نارسیسا ژورنال جدیدی را که خریده بود به دست گرفت و به راحتی روی مبل ولو شد.باید لباس قشنگ و برازنده ای را برای تولد تنها پسرش از ژورنال انتخاب می کرد.در حال مطالع بود که ناگهان:
-پاق-یا مرلین!ریگول تویی؟خجالت نمیکشی وسط خونه ی مردم یهویی آپارت میکنی؟نمیگی اگه لوسیوس اینجا بود خون به پا میکرد؟!
ریگولس با هیجان به نارسیسا نزدیک شد و کنار او روی مبل نشست با این کار او نارسیسا به خود آمد و از روی مبل بلند شد.
-چیزی میخوای ریگولس؟
=باب یه دیقه بیا بشین.بیا دیگه!همچین ناز میکنه که انگار من نمیدونم!
-ام..چی رو نمیدونی ریگولس؟
-باب نارسی ما خودمون این کاره ایم!چرا از اول به خودم نگفتی؟خدا شاهده اگه به خودم میگفتی نمیذاشتم به پای این لوسیوس بسوزی و بسازی!
-چی داری میگی تو!کی گفته من به پای لوسیوس میسوزم و میسازم؟این چرندیات چیه داری میگی؟
-نه انگار نمیشه.بیا,بیا با عهم بریم بچه ها منتظرن.
-بریم؟کجا بریم؟من با تو هیچ جایی نمیام.فکر...
اما ریگولس با بی توجهی ناگهان دست نارسیسا را گرفت و با هم آپارت کردند.
کافه سه دسته جاروفینیاس و لوسیوس و دراکو و مورگانا (که معلوم نبود نویسنده ی قبلی با چه حسابی ظاهرش کرده بود) در کافه نشسته بودند.با ظهور نارسیسا و ریگولس به تندی از جای خود بلند شدند.
نارسیسا با دیدن لوسیوس یکه ای خورد و با عجله به سمت او رفت و با شتاب پرسید:
-چی شده لوسیوس؟اینجا چیکار میکنیم؟
اما لوسیوس رویش را از او برگرداند و با حالتی نیمه ژانگولرانه روی صندلی فرو رفت.
نارسیسا با تعجب به اطراف نگاه کرد و با دیدن پسرش به سمت او به راه افتاد.
-چی شده دراکو؟اینجا چه خبره؟
-ام...چیزه..من نمیدونم
-یعنی چی که نمیدونی؟بابا اینجا چه خبره؟ریگولس زود باش توضیح بده و گرنه میکشمت!
-باشه.
و دفترچه ای را از جیبش در آورد.
-نارسی تو این دفترچه رو میشناسی؟
نارسیسا به سمت ریگولس رفت و دفترچه را از او گرفت.با دقت به دفترچه نگاه کرد.خدای من!این دفترچه رو که نابود کرده بودم؟ چطور اینجاست؟
-ریگولس این دفترچه ی منه1دست تو چیکار میکنه؟
لوسیوس با صدای جیغ مانندی گفتک
-مهم نیست که دست اون چیکار میکنه.مهم اینه که تو به من خیانت کردی.به دراکو خیانت کردی.این همه سال فکر میکردم زوج خوشبختی هستیم ولی حالا میبینم که اشتباه میکردم1من طلاق میگیرم.من دراکو رو ازت میگیرم من..
-چه خبرته بابا!من کی به تو خیانت کردم؟
-یعنی نکردی؟پس اینا چیه که تو این دفترچه نوشتی؟
-بابا اینا که همش قصس!مگه آخرش رو نخوندی؟
و دفترچه را باز کرد و با صدای بلند شروع به خواند کرد:
-این یه قصه ست یه قصه که تو دفتر خاطرات نوشته شد.چقدر بچه بودم!فکر میکردم با اینکارم میتونم میتونم ریگولس رو سر کار بذارم و مدتی با بلا بهش بخندیم.اما اشتباه میکردم.این رسمش نیست!ما هر دو از یک خانواده ایم چطور میتونم همچین کاری بکنم!
من این دفترچه رو نابود میکنم اما اینا رو /آخرش مینویسم.چون دلم میخواد حداقل برای یه بارم که شده اعتراف کنم.من از کرده ی خودم پشیمونم.من نباید ریگولس رو مسخره کهه.ممکن بود با خوندن دفترچه احساساتی بشه یا شاید خانواده هامون به دعوا بیفتن.من از کرده ی خودم پشیمونم.من از کرده ی خودم پشیمونم.من...پایان سوژه