سلااااااااااام و درووووووووووووووود مورگانا بر شما باد!
ماموریت
خود کرده خود اگاهی خود اختیاری خود دانی خود جوش نیو کاراگاه ایلین پرنس.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دامبلدور به خیال انکه هنوز ریش دارد دستش را به طرف چانه اش برد تا کمی انها را پیچ و تاب بدهد که متاسفانه یا خوشبختانه ضایع گشت.پس دست خود را به سر خود برده تا موهای خود را تاب دهد که البته با زمین بایر بسیااااار صافی در سر خود مواجه گشته پس کلا بیخیال این کار ها شد و تصمیم گرفت بدون عکس العمل تریپ متفکر به خود بگیرد.
ـ مامان؟داریم خواستگاری کی میریم؟
میروپ یک نگاهی به ژست
لوس محفلی گونه پسر تقلبی خود نگاه چپ چپکی انداخت و گفت:
صبر کن الان میرسیم پسرم،خودت میبینیش،سورپرایز میشی.
ـ مامان؟
میروپ نفسی بیرون داد و سرش را دوباره به سمت او برگرداند.
ـ بله؟
ـ من کت و شلوار میخوااااااااام!خب همسر اینده ام که اینجوری قبول نمیکنه که.
میروپ درحالی که با نگاهی بدین گونه
به پسرش مینگریست که به نظرش اکنون بسیار شادروان تر از همیشه به نظر میرسید،لحظه ای مورگانا را شکر کرد که چه عجب اینبار پسرش به ازدواج این چنین تمایل یافته است و در همان لحظه در فلاش بک فرو رفت.
فلاش بک:ـ پسرم؟
ـ بله مادر؟
ـ اممممم...
لرد نگاهی شکاک به مادرش انداخت.
ـ بگو مادر!
ـ عه....
لرد با نگاهی پرسشگر که اثار حوصله کم کم از ان رخت میبست همچنان به مادرش نگاه میکرد.
میروپ سرفه ای کرد و گفت:
ـ ببین،من دیگه یه پام لب گوره،یه چند سال دیگه هم میفتم میمیرم،ولی تو هنوز برای من...
لرد حرف او را قطع کرد:
نگران نباش مادر!به چاکران درگاه میگوییم براتون یه قبر خوب با امکانات عالی واست جور کنن!
...
میروپ اهی کشید.در همین حین که میروپ در حال مرور خاطرات خود از ضد حال خوردن های مکرر در مقوله ازدواج پسرش بود،صدای
دامبل رشته افکار اورا از هم گسست.
ـ مادر؟نگاه کن ببین خوشگل شدم؟
دامبلدورِلرد پاپیون قرمز رنگ زیر گردن خود را صاف نموده و کت قرمز رنگ خود را نیز بادست دیگرش مرتب کرد.
چشمان میروپ در حال بیرون زدن از حدقه بود.و اینبار جزء معدود دفعاتی بود که مروپ در هنگینگ فیس عمیقی فرو رفته بود.
او پاپیون را محکم از گردن او کشید وکتش را نیز غیب کرد و با خود گفت:
غلط نکنم چیز خورش کردن!
انگاه برای رفع عصبانیت به صورت تفریحی چند مشنگ در ان حوالی را راهی دیار مرلین کرد.
ـ عه رسیدیم!
میروپ اینرا گفت و انگاه دست پسرش را گرفت و به سمت یک عمارت شبیه به خانه خودشان حرکت کرد.
هنوز به جلوی در نرسیده بودند که ناگهان دامبلدور فریاد بر اورد که:
واااای گل و شیرینی یادمون رفت!
اینبار دامبلدور به چهره مشکوک مادر غیر واقعی خود نگریست و هنگامی که دو سیکلی اش افتاد سرفه ای کرد و گفت:
اهم اهم...داخل شویم مادر.
مروپ در چوبی عمارت را کوبید.
صدای غژ غژ بازشدن در پس از چند ثانیه شنیده شد.
ـ به به!عروس گلم! :zogh:
دامبلدور سر خود را به طرف شخصی که عروس گل مادرش بود برگرداند...
ـ
ـ سلام!