هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۰:۵۰ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:

سحرگاه، صدای زنگ خانه ریدل، اهالی سیاه دل خانه را از خواب پراند! و پس از آن فریاد اعتراض بود که از گوشه و کنار خانه ریدل نثار زنگ زننده شد.

-ای مرگ! الان وقت اومدنه آخه؟
-برو بمیر...هر کی هست کلیدم نداره.
-چوب دستی که داری تسترال. طناب ظاهر کن خودتو از یکی از پنجره ها بنداز تو.
-میام چوب دستیتو می کنم تو دماغت ها...

-بیایید بکنید ببینیم چگونه این کار را انجام می دهید!

این یکی، صدایی نبود که بتوانند بی خیالش شوند. گوینده جمله آخر سعی کرد یک قطره آب شده، در زمین فرو برود...ولی رزها به این سادگی آب نمی شدند. برای همین رز از آن پس وانمود کرد لاکرتیاست کلا!

در این فاصله لرد سیاه همچنان پشت در مانده بود.
-متوجه هستید که اربابتان از سفری طولانی بازگشته و اکنون پشت در مانده است؟

مرگخواران متوجه بودند. ولی واقعیت این بود که کسی تمایل نداشت اولین چهره ای که در آن وقت روز مشاهده می کند، چهره خشمگین لرد سیاه باشد.
سرانجام روفوس به عشق سوغاتی به سمت در شتافت و آن را باز کرد.
ولی به جای سوغاتی چمدانی را دید که پرواز کنان به طرف دماغش می آید.

برخورد چمدان لرد سیاه با دماغ روفوس صحنه بسیار فجیعی را خلق کرد. ولی چیزی که توجه بلاتریکس را به خود جلب کرده بود این نبود!
-ارباب؟ چمدونتون...

-چیه بلا؟ تو هم سوغاتی می خوای؟ تو تنها کسی بودی که امیدوار بودیم از دیدن ما شادمان بشه.
-نه ارباب...چمدون شما...چرا...سفیده؟

لرد سیاه خسته بود...اصلا به رنگ چمدانش دقت نکرده بود.
-هوووم...وقتی می رفتیم سفر سیاه بود. یعنی ممکنه در اثر وفور جادو در ما رنگش پریده باشه؟

بلاتریکس چمدان را برداشت و کمی بررسی کرد.
-فکر نمی کنم ارباب...روش برچسب داره. نوشته آلبوس پرسیوال دامبلدور...

با شنیدن اسم دامبلدور خشم لرد سیاه دو چندان شد.
-اسم اونو نیار که تو جارودگاه دیدیمش. همین که با ابرمون فرود اومدیم باهاش برخورد کردیم. رو جاروی کناری بود. نفرت انگیز. به ما لبخند زد.ما هم ابرمونو کوبیدیم به جاروش.. پخش زمین شد...هی...صبر کن...این چمدون اونه؟ ...معنیش اینه که...چمدون ما هم پیش اونه؟




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۰:۲۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

-همینه که هست جد بزرگوارمان! شما حاضرین این هزینه را تقبل بفرمایین یا نه؟ چون مشتری داره. اگه نمی خوایین ردش کنیم بره.

حتی آریانای بی استعداد کم هوش هم متوجه شده بود که این سخن لرد چقدر توهین آمیز و بی تربیتانه است. لرد سیاه هیچ ارزش و اهمیتی برای مقام ساحره قائل نشده بود. در حالی که آریانا داشت مسئله را حلاجی می کرد، سالازار دخترک را برانداز کرد.
-خب...با این استعدادی که من با چشم درونم دارم می بینم می ارزه! باشه...پرداخت می نماییم!

لرد سیاه شادمان از این که بالاخره از شر آریانا خلاص شده و پول هنگفتی هم به جیب زده دست هایش را به هم مالید. ولی این حرکت اصلا برازنده ارباب نبود. مرگخواران هم متوجه این نابرازندگی شدند...و از ترس این که در نابرازندگی از اربابشان عقب بمانند همین حرکت را تکرار کردند. خودشیرینانی همچون گیبن سعی کردند همزمان، کف پاهای خود را نیز به هم مالیده و مورد رضایت ارباب قرار بگیرند...ولی خب...نشد دیگر!

-آریانا جان...وسایلت رو جمع کن. من باید بهت آموزش بدم. برای همین باید مدتی در جوار خودم باشی. تام؟ پسرم؟ اتاق قدیمی من که هنوز خالیه؟ همونی که دیوار به دیوار اتاق خودت بود. من و دانش آموز جدیدم چند سالی در اون اتاق به آموزش علوم جادویی خواهیم پرداخت. مطمئنم بعدش می تونم بفروشمش و با پولش سفری به دور کهکشان آغاز کنم.

شادمانی لرد سیاه به همین سادگی پایان پذیرفت!
آریانا دامبلدور در ارتش سیاه، خانه ریدل ها، و بدتر از همه، در همسایگی لرد سیاه ماندگار شد.

لرد در حالی که زیر لب جملاتی همچون "پیرمرد خرفت! حساب نکرده چند سالشه و چند سال دیگه زنده می مونه. به جای تهذیب نفس و عبادت در این روز های پایانی، خواهر دامبل رو از ما خریداری می کنه...بعدشم میاره کنار ما نصبش می کنه" زیر لب زمزمه می کرد به اتاقش رفت تا حداقل چند ساعتی ریخت آریانا را نبیند!


پایان.




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
لرد که حالا کمی از میزان تعجبش کاسته شده بود، با متانت و آرامش همیشگی اش پاسخ داد:
- چی چند جد بزرگوارمان؟

سالازار اسلیترین با قدم های آهسته ای به طرف آریانا رفت و او را آنالیز کرد.
- همین دخترک رو فرمودیم. فکر می کنیم با فروشش می تونیم پول خوبی به جیب بزنیم. اعجوبه ست!

مرگخواران به نوبت، یکی پس از دیگری به این شکل و سپس به این شکل در آمدند.
- آریانا؟! اعجوبه؟
- ارباب چه جد باحالی دارید!
- مرلین سایه شو از بالا سرمون کم نکنه ارباب.
- نکنه دلتون اکسپلیارموس می خواد؟
-
-

لرد با تاسف سری تکان داد و همانطور که عرض اتاق را به طرف سالازار می پیمود، گفت:
- فکر نمی کنید کمی زود قضاوت کردید جدمان؟
- خیر نوه ی سیاهمان. می ترسیم شخص دیگری زودتر از ما او را از آن خود کند.
- بسیار خب. حالا که اینقدر مصمم هستید، می پذیریم. با محاسبه ی مالیات و عوارض و خسارت سالادی که خواهر دامبل نابود کرد، و همچنین خسارت های دیگر از جمله از بین بردن دو مرگخوار بزرگ ما، تبدیل زاغ مرگخوار بزرگ ما به یک موجود کنگ فو کار و همچنین تبدیل یار "عااااااااا" کن ما به شما و شکستن اره ی یار "عااااااااا" کن ما که می تونست به عنوان یادگاری برای ما باقی بمونه، با کسر مبلغی به عنوان تخفیف، جمعاٌ یک میلیون و پانصد و خرده ای گالیون باید تقبل بفرمایید.
- نوه ی مان...



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۸ ۱۳:۰۹:۳۹
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۸ ۱۳:۱۱:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۰۶ دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
با فرمان ولدمورت براي احضار پيامبرها، آرسينوس سريع موبايلش را بيرون آورد و با مرلين تماس گرفت.
- الو مرلين؟

ولدمورت سرش را جلو آورد.
- چى گفت؟
- سرورم هنوز حرف نزده اصلا.

آرسينوس گوشى را بالا آورد. چند بار بوق خورد و بعد صداى ضبط شده ى مرلين بلند شد.
- مرلين کبير، پيامبر والامقام صحبت مى کنه. متأسفانه به علت حضور در مأموريتى قادر به پاسخگويى نيستم. اگر با من کبير و يا همسر حقير کار داشتيد، پيغام بذاريد!

آرسينوس تماس را قطع کرد. از قيافه اش مشخص نبود ناراحت است چون ماسک داشت، به همين علت نفسش را بيرون داده و موضوع را براى مرگخواران شرح داد.

- بدبخت شديم!
- تا آخر عمر بايد اين دختره رو با اکسپليارموساش تحمل کنيم. :vay:

اين راه حل هم مؤثر واقع نشده بود. مرگخواران دوباره در ماتم فرو رفته بودند که ناگهان در با صداى وحشتناکى از جا کنده شد.

- هورااااا. اکسپليارموسم قدرت تخريب هم داره.

ولدمورت سريع از جايش بلند شد.
- خواهر دامبل آروم باش! اون چوبدستى رو بذار کنار!
- نه! من حوصله م سر رفته! اکسپليارموووس!

گروهى از مرگخواران همان لحظه به مکانى امن آپارات کردند. گروهى به زير تخت و صندلى ها پناه بردند. ولى کسى نمى تواند از تقدير فرار کند.

اکسپليارموس شليک شده، يك دور اطراف اتاق را گشت و بعد مستقيم داخل قلب دخترکى رفت که اره اى شکسته به دست داشت. صداى انفجارى بلند شد. دود سياهى آن نقطه را فراگرفت و وقتى دود برطرف شد ورونيکا ديگر نبود! ولدمورت با تعجب به آن نقطه و شخص جديد زل زد.
- بابابزرگ!

مرگخواران با احتياط از پناهگاه بيرون آمدند. نمى دانستند از نبود ورونيکا ناراحت شوند يا از حضور جد سرورشان خوشحال. آريانا با خوشحالى بالا و پايين پريد.
- اکسپليارموسم قدرت تغيير داره.

سالازار گرد و غبار لباسش را تکان داد.
- نوه ي سياه ما، اين اکسپليارموس زن، چند آخرش؟

چشمان مرگخواران از خوشحالى برق زد. شايد اگر آريانا را مى فروختند از دستش راحت مى شدند.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین

مرگخواران همگی با چهره های درمانده ای که بسی دیدنی بودند،به یکدیگر زل زده بودند تا شاید معجزه ای از سوی عالم زیرین یا عالم مرلین حاصل گشته و یهووکی یک راه حل به ذهن یکی از مرگخواران برسد.

اما افسوس که در آن لحظه قهر مورگانا+نفرین سالازار اسلیترین در قصر چیره گشته بود و مرلین هم دستش بند بود و مرگخواران در پیش دیدگان منتظر ارباب،هرلحظه بیشتر اب میرفتند.

همه جارا سکوت فرا گرفته بود که صدای آشنایی سکوت را شکست و تقریبا همه را به جز لرد زهره ترک کرد.این صدا متعلق به ایلین بود که کمی تاقسمتی حق داشت عصبانی باشد.چرا که گویی ملت علاوه بر آنکه کللللا برای سیوروس،مادری قائل نمیشدند،گویی خجالتشان می امد که ایلین پرنس در رول هایشان حضور داشته باشد تا مبادا رول تیله باران شود(!) یا احتمالا ملت،ملتی بسیار مهربان اند و دلشان نمی اید سیوروس جلوی مادرش بمیرد.در هرصورت این چه مسئله ای بود،نویسنده قادر به درک آن در اذهان هزار توی ملت نبود.

ـ بازم شما هیچی به من نگفته،خودسرانه هرکاری دوست دارید میکنین؟باز هم منو خبر نکردید؟شما خجالت نمیکشین مادرِ منو دار اعظم رو از واقعه ای به این نا خوشایندی خبردار نمیکنید؟هوس تیله کردین؟حقتون نیست تیله بارون شید؟ شما...

ـ بانو پرنس؟

ـ بله؟

ـ اهم اهم...

ـ اهم اهم؟

ـ اهم اهم...!

ایلین با حالت نا مفهومی به ارسینوس نگاه کرد.با دیدن چشمان آرسینوس که به پشت سرش اشاره داشت،سر او نیز به آن سمت برگشت و با دیدن نگاه عاقل اندر صفیح لرد جاخورد.

ـ در محضر ما صدایت را بلند میکنی ایلین؟

ـ عه ارباب...من در محضر شما...یعنی...ببخشید...عه...

ـ اشکال ندارد ایلین!اینبار میبخشیم تورا!البته فقط به دلیل غم فقدان فرزندت.

ـ چه مزاح بامزه ای فرمودید ارباب.

ایلین اینرا گفت و خنده ی ریزی کرد.ملت با نگاه های نگرانی به ایلین خیره شده بودند.
واضح بود که خبر مرگ پسر کسی را به این رک و راستی به کسی نمیدهند اما ارباب برایش هیچ تفاوتی نداشت.چیزی هم که کسی نمیتوانست منکرش شود این بود که ارباب،به هیچ وجه رک گوی خوبی نبوده است و نمیباشد.

ـ به هیچ وجه مزاح نفرمودیم ایلین!

خنده برروی لب های ایلین خشکید.همانطور که نگاه شک زده ی خود را به لرد دوخته بود گفت:
بله؟...ارباب؟...

ملت همچنان نگران بودند.البته هیچکس دقیقا نمیدانست که نگرانی آنها دقیقا به خاطر پیش بینی احتمال سکته ی ایلین است یا زاغی اما به هر حال نگرانی در چهره ی آنها موج میزد.
ارباب همچون پادشاهی بس خفن انگیزناک،سه بار دستان خود را به هم کوفته و فرمودند:
بیاوریدش!

ـ اطاعت!

دیری نینجامید که چند نفر از چاکران درگاه،درحالی که جسم سیاهی را که پارچه سیاهی بر روی ان کشیده شده بود را بر دوش حمل میکردند،آنرا اورده و روی زمین گذاشتند.

به محض انکه پارچه ی سیاه از صورت جسم کنار کشیده شد،صورت سیوروس جان به جان افرین تسلیم کرده پدیدار شد.

نگاه ها به صورت دسته جمعی ابتدا به سمت جسد،سپس ارباب و سپس ایلین متمرکز شد.

گویی سنگی در گلویش گیر کرده بود.چشمانش البالو گیلاس نمیدیدند.ان جسد سیوروس بود.ایلین زرد شد،سفید شد،بی رنگ شد...اما گریه نکرد!نیرویی که قرار بود به صورت گریه منفجر شود به دلیل مقاومت ایلین از گلو به جای پایین رفتن،بالا رفت،به مغز ایلین رسید و همانجا منفجر شد.

البته این انفجار بصورت کاملا نامحسوس و درونی بود و تنها پیامد آن،غش کردن ایلین و پخش شدنش بر کف زمین قصر همایونی بود.

ـ اوه...سرورم

ـ چقدر ضعیف!جنبه ی خبر بد نداشت!خب...مورگانایش بیامرزد!یکی بیاید اینرا ببرد و برایش بقل قبر سیوروس قبر بکند.

ـ ولی این که زنده است سرورم.

ـ معجون زد غش بدم؟

صرف نظر از اعلام حظور هکتور برای یک معجون جدید،در دوخط بالا ترارباب یک خط دیالوگ گفته بود.
اکنون با گفتن ان دیالوگ سلستینا،کلهم آن یک خط ارزشمند باطل گشت که این با جرم هیچ تفاوتی نداشت.

ـ دیالوگ مارا باطل میکنی؟ناجین...

ارباب میخواست ناجینی را برای شامی مفصل با حنجره ی لذیذ صدا بزند که با در نظر گرفتن (غیرفعال)شدن حالت فعلی دو تن از مرگخواران مهمش و درخواست آن دخترک رنگین کمانی برای خارج شدن از مدار، صلاح دانست به چند کروشیو بسنده کند که باشد تا ارتش بیش از آن به بوق کشیده نشده و امار مرگ و میر بالا نرود.

ـ خب؟

ـ خب به جمالتون ارباب.

ـ کروشیو!واسه ی ما جواب سربالا نده ارسی!فکر کردی ما نقشه را فراموش کردیم؟

ـ آآآآآآآآآخ! ...ولی ارباب...نقشه؟درباره چی صحبت میکنید ارباب؟

ـ

ـ بله بله...نقشه...خب...

ارسینوس درحالی که کراوات خود را به طرز غیر عادی سفت میکرد،لبخند حجیمی به دوسوی ملت مرگخوار و ارباب نثار کرد.

ذهن ها همه درگیر بود.اینبار برای معدود بارهایی بود که نه رودولف به ساحره فکر میکرد و نه هکتور به معجون.

- نقشه رو یافتیم ارباب!

سر همه به طرف روونا برگشت که باحالت ویبره از میان جمعیت مرگخواران به طرف ارباب میدوید.

- نقشه را بگو روونا.

- نقشه اینه که تنها کسی که نقشه رو میدونه...سیوروسه!

-

مرگخواران به همراه لرد پوکر فیس شدند.مرگخواران حق داشتند پوکر فیس شوند.لرد هم حتی پوکر فیس شده بود.با پوکر فیس شدن لرد،کل عالم حتی جیبوتی از زیر پونز نقشه جهان نیز پوکر فیس شد.

- خودت بگو روونا...چند تا کروشیو میل داری؟

روونا لبخند نسبتا حجیمی زد و گفت:
باور کنید این تنها راه حله ارباب.

-آخر مرگخوار بوقی!ما از گور بابای کی یک عدد سیوروس بکشیم بیرون در این هاگیر واگیر؟کروشیو!

- آآآآآآآخ! ولی ارباب...از گور توبیاس اسنیپ شاید...

-

-من برم به کارم برسم.

جنگ روانی که برای همه به خصوص ارباب پیش آمده بود بی سابقه بود.آنها به خاطر یک عدد کلاغ که اکنون به موجود کنگفو کار تبدیل شده بود،دو تن از مرگخواران بزرگ را از دست داده بودند که این اصلا خوشایند نبود.

ارباب در فکر فرو رفته بود.فکر اینکه چکار کند و چه تاجی بر سر خود بگذارد که در آخر دید که دخترک ابی پوش همچین بیراه هم نمیگوید.

ارباب بی مقدمه گفت:
مرلین و مورگانا را به پیشگاهمان احضار کنید!فکرکنیم مجبوریم یک روح از عالم مردگان کم کنیم...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ سه شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
اما قبل از آنکه لرد وارد شود،این سیوروس اسنیپ بود که وارد اتاق شد!
_آم...این موجود کنگفوکار روی میز چی هست؟!
_زاغ توئه دیگه سیو...قشنگ نیست؟!
_آم...فک کنم اشتباه شنیدم دوشیزه دامبلدور..یه بار دیگه میگین چی گفتین؟!
_زاغ توئه سیو!

همه مرگخواران توقع داشتند سیوروس عصابی شود...سرخ شود...دود کند....از گریفندور امتیاز کم کند...زلزله به پا کند حتی!اما سیوروس همه را غافلگیر کرد...او هیچ کاری نکرد...فقط افتاد...و مُرد!
این سند هم ثابت میکند مرگ سیوروس را...چه اشک ها که در فقدانم او ریخته نشد...چه مطالب که در سایتها و وبلاگ ها که در رسای او نوشته نشد...چه عکس های پروفایل و آواتارها که در غم مرحوم از دست رفته،تغییر نکرد!
هر چه هم به سیوروس اصرار شد که او سیوروس اسمش است و نه آلن،به گوش سیوروس بدهکار نبود...زیرا که عقل انسانها به چشمشان بود . چشمشان این را دیده بود که سیروس مُرد!
_خب...اینم از اولین تلفات جانی مرگخوار شدن اریانا...مرلین به خیر کنه،نفر بعدی کی باشه!
_اینجوری نمیشه باید یه فکری کرد!
_دارین در مورد من حرف میزنید؟!
_نه آریانا...داریم در مورد دوران پسابرجام بحث و گفتگو میکنیم!
_عه؟!چه بد...من زیاد به بحثای سیاسی علاقه ندارم!

آرینا پس از به زبان آوردن این جمله به سراغ زاغ سیوروس یا بهتر است بگوییم زاغ سابق مرحوم سیوروس رفت تا با آن بازی کند!
مرگخوار ها هم از این فرصت استفاده کرده و به سراغ لرد رفتند تا چاره ای بیاندیشند...
_ارباب؟!ارباب؟!
_چی شده روونا؟!
_عه؟رودولف...چته؟!چرا تشنج کردی؟!آروم باش...نفس بکش!
_دیالوگ...لرد دیالوگم رو به کار برد...تنها دیالوگم!
_آرووم باش رودولف...نفس بکش..."چی شده" خالی دیالوگ توئه..تازه تو کلی دیالوگ دیگه داری...به خودت مسلط باش...بیا بریم بهت یه لیوان آب بدم!

لرد و مرگخواران با تعجب به آرسینوس که سعی در آرام کردن رودولف داشت و او را به سمت آشپزخانه میبرد،نگاه کردند و سپس سرشان را به نشانه تاسف به حال رودولف تکان دادند...
_ولشون کنید ارباب...چی داشتم میگفتم؟!آها...چه خاکی سرمون بریزیم؟!:worry:
_سر ما میخوای خاک بریزی روونا؟!
_نه.غلط بکنم ارباب..منظورم سر خودمون بود...یعنی آرینا رو چیکار کنیم؟!
_خب ما نقشه هوشمندانه ای داریم!
_مثل همیشه ارباب...چیه نقشتون؟!
_نقشه ما اینه که...در واقع ترجیح میدم نقشه ام رو از زبان شما بشنوم!
_بله..مثل همیشه ارباب!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۹ ۲۰:۴۷:۰۶



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۰:۰۹ شنبه ۵ دی ۱۳۹۴

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
آریانا با لبان همیشه خندان و چهره ی گوگولی مگولی ـش مشغول تماشای "چه خاکی بر سرمون بکنیم!" مرگخواران بود.و در چندی آنورتر،روونا که نمی دانست چگونه می بایست سر اسنیپ را بیش از این گرم کند،فکری به سرش رسید!
- گومبا گومبا!:hungry1:

و شروع به درآوردن حرکات موزون کرد.دستانش را همانند بالهای مرغ،بالا و پایین می کرد و با چشمانی میخکوب سعی کرد تا توجه اسنیپ را به خودش جلب کند...
- بانو روونا! هدفتون از این کارا چیه؟
- من اخیرا متوجه شدم تسترال ها واکنش عجیبی نسبت به انواع رقص نشون میدن!

واکنش حقیقی تسترال ها:

- اینا که فقط دارن عین تسترال روبرو نگاه می کنن
- اما تو عمق نگاه و چهرشون یه غمه پنهان هس.به راستی که من احساسش می کنم!

اسنیپ که دیگه کاسه صبرش لبریز شده بود،تصمیم گرفت که بدون توجه به حرفهای روونا،به سمت اتاقی که ذاغی در آن قرار داشت حرکت کند.
- صبر کن سوروس! یه سوالی هس که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده.حاج زنبور عسل آخرش به مامانش رسید یا نه؟ بت میگم صبر کن خو ...

و دوان دوان به دنبالش می دوید.

در درون اتاق/لحظاتی قبل از رسیدن اسنیپ:

- من احساس می کنم باید از قبل یه دوره مرگخواری واسه این موجود میداشتیم.
- وقتشه لرد از همه چیز با خبر بشه.آریانا کاریه که خودت کردی، خودتم باس درستش کنی!
- بابا چیزی نشده که فقط کافیه ...

اما قبل از اینکه ورد دیگری از چوبدستیش خارج بشود، ریگولوس جفت پا و در یک حرکت انتحاری به سمت آریانا پرید.در همین حین لرد از دفترش خارج شد و آرام آرام از پله ها به سمت اتاق پایین می اومد...


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۰:۱۲:۳۳



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
در همان لحظه که افسون آریانا با حالت اسلوموشن به سوی زاغ میرفت، طرف دیگر خانه ریدل:

روونا و اسنیپ در میان راهرو ها حرکت میکردند تا اسنیپ بتواند موضوع مهمی که روونا در موردش صحبت کرده بود را بشنود، آن دو پس از چند ثانیه وارد اتاق تسترال ها شدند و در میان تسترال ها ایستادند.
روونا که به شدت نفس نفس میزد و هیجان زده شده بود، گفت:
- سیو... باید بهت بگم که... یعنی چطوری بگم... خیلی مهمه... خیلی خیلی مهمه. میخوام بگم که...
- دوشیزه ریونکلاو؟ میشه زودتر بگید؟ من کلی کار دارم!
- عه... هولم نکن دیگه! نمیتونم بگم ها!
-
- خب... میخواستم بگم که...
- میشه یه چند ثانیه فکر کنید، بعدش که یادتون اومد صحبت کنید!
- آره آره... حتما... الان با استفاده از هوش ریونیم میگم!
-

در اتاق محل جلسه ملت مرگخوار:

ملت مرگخوار همچنان با ناباوری و ترس به افسونِ سرخ رنگی که با تمام سرعت به سمت زاغ حرکت میکرد نگاه میکردند و در لحظه ای که افسون به زاغ بخت برگشته برخورد کرد تنها توانستند چشمان خود را ببندند.

- غووووووودا!

ملت مرگخوار پس از شنیدن صدا به سرعت چشمان خود را باز کردند، اکنون زاغ سیاهی مقابلشان ایستاده بود که با ژست یک کنگفوکار حرفه ای ایستاده بود.

ملت مرگخوار:

- غووووووودا! اژدها وارد میشود!

- وات دِ هان؟
- من پیشنهاد میکنم سر به نیستش کنیم... بعدشم گم و گورش کنیم!
- من حاضرم حتی برای اینکار کراواتم رو بدم که باهاش این رو دار بزنید!
- نه نه... بدیدش به من. براش زن بگیرم، بعدشم تو کلاه آرسینوس بچه هاش رو پرورش بدم!
- میشه تو کلا هیچی نگی ریگولوس؟



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۱۰ دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:
آریانا دامبلدور وارد خانه ریدل شده...و اشتباها مرگخوار هم شده. لرد سیاه اصلا از این قضیه راضی نیست.
آریانا دائم در حال خرابکاریه. در آخرین اقدامش زاغ سیوروس رو خراب کرده!(تبدیلش کرده به یه موجود عجیب).
روونا سعی می کنه خودشو به اسنیپ برسونه که این صحنه رو نبینه.
_______________

روونا در اواسط راه متوجه شد که به این شکل، به موقع به سیوروس نخواهد رسید. برای همین خیز بلندی برداشت و بلند ترین پرش عمرش را انجام داد.
-سییییییوووووووو!

و درست روی سیوروس فرود آمد! جام آب از دست سیوروس افتاد و خودش هم پخش زمین شد.
-چته بابا! آب که ریخت. داشتی از تشنگی می مردی...حالا بمیر! من که دیگه بوقم برات نمیارم.

روونا با حالتی ساختگی دهانش را پاک کرد.
-نه خب...خیلی تشنم بود. نتونستم تحمل کنم. موقع پرش هر چی آب تو هوا پاشیده شد خوردم! حالا بیا بریم. می خوام مسئله مهمی رو باهات در میون بذارم. خیلی مهمه...نمی دونی چقدر مهمه.

سیوروس به مسائل مهم علاقمند بود!


داخل اتاق:

ملت مرگخوار دور زاغ حلقه زده بودند و توی سر خودشان می زدند که فرشته نجات از راه رسید!
-دادادادام! اومددددددم! با یه پاپیون جدید!

مرگخواران با شنیدن صدای آریانا به طرف او حمله ور شدند. آرسینوس ردای آریانا را گرفت و کشان کشان به طرف زاغی برد.
-بیا اینو درستش کن...ما نمی دونیم نگران خشم ارباب باشیم یا سیوروسو از اینجا دور نگه داریم. این چطوری درست می شه؟

آریانا نگاهی به زاغی که دیگر شباهتی به پرنده نداشت انداخت.
-خب...فکر کنم...با اکسپلیارموس!

کلمه آخر پیشنهاد نبود...وردی بود که توسط آریانا روی پرنده اجرا شده بود.




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
همین که مرگخواران اولین قدم را به سمت اتاقی که قرار بود سیو در آن با مارکوزاغولو ملاقات کند برداشتند، ورونیکا ناگهان همانند کش تمبان از جا در رفت.
_بذارید برم بکشمش!

مرگخواران با افکت پوکرفیس و بدون هیچ گونه عجله ای ورونیکا را نگه داشتند تا مانع مرگ آریانا و در نتیجه از بین رفتن شانس سیو برای گرفتن انتقام و باز هم در نتیجه، بن شدن تک تک شان شوند. در همان حین و در حالیکه مرگخواران به سختی با ورونیکا که فنرش کاملا در رفته بود دست و پنجه نرم میکردند، همه با شنیدن صدای بال بال زدن یک پرنده، با افکت جواد خیابانی سر جای خود خشک شدند. حتی ورونیکا. چرا که صدای بال بال زدن به قدری آشنا بود که همه میتوانستند براحتی آن را بشناسند... مرگخواران با سرعت وحشتناکی به سمت آخرالزمان پیش میرفتند و این کاملا ملموس بود.

لحظه ای پیش از آن که مرگخواران بالاخره جرات کرده و فشار دست هایشان روی ورونیکا را کم کم بردارند، موجود غریبی در آستانه ی در پدیدار شد که هر یک از مرگخواران میتوانستند براحتی اعلام کنند که تابحال به مضحکی آن جایی ندیده اند... البته بجز هکتور. زمانی که به ریگولوس معجون می داد. و بجز ریگولوس. زمانی که پس از خوردن معجون های هکتور در آینه نگاه میکرد.

موجود وحشتناک جلو و جلوتر آمده جلوی پای مرگخواران متوقف شد... جانور، شبیه کلاغ سیاه رنگی بود که ریش و موی مجعد و قهوه ای رنگ در آورده باشد، و البته پاپیون صورتی رنگی نیز روی سرش تعبیه شده بود که نه با پرهای سیاهش و نه با ریش های قهوه ای اش هماهنگی نداشت... و جالب اینجا که هیچ یک از این دو هم با یکدیگر هماهنگی نداشتند.
_به دنبال بوعلی سینا میگردم.

مرگخواران با افکت به جانور تکامل یافته ی عجیب الخلقه خیره شدند.

_سیر و این همه خواص؟

مرگخواران که نه میدانستند بوعلی سینا کجاست و نه در اطراف خود سیر مشاهده میکردند، همچنان سکوت کردند.

_درد تو ریزش موست!
_
_آقای جوان! شما تا چند روز پیش موهای سرتون همیشه شوره می زد! ولی درست از روز سرقت دیگه شوره ای روی سر شما دیده نشده!
_
_محصولی شگفت از ایران زمین بنام خرچنگ!
_

در همان لحظه، ناگهان صدای فریادی از چند راهرو آن طرف تر به گوش رسید که باعث شد مرگخواران دوباره با همان افکت قبلی ورونیکا را مثل الوار بلند کرده به سمت راهرو هجوم ببرند.
_روونا؟ بیا آب آوردم برات!

روونا احساس میکرد تابحال در عمرش هرگز اینقدر احساس تشنگی نکرده است، و البته هرگز تابحال اینقدر برای رسیدن به سیوروس اسنیپ عجله نداشته است.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۹ ۲۱:۵۴:۵۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.