هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
سیوروس، پرنس، هکتور و بقیه ی تیم دولتی در اتاق کنفرانس وزارت نشسته بودن و عین هویج به آرسینوس جیگری زل زده بودند که کنار یک تلویزیون از این بزرگا وایساده بود و در حال صحبت کردن بود:
- دوستان عزیز. متأسفانه همونطور که اطلاع دارید محفل ققنوس کار خودش رو کرد و هشدار های ما رو به پشم های آراگوگ هم نگرفتن و اومدن توی وزارت وزیر بلک رو دزدیدن. الان میخوام فیلمی رو نشونتون بدم که اونا ضبط کردن و برای جادوگر تی وی فرستادن.

آرسی تکمه ای قرمز رنگ رو روی شی مستطیل شکلی که توی دستش بود فشار داد و تلویزیون شروع به پخش فیلم کرد.

تصویر سیریوس بلک رو نشون می داد که روی یک صندلی اشرافی با علامت B روی دسته هاش نشسته بود و با طناب بسته شده بود. دهن ـش هم با یه تیکه پارچه که احتمالاً زمانی متعلق به لباس یک جن خونگی بوده پُر شده بود که نتونه داد و بیداد کنه.

پیرمردی با ریش عریض و طویل و لباسی به رنگ آبی آسمون از گوشه ی کادر وارد شد و کنار صندلی قرار گرفت. همزمان با این که لبخند میزد جوری دست هاش رو باز کرد انگار میخواد همه رو بغل کنه و شروع به بی ناموسی بکنه.
- فرزندان من!

در همین زمان هیئت دولت: یا اسطقدوس!

صدایی از پشت دوربین به گوش رسید:
- دِ پروفسور چرا همچینی می کنی؟ حاجی ـت دو ساعت بات کار کرده که خشن مشن بشی و تیزی و قمه بکشی جلو دوربین! نکن همچین! عیبه!
- آهان اوکی حالا ادامه ـش رو خشن میگم!

پروفسور دامبلدور صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
- فرزندان تاریکی! من به نمایندگی از محفل ققنوس به زبون خوش ازتون درخواست کرده بودم که هر چه زودتر هری پسرم... ... رو آزاد کنید. گفته بودم اگه این کار رو نکنید براتون گرون تموم میشه! حالا همونطور که می بینیـ...

در همین هنگام جسمی کوچک به سرعت وارد کادر شد و از ریش های پروفسور دامبلدور آویزون شد!
- پروفسور... هر چی من میگم همونه! باید برام یویو می خریدی! چرا نخریدی؟

دامبلدور در حالی که سعی داشت اون جسم جیمز شکل رو از خودش بِکنه گفت:
- آخ... ول کن بچه! خو میخرم برات... آی! الان وسط ضبطیم! اووووی! ول کن وحشی! گروگان گرفتیم فرزندم! ول کن دیگه!

دوباره صدای پشت دوربین به گوش رسید:
- دِ ولش کن بچه! میام میزنم لهت می کنما!
- به به. یه کلام هم از ننگ روونا!

در همین هنگام دوربین روی زمین افتاد تا دوربین چی بره بزنه لهش کنه.

در لحظاتی که دوربین داشت زمین رو نشون میداد که هر از چندگاهی دو سه جفت پا از جلوش رد میشد، آرسینوس شروع به صحبت کرد:
- همونطور که مشاهده می کنید این یکی از مهم ترین قسمت های فیلمه! اینجا محفل ققنوس یعنی تهدید کرده که اگه پاتر رو آزاد نکنیم دیگه پاهای وزیر بلک رو هم نمی بینیم. با توجه به این که 10 دقیقه ی کامل این صحنه نشون داده میشه به نظر می رسه که پیام اصلی فیلم همین باشه!

دقایقی بعد دوباره دوربین صاف شد و پروفسور دامبلدور شروع به صحبت کرد:
- با عرض پوزش از شما به خاطر اشکالات فنی! همونطور که میگفتم ما سیریوس بلک خائن رو دستگیر کردیم و فقط در صورتی اونو آزاد می کنیم که هری پسرم... ... آزاد بشه و به آغوش گرم محفل بازگرده. در غیر این صورت مسئولیت ـش به عهده ی خودتونه. من 2 روز به شما مهلت میدم و بعدش شروع می کنم به عشق ورزیدن و اکسپلیارموس زدن به بلک!

در این لحظه دوربین و ساختمون و آلبوس و سیریوس شروع به لرزیدن کردند! همزمان با فریاد های گوشخراش «هگر... هگر... گراوپ هرمی خواست!» و «اگه هگر به گراوپ هرمی نداد، گرواپ دهن ـش رو سرویس کرد!« تصویر قطع شد و فیلم به پایان رسید.

بعد از چند لحظه سکوت سیوروس اسنیپ شروع به صحبت کرد:
- این واقعاً خیلی خشن بود! با این که دل خوشی از بلک ندارم ولی واقعاً حاضر نیستم چنین اتفاقی براش بیفته!

پرنس حرف اسنیپ رو تأیید کرد و گفت:
- ظاهراً ما محفل رو دست کم گرفتیم. اینا خیلی بی رحم و سنگدل شدن! باید به فکر یه راه چاره باشیم!

همون محدوده ی زمانی، خونه ی گریمولد

دامبلدور در حالی که به صورت هیستریک توی آشپزخونه قدم میزد و با یه دستش رو اون یکی دستش می کوبید گفت:
- عجب اشتباهی کردم به حرف این دانگ گوش دادما! آخه من بابام دزد بود؟ ننه ـم دزد بود؟ این چه کاری بود که من کردم؟ حالا عذاب وجدان ـم به کنار. با این بابا چیکار کنیم؟
- ای بابا. کاری نداره که پروفسور. اصلاً امشب ماه کامله. میخوای خودم برم گازش بگیرم؟!
- پروفسور روی تیزی های حاجی ـت هم حساب ویژه باز کن!
- پروفسور من آقای بلوپ رو بکنم تو حلق ـش؟
- گراوپی هرمی خواست!
- کسی تخم مرغ با نون اضافه ی فلورانسو پز نمی خواد؟

دامبلدور که باورش نمیشد این ها محفلیان سفیدش باشن داد زد:
- ساکت فرزندانم! بابا روشنایی، سپیدی، تاژ! نیکی، عشق، محبت، صفا، صمیمیت! خشونت بده فرزندانم!

محفلیون:
گراوپ:


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
*نیوسوژه*

- انداختیش تو گونی؟ بریم دیگه؟

عدّه‌ای ممدپاتر گونی بر دوش کنار دیواری سفید رنگ که نقّاشی متحرک سیریوس بلک و سیوروس اسنیپ، دو وزیر جامعه ی جادوگری، که با خشم به هم نگاه می‌کردند ایستاده بودند و درباره نحوه ی فرار کردن از ساختمان وزارت سخت مشغول بحث و جدل بودند.
- گونی رو می‌ندازیم پایین بنجره بعد خودمونم می‌پریم بیرون.
- این‌طوری که اون یارو که تو گونیه می‌میره.

سپس هر دو به شومینه‌ی روشنی در گوشه اتاق خیره شدند.
- خاک تو سرمون کنن، ما جادوگریم مثلا، چرا از روش های مشنگی می‌خوایم در بریم؟ ممد اون پودر پرواز رو بیار تا درریم.

سپس ممد پاتر دیگر پودری سبز رنگ را از جیب تار عنکبوت بسته خود در آورد و روی آتش شومینه ریخت.
- هوی سیوروس! چرا این‌جا تاریکه؟ منم وزیرما، آوردیم زندان؟!

ممدپاتریون با قیافه هایی بهت زده به گونی که در حال جنبش و ایجاد سر و صدا بود نگاهی انداختند و سپس به سرعت همراه گونی به درون آتش جهیدند و ناپدید گشتند.

صبح روز بعد، وزارت خانه:

سیوروس اسنیپ در حالی که برای نشستن بر روی توالت فرنگی آماده می‌شد به اعماق چاه آن نگاهی انداخت که موادی شکلاتی رنگ در آن غوطه‌ور بودند. با عصبانیّت سیفون را کشید تا بلکه کثافات پایین بروند امّا از آن جایی که چاه توسط کثافاتی دیگر اشغال شده بود، کثافات باری دیگر به بالا بازگشتند. سیوروس که صورتش همزمان رنگ سرخ و سبز را با هم داراست فریاد زد:
- خدا بگم چی‌کارت نکنه سیریوس، قرار بود بگی لوله کشی های این خرابه رو تعمیر کنن!

در کمال تعجّب صدای غرغر کردن سیریوس به گوشش نرسید. سیوروس باری دیگر فریاد زد:
- هوی سیریوس، کجایی؟

سکوت، سکوت تنها چیزی است که شنید. سکوتی که از هزاران فریاد سنگین تر بود.
ملّت: دیگه فاز سنگینی و معنا و مفهوم بر ندار داستانت مثل آدم رو بگو.

سیوروس به سمت اتاق مدیریت رفت، اتاقی که به دو نیمه ی قرمز و سبز برای هر یک از وزرا تقسیم شده بود. هیچ کس را در اتاق ندید. روزنامه‌ای روی میز پیدا کرد و نگاهی به تصویر روی آن کرد. مردی با ریش و سبیل داعشی مانند در کنار سیریوس بلک که دست و پا بسته بر روی زمین افتاده بود، لبخند می‌زد. در روزنامه نوشته بود:

نقل قول:
سیریوس بلک در مقابل هری پاتر!

آلبوس دامبلدور، رهبر محفلیون، مسئولیت گروگان گیری و ناپدید شدن سیریوس بلک را بر عهده گرفت و افزود که تنها راه ممکن برای تحویل دادن وزیر سحر و جادو آزاد شدن هری پاتر می‌باشد.
باید دید سیوروس بلک، وزیر دیگر، چه تصمیمی برای برطرف کردن این مشکل خواهد گرفت.



ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۵ ۲۱:۱۲:۴۵

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۴۵ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
ویولت دیگر از لحن مرموز پاپا خسته شده بود و با پرخاش رو به او گفت:
_الان باید چیکار کنیم...بریم سر در بیاریم که چرا اینها اینجوری میشن؟!اصلا چرا باید بریم و از این موضوع سر دربیاریم؟

پاپا مدتی ساکت ماند...انگار که میخواست چیزی بگوید ولی از گفتن آن چیز ناتوان است...بلاخره با تردید به حرف آمد:
_ببین...من یه مدت پیش شروع کردم به تحقیق در مورد علت نفرین مرلین.
_اوه...یعنی این موضوع تحقیق هم میخواد؟!
_نگاه کن ویولت...الان اگه بخواییم به گذشته و اون موضوع برگردیم هیچ فایده ای نداره...من اشتباه کردم...اشتباه خیلی بزرگی هم کردم...برای همین به دنبال جبرانم.

ویولت احساس کرد این توان را دارد که بند بند بدن پاپا را به وسیله چاقوی در دستش تکه تکه کند...چطور پاپا میتوانست بعد از آن کاری که کرده بود حرف از جبران بزند؟!ویولت به چشم های پاپا خیره شد و گفت:
_واقعا میخوای جبران کنی؟!میخوای کاری که قابل جبران نیست رو جبران کنی؟!تو حتی با مرگت هم نمیتونی جبران اون کارت رو بکنی.

پاپا بار دیگر به ویولت خیره شد...نفس عمیقی کشید و گفت:
_فکر کنم میشه...من از طریق جادوی سیاه و تاریک به دنبال جایگاه و قدرت مرلین بودم وبه اون طمع داشتم که دچار چنین نفرینی شدم...یا بهتره بگم شدیم...
_خب؟!
_جادوی سیاه ویولت...چیزی که انتها نداره...من تلاش کردم ببینم که راهی برای از بین بردن طلسم مرلین وجود داره یا نه...برای همین شروع کردم دنبال جادوگرهای به جامونده که به جادویی سیاه تسلط دارن.ولی اکثر اونایی که ردشون رو پیدا کردم همین هایی هستن که الان عکساشون تو دستته.

ویولت نگاهی به عکس ها کرد وگفت:
_اکثرشون؟!منظورت چیه؟!
_خب هنوز هستن جادوگرهایی که هم زنده موندن و هم مهارت های جادوی سیاه رو داشته باشن!

ویولت برای بار چندم به عکس ها نگاه کرد...سپس با ناامیدی رو به پاپا گفت:
_نمیدونم پاپا...شاید تو نمیتونی درک کنی!دیگه جادوگر سیاهی وجود نداره...دیگه جادوگری وجود نداره...دیگه اصلا جادویی وجود نداره!

پاپا اما با لحنی مصمم گفت:
_ولی ویولت...ما باید تلاشمون رو بکنیم...من فکر میکنم که اگه یک در ملیون امکان این وجود داشته باشه که طلسم مرلین نابود بشه،ارزشش رو داره که ما همه راه ها رو بریم و تمام تلاشمون رو بکنیم تا شاید راهی برای از بین بردن اون طلسم لعنتی پیدا کنیم...ارزشش رو نداره ویولت؟!

ویولت به دنیای سابقش فکر کرد...به چوبدستیش...به قطار هاگوارتز...به کوچه دیاگون...به اتوبوس شوالیه...به عکس ها و نقاشی های متحرک...جواب اون قطعا مشخص بود.
_معلومه که ارزشش رو داره!

سکوت فضا با صدای آژیر آمبولانسی که احتمالا در ترافیک خیابان اصلی گیر افتاده بود،شکسته شد...ویولت نگاهی به پاپا کرد که همچنان ساکت و منتظر به آسمان خیره شده بود...ویولت با اشتیاق گفت:
_از کجا باید شروع کنیم؟!

لبخندی بر روی لبان پاپا نشست...انگار که منتظر همین جمله بود.نگاهش را از آسمان به سمت ویولت برگرداند و گفت:
_گفتم که یه سرنخ هایی از جا و مکان چند نفر دارم...مالفوی و لسترنج و سالواتوره و یه دو سه نفر دیگه...باید بریم سراغشون...ببینم ویولت...تو مطمئنی دیگه که میخوای بهم کمک کنی و این کارها رو انجام بدی؟

ویولت چشمانش را بست...دوباره خاطرات دنیای قدیم را در ذهنش مرور کرد...چشمانش را باز کرد وگفت:
_نه!به تو نمیخوام کمک کنم و این کارها رو انجام بدم...میخوام به خودم کمک کنم و این کار ها رو انجام بدم...پس بهتره سریع تر شروع کنیم و دست به کار بشیم...

با شنیدن این جمله از ویولت،لبخند پاپا از هر دفعه دیگر پر رنگتر بود...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۷ ۱:۴۷:۱۷



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
وقتی از سر کوچه پیچید، فکر می‌کرد زودتر از طرف مقابلش به آنجا رسیده‌است، اما با عبور سریع چیزی از کنار گوشش و فرو رفتن ِ آن در دیوار کناری؛ متوجه شد ویولت، مدت‌هاست آنجاست.

اندکی نگران شد. چاقو را از دیوار بیرون کشید و با لحن خونسردی گفت:
- مهارت‌های جدیدی پیدا کردی خانوم کوچو..

و قبل از تمام شدن حرفش، دختر جوان، یک پارچه خشم و نفرت و عصیان، او را به دیوار کوبیده و چاقوی دیگری، زیر گلویش بود. در چشمان قهوه‌ای‌ش برق خطرناکی می‌درخشید:
- به لطف تو و نابود شدن جادوی تمام جادوگرا، البته! لعنتی! چطوری حتی جرئت می‌کنی.. چطوری حتی می‌تونی زنده باشی بعد از اون همه مرگ و میر؟! می‌دونی چند میلیون جادوگر به خاطر نفرین مرلین سرتاسر دنیا مُردن؟! می‌دونی چند نفر باقی موندن؟!

پاپا در چشمان او می‌خواند که قادر است همان جا، گلویش را ببُرد. گرچه می‌توانست از خودش دفاع کند، ولی به همکاری کسی نیاز داشت و ویولت بودلر، صلح‌طلب‌ترین و آرام‌ترین ساحره‌ای بود که او می‌شناخت.
پس با لحنی آرام، ولی متحکّم، گفت:
- تعداد کمتری هم باقی می‌مونن، اگه بهم کمک نکنی جلوش رو بگیرم.

ویولت به چشمان پاپا که آرامشی غریب داشتند، خیره شد. تصمیمش را گرفت. چاقویش را غلاف کرد و از او فاصله گرفت:
- می‌شنوم!

پاپا با نگاهی موشکافانه، سرتاپای بودلر ارشد را برانداز کرد. چند سال پیش که با انفجار نیروی جادویی او و تلاشش برای از سریر قدرت به زیر کشیدن ِ مرلین، جادوگر باستانی با نفرینی، تمام جامعه‌ی جادویی را از قدرت‌هایشان محروم کرد؛ ویولت بودلر دخترکی نوجوان بود. شاد، سرزنده، شلوغ و پر از امید. حالا، جوانی بود با چشمان هوشیار و آماده و سَخت. ظاهر معمولی‌ش.. موهای دم اسبی قهوه‌ای و چشمان تیره، شلوار جین و بلوز ساده.. هنوز هم به سختی توجه کسی به او جلب می‌شد و همین، به خصوصیات مناسب او برای این کار می‌افزود.

مَرد سیاهپوست تعدادی عکس به دختر جوان داد. ویولت نگاهی سریع به عکس‌ها انداخت و.. نفسش بند آمد!..

به آرامی زمزمه کرد:
- اینا... همه‌شون؟..
- جادوگرها و ساحره‌ها. سلاخی شده، منفجر شده، به شکل وحشتناکی به قتل رسیدن. کاملاً بی دفاع و ناتوان از هماهنگ شدن با جامعه‌ی مشنگی بر خلاف ِ بعضیا..

نگاهی نیمه‌تحسین‌آمیز و نیمه تمسخرآلود به ویولت انداخت، ولی او تمام حواسش متوجه عکس‌های این قتل‌های وحشیانه بود.
- به هر حال. بر حسب اتفاق متوجه چندتاشون شدم و بعدش، پیگیری کردم و دیدم همه جای دنیا، جادوگرا و ساحره های سابق دارن همینطوری کشته می‌شن. به یه نفر احتیاج داشتم که همراه من بیاد و سر در بیاریم این چیزا، زیر سر کیه. خب می‌دونی، من به شکل ناخوشایندی، معروفم!

ویولت بی‌اراده، دستش را عقب برد و روبان موهای دم‌اسبی‌ش را سفت‌تر کرد. چرخ‌دنده‌های مغزش به کار افتاده بودند:
- خصوصیات مشترک بین قربانی‌ها؟

پاپا پوزخندی زد و ردیف دندان‌های سفیدش، در میان تاریکی، درخشیدند:
- آه.. این یکی خیلی برات جالبه..

ویولت نگاهش کرد. او به نرمی ادامه داد:
- همه‌شون تا اینجا، جادوگرهایی با تمایلات سیاه بودن!..




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
سوژه ی جدید:

شب به روشنی، در امتداد خیابان های لندن کشیده شده بود. دخترک جوان با پالتوی مشکی که خز های سیاه زیبایی داشت، در سنگ فرش خیابان قدم می زد؛ سرش را پایین انداخته بود و هندزفری در گوشش بود. صورت سفیدش او را شبیه مرده ها نشان می داد، شاید هم به راستی مرده بود.

زمانی که تصمیم بر آن شد که جامعه ی جادوگران مثل انسان های عادی زندگی کنند، روحش ترک خورد، شاید هم مرد، خودش هم نفهمید. آن روز با زاری و تمنا سعی کرد که از آن اتفاق شوم جلوگیری کند اما نفرین مرلین برگشت ناپذیر بود. هر کس به گوشه ای از دنیا کوچ کرد و او هم آنجا در لندن ماند. می خواست هوایی که تنفس می کند، مجاور هاگوارتز باشد.

باران آرام می بارید، نسیم خنک صورت خیس دختر را نوازش می داد. صورتی که دوباره از هجوم خاطرات خیس شده. آیا آن روز های خوب باز می گشتند یا این رویایی خام بود؟ کاش می توانست آن نفرین لعنتی را خنثی کند اما چطور او که دیگر جادوگر نبود!

از آن دخترک شاد تنها جوان مرده ای باقی مانده بود که شب ها در خیابان های لندن پرسه می زد. عادت آهنگ گوش دادنش را هم از مشنگ هایی که تمام زندگیش را پر کرده بودند یاد گرفته بود. برادرش را به دانشگاه فرستاده بود. او همیشه در مسائل علمی با استعداد نشان می داد. خودش هم در شرکت کوچکی مشغول به کار شده بود. البته به پولش احتیاجی نداشت اما باید یک جور این زندگی ملال آور را سپری می کرد.

گرسنه اش بود، باید چیزی می خورد اما ماه ها بود اشتها نداشت. اگر هم چیزی می خورد به زور بود که تنها جسمش تلف نشود. وارد رستوران شد. نور رستوران از خیابان کمتر بود.فضا ساکت بود و صدای پیانو تنها صدایی بود که در آن سکوت سرد به گوش می رسید.

هندزفری را از گوشش بیرون آورد. میزی را در کنج رستوران انتخاب کرد و دور از بقیه ی مردم نشست. بر عکس قبل ورودش به هاگوارتز که در ارتباط برقرار کردن با مردم موفق بود حالا دیگر اصلا تحملشان را نداشت. به منو نگاهی انداخت اما چه فرقی می کرد همه چیز به کامش تلخ بود.

سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست. سعی کرد خود را در کافه های دیاگون تصور کند، آنجا که بوی قهوه هوش از سر آدم می برد اما حیف، حیف که تمام آنها مثل خوابی شیرین زود به پایان رسیدند. صدای گارسون که می گفت:

-مادام، مادام سفارشتون چیست؟

لهجه ی رقیق فرانسوی مرد و صدایش او را یاد کس خاصی انداخت. مرد سیاهی که مسبب این نفرین بود. از آن مرد نفرت داشت. با کینه سرش را بلند که ناگهان ... چشم هایش گرد شد. چیزی که می دید را باور نمی کرد.

-ویولت بودلر؟!

- پاپاتونده؟!

پاپا دستش را روی بینیش گذاشت تا ویولت را ساکت کند بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:

-نه مادام اشتباه گرفتین، می تونم سفارشتون رو بدونم؟

چشمکی به ویولت زد. بعد ویولت که هم چنان بهت زده بود، گفت:

-بله بله ... هر چی که به نظرتون مناسبه برام همون رو بیارید.

-اطاعت می شه مادام!

پاپا رفت. ویولت نمی دانست باید چه کار کند. خودش بود همان مردی که مسبب تمام بدبختی های او و جامعه ی جادوگری شده بود. علت نفرین مرلین، خودش بود. زخم قدیمی ویولت سرباز کرده بود و داشت امانش را می برید. درد و کینه در چشمان خسته اش موج می زد. دوست داشت آن مرد را شکنجه دهد. همانطور که آن مرد در تمام لحظات زندگیش او را شکنجه می داد.

از پنجره به بیرون نگاه می کرد. فکر ها مثل ماشین های درون خیابان آرام آرام از مغزش می گذشتند. ترافیک شدیدی بود. در همین لحظه دوباره چشمم به پاپاتونده افتاد که با یک سینی در دست بازگشت. با خود گفت باید حداقل سیلی به او بزند اما همه چیز سریعتر از فکر های او اتفاق می افتاد. پاپا سینی را روی میز گذاشت و تکه کاغذ کوچکی را به سوی او هل داد.

ویولت کاغذ را با اکراه برداشت درون آن نوشته بود.

نقل قول:
باید همدیگر رو ببینم فردا ساعت هشت توی کوچه ی پشت رستوران


ویولت به فکر فرو رفت. آیا رفتن سر این قرار چیزی را عوض می کرد؟

***

ببینید این سوژه ی سوژه ی بسیار متفاوتیه! اینجا خبری از جادو و فلان اینا نیست. در واقع هیچ نیروی ماوراطبیعه ای ندارین دوستان سعی کنین با نیرو های انسانیتون سر کنید. همینطوری شخصیت ها رو به روش پرتابی وارد سوژه نکنین چون اون وقت مجبور می شم به شیوه ی اردنگی از سوژه پرتش کنم بیرون! نمی گم شخصیت وارد نکنینا نه! ولی پشتش یه فکر منسجم باشه. ممنون از همتون امیدوارم از این سوژه لذت ببرین. راستی در صدد از بین بردن طلسم مرلین نباشین! این همه با جادو رول زدین یه بار این مدلیش رو امتحان کنین.



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
باس اعتراف کنم با عشق شروع کردم. اولش حتی قیافه‌شم تو ذهنم نبود، ولی بعدش، قیافه‌شم قشنگ تو ذهنم ساخته شد. هیجان‌زده‌م می‌کرد. اسمش، کارایی که می‌تونست بکنه و هیشکی اجازه‌شو نداشت. تکیه کلام‌هاش. مدل برخوردش. اون " ـم " ـی که به ته ِ اسم همه اضافه می‌کرد و عالم و آدم رو مال خودش می‌دونس. طفلی... آخه هیچکسو نداشت که مال خودش باشه!

ینی می‌گم، چطور مامانی می‌تونی باشی، وقتی بچه‌ت هیچ‌وقت نصفه‌های شب بدو بدو نیومده توی بغلت قایم شه؟ چطور مامانی هستی که تا حالا یه بار پتو رو روش نکشیدی که سرما نخوره؟ چطور مامانی هستی وقتی هیچ تأثیری رو زندگی بچه‌ت نداشتی؟

حالا درکش می‌کردم. لیست‌هاش شاید یه بهونه بودن برای این که خودشو گول بزنه. یا اون " ـم " های آخر اسما. خودشو گول بزنه که من تو زندگی بچه‌م سهیمم. من آدمایی رو دارم که مال خودم باشن!

چی داشتم می‌گفتم؟ آها... این که با عشق شروع کردم. با عشق خلقش کردم. با همه ملایم و شیرین و مهربون بود. ولی خودمم نفهمیدم از کجا، بینمون یهو سرد شد. یهو دوسم نداش. یهو غم داش. افسرده بود...

منم خو تعریف از خود نباشه، ولی وختی دست بالا رو داری، کاری نداره که بری یکی دیه بسازی! با یکی دیه حال کنی! مجبور نیستی بشینی و نفرت اینو تحمل کنی...!

اشتباه کردم!
اشتباه کرد!
ولی لعنتی! از کجا باید می‌دونستم که زنده می‌شه؟!!
-______________________________-

- نــــــــــه!

عین میمونای باغ وحش که واسه یه دونه موز بیشتر تو قفسشون بشکن و بالا بنداز بازی می‌کنن، از بین طلسمای رنگارنگ مروپی جا خالی می‌دادم. با یه دس درو باز و خودمو پرت کردم بیــرو...

- آخ!!

طوری خوردم به اون دو نفر که برای چند لحظه، همه تو هم گره خوردیم. به زور خودمو نجات دادم ولی...
باید اعتراف کنم توی اون هیر و ویر نجات خودم هم حداقل یکی‌شون رو شناختم...

اگرچه اون یکی رو هیچوخ ندیده بودم!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
این سال نکبت لعنتی یک جایی همین اطراف باید تمام شود، چیزی به آخرش نمانده.. این هم می رود مثل باقی منفورهایی که رفتند و دیگر سراغشان را نگرفتیم. فقط خدا کند که عیدش، عید باشد.. نه هر عیدی!

من فقط در دلم داشتم آرزو می کردم. یا احتمالا در سرم.. هفت سالی می شود که عیدها عید نیستند و من دیگر از این عیدهای بی رنگ و بوی خوب خسته شدم. سرم سنگین شده و حالت تهوع گرفته م.. دوباره؟ یاد غیب و ظاهر شدن با دامبلدور بخیر..

در همین حین آقای الف وارد قلمروی من شده بود. یک کاغذ دستش بود. من متفکر هم در بین کاغذهایش دنبال چیزی می گشت. قبل از او سلام کردم و کاغذ را از دستش گرفتم. گذاشتم جایی که باید باشد. یاد چندتا کاغذ دیگرم افتادم که باید آنجا باشد. داشتم در میان کاغذها غرق می شدم، چرخیدم به سمتی که آقای الف دقایقی پیش آنجا بود..نه.. هنوز هم اینجاست و دستش را دراز کرده برای دست دادن.. آه خدایا.. حواسم کجا بود؟

- آخ.. ببخشید ندیدم!

فقط می خندد و صمیمانه دست می دهیم و می رود. باورم نمیشود.. چرا برای من منتظر ماند؟ منی که بیشتر دیگران را ناراحت می کنم تا خوشحال..

***


- واااای.... پروف....
- پروف ها!

فقط چند نفر در دنیا این لقب را برای صدا زدن من استفاده می کنند. فقط چند نفر.. همین چند نفر ولی من می توانم از همین ها هم گاهی دلخور باشم. بین دوست ها زیاد اتفاق می افتد!

- اممم.. سلام بچه ها!

شاید باید صمیمی تر رفتار کنم ولی می دانید برای رفاقت که نیامده م، من و دامبلدور ِمن آمدیم که مشکل را حل کنیم. مشکل حل شود. می رویم، منم رفتن و تنها گذاشتن دیگران را بلدم!

- اوه! پسرجون.. فقط همین؟ ! واقعا تو پروف پیر و خردمند هزار و یک شب اون سایت بودی؟!

نه نبودم! آدم ها همیشه یک جور نیستند این من با آن من های دیگر فرق می کرد، من لجباز غرغروی تیزی کش! این من نیستم. به قول آنیتا ...بماند! باید خودم را کنترل کنم، اینها بهترین های سالهای گذشته ی من بودند. دلخوری ها به جهنم نمی شود با این ها بد تا کرد!

- خب چطوره.. یه دو نقطه دی هم بزنیم تنگش! سلام بچه ها!

هی! بعد از این همه سال ما باز هم می توانیم با هم بخندیم.. البته جای بعضی ها خالی! واقعا خالی..

***


- هی تدی بردار اون لازانیاتو بیار دیگه مردیم!
- اون الان دستش به لازانیا بنده ولی من بهت می گم که درس صوبت کن بوقی!
- بله! ادب و نزاکت هم چیز خوبیه!
- یههه یههه یههه!

جیمز مخلوق به هر دو نفر دهن کجی کرد! خب دلش پیش لازانیا بود.. لازانیایی که شام آخر بود و بعد از آن باید می رفتند به کارهایشان برسند. باید به بقیه هم سری می زدند. همه ی شخصیت های مخلوق مثل این سه نفر بی آزار و مهربان نبودند. باید می رفتند دنبال لرد ولدمورت، مادرش، برادرش، لودو.. تعدادشان خیلی زیاد بود!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۷ ۲۲:۱۷:۵۹

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲:۵۴ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
گاهی آرزوهای آدم انقدر بزرگ و دست‌نیافتنی می‌شوند و برای برآورده‌شدنشان خیالبافی میکنی که وقتی حقیقتا اتفاق میفتند پاک فراموش میکنی که این بار رویا نیست... این تمرین نیست و همین یک فرصت را داری تا درست عمل کنی ولی امان از مغز که همان لحظه به یادت می‌اورد که وقت مرخصی‌اش رسیده و اختیار همه چیز را به قلبی واگذار میکند که چیزی نمانده از سینه بیرون بپرد و خب قلب‌ها فقط می‌توانند احساسات را کنترل ( یا خارج از کنترل ) کنند و نمی‌دانند چطور اندامت را به حرکت در آورند... در نتیجه زامبی‌وار تلوتلو میخوری به سمت دیوار و ...

بووووم!

- آخ!
- خوبی...بوقی؟
- این دیواره مطمئنم اینورتر بود!

و در حالی که فکم را که در اثر برخورد پایین اومده بود می‌مالیدم، با خنده‌ای که هنوز از هیجان هر از گاهی مثل تیک از گوشه‌ی لبم می‌پرید به مهمان جدیدم نگاه کردم که سر تکان می‌داد و میگفت:

- بالاخره... بالاخره...

با او تکرار کردم، «بالاخره...» ...

تدی، جیمز و جیمز دیگر وسط خونه‌ی من ایستاده بودند و به قول معروف روی من زوم کرده بودند ولی چشمان من فقط یک نفرشان را می‌دید.
حرف‌هایی هست که کلمات در برابرشان حقیرند و هرگز به زبان نمی‌‌آیند ولی به آن معنی نیست که نگفته و نشنیده می‌مانند... این حرف‌ها از ورای سکوت‌ها و نگاه‌ها خود را به مخاطب خاص می‌رسانند و در اعماق وجودش لانه می‌کنند و ریشه می‌دوانند و کم کم رشد می‌کنند و برای همیشه آنجا می‌مانند... و چیزی در وجود من داشت جوانه میزد. باید کاری میکردم، راه آشپزخانه را پیش گرفتم و صدای جیمز دیگر را شنیدم که میگفت:

- کجا؟ ... اومدیم یه دیقه خودتو ببینیم.
- الان میام... الان...

باید کاری میکردم.. چایی... شیرینی... لازانیا حتی... کدوم بچه‌ای لازانیا دوست نداره؟ اما جیمز... پووووف... انقدر غرق در ایفل میشیم که نمی‌بینیم بچه‌ها بزرگ شدن و روی پای خود ایستادند..نمی‌بینیم و اصرار داریم که مثل خانواده‌ی سیمپسون همیشه توی همون سنی که توی ذهنت داری باقی بمونند و هر چقدر جیمز و اوی دیگرش شبیه هم بودند، ( خیلی بیشتر از من و تدی که شاید اخلاقش به خودم رفته بود ولی ظاهرمان... بگذریم!)باز هم پذیرفتن حقیقت دشوار بود.. کی انقدر بزرگ شده بود؟ کمی سردرگم دوباره به نشیمن برگشتم و ...

- خدای من!! چیکار کردین شما؟

هر سه موذیانه می‌خندیدند و در و دیوار را نگاه می‌کردند تا چشمشان به زلزله‌ای که طی یک دقیقه اتفاق افتاده بود نیفتد.. خب ظاهر کمی غلط انداز بود ولی بی‌شک کودک درونشان همسن بودند! .. امان از دست این سه نفر که دامبلدور هم از پسشان بر نمی‌آمد.

- واااای.... پروف....

انقدر همه‌ چیز سریع اتفاق افتاده بود که همه فراموش کرده بودیم که به محضر پروف احضار شده‌ایم... تدی اصلاح کرد:

- پروف‌ها!

و دوباره هیجان همه‌ی وجودم را گرفت... اگر پروف دیگر می‌دانست که چقدر دلتنگ دیدن دوباره‌اش هستم.. اگر فقط می‌دانست!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۷ ۳:۲۴:۰۷
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۷ ۳:۳۵:۱۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۴۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

چوبدستی‌ش را به جدیت به سمت من نشانه رفته بود. نمی‌دانستم بترسم؟ گریه کنم؟ بخندم؟ یاستین گوردر چه می‌گفت؟ " وقتی خالق دید مخلوقش جان گرفته، چه کسی می‌تواند بگوید کدام بیشتر وحشت کرد؟ مخلوق... یا خالق؟ " و من می‌توانسنم یک جواب حسابی به آقای گوردر بدهم. مخلوق چه می‌فهمد از حال خالق؟ مخلوق چقدر باور دارد خالقش را؟ یعنی مثلاً اگر کسی جلوی شما ظاهر شود و بگوید «هی رفیق! من تو رو آفریدم.» در اوج روشنفکری و بی‌اعتقادی، لایکی حواله‌ش می‌کنید و می‌روید پی کارتان.

چشمانم را دوختم به آن چشمان سرد. آدم‌هایی که لبخند می‌زنند، چشمانشان گرم می‌شود، ولی این یکی، هیچ اثری از لبخند در چشمانش نبود. چشمانش مثل چاه بودند. عمیق.. تلخ.. خاموش..!

و فکری به سرم زد:
- تو تشنه‌ی محبتی!

انتظار داشتم پوزخند بزند. یعنی می‌گویم، او، " من " بود دیگر. باید حداقل لبخند ملایمی می‌زد و من را می‌کُشت و می‌رفت پی ِ کارش. ولی.. خودم، خودم را غافلگیر کردم!

- اوه...

چوبدستی‌ش را غلاف نکرد. ولی چیزی در نگاهش شکست. چیزی در وجودش فرو ریخت.. و من.. ناگهان دیدم..

آرام به سمتش رفتم. دستم را با ملایمت روی دستش گذاشتم:
- متأسفم مروپی...

نگاهم کرد. چیزی نگفت. فقط با چشمان غم‌زده، نگاهم کرد. انگار که می‌پرسید.. چرا؟!

و من اندوهش را احساس کردم:
- متأسفم.. اگه.. اگه می‌دونستم قراره.. اگه می‌دونستم زنده‌ای.. یه جور بهتر درستت می‌کردم.. یه جوری که کمتر تنها باشی.. کمتر تلخی و کینه تو دلت باشه و کمتر دنبال محبت باشی..

چشمانش را خواندم. همین که بغض و کینه‌ش سر برآورد، چشمانش را خواندم.

به عقب پریدم، کوله‌پشتی‌م را بین خودم و او حائل کردم. آیا تا به حال در کتاب‌های هری پاتر کسی با کوله‌پشتی...

- آواداکداورا !

زنده بودم!! فعلاً !!

ولی باید هرطور شده از دست این مخلوق خشمگین، می‌زدم به چاک!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- خیلی خب، خیلی خب! بسه دیگه جیمز. کافیه!
دستشو از روی زنگ در پس کشیدم. نوک انگشتش از فشار کلید، سرخ شده بود.
نگام کرد و پقی زد زیر خنده:
- هیچ چراغی روشن نشد. صداش دراومد!! اینبار درست فشار دادم! این یکی زنگ بود!
نگاش کردم.
شبیه من بود.
خیلی خیلی شبیه به من بود.

فلش بک – 24 ساعت قبل – خوابگاه دانشجویی:


- وان پیس ببینیم؟
من و من می کنه. خرخون عوضی. بهش حسادت می کنم. چطور میتونه انقد خوب بگه ..
- نه!
آه..چطور میتونه انقد خوب بگه "نه"؟..
- باشه پس من یه چرتی میزنم. هستی بیدارم کنی یا آلارم بذارم؟
- نه دارم میرم کتابخونه. تا شب برنمی گردم.
- اون دوتا بز دیگه کجان؟
- برگشتن شهرشون. یادت رفته؟

یادم رفته بود.
چه معرکه! سلطان اتاق بودم امشب..

صدای بسته شدن در.

اینجارو نگاه کن. این پیتزا چند هفته س رو میز مونده؟ بوی کهنگی میاد. پنجره رو باز میکنم. چه هوای گند خوبیه. یاد حرف "بهمن" میفتم..میگفت اسفند خائنه!..راست میگفت!..اسفند ادعای زمستونی بودن داره، تنش ولی بوی بهار میده.

صدای باز شدن در.

برنمیگردم سمت در.
چون کسی در نزد!.. که این یعنی هم اتاقیمه. نیازی نداره دعوت شه داخل. البته ممکنه اون یارو زابلی ترم شیشمیه هم باشه. عادتشه سرشو بندازه پایین بیاد تو. {یه بار وقتی داشتم لباسمو عوض می کردم غافلگیرم کرد.. لعنت بهش!} ولی صبر کن.. امکان نداره هم اتاقی هام انقدر زود برگشته باشن..پس..

برمی گردم و می بینمش.
خودم رو.
خودم رو، ردا پوشیده، شال گردن گریفندور به گردن، یویو به دست.

- برو تو پسر، هوای اینجا واس تو خوب نیست.
"جیمز" اینو گفت و یه چیزی رو {قسم می خورم که دم نهنگ بود!} که از جیب رداش زده بود بیرون، دوباره چپوند تو.
- خیلی خب، بزن بریم!

دهنم خشک شده. چقدر تشنه م..چشمام ثابت میمونه روی بطری خالی نوشابه ی پپسی خانواده که قرار بود آخرین کسی که ازش خورد، دوباره پر آبش کنه و بذارتش تو یخچال. فحش میدم زیرلب.

- تدی اگه اینجا بود بهت میگفت.. درست صوبت کن!!
داره اداشو درمیاره.
داره ادای تدی رو درمیاره.

- بزن بریم دیگه!..
- کجــ...کجـــا؟..
یویوشو سریعتر تکون میده. اخم می کنه. با دست چپ موهاشو به هم میریزه. منم همین کارو میکنم.
- اول میریم پیش تدی اینا!
- تدی...اینا؟!
- اه، چه "دیگر" ِ خنگی هستی!..تدی و تدی دیگر دیگه!! ضمنا..اونجا..خب..تدی بم گفته که دیگرش یکمی..مم..من اگه جای تو بودم اون شلوارکو عوضش می کردم!

ســـ...ـــ...رده..
اسفند به زمستون برگشته انگار.

پایان فلش بک

برای اولین بار طی 24 ساعت گذشته، چشم از جیمز برداشتم. نگام از چشمای میشی جیمز، سر خورد روی دستگیره ی دری که داشت باز می شد.
یک قدم رفتم عقب. مطمئن نبودم که..

- جیمز!
تدی بود!.. با موهای فیروزه ای و دم!..منظورش من نبودم. خم شد و موهای جیمز رو به هم ریخت.
اما..خدای من..درست پشت تدی وایساده بود..
تدی ِ دیگر!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۷ ۰:۰۰:۳۹
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۷ ۰:۰۹:۰۹
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۷ ۰:۵۲:۲۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.