آرسینوس جیگر
vs
لینی وارنر
یک روز بامداد، آرسینوس جیگر پس از آنکه در خوابش کابوس های بسیاری از جمله گم شدن تمام نقاب ها و کراوات هایش دید، بالاخره بیدار شد. البته بیداری اش به خواست خودش نبود. نور آفتاب که از لای پرده ها وارد چشمش شده بود بیدارش کرده بود.
آرسینوس بدون آنکه حتی چشمانش را باز کند، دستش را به سوی میز کنار تختش برد تا چوبدستی اش را بردارد و با تنظیم پرده ها، جلوی ورود نور را بگیرد.
چوبدستی را با موفقیت برداشت، هرچند که حس کرد چوبدستی اندکی حالت لزج به خود گرفته است، اما اهمیتی نداد و با گفتن افسون غیر لفظی، به سوی پنجره نشانه گیری کرد.
و هیچ اتفاقی نیفتاد.
آرسینوس دوباره تلاش کرد. اما اشعه آفتاب، همچنان از لای پلک های بسته اش، وارد چشمانش میشد و آزارش میداد.
پس چشمانش را باز کرد.
اولین چیزی که دید، محیط اطرافش بود... با وجود باریکه ای از نور خورشید وارد اتاق میشد، اما اتاق بیش از حد تاریک به نظر میرسید، و حتی نور خورشید بیش از حد کور کننده.
آرسینوس از روی تخت بلند شد. یا لااقل تلاش کرد بلند شود، اما حاصلش تنها پرتاب شدن از روی تخت بود؛ که باعث شد او متوجه این موضوع شود که کاملا روی هوا شناور است!
بالاخره آرسینوس وحشت زده شد، تلاش کرد روی هوا صاف شود، اما فقط معلق زد و دور خودش چرخید.
و در همان حال به دستان خود نگاه کرد... سیاه و پوسیده شده بودند...
تلاش کرد فریاد بزند، اما فقط صدای "هوووووو"ی بلندی از دهانش بیرون آمد.
و همین کافی بود تا توجه گریفیندوری های خارج از اتاق نظارت را به خود جلب کند و آنها به سرعت برای ورود به اتاق تلاش کنند...
فلش بک به شب قبلگریفیندوری ها مثل هر شب دیگر درحال انجام بازی جرئت حقیقت بودند. اصلا هم برایشان مهم نبود که ساعت سه نصفه شب است و کل قلعه در خاموشی فرو رفته.
بطری بالاخره به دست آرسینوس افتاد، و او در حالی که در چشمانش شرارتی عمیق دیده میشد، بطری را چرخاند...
بطری چرخید و چرخید، و بالاخره متوقف شد... درست رو به مون...
- جرئت یا جرئت؟
مون در سکوت به فکر فرو رفت... گیر افتاده بود. تا به حال اینطوری مورد سوال قرار نگرفته بود. پس نتیجتا سینه سپر کرد و گفت:
- هووو...
- حله... برو خودت رو آرایش کن. با استفاده از وسایل آرایشی که تو خوابگاه دخترا هست.
رنگ مون در زیر شنل سرخ شد. صدای بعدی ای که از دهان بی شکلش خارج کرد، بسیار شبیه به "اوا خاک عالم" بود که البته میان شلیک خنده گریفیندوری ها محو شد.
پایان فلش بکآرسینوس همچنان که میکوشید شناور بودن خود روی هوا را کنترل کند، و در همان حال پشت تخت شیرجه بزند تا در مقابل گریفیندوری ها قرار نگیرد، شب قبل را به یاد آورد و وحشتش حتی چندین برابر شد. به نظر میرسید نفرین مون به طرز وحشتناکی گریبانش را گرفته باشد.
اما بعد، صدای جیغ های همگروهی هایش، هرگونه فکری را از وجودش دور کرد.
- هوووو!
هم گروهی هایش به سرعت از اتاق نظارت فرار کردند و حتی در را روی او قفل کردند.
آرسینوس تلاش کرد از اتاق خارج شود، اما نتوانست... هیچکاری نتوانست بکند. فقط توانست همانجا بماند و تلاش کند صاف و درست روی هوا شناور بماند.
ساعت ها یکی پس از دیگری گذشتند، اما هیچکس نیامد و در اتاق هم کاملا قفل بود.
اما بالاخره، در زمانی که هوا کاملا تاریک شده بود، لای در اتاق باز شد و یک سینی پر از غذا به اتاق هل داده شد.
آرسینوس به سرعت به سوی غذاها هجوم برد، با دست گندیده و سیاهش تکه های مرغ را برداشت و تلاش کرد آنها را از سوراخ بی شکلی که جای دهانش را گرفته بود، وارد حلقش کند. اما نتوانست. غذاها برایش چسبناک، نفرت انگیز و خفه کننده بودند.
زمان گذشت و خورشید بیرون آمد...
آرسینوس گرسنه بود. نیاز شدید خود به غذا را حس میکرد. نیاز به شادی دیگران. تبدیل به یک انگل شده بود، و از این بابت وحشت داشت.
و سپس ناگهان در اتاق باز شد، لای در البته... و دستی سیاه و چسبناک دیده شد، و سپس کل آن شخص که در واقع "مون" بود وارد اتاق شد.
- هووو!
آرسینوس کلمه را متوجه شد... مون به او سلام کرده بود.
تلاش کرد جوابی بدهد، اما نتوانست. تنها هوا را با شدت از درون دهانش خارج کرد. بدون هیچ صدایی.
- هووو؟!
مون متوجه نشده بود.
آرسینوس تبدیل به دیوانه سازی شده بود که حتی نمیتوانست با دیوانه سازهای دیگر ارتباط برقرار کند...
- هووو!
- ووو!
- هوووووم؟!
- سوووووووپ!
مون:
و روزها از پی هم گذشتند...
آرسینوس کم کم یاد گرفته بود. دیگر حتی میتوانست از شادی و هیجان دیگران، از پشت درهای بسته تغذیه کند. حتی چاق و چله شده بود. کم کم داشت از این زندگی خوشش می آمد. به طرز عجیبی اتفاقات بیرون از اتاق سرد و تارعنکبوت گرفته خودش، برایش بی اهمیت شده بود. نمیخواست بداند چه مدت زمان گذشته و چه اتفاقاتی افتاده. تنها میخواست تغذیه کند. درست مثل یک زالو.
و بعد ناگهان دیگر هیچ چیز نبود. شادی ای برای مکیدن وجود نداشت. هیچ چیز. "آرسیمنتور" شروع کرد به لاغر شدن. خیلی هم زود لاغر شد.
و گرسنگی بالاخره باعث خروجش از اتاق شد... و در تالار گریفیندور و حتی قلعه هیچ چیز نیافت. همه رفته بودند، قلعه خانه عنکبوت ها و تارهایشان شده بود و او علتش را نمیدانست.
به اتاق خود بازگشت. از پنجره اتاق که گوشه هایش پر از کپک شده بود به بیرون نگاه کرد. صبح آفتابی زیبایی بود.
و سپس ناگهان دست پوسیده، اما قدرتمندش را بالا برد و پنجره را خرد کرد.
نور بی امان آفتاب وارد اتاق شد.
آرسینوس صدایی شبیه لبخند از خود در آورد. دیگر کافی بود. بدون شادی نمیتوانست زندگی کند. بدون دیگرانی که ازشان تغذیه میکرد، نمیتوانست دوام بیاورد، پس شروع به بیرون آوردن شنل سیاهش کرد...
آفتاب میسوزاند. با تمام قدرت هم میسوزاند. طوری میسوزاند که گویا ارث پدرش را از دمنتور بی شنل طلب دارد.
و آرسینوس در مقابل سوزش آفتاب تسلیم شد. و در حین خاکستر شدن، با دهان بی شکل خود، خنده ترولی ای به سوی میز قدیمی اش که کتاب "مسخ" روی آن تار عنکبوت بسته بود، کرد...