گریفیندور
vs
هافلپاف
سوژه: خدا- ارکوارت ساکورا راکارو!
ارکو سرش را از خجالت پایین انداخت. گویا موضوع کاملا جدی بود؛ زیرا کسی نام میانی خجالت آورش را نمی دانست.
مثل اینکه حقیقتا در بارگاه الهی قرار داشت.
- چه توضیحی برای افتضاحی که به بار آورده ای داری؟
ارکو آب دهانش را قورت داد. کار اشتباهی که انجام نداده بود؛ فقط حرف های "او" را گوش کرده بود همین!
ندایی از درونش فریاد زد:
- گند زدی ارکو، حسابی گند زدی!
فلش بک 48 ساعت قبل- رختکن تیم کوییدیچ گریفیندور- خب همگی گرفتین دیگه؟ چون هوا گرمه اونجا، لباس هایی که می پوشیم دارای خنک کننده هستن ولی به این معنا نیست کاملا خنکمون می کنن، پس حواستون باشه.
همه اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور با دقت به حرف های کاپیتان تیم، یعنی "جیسون سوان" گوش و یاداشت برداری می کردند. بشکه به دلیل این که دست نداشت مجبور بود که فقط گوش دهد و چوب ماهیگیری نیز از الکس برای تصحیح غلط های املایی اش کمک می گرفت.
پیتر برای اولین حضورش در میادین کوییدیچ کمی استرس داشت و ملانی به او یادآوری می کرد که مشکلی وجود ندارد، اما نیز بیخیال نسبت به تمام این مسائل، مشغول شمردن اسکناس هایش بود.
ارکو اما، با جدیت مشغول گوش دادن و نوت برداری بود. هر کسی ارکو را می شناخت می دانست بر خلاف ظاهر گوگولی و بامزه اش، در انجام کارهایی که بر عهده اش می گذاشتند، جدی بود.
از شروع جلسه سوالی ذهنش را مشغول کرده بود اما، گویا حواس جیسون فقط و فقط به توضیح دادن نکته های مهم بود و اصلا دست ارکو را که از اول جلسه بالا بود نمی دید.
- یادتون باشه تقلبی در کار نیست، وگرنه از بازی محروم می شیم، روی حرفم با توئه اما.
اما در حال شمردن اسکناس هایش از فروش بلاجر های تقلبی اش به اعضای تیم هافلپاف بود، حواسش اصلا جمع موضوع نبود، ولی با این حال سرش را تکان داد.
- فکر نکنم موضوعی وجود داشته باشه که از ذهنم دور مونده باشه، اگه تمرین هامون رو به یاد داشته باشیم مشکلی پیش نمیاد.
با شنیدن نام تمرین ها ملت گریفی به خود لرزیدند. تمرین هایی که جیسون برایشان در نظر گرفته بود بسی سخت و طاقت فرسا بودند، در ابتدا به خاطر اینکه مکان مسابقه مشخص نبود، مجبور بودند با شبیه سازی مکان های مختلف، در صحرای سوزان، جنگل بارانی و منطقه یخ زده، با کلی بدبختی تمرین کنند؛ پس از مشخص شدن مکان مسابقه اوضاع بدتر هم شده بود. مکان شبیه سازی شده طبقه هفتم جهنم، وحشتناک بود.
جیسون در هیچ شرایطی راضی نبود اما بالاخره پس از کلی بلاجر خوردن ، زخمی شدن و زدن هفتصد هزار تا گل به دشمن فرضی که توسط طلسم ملانی ساخته شده بودند، جیسون بالاخره راضی شد.
- خب همه نکات رو بهتون یادآوری کردم، سوالی نیست؟
هیچ دستی به جز دست ارکو که از اول جلسه بالا بود، بلند نشد.
- خب سوالت چیه ارکو؟
- می گم جیسون کن، چیرلیدری رو چیکارش کنیم؟ ما ها که بازیکنم هستیم چطور همزمان تو دو جا باشیم؟
سوال خوبی بود. به دلیل کمبود بودجه تیم کوییدیچ گریفیندور، نتوانسته بودند چیرلیدر های مونث جذب کنند و وقتی این موضوع را با ساحره های خود گروه در میان گذاشته بودند، چک آبداری از هر کدامشان خورده بودند؛ ناگزیر مجبور شده بودند، گرواپ را سر دسته گروه چیرلیدری کنند و چندی از جادوگران، از جمله خود جیسون و ارکو، این مسئولیت خطیر را بر عهده بگیرند. حال مشکل اصلی حضور جیسون و ارکو در تیم به عنوان بازیکن بود.
جیسون دستش را روی پیشانی اش کوبید.
- اینو یادم رفته بود! نمی دونم باید چیکار کنیم، فقط مرلین می تونه به دادمون برسه!
صدای جیسون در گوش ارکو اکو شد. مرلین؟ مرلین دیگر که بود؟ این نام را بارها شنیده بود، اما توجهی به آن نکرده بود. بار دیگر در چنین موقعیت حساسی نامش را شنید. اما به محض اینکه خواست از جیسون درباره آن سوال کند، ندایی در درونش به جوش و خروش افتاد.
- ای بابا دوباره شکمم به قارو قور افتاد! تازه سوشی و سوجو کره ای خورده بودم.
ندای درون ارکو جوش خروش خشن تری کرد.
- ای بی تربیت من صدای شکمت نیستم!
برگ های نداشته ارکو فرو ریخت.
- تو کی هستی؟
صدا چهره خشن خود را دور انداخت و چهره محبت آمیزش را، رو کرد.
- من ندای درون ارکو هستم از دیدنت خوشبختم!
ارکو کله ش را خاراند.
- پس تا حالا کجا بودی؟
ندای درون با صدای ضعیفی گفت:
- تازه تحصیلاتم رو تو دانشگاه نداها تموم کردم و به محض فارغ التحصیل شدن، اومدم کارم رو به صورت رسمی شروع کنم.
ارکو انگار گیج شده بود.
- دانشگاه ندا ها، مگه چندتایین؟
ندای درون با حوصله شروع کرد به توضیح دادن.
- خب هر کسی یه ندای درونی داره، نداهای درون سعی می کنن کم و کاستی های صاحبشون رو تصحیح کنن؛ مثلا همین جیسونی که می بینی...
ارکو کله ش را چرخاند تا به جیسونی که در حال بحث کردن با اما بود، نگاه کند.
ندای درون ادامه داد:
- ندای درون بدبختش همش درحال گوشزد کردنه که، یکم اخلاقش رو با بقیه بهتر کنه، یا ندای درون پیتر سعی داره استرسش رو کم کنه، ندای درون اما هم...
ندای درون مکثی کرد و ادامه داد.
- خب ما نمی دونیم چه بلایی سرش اومد بعد از اینکه سعی داشت کلاه برداری های اما رو کم تر کنه. ولی نکته این نیست الان، نکته مهم اینجا، تویی!
ارکو نگاهی به سرتا پای خودش انداخت، مشکل خاصی در خودش ندید.
- من مشکلی دارم؟
ندای درون نگاهی به پرونده بلند بالای ارکو انداخت.
- خب مشکل که کم نداری؛ از قتل های پی در پی تا پاستیل خوردن های بی رویه ت، همه سرتاپا مشکلن ولی اینا مسئله ما نیستن.
ارکو با کنجکاوی نگاهی به معده اش، جایی که فکر می کرد مکان قرار گیری ندای درون است، انداخت.
- خب پس مشکل چیه؟
- مشکلت اینه که خدایی نداری.
- خدا؟
ندای درون سری تکان داد اما ارکو ندید.
- کی گفته من خدا ندارم؟
ندای درون جا خورد؛ آیا در محاسباتش اشتباهی رخ داده بود؟
- خدات کیه؟
- معلومه، جیسون!
ندای درون نگاهی به لیست خدایان موجود انداخت، اما جیسونی درون لیست نبود.
- تو کدوم جیسون رو میگی خدایی به اسم جیسون نداریم!
- جیسون خودمون دیگه، همین جیسون سوان!
ندای درون:
ارکو:
- تو منو مسخره کردی؟
- نه، راستشو گفتم از وقتی یادمه این جیسون بوده که همه جا باهام بوده، همیشه کمکم کرده، بنابراین مثل خدا می مونه برام!
ندای درون سری به نشانه تاسف تکان داد.
- تا 48 ساعت فرصت داری از لیستی که بهت می دم یه خدای واقعی پیدا کنی وگرنه، نه تنها مسابقه رو می بازین بلکه جات تو قعر جهنمه!
ارکو این پا و آن پا کرد.
- حالا یعنی اینهمه مهمه؟ نمی شه تخفیف بدین؟
- نخیر! تخفیفی وجود نداره. لیست رو بگیر، خدا رو انتخاب کن، ما هم بریم سر کارو زندگیمون!
ندای درون لیست خدایان را به زور در تنظیمات مغز ارکو که، نیمی آن افکار مربوط به جیسون و نیمی دیگر افکار مربوط به چاقو ها و قتل هایش بودند، جا کرد.
- چقدر زیاده! از بین همه شون باید یکیو انتخاب کنم؟
- آره بدو انتخاب کن، که وقت تنگه!
این برخلاف اصول اخلاقی ارکو بود. ارکو باید تحقیقات لازم را به عمل می آورد و بعد تصمیم می گرفت؛ نمی تونست چشم بسته و سرسری از مسئله ای به این مهمی رد شود.
- خب؟ تصمیمت رو گرفتی؟
- راستش نه.
ندای درون دستش را بر روی پیشانی اش کوبید.
- مشکل چیه؟
- خب من که چشم بسته نمی تونم تصمیم به این مهمی رو بگیرم، باید تحقیق کنم!
ندای درون که گویی عصبانی شده بود، فریاد بلندی بر سر ارکو کشید.
- ببین این جغله ما رو چه جوری علاف کرده! آخه چجوری می خوای تحقیق کنی؟
ارکو فکری کرد و گفت:
- می ریم در بین پیروانشون می گردیم و بهترین رو انتخاب می کنیم. مگه نگفتی چهل و هشت ساعت وقت دارم؟
- آره ولی...
- من جادوگرم، سریع با آپارات کردن، پیروان همه خدایان رو پیدا می کنیم.
ندای درون خواست که مخالفت کند، اما ارکو در جزیره ای زیبا پر از گل های رنگارنگ، آپارات کرده بود.
- چرا حرف گوش ندادی؟ اصلا اینجا کجاست؟
ارکو لبخندزنان رو به ندای درون گفت:
- جزیره مانگالا، که مانبالا خداشونه، اسمش وسط لیست بود.
- می خوای چیکار کنی؟
- میرم دنبال پیروانش دیگه.
- وایسا! ما که نمی دونیم اونا چه جوری...
تا ندای درون به خود بیاید ارکو به سمت درختان بلند جزیره، پا تند کرده بود.
چند دقیقه بعداهالی قبیله مانگالا با نیزه های تیز دنبال ارکو کرده بودن و ارکو با سرعت هر چه تمام می دوید.
- گومبالا... مومبالا!
ارکو خطاب به ندا گفت:
- فکر کنم خیلی ازمون خوشش شون اومده نه؟
- آره اونقدری که دوست دارن شام امشبشون شیم!
بعد از چند دقیقه دویدن ارکو ناگهان ایستاد.
- چرا ما داریم دور جزیره می دویم، وقتی من می تونم آپارات کنم؟
مردم جزیرمانگالا که با غیب شدن ارکو برگی برایشان باقی نمانده بود، به جستجوی ارکو در گوشه کنار جزیره پرداختند.
ارکو با صدای پق نا پدید شد و در وسط شهر لندن ظاهر شد.
- خب این خدا از لیست خط می خوره دیگه؟
ارکو لبخندی زد.
- خیلی خدای باحالی بود، مراسم باحالی هم داشتن باید غریبه ها رو در درگاه خداشون قربانی می کردن!
- آخه این کجاش باحاله؟
ارکو ورجه وورجه کنان دور خود چرخید.
- خب... من از خون خونریزی و کشت و کشتار خوشم میاد. پس این خدا جزو علایقم محسوب می شه.
ندای درون آهی کشید.
- پس همینو بپیچم ببری دیگه؟
- نه می خوام بقیه خدا ها رو هم امتحان کنم.
ندای درون:
ارکو در چهل و هشت ساعتی که داشت همه لیست خدایان را زیر رو کرد؛ اما هر خدایی که درموردشان تحقیق می کرد را، به یک دلیل می پسندید. مثلا از نحوه مجازات کردن زئوس، یعنی صاعقه اش خوشش می آمد، یا عصای پوزیدون را دوست داشت، چکش ثور به نظرش پر ابهت بود و از قیافه سِخمِت خوشش می آمد.
در دقیقه آخر، پس از اتمام آخرین خدا، کفر ندای درون درآمده بود.
- اینم آخریش!
خب انتخابتو کردی دیگه؟
ارکو کمی این پا و آن پا کرد.
- اممم...
- باز دردت چیه؟
- من همه شونو انتخاب می کنم!
ندا باورش نمی شد، بعد از آنهمه جان کندن، این بود نتیجه؟
- یعنی چی همه شونو؟
- آخه همه شون خدا های باحالین و تازه هر کی یه خوبی داره که اونیکی نداره، من چه جوری انتخاب کنم آخه؟
ندا نفس عمیقی کشید.
- خب کاریه که شده، می زنم رو گزینه پیش فرض همون همه محسوب می شه!
- این تضمینیه دیگه؟ می بریم تو مسابقه؟
- من نمی دونم، یعنی نمی تونم تصور کنم عواقب این کار چیه ولی خب انتخابیه که خودت کردی.
ارکو به این چیز ها توجه نداشت اگر یک خدا می توانست یک مسابقه را ببرد، همه خدایان توانایی چه کار هایی را که نداشتند.
چند دقیقه بعد ارکو آماده مسابقه بود. کمی دیر کرده بود اما مشکلی نبود؛ مسابقه هنوز شروع نشده بود.
طبقه هفتم جهنم جای وحشتناکی بود. همه جا پر از آتش فشان های داغ بود. زمین کویدییچ به جای چمن، زمین پر گدازه ای داشت که اگر بازیکنی از جارویش به پایین می افتاد، کارش تمام بود. از زمین و آسمان آتش می بارید و شیاطین کوچکی در گوشه کنار ورزشگاه در حال گرگ به هوا بازی کردن بودند!
تماشاگر ها هر یک بادبزنی در دست داشتند اما گویی چاره گر گرمای شدید زمین مسابقه نبود.ارکو اما آنقدر از خودش گردنبند و مجسمه خدایان مختلف را آویزان کرده بود که جارویش از حدی بالاتر نمی رفت. با اینکه ردای مسابقه اش داری خنک کننده بود، گرمای حاصل از انباشت اجسام مانع از خنک شدنش می شد.
او خودش را به سرعت به هم تیمی هایش که در گوشه ای از ورزشگاه مشغول صحبت کردن بودند رساند. دهان گریفیان با دیدن ارکو از تعجب باز مانده بود. جیسون با عصبانیت به او نزدیک شد.
-این چه وضعشه ارکو؟
ارکو نمی دانست کدام چیز، چه وضعش است.
- این زلم زیمبو ها چیه به خودت وصل کردی؟
ارکو که بین نماد ها گم شده بود و فقط طره ای از موی سفید- نقره ای اش مشخص بود، تکانی به خود داد.
- با این می تونیم مسابقه رو ببریم. من از خدایانم تقاضا می کنم که بهمون کمک کنن که هم بتونیم چیرلیدر باشیم وهم بازیکن، همزمان!
- وای ارکو از دست تو! باز رفتی سخت ترین راهو انتخاب کردی. ما خودمون یه راه حل پیدا کردیم ملانی یه طلسمی بلده که می دونه ازمون کلون بسازه و...
ارکو وسط حرف جیسون پرید.
- خب برا این یه راه حل پیدا کردین واسه بردن چی؟
و همانطور که در کتاب های مقدس خوانده بود تکرار کرد.
- اگه خدایان نخوان ما هم نمی بریم همه چیز به خواست اونها انجام می شه.
گریفیان سر به نشانه تاسف تکان دادند. جیسون نگاهی به ارکو انداخت.
- الانه که سوت بازی رو بزنن و وقت ی برای برداشتن اینا نداریم تو هم سعی کن فقط یه جا بمونی و تو دست و پا نباشی.
ارکو این را دوست نداشت. بازی کوییدیچ بدون حضور فعال او؟ غیر ممکن بود!
سوت شروع بازی زده شده بود. کاپیتان دو تیم با هم دست دادند و همه بازیکن ها سوار جارو هایشان به پرواز درآمدند. وزن ارکو همانطور که انتظار می رفت، روی جارو سنگینی می کرد اما گویا اصلا موجب آزده شدن خاطرش نشده بود. ارکو زیر آن همه گردنبند و بت دائم خدا های مختلفش را صدا می زد و در هر فرصت سعی داشت کوافل را بگیرد اما به دلیل سرعتی که داشت غیر ممکن بود. جیسون نیز کوافل را به بشکه پاس می داد و ارکو را کلا نادیده می گرفت.
اما و پیتر با چماق هایشان بلاجر ها را به سمت هافلپافی ها پرتاب می کردند و هافلپافی ها هم با بلاجر های تقلبی شان که به جای اینکه سمت تیم حریف پرتاب شوند، به خودشن می خوردند، درگیر بودند.
چوب ماهیگیری با سماجت دنبال اسنیچ بود و نیکلاس فلامل هم دست کمی از اون نداشت و سایه به سایه، اسنیچ را دنبال می کرد.
الکس تا کنون تمامی کوافل هایی که تیم هافلپاف سمت حلقه های گریفیندور پرتاب کرده بودند را گرفته بود.
هیچکدام از تیم ها گلی از آن خود نکرده بودند.
صدای گزارشگر هوا را می شکافت.
- چه می کنه این جیسون سوان، کوافل دستش گرفته و با بی باکی سمت دروازه هافلپاف حرکت می کنه. دروازه بان هافل، شتر سعی می کنه کوافل و بگیره، چه حرکتی زد و گــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!
جیسون با حرکت ماهرانه ای کوافل را به سمت حلقه وسط پرتاب کرد و گلی برای گریفیندور ثبت شد.
صدای شادی و موج مکزیکی دانش آموزان گریفیندوری فضای سالن را پر کرد. چیرلیدر ها به سر دستگی گرواپ هرم معروف خود را ساختند و به شادی پرداختند.
- ده امتیاز برای گریفیندور ثبت می شه.
ارکو که تا آن لحظه فقط زیر لب خدایانش را صدا می زد، با خوشحالی تکانی به خود داد و همان تکان کوچک سبب این شد که از فرط سنگینی، به پایین سقوط کند. هر لحظه منتظر آن بود که در کوره های آتشی طبقه هفتم جهنم جزغاله شود، اما فقط خلا را احساس می کرد؛ به خاطر همین چشمانش را گشود اما به جای دیدن مواد مذاب طبقه هفتم جهنم، خدایان عصبانی که رو به رویش ایستاده بودند را دید.
پایان فلش بک- بارگاه الهی- حرف بزن موجود فانی؟ ما مسخره تو هستیم؟
زئوس صاعقه اش را به رخ ارکو کشید.
- می خوای همین جا جزغاله شی؟
ارکو اصلا دوست نداشت تبدیل به ارکو کبابی شود بنابراین آسان ترین راه را انتخاب کرد.
- تقصیر ندای درونیم بود! اون بهم گفت!
دنبال مقصر گشتن! ایده محشری بود آن وقت دیگر او را مجازات نمی کردند.
ندای درونی ارکو به حرف آمد.
- دروغ می گه مثل تسترال! کار خودش بود می خواست همه خدا ها رو یه جا داشته باشه.
آمون به رو به ندای درون گفت:
- واسه ما مهم نیست کی گفته جفتتون مسئولین، تو می تونستی نذاری این کار رو بکنه.
دهان ندای درون بسته شد و دیگر چیزی نگفت.
هِرا از فرصت استفاده کرد.
- خب چه مجازاتی براش در نظر بگیریم؟
- به ارابه جنگی ببندیمش و با نیزه بیوفتیم به جونش!
این صدای آرِس بود که نیزه جنگی اش را بلند کرده بود.
- وقتی کارتون تموم شد قلبش رو بدین به من.
این نیز صدای آموت بود که صورت تمساحی اش را بلند کرده بود.
هر یک از ایزدان فکری برای مجازات این بنده بسیار خطاکار داشتند، اما مرلین سخن آنها را قطع کرد.
- مجازاتش رو به من بسپارید هر چی نباشه یه جادوگره و امورش به من مربوط می شه.
خدایان پس از کمی بحث و غرغر کردن، راضی شده و یکی یکی غیب شدند.
مرلین دست ارکو را گرفت و گفت:
- بیا بریم فرزند برنامه های خوبی برات دارم!
زمین مسابقه- یک ساعت بعد- و جیسون پنجاهمین گل گریفیندور را به ثمر رسوند.
در همان حین که گریفیندور ها شادی می کردند و چیرلیدر ها دیوانه وار در حال قر دادن بودن؛ چوب ماهی گیری قلابش را سمت اسنیچ بلند کرد و آن را گرفت.
صدای گزارشگر کر کننده بود.
- بـــــــــــــله!
همینه! جستوجوگر گریفیندور اسنیچ رو می گیره صد و پنچاه امتیاز برای گریفیندور و بازی با برد گریفیندور تموم می شه.
بعد از اتمام و برد بازی اعضای تیم جیسون را رو شانه هایشان گذاشته بودند و دور ورزشگاه می چرخاندند.
جیسون شادمانه و درحالی که برای اولین بار لبخند بر لب داشت، نگاهی به جمعیت انداخت.
- عه پس ارکو کوشش؟
اما با بیخیالی گفت:
- نمی دونم همین جا ها... آهان اونجاست!
اما به ارکویی که با شتاب به آنها نزدیک می شد اشاره کرد.
ارکو به طرف جمعیت آمد.
- بازی عالی بود بچه ها خیلی کیف کردم همه تون عالی بودین.
الکس با سوء ظن نگاهی به ارکو انداخت.
- چه اتفاقی واست افتاده بود ارکو؟ اون زلم زیمبو ها چی بود به خودت وصل کرده بودی؟
ارکو نخودی خندید.
- به سرم زده بود!
ارکو به جماعت حامل جیسون پیوست و کسی هم متوجه نشد این ارکو، همان کلونی بود که ملانی برای چیرلیدری ساخته بود!