هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۳۳ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
-لوموس!

جنگل در انزوا فرو رفته بود و نور اندک چوبدستی راهش را روشن میکرد.قدم هایش هر لحظه تند تر و بعد از لحظه ای با سکندری آرام تر میشد.نمی توانست به یاد بیاورد که این شجاعت دقیقا از کدامین لحظه در او شکفته است...شاید از زمانی که بر ترس غلبه کرده بود و شاید هم از لحظه ای که با دشمنش جنگیده بود،به هرحال،گرمای نیرومند بی باکی را که آرامش بخش و قوت دهنده بود در همه وجودش احساس میکرد.زیر لب زمزمه نامفهومی را تکرار میکرد که در آن وضعیت حتی به گوش خودش هم ناآشنا بود.از گروه تدریس در جنگل جامانده و در این تاریکی گم شده بود.
تلپ...تلپ...تلپ...
صدای قدم هایی در پشت سرش شنید و ایستاد.نه راه پس بود و نه راه پیش.به آرامی بازگشت و از دیدن جانوری که با چشمان زرد به اون مینگریست و آب از دهانش جاری بود،مو بر تنش سیخ شد.نمی دانست که این گرگنمای درنده کدام انسان بخت برگشته ای استن که به این درد گرفتار شده،اما یک چیز را خوب میدانست...رها کردن گروه و تنها به راه ادمه دادن در شبی که قرص ماه کامل میشد کاری احمقانه بود...جانور بزرگ و سیاه به او نزدیک تر شد و با جهشی بلند به سمت او پرید...
-استوپیفای!
صدایش در گوش جنگل پیچید و جغدها را هوشیارتر از قبل کرد.گرگ نما روی زمین افتاده و بیهوش بود.
بدن گرگنما با طنابهای زخیم بسته شد و لاکرتیا آهی از سر آسودگی کشید...با احتیاط بیشتری به راهش ادامه داد.هیچ صدایی از پایش برنمیخاست و نفس در سینه اش حبس بود.
-وااای!

در روبه رویش عنکبوتی بزرگ بود،روی تارهای پهن میلغزید و با اشتها به دخترک نگاه میکرد.لاکرتیا،مثل خیلی های دیگر از عنکبوت ها متنفر بود.کمی عقب تر رفت...پایش لغزید و بر زمین افتاد...عنکبوت نزدیک تر شد...پاهای لزج و نازکش را روی بدنش احساس میکرد.با صدایی ضعیف فریاد زد:
-آواداکداورا!
نور سبز رنگ بر عنکبوت هجوم برد و جانور بزرگ را از پا انداخت.لاکرتیا با نیشخندی عنکبوت را کنار زد و به سختی ایستاد و شاخه درختان انبوه را کنار زد...از دوردست ها نوری را دید...سایه های آشنایی را دید که از سوی هاگوارتز برای پیدا کردن او می آیند...اما خودش به تنهایی نجات یافته بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
هوا تاریک بود تاریک و بسیار سرد باران کم کم شروع به باریدن کرد احساس بدی داشتم حتی فکر اینکه در جنگل چه می گذرد برایم ناخوشایند بود
جلو تر رفتم چوبدستی م را در آوردم :لوموس نوری مسیرم را روشن کرد. باران شدید تر شده بود و من چتر نداشتم تقریبا تمام موهایم خیس شده بودند .
صدایی از پشتم شنیدم اول فکر کردم صدای باران است اما صدا نزدیک تر نزدیک تر شد چشمانم جایی را نمی دید همه جا سیاه بود حتی نور چوبدستی هم زیاد جلویم را روشن نمی کرد می ترسیدم حالا معنی واقعی ترس را می فهمیدم اصلا اگر این جلسه تکلیفم را انجام نمی دادم چه می شد؟
به هر حال جلو رفتم صدایی تمام موهای بدنم را سیخ کرد صدای فریاد جینی ویزلی بود که در جنگل فریاد میزد
دیگر پاهایم قدرت حرکت نداشتند درست وسط جنگل کاملا بی حرکت ایستاده بودم مسیرم را گم کرده بودم به هر طرف نگاه می کردم جنگل بود حالا از سر تا پایم خیس شده بود احساس خستگی تمام وجودم را فرا گرفته بود دیگر هیچ طلسمی را به یاد نداشته ام هیچ طلسمی! صدایی شنیدم یک هیپوگریف بزرگ بود تاقبل از آن فقط هیپوگریف هارا در برنامه مستند جادویی دیده بودم و درباره اش در کتاب ها خوانده بودم هیپوگریف حرکت کرد من ترسیدم و به سمت عقب حرکت کردم از قیافه اش معلوم بود که عصبانی است
چند قدم به سمت عقب برداشتم ناگهان جثه عظیمی از پشت سرم پدیدار شد فایرنز بود به من گفت بیا با هم از اینجا برویم من با حرکتی سریع به دنبالش راه افتادم .
-فوکس هم گم شده بود از پیش او باز میگردم
من با خوشحالی پرسیدم :(به من کمک می کنید؟) او گفت:(من امروز کاردارم اماراه ازآنطرف است.)
از او تشکر کردم وبه راه افتادم تنه ی درخت بزرگی جلوی راه را گرفته بود مطمئن شدم که راه را درست آمده ام چون فایرنز گفت:(در راه تنه ی بزرگی افتاده.پس مراقب باش)
با تمام قدرتی که داشتم گفتم : وینگاردیوم له ویوسا. تنه درخت بلند شد از زیرش رد شدم کم کم داشتم از سرما یخ میزدم مژه هایم از شدت سرما به هم چسپیده بود نوری از سمت هاگوارتز به چشم می خورد با تمام خستگی ام شروع به دویدن کردم از میان درختان به سمت پرنتیس و بقیه بچه ها رفتم تحمل ایستادن را نداشتم حتی نمی توانستم روی دو پایم بایستم حتی انرژی برای رسیدن به تالار را نداشتم من فقط جواب معما را گفتم و افتادم با کمک بانوی خاکستری روی صندلی نشستم و کنار آتش بخاری خوابم برد.


만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)

بعد از اينكه پرنتيس تكليف رو نوشت از اونجا دور شد و همه رو تنها گذاشت. همگي داشتند به همديگه نگاه مي كردند. بعد از يك مدت كه گذشت از بين همه ي آنها سالي زبون باز كرد و گفت : از اينكه اينجا بمونين كه پرنتيس تكليفشو عوض نميكنه. پس بهتره راه بيافتيد و خودش اولين نفر به راه افتاد. سالي راست ميگفت. پس بقيه هم به راه افتادند و هركسي به يك طرفي رفت. جيني از ترس به خودش ميلرزد اما بايد ميرفت چون چاره ي ديگري نداشت ، درنتيجه چشمانش را بست و به راه افتاد. اما همانطور كه جلو مي رفت ناگهان جسم تيزي به صورتش برخورد كرد. چشمانش را كه باز كرد جايي را نديد پس چوب دستي اش را در آورد و ورد را خواند:
- لوموس
در مقابل خود شاخه ي درختي را ديد. پس حدس زد كه بايد شاخه ي درخت باشد كه به صورتش برخورد كرده. به همين دليل به راهش ادامه داد.
نمي توانست به وضوح همه جا را ببيند ، حتي نور چوب دستي اش هم جنگل را زياد روشن نميكرد. كمي كه گذشت صداي خش خشي از بوته هاي كنار مي آمد. اول ترسيد و خواست فرار كند اما كنجكاوي اش حسابي گل كرده بود و نمي توانست به آن صدا بي اعتنا باشد. پس براي همين به سمت بوته ها رفت. ميان آنها را حسابي گشت اما چيزي نديد. با خود فكر كرد كه حتما باد بوده. پس براي همين تصميم به ادامه ي راهش را گرفت اما همين كه برگشت يك جفت چشم سياه كه به خون نشسته را در مقابل خودش ديد. او آنچنان جيغي كشيد كه انعكاس صدايش را تا چند بار متوالي شنيد. خيلي ترسيده بود. بي اختيار شروع به دويدن كرد و از آنجا دور و دورتر شد اما آن جانور هم به دنبال او مي آمد. هرچه سرعتش را بيشتر مي كرد و سريع تر مي دويد ، باز هم آن جانور را پشت سرش ميديد. با خود گفت : بالاخره يك جوري بايد از شرش راحت بشم. يكدفعه سر جايش ايستاد و چوب دستي اش را به سمت آن جانور گرفت و با تمام تواني كه داشت گفت :
- آوداكداورا
كمي صبر كرد اما ديگر آن جانور را نديد. خواست برود تا ببيند آن جانور چيست اما ترسيد كه مانند دفعه ي قبل كنجكاوي كار دستش بدهد پس راه خروج از جنگل را به پيش گرفت. وقتي از جنگل خارج شد قلعه ي هاگوارتز را ديد كه در جلوي چشمانش خود نمايي مي كند. خيلي خوش حال شد كه جان سالم به در برده است. كمي جلوتر كه رفت ، هري و هرمايني و رون را ديد كه در راه رفتن به سمت قلعه هستند. خوش حال شد كه آنها هم جان سالم به در برده اند. با تمام سرعتش به سمت آنان دويد و همان طور آنها را صدا مي زد. هري با شنيدن صداي جيني به عقب برگشت. وقتي جيني رسيد هري را در آغوش كشيد.آنها از اينكه جيني جان سالم به در برده بود بسيار خوش حال بودند.

- جيني؟؟ چرا اينقدر دير كردي؟؟؟ ما خيلي برات صبر كرديم ولي وقتي ديديم خبري ازت نيست فكر كرديم حتما به هاگوارتز برگشتي...
- گرفتار يك جانور خيلي وحشتناك شده بودم !!!
- واقعا ؟!؟!؟! حالا سالمي ؟؟؟
- آره ... من كاملا سالمم.
- حالا اين جانور چي بود؟؟؟
- نميدونم !!!!
- نميدوني ؟!؟!؟!
- نه ...
- يعني چي ؟!؟!؟! مگه نگاه نكردي ببيني چيه؟؟؟

جيني تمام ماجرا را براي آن سه تعريف كرد. آنها بعد از شنيدن ماجرا شروع به خنديدن كردند ، سپس چهار نفري به سمت قلعه حركت كردند. هرسه از اينكه جيني سالم بود ، خوش حال بودند ... مخصوصا هري.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۳:۳۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*


جلسه چهارم
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)


این بار تکلیف کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه عملی بود. به ورودی جنگل ممنوعه آمدم، نفس عمیقی کشیدم و وارد جنگل شدم. نیمه شب بود و در نیمه شب که درختان بلند قامت جنگل، نور ماه را از جانداران جنگل دریغ میکردند، همه جا تاریکی مطلق حکمفرما بود. در تاریکی، درختان بی جان، مانند جانداران میشدند.

با احتیاط و آرام به جلو میرفتم. درختان وقتی ترسناکتر میشدند که باد در بین شاخه های آن ها میپیچید و هیاهو میکرد. گویی درختان قهقهه میزدند و تو را به درون جنگل و سرنوشت شومت فرامیخواندند. اما غرورم اجازه نمیداد پا پس بکشم. باید تا آخر راهی که در آن قدم گذاشته بودم را میرفتم.

چوبدستیم را بیرون کشیدم و آرام زیر لب زمزمه کردم:"لوموس". چوبدستی روشن شد و راه مشخص شد. اینقدر جلو آمده بودم تا به یک دو راهی رسیده بودم. یکی از راه ها را انتخاب کردم و به جلو رفتم. همینطور به جلو میرفتم که ناگهان در زمین فرو رفتم و نصف بدنم درون گل و لای رفت. دست و پا زنان کمی به جلو رفتم ولی مشخص نبود که این گل و لای و مرداب تا به کجا باقی است.

اینقدر به جلو آمده بودم که پوشش درختان از بین رفته بود و ماه دوباره مستقیم بر مرداب میتابید. لحظاتی بعد صدای شیهه ای بلند و چهار نعل به گوش رسید. حدس میزدم که چه موجودی را خواهم دید. سانتوری مغرور در حالی که سعی میکرد محدوده امن دور از مرداب را حفظ کند به من مینگریست و من نیز به او.

لحظاتی چشم در چشم شدیم و سپس به ماه تابان نگریست و از همان راهی که آمده بود رفت. مشخص بود که یک جادوگر برای او هیچ ارزشی نداشت. به قول هاگرید:"این لامصب ها به هر چیزی که از ماه به زمین نزدیکتر باشه هیچ اهمیتی نمیدن."

فهمیدم که اینجا یا باید خودم، خودم را نجات بدهم یا اینکه بمیرم! هنوز دست هایم بیرون مرداب و گل و لای بود بنابراین چوبدستیم را به سمت بدنم وارونه کردم و فریاد زدم:"وینگاردیوم له‌ویوسا".

بدن سراپا گل و لایم از مرداب به بیرون آمد و همینطور که چوبدستی را به سمت بدنم گرفته بودم، خودم را به سمت بیرون مرداب هدایت کردم و سپس به زمین انداختم. در جنگل ممنوعه هیچ چیزی قابل پیش بینی نبود.

همانطور که مشغول تمیز کردن بدنم از گل و لای بودم از میان بوته های آنور مرداب دو جادوگر بلند قد بیرون آمدند. نمیدانستم آن ها چه اشخاصی هستند بنابراین خودم را میان بوته های اینور مرداب مخفی کردم و به آن ها نگریستم. یکی از آن ها سعی میکرد دیگری را از کاری منصرف کند و میگفت:
_ سَمی، من دوستت دارم. تو برادرمی. دیوونه بازی نکن. این تو ذات توئه. نمیتونی مهارش کنی. ازش لذت ببر. تا حالا خون تک شاخ چشیدی؟ میدونی چقدر خوشمزه س؟ میدونی وقتی میخوریش حس میکنی فرمانروای جنگلی؟
_ خفه شو دین! من نمیذارم جانور درونم آزادانه بقیه جانوارای بیگناهو بکشه. من سرکوبش میکنم.

سَم، دستان دین را کنار زد و وارد مرداب شد و پاهایش اینقدردر گل و لای فرو رفت و جلو رفت که دیگر نتوانست ادامه بدهد. در همان لحظه دین به ماه کامل نگریست و تغییر شکل داد. دستانش را نیز مانند پاهایش روی زمین گذاشت، دستان و پاهایش بلند و پر از پشم شد و لحظاتی بعد به شکل یه گرگ درآمد. البته گرگی، سه برابر گرگ های معمولی. متوجه شدم او یک گرگینه است. دین، که حالا بشکل یک گرگ درآمده بود زوزه ای کشید و با خشم به سَم نگریست و سپس به سمت درون جنگل جست زد.

سَم هم با نگریستن به ماه کامل به شکل گرگ درآمد ولی درون گل و لای هر چقدر دست و پا زد و زوزه کشید نتوانست به بیرون بیاید. حالا فهمیدم چرا او درون مرداب رفته بود. میخواست تا صبح درون اینجا زندانی باشد تا نتواند بقیه جانداران جنگل را بدرد.

باید راه میفتادم. شنلمم خیس شده بود و مانع راه رفتنم میشد بنابراین آن را کندم و به راهم ادامه دادم. جلوتر که رفتم باز هم نور ماه از بین رفت و مجبور شدم چوبدستیم را در بیاورم و آن را روشن کنم. کمی جلوتر صدای زوزه ای شنیدم و خیلی آرام و پاورچین به راهم ادامه دادم تا اینکه وقتی پشت یک درخت مخفی شده بودم گرگینه ای را دیدم که گردن یک تک شاخ را در دهان گرفته بود و آن را میجوید!

گرگینه گاهی گردن تک شاخ مرده را رها میکرد و با زبان، خونی که از گردن تک شاخ نگون بخت به بیرون فواره میزد را لیس میزد و گویا کلی کیف میکرد. با احتیاط مشغول دیدن آن صحنه بودم که مو بر تنم سیخ شد چون حس کردم پشت سرم موجودی ایستاده است. حدسم درست بود، وقتی برگشتم گرگینه ای به بزرگی یک خرس روبرویم ایستاده بود و در حالی که دندان هایش را به نمایش میگذاشت ناگهان به من حمله کرد.

بدون لحظه ای معطلی چوبدستی را به سمت صورت گرگینه گرفتم و فریاد زدم"آوداکداورا". گرگینه حمله کننده روی هوا و در فاصله دو متری صورت من بود که طلسم به صورتش سیلی زد و پنج متر آنطرف تر پرتش کرد. گرگینه حتی فرصت نکرد زوزه آخر را بکشد چون خاصیت طلسم مرگ همین است. البته خوشحال و مغرور نبودم چون میدانستم کشتن یک گرگینه در شبی که ماه کامل است، در وسط جنگل ممنوعه، یعنی تبدیل شدن به هدفی متحرک برای همه گرگینه های آن شب جنگل. بنابراین بدون لحظه ای تعلل، شروع کردم به دویدن به سوی مقصدی نامشخص.

وقتی برگشتم و پشت سرم را نگریستم، گله ای گرگینه را دیدم که به سویم میدویدند و از خشم زوزه هایشان شبیه نعره شده بود. باید کاری میکردم... در حالی که همچنان میدویدم چوبدستیم را به سمت پشت سرم گرفتم و بدون نشانه گیری فریاد زدم:"اینسندیو".

در پشت سرم جهنمی از آتش فوران کرد. گویا طلسمم به درختی خشک اصابت کرده بود و آتش گرفتن آن درخت باعث شده بود محوطه ای چند صد متری از جنگل در آتش بسوزد. وقتی باز هم به پشت سرم نگریستم هیچ اثری از گرگینه ها نبود زیرا مشخص بود که آن ها از آتش متنفرند و میترسند. ایستادم تا کمی نفس تازه کنم. دیگر توان دویدن نداشتم. حالا که گرگینه ها فرار کرده بودند نیاز نبود تا آتش، درختان بی گناه را بسوزاند بنابراین با زمزمه طلسم "آکوامنتی" و فواره زدن آب از نوک چوبدستیم آتش را خاموش کردم.

وقتی کمی نفس گرفتم، از دور توانستم دودکش کلبه هاگرید را تشخیص بدهم. دیگر ماندن در جنگل جایز نبود زیرا هر گرگینه ای که در آنجا پیدایم میکرد طوری میدریدم که تکه بزرگم گوشم باشد. آرام و بدون صدا به سمت کلبه هاگرید پیش میرفتم که ناگهان بدون هیچ مقدمه ای به زمین افتادم و حس کردم موجودی حداقل پنج برابر خودم روی من افتاده است. تنها چیزی که ذهنم توانست تشخیص بدهد دندان های نیش گرگینه ای بود که از خفا حمله کرده بود و تنها چیزی که زبانم توانست زمزمه کند، طلسم "ایمپریو" بود. بزاق دهان گرگینه به صورتم پاشید و دندان او فقط یک سانت با گردنم فاصله داشت و چشم هایم را به نشانه تسلیم در برابر مرگ بسته بودم که...

همه چیز ساکت شد. با خودم گفتم حتما مرگ این شکلی است. وقتی چشم هایم را آهسته باز کردم هنوز دندان گرگینه در فاصله یک سانتیمتری گردنم بود ولی چشم های زردرنگش کاملا گشاد شده بود و مانند انسان های هیپنوتیزم شده به روبرو مینگریست. آنجا بود که فهمیدم طلسم زیرزبانی فرمان، در لحظه آخر جانم را نجات داده. به سختی از زیر چنگال های گرگینه که کمی در شانه ام فرو رفته بود بیرون آمدم که از پشت سر باز هم صدای وحشتناکی آمد. وقتی برگشتم متوجه شدم یک گرگینه دیگر نیز بویم را استشمام کرده و به آنجا آمده است. بدون لحظه ای درنگ چوبدستیم را به سوی گرگینه اول که تحت طلسم فرمانم بود گرفتم و آن را به سوی گرگینه تازه ظاهر شده فرستادم.

دو گرگینه، یکی تحت طلسم فرمان من و دیگری تشنه خونم، یکی در دفاع از من و دیگری در تهاجم به من، با هم درگیر شدند و البته در آنجا نایستادم تا متوجه شوم عاقبت جنگ چه میشود. فقط توانستم خودم را کشان کشان به بیرون جنگل و نزدیک کلبه هاگرید بکشانم و در آن را بزنم.

هاگرید با کلاه شب خواب گل منگلیش از کلبه بیرون آمد و گفت:
_ مار از پونه بدش میاد، نصفه شبی در خونه ش سبز میشه. باز چه مرگته دالاهوف؟
_ منو ببر پیش پامفری. زخمی شدم!
_ هی روتو برم. نوکر بابات غلام سیاه!
_ لطفا هاگرید!
_ همین مونده بود که تو هم نقطه ضعف منو یاد بگیری. جهنم و ضرر، بیا دست منو بگیر تا بریم. هووووووووف!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

پرنتیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۳۷ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
نمرات جلسه ی سوم دفاع در برابر جادوی سیاه

لاکرتیا بلک: 30 آفرین لاک! خوب بود!

ویولت بودلر :(عالی بود، کمتر از این انتظار نمیرفت!)30

سیگنس بلک:22
خب پست شما با وجود اینکه پست بدی نبود ولی کلی ایراد جزیی داشت، یکیش اینجا بود:
نقل قول:
-نتونستم جلوی خودمو بگیرم وزدم زیر گریه اما اگه اون بدونه که من ازخونه خرابه می ترسم .نتونستم بقیه حرفمو ادامه بدم.

اون خط فاصله نشانه شروع دیالوگه و اینکه توضیحات رو بعدش بیارید اشتباهه... توضیحات باید قبل از _ قرار بگیرن.

یکی دیگه شون هم کلماتی بود که بدون فاصله به هم چسبیده بودن و ظاهر جذاب پست تون رو از بین میبره. و از طرفی هم بهتر بود بین دیالوگ ها و توصیفات از دو تا اینتر استفاده میکردین... و همچنین بین پاراگراف ها... و همچنین به داستان زیاد پرداخته نشده بود.

دراکو مالفوی:28
فکر کنم تنها مشکلی که به روشنی بشه بهش اشاره کرد این بود که سوروس اسنیپ شما اصلا شبیه سوروس اسنیپ کتاب و یا ایفای نقش نبود! بجز این پست خوبی بود.

رز زلر:28
نقل قول:
ذوق زده به وسایل شوخی نگاه کرد از شدت هیجان نمی دانست کدام را بردارد!

جدای از غلط های تایپی، این جمله وسطش یه ویرگول یا نقطه لازم بود!

آنتونین دالاهوف:(خوب بود!)30

تد تانکس:25
اولین چیزی که بهش توجه میشه عجیب و مرموز بودن شخصیت تد هست، اما روتین کار های روزانه ی اون که توصیف کرده بودین اصلا عجیب بنظر نمیرسید! خواننده اینجا دنبال عجیب بودن میگرده.

نقل قول:
بله؛او بسیار شجاع بود

اون "بله" اون وسط حواس خواننده رو از خود پست پرت میکنه و میندازه روی نویسنده ی پست.
پاراگراف ها به هم متصل و روون نبودن... تو یکی از پاراگراف ها تد از مار میترسه و توی دومی تد تو راه دفتر مدرسه ست. خب این دو تا اصلا مربوط نیستن به هم.
و اینکه چرا ته دیالوگ هاتون نقطه نمیذاشتین؟!

اورلا کوییرک: 28

نقل قول:
ممکن بود اگر تمام اعضای خانواده اش نمرده بودند، در این وضعیت نبود.

این جمله نامفهومه.
"اگر تمام اعضای خانواده اش نمرده بودند، ممکن بود در این وضعیت نباشد.
شاید اگر تمام اعضای خانواده اش را از دست نداده بود حالا کارش به اینجا نمی رسید.
اینطوری بهتر نیست؟!

رون ویزلی:29
پست تون بعضی جا ها یهو خیلی خیلی ادبی میشد و بعضی جاها یهو محاوره ای میشد بطوریکه تفاوتش رو میشد حس کرد! این تنها ایرادش بود.

__________
اگه نیازی به نقد یا توضیحات بیشتر بود، از طریق پیام شخصی اقدام کنین!دی:
پ ن2: با تشکر از ریگولوس بلک، بابت کمک بیش از انداره!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
دراکو به فرزند شوهر خاله اش خیره شد.
هنوز نتوانسته بود خیانتی را که رودولف به خاله اش بلاتریکس کرده بود را فراموش کند.نمیخواست به این فکر کند که رودولف چه گونه بلاتریکس را ترک کرده و با زن دیگری ازدواج کرده و اکنون فرزندشان استاد دراکوست!
این افکار را از خود دور کرد و به سمت جنگل ممنوعه دوید.
درون جنگل ممنوعه به قدری تاریک بود که حتی جلوی پایش را نمیدید.هنوز چهارصد متر بیشتر جلو نرفته بود که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و محکم زمین خورد.از شدت درد به خود پیچید.زانوهایش درد میکرد.
هر طور بود چوب دستی اش را بیرون کشید.
-لوموس

با کمک این ورد کمی اطرافش را روشن کرد.صورت زخمی اش را با ردایش پاک کرد.در اثر زمین خوردن چند جای بدنش کبود شده بود.احساس خستگی شدیدی تمام وجودش را پر کرده بود.
با وجود درد زانوهایش به سختی ایستاد و نگاهی به پشت سرش انداخت تا ببیند پایش به چه چیزی گیر کرده است.
-یا مرلین!تو...تو دیگه این جا چیکار میکنی؟

دراکو با ترس به عنکبوت غول پیکر سیاهرنگی نگاه کرد که دقیقا پشت سرش ایستاده بود!
در همین لحظه عنکبوت به سمتش حمله ور شد.دراکو به سرعت شروع به دویدن کرد ولی زانوهایش درد میکردند.هر چه بیشتر میدوید زانوهایش بیشتر درد میگرفت و اگر کاری نمیکرد تا لحظاتی دیگر از درد بیهوش میشد و بعد عنکبوت حسابش را میرسید.
تصمیمش را گرفت.ایستاد.چوب دستی اش را به سمت عنکبوتی که به او نزدیک میشد گرفت و زمزمه کرد:
-آوداکداورا

نوری سبز رنگ از نوک چوب دستی اش بیرون آمد و به سمت عنکبوت رفت و دقیقا به قلبش برخورد کرد .اخرین چیزی که دراکو دید این بود که جسد عنکبوت روی زمین افتاد و بعد سیاهی...

وقتی چشمانش را باز کرد خودش را در اتاقی بزرگ روی مبل یافت.میخواست از جایش بلند شود که دستی شانه هایش را گرفت و او را وادار کرد که دوباره دراز بکشد.
سرش را چرخاند که آن فرد را ببیند.
پدرخوانده اش سیوروس شانه هایش را گرفته بود و به او لبخند میزد.پس اینجا اتاق مدیریت او بود.
-مادام پامفری گفت که زانوهات در اثر برخورد با زمین آسیب دیده یه مدت نباید راه بری.میخواست که توی درمانگاه بستری بشی اما من باهاش صحبت کردم که اجازه بده توی دفتر خودم باشی.

دراکو چیزی نگفت فقط لبخند زد و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند.




ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۱۸:۰۴:۵۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

فوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 119
آفلاین
فوکس آرام ازبقیه دانش آموزان دو شدهنوزبه حرف های پرنتیس درباره دفاع دربرابرجادوی سیاه فکرمیکردهواگرم بود وحتی کوچک ترین نسیمی هم نمی وزید خورشیدبر فراز آسمان جنگل ممنوعه خودنمایی میکردفوکس درآن گرمای آزار دهنده به تنها چیزی که فکر می کرداسپلیت دفتردامبلدوربود فقط گرمانبودکه آزارش می دادبلکه به یادآوردن صحنه هایی که در گذشته در جنگل ممنوعه دیده بودنیز باعث آزارش بودفوکس با حرکت دادن به بالهایش روی زمین نشست از شدت گرما حتی نتوانست پرواز کردچند ساعت گذشت حتی دقیقا نمیدانست باید چه کار بکند خورشید داشت کم کم غروب میکردواین خیلی خوب بودچون اگرخورشیدغروب می کردهواهم خنک تر می شد صدایی توجه اورابه خودجلب کرداصلادلش نمی خواست زندگیش اینجا به پایان برسد پس فقط با خود فکر کردکه از چه وردی استفاده کند در آن لحظه به یاد دامبلدور افتاد که پر هایش را شانه میکردو مرتب پیژامه گلگلی اش را بالا میکشید دلش می خواست فرار کند اماتوان این کار را نداشت باصدای ضعیفی که به زور شنیده می شد گفت دیسابارات و نامرئی شد آرام پر هایش را باز کرد و به سرعت پرواز کرد وقتی به پشت سرش نگاه کرد دید خرگوشی به سرعت از آنجا دور میشود از این که از یک خرگوش ترسیده بود به خودش خندید .هوا تاریک شده بود اماهمچنان گرم بود تصمیم گرفتن برایش سخت شده بوداز طرفی می دانست همه تکلیفشان را انجام دادند وبرگشته اند واز طرفی دیگر نمیدانست باید از کدام سمت برود آرام فرود آمد و شروع کرد به راه رفتن ناگهان هوای سردی از کنارش رد شد با خود زمزمه کرد لوموس نور ضعیفی مسیرش را روشن کرد جسه اسبی بزرگی از درون تاریکی بیرون آمد او فایرنز بود او را چندین بار در تلویزیون دامبلدور دیده بود او در شبکه جادوگر تی وی برنامه ی پیشگویی را اجرا می کرد لبخند کوچکی زد و گفت گم شدی فوکس؟ فوکس حرفش را تایید کرد فایرنز گفت:( من کمکت میکنم!) سپس شروع به دویدن کرد فوکس برای این که به او برسد مجبور بود با سرعت زیادی پرواز کند تقریبا نصف راه را بازگشته بودند که فوکس قلعه های هاگوارتزرا دید با خوشحالی فریاد زد:(بلههههههه من نجات پیدا کردم) فایرنز با او خداحافظی کرد واز او دور شد حالا دیگر می شد بقیه دانش آموزان را دید پرنتیس با خوشحالی در حال خوردن پاستیلش بودمشخص بود که هنوز تعدادی از دانش آموزان برنگشته اند فوکس با خوشحالی کنار بقیه فرود آمد بقیه هم از راه رسیدند پای بعضی از آنها می لنگید و در صورت تعدادی دیگر جای خراشیدگی به چشم می خورد پرنتیس با خوشحالی روی هوا نوشت:( کار همتون عالی بود روز خوبی داشته باشید) همه مانند کسانی که از قحطی فرار کرده اند به سمت مدرسه شروع به دویدن کردند



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴

پرنتیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۳۷ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
"جلسه آخر تدريس دفاع در برابر جادوي سياه!"

استاد مثل هميشه تاخير داشت؛ انگار قرار نبود اين كلاس يكبار هم كه شده به موقع برگذار شود. در جير جير كنان روي پاشنه چرخيد و دانش آموزان آماده شدند كه نارسيسا مالفوي با كفش هاي نارنجي رنگش وارد كلاس شود اما به جاي نارسيسا، دختر ريزنقشي با يك جست بلند درون كلاس پريد.

دخترك با صداي بلندي گفت:
- صبح بخير! خانم مالفوي متاسفانه دچار مشكل شد و از من خواست به جاش بيام... ميدونم شما منو نميشناسين، من پرنتيسم و قراره تدريس امروز تون با من باشه! خب از اونجايي كه خيلي كم وقت داريم و من هيچ علاقه اي ندارم كه اسماي شما رو بدونم(دي:) درس امروز رو شروع ميكنيم!

دانش آموزان با ناراحتي به هم نگاه كردند و در اعماق وجودشان، دلتنگ استاد بارتي كرواچ گشتند! پرنتيس با لحن رمزالودي گفت:
- جادوي سياه هميشه با مرگ عجين بوده... هميشه با خطر همراه بوده؛ مخصوصا براي كساني كه ازش استفاده مي كردن.
و خطر چيزيه كه ازش دوري ميكنن، محدودش مي كنن، "ممنوعش" ميكنن.

استاد، پاستيلي از كيف دستي كوچكش بيرون آورد و ادامه داد:
- مطمئنا حتي توي هاگوارتز هم مكان يا وسايلي بوده كه رفتن به اونجا يا استفاده كردن از اون ها "ممنوع" شده!

ساحره لحظه اي مكث كرد تا پاستيل را ببلعد و سپس ادامه داد:
- با اين وجود اگه ميخوايد بتونين با خطر مقابله كنين، اول بايد باهاش مواجه بشين و بجنگين... بايد از اون قدرتمندتر باشين!

دخترك لبخند مظلومانه اي زد و ادامه داد:
- اين جلسه، يه بازديد علمي خواهد بود؛ يه بازديد از جنگل ممنوعه!

صداي پچ پچ دانش آموزان ناگهان قطع گرديد و افكت چك چك از زير ميز هاي جلو،جايگزين آن شد!
پرنتيس با ديدن وحشت دانش آموزان نعره زد:
- شما با بدترين ترساتون روبه رو شدين، با به شخصيت سياه دوئل كردين و طلسماي زيادي رو آموزش ديدين، اما اگه نتونين تو جنگل ممنوعه از خودتون دفاع كنين، يعني آموزشتون هيچ تأثيري نداشته... هر دانش آموزي كه نميخواد به جنگل بياد و آموزشش رو كامل كنه،همين الان ميتونه از كلاس بره بيرون!

****

دو ساعت بعد - جنگل ممنوعه

پرنتيس با حركت چوب دستي بر روي هواي مه آلود جنگل نوشت:
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

برای جلسه ی بعدی ازتون می خوام که توی یک رول با یکی از بزرگترین ترس ها و نقطه ضعف هاتون روبه رو بشین و راه مقابله با اون رو پیدا کنین.(30 نمره)

رون در تالار گریفیندور، در کنار شومینه ی خاموش گریفیندور بر روی مبل همیشگی اش نشسته بود و با همان حالت به خواب عمیقی فرو رفته بود. دهانش باز بود و قطره ای از بزاق دهانش در گوشه ی لب هایش به چشم میخورد. رویا چنان او را در خود غرق کرده بود، که انگار نمی خواست هرگز او را از دست دهد.

خواب های رون پریشان بودند با این حال رون تمایلی به خروج از آنها نداشت. به نظرش غرق بودن در آن خواب ها، از تحمل گرمای هوا بهتر بود.

در آن چند روز هوا چنان گرم بود که مردم را ذله کرده بود و طاقت ناچیز آنها را از بین برده بود. چیزی که از ملت بعید بود این بود که در گوشه ای چمباتمه بزنند و بدون هیچ گونه تحرکی به دیواری خیره شوند. آن قدر هوا گرم بود که علف های همیشه سبز محوطه ی هاگوارتز، رنگ خود را به زرد و قهوه ای تغییر می دادند.

رون در خواب هایش غرق بود و در آنجا با حوادثی کلنجار می رفت. خواب برایش به ماجراجویی جالبی تبدیل شده بود. ماجراجویی که در دنیای امروزی که صلح و صفا برقرار بود، کمتر دیده میشد. او در خواب هایش با چیز هایی روبه رو میشد که در عالم واقعیت توان رویارویی با آن ها را نداشت و از آنها می هراسید.

مقابله با اژدها های غول آسا، کمک به موجودات دریایی در اعماق صد متری و... از مجموعه کار هایی بود که رون در خواب هایش آنها را انجام میداد.

آن روز برخلاف همیشه، رون وارد دنیایی شد مشابه دنیا های قبلی اما تفاوتی که با سایر آنها داشت این بود که رون در آن رویا با ترس های واقعی خود، ترس هایی که باعث می شدند بدنش به لرزه در بیاید و عرق سردی بر پیشانی اش بنشیند، رو به رو شده بود و همین باعث شده بود که بر تن جسمش، عرق سرد بنشیند.

صحنه های خواب یکی به یکی تغییر می کرد و رون حتی فرصت نداشت آنها را با دقت از نظر بگذراند. صحنه ها برای رون دلهره آور بودند. لحظه ای می دید عنکبوت عظیم الجثه ای در مقابلش ایستاده و او را به نبرد دعوت می کند، لحظه ای بعد هرمیون را می دید که در آغوش هری جا گرفته است و لحظه ای دیگر اجساد فرزندانش را بر روی زمین می دید.

ترس تمام وجود او را فرا گرفته بود. آن قدر که می توانست بلند ترین فریاد خود را در طول عمرش بکشد. ترس هایش یکی به یکی در مقابلش ظاهر می شدند و او لحظه به لحظه نقطه ضعف های خود را به خاطر می آورد.

رون در حالی که فریاد می زد، از خواب پرید و موجب ترس ملت گریفیندور حاضر ئر تالار شد.

ملت گریفیندور نمی دانستند چه اتفاقی برای رون افتاده و برای همین او را به سخره گرفتند و از او روی برگرداندند.

حال رون دگرگون بود. او که خود را همیشه جزو قوی ترین مرد ها می دانست اکنون با دیدن ضعف هایش به اندازه ی کرم دم انفجاری، ضعیف شده بود و هرچند لحظه یکبار غده های اشکش منفجر میشد و قطرات پاک اشک هایش بر روی گونه هایش جاری می شد. باور نمی کرد که او آنقدر ضعیف باشد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
- لینی اونجایی؟ حالت خوبه؟ جواب بده!

ترس تمام وجود اورلا را فرا گرفته بود. لینی حدود یک ساعت بود که وارد جنگل شده بود و هیچ اثری ازش نبود.

اورلا می ترسید. او از مرگ می ترسید. نه از مرگ خودش، بلکه از مرگ دوستانش. اگر پای مرگ خودش وسط بود، به این حد نمی ترسید یا شاید این آرزویش بود. اورلا دوست داشت از این دنیا رها شود.

صدای زوزه ی گرگ ها، اورلا را از جا می پراند. هر از گاهی یاد لینی می افتاد و بر ترسش افزوده میشد. اورلا می دانست از مرگ میترسد ولی هیچ وقت راه مقابله با آن را پیدا نکرده بود. ممکن بود اگر تمام اعضای خانواده اش نمرده بودند، در این وضعیت نبود.

- لینی!

اورلا دنبال راه چاره میگشت. با این ترس نمیتوانست وارد جنگل شود. چرا باید نقطه ضعفی به این بزرگی داشته باشد؟ چرا نمیتوانست با آن مقابله کند؟ همیشه این ترسش بزرگترین نقطه ضعفش بود.
- به خودت مسلط باش! لینی بهت چی گفت؟ گفت که به چیزای مثبت فکر کن.

با به یاد آوردن اسم لینی، نه تنها حال اورلا بهتر نشد بلکه بدتر هم شد. بالاخره تصمیمش را گرفت چوبدستی اش را در دستش چرخاند و قدمی به سمت جنگل برداشت. اما باز نتوانست بر ترسش غلبه کند.

اورلا به درختی تکیه داد. چوبدستی اش از دستش لیز خورد و افتاد. زانو هایش سست شده بودند. کم کم به حالت نشسته در آمد.
- تو میتونی اورلا! تو میتونی!

صدایی از درون اورلا فریاد میزد و او را امیدوار میکرد. او یک محفلی بود، چرا باید جلوی چنین مشکلاتی تسلیم میشد؟ همیشه باید ایستاد و در چشم ترس زل زد.
- من باید برم پیداش...

باز صدایش لرزید. دل شوره ای تمام وجودش را پر کرده بود. اگر لینی واقعا گیر افتاده بود، باید چه میکرد؟ تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که با خودش حرف بزند. باید خودش را قانع میکرد.
- لینی حالش خوبه. الان میاد بیرون.فقط...

اورلا ساعتش را نگاه کرد. اما دقیقا یک ساعت و نیم بود که لینی در جنگل ناپدید شده بود. دیگر نمیتوانست بنشیند. دلش میخواست همین الان برود و لینی را از توی جنگل بیرون بیارد. حالا دیگر عذاب وجدانی هم سراغش آمده بود.
- باید با لینی می رفتی. باید با هم میرفتین. تو یه ریونکلاوی هستی.

ناگهان حال اورلا بهتر شد. انگار نور امیدی تمام وجودش را روشن کرده بود.
- من ریونکلاوی ام! من باهوشم! یه دختر باهوشی مثل من، در برابر چنین مشکلاتی خم نمیشه.

چوبدستی اش را به زحمت از روی زمین پیدا کرد و به سمت جنگل به راه افتاد. هنوز ده دقیقه نشده بود که چیزی در جنگل تکان خورد. اورلا چوبدستی اش را به صورت آماده باش گرفت. ناگهان لینی از بین درختان بیرون آمد.

- لینی!
- اورلا!

اورلا بدون معطلی لینی را بغل کرد. لینی لحظه اول نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی بعد او هم اورلا را در آغوش فشرد.

مدتی بعد هر دو به طرف خوابگاه ریونکلاو حرکت میکردند. لینی به اورلا خیره شده بود.
- اورلا؛ چرا اومدی تو جنگل؟ قرار بود بمونی.
- حالا بعدا بهت میگم.

اورلا لبخندی زد. دیگر میدانست چه شکلی بر ترسش غلبه کند البته مطمئن نبود دفعه بعد هم بتواند این کار را بکند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.