هکتور بهش غلبه می‌کنه و هر لحظه به در خروجی نزدیک‌تر می‌شه.
- صبر کن!
- راه نجاتی نیست لینی. بیخودی زور نزن. تا سه روز پیکسی آزمایشگاهی خودمی!

لینی که خروجی رو تو دو قدمی خودش می‌دید، برای آخرین بار تلاششو می‌کنه.
- ارباب مگه نمی‌خواستین رودولفو نجات بدیم؟ این منو ببره که دو تا مرگخوار برای نجات رودولف کم می‌شن.

لرد نگرانی‌ای از بابت کم شدن یک عدد حشره‌ی کوچیک از این ماموریت بزرگ نداشت.
- خب بشه!

لینی سعی می‌کنه توجه لردو به نکات مهم‌تری از وجود گهربارش جلب کنه.
- من پیکسی‌ام کوچیکم از همه جا رد می‌شم! می‌تونم هرجای آزکابان که بگین برم و رودولفو پیدا کنم.

لرد برای چند لحظه به فکر فرو می‌ره و بعد انگشت اتهامو به سمت هکتور می‌چرخونه.
- هکتور؟ تو می‌خواستی تا سه روز بری و از زیر بار این ماموریت فرار کنی؟

هکتور که نه‌‌تنها پیکسی آزمایشگاهیشو از دست داده بود، بلکه مورد اتهام هم قرار گرفته بود، با اندوه و آه و افسوس پای لینی رو رها می‌کنه.




پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۷
#53

فیلیوس فلیت‌ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
خلاصه :

لرد ولدمورت قبلاً رودولف لسترنج رو به زندان انداخته ولی الان به دلیلی نامعلوم رودولف براش مهم شده و دستور میده تا رودولف رو از آزکابان فراری بدن... از طرفی هم رودولف هم از زندان فرار کرده و توی دریای نزدیک زندان گیر کرده ، حالا توی قصر هم ولدمورت میخواد لینی رو بخاطر اینکه به اربابش توهین کرده مجازات کنه که ....
-----------------------------------------
در دریای نزدیک آزکابان

رودولف که از تشنگی و گرسنگی نای تکون خوردن هم نداشت توی آسمان چند تا لکه تیره دید

- مرلین رو شکر ! ای نیمبواستراتوس ! ببار بر من بیچاره ، بزن باران ، ببار از چشم من ، بزن باران ، بزن باران بزن !

اما اون ها چیزی جز دمنتور ها نبودند .

- چیزه ... عه این ابرا چرا تکون میخورن ؟ یا مرلین !!!!! اینا که ابر نیستن ، اینا دمنتورن !

و از حال رفت .

-------------

در قصر ولدمورت

- ارباب ! ارباب ! نزار منو ببرن من که پیکسیه شما بودم ، وز وز میکردم دم گوشتون ، بزارم برم ؟!

لرد ولدمورت سخت در فکر فرو رفته بود ... در حدی که حتی صدای لینی رو هم نمیشنید .

- ارباااااااااااب !

لرد که ریشه ی افکارش پاره شده بود گفت :
- تو ..... تو حشره ی ملعون چطور جرئت کردی سر من داد بزنی ؟؟

- نه ارباب منظوری نداشتم ، گفتم شاید صدامو نشنیدین

- چی ؟!!!! یعنی میگویی گوش ما هم ایراد پیدا کرده است ؟؟ اون از پست قبل که میگفتی من بین مغز و زبونم هماهنگی ندارم ، اینم از الان حالا دیگه راه بخشش نداری . هکتور !!

- بله ، ارباب ؟ معجون شبیه ساز رودولف میخواید ؟؟ بــــــدم

- نه ! معجون نمیخواهیم ! بلکه میخواهیم لینی رو 3 روز برای آزمایش معجونات در اختیارت بگذاریم

- نه ارباب ! ارباب بدین همون یه شاخک و یه بالمو بکنن ، لااقل اون بعدا در میاد . ولی این منو میکشه !

- حرف نباشه لینی ! ببرش هکتور


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت‌ویک در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۳ ۱۳:۱۸:۴۴
دلیل ویرایش: اضافه کردن خلاصه
ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت‌ویک در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۳ ۱۳:۳۰:۳۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.