هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۸:۰۹ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
#41

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
بلاتریکس یکی یکی بچه ها را از دیگ بیرون می آورد اما بچه ها که گویی درون دیگ خیلی بهشان خوش می گذشت، از پشت سر بلاتریکس دور می زدند و دوباره می رفتند توی دیگ.

کتی: قاقاروووو! قاقارو رو درش بیار!
بلا: کتی یه بار بهت گفتم! قاقارو این تو نیست! هی! من مگه تو رو یه بار در نیاوردم؟!
و یک بچه را برای چندمین بار از درون دیگ به بیرون پرت کرد اما بچه بلافاصله برگشت توی دیگ.

-اینجوری نمیشه. باید یه فکره اساسی بکنیم.
فنریر این را گفت و در دیگ را بست.
-کسی برای جداسازی بچه ها پیشنهادی نداره؟

کتی:قاقارووو

رودولف: من یه پیشنهاد...
اما حرفش با کفگیری که بلاتریکس توی صورتش کوبید ناتمام ماند.

دیزی: من! من! من یه پیشنهاد دارم! من میگم باید یه کشیش بندازیم توی دیگ تا از بچه ها اعتراف بگیره! اونایی که به گناهشون اعتراف می کنن بچه های خوبی ان پس اونا رو میفرسته بیرون و ما هم بلافاصله بچه های خوبو از ون میندازیم بیرون تا نتونن برگردن تو دیگ!

ملانی: فکره خوبیه ولی...

فنریر: آخه تو این وضعیت کشیش از کدوم قبرستونی بیاریم؟ تو اینجا بین ما کشیش می بینی؟!

دیزی: راست می گیا، از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم!

کتی: قاقاروووو

ملانی: فهمیدم! بهترین کار اینه که یه کشیش قلابی بفرستیم اون تو! یه نفر از خودمون رو!

فنریر: ولی کی؟ یه نگاه به دور و برت بکن! بین ما هیچکس کوچک ترین شباهتی به یه کشیش نداره!

دیزی که ناگهان فکری به ذهنش رسیده بود، با نگاهی موذیانه جواب داد: انقدر مطمئن نباش!

ملانی: تو ام داری به همون چیزی که تو ذهنه منه فکر می کنی؟

کتی: قاقارووو

فنریر: فکرشم نکنین! من کشیش نمی شم!


یک ربع بعد:


ایوا: به به! چه کشیش برازنده ای! چه عبایی! چه صلیبی! عجب مویی!

ملانی:ایوا! کلاه گیس فنریرو از دهنت دربیار! دیزی، تو واقعا فکر می کنی اون کلاه گیس باید روی سرش باشه؟ آدمو یاده قاضیا میندازه.

دیزی: معلومه که باید باشه! اصلا یه معنویت خاصی به چهره ش داده.

بلا: خب دیگه کافیه. باید زودتر کار رو شروع کنیم.
فنریر: من تنها اونجا نمی رم.
بلا: نه پس فکر کردی ما تو رو تنها اون تو می فرستیم؟ من خودم باهات میام تا مطمئن بشم کارتو درست انجام می دی.
هکتور: منم میام. حضور یه آدمه متخصص اونجا لازمه.
بلا: خیله خب! فقط ما سه نفر! کسه دیگه ای باهامون نمیاد.

و این چنین شد که هر سه نفر بالای سر دیگ ایستادند و آماده رفتن بین یک گله بچه ی خوب و بد و جدا کردنشان شدند. اما قبل از آنکه فرصت کنند در دیگ را باز کنند، کتی جلویشان را گرفت و به پای فنریر افتاد:
-فنریر! قاقاروی منو پیدا کن و از اون جهنم درش بیار! من قاقارومو اول از مرلین، بعد از تو می خوام!
-بااشه! بااشه! کچلمون کردی تو!

بلاتریکس دوباره در دیگ را گرفت و آن را باز کرد اما...
بلاتریکس، هکتور، فنریر و کل ملت مرگخوار با دیدن صحنه ی درون دیگ دهانشان از تعجب باز ماند و خشکشان زد!







پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
#40

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- خب‌.‌..حالا باید زیرشو روشن کنم و بعد...

درست در همین لحظه مرگخواران به ون رسیده و با شیرجه‌ای به داخل پریدند. شوک بزرگی که در اثر حمله‌ی مرگخواران به ون وارد شده بود، باعث شد مدتی روی دو چرخ کناری در هوا معلق باشند و سرانجام با صدای بلند و به طرز وحشتناکی بر زمین فرود بیایند.

- چه خبرتونه؟ شعله‌م خاموش شد!
- صبر کن هکتور. اول باید جداسازیشون کنیم.

هکتور که شوق و ذوقش برای پختن گله‌ای بچه‌ی تروتازه به اوج خود رسیده بود و حالا داشت فروکش می‌کرد، به مرگخواران زل زد.
- جداسازی کنیم؟ یعنی چی؟ این همه مدت رفتید دنبال چندتا بچه که آخرش بیاید بگید باید جداسازی بشن؟

بلاتریکس در همان حالی که با خشونت یکی یکی بچه‌ها را از درون پاتیل بیرون می‌کشید، چشم‌غره‌ای به هکتور رفت.
- حرف نباشه هکتور. بین اینا بچه‌ی خوبم هست. باید خوبا رو بندازیم بیرون تا معجونمون خالص بشه.

اما ظاهرا بچه‌ها علاقه‌ی چندانی به بیرون آمدن نداشتند و بلاتریکس باید تلاش بیشتری می‌کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۹:۱۰ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
#39

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
مرگخواران، پشت حصار جمع شده بودند و داشتند روی کار های بچه ها نظارت میکردند. بلکه در فرصت مناسب، آنها را بقاپند. قطعا خیلی ترسناک شده بودند، وقتی به بچه ها، نگاهشان را دوخته بودند و پلک نمیزدند.

- ام... داریم چیکار میکنیم؟

بلاتریکس، کروشیویی نثار مرگخوار بدبخت کرد، که نظم گروه را بر هم زده بود. به بچه ها نگاهی انداخت. زمان مناسبی بود برای گرفتنشان، متنها گربه ای که زیر دستشان بود، شهید شده و بچه ها میخواستند بروند و دنبال گربه ی دیگری بگردند. بلاتریکس، در ذهنش تمام ایده هایی که میتوانست آنها را یکجا نگه دارد، مرور کرد. اما هر کدام یا باعث نقص عضوشان میشد، یا باعث فلج شدنشان. نگاهی سرسری بر مرگخواران انداخت... و نگاهش روی کتی و قاقارو ساکن ماند.
- کتی، قاقارو رو بفرست پیش اون بچه ها!
- چی؟
- نشنیدی چی گفتم؟ اونو به عنوان گربه بفرست پیششون.

رنگ کتی، مانند گچ سفید شد.
- آخه...

کتی میدانست اگر مخالفت کند، باید اشهدش را بخواند.
- ب... ب... باشه.

درون گوش قاقارو چیزی گفت و او را وسط فرستاد.
- سلام بچه ها!
- وای! گربه ی سخنگو!

قطعا دنبال کردن قاقارو، ارزشش را داشت. قاقارو، رو به بلاتریکس کرد. که داشت با اشاره کردن راهنمایی اش میکرد. اما مشکلی وجود داشت... وقتی رویش را برگرداند، یک گله بچه دید. همه بچه های پارک دنبالش افتاده بودند. عاجزانه به کتی نگاه میکرد. اما او هم کاری از دستش بر نمی آمد. مسیرش را رو به ون عوض نکرد و به راهش ادامه داد. یک متر مانده به ون، هکتور در را باز کرد و دیگ بسیار بزرگی، جلوی ون آورد. قاقارو، به موقع از جلوی ون به آن طرف پرید و تمام گله ای که همراهش بود، به داخل دیگ رفت و هکتور به موقع در دیگ را گذاشت.

-نه...

مرگخواران نه، نه، میکردند و به طرف ون میدویدند. چون گله ای که داخل دیگه بود، بچه ی خوب هم داشت.



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۷:۰۶ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
#38

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه به مرگخوارا ماموریت داده که کارای غیرقانونی انجام بدن. مرگخوارا به شهر بازی میرن و تصمیم میگیرن با بچه ها معجون خطرناک درست کنن و بدن مردم بخورن. بعد از جمع آوری چند تا بچه هکتور اونا رو می پزه و تبدیل به معجونشون میکنه. ولی چون اونا بچه های خوبی هستن، معجون هم یه معجون خیلی خوب میشه. برای همین نیاز به بچه‌های بد برای درست کردن معجونِ بد دارن و طیِ بیسیمِ پلیسی که بهشون گیر داده بود، می‌فهمن جایی از پارک یه سری بچۀ بد در حال گربه‌آزارین.
حالا تویِ ونِ مرگخوارا، هکتور داخلِ پاتیل افتاده و انتخاب کلمۀ غلطش باعث میشه مرگخوارا تصمیم بگیرن با خودش معجون شرارت درست کنن.

***


- راست میگه! دیگه تموم شد، تلاش نیاز نیست! نه چک زدیم نه چونه، معجون اومد به خونه!

مرگخوارِ جلفی که در حال حرکاتِ ناشایست بود با پس‌گردنیِ رودولف سر جایش نشست.

- فکر نمی‌کردیم انقدرام آسون باشه ها. خب، منتظر چی‌ ایستادین؟ برین هکتور رو تبدیل به معجونش کنین دیگه.

مرگخواران از آن نگاه‌های همیشگی‌شان به یک‌دیگر انداختند.
- چیزه... میگم...
- الان موقع‌‌ش نیست تام.

ماکسیم سرِ تام را به پایین فشار داده و سر جایش نشاند.

- نه آخه...
- فعلا بشین.

ماکسیم که انگار خوشش آمده بود، دوباره کارش را تکرار کرد.

- ولم کن دیگه! بابا ما مگه قرار نبود کارای شرورانه کنیم تا اربابو راضی کنیم؟ بعد بیایم خودمونو بپزیم؟! اصلاً گیرم که این کار شرورانه بود، اینجا کس دیگه‌ای جز هکتور هست که معجون‌سازی بلد باشه بخواد خود هکتورو بپزه؟!

تام پر بی‌راه نمی‌گفت... مثل اینکه آن‌ها مجبور به دنبالِ اون کودکانِ بازیگوش رفتن بودند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۸:۵۰ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹
#37

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
مرگ خوارا سریع بر بساتشونو جمع کردن عوض اینکه سوار ون خودشون بشن سوار ون گل گلی کناری شدند و هکتور هم انداختن تو دیگ معجونش و در معجونم گذاشتن و دیگ رو به روی ایوا گذاشتند!

-آخیش جا شدیم به ریش و دماغ ارباب جا نمیشدیم ها!
-یه بار دیگه عزیز مامان ایوا به ریش نداشته ی ارباب قسم بخوری مجبورم میکنی یه بار دیگه یه ...(سانسور شده)... مهمونتون کنم ها !
-هکتور کوش؟
-تو نخوردیش که ایوا؟
-نه به ریش و دماغ نداشته ی ارباب !
-یه بار دیگه اینطوری قسم بخورین با یه ...(سانسور شده)...مهمونتون میکنم ها!
-ما داشتیم درمورد ایوا حرف میزدیم !
-ایوا تخ کن تخش کن هکتور رو!

و ناگهان از داخل دیگ صدای فریاد هکتور بلند شد!

-یکی منو از اینجا در بیاره تا تبدیل به معجون شرارت بینهایت نشدم!

با داد زدن هکتور و گفتن کلمه ی معجون شرارت بینهایت مرگ خوارا به فکر فرو رفتن.

-معجون شرارت بینهایت که مال ارباب تو معجون شرارت متوسط میشی!
-معجون شرارت چی هست خوردنیه؟
-ایوا به معجون کاری نداشته باش با همتون بودم ها حالا که معجون شرارت متوسط مجانی گیرمون اومد!


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲:۱۰ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹
#36

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
مرگخواران همگی به سمت فنریر برگشتند...
_چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنید من رو؟
_جناب سرهنگ میگه بو میاد، تو هم همیشه منشا بوی یه چیزی هستی..اعتراف کن!
_عرض کردم..من سروانم، هنوز سرهنگ نشدم!
_اختیار دارین جناب ژنرال...شما برای ما سردار هستی اصلا!
_راست میگه جنابِ فرمانده‌ی کل قوا...ستاره های روی شونه شما که مهم نیست...مهم ستاره‌هایی هست که شما در دل‌های ما دارین!
_صدراعظم گرامی...اونچه که شما برای ما انجام دادی، پدر مادرمون برامون انجام ندادن!

پلیس مذکور با حیرت به مرگخواران که درجه‌ی تملق رو به حد اعلا رسانده بودند، نگاه می‌کرد...شک نداشت با این روند، چند ثانیه دیگر حتی "جناب دبیرکل سازمان ملل" هم خطاب می‌شد!
در همین حین بود که پلیس دیگری نزد آنها آمد!
_جناب سروان...یه مورد فوری...همین الان بیسیم زدن که سر همین پارک چندتا بچه‌ی بد دارن گربه آزاری میکنن!
_اوه..باشه..بریم...خب...شما خیّرین مهربان...بعدا میام مجوزتون رو بهم نشون بدین!

پلیس ها با سرعت به سمت ماشین‌هایشان رفتند و آژیر کشان از مرگخواران دور شدند...
_هوف..شانس اوردیم!
_خیییلی هم شانس اوردیم!
_نه در این حد حالا...چارتا پلیس مشنگ بودن دیگه!
_نه از این جهت..ا.ز این جهت که بچه‌های بد رو پیدا کردیم!
_هان؟
_نشنیدین چی گفتن؟سر همین پارک؟گربه آزاری؟بچه‌ی بد؟
_راست میگه دیگه...اونایی که با گربه مخالفن، بچه های بدی هستن دیگه...به درد اون معجون موردنظر میخورن!
_پس بدوید بریم!
-درسته...باید قبل از پلیس اون بچه‌ها رو بگیریم!




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
#35

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
افسر پلیس با تعجب به فضای ون و لباس های که بر روی زمین ریخته بود نگاه میکرد و مرگخوران که از حضور او جا خورده بودند نمی دانستند باید چه کار کنند.

بعد از چند دقیقه افسر پرسید:
- خب.... یه سری گزارشات از فعالیت های مشکوک بهمون رسیده...کارت شناسایی لطفا.... راستی این بوی چیه ؟

بلاتریکس خودش و ایوا را سپر معجون هکتور کرد که دیده نشود و با لبخند مصنوعی گفت:
- جناب سرهنگ خسته نباشید..... راستش ما...

-سروان!

-چی؟

- من هنوز سروانم! سرهنگ نشدم!

- اوه....بله همون سروان!...راستش ما اینجا یه کارگاه خیریه داریم!

-به به! چه کارگاه خیریه ایی؟

ایده کارگاه خیره در یک لحظه به ذهن بلا رسیده بود ولی جزئیاتش در ترافیک ماند و به ذهنش نرسید. به همین علت هم با حرکت چشم و ابرو جمله " این قضیه رو جمع کنین یا بعدا خودم از رو زمین جمع تون میکنم!" به مرگخوران فهماند.

آگلانتاین شروع کرد:
- یه کارگاهه که....برا بچه هاست...

افسر باز پرسید:
- پس این لباسا چیه؟

- اینا....اینا...آها! قرار اینا رو به بچه ها بدیم!...به بچه های بیچاره!

- که بخورن!

- بپوشن!....خفه شو ایوا!

- پس شما یه دیوار... البته یه ون مهربانی دارین؟

-چی؟....آره مهربانی و محبت و همه این چیزای بیخودو داریم!
- مجوزشم هم که دارین؟....نگفتی این بوی چیه؟

مرگ خوران جوابی ندادند. آنها چیزی از مجوز ها و قوانین مشنگی نمیدانستند، و فکر نمیکردند که مهربان بودن هم نیاز به مجوز داشته باشد.



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹
#34

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه به مرگخوارا ماموریت داده که کارای غیرقانونی انجام بدن. مرگخوارا به شهر بازی میرن و تصمیم میگیرن با بچه ها معجون خطرناک درست کنن و بدن مردم بخورن. بعد از جمع آوری چند تا بچه هکتور اونا رو می پزه و تبدیل به معجونشون میکنه. ولی چون اونا بچه های خوبی هستن، معجون هم یه معجون خیلی خوب میشه. هکتور به بقیه میگه که اگه میخواید یه معجون بد درست کنم باید بچه های شرور رو برای معجون استفاده کنیم.


***


کتی جست و خیز کنان داخل ون پرید و بر خلاف تصور خود نویسنده و خواننده ها، با چهره ی خندان بلاتریکس رو به رو شد.

-ببینین ایده‌ی من اینه که... پلاکس وارد میشه و...

ولی بلاتریکس هیچ علاقه ای به شنیدن ایده های درخشان کتی نداشت؛ بنابراین او را لقمه پیچ و با ضربه ای محکم و بلند، کتی را به بیرون از ون پرتاب کرد.
کتی چرخ چرخ زنان درهوا به پرواز درآمد.
از میان بچه هایی که بستنی میخریدند گذشت...
از وسط چرخ و فلکِ در حال حرکت عبور کرد و از شهر بازی بیرون رفت...
از بالای شهرداری هاگزمید گذشت و برای پلاکس دست تکان داد. پلاکس نازنین.
و کتی هنوز بین زمین و آسمان معلق بود.
او سر راه تمام تاپیک های هاگزمید را پر از پلاکس و کتی کرد و رد شد.
و آخر سر هم در جایی بیرون از دهکده ی هاگزمید، بین شهر لندن و خانه ریدل ها فرود آمد و خوش خوشکان به راهش ادامه داد.

بلاتریکس دستانش را سایه بانش چشمانش کرد و سعی کرد کتی را جایی در آسمان بیابد و چون موفق به این کار نشد، رو به آگلانتاین کرد:
-که به بچه های شرور نیاز داریم هان؟! هی تو! پیرمرد! اون کیفو بردار ببریم بازم بچه جمع کنم! مثل اینکه این جونورای کوچولویی که جمع کرده بودیم زیادی خوب بودن! باید بداشونو جمع کنیم!

اما همین که آگلانتاین کیف را از روی زمین بلند کرد، صدای آژیری سر تا سر ون را پر کرد.
بلاتریکس با اخم رو به ایوا که معلوم نبود تا آن موقع سرگرم چه کاری بود، کرد:
-این دیگه صدای چیه؟ ایوا نکنه صدای شکم توئه؟ مگه همین پنج دقیقه پیش نصف ون رو نخوردی؟ یه کاری نکن شکمتو سفره کنم!

ایوا خودش را گوشه ای جمع کرد.
-عه... صدای شکم من که نبود... اون... اون... اون آژیر پلیس‍...

ولی نیازی نبود تا ایوا حرفش را ادامه دهد. بلاتریکس برگشت. افسر پلیسی، در حالی که ماشین های اداره ی پلیس آژیرکشان پشت سرش توقف کرده بودند، در ورودی ون ایستاده بود و خیره خیره به لباس هایی که کف ون افتاده بودند نگاه میکرد. لباس هایی که متعلق به بچه های معجون شده بودند.



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۸:۴۲ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۹
#33

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
و پلاکس هم بی فکر حرفی زد.
- ایده میخواهیم

و همان لحظه در پشتی ون باز شد و کتی پا به داخل ون گذاشت.
- خب؟ بنظر خیلی به من نیاز دارید. آره، بنظر من نظر کتی رو بپرسید. خب موضوع چیه؟

بلاتریکس هم که نزدیک بود در بغل آگلا بپرد با عصبانیت گفت:
- تو چجوری حرف این پلاکس رو شنیدی؟ مگه تو توی کوچه دیاگون زندگی نمیکنی؟ اینجا چی کار میکنی؟

و سپس پلاکس مشتاقانه گفت:
- ما برای کار خلاف و درست کردن معجون هکتور بچه شر نیاز داریم. نگاه کن این چقدر خوشمزه و مارشمالویی! باید زشت و سیاه باشه. بچه شر میخواهیم.

پلاکس بدون اینکه نفس بگیرد یکسره این حرف را گفت. و یک پس کله ای از بلاتریکس خورد.

- کتی؟
- جانم بلاتریکس؟
- میشه یک لحظه بری بیرون؟
- چرا؟
- میخوام به...ام... آهان همه برین بیرون... نه... آهان میخوام به اینها یک چیزی دربارت بگم.
- خوبه؟

بلاتریکس با لبخندی زورکی سر تکان داد.

- خب، من رفتم تا شما حرفای خوشگل دربارم بزنید.

و خوشحال از ون بیرون رفت.
بلاتریکس کمی به در ون خیره شد. بعد سرش را بالا آورد و به پلاکس خیره شد.

- منظور؟
- دقیقا! حالا کتی ایده میده و کلا ون رو منفجر میکنه. باید بگی بهمون منظور ازایده هاش چیه! و گرنه خودت...
- عمرا! تا حالا دیدی کسی بدون گالیون کار کنه؟

بلاتریکس غرولندی کرد و 15 گالیون جوری کف دست پلاکس انداخت که خوب شد دستش کنده نشد.

- خوبه؟
- داشتم فکر میکنم 12 گالیون دیگه...

و سپس با نگاه بلاتریکس خفه شد.

- خب! کتی بیا داخل.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱:۱۱ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۹
#32

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
- دقیقا داری اینجا چه غلطی میکنی؟

این صدای خشمگین بلاتریکس بود که مانند پتکی بر سر آگلانتاین کوبیده شد.
آگلانتاین که دستپاچه شده بود در حالی که سعی میکرد پیشبند صورتی دور گردنش را دربیاورد جواب داد: من... چیزه ....فقط میخواستم اعتمادشونو جلب کنم....باور کن...اه در بیا دیگه!
و پیشبند را محکم تر کشید.

- بعله کاملا معلومه....چایی صورتی ات سرد نشه کوچولو...

اگلانتین که قرمز شده بود جوابی نداد. می دانست که جوابش هرچه باشد بلاتریکس را عصبانی میکند وهرچه بلا عصبانی تر شود صدایش هم بالاتر میرود و صدای بالاتر به معنای جلب توجه بیشتر بود. با خودش فکر کرد شاید هنوز هم بشود قضیه را بدون سر و صدا تمام کرد.

بنابراین با لحن چابلوسانه ایی گفت:خب حداقل تا این گوشه کشوندمشون... و الان به شما تقدیم شون میکنم! دیگه لازم نیست دنبال بچه بگردین! اینا مال شما! من میرم باز پیدا میکنم!

بلا که از این پیشنهاد ناگهانی تعجب کرده بود ابرویی بالا انداخت و جواب داد: واقعا؟؟خب... باشه....پس من اینا رو میبرم...
دختر بچه کوچک که تا کنون با فرو کردن پیپ اگلا در فنجان عروسکی اش سرگرم بود ، گفت: نخیرم... من با این خاله زشت نمیام...
دختر دوم هم او را تایید کرد: منم همینطور...
- به کی گفتین زشت؟؟؟ شما کوچولوهای لعنتی.....خب... حالاکه اینطور شد این خاله زشت براتون یه سوپرایز داره....
بلا کیسه مخملی بزرگی را که به رنگ قرمز بود، به زحمت از کیف دستی اش در آورد. به نظر میرسید درون کیف دستی کوچک او با افسون بزرگ شده باشد وگرنه ممکن نبود آن کیسه مخملی در آن جا بگیرد. بعد بدون مقدمه پیپ اگلا را که مثل یک عروسک صورتی شده بود ،از دست دختر کوچکتر بیرون کشید و بدون توجه به ناله ی اعتراض آمیز او ، آن را در کیسه اش انداخت.

- خوب خاله میخواد باهاتون بازی کنه... هرکی زودتر بتونه اون چندش صورتی رو از کیسه در بیاره، میذارم برای همیشه مال خودش باشه!

اگلا اعتراض کرد:چییی؟؟ اون که عروسک نیست! پیپ بیچاره منه! قرارم نیست به هیچکدومتون برسه...

ولی بچه ها به حرف های آگلا توجهی نداشتند. داشتن یک عروسک سخنگو،آن هم برای همیشه خیلی وسوسه انگیز بود.
دختر بزرگتر پرسید: راست میگی دیگه نه؟.... مال خود خودم میشه؟
قبل از اینکه بلا بتواند جوابی بدهد؛ دختر کوچکتر فریاد زد: چی؟؟ مال منه ! از اولشم مال من بوده!!

همین چند جمله کافی بودکه دو دختر به سمت کیسه مخملی حمله کنند. ولی درست زمانی که هر دو دستشان را در کیسه کردند که پیپ را بیرون بیاورند، کیسه مخملی مانند حیوانی زنده دهانش را باز کرد و دو دختر را که داشتند جیغ میکشیدند به درونش کشید. بعد خر خر رضایت مندی کرد و بیحرکت شد.

بلاتریکس که دهانه کیسه را می بست با غرور گفت: دیدی؟ یاد گرفتی؟ به همین سادگی، به همین خوشمزگی!
-چی؟...اره....میگم.....پیپ من چی شد؟ این مخمله اونم خورد؟؟
-بعدا بهت میدم..... میگم تف اش کنه!
اما اگلا که باور نمیکرد که کیسه مخملی پیپ اش را پس بدهد با نا امیدی از دست دادن یار غار اش روی زمین ولو شد.
بلاتریکس آهی کشید و با دیدن هکتور که به سمتشان میآمد گفت:هکتور!! هکتور!! جا واسه پاتیل و بند و بساط ات پیدا کردی؟
هکتور که با شوق پاتیلی را به دنبالش میکشید گفت:ام...هنوز نه....ولی یه بچه چاقالو رو به بهانه ابنبات تو این پاتیل انداختم! اندازه سه تا بچه عادیه! این مشنگ ها به بچه هاشون چی میدن؟؟؟

بلاتریکس که ابدا علاقه ایی به تشویق هکتور نداشت ادامه داد: باشه.حالا سریعا یه جا واسه ی... صبر کن ببینم... این ون بستنی خوبه دیگه،نه؟ رودولف رو با خودت ببر که کمک ات کنه وسایلتو بچینی .رودولف کو اصلا؟
هکتور که نمیتوانست به بلاتریکس بگوید که رودولف به جای پیدا کردن بچه، پرستار زیبای او را پیدا کرده و دارد در مورد "تربیت صحیح" صحبت میکند، فقط سرش را تکان داد و گفت:نمیدونم....
-خیلی خب ولش کن ... همین آگلا رو ببر...
هکتور، آگالای افسرده را با خود برد و با بیرون انداختن مرد بستنی فروش و لوازمش، شروع به درست کردن معجونش کرد.
در درون ون ، پاتیل بزرگی را با آتش جادویی گرم میشد در وسط قرار داشت و هکتور مدام دور آن میچرخید و هر بار چیزی را به آن اضافه میکرد. تا آن زمان چند بچه جمع شده بود، که آنها را هم به معجون اضافه کردند.
بلاتریکس که کیسه ی مخملی اش را درون معجون خالی کرده بود و در لحظه آخر توانسته بود پیپ آگلا را از غرق شدن در معجون نجات دهد متوجه چیز عجیبی شد. معجون هکتور برخلاف همه معجون هایی که تا آن زمان درست کرده بود،خیلی زیبا به نظر میرسید . درواقع معجون شیری رنگ و با رگه های از رنگ های مختلف بود و بوی مارشملو میداد.

-میگم هکتور....مطمعنی این درسته؟ این معجونه اصلا سیاه و ترسناک نیست...
اگلا که پیپ عزیز اش را نوازش میکرد گفت:آره... در واقع خیلی گوگولی شده...
-نباید این طور میشد که....صبر کنین ببینم....

هکتور قاشق کوچکی برداشت و مقداری از معجون را مزه کرد.
- این مزه بچه خوب میده...

پلاکس که تازه به ون رسیده بود گفت: وای مردم از خستگی...این بچه ها چرا اینقدر انرژی دارن...گفتی مزه چی میده؟
-بچه خوب!
-یعنی چی حالا؟
-یعنی این بچه ها ، بچه های خوبی بودن! ما برای یه معجون خوب بچه شر میخواییم! از نوع دیوار راست بالا رو! آتیش سوزاننده باشه!
-حالا چی کار کنیم؟
این بار بلاتریکس جواب داد: یعنی باید بازم بچه پیدا کنیم! ولی نه هر بچه ایی...یه جورایی بچه هیولا میخواییم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.