هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
یک ثانیه ی دیگر سپری شد و لرد با عصبانیت، چشمانش را تا میتوانست در حدقه چرخاند و چشم غره ای نثار تمامی مرگخوارانی در محدوده ی دید او قرار داشتند کرد.

- درد! پس چرا نمیرین؟

لونا آهسته گفت: ولی ارباب! شما نگفتین چطوری باید به سوروس خبر بدیم.

دستان لرد به منظور حرکت و برخورد با پیشانیش لرزشی کردند اما بلافاصله بعد از یادآوری اینکه تکان خوردن آن ها میتواند موجب لو رفتنشان توسط جیمز و تدی شود، متوقف شدند و به جای آن لرد تنها کاری که توانست بکند ابراز ناامیدی نسبت به مرگخوارانش بود.

- یعنی خودتون نمیتونین راهی پیدا کنین؟

از "نچ نچ های" برخاسته از جانب مرگخواران، لرد یک لحظه از فکر خانه گریمولد بیرون آمد و گفت:

- خودتون راه پیشنهاد کنین.

لونا بدون معطلی گفت: آپارات!

بلا دهانش را باز کرد تا او نیز راه حلش را بگوید که لرد زودتر از او گفت: بیخیال! از همون راهی که تا اینجا اومدیم برگردین و بعدش دیگه پیدا کردن سوروس کار سختی نیس!

مرگخواران در دل شروع به تحسین اربابشان کردند و بلیز که پشت سر همه ی آن ها قرار داشت داوطلبانه از جمع دیگر مرگخواران خارج شد تا برای یافتن سوروس برود.

" همه ی این مکالمات و اتفاقات تنها در عرض ده ثانیه رخ داد "

بیرون خانه:

بلیز نفس عمیقی کشید و به درون خیابان قدم گذاشت. حالا تنها کاری که باید میکرد، مطلع کردن سوروس از اتفاق پیش آمده بود.

خانه گریمولد - نزد مرگخواران - رو به روی تدی و جیمز:

صدای قورت داده شدن آب دهان تک تک مرگخواران شنیده شد. در این میان رز اولین کسی بود که توانست لب به سخن بگشاید و گفت:

- ارباب، تدی و جیمز مشکوک نیستن؟ اونا متوجه ما نشدن؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۷ ۱۵:۳۷:۰۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۷ ۱۷:۵۵:۳۰



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



~ پارت اول: پـااااادگان نظامی !!!
و بدین ترتیب پسرانِ یارانِ دامبل، بعد از رزمایشِ پدافند عاملی ســـــخت! درجا زنان به سمت مرلینگاه رهسپار شدند!
توی راه گودریک دست توی رداش کرد و یک فروند دستمال سفید در آورد و اونو به پیشونیش بست .
استرجس : در روایات آمده است که این دستمال ، در سالهای بسیار دور تر از دور ، در سالهای خیلی خیلی دور ، در سرزمین فار فار اوی(far far away) ، در زیر درخت آلبالو گم شده بوده !...آیا شما خبر داشتید ؟!
سدریک و گلرت : نه نه !
استرجس : بی خبر بودید ؟!؟!
سدریک و گلرت : نه نه !
استرجس : ای بابا !

در همین اثنی ، سیریوس در حالی که داشت شلوارش رو مرتب می کرد ، از مرلینگاه مجهز و بزرگ مشرف در دره ی عله آبادِ کتول خارج ، و به ناحیه دید پسران محفلی وارد شد !
به ناگاه رعد و برقی در آسمان در زده شد بس مخوف !
آسمان : آوووهاهاهاها !!!!
سیریوس همینطور که داشت کمربند شلوارش رو می بست ، چشمش تو چشم سدریک افتاد و نگاه خشانت بارشو حس کرد ... سپس همونطوری بدون اینکه کمربندشو ببنده ، 180 درجه مسیرشو کج کرد و مستقیم از در مرلینگاه داخل ، و از ناحیه دید پسران خارج شد ... ولی درست سر بزنگاه ، در نقطه اوج معرکه ، در لحظه حساس ، دستی از پشت روی شونه سیریوس رفت و ناگهان :
دیم دیم دیریدیم دیـــم دیــــم ... دیم دیــم دیم دیدی دیم ! (پیامهای بازرگانی !)

خواهرانِ اندکِ محفلی که از پنجره داشتن این ماجرا رو تماشا می کردن ، با شنیدن صدای پیام بازرگانی ، از حس فیلم بزن بزن خارج ، و به بی حسی داخل گشته ، "اااااااه" بلندی بگفتند و مشغول تخمه شکستن بشدند !

جلوی درب مرلینگاه :
استرجس سوار موتور داخل صفحه شد و پشت سرش هم کلی پفک رو هوا پرواز می کردن ! گلرت پرید و یکیشونو قاپید !
استرجس اومد جلوی ملت و عینکشو برداشت و گفت :
- استرجس نمکی ! ترد و خوشمزه ! هه هه !

دیم دیم دیریدیم دیـــم دیــــم ... دیم دیــم دیم دیدی دیم ! (آهنگ معلوم الحال !)
به صحنه برمی گردیم ... دستی روی پیشونی سیریوس قرار گرفت و ...

- عقب گرد !!!
نوشته زیر با رنگ قرمز و اندازه ای بزرگ روی صفحه نقش بست :
متاسفانه به دلیل مسائل ناموسی از نشان دادن فلش بک معذوریم !
با تشکر ، گروه اعتقادات جادویی ، گـاج !!!!

- پایان عقب گرد!!!


~ پارت دوم: ویلای ساحلی جوجوبا !!!

از سر دامبل که مشغول نوشیدن معجونِ انرژی زایِ آسلامی ای بود، يه ابر کومولوس مياد بيرون!!!
فضا از يه باريكه نور قرمز زوم اوت مي كنه و راهروي خونه گریمولد رو كه به سمت در خروجي مي رفت نشون مي ده كه با انواع ليزرها محافظت مي شه. انواع دوربين هاي مداربسته اونجا كار گذاشته شده و دور تا دور در سيم خاردار كشيدند. يك مشت مرگخوار هم اون طرف راهرو پشت بسي ميله نااميد از رسيدن به هواي تازه، در حال شاد نمودن روح خوار و مادر سوروس هستند.
دامبلدور لبخندی پيروزمندانه مي زنه، داشته به خودش شديدا افتخار مي كرده و اصلا متوجه نبوده كه كه فضاي ابر داره کم کم محو میشه و چیزهایی که نباید پیدا میشه که باز هم گروه اعتقادات جادویی " گاج " به داد ما میرسه و صحنه رو شطرنجی میکنه و همزمان که به راوی تذکر رول طولانی رو میده اونو به جفت پا میفرسته رد کارش!


~ پارت سوم: خانه گریمولد !
تدی که به دلیل نامعلومی دچار تحول شده بود و بنا به سفارش راوی دست از ارزشی بازی با جیمز و خوردن اوِ! برداشت و پیتیکو پیتیکو کنان در حالی که جیمز را روی کولش حمل میکرد از پله های طبقه ی چندم؟ خانه به تعدادی گونی! که بی شباهت به انسان نبودند، خیره شدند! ... و با حالت هیستریایی پلک هایشان را روی هم فشار میدادند!
درهمین حال لیوان آبی که تدی ظاهر کرده بود از دستانش افتاد که افکت صدایش از گوشهای تیزبین! ولدی دور نماند، ولدی با صدای آرامی که تداعی مکالمات خصوصی اش با نجینی بود، به دیگر گونی ها میگه:
- یادمه سوروس گفت همه رفتن و ما به راحتی میتونیم وارد شیم و هیچ مشکلی نیست! هوووم؟!
ملت: صحیح است! صحیح است!
- به سوروس حمار !!! بگین بیاد گندی که زده رو درست کنه ! من اط این طلسم های مشنگی که خون لجنی ها ساختند سردر نمیارم!
- صحیح است! صحیح است!
- کروشیییییییییو همگی!





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۰:۳۲ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۰

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
خانه ی شماره 12 گریمالد

- اه! خسته شدم دیگه. چقدر تنها در خانه ببینیم؟ همه ی این کارا مال وقتیه که دزد بیاد. پس به دردمون نمیخوره.

- چیه؟ چیز بهتری بلدی؟

- آره. خیلیم بلدم. چرا گرگم به هوا بازی نکنیم؟ من گرگ میشم دنبالت میکنم.

- اه اه! بازی لوس! لابد ویکتوریا بهت یاد داده.

- هوی هوی! درست صحبت کنا. نخیرم. با اون از این بازی خشنا نمیکنم!

- باشه، گرگم به هوا بازی میکنیم اگه تو بردی ادامه میدیم اگه من بردم تا آخر هفته هرکاری بگم بی چون و چرا انجام میدی. متوجه شدی؟ هرکاری.

- باشه قبول. ولی اگه من بردم همین شرط درباره ی تو صدق میکنه.

جیمز و تد به یکدیگر نگاه کردند و هردو به طور پنهانی لبخند شیطانی زدند.

خانه ریدل

- فیسسس فییسس فیس

- فاسوس فیشششیش فیس

مرگخواران که پس از پنج ساعت هنوز در حالت آماده باش برای رفتن به خانه ی مرگخواران بودند، خداحافظی لرد با نجینی را نگاه می کردند.

- هوی رز! تو خوب و زیاد حرف میزنی بلدی چی بگی. یه طوری اربابو راضی کن خداحافظیشو سریعتر انجام بده.

- د، به من چه! تازه ارباب بهم گفته انرژیمو نگه دارم واسه خانم بلک! مثل اینکه محفلیا یه دزدگیر روش نصب کردن که فقط خودشون بتونن پردشو ببندن. راستی شنیدی این دزدگیرا چه باحالن؟ میگن مارکشون...

مرگخواران، پنبه هایی که از روز عضویت رز همیشه در جیب داشتند را دراوردند و در گوششان گذاشتند و مشغول صحبت با یکدیگر از طریق نوشتن شدند.

- بلا! تو نمیری به ارباب بگی؟

- نخیرم! راست میگی خودت برو. چرا بقیه رو میندازی وسط؟

- آخه ارباب تو رو دوست داره. عاشقته. میدونی چون دوستت داره رو حرفت حرف نمیزنه. خودش دیروز بهم میگفت تو فکر یه سقفه واسه ی تو و خودش!

بلا که با خواندن حرف های بلیز لحظه به لحظه چهره اش از به تغییر میکرد، با خواندن بخش آخر اختیارش را از دست داد :

- رز، چطور جرأت میکنی وسط صحبت ارباب جیغ بکشی؟ الان وقت ندارم. پنجاه تا کروشیو بزن به خودت.

رز که از قطع شدن حرفش کمی دلخور بود از مرگخواران دور شد و مشغول انجام طلسم کروشیو برروی خودش شد.

- ولی ارباب، رز نبود که. من بودم. راستش میخواستم بگم میشه زودتر... زودتر... زودتر با هم ازدواج کنیم؟

- آواداکداورا! ...فیسس فیشش فیششیس.

مرگخواران با دیدن این صحنات به این نتیجه رسیدند که بهترین راه حل، صبر است!

در همین هنگام

جیمز بی توجه به ماه کامل، مشغول حرکت در خانه ی ریدل بود.

- هوی تدی، معلوم هست کجایی؟ تو باید دنبالم کنی ها. قایم موشک که نیست.

و سپس با صدای آرام تری ادامه داد : هوووم، بذار ببینم... نقشخانیوس!

نقشه ای مانند نقشه ی غارتگر جلوی جیمز ظاهر شد با این تفاوت که اینبار نقشه متعلق به خانه ی 12 گریمالد بود. جیمز نقشه را باز کرد و بلافاصله اسم تد ریموس لوپین را پیدا کرد.

- خب. این میگه یه قدم عقب... یه قدم راست. 180 درجه بچرخم! جیـــــــــــــــــــــغ!

جیمز با دیدن گرگی که روبرویش ایستاده بود چند قدم به عقب رفت و سپس به سرعت از آنجا دور شد.

تد لبخندی زد. جیمز کاملا فراموش کرده بود که آن روز روز کامل شدن ماه بود. به آرامی به دنبال جیمز حرکت کرد و در راه به این فکر میکرد که اولین دستوری که به جیمز میداد چه بود؟


ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۳ ۱:۳۰:۱۸


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱:۱۷ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


مکان:خانه شماره 12 (مقر محفل ققنوس):

-هی تدی...من یه نامه دارم!تو تا حالا نامه داشتی؟

تدی با لبخندی موذیانه پاکت نامه ای را که درست همشکل پاکت نامه جیمز بود جلوی چشمان او تکان داد.
-میبینی که داشتم جیمز...حالا از اتاقم برو بیرون بذار نامه مو بخونم.فکر میکنم از ویکتوریا باشه.

درست در همین لحظه مالی ویزلی در حالیکه پاکت نامه ای در دست داشت وارد اتاق تدی شد.
-تد...این نامه رو همین الان یه لاشخور برام آورد.منم که میدونین...بس که سرگرم آشپزی بودم وقت نکردم سواد یاد بگیرم...هاگوارتزم نمیدونم چطوری قبول شدم...تو برام بخونش.

تد با نگاهی مشکوکانه به پاکت نامه خودش و جیمز و مالی خیره شد...


نیم ساعت بعد:

-یعنی برای هممون همین نامه اومده؟برای تک تکمون...بجز...بجز سوروس؟!

مالی وحشتزده به محتوای نامه اش خیره شد...تلاشش برای خواندن مجدد متن نامه بی فایده بود!
-تدی...دوباره بخون.مطمئنی؟آخه من که جادوگر نیستم.ساحره هستم..جیمزم که بچه اس.ما چطوری بریم آموزش نظامی ببینیم؟اصلا برای چی؟این مال جادوگرای جوونه!ما رو چرا دعوت کردن؟اجباریه؟اوه...کی برای محفل خالی غذا بپزه پس؟!


یک روز بعد...پادگان نظامی محفل:

-یک دو سه...بشین...پاشو...صد و بیست بار دیگه بشین پاشو...من یه گفتگوی سری دارم.اونو انجام میدم و برمیگردم.

سوروس چند قدم از گروه در حال تمرین فاصله گرفت...بی سیم ماگلیش را از جیب خارج کرد.
-یک دو سه...امتحان میکنیم...ارباب شما اونجایین؟تمام!
-معلومه که اینجام خفاش الدنگ!حرف بزن ببینم.اوضاع چطوره؟
-ارباب، تمام نگفتینا!ولی باشه.مهم نیست.ارباب همشون الان اینجا در حال تمرینن.دامبلدورم که برای تعطیلات یه هفته رفته جوجوبا!به دلیل اعتماد بی حد و حسابی که داره محفلم به من سپرده. هر وقت مایل بودین برین غارتش کنین!مالی رو مجبور کردم رمزشو براتون روی یه تیکه کاغذ بنویسه و آویزون کنه به درخت دم در.


محفل ققنوس...زیر میز کنفرانسهای سری محفل:

-همشون رفتن؟میتونیم بریم بیرون؟
-آره...خودم دیدم سوروس مجبورشون کرد در حال غیب شدن رژه نظامی برن.ولی بهتره برای احتیاط فعلا از اینجا خارج نشیم.
-هوووم...باشه...خوب شد از زیر این آموزش نظامی در رفتیم.الان میتونیم یه هفته برای خودمون تو محفل بچرخیم و کیف کنیم!


خانه ریدل:

با اشاره لرد سیاه، مرگخواران آماده حرکت به سمت خانه شماره 12 گریمالد شدند.




Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
هری :

دراکو مالفوی در کوپه رو باز کرده بود و شکمشو گرفته بود از خنده عر می زد و هی وسط غلط زدنهاش یه پدر سگ شنیده میشد !

هری به زور دراکو رو انداخت بیرون از کیفش یه قلم در اورد و روی کاغذ پوستی نامه ای به پدر جدیدش نوشت :

نه سیریوس بلک تو به روح اعتقاد داری؟
داشتن و نداشتنش برام مهم نیست فقط می گم تو روحت !

پ.ن
بدی هات خوبی هاتو از یادم برد ٬ چه شبهایی که از دوری تو تو ی خونه دورسلی ها خوابم برد ! کارهای زشتت ابرومو جلوی ملت جادوگر برد ٬ چه ضربه های از تو این پیشونی ساده ام خورد !


دفتر دامبلدور

دامبلدور به ریشش درازش دست می که و تو ذهن خودش می گه یعنی این سیریوس به روح سیفیت محفلی هیچ اعتقادی نداره ٬‌یعنی تف تو روح سیاه سیاه سوختگیش ! تف !

ناگهان سوروس وسط دفتر دامبلدور ظاهر شد البته یکم فضوله مرگ خوارها هم وسط موهای روغن زده اش دیده می شد !

دامبلدور : باز تو رو از دستشویی پرتت کردن اینجا ؟ این هم رفته رفته دارن شورشو در میارنا ٬ باید اپارات قسمت مرلینگاه رو هم محدود کنم !

سوروس داشت با چوب دستیش هیکل خودشو از فضولات مرگ خوارها پاک می کرد که روزنامه که البوس پرت کرده بود خورد تو صورتش و به خودش اومد !

- نه مردک تو روح سیفیت محفلیت پس کجاست ؟ رفتی خاله زنک بازی در میاری؟

وسط حرفهای دامبلدور سوروس ناگهان به حالت کاملا رویایی در اومد و در چشماش قلب های قلوپ قلوپ می رفت هوا و می ترکیدن !

فلش بک


سوروس تو کلاس معجون سازی نشسته و با کلی زحمت دماغ خودشو از تو پاتیلش در اورده و معجون اماده شده رو می خواد بریزه تو شیشه تا ببره با اسلاهگورن تحویل بده که ناگهان یه عدد ساحره زیبا به سرعت باد از کنارش رد میشه و پاتیل می افته زمین زرتی می شکنه و بوی عطر دختر سوروسو شهید مغزی می کنه !

پایان فلش بک


سوروس سرشو بلند می کنه به دامبلدور می گه : اگه لی لی نداشت به من هیچ میلی چرا پاتیل منو شکست لی لی !

ناگهان سیریوس درو باز کرد و با کلی برگه گردو خاک گرفته اومد تو !

- بیا البوس همشونو از انبار محفل در اوردم !

سیریوس برگه ها رو گذاشت زمین و روی برگه ها عکسی از ولدک خود نمایی می کرد که وسط حموم مدیرها دست تو دست دخترکی مو بلوند حرکت می کردن و هی به هم لبخند های مشکوک می زدن!

سیریوس قبل از رفتن به سوروس رو کرد و گفت : می دونی چرا لی لی پایتل تو رو شکست ؟

سوروس دوباره رویایی شد و گفت : چرا ؟

- تا دنیا دنیاست لی لی همینه ٬ سوروس بزرگترین احمق زمینه ! لی لی تو هم رفت الهی این ولدک خیر نبینه !


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
لرد سیاه نگاه کوتاه دیگری به عکس انداخت، لبخند های تحقیر آمیزی روی لب هایش جان گرفت و سپس نگاهش با نگاه مات اسنیپ گره خورد:

«سوروس ! این دختره که همون جیغ جیغوئه ! لیلی پاتره ! یادش بخیر ! چه جالب کشتمش ! »

بلاتریکس در حالی که دور شونه ی لرد در نقش نجینی می خزید پوزخندی روانه اتمسفر اتاق لرد نمود و با تمسخر صوت از حنجره بیرون داد:

« نــــه ! هری رو نه ! هری رو نه ! خواهش میکنم ! منو به جاش بکش ! خواهش میکنم ! هه هه هــــه ! تف به گورش ! زنیکه خون لجنی ! »

لرد در حالیکه با اشاره دستش فرمان به سایلنت شدن پوزخندهای بلاتریکس و ایوان می داد، با صدایی زیر تر گفت:

« خب سوروس؟ این عکسو آوردی که چی؟ نگفتی؟ داغ منو تازه میکنی؟! »

اسنیپ: «خب البته تلفاتی که در برابر اون دوشیزه متحمل شدین غیر قابل جبرانه ارباب ! مثلا موی سر و بدن شما همه به باد رفت ! »
لرد: «چرت و پرت نگو. موهای من و کوییرل به اتفاق چند سال بعد توی آتیش سوزی سوخت. نگفتی چرا این عکس دستته؟ به همراه اون پرونده زیر بغلت ؟! »

اسنیپ: «آه ! خب این پرونده رو امروز از پادگان گریمولد آوردم. خواهشا مورد اول که مربوط به بلک هست استفاده بشه. خب الان پاتر خیلی به بلک علاقه داره. بدون شک بفهمه که بلک باباش بوده، نه جیمز، شکاف بزرگی در محفل ققنوس رخ میده. تخریب شخصیت اعضای محفل، میتونه به تضعیف پادگان اونها کمک کنه ! البته نظر من فقط بلک هست نه بقیه...نه...»

پیش از آن که حرف دیگری از دهان اسنیپ خارج شود، لرد سیاه با اشاره مختصری از جانب چوبدستی اش، پرونده را از دستان اسنیپ قاپید و با لبخند موذیانه ای مشغول به ورق زدن پرونده شد...

لرد: «سوروس ! ممنون ! برگرد به پستت ! دامبلدور شک میکنه بفهمه اینجا اومدیا. ایوان. لطفا سوروس رو از طریق چاه توالت بدرقه کن. »

پیش از آنکه اسنیپ حرف دیگری بزند توسط ایوان در مرلینگاه فرو رفت و سیفونش نیز کشیده شد تا عازم گریمولد گردد.

لرد: «بلاتریکس ! اون عینک منو بده ببینم ! بی مروتا قسمتای حساسشو ریز نوشتن. این دامبل ریش درازو باش. چه فایل ضخیمی داره. »

بلاتریکس: «ارباب ! شما که عینک ندارین. دارین؟! »

لرد: «میدونم ! خواستم تریپ اهل قلم بیام. بلا ! بیا. بیا این پرونده رو بگیر که فردا حسابی محفل ققنوس در جامعه جادوگری منفور خواهد شد. پرونده رو می بری پیام امروز. ریز به ریزشو چاپ میکنه. چهره ی هری پاتر دیدنی خواهد بود وقتی بفهمه اون سگ، پدرشه. نه جیمز پاتر قهرمان ! دامبلدور دیدنی تره ! »


فردای آن روز – درون قطار سریع السیر هاگوارتز

در آخرین روز کریسمس قطار هاگوارتز بار دیگز میان بارش سنگین برف از لندن عازم هاگوارتز می شد تا دانش آموزان را ازتعطیلات به مدرسه بازگرداند. صفحات مختلف روزنامه پیام امروز در کف واگن ها خودنمایی می کرد. در یکی از واگن های انتهایی باز شد و قامت هری پاتر میان چارچوب چوبی آن پدیدار گشت.

هرماینی: « هری ! بتمرگ دیگه ! باز میخوای با اون شنل مسخره ات بری واگن چو چانگ ، فضولی کنی؟! »

هری بدون توجه می رفت تا شنل نامرئی اش را روی سرش بکشد اما پیش از آن دوقلوهای ویزلی به همراه رون بودند که یکصدا فریاد زدند:

«چطوری پدر سگ ؟! پدر سگ ! اهه هه هه ! »

هری: «چی؟ من چیم؟ »

رون: «چی چیه، پدر سگ؟! باو..پدر سگ...برو پیام امروز رو بخون...میفهمی چرا پدرسگی، پدر سگ ! »

هرماینی: « نترس رونالد ویزلی ! شانس آوردین پاکین فعلا ! فقط فعلا ! فردا پس فردا آمار مامانت در اومد بت میگم ! »

رون: «برو بابا ! خون لجنی ! »
هرماینی:
هری:


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۹ ۲۳:۴۷:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۹ ۲۳:۵۱:۱۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۹ ۲۳:۵۴:۰۶

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۹

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
لرد سیاه روی قالیچه جلوی شومینه اتاق دراز کشیده و با بلاتریکس مار و پله جادویی بازی میکرد . بلاتریکس با رضایت مهره اش را حرکت داد و از خانه مار پایین رفت و با خوشحالی به لرد نگاه کرد :

نوبت حرکت لرد سیاه بود : . تاس را برداشت تا بیندازد که اسنیپ درست روی صفحه مار و پله ظاهر شد !

لرد با خشم سرش را بلند کرد و به اسنیپ خیره شد و با گفتن " کروشیو " او را از روی صفحه به کناری پرتاب کرد . بلاتریکس که حرکت اسنیپ خلوت خودش و لرد را بهم زده بود از جایش برخاست در اتاق را باز کرد و ایوان روزیه را صدا زد :

" بیا این موجود کثیفو از جلوی دست و پای باشکوه لرد جمع کن . ببین چطور اعصاب لردسیاهو خورد کرده ! بااینکه خیلی دلم میخواد لرد نجینی رو دور گلوش بپیچه و خفه اش کنه و ما برای همیشه از دستش راحت بشیم ولی ترجیح میدم زودتر بازیمو با لرد ادامه بدم . "

لرد با رضایت در حال برگردوندن صفحه باز به حالت قبلیش بود . ایوان هم یقه اسنیپ رو گرفت و کشان کشان به سمت در میبرد . که طی حرکت چند برگ از پرونده ای که هنوز زیر بغلش گذاشته بود خارج شد و جلوی پای بلاتریکس افتاد . بلاتریکس سریع عکسی که در آن سیریوس و لیلی پاتر دست در دست هم به دوربین میخندیدند و چشمک میزدند رو قاپید و نگاهش روی سیریوس بلک خیره ماند .

- " این چیه ؟! عکس این خائن پیش تو چیکار میکنه ؟ لرد لطفا ببینیدش ! "

لرد عکسو گرفت سپس با خونسردی گفت :

" ولش کن ایوان ! بذار ببینیم اسنیپ چه توضیحی داره . "

اسنیپ که خسته شده بود با حرکتی خودشو از دستان ایوان روزیه رها کرد و ردایش را تمیز کرد و گفت :

" درحقیقت برای همین موضوع به خدمتتون رسیدم ارباب "


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۸ ۱۵:۱۴:۳۴
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۸ ۱۵:۱۷:۲۰

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سوژه جدید


پانزده سال پیش – زیر زمین گریمولد - پادگان نظامی محفل ققنوس !

«اعضای محفل ! همگی ! از عقب نظام ! »

در زیر زمین نیمه تاریک خانه شماره ۱۲ گریمولد، جایی که بدان پادگان نظامی می گفتند همه اعضای محفل ققنوس در چهار صف منظم ایستاده بودند و مقابل آنان، روی سکویی سنگی، پیکر دیلاق و ریشوی دامبلدور زیر اندک نور مشعل به چشم می آمد. به فرمان از عقب نظامش، همه محفلیان دست ها خود را به پشت خود گرفتند نواحی شکم و انحراف به بالا و پایین نفر پشتی خود را محکم در دست گرفتند...

« آی ! بی چیز بی ناموس ! دستتو از مُوو بکش ! »
«هاا ! غلط نکن ! رئیس از عقب نظام داده ! »
«فک کردی نفر اول صفی، کسی نی جلوت، خیلی شاخی؟! »

به چند ثانیه صدای هرج و مرج و فریاد های اعتراض در پادگان تیره و تاریک طنین انداخت. محفلی ها دست به یقه می شدند و دامبلدور پیر مات و مبهوت خیره مانده بود که چه می گذرد و چه اشتباه فاحشی کرده ! در همین حین برادرش، آبرفورث از میان صف بالا آمد و چیزی در گوشش دامبلدور پیر زمزمه نمود که موجب گشت چندی از کروموزوم های دامبلدور از دماغش بیرون بجهد.


چند دقیقه بعد – پادگان نظامی – دفتر دامبلدور

دامبلدور پشت میز چوبی و ترک خورده ای نشسته بود و زیر نور چراغ مطالعه مشغول نوشتن و ضمیمه کردن تصاویری درون پرونده هایی بود و مقابلش جمعیت ساکت محفل ققنوس با صورت هایی کبود و باد کرده ایستاده بودند. بانوان محفلی نیز با گونه های گل گلی و لب های نمدار و سرخ رو به دیوار سنگی دفتر ایستاده بودند و از مردان محفل جدا شده بودند. کنار دامبلدور برادر حمید جوان و عمامه به سر ایستاده بود و با لبخندی مصنوعی گاهی به جمعیت خیره می شد و گاهی غبار روی ردای نیلی اش را می فوتید !

دامبلدور: «خب ! سیریوس بلک ! بیا جلو بینم پسر ! بیا جلو ! »
سیریوس بلک جوان با چهره ای کبود و کت و شلوار چاک خورده ای از انتهای جمعیت جلو آمد و مقابل میز دامبلدور قرار گرفت.

دامبلدور: «خب سیریش جون ! ببین ! اسناد اینجا موجوده ! برادر حمید شخصا تصویر برداری کرده صحنه رو ! »

برادر حمید:

سیریوس: «من فقط به لیلی گفتم بیا بریم خرید ! آخه جیمز پول نداره ! داشتیم می رفتیم یکی زیر پا انداخت، هر دو افتادیم زمین روی همدیگه ! همین ! »

دامبلدور: « خب دیگه ! همینه. اعتراف کردی. حکمتو حمید جون داده. یا دست بسته و بدون سلاح پرتت میکنیم توی خونه ی ریدل ها ! یا اینکه مثه یه پسر با شخصیت به اتفاق جیمز میشین مولتی شوهران لیلی ! »

جیمز پاتر: « بیا سیریوس ! سخت نگیر ! یه روز در میون من و تو میشیم مرد خونه ! بیا بریم ! »

به همین ترتیب زن های رو به دیوار یکی یکی به همراه دو سه مرد عازم می شدند و دامبلدور یکی یکی پرونده ها را درون بایگانی فوق محرمانه قرار می داد. دفتر خالی از محفلی ها شد و جو سنگین و ساکتی میان برادر حمید و دامبلدور برقرار شد. بلاخره برادر حمید بود که سکوت را شکست. با اشاره انگشتش چراغ مطالعه روی میز دامبلدور را خاموش کرد و فک به سخن گشود:

«خب آلبوس جون ! مرام عضویت من توی محفل و دوستی به کنار ! پرونده خرابت به کنار ! از گذشته تا حال که خودت میدونی ! نیاز نیس رو کنم دوباره ! سر این قضیه هم که تو دستور بی ناموسی رو دادی با از جلو نظامت ! تکلیف چیه برادر؟! »

دامبلدور: « اشتباه لفظی بود ! دیگه هم بودجه ندارم تقدیم کنم جهت رشوه ! بنویس آقا. بنویس توی پرونده مارو هم سابقه دار کن. باکی نیس. من که میدونم قراره با افتخار بمیرم یه روزی ! بنویس آقا ! »

و به اتفاق دفتر تاریک را ترک کردند...


پانزده سال بعد
زیر زمین خانه ۱۲ گریمولد – پادگان نظامی – دفتر دامبلدور

دامبلدور پشت میز صورتی رنگش، میان انعکاس نور از درون نور افکن ها مختلف نشسته بود. روی شانه اش فاکس چرت می زد و مقابلش سوروس اسنیپ روی مبل گرم و نرمی لم داده بود. چیزی جز سکوت و نگاه های سریع و تیز میان شان رد و بدل نمی شد. بلاخره دامبلدور گفت:

«کریسمسه سوروس ! کریسمس و وقت انتقام سپیدی از سیاهی ! تو که از خودمونی ! سیفید میفیدی ! اما خب در حق سپیدی اندکی ظلم کردی ! شنیدم در طول ترم ۲۰۰ امتیاز از گریفیندور کم کردی و همه این امتیاز کم شده رو به خاطر هری کم کردی. درسته؟! »

سوروس: «صد البته که درسته ! پسره ی الدنگ عین باباشه ! نمیدونم کی میخواد آدم شه این کله زخمی !!! »

دامبلدور: «نمیشه که اینطوری. عیده. کریسمسه. این پسر باید خالی بشه. جهت تحقیر هم شده. اکسپلیارموس...اکسپلیارموس... جهت تحقیر هم شده بدون چوبدستی میری اتاق خاک گرفته ی بایگانی پادگان رو با زبون میلیسی تا تمیز بشه. بدو بینم. بدو پسر ! »

چوبدستی سوروس از میان ردایش به درون دستان چروکیده دامبلدور جهید. اسنیپ با خشم لگدی به میز دامبلدور زد و با شتاب از دفترش خارج شد. در میان راهش کودکان فدایی محفل را می دید که در سالن اصلی پادگان مشغول تمرین تیر اندازی با چوبدستی به سوی هدف ها بودند. با عصبانیت وارد دفتر خاک گرفته و تاریک بایگانی شد. بدون توجه به امر دامبلدور به سوی میز بایگانی رفت و روی آن دراز کشید.

با اشاره انگشتش پرونده های خاک گرفته را از درون قفسه ها و کتابخانه ها به کف زمین پرتاب کرد آما این پرونده ی قرمز رنگی با نشان "فوق محرمانه" بود که روی صورتش افتاد و خشمش را دو چندان کرد.
می رفت که پرونده را به گوشه اتاق پرتاب کند اما تکه عکسی از درون پرونده توجهش را جلب کرد. ابتدا به ضخامت پرونده نگاه کرد و سپس با دقت آنرا گشود و به تصاویر حاد آن در شکل آلبوم خانوادگی نگاه کرد. تصویر سیریوس و لیلی بیش از هر چیزی در صفحه اول توجهش را جلب کرد. همه بودند. همه و همه. در هر صفحه افتضاحی مربوط به هر محفلی !

درون افکار سوروس اسنیپ:
«که اینطور ! بلک ! حالی ازت بگیرم. حالی ازت بگیرم ! باید بدم دست لرد سیاه ! باید بدم ! من که با بقیه کار ندارم. فقط بلک ! »

و در این حین بود که در میان هاله های نور بنفش اسنیپ ناپدید شد و به سوی دهکده لیتل هنگتون و اقامتگاه لرد سیاه، یعنی خانه ریدل ها، آپارت کرد...


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۸ ۱۴:۰۴:۵۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۸ ۱۴:۰۷:۳۶

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
بلا رفت تو اتاق و سنگ مجدد زندگی رو سه بار چرخوند و گفت : سالازار اسلترین !

موجود بسی چند گولاخ روی کفپوش چوبی خونه ظاهر شد و به بلا چشم غره می رفت و گفت : به چی حقی ارامش منو بهم زدی دختره ی ور پریده ؟

بلا : ولی این دستور ارباب بود !
- ارباب دیگه کیه ؟
- دهه یعنی شما ارباب لرد ولدرموت کبیرو رو نمی شناسید ؟

سالازار با شنیدن نام لرد از خود بی خود شد و سریع به سوی در رفت و درو با قدرت باز کرد و خودشو تو بغل لرد انداخت !

تامی کوچولو چقدر دلم می خواست تو رو از نزدیک ببینم !
-

سالازار همینجوری داشت قربون صدقه لرد می رفت و بلا که از این صحنه خسته شده بود فکر به ذهنش زد و سنگ مجدد رو چرخوند و نام گلرت گریندوالد رو گفت !

سالازار : تامی باید بریم برات زن خوبی پیدا کنیم تا تو باهاش ....!

بلا با شنیدن نام زن جدید برای ارباب ( تازه از شر انیت خلاص شده بودا ) به سوی سالازار هجوم برد و سالازار که هنوز تو بغل لرد جا خوش کرده بود !

گرومپ !!!

لرد که هیکل نحیفش تحمل این همه وزنرو نداشت نتوست تعادلش رو حفظ کنه و سه تای از پنجره بیرون پرت شدن و جلوی پای هاگرید فرود امدن !

زاتارات !!!(افکت پخش شدن لرد روی زمین و بقیه روی اون !)

محفلی ها که از این همه لطف مرلین همچنان منگ بودن از منگی خارج شدن وزدن زیر خنده !

لرد ، سالازار و بلا رو هم با ریشهای قلابی رابستن بستن و به انها هم به روز رابستن افتادن !

بلا اروم در گوش لرد زمزمه ای کرد : مای لرد نگران نباشید من قبل از اومدنمون پایئن یه جادوگر گولاخو ظاهر کردم

لرد : حال اون کی هست ؟

اما قبل از این که لرد بتونه جواب سوالشو بگیره ، صدای از بالا گفت : البوس دامبلدور ما دوباره بهم رسیدم ، آما این دفعه من ارتش خودمو دارم و تو تنهایی !

ملت :


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
.:: خونه لرد ولدمورت ::.

لرد ولدمورت مشغول نگاه کردن وقایع از پشت پنجره و حرص خوردن بود و مدام فحش خارج از چارچوب میداد.
- ای بر پدرت. ای فلانی. ای سالازار این چه بنده هایی بود برای ما فرستادی؟ بـــــــلاتریــــــکس!

در باز میشه و چهره بلاتریکس دیده میشه.
- بله ارباب؟
ارباب : اینقدر برای ارباب لاو نترکون که رابستنت رفت. این چه آدمی بود که من بدبخت بهش اطمینان کردم که این نقش خطیر رو بر عهده بگیره؟

بلاتریکس سریعا به کنار پنجره میره و بیرون رو نگاه میکنه.
رابستن، بسته بندی شده جلوی دامبلدور روی زمین افتاده. دامبلدور هم پای راستش رو گذاشته روی قفسه سینه رابستن.

.:: بیرون خونه ::.

دامبلدور : برای آخرین بار میپرسم لسترنج. چه جونورایی توی اون خراب شده هستن؟
رابستن : نه. من سرم بره به اربابم خیانت نمی کنم. ابدا!
دامبلدور با لحنی که مشخصه کلافه شده پاشو از روی رابستن برمیداره.
- روبیوس.

در همین لحظه هیکل درشت روبیوس هاگرید دیده میشه.
آلبوس دامبلدور که مستقیم به رابستن خیره شده میگه : یک مقدار گوشمالی!
در همین موقع روبیوس با شکم میپره روی رابستن.

قرررچ تق توق پق شترق!!

رابستن که داره زیر شکم گنده هاگرید جون میده فریاد میکشه: خیلی خب. توی اون کلبه لرد هست و سنگ زندگی مجدد هم دستشه.

دامبلدور به روبیوس اشاره میکنه که از روی رابستن بلند شه و بعد میگه : آماده باشین. باید با تمام قوا حمله کنیم. روبیوس، تو هم پشمالو ، آراگوگ و گراوپ رو احظار کن. جنگ سختی پیش رو داریم.

.:: خونه لرد ولدمورت ::.

لرد و بلاتریکس که نظاره گر دستور حمله آلبوس دامبلدور بودن اول به همدیگه نگاه میکنن و بعد لرد حرفی رو میزنه که بلاتریکس انتظارش رو نداره.
- هرچه سریعتر از سنگ زندگی مجدد استفاده کن و سالازار اسلایترین و هرچی جادوگر سیاه بوده رو زنده کن. متوجهی؟

بلاتریکس به سرعن خارج میشه و میگه : بله ارباب. متوجهم.سالازار آماده باش که وقت زندگی مجدد است...


تصویر کوچک شده

[b][color=FF







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.