عشق...!
- فنریر کجایی گرگ بد قواره؟ یالا بیا بیرون ببینم. نکنه رفتی زیر مبل خوابیدی؟ نه... اونایی که زیر مبل میخوابیدن گربه بودن، این یکی گرگه. آهاااااااااای کدوم گوری هستی پس؟!
- آئئئوووو...!
لودو مسیر زوزه ملایم رو دنبال میکنه تا میرسه پشت در یکی از اتاق های خالی از سکنه خانه ریدل. گوشش رو به در میچسبونه ولی غیر از صدای زوزه که هر چند دقیقه یه بار خیلی ملایم و همراه با ناز و ادا کشیده میشه صدای دیگه ای نمیاد.
برای همین در رو باز میکنه و داخل اتاق میشه. با وارد شدن لودو فنریر از جاش میپره و چیزی که دستش بودو پشتش قایم میکنه.
- هی هی هی! بینگو! من دیدم یه چیزی رو قایم کردی، خودت با زبون خوش نشونش بده ببینم چی بود؟
فنریر خرناس کشان میگه:
- برو بیرون وگرنه میام زبون خوش رو نشونت میدم. واسه چی در نزده اومدی تو اتاق؟ شاید اینجا سر بریده داشتم!
لودو خمیازه ای میکشه و میگه:
-
مثال از این کسل کننده تر نداشتی؟ همین الان تو اتاق بغلی ده تا سر بریده محفلی انبار کردیم برای نجینی که هفته ای یه دونه بخوره! اینا رو بیخیال چی پشتت قایم کردی؟
- حرف حساب حالیت نمیشه؟ میگم چیکار داری؟
در همین لحظه ساختمون به لرزه در میاد و چراغ الکلی روی گنجه پرت میشه روی زمین و به خاکشیر یخمال تبدیل میشه. لودو به لرزش دیوارها اشاره میکنه:
- واسه خاطر این. ارباب چندتا غول غارنشین رو احضار کرده تا ازشون توی ماموریت هفته دیگه استفاده کنه. مشکل اینجاس که الان توی خونه کسی زبون این زبون نفهم ها رو حالیش نیست. در واقع یکی هست...و اون هم تویی! ارباب گفتن سریع بیام گوشت رو بگیرم بکشونمت پیششون تا ببینی چرا دارن به طور متناوب اول با گرز میزنن تو سر همدیگه بعد خودشون رو میکوبن به دیوار, بعد هر دو حرکتو با هم انجام میدن.
نگاه مظلومانه فنریر که اصلا بهش نمیومد, توجه لودو رو جلب میکنه. این بار بدون اینکه وقتشو با سوال کردن از اون هدر بده مستقیم به سمتش میشه و چیزی که که پشتش مخفی کرده بود از لای پنجولش میکشه بیرون.
- یا سالازار کبیر...شوخیت گرفته؟ از هیکلت خجالت بکش خرس گنده. این دسته گل صورتی بدریخت دیگه چیه؟ نه باورم نمیشه،اینایی که بهش زدی روبان قلبیه؟!
فنریر دسته گل صورتی رو پس میگیره:
- چیه؟ به قیافه ام نمیاد؟ فکر کردی چون هفته ای سه تا محفلی میخورم و هفت هشت نفر رو گاز میگیرم نمیتونم عاشق بشم؟اشکالی داره؟
لودو که چشماش از کاسه زده بیرون با تعجب میگه:
- نه اشکالی که نداره، من فقط تو کف اعتماد به نفستم! هیکلت که قد خرسه، پشمالو هم هستی، دندون هاتم که درازه، پوزه ات هم که همیشه خونیه.صدای عادیتم که زوزه اس. چطوری میخوای به طرف ابراز علاقه کنی؟زوزه کشون؟ اصلا طرف کی هست؟
فنریر موهای بلند روی دستشو کنار میزنه و از لابلای اونا به ساعتش نگاه میکنه و بعد سریع از جا میپره و دسته گل رو میزنه زیر بغلش. میخواد از در اتاق بره بیرون که لودو جلوش رو میگیره:
- کجا داری میری؟ جواب سوال ها من پیشکش، حالیت نشد گفتم لرد احضارت کرده؟ اگه نری پوست جفتمون کنده است.حالا پوست تو که وضعیتش اینه.زیاد مهم نیست.ولی حیف پوست زیبا و لطیف من...
- نترس من فکر همه چی رو کردم. خیلی وقته دارم روی ظاهر شدن تمرین میکنم. سریع میرم خواستگاری میکنم و برمیگردم!
بعد از گفتن این جمله, با عجله از اتاق میزنه بیرون. لودو هم که میدونست فعلا کاری از دستش بر نمیاد برمیگرده پیش لرد. لرد نگاهی به سرتاپای لودو میندازه.
-لودو؟این چه وضعیه؟
-کدوم وضع ارباب؟
لرد به دستای لودو اشاره میکنه و میگه:
-منظورم دستاته.چرا دراز تر از پاهات هستن؟باز تو نتونستی دستورات ارباب رو به موقع اجرا کنی؟ فنریر کجاس؟ مطمئنم بهت یاداوری کردم بدون اون گرگ بدبو برنگردی...من الان بوی بدی حس نمیکنم.یعنی میکنم.ولی زیاد بد نیست.نه اونقدر که نشانه حضور فنریر باشه....صبر کن ببینم...چی؟... نیومد؟ رفت خواستگاری؟ خیلی جالبه. باشه باشه! فعلا تو رو شکنجه میکنم تا وقتی فنریر برگرده حسابشو بذارم کف دستش.
لودو که دیگه فکر اینجاشو نکرده بود که درحالیکه هنوز هیچ حرفی نزده, لرد همه اینها رو از ذهنش بیرون بکشه میگه:
- ولی ارباب من بهش گفتم...به جان نجینی عزیزتون که میخوام دنیاش نباشه من بهش گفتم! تقصیر من چیه این وسط.گرگینه اس!به هر حال اینم تا حدودی زبون نفهمه.
لرد با لبخند شومی که روی صورتش داره
با دست اشاره میکنه و بلاتریکس خودش رو به اونها میرسونه.لرد دوباره دستشو تکون میده, شاید مورد مناسبتری خودشو به اونا برسونه.ولی اتفاقی نمیفته.
- میخوام لودو رو شکنجه کنم ولی نه با کروشیو. فعلا نصبش کن رو دیوار تا فنریر برگرده و دسته جمعی به حسابشون برسم.
لودو با تعجب پیش خودش فکر میکنه که این دیگه چه مدل شکنجه ایه و خوشحال میشه که احتمالا درد زیادی نداره، اما لرد همه آرزوهاشو به نقش بر آب میکنه .چون با لبخند میگه:
- زیاد خوشحال نشو لودو. تو رو نصب میکنیم رو دیواری که اون غول غارنشینها خودشون رو میکوبن بهش.در واقع قراره بین دیوار و غول ها کمی...لاغر بشی!
چند صد کیلومتر اون طرف تر، رستوران مخروبه ای در هاگزمید:فنریر که خودشو جلوی رستوران ظاهر کرده دسته گل رو مثل شمشیر میگیره جلوش و وارد رستوران میشه. فضای رستوران پر از دوده و صدای قاشق و چنگال ها از سر همه میزها به گوش میرسه. با ورود فنریر برای چند لحظه همه ساکت میشن ولی بعد دوباره به حرف زدن و غذا خوردن ادامه میدن.
پیشخدمتی که پیشبند چرکی پوشیده و جای چندین زخم روی صورتش دیده میشه و موهاش هم دسته دسته کنده شده ظرف های باقی مونده روی یکی از میزها رو برمیداره و با نگاه چپ چپی که به فنریر میندازه به طرف ظرفشویی میره.
فنریر که چشم هاشم به شکل قلب در اومده آروم آروم دسته گل به دست میره جلو .وقی به پیشخدمت میرسه توقف میکنه و با تعظیمی که بیشتر شبیه خیز برداشتن برای حمله اس, گل رو به پیشخدمت تقدیم میکنه. پیشخدمت گل رو میگیره و با دماغ نصفه اش بوش میکنه. بعد لبخندی میزنه و با صدای نکره اش میگه:
- این گل مال منه؟ چه رومانتیک!
- آره دیگه مال خودته. دیروز که اومدم اینجا ناهار بخورم بهت گفتم که میام خواستگاریت.خب اومدم. دسته گل هم که بهت دادم.دیگه چی میخوای؟ زودتر وسایل رو جمع کن بریم عروسی کنیم. من کار دارم باید برگردم سر کارم.رئیسم منتظره.آخه میدونی...کاراشون بدون من پیش نمیره.
پیشخدمت زیرچشمی به فنریر نگاه میکنه:
- چقدر عجله داری!
ما هنوز هیچی از هم نمیدونیم.شناخت کافی نداریم. باید کلی صحبت کنیم، چند وقت نامزد باشیم، با هم رفت و آمد کنیم و خانواده های همدیگه رو بشناسیم بعد اگه توافق داشتیم به ازدواج و مراسم میرسیم.
- آآآآآآآآآآئئئئئئئئئئئووووووووو...! چه خبره بابا! من اینقدرام که فکر میکنی وقت ندارم. من مرد زندگیم، کلی سرم شلوغه، زود تند سریع لباساتو بپوش بریم عروسی کنیم. من دیروز در فاصله بین ناهار و دسرم به مدت پنج دقیقه بهت خیره شدم.این عشقه دیگه،و همین هم برای ازدواج کافیه!اصلا تا حالا کسی به تو خیره شده بود؟
پیشخدمت قسمتی از موهای باقیمونده شو از روی صورتش کنار میزنه و میگه:
- خب...مطمئنم شده.ولی من متوجهش نشدم.به هر حال...تو فکر کردی من فک و فامیل ندارم؟ داداش مانداگاسم اگه بشنوه چی گفتی پوستت رو میکنه.
- چی شد؟! داداش چی چی؟
- داداش مانداگاس.
- مانداگاس؟ اون محفلی دزد کج و کوله بوگندو داداشته؟ تو محفلی هستی؟
پیشخدمت با عصبانیت دسته گل رو میکوبه توی سر فنریر و میگه:
-چی گفتی؟... درباره خانواده من درست صحبت کن. اصلا مرده شور ترکیبت رو ببرن مرتیکه نفهم بد اخلاق بی ادب.پشمالوی زوزه کش بی شخصیت. خواب ازدواج با منو ببینی!
فنریر زبونش رو دور دهنش میکشه و میگه:
- اصلا حالا که اینطور شد باید حقیقتی رو بهت بگم...من با محفلیا ازدواج نمیکنم...
- پس چیکار میکنی؟
- از سالازار چه پنهون، میخورمشون...!
نیم ساعت بعد در خانه ریدل
- ارباب جان من نه، دیگه تکرار نمیشه، خواهش میکنم، شما رو به ردای سالازار قسم میدم بسه، دیگه طاقت ندارم! اینا گرزهاشون تیغ داره همه بدنم سوراخ سوراخ شد.
لرد به وسیله جادو غول رو منجمد میکنه تا جلوی ضربه هایی که با گرزش به فنریر میزد رو بگیره. بعد میگه:
- حالا من به تو دستوری میدم و تو به جاش میری خواستگاری؟ بدم همین الان این غول پوستتو بکنه ازش برای نجینی پالتوی زمستونی بدبو درست کنم؟
- ولی من که جبران کردم ارباب، یه نفر از محفلی ها رو خوردم، اینطوری تعدادشون کمتر از قبل شد.
لرد پیکر نیمه جون لودو رو از لای درز دیوار در میاره و پرتش میکنه کنار فنر و میگه:
- فکر میکنم به قدر کافی شکنجه شده باشین. حالا وقتشه که فنریر با غول ها حرف بزنه.اولا حالیشون کن اینجا غار عمه شون نیست که هی خودشونو میکوبن به دیوار.دوما بگو اونها قراره امروز به محفل حمله کنن و اون رو با خاک یکسان کنن.برای اینکار تونستیم یه نفوذی به داخل محفل بفرستیم. قراره تا چند ساعت دیگه راه ورود غول ها به محفل رو بهمون نشون بده. و اون وقت خودم شخصا افتخار میدم و دامبلدور و ریشش رو به عنوان شام به غول ها میدم.ویزلی ها رو هم میتونن ببرن برای زمستونشون ذخیره کنن.
لودو به زحمت فکش رو تکون میده و میگه:
- نفوذی؟...اگه قرار بود کسی رو بفرستین داخل محفل منو میفرستادین ارباب. من در نفوذ کردن استادم.چند لحظه پیش که دیدین چطور در درز دیوار نفوذ کرده بودم.چرا به خودم نگفتین؟
لرد بعد از شکنجه دوباره لودو میگه:
- اولا دیگه نبینم به والانعمتت بگی چیکار بکنه یا نکنه. دوما، برای این کار شخص مناسب تری رو انتخاب کردم.کسی رو که بارها سعی کرده شایستگی خودش رو به ما اثبات کنه...ولی خب...نتونسته! برادر بی عرضه فنریر رو فرستادم.
فنریر با شنیدن این جمله لبخند افتخار آمیز گنده اي زد و در ضمن تلاش برای صاف کردن قامتش توضیح داد:
- من و خانوادم از این لطفتون کمال تشکر رو دارم! این باعث افتخار خانواده ماست که شما ما رو بی عرضه خطاب کرده و برای همچین ماموریت های پیچیده ای انتخاب کردین. فقط میتونم بپرسم که هودریر خودش رو جای کی جا زده؟
- آره بهت اجازه میدم این رو بپرسی. چون الان دیگه اون وارد محفل شده و توی دست و پا چلفتی نمیتونی به هیچ طریقی کارش رو خراب کنی. خرابکاری های گذشته ات که یادت نرفته؟...به هر حال، من یه عضو کاملا فرعی و بی ضرر رو انتخاب کردم که امکان نداره هیچ کدومشون بهش شک کنن. هودریر برادر تو خودش رو به جای سوییچ جا زده.
- سوییچ؟
- آره، گفتم که اسمشم نشنیدی. سوییچ خواهر زشت و بد ترکیب مانداگاس...
فنریر از بعد از کلمه مانداگاس دیگه هیچ صدایی رو نشنید. سرش گر گرفت، گوش هاش سوت کشید و با وحشت به دست های خونینش نگاه کرد و به یاد آورد که نیم ساعت قبل خواهر مانداگاس قبل از اینکه توسط اون خورده بشه در لحظه آخر با داد و فریاد توله گرگ بی مصرف صداش کرده بود. همون اصطلاحی که برادر بزرگترش همیشه در موردش به کار میبرد. فنر به لرد نگاه کرد و به زحمت سعی کرد نفس بکشه.برای چند لحظه فکر کرد نفس کشیدن هرگز نمیتونه سخت تر از این بشه.ولی اشتباه کرده بود... چند لحظه بعد که لرد ذهن فنریر رو خوند...نفس کشیدن براش سخت تر هم شد!