-نیم ساعت بعد-
-جاده ی لندن-هاگزمید!-
ارنی پرنگ، راننده ی اتوبوس شوالیه، وایستاده و با سرعتی معادل شونصد کیلومتر در ثانیه اتوبوس رو به سمت دهکده ی هاگزمید هدایت میکنه!
ارنی: استن اعلام وضعیت کن!
استن: مسافرا زنده ان اما رنگشون در حال حاضر به خاکستری میزنه!
ارنی: چقدر راه مونده؟!
استن: تا کجا؟!
ارنی: تا مغازه ی اسکاور!
استن: اسکاور؟...مگه اسکاورم مغازه داره؟!
در یک لحظه ی انتحاری ارنی پاشو رو ترمز میزاره و در طی این عملیات آنتاحاریک کل اتوبوس به شیشه ی جلوی اتوبوس میچسبن!
استن: دوتا از مسافرین جان به جان آفرین تسیلم کردند!...گراپ افتاد روی یکیشون...اون یکی هم به پشت گراپ خورد!!
ارنی: استن خفه شو!...اگه اسکاور مغازه داره پس ما داریم کجا میریم!؟
در این لحظه حاج کالین به سمتشون میاد تا به امر به معروف و نهی از منکر بپردازه!!
حاج کالین: برادران برادران!...دعوا دیگر برای چیست؟...آقای ارنی یعنی شما به موعجیزه(!) اعتقاد نداری؟!
ارنی سری به پایین میندازه به نشانه ی آدم شدن!
حاج کالین: آقای استن که اسمت خیلی بی ناموسیست چون من را یاد آستین میندازد و آستین هم من را یاد لباس می اندازد و....استغفرالله!...آیا شما به مرلین و آفتابه اعتقاد نداری؟
استن هم سرش رو به پایین میندازه!
حاج کالین: خب پس ارنی جان شما راهت را برو برادر...وقت کم است!...بهتر نیست گازش را بگیری تا زودتر برسیم؟
ارنی پشت اتوبوس میشینه و یه راست میزنه دنده شیش و با سرعت هشتصد کیلومتر در ثانیه حرکت میکنه!
مسافران در آرامش و خفقان کامل! در داخل اتوبوس نشسته بودند که ناگهان ماشینی شاسی بلند از اتوبوس سبقت میگیره و فردی از داخل ماشین به نشانه ی ایست دست تکون میده!
ارنی ماشین رو نگه میدازه و از اتوبوس پیاده میشه!
مرد: کارت ماشین لطفا!
ارنی: برادر ما وضعیتمون خطریه باید زودتر خودمونو به دهکده برسونیم!
مرد: همکارای من میتونن به شما کمک کنن...البته اگر واقعا مشکلی دارید!
ارنی: عزیز من ما اینجا یه مورد اضطراری داریم...الان یه غول تو اتوبوس منه!
مرد: غول؟!
ارنی: بله غول یه کار بدی کرده ما باید خودمون رو به دهکده ی هاگزمید برسونیم!
مرد: غول کار بد کرده؟!
...دهکده ی هاگزمید!؟
مرد مذکور کارتشو در میاره و به ارنی نشون میده!
مرد: بنده عضو پلیس نامحسوس هستم!...یحتمل شما از مشروبات الکی استفاده کردید...سروان اکبری!...لطفا ایشون رو به اولین پارکینگ معرفی کنید!
ارنی: ولی جناب سروان من یه غول دارم تو....
در این لحظه حاج کالین که تلپاتیک متوجه اوضاع شده بود از اتوبوس پیاده میشه و به سمت کنترل نامحسوس میاد!
حاج کالین: سلام برادر!....اوه!....یحتمل شما از برادران گردان سید الشهدا باشید!
مرد: حاج کالین؟!
حاج کالین: آفرین برادر حبیبی(!)...خودمم...بیا بقلم برادر!
برادر حبیبی: بابا حاج کالین شما کجا اینجا کجا؟!...هنوزم دلاوری های شما در جنگ رو به یاد داریم!
حاج کالین: بله برادر...کار خاصی نکردم...فقط خواستم یه کمکی به ماگل های هموطنم بکنم!
برادر حبیبی: ماگل؟!...خوب یادمه از این واژه تو خط مقدم خیلی استفاده میکردی!...آخرش هم نگفتی که ماگل چیست!
حاج کالین: این را بی خیال برادر!...بزار ما فعلا یک کار واجب داریم میخواهیم خودمان را به دهکده برسانیم!...بعدا بهت یک سری میزنم یه حالی بهت میدم!!
برادر حبیبی: اختیار دارید!...بفرمایید بفرمایید...سروان سروان ایشون آزادن راه رو بهشون نشون بدید!
ارنی و حاج کالین سوار اتوبوس میشن و به سمت دهکده راه میفتن!
ارنی: حاج کالین شما جبهه رفته بودی به ما خبر نداده بودی؟!...آخه یه نفر اینقدر باتقوا و مومن؟!
حاج کالین: هــــــی برادر مارو یاد خاطرات جنگ تحمیلی ماگلی ننداز!...اونجا همش صدای توپ و تانک بود...هوای اونجا همش بوی بادوم میداد!...دقیقا مثل داخل اتوبوس که الان داره بوی بادوم گندیده میاد!
ارنی: میفهمم!
حاج کالین: میفهمی اونوقت نشستی و منو نگاه میکنی؟!
...گازش رو بگیر برادر...دشمن حمله کرده ما در خطریم باید زودتر خودمون رو به اسکاور برسونیم که او نجات دهنده ی ما در این آخرالزّمان است!...بگو یا مرلین بزن دنده هشت!
ارنی: یا مرلیــــــن!
لحظه ای بعد اتوبوس شوالیه با سرعت هزار و پونصد کیلومتر در ثانیه در هفتصد مایلی دهکده ی هاگزمید قرار داشت!
[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro