هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#53

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تا جایی که از پست های اخیر فهمیدم، مرلین بارتی رو پرورش داده و همۀ فوت و فن ها رو بهش یاد داده (مگه دستم بهت نرسه پرسی!) و داره به چهار نفر بنیانگزاران هاگوارتز معرفیش می کنه.

فینیاس نایگلوس بلک و ریگولوس و فیلچ هم مردن و توی مرلینگاه خودشون رو پنهون کردن تا ببینن بعدا چه نقشی می تونن توی سوژه ایفا کنن. پرسی هم معلوم نیس چه جوری مرده و همون دور و برا داره می پلکه.

پاترم رفته چغلی کرده و دربون جهنم کولر گازی اونجا رو خاموش کرده.

----------------

مرلینگاه سرزمین مردگان!


فیلچ که هنوز داره از درد به خودش می پیچه، نگاهی به اطرافش میندازه و چند ردیف مرلینگاه فرنگی می بینه و به فکر می افته یه جوری این مزاحما رو بپیچونه و به کار خودش برسه. بنابراین نیم نگاهی به پاتر که داره از پیش دربون برمی گرده میندازه، نیم نگاهی هم به پرسی و یادش میاد که پرسی چه نقطه ضعفی داره. تمام ابهت فیلچی خودشو جمع می کنه و سعی می کنه قوز خودشم ندیده بگیره:
- آهای پیزل ویزل... ببین این پسره که داره میاد چی سیفیت میفیته.

پرسی با شنیدن عبارت "سیفیت میفیت" روشو بر می گردونه و پاتر رو می بینه. پاترم اونو می بینه و دو گالیونیش فورا جا می افته و چنان به سرعت، به نوبت از مرلینگاه، جهنم، و سرانجام اون دنیا بیرون می دوه که گرد و خاک وحشتناکی پشت سرش ایجاد می کنه. پرسی هم رد همون گرد و خاک رو می گیره و به همون سرعت، از مرلینگاه، جهنم و اون دنیا می زنه بیرون و به سرزمین زنده ها بر می گرده.

فیلچ که از شر این دو نفر خلاص شده، روشو می کنه طرف دوتا بلک. فینیاس خیلی جدی به فیلچ هشدار میده:
- ببین. من مث اون دو تا نیستم با یه کلمۀ "سیفیت میفیت" همچین گرد و خاکی راه بندازما.

فیلچ زیرلبی می خنده:
- البته که نه. منم بهت نمی گم درست پشت همین در چار تا دافِ جیگر دارن کنار آتیش جهنم خودشونو برنزه می کنن.

فینیاس و ریگولوس با شنیدن این جمله با عجله از مرلینگاه می دون بیرون و فیلچ به همون سرعت درب مرلینگاه رو قفل می کنه و کارشو انجام میده و تا اون دو نفر با دماغ سوخته برگردن، یه استراحت خوب در مکان مربوطه انجام میده. بعد از برگشتن اون دو نفر، سه تایی با هم شور و مشورت می کنن که برن هیپوگریف مرلین رو چوب بزنن و بفهمن اون آفتابۀ مشهورش رو کجا نگهداری می کنه. آفتابه ای که قدرت شگرفی داره و می تونه مردم رو بین دو سرزمین مردگان و زندگان جا به جا کنه.

چند متر اونورتر - در جمع بنیانگزاران

بارتی که جوگیر ابهت سالازار، نگاه مهربون هلگا، سرمای رفتار روونا و جذابیت گودریک شده و توی ذهن خودش علت توجیه پذیری پرسی گریفیندوری رو کاملا درک کرده، خیلی مودبانه به بنیانگزاران هاگوارتز تعظیم می کنه. سالازار با دیدن آرم روی لباس بارتی می فهمه که اسلیترینیه و با همون ابهت خودش می پرسه:
- تو چرا اینجایی فرزند؟ مگه نباید الان بین اصیل زادگان اسلیترین و درحال تحصیل باشی؟

بارتی:
- خوب من وقتی مردم که دیگه نباید درس بخونم عمویی.

سالازار بدون توجه به زمزمه های مرموز اون سه نفر دیگه به بارتی تشر می زنه:
- وقتی من که بنیانگزار اسلی هستم میگم باید درس بخونی، حتی مردۀ تو هم باید درس بخونه.

بارتی خودشو پشت مرلین پنهون می کنه و غر می زنه:
- باب دیوونم کردین. اون از بلیز که داره هی سفید و سفیدتر میشه و خصوصیات اسلیترینیش از بین میره. اون از باباییم که میگه اینا همش سر هلگای خیکی و روونای از خود راضی و گودریک بچه سوسوله. اونم از ملت اسلی که منو کشتوندن و فرستادن تا با سالازار کبیر در این مورد حرف بزنم. حالا هم که اون همه بلا توی این دنیا سرم اومد. ملت میگن بمیریم و راحت شیم. به مرلین قسم مردنم چاره کار من نبوده که!

چشمای سالازار که رنگش به خاطر لحن بدِ حرف زدن بارتی به خون گراییده بود، با شنیدن جملاتش گرد میشه:
- چی؟ بلیز؟ بلیز کیه؟ همون پسره که مرلین دنیا اومدنشو حواله داد به من و ر. ک. ب. خلاصۀ سوژه؟

بارتی:
- اوهوم. همون.

سه نفر دیگه، بلافاصله شروع می کنن درمورد آخرین بازی کوییدیچی که بین تیم های مورد علاقشون برگزار شده، با صدای بلند بحث می کنن تا صدای بارتی به گوش مرلین نرسه ولی نیم نگاهی که به مرلین میندازن، متوجهشون می کنه که سخت در اشتباهن و مرلین از همه چی باخبر شده:
- نکنه این مسئله تقصیر شما سه تاست؟

روونا که از همه باهوشتر بوده زیر لبی به بقیه می رسونه:
- بروبکس، میگن دیوار حاشا بلنده.

هلگا پچ پچ کنان می پرسه:
- چی؟

گودریک تکرار می کنه:
- باب، دیوار حاشا بلنده.

هلگا:
- آها.

و بلند رو به مرلین می کنه:
- این چه حرفیه می زنید؟ دیوار حاشا اگه بلنده به ما چه ربطی داره؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۸:۲۷:۲۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۸:۳۱:۳۸


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#52

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۱:۰۱ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
مرلین لبخندی میزنه و میگه : بیا بریم سمتِ اون چهار نفر ! اوناهاش ، اونجا وایسادن ! اونی که قد بلندتر از همس سالازار اسلیترینه ، اون زنِ خیکی که کنارش وایساده هلگا هافلپافه ، اون زنِ رنگ پریده که ردای آبی پوشیده رو میبینی ؟ اون روونا ریونکلاوه ! اون پسر خوشتیپه که خیلی هم جیگره و همه ساحره ها دورش رو میبینی ؟ اون گودریک گریفیندوره ! اونها بنیان گذارانِ هاگوارتزن !

ادامه!

داخلی هاگوارتز _ سرزمین زنده ها!

فیلچ که به شدت گلاب به روتون داره! داره لخ لخ کنان تو سرسرا از این ور به اون ور می دوه!
ولی از اون جایی که وینکی از مرگ بارتی دپرس بوده و تو غذای ملت ! مسهل ریخته! همه ی دستشویی ها پره!
در نتیجه فیلچ هم می ره بالای اون یکی برجه هاگوارتز و خودشو می کشه!
( این نبود دستشویی هم چیز خیلی بدیه ها! حق بدید به فیلچ!)

*

خارجی هاگوارتز _ سرزمین مرده ها!

فیلچ با نشیمن گاه محکم می خوره زمین!!! و فوری مرلینگاه طلایی رنگو می بینه!

صحنه مشابه عصر یخ بندان دو _ مرگ سنجاب!

مرلینگاه زیر نور وارد شده از پنجره ها برق می زنه ... فیلچ که اشک خوشحالی تو چشماش جمع شده می دوه می دوه می دوه ... ولی همین که دستش نزدیک به مرلینگاه میشه دوتا دست از پشت می گیرنش و می کشنش عقب!

فیلچ : نــــــــــــــــــــــــــــــــه

فینی ( فینیاس ) : هیسسسسسس!!! جیکت در نیاد! ظرفیت جهنم پر شده اگه بفهمن ما هنوز تو رولشون وول می زنیم دیپرتمون می کنند!

فیلچ : مرلینگاه ؟! نه؟

ریگولوس : نه!

فیلچ:

و همگی همچنان شر شر عرق می ریزند!
*
چند متر اون ور تر!

مرلین دست بارتی رو می گیره و می بره پیش بنیان گذاران هاگوارتز :
بنیان گذاران بارتی ، بارتی بنیان گذاران!

بنیان گذاران:


****

ویرایش نویسنده قبل از ویرایش شدن توسط ناظر مربوطه و پیزل ویزل مربوطه!
ببخشید من زیاد از رول نویسی چیزی حالیم نمی شه ها! ولی تا اون جایی که تو این یه هفته خوندم و فهمیدم ... شما نباید بگید که نفر بعد از شما پست شما رو چی ادامه بده یا چه افرادی رو داخل و خارج کنه!
اگه شما چهارچوب بندی کامل بذارید برای یه نوشته ، خب یه چیز کلیشه ای و قابل پیش بینی و خسته کننده نمی شه؟
اگه واقعا رول نویس خوبی هستید ، باید با در نظر گرفتن پست های پنجاه و پنجاه و یک و پنجاه و دو ( من خود تحویلم!) بتونید داستان رو ادامه بدید نه این که نوشته هایی رو که دوست ندارید رو در نظر نگیرید!
با تشکر!
خانوم نوریس سلام میرسونه!


پرسی : آرگوس عزیز ، کسی نمیتونه بگه که فردِ بعدی چطور پستش رو ادامه بده ، من برای توجیه کردنِ ریگولوس و فینیاس درباره اینکه چطور پست بزنن ، گفتم که چطور میتونن پست رو ادامه بدن ! کسی که میدونه ، هر طور که دوست داره میتونه ادامه بده ! موفق باشی ، وقتی پستِ جدیدی خورد ، ویرایش خودم و پی نوشتِ تو رو حذف میکنم که روندِ تاپیک به مشکل نخوره


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۷:۱۱:۰۴


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۰۸ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#51

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
ریگولوس که تو کما هم خیلی خوشتیپ بوده، زارپی میفته روی سر پرسی.
پرسی قبلا پرورش داده شده بود، یه نگاهی به ریگولوس می ندازه و تا میاد دهن وا کنه، فینیاس با پاتر میزنه تو سرش و میگه که اون روی خاندانش خیلی تعصب داره و یه ویزلی حتی حق نگاه کردن به اونا رو هم نداره.
پاتر که هی مورد استفاده ی ابزاری قرار می گرفت، همون جا رفت پیش دربون جهنم و از فینیاس شکایت کرد و دربون جهنم هم واسه اینکه بگه اصلا از چوقولی خوشش نمیاد، کولر گازی جهنم رو خاموش می کنه.
ملت همینطوری شر و شر عرق میریختن و داشتن به 4 نفر موسس هاگوارتز نیگا می کردن.
ریگولوس هم واسه اینکه حرکتی زده باشه، میره پیش اون 4 نفر و میگه ایا اونا حاضرن شهادت بدن که اون از نوادگان فینیاسه یا نه؟

پرسی که حسابی دوست داشت با ریگولوس بیشتر آشنا بشه، سریع میاد وسط و میگه من حاضرم شهادت بدم که ریگولوس نوه ی شماس!

بعد هم بر میگرده و به ریگولوس یه چشمک می زنه...

ویرایش ناظر: تاپیک، تاپیک تک پستی نیست. رول ادامه داره. شما باید سوژه ی اصلی رو ادامه بدید. در دو پست قبل خلاصه ی سوژه زده شده. می تونید خلاصه رو بخونید و متوجه سوژه بشین و بعد از پست پرسی ادامه بدید. نفر بعدی از پست شماره ی 49 ادامه بده. موفق باشید!

ویرایش نگارنده!:
ناظر عزیز، یعنی چی تک پستی نیست؟یعنی باید چند تا پست بزنم پشت هم؟ خوب ما هم سوژه رو ادامه دادیم دیگه؛ تازه 3 نقطه هم اخر پستم گذاشتم که یعنی ادامه داره دیگه، دقیقا هم از پست پرسی ادامه دادیم. مگه اینجا ایفای نقش نیست؟ خوب منم دارم نقش ریگولوس رو ایفا می کنم. مشکل کار کجاس؟ لطفا بیشتر توضیح بدید تا متوجه بشم.متشکر


پرسی : ریگولوس عزیز ، شما طوری این پست رو نوشتید ، که فردی که وارد این تاپیک میشه ، متوجه نمیشه شما سوژه رو ادامه دادید ! شما اگر قصد پست زدن در اینجا رو دارید ، میتونید سوژه ی پستِ من رو ادامه بدید ، که مرلین بارتی رو میبره و بنیان گذاران هاگوارتز رو بهش معرفی میکنه و اینها ! نیازی نیست شما حتما خودتون رو وارد سوژه کنید ! درسته که اینجا ایفای نقش هست ، ولی شما زمانی باید نقش ریگولوس رو ایفا کنید توی پستتون که ریگولوس توی سوژه نقشی داشته باشه ، اینکه شما بیاید خودتون رو وارد داستان کنید ، اصلا جلوه ی جالبی نداره اینجا ! نفر بعد همونطور که بلاتریکس عزیز گفت از پست 49 ادامه بده

ویرایش نگارنده:
پرسی عزیز،خوب من تازه وارد چطوری باید خودمو وارد ایفای نقش کنم؟ باید بیام در مورد خودم پست یزنم دیگه، وگرنه داستان اشتراکی که نمی نویسیم من بیام داستان بنویسم اینجا. دارم ایفای نقش می کنم در تاپیک ایفای نقش. فکر می کنم وقتی داشتم قوانین ایفای نقش رو می خوندم همچین چیزی متوجه شدم. نه اینکه داستان نویسی کنم. ایا من اشتباه برداشت کردم از ایفای نقش در این سایت؟ متشکرم از راهنماییتون.


پرسی : دوستِ عزیز ، ورود به ایفای نقش ، یعنی رول نوشتن با همکاری دیگران ! اگر پست های ایفای نقش رو بخونید ، خیلی ها توی سوژه نقشی ندارن ، ولی رول مینویسن و سوژه رو پیش میبرن ! شما هم اگر قصدِ ایفای نقش کردن دارید ، میتونید رول ها رو درست ادامه بدید ، اینکه خودتون رو به قولی ژانگولری و بی مقدمه وارد داستان کنید اصلا درست نیست ! موفق باشی


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲:۲۶:۲۷
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲:۳۰:۱۳
ویرایش شده توسط ریگولوس بلك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۹:۳۲:۱۶
ویرایش شده توسط ریگولوس بلك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۹:۳۴:۵۶
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۶:۰۰:۳۱
ویرایش شده توسط ریگولوس بلك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۷:۰۱:۴۷
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۷:۱۳:۰۹

Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۵۱ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#50

فینیاس نایگلوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۰ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
از بروبچز چه خبر؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
با وجودی که ریگولوس پدربزرگش فینیاس رو نجات داده ولی فینیاس هنوز بهش شک داره و به خاطر همین ریگولوس رو گول می‌زنه و به سمت انستیو ژنتیکی دیاگون برای آزمایش دی‌ان‌ای می‌بره. هری پاتر هم همراه اوناس در نقش راهنما

پاتر: این‌جاس آقا فینیاس!
فینیاس با کتابش محکم می‌زنه تو سر پاتر
فینیاس: پرفسور بلک پسره‌ خیرسره! من خفن‌ترین هدمستر هاگوارتز بودم!
ریگولوس: پدربزرگ برای چی این‌جاییم؟
فینیاس: اِ چیزه نوه جان آنفولانزای خوکی اومده آوردمت مایه کوبی
ریگولوس: چه جالب پدبزرگ شما خیلی مطلع هستین
فینیاس: بله بله توی تابلو خبرا زود می‌پیچونه
فینیاس توی ذهنش: هنوز بهش شک دارم بالاخره با مرگ‌خواراس یا محفل؟ خوبه یا بده؟ طرف کیه؟ باید آزمایشش کنم

سه نفری وارد دفتر می‌شن و می‌بیین هیچ‌کس نیست.

پاتر: عجیبه اینا نیستن ریگولوس! به خدا بودن تا همین دیروز
ریگولوس با کف دست می‌زنه تو کله پاتر: جناب ریگولوس پسره بی‌ادب
فینیاس: مهم نیس من شنیدم آزمایش دی‌ان‌ای سادس. این آمپولا که روش نوشته تست رو می‌زنم اگه مردی یعنی دروغ گفتی اگه نه یعنی راست گفتی
ریگولوس: پدربزرگ شما یه نابغه‌این!
پاتر: اینا زهر نجینیه فک کنم واسه آزمایش!
فینیاس: ساکت شو و به هر سه تامون تزریق کن!
پاتر: به من چرا؟! پرفسور شما به خودتون چرا آمپول می‌زنین!
فینیاس: تو شاید نوه من باشی پاتر! البته خدا نکنه! در ضمن من شاید فینیاس نباشم! باید مطمئن بشم

پاتر به هر سه تاشون تزریق می‌کنه و هر سه نفر وارد کما می‌شن و مستقیم به جهنم می‌روند

ویرایش ناظر: دوست عزیز، این تاپیک، تاپیک تک پستی نیست! رول ادامه داره. شما باید سوژه رو ادامه بدید که در دو پست قبل خلاصه سوژه زده شده. نفر بعدی، از پست شماره ی 49 ادامه بده.

ویرایش نویسنده: ناظر عزیز اگه دقت می‌کردی می‌دیدی که مام داریم همین کارو می‌کنیم! منتهی اول باید بمیریم بعدش بتونیم بیاییم توی رول پرسی

پرسی : فینیاس عزیز ، شما اگر میخواید رول بزنید ، باید پستِ من رو ادامه بدید ، نیازی نیست حتما خودتون رو بیارید توی سوژه که نیاز باشه بمیرید و اینها ! شما میتونید این رو نشون بدید که مرلین بارتی رو میبره پیش بنیان گذاران هاگوارتز ، و هر کدوم رو معرفی میکنه و اون ها هم یه سری خاطرات از دورانِ خودشون تعریف میکنن و اینها ! نیازی نیست حتما خودت رو بیاری توی سوژه ... موفق باشی


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲:۲۲:۰۵
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲:۲۹:۵۹
ویرایش شده توسط فینیاس نایگلوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۵:۲۰:۴۸
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۵:۵۶:۰۵

usquequaque putus

ارزشی پیر و قرقرو

تصویر کوچک شده

[b][size=medium][color=0000FF]حزب ارزشی‌ها؛ ق


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۸
#49

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
بارتی : عمو کجا داریم میریم ؟!

مرلین : فرزندم ، من دارم تو رو میبرم به جایی که پرورشت بدم ! میبرمت دفترم !

بارتی : چی ؟! دفتر ؟! دفتر ِ توجیهات ؟! نـــه ! من میترسم ! من اصن میخوام برم عمو !

مرلین به آرامی بارتی را به سمتِ اتاقی که به نظر میرسید دفتر شخصی اش باشد کشید و در همان حال با تعجب پرسید : چی ؟! دفتر توجیهات دیگه کجاست فرزندم ؟!

بارتی که به خود میلرزید ، با حالتی عصبی گفت : توی هاگوارتز ! همون مدرسه ای که مرلین ِ بزرگ بنا کرد ، فردی به اسم ِ پرسی ویزلی مدیر شده ، نمیدونید که عمو ! اون یه بخش ِ جدید ساخته ، اسمشو گذاشته دفتر توجیهات ! بچه ها میگن شب ها صدای جیغ و داد از دفترش شنیده میشه !

مرلین با سردرگمی پرسید : یعنی بچه ها رو میبره اون تو میزنه ؟! یعنی شکنجه روحی میده ؟!

بارتی نیشش تا بناگوش باز شد و جواب داد : نه باب ! کاش میزد و شکنجه روحی میداد ! اصن من نمیدونم چیکار میکنه ، ولی دو تا از بچه های سال اولی به شورتکِ خال خالی مرلین قسم خوردن که پرسی شکنجه جسمی میده بچه ها رو

مرلین : اوه ! حالا بعدا به حسابش میرسم ، بیا بریم تو اتاقم تا یه سری چیزا رو بهت یاد بدم و پرورشت بدم !

یک روز بعد

بارتی و مرلین هر دو از اتاق خارج میشن ، بارتی که خیلی خسته شده و به نظر میرسه حسابی پرورش یافته ، با دیدنِ دو تن از پسر هایی که از جلوی دفتر مرلین رد شده ، آب از لبش سرازیر میشه : اوه ! اینا کی هستن عمو ؟! چقدر سفیدن !

مرلین : دو نفر از اون پسر هایی هستن که دیروز از بس توسط پرسی توجیه شدن مردن و به این دنیا راه پیدا کردن !

بارتی پرسید : امم ، صبر ببینم ، من اصن تا دیروز به پسر ها توجهی نداشتم که چی شد من یهو گفتم این پسرا چقدر سفید و اینان ؟!

مرلین قدم زنان یه سمتِ جمعی از افرادی که به نظر میرسید سال ها پیش مرده اند حرکت کرد و جواب داد : امم ، چیزه خب ! باب راستش من خودم پرسی رو پرورش دادم

بارتی با ناباوری گفت : ولی ... ولی شما نباید این کارو با من میکردید عمو ! من هنوز کوشولو ام ! نه من حقم نبود که شما منو اینطوری پرورش بدید

با این حرف ِ بارتی ، مرلین در افکارش غوطه ور شد ...

:.: فلش بک - سال ها قبل :.:

- عمو مرلین ! بچه ها به من میگن تو کوچولویی ! باید پرورش داده بشی ! اونا به من خندیدن ! اونا گفتن که من حتی از عمامه پرفسور کوییرل مسخره ترم

مرلین لبخند مخوفی زد ، دستی به سر و روی پسرک کشید و گفت : چند سالته الان پرسی جان ؟!

پسرک که گویا اسمش پرسی بود ، نالید و گفت : فقط 4 سال !

مرلین : باب مرد شدی که ! عب نداره پرسی ! بیا بریم پرورشت بدم عمو جان !

یک روز بعد
هر دو از دفتر بیرون میان ، مرلین دستِ پرسی رو میگیره و به سمتِ دوستانِ او که روز گذشته مسخره اش کردند به راه می افتند .

مرلین : اینا اون دوستاتن که مسخرت کردن عمو جان ؟!
پرسی : آره ! وای ! چقدر اینا خوشگل و سفیدن عمو

:.: پایان فلش بک - سال ها قبل :.:

مرلین بعد از دقایقی غوطه خوردن در خاطراتش ، باز به زمانِ حال بر میگرده و به بارتی نگاه میکنه !

بارتی :

مرلین لبخندی میزنه و میگه : بیا بریم سمتِ اون چهار نفر ! اوناهاش ، اونجا وایسادن ! اونی که قد بلندتر از همس سالازار اسلیترینه ، اون زنِ خیکی که کنارش وایساده هلگا هافلپافه ، اون زنِ رنگ پریده که ردای آبی پوشیده رو میبینی ؟ اون روونا ریونکلاوه ! اون پسر خوشتیپه که خیلی هم جیگره و همه ساحره ها دورش رو میبینی ؟ اون گودریک گریفیندوره ! اونها بنیان گذارانِ هاگوارتزن !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
#48

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه ی ویزنگاموتی]

خلاصه سوژه:


خانم و آقای زابینی( پدر و مادر بلیز) دست به ردای سالازار می شوند تا کودکی به آن ها بدهد که خون پاکی داشته باشد تا اسلیترینی شود. مرلین به سالازار دستور میدهد که دعای آنان را براورده کند. سالازار از خون خود در رگ های بچه می دمد و بعد برای دقایقی آنجا را ترک میکند. در این زمان است که هلگا، ریونا و گودریک به ترتیب یواشکی به سراغ بچه می آیند و هرکدام مقداری از خون خود را در او می دمند تا شاید به این امید، کلاه اشتباه کند و بچه را در گروه انان بیاندازد. گودریک که اخرین نفر بوده است وقتی از خون خود در بدن بچه می دمد، بچه سیاه میشود و سالازار در همین موقع باز می گردد و با دیدن بچه ی سفید که ناگهان سیاه شده است کمی تعجب می کند اما اهمیتی نمی دهد.

بچه به دنیا می اید و خانم و اقای زابینی نام بچه رو بلیز می گذارند. بلیز بزرگ میشود و به هاگوارتز می رود و به خاطر این که بیشترین درصد خونش اسلیترینی بوده است به گروه اسلیترین فرستاده میشود!

اما کم کم ، اسلیترینی ها می بینند که او درحال تغییر است و به عبارتی کم کم تمام خصوصیات گروه های دیگر در او در حال هویداست اما خصوصیت اسلیترینی بودنش روز به روز کمتر میشود.

درهمین موقع سالازار کبیر در ان دنیا متوجه موضوع میشود و به راونا، هلگا و گودریک دستور می دهد که گندشان را خودشان درست کنند.

از طرفی لرد و مرگخواران حدس می زنند که شاید دلیل ان دخالت نادرست سالازار در کار مرلین بوده است! از این رو لرد بارتی را از برج پرتاب می کند تا بارتی بمیرد و به آن دنیا برود تا در انجا با مرلین ملاقات کند و درخواست کند که بلیز را درمان کنند.


بعد از رفتن بارتی،بلیز که دچار مشکلات روانی شده است برج ( همان برجی که بارتی رو ازش انداختن پایین که بره اون دنیا و با مرلین صحبت کنه) را قطع می کند و لرد و مرگخوارانش می میرند. اما در آن دنیا، چون جا کم بوده لرد و مرگخوارانش را باز می گردانند و ان ها دوباره زنده می شوند و مسئولین امبولانس را با زنده شدنشان شگفت زده می کنند.

از طرفی گودریک، راوانا و هلگا که موضوع شک لرد و مرگخواران و آمدن بارتی به ان دنیا و صحبت کردن با مرلین را فهمیده اند به لرزه می افتند که نکند بارتی به دیدن مرلین برود و مرلین به او بگوید که سالازار کار اشتباهی انجام نداده و بعد کاری که کرده اند لو برود و مرلین تنبیهشان کند.
درنتیجه سعی می کنند که جلوی بارتی را بگیرند. اورا کتک می زنند..راه های حرکت به جلو را می بندند و ...! اما بارتی به طرف جهنم می رود. در انجا به او گفته میشود که مرلین در انجا نیست اما می تواند با سالازار ملاقات کند. بارتی وارد میشود و در همان اول متوجه مرلینگاه بزرگی میشود. در انجا مرد ریش درازی را ملاقات میکند که اظهار دارد این مرلینگاه را خودش ساخته است. مرد همان مرلین کبیر است ولی بارتی این را نمی داند مرلین که از تحسین بارتی درمورد مرلینگاه خوشش امده است تصمیم میگیرد که بارتی را به خوبی پرورش دهد و بعد دوباره به دنیای زنده ها برگرداند.


[/spoiler]


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
#47

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اون دنيا


بارتي، لِخ لِخ كنان دنبال نگهبان ره مي يفته و ميرن انتهاي سالن! اما نگهبان ميپيچه سمت راست و بارتي مثل هميشه، بر مصداق مكان محبوبش، ميپيچه سمت چپ !!!

و به اولين دري كه ميرسه، اونو باز ميكنه و ميبينه كه به به!!!

عجب مرلينگاه بزرگي!!!


همينجوري خوش و خرم در حال نظاره كردن دور و اطرافش بود، كه يهو يك فردي كه ريشش يه چيزي در حد ريش دامبل به توان 2 بود، از يكي از اتاقك ها اومد بيرون!!!


_ پسر جان؟ اينجا چه ميكني؟؟


_ آقاي دراز ريش! اينجا خيلي بزرگ و قشنگه! اينجا از يكي خونه بابائي هم قشنگ تره!!!


مرد دراز ريش، كلي با اين حرف بارتي ذوق ميكنه و ميگه :

_ همشو خودم تنهائي ساختم پسرم!!!

بارتي خيره خيره طرف رو نگاه ميكنه و ميگه:

_ شما واقعا استادين!! ميشه به منم ياد بدين چطور ميشه اينقدر استادانه همچين مكان هاي زيبائي رو ساخت؟؟


پيرمرد، با خوشحالي از اينكه بلاخره يكي تونسته هنر اون رو درك كنه، دست بارتي رو ميگيره و مي برتش به اتاقش تا باهاش هم بيشتر آشنا بشه، و هم شايد بتونه ازش يه شاگرد خوب بسازه و توي ذهنش گفت:


حيف بچه به اين خوش قريحه اي كه مرده! عيب نداره، وقتي بهش ياد دادم، برش مي گردونم زمين!... ناسلامتي مرلينما!!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۸۷
#46

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
همون جای وسطی بین این دنیا و اون دنیا!

بَــــــــــــــبوووووووووو... بَــــــــــــــــبوووووووو... بَــــــــــــــبووووووو.......

یکی از ماموران نظم دهندۀ دنیا وسطی به حالت یورتمه خودش را به فرمانده اش رساند و گزارش داد:
- قربان! یه طیاره اورژانسی آوردن که پُره از جنازۀ نو و آکبند!

فرمانده با عصبانیت به مامورش تشر زد:
- مگه چشات چلاقه؟ نمی بینی مسیر رفت و برگشت مسدوده؟ از همون دم در برشون گردون برن همون دنیا یه خاکی بریزن تو سرشون.

- ولی... قربان اینا از یه حادثۀ تخریب برج مردن! اگه برگردن همون دنیا خیلی ضایعه!

فرمانده چشمان مامورش را از حدقه درآورد، کف دستش گذاشت و با دست دیگرش رگ انتهایی شبکیه چشمش را کشید، کند و دور انداخت:
- وقتی میگم برشون گردون، برشون گردون! فهمیدی؟ کارای خودت ضایعه. فورا برو دستورو اجرا کن!

مامور پاشنۀ چکمه هایش را به هم کوبید:
- بله قربان! اطاعت میشه قربان!

به سمت در ورودی دوید و همچنان که به دلیل فقدان چشم تلو تلو می خورد، دستور بعدی فرمانده اش را اجرا کرد:
- تا نخوردی به اون کوزۀ دست و پاهای قطع شده ای که از قرون وسطی مونده و هنوز وقت نکردیم صاحاباشو پیدا کنیم، اون چشاتو بذار سر جاشون!

- اطاعت قربان!

لرد سیاه و همراهان پشت درب ورودی مابین این دنیا و جایی وسط این دنیا و اون دنیا (پوف! چه گیری کردیم بین این دنیاها!) ازدحام کرده بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند:
- نوبت توئه بری مورگان!

- نه ارباب! من غلط بکنم جلوتر از شما راه بیفتم!

- بلا تو مگه نمی خواستی پیشمرگ من بشی؟ حالا وقتشه!

- ارباب، درد و بلاتون بخوره تو سر رودولف. من حالا یه چیزی گفتم اون دنیا! شما چرا جدی می گیرین؟

- فنریر تو یه گرگینه ای پس تو باید عمر کوتاهتری داشته باشی.

- سرورم قوانین این دنیا با اون دنیا فرق می کنه!

- منو باش که دلمو به چه مرگخوارایی خوش کرده بودم

همه مرگخواران با تعجب به لرد سیاه نگاه کردند:
- ارباب!!!!!!!!!!!!! راس راسی دو تا دنیا چقده با هم فرق دارن! شما مو دارین!

لرد سیاه:
-

در همین حال، مامور که چشم هایش را پشت و رو گذاشته بود و به هرحال جایی را نمی دید، از بالای برج مخصوص درب ورودی به سمت پایین فریاد زد:
- آهای شماها! فعلا اینور اوضاع قاراشمیشه و جایی واسه شماها نیس. از همون راهی که اومدین برگردین.

مرگخوارها با خوشحالی از جا پریدند و همدیگر را بغل گرفتد. ( شفاف سازی: بلاتریکس و نارسیسا همدیگه رو بغل گرفته بودن! )

این دنیا

از داخل تمام آمبولانس های حامل جنازه ها صدای دلنشینی برخاست:
- اینا که مرده بودن! چطوری زنده شدن؟

مرگخواران:
-

ویرایش ناظر :
امتیاز شما 9 از 10!
موفق باشید.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۹ ۱۶:۴۹:۰۸
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۱:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۱:۱۰:۳۲


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷
#45

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
این دنیا

بلیز دست از تبر زدن برداشت و از برج فاصله گرفت.
صدای بلندگوی پلیس همه جا پیچید: آفرین پسر خوب! حالا تبرت رو بذار روی زمین، دستاتو بذار روی سرت و از برج فاصله بگیر.
لرد نفس راحتی کشید و رو به بلیز فریاد زد: به حرفشون گوش کن بلیز. اونا خیر و صلاحت رو میخوان و مطمئن باش اگه بگیرنت در اولین ماموریت بچه ها رو می فرستم آزادت کنن.

بلیز با لبخندی شیرین به لرد نگاه کرد. بعد به پلیس ها نگاه کرد و بعد ناگهان فریاد زد:

- برین کنااااااااااااااااااار، داره میفتـــــــــــــــــــــه!

و انگشت اشاره اش را به سمت برج تقریبا بی سر...چیز... یعنی تقریبا قطع شده برد.
***

آن دنیا

بارتی صداهایی مبهم از جیغ لرد و مرگخواران می شنید و کلا مثل زمانی شده بود که بی اجازه رفته بود سراغ بقچه ی مورفین.
ناگهان صدای فریاد لرد واضح تر از همیشه در گوشش پیچید:

-زودتر یه کاری بکن بی عرضه وگرنه می برمت پرورشگاه ثبت نامت می کنم. آشنا هم دارم، کارم رو زود راه میندازن.

بارتی مثل کروشیوخورده ها از جا پرید و به سمت ابر دیگری رفت که کاخی مخوف و عظیم در بین ابرهای سیاه و صاعقه های خفن و دسته های انبوه خفاشان سر به فلک کشیده بود.

***

جایی میان این دنیا و آن دنیا


- هی یارو! من دوساعته که مردم و روح شدم و اینجا علافم. این چه وضعشه؟
- متاسفم آقا! داریم این قسمت از محدوده ی باند رو مجهز به فیبر نوری می کنیم. تا دو ساعت دیگه هم مسیر رفت و برگشت باز نمیشه.
- پس من چیکار کنم؟ قرار بود برم جهنم!
- متاسفم آقا! کاری از دست من برنمیاد. اگه خیلی عجله دارید می تونید از مسیر فکس استفاده کنید، البته فقط به بهشت راه داره.
- من اینهمه کار بد کردم که برم جهنم. بهشت سوسول بازیه!نخواستیم اصلا. برمیگردم میگم تو کما بودم.

روح مرد برگشت و مسئول مربوطه بیسیم کوچکی را جلوی دهنش گرفت:

- مسیر رفت و برگشت رو طبق دستور مسدود کردیم، جناب گودریک.
- عالیه! بچه ها رو اینجا فرستادم کتکش زدن، الان دیگه از اومدنش به اینجا مثل مار سالازار پشیمونه. هر وقت اومد مسیر برگشت رو باز کنین که برگرده.
- اطاعت میشه قربان.
- گوهاهاهاها!

***
آن دنیا

بارتی به آرامی در زد. در به سرعت باز شد و فرشی قرمزرنگ از اعماق تاریکی درون کاخ قل خورد و جلوی پای بارتی پهن شد. مشعل های داخل کاخ ناگهان زبانه کشیدند و همه جا روشن شد. مرد جوان خوش لباسی با دو شاخ قرمز، دمی با انتهای مثلثی و نیزه ای سه شاخه کنار بارتی ایستاده بود و به او لبخند میزد:

- خوش اومدی، آقای کراوچ! منتظرت بودیم.
- تو رو جون مادرت، هر چی دوست داری کتکم بزن، فقط بذار مرلین رو ببینم.
- کتک؟!!!
- آخه تو جهنم کتکم زدن.

و به قصر درخشان و زیبای ابر سفید اشاره کرد.
مرد چند لحظه ای با دهان باز به قصر درخشان خیره شد و بعد ادامه داد:

- جهنم؟!!! پسرم، اونجا بهشته. از ظاهرش معلوم نیست؟ مگه تو کارتون نگاه نمی کنی؟
- نه. لرد میگه پسر ارباب باید اوقات فراغتش رو بشینه فیلم اره نگاه کنه. راستی چرا تو بهشت کتکم زدن؟ اونا که خوبن؟
- اوه! بعضی وقتا همه ی ما شیاطین تو پسر لرد بودن تو شک می کنیم بارتی!
-
- ببین پسرم. کاملا واضحه. این یه معادله ی ریاضیه.

مرد نخ تخته سیاهی را از بالا کشید و پایین آورد و کلماتی که به سرعت روی تخته ظاهر می شدند را به بارتی نشان داد:

نقل قول:
1. بهشتی=خوب=سفید=محفلی
2. جهنمی=بد=سیاه=مرگخوار

1و2=> محفلی=دشمن مرگخوار و مرگخوار=دشمن محفلی


- و وقتی دو گروه دشمن هم باشن، همدیگه رو کتک میزنن. حالا فهمیدی چرا کتک خوردی؟
- امممم...میشه یه بار دیگه توضیح بدی، آخه درس ما هنوز بسته های تکی و ده تاییه.
- اوفففف! به مغزت فشار نیار فرزند. ما اینجا مرلین نداریم ولی سالازار منتظرته!

مرد این را گفت و به سمت دری در انتهای سالن حرکت کرد و بارتی نیز به دنبالش رفت.

ویرایش ناظر :
امتیاز شما 9.5 از 10!
موفق باشید.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۱:۰۵:۴۶


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#44

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
چند لحظه بعد ...
مکان: قله برج ایفل!

همه توریست ها با تعجب دارن به یک هیئت شنل پوش مخوف نگاه میکنن!

بارتی
لرد: بپر!
بارتی: ار...ار..ارباب! مطمئنین نتیجه میده؟
لرد: آره باب ... من خودم اینجوری ده بار قاچاقی رفتم اون دنیا و برگشتم! ناسلامتی من از همه بیشتر از حقایق جاودانگی مطلع هستما!

بارتی در حالی که داره به طنابی اشاره میکنه که یک سرشو مرگخوارا گرفتن و سر بعدیشم به دور کمرش بسته شده میگه:

- آخه من نمیفهمم این طناب ماگولی چطوری میخواد منو از مردن نجات بده!

لرد یکی میزنه پس کله بارتی!
لرد: ای بوقی .. وقتی تو بیفتی پایین و مغزت بپاشه به در و دیوار چون ما این طنابو دور کمرت بستیم روحت نمیتونه فرار کنه بره اون دنیا ... در نتیجه روحت نمیتونه جای دوری بره!

همه مرگخوارا: درسته درسته!
بارتی: اما آخه ایییی......!!!!

همون لحظه لرد با لگد میزنه پشت بارتی و بارتی از بالای برج سقوط میکنه و پس از برخورد با زمین مغزش در جهات مختلف میپاشه و خون فوران میکنه و اعضای بدنش به همه طرف پاشیده میشه ....

لرد در کمال خونسردی یک عدد سیگار برگ میذاره گوشه لبش:
- اینم از این
همون لحظه یکی از ماگل ها میاد جلو ...
لرد: چی میگی؟
- بلیت لطفا ...
لرد!!!!!!!

پشت دروازه اون دنیا!

فضایی مبهم و مه آلود .... همه چیز عجیب و دگرگون .... صداهایی نامفهوم و غریب ... بارتی در حالی که دو تا شاخ قرمز دراورده بالای ابرا کنار دروازه بزرگی ایستاده و برای هزارمین بار دستشو میذاره رو زنگ ...

دررریییییینگ دررریییییییییییینگ! (صدای زنگ در)

- کیه؟
- من بارتیم همین الان مُردَم اومدم اون دنیا یعنی این دنیا چند لحظه با مرلین حرف بزنم ... در رو باز میکنین؟ بیرون سرده و اینا!
- از طرف مرگخوارا اومدی در مورد بلیز با مرلین حرف بزنی؟
- آهین! پس آوازه ام به این دنیا هم رسیده .. همانا من بارتی کبیر سفیر مرگخواران هستم و برای مذاکرات فوری ای اومدم! اصلا میتی کمان!
- آها ... صبر کن الان میایم مذاکره میکنیم!

چند لحظه سکوت برقرار میشه ناگهان در باز میشه و سه هیکل مخوف در حالی که رو صورتاشونو پوشوندن دزدکی از لای در میان بیرون و با چوب و چماق می افتن به جون بارتی!

بارتی: یا مرلین ... رفتیم جهنم!

بالای برج!

مرگخواران همگی به اتفاق در بالای برج سرگرم تماشای مناظر هستند ... آنی مونی و مورگان با دوربین های بالای برج مشغول دید زدن پنجره های خونه های اطرافن ... کمی اونورتر مورفین داره برای توریست ها از فواید بیشمار مواد مخدر صحبت میکنه و آب از لب و لوچه توریست ها آویزون شده و در سویی دیگر ....

نارسیسا: امممم ... ارباب این صدای تق تق از کجا میاد؟

همه گوش میدن ....

تق ... تق ... تق!!!!

لرد: هممم ....!

بلا: ارباب احساس میکنم برج داره رو هوا تاب میخوره!
مورفین: چیژی نیشت بابا توهم ژدین!

در همون حین تکان ها شدیدتر میشه به صورتی که حتی مورفینم نمیتونه انکار کنه و به دنبالش ناگهان صدای آژیر پلیس ماگلی از پایین برج بلند میشه ...

- صدایی از داخل بلند گو:
- هی سیاهی! پلیس صحبت میکنه ... اون تبر رو بذار روی زمین ... دستاتو بذار روی سرت و از برج فاصله بگیر!
- نــــــــــــه! اربابِ بلیز رفته بالای برج ... الانه که سرش گیج بره ... من باید این برجو از پایه قطع کنم و همه رو نجات بدم !
همه

لرد در حالی که تا کمر از نرده ها آویزون شده: بلیز ... بهت اخطار میکنم از برج فاصله بگیری و دست به حرکت احمقانه ای نزنی ... به حرف آقایون گوش بده و تبرتو تسلیم کن!
بلیز: جیــــــــــــــــــــغ اووخ ارباب از اون بالا آویزون نشو می افتی! وای چه فداکاری ای ! اما ارباب .... مگه ندیدی بارتی به چه روزی افتاد ... نه .. الان با این تبر جادویی نجاتت میدم .. طاقت بیار!

بلیز اینو میگه و با شدت بیشتری با تبر به پایه های برج ضربه میزنه .. در اون لحظه نوک برج شدیدا در حال تاب خوردنه و از این سو به اون سو میره و مرگخواران و توریستا هر کدوم دو دستی به یک میله چسبیدن و توریستا مشغول جیغ زدنن و مرگخواران با آخرین قدرت در حال فریاد زدن نام شخصی میباشند:

- بــــــــــــــــــــــارتی! بــــــــــــــــــــــــارتی بجـــــــُـــــــــــــنب!

اون دنیا ...

مهاجمین: مثل آدم سرتو میندازی پایین از همون راهی که اومدی برمیگردی!
بارتی: مصونیت سیاسی ... حقوق بشر ... گفتگوی تمدن ها

ویرایش ناظر:
امتیاز پست شما 9.5 از 10 !
موفق باشید.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۲۰:۲۱:۴۶
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۲۰:۳۸:۳۶
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۲۰:۵۲:۰۹
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۲۱:۰۰:۳۵
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۰:۵۳:۳۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.