هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#42

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
به نام او
درود

چشمانش را بست، باز کرد، دوباره بست. فرقی نمی کرد. هیچ چیز هیچ فرقی نمی کرد. زندگی کرده بود. اندازه ی کافی زندگی کردن چقدر است؟ زمان؟ دقیقن کدام واحد زمانی؟ حداقل پنجاه بار دیده بود که زمین خورشید را دور بزند. پنجاه بار! ولی گذشته دیگر روی شانه هایش نمی ماندند. گذشته ... زمان هم شاید از جنس ماده باشد. برای بعضی ها جامد است. سلول هایش سفت بهم می چسبند و فاصله ی بین سلولی شان خیلی کم است. زمان از بعضی ها که گذر می کند مثل سنگ می شود. گذشته برای عده ای مثل آب است. شنا می کنند، غرق می شوند. مشغولند ...
و زمان برای برگ ها تنفس است. هوا، سبک. حافظه ای اگر نباشد. اگر یادش برود همه چیز را، می تواند اکسیژن بگیرد و دی اکسید کربن را تحویل بدهد و رسید بگیرد و برود پی کارش.

ولی گذشته برای او همه چیز بود. همه رنگی داشت، همه شکلی بود. خیلی وقت بود که دیگر یک چیز نبود. همه شان بود.
آن جا که پدرش در کودکی مرد زمان خاک شد. آن جا که عاشق شد زمان چون شن از دست هایش می گریخت و وقتی دست هایش خالی شد زمان هم یخ زد. مثل همه چیز های دیگر.

چه می شود که صبر انسان ها سرازیر می شود؟ نمی دانست ولی صبری نداشت. یا شاید حس می کرد زمانش دارد تمام می شود. این حس ها از کجا می آمدند؟ در انتهای روح انسان چه چیزی پنهان شده؟ نمی دانست.
دیگر خیلی کم فکر جدیدی سراغش می آمد. به یاد آورد : « آخرین دشمنی که باید نابود شود مرگ است » لبخندی زد و وارد چادر شد. بازی با مرگ؟! باشد. بازی با مرگ.

چشم هایش را بست. چشم هایش مانع می شدند. کاش می توانست گوش هایش را هم ببندد. و بینی ش را، همه شان را. مرگ آنجا رو به رو یش بود. حس می شد. حسی که نیاز به هیچ اندامی و هیچ استدلالی نداشت : مرزی غریب میان او و سایر موجودات وجود داشت.

- چه کمکی از من برات ساخته ست جوان؟
- خسته نمیشی ؟

خندید. خنده ای بی معنا. و آرام زمزمه کرد :

- بگم خسته میشم دست از تلاش ت بر میداری؟
- صادقانه بگی، نه تلاش نخواهم کرد.

سکوت بود. مرگ او را تحسین می کرد. صداقت داشت. ولی گستاخ بود.

- نه خسته نمیشم. میخای جای منو بگیری، میخای مرگ بشی، یا به عبارتی میخای نباشی. کلمه ها دیگه اهمیتی ندارن، آماده ای ؟

مرد برای اولین بار احساس جوانی می کرد. همه چیز خودش را فراموش کرده بود. اسمش را، قیافه ش را، عادت هایش را ... ولی انگار هنوز همه چیز را فراموش نکرده بود. آماده بود؟ مسلمن نه. تردید در کجای وجودش خانه داشت که اینطور اورا به لرزه انداخته بود؟
- ازین آماده تر هم میشه شد؟
- برای تو ؟ نه! خب حرف بسه وقته عمله. منو بفهم و جای منو بگیر. برو ...

رفت. نفهمید کجا و چطور ولی فهمید که رفت، چون همه چیز ناگهان متفاوت شد. رنگ ها، صداها، احساس ها، لمس ها به سرش هجوم آوردند. ابتدا گذاشت تا جایی که می خواهند به سرش حمله کنند. تا جایی که می شود دریافت کند ولی حس کرد که دارد متلاشی می شود. و همین که این حس به سراغش آمد همه چیز ایستاد. چشم هایش را باز کرد. روی هوا معلق بود و دود غلیظی همه جا را گرفته بود. تصویر واضح تر شد: سوار اژدهایی از دود بود که داشت با سرعت پرواز می کرد.

سرنوشت چه خوابی برایش دیده بود ؟!


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#41

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سوژه‌ی جدید!



"ذهن انسان.. محدود و کسل‌کننده‌ست.."

مردی که باشلقش بر صورتش سایه افکنده بود، از میان انسان‌ها عبور می‌کرد. به رغم بهم‌فشردگی جمعیت، کسی به او حتی نزدیک هم نمی‌شد. مرزی غریب میان او و سایر موجودات وجود داشت که حتی "ذهن محدود انسان" هم می‌توانست احساسش کند.

"و با وجود تمام این محدودیت.. جذابه.."

آستین‌های بلند ردای سیاهش، دستانش را پوشانده بود. وگرنه جادوگران و ساحرگانی که اطرافش در گذر بودند، می‌توانستند در میان انگشتان کشیده و سفیدش، سنگ سیاهی را ببینند.

"یادگاران من.. هرگز فقط سه تا نبودند."

گام‌هایش بی‌صدا بودند. آرام و خاموش، به چادری در انتهای زمین غرفه‌های بازی نزدیک شد. در برابر چادر لحظه‌ای ایستاد و انگشتانش، سنگ سیاه را با ملایمتی غریب چرخاندند. بر فراز چادر، عبارت "بازی با مرگ" چشمک می‌زد. بر چهره‌ی سپید و آرام ِ پنهان زیر باشلق، لبخند عریضی شکل گرفت.

مرگ همیشه آرام و خاموش نزدیک می‌شد..!
***

- یه نفر دیگه.. هرکسی!.. هرکسی به جز اون.. بچه.. فقط هفت سالش بود..

مردی به پای پیکری بلندقد و رداپوش افتاده بود. اشک و آب دهان و بینی‌ش در هم آمیخته و از چهره‌ی سپید و درهم‌پیچیده‌ش، ملغمه‌ای از درد و وحشت پدید آورده بود. چشمان خاکستری روشنش گشاد شده و در جستجوی رحم و شفقت، صورت مخاطبش را می‌کاوید.

مخاطبی که گویا هیچ چیز در آن موجود رقت‌انگیز توجهش را جلب نمی‌کرد، نگاهش به سنگی بود که در دستش می‌چرخاند. روز اولی که مرد چشم‌خاکستری برای عقد قرارداد به آن چادر پا گذاشته بود هم همان سنگ دستش بود.
- شرایط بازی روشن بود آقا. برای برگردوندن روح عزیز از دست رفته، شما پنج روح که اسامی‌شون رو من بهتون می‌دم، برای من میارید. شما توی جمع کردن روح سوم تردید کردید..
- من توی کُشتن یه دختربچه تردید کردم!

فریاد مرد اما حتی تُن صدای طرف مقابلش را هم تغییر نداد:
- .. و طبق قرارداد، روح شما جمع‌آوری شده و تا ابد جدا از بقیه ارواح نگه‌داری میشه.

نگاهشان در هم گره خورد. اشک و هق‌هق و ضجه‌ی مرد چشم خاکستری به پایان رسید. بر پا خاست و محکم در برابر مرد دیگر ایستاد:
- بدون اون دیگه زندگی برام ارزشی نداره.

ثانیه‌ای بعد، تنها یک نفر در آن چادر ایستاده بود.
و انتظار مشتری‌های بعدی را می‌کشید..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#40

گبریل دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۷:۵۹ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۹
از محبت خار ها گل می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
دامبلدور:
- مادر شما دارین تقلب می کنین هیزپا اسمیت فوت کرده , من یادم خودم کشتمش
- منم فوت کرده بودم این سوژه فرا تر از این حرف هاست در ضمن تو ایفای نقش هیچ کس نمیمیره در ضمن پسرم نجابت مهم به تحصیلات بانو فکر کن .
دامبلدور امد به نیروی عشق اشاره کنه ولی از اون جا که جاشو با لرد عوض کرده بود عشقش نمیومد
پس سرشو زیر انداخت وارد شد.

انور ماجرا محفل ققنوس

لرد تاز از ارتور و ویزلی ها ماجرای این که عروس هیزپا خود قبلیش شنیده بود. اما از اونجا که اون و دامبلدور فقط جاشون رو عوض کرده بودن و شناسنامه لرد هنوز در دست های مادرش بود لرد نمی دونست به کدوم یکی از تنبون های مرلین پناه ببر
آرتور:
-,پرفسوراگه لرد با هیزپا ازدواج کن و گالیونر بشه و از کشور های غربی اسلحه بخر و نام گروه گریفیندور به الیندور تغییر بده و به هاگوارتز مپ پول بده تا شما را از نقشه حذف کنن ما چی کار کنیم؟
لرد نا خدا گاه گفت:
-نیرو عشق
لرد:
لرد:ما بدبخت شدیم, ما دامبلدور شدیم, ماداریم عاشق می شیم, همین دیروز داشتیم دور شمع می چرخیدیم, هنوز جاش روی بدنمانه, ما مثل پروانه سوختیم. الانم که داریم تو دستمال صورتی فین می کنیم , ما فینمان سفید شده دیروز فین ما سیاه بود, ما فین خودمان را می خواهیم.
ارتور: واقعا ما داریم به کدوم سو می ریم

انور ماجرا
مروپ:
-خوب عروس گلم از خودت بگو.

جن خانگی هیزپا که از قبل تحت (تهت اخا من املام خوب نیست) اوامر هیزپا متنی را اماد کرده بود قرائت کرد:

-خونه هزیپا اسمیته, وای فای مفتی دار خونه هیزپا اسمیت دیش و النبی -کاملا آسلامی جهت پخش شبکه 1 تا 31 شبکه سیما -داره,خونه هیزپا اسمیته الان اپارتمانه, خونه هیزپا اسمیته سالن جکوزی داره.هیزپا اسمیته ما مزدا تری سواره , هیزپا اسمیته ی ما دکتر خصوصی داره.
مروپ:
دامبلدور:

مروپ خوشحال گفت مبارک پس همین الان بریم عاقد بیاریم و شناسنامه لرد ارجینال رو از جیبش ظاهر کرد.



ویرایش شده توسط گبریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ ۱۲:۵۳:۵۴
ویرایش شده توسط گبریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ ۱۳:۳۱:۰۱

[Steve Jobs]
Ooh, everybody knows Windows bit off apple

[Bill Gates]
I tripled the profits on a PC

[Steve Jobs]
All the people with the power to create use an apple!

[Bill Gates]
And people with jobs use a PC

[Steve Jobs]
You know I bet they made this beat on an apple

[Bill Gates]
Nope, Fruity Loops, PC

[Steve Jobs]
You will never, ever catch a virus on an apple

[Bill Gates]
Well you could still afford a doctor if you bought a PC



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴
#39

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
سلااااااااااام و درووووووووووووووود مورگانا بر شما باد!
ماموریت خود کرده خود اگاهی خود اختیاری خود دانی خود جوش نیو کاراگاه ایلین پرنس.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دامبلدور به خیال انکه هنوز ریش دارد دستش را به طرف چانه اش برد تا کمی انها را پیچ و تاب بدهد که متاسفانه یا خوشبختانه ضایع گشت.پس دست خود را به سر خود برده تا موهای خود را تاب دهد که البته با زمین بایر بسیااااار صافی در سر خود مواجه گشته پس کلا بیخیال این کار ها شد و تصمیم گرفت بدون عکس العمل تریپ متفکر به خود بگیرد.
ـ مامان؟داریم خواستگاری کی میریم؟
میروپ یک نگاهی به ژست لوس محفلی گونه پسر تقلبی خود نگاه چپ چپکی انداخت و گفت:
صبر کن الان میرسیم پسرم،خودت میبینیش،سورپرایز میشی.
ـ مامان؟
میروپ نفسی بیرون داد و سرش را دوباره به سمت او برگرداند.
ـ بله؟
ـ من کت و شلوار میخوااااااااام!خب همسر اینده ام که اینجوری قبول نمیکنه که.
میروپ درحالی که با نگاهی بدین گونه به پسرش مینگریست که به نظرش اکنون بسیار شادروان تر از همیشه به نظر میرسید،لحظه ای مورگانا را شکر کرد که چه عجب اینبار پسرش به ازدواج این چنین تمایل یافته است و در همان لحظه در فلاش بک فرو رفت.
فلاش بک:
ـ پسرم؟
ـ بله مادر؟
ـ اممممم...
لرد نگاهی شکاک به مادرش انداخت.
ـ بگو مادر!
ـ عه....
لرد با نگاهی پرسشگر که اثار حوصله کم کم از ان رخت میبست همچنان به مادرش نگاه میکرد.
میروپ سرفه ای کرد و گفت:
ـ ببین،من دیگه یه پام لب گوره،یه چند سال دیگه هم میفتم میمیرم،ولی تو هنوز برای من...
لرد حرف او را قطع کرد:
نگران نباش مادر!به چاکران درگاه میگوییم براتون یه قبر خوب با امکانات عالی واست جور کنن!
...
میروپ اهی کشید.در همین حین که میروپ در حال مرور خاطرات خود از ضد حال خوردن های مکرر در مقوله ازدواج پسرش بود،صدای دامبل رشته افکار اورا از هم گسست.
ـ مادر؟نگاه کن ببین خوشگل شدم؟
دامبلدورِلرد پاپیون قرمز رنگ زیر گردن خود را صاف نموده و کت قرمز رنگ خود را نیز بادست دیگرش مرتب کرد.
چشمان میروپ در حال بیرون زدن از حدقه بود.و اینبار جزء معدود دفعاتی بود که مروپ در هنگینگ فیس عمیقی فرو رفته بود.
او پاپیون را محکم از گردن او کشید وکتش را نیز غیب کرد و با خود گفت:
غلط نکنم چیز خورش کردن!
انگاه برای رفع عصبانیت به صورت تفریحی چند مشنگ در ان حوالی را راهی دیار مرلین کرد.
ـ عه رسیدیم!
میروپ اینرا گفت و انگاه دست پسرش را گرفت و به سمت یک عمارت شبیه به خانه خودشان حرکت کرد.
هنوز به جلوی در نرسیده بودند که ناگهان دامبلدور فریاد بر اورد که:
واااای گل و شیرینی یادمون رفت!
اینبار دامبلدور به چهره مشکوک مادر غیر واقعی خود نگریست و هنگامی که دو سیکلی اش افتاد سرفه ای کرد و گفت:
اهم اهم...داخل شویم مادر.
مروپ در چوبی عمارت را کوبید.
صدای غژ غژ بازشدن در پس از چند ثانیه شنیده شد.
ـ به به!عروس گلم! :zogh:
دامبلدور سر خود را به طرف شخصی که عروس گل مادرش بود برگرداند...
ـ
ـ سلام!



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۳ ۰:۱۲:۲۴

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۴
#38

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
عقاب تیز پرواز، کاراگاه اورلا کوییرک
ماموریت اداره کاراگاهان

*****


آرتور که به طور خودجوش عادت داشت سر یک ساحره یا جادوگر بیچاره را در این مواقع بخاراند، دستش را به سر بلاتریکس نزدیک کرد تا سر او را بخاراند که ناگهان بلاتریکس از خودش واکنش نشان داد:
- آهای ویزلی! از من دور شو!

آرتور که ناخداگاه از فریاد بلاتریکس ترسیده بود چندبار کانال عوض کرده و چند جای بدنش را خاراند و سپس به جویدن ناخن روی آورد.
- ام چیزه... میخواستم نوازشش کنم...
- چی؟
- نه... میخواستم جنسسشو ببینم...
- ها؟

آرتور هرچه میگفت با چهره ی خشمگین بلاتریکس مواجه می‌شد و راهی جز رفتن پیدا نکرد.
- خوب من دیگه رفع زحمت میکنم!
- چرا رفع زحمت... نه هیچی برو!

آرتور درحالی سعی داشت ناخن های تمام شده و نداشته اش را بجود آپارات کرد.

خانه گریمولد

بزرگترین مرد خاندان ویزلی(!) دومرتبه وسط خانه گریمولد خودش را ظاهر کرد و باعث پریدن محفلی ها شد و در این لحظه ملتی که در شبکه های اجتماعی فعال بودند از ناکجا آباد متوجه این اتفاق شدند و به او لقب "پراننده" را دادند و مشغول به ساختن جک در این رابطه شدند.

ولدمورت که ظاهرا سعی میکرد از محفلی ها طلسم های سفید را یاد بگیرد، خوشحال از این که از دست فرزندان روشنایی راحت شده است جلو آمد و گفت:
- چی شد؟

آرتور دوباره شروع کرد به خاراندن سر خود و گفت:
- پروف... چیزه لرد نبود!
- یعنی چی؟
- رفته بودن خاستگاری!
- با کی؟
- با مامانتون!
- یعنی رفت خاستگاری مامان من؟
- نه فک کنم مامانتون رفت خاستگاری لرد!
- چی؟
- نه.. لرد رفته خاستگاری مامانتون!
- جانم؟
- اه من نمیدونم؛ فقط میدونم تو خانه ریدل نبودن و مامانتون و لرد باهم رفتن خاستگاری یکی. حالا این که خاستگاری چه کسی شو نمیدونم!

آرتور که از بس سرش را خارانده بود، نصف پوست سرش رفته بود، از کادر خارج شد تا سرش کمتر از بین برود. از آن طرف لرد محفلی چنان تعجب کرده بود که برای اولین بار نمیدانست چه کار کند.

خانه در سکوت فرو رفته بود که ناگهان اعتراض آرتور که در اتاق مشغول شانه کردن موهایش بود، سکوت را شکست.
- من چرا انقد شوره دارم؟

با گفتن این جمله، رونالدو خواست از در ورودی بپرد وسط و سر بدون شوره اش را به نمایش بگذارد ولی لرد محفلی با گفتن جمله ی " من باید پیداش کنم" ـی بلند، در را باز کرد و رونالدو که پشت در بود به گوشه ای پرتاب شد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۰ ۱۹:۳۶:۰۰
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۰ ۲۰:۵۳:۰۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#37

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

خلاصه: لرد سیاه و دامبل جفتشون به عالم برزخ رفتن. عزرائیل براشون شرط میذاره که اگه قول بدن که مسیری دقیقا عکس مسیر زندگی قبلیشون داشته باشن، میذاره به دنیا برگردن. دامبل و ولدی به دنیا برمیگردن در حالی که ولدمورت میخواد همه ی اون کارها ی سفید رو انجام بده تا فرصت گیر بیاره هری رو بکشه. دامبلدور به لرد ولدمورت پیشنهاد می‌ده جاهاشون رو عوض کنن. یعنی دامبلدور بیاد رئیس مرگخوارا شه و لرد بره محفل. در محفل لرد، آرتور ویزلی رو میفرسته تا دامبلدور رو برای صحبت بیاره. در سمت مرگخواران هم دامبلدور به همراه مادر لرد برای خاستگاری بیرون رفتن.

نکته: مادر لرد از اینکه دامبلدور جای پسرش اونجاست خبر نداره!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آرتور همچنان که با تعجب به لرد نگاه میکرد گفت:
- اما... پروفسور... صحبت؟!... اونم با ولدمورت؟!

لرد که ابهتش داشت دچار خدشه میشد به سختی خودش را صاف کرد و با همان لحن با ابهتش گفت:
- بله ویزلی... یعنی همون فرزند روشنایی میخوام با لرد ولدمورت صحبت کنم... شما هم برو مثل انسان پیغام رو برسون و بیا!

آرتور ابتدا کمی سر خودش را خاراند ولی چون به هیچ نتیجه ای نرسید سر یکی از هزاران فرزندش را خاراند و چون باز هم به نتیجه ای نرسید گفت:
- خیلی خوب پروفسور... ولی اگه من مردم چی؟!

- نمیمیری! اون دامبل انقدر بی عرضه هست که نکشتت!

آرتور اینبار به جای خاراندن موهای خودش یا یکی از فرزندانش یک دسته از موهای مالی را کند (!) و گفت:
- جان؟!

- منظورم این بود که لرد نمیکشتت! نه تا وقتی که کارش باهات تموم شه!

آرتور با شنیدن این جمله با حالت گیج و منگی از زیر میز بیرون آمد و به آرامی به سمت در رفت...

خانه ی ریدل:

دامبلدور با لبخند احمقانه ای داشت همراه با مادر لرد از خانه خارج میشد که ناگهان بلاتریکس مقابلشان پرید و گفت:
- ارباب رو نبرید! ارباب هنوز غذاشون رو تموم نکردن! نبرشون!

مادر لرد کمی چپ چپ به بلاتریکس نگاه کرد و گفت:
- پسر شیرینی خامه ای من به زودی بهترین همسر و بهترین غذا ها رو پیدا میکنه! عیبی نداره که این غذاهای حقیرانه رو نخورده! :zogh:

دامبلدور یک لحظه از خود بیخود شد و گفت:
- ممنونم مامان! شما بهترین هستید!

مادر لرد و بلاتریکس چند ثانیه سکوت کردند و بالاخره مادر لرد دست دامبلدور را گرفت و با تمام سرعت با هم خارج شدند!

چند ثانیه بعد:

آرتور ویزلی ناگهان با صدای پاق بلندی که موجب بالا پریدن مرگخواران شد، در وسط خانه ی ریدل ظاهر شد و فریاد زد:
- این پروف مارو بدید ببریمش ... لردتون کارش داره ظاهرا!

- این پروفتون همراه با مادر ارباب ما رفتن خاستگاری!

آرتور دو دستی زد تو سر خودش و فریاد زد:
- ددم واییییی.... حالا چه کنم؟! بدبخت شدم رفت! :worry:


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ ۱۵:۵۹:۰۴


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
#36

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
شماره 12 گریموالد

لرد با قاشق از اونچه مالی توی کاسه ش ریخته بود کشید. قاشق رو بالا آورد و محتویاتش رو از اون بالا توی کاسه خالی کرد. با دقت به مایعی که توی کاسه بود نگاه کرد. کمی هم زد . دوباره یه قاشق آورد بالا!

مالی با ملاقه پشت دست لرد زد و توپید:
-بسه دیگه آلبوس، چقدر با غذات بازی می کنی!

لرد به زحمت خشمش رو قورت داد. در حالی که دست راستش رو مشت کرده بود و با دست چپ مچ اون یکی دستش رو گرفته بود که همون مشت رو تو صورت مالی فرود نیاره، با عادی ترین صدای ممکن پرسید:
-مالی این دقیقا چیه؟!

مالی همینطور که سرش گرمِ پر کردن کاسه های بیشمار ویزلیَک ها بود سرسری جواب داد:
-رست بیف با سس قارچ!

لرد با چشم های گرد شده به مالی خیره شد. محض اطمینان یه بار آب سبز توی بشقابش رو نگاه کرد که توش سخاوتمنانه یک قطعه هویج هم دیده می شد.
-مطمئنی ؟

مالی دست از غذاکشیدن برداشت و با ابروهای بالارفته به لرد-آلبوس خیره شد.
-آخه این چه سوالیه! معلومه که این چیه...مگه ما تو هر وعده، هر روز، هر هفته، هر ماه، هر سال، چی میخوردیم؟ سوپ عصاره سبزی!

لرد با تعجب به هیکل مالی، که از چاقی در حال ترکیدن بود نگاه کرد و به فکر فرورفت. به خانه ریدل فکر کرد و جن های بیشماری که در هر وعده انواع غذاها رو برای مرگخوار ها آماده می کردن و اینکه دامبلدور چه کیفی داشت می برد...این وضعیت خفت بار تر از اون بود که قادر به تحملش باشه! آرتور که نگاه خیره لرد-آلبوس رو روی خانمش حس می کرد، غیرتمندانه اهوم اهومی کرد. لرد از فکر در اومد و رو به آرتور گفت:
-تو، ویزلی!

آرتور که از نوع خطاب شدنش توسط دامبلدور تعجب کرده بود، عینکش رو عقب داد و جواب داد:
-بله پروفسور؟

-بعد از غذا آماده شو، باید یه پیغام برای لرد ولدمورت ببری.

مالی جیغی کشید و ملاقه رو انداخت. دویست و هشتاد و سه ویزلیچه به تبعیت از مادرشون جیغ زدن و زیر میز قایم شدن.آرتور رنگش پرید و از روی صندلی افتاد. هرمیون دو دستی جلوی دهنش رو گرفت. هری مشعوف از اینکه اسم ولدمورت روش تاثیری نداره نیشخند زنان به لرد-آلبوس خیره شد. لرد نگاه نفرت باری به هری کرد و هری زخمش درد گرفت و اون هم مثل تیر به جمعیت زیر میز پیوست.

آرتور دستش رو به میز گرفت و به زحمت سرش رو بالا کشید.
-پیغام برای ولدمورت؟! چی هست؟

لرد آهی کشید و کاسه رو عقب زد.
-باید باهاش حرف بزنم!




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
#35

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
خانه شماره 12 گریمولد
- خب چی میگفتیم؟

محفلی ها که بد جوری تعجب کرده بودند به اینسوال جواب ندادند. لرد با عصبانیت گفت:

- مگه نمی شنوین؟چی می گفتم؟

تدی به آرامی گفت:

- داشتین می گفتین اگر دست به دست هم بدیم می تونیم پلیدی را از جامعه پاک کنیم.

لرد دوباره بالا آورد. جیمز مودبانه پرسید:

- حالتون خوبه؟

لرد سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:

- البته جیغول. یعنی بله پسرم من حالم خوبه ممنونم که پرسیدی. خب حالا بیایید آشپزخونه تا بهتون بگم چیکار کنید.

با این حرف همه محفلی ها به سمت آشپزخانه گریمولد حرکت کردند.

چند دقیقه بعد در آشپزخانه

لردروی صندلی نشست و گفت:

- خب حالا گوش کنید چی میگم.

با این حرف همه محفلیا به سمت جلو خم شدند. همه انتظار یک جمله حکیمانه یا یک نقشه ی زیرکانه داشتند. که یک دفعه لرد گفت:

- الان من گرسنمه. یک غذایی بخوریم بعد راجب نقشه یک فکری می کنیم.

خونه ی ریدل

- مامان؟ می شه نظر ما هم در نظر بگیری؟

- باشه در نظر میگیرم عسلم اما در تصمیم گیری نهایی تاثیری نخواهد داشت.

سپس نگاهی به لیست انتداخت می گفت:

- خب نفر اول لردس شان لرد فرانسه هستند. وای لرد و لردس ( بر وزن کنت و کنتس ) چه رویایی! از الان می تونم تو رو تو لباس دامادی ببینم شیرینی خامه ای من.

به سرعت مادر لرد دست دامبلدور رو گرفت و هر دو از خانه خارج شدند.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
#34

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-مامان!داره فرار می کنه!

دامبلدور انگشت اشاره اش را به طرف بلا گرفته بودمروپی نیم نگاهی به مرگخوار فراری انداخت.
-ولش کن پسرم.کاندیدای چندان جذابی محسوب نمی شه.تو هم که علاقه ای بهش نداشتی.برات بهترشو پیدا می کنم.ما تمایلی نداریم صاحب نوه های مو وزوزی بشیم.

دامبلدور نمی دانست که لرد سیاه با مادرش چطور رفتار می کرد و آیا اجازه دارد که خودش را برای مروپی لوس کند یا نه!ولی به هر حال او دامبلدور بود...لوس شدن جزئی از وجودش بود!
-من همشونو می خوام مامان!همشون باید جلوی چشمم باشن که بتونم انتخاب نهاییمو انجام بدم.

بلا در حال خارج شدن از در بود که با اشاره مروپی، در با شدت زیادی بسته شد و بلا در این حادثه بینی خود را از دست داد و از اینکه شباهتی با لرد سیاه پیدا کرده غرق در شادی و شعف شد.

مروپی اخمهایش را در هم کشید.
-پسرم؟کی به تو گفته قراره انتخاب کنی؟پس ما بیخودی ده ساله داریم لیست تنظیم می کنیم؟ما انتخاب می کنیم و تو می گی چشم...باشه؟

مخاطب بعدی مروپی بلاتریکس بود.
-و تو!کسی حق نداره از شیرینی خامه ای ما فرار کنه.غرورش جریحه دار می شه.تا اطلاع ثانوی همین دور و برا باش!




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۵:۰۶ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
#33

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
خلاصه: لرد سیاه و دامبل جفتشون به عالم برزخ رفتن. عزرائیل براشون شرط میذاره که اگه قول بدن که مسیری دقیقا عکس مسیر زندگی قبلیشون داشته باشن، میذاره به دنیا برگردن. دامبل و ولدی به دنیا برمیگردن در حالی که ولدمورت میخواد همه ی اون کارها ی سفید رو انجام بده تا فرصت گیر بیاره هری رو بکشه. دامبلدور به لرد ولدمورت پیشنهاد می‌ده جاهاشون رو عوض کنن. یعنی دامبلدور بیاد رئیس مرگخوارا شه و لرد بره محفل. در محفل، لُرد در حال تأیید تازه‌واردین محفله که فرشته‌ی نگهبانش بهش یادآوری می‌کنه اگه یکی از اون دو نفر زیر قراردادش بزنه، می‌میره و نفر دوم رهبری هر دو گروه رو به عهده می‌گیره. در سمت ِ دیگه، دامبلدور درگیر یاد گرفتن ِ طلسم‌های نابخشودنیه که مادر لُرد با لیستش از راه می‌رسه تا برن خواستگاری...!
special thanks to miss gant!

_______________



بلاتریکس با موهای مواجی که مانند صحنه های برق گرفتگی سیخ شده و در هوا پخش شده بودند و چهره ی برافروخته چوبدستی لرد را از دامبلدور گرفت و در حالی که به طور ناخوداگاه اخگر های سبزرنگ کروشیو را از نوک چوبدستی به تمام جهات ساتع میکرد با لحنی که نشانگر ضعف اعصاب عمیقی بود و جیغ بنفشی که میتوانست در یک لحظه عمق اخلاق سگی او را برای شخصی که اولین بار بود او را میدید نیز کاملا آشکار سازد خواستار جلوگیری از ورود مروپ به خانه ریدل شد و مرگخوار ها نیز به سرعت با شیرجه هایی بلند که اگر نماینده ی ذی ربطی در آن لحظه شاهدشان بود قطعا نام خیلی از آن ها را در رکورد های جهانی شیرجه جاودانه میکرد سعی در خروج از تیررس طلسم های او داشتند اما ناگزیر تنی چند از مرگخوار ها ضمن انتخاب بد از بین بد و بدتر به جهت نامطلوب گریختند و با خروج از حال و ورود به راهرو مقابل مروپ قرار گرفتند و وظیفه ی خطیر دور نگه داشتن او از فرزند تغییر هویت یافته اش شدند!

بلا چوبدستی که از فرکانس بالای امواج خشم و طلسم در حال انهدام بود را به گوشه ای پرتاب کرد و ناگهان در یک حرکت آنتاحاری پرید روی دامبلدور تا او را از چشم مروپ دور نگه دارد!

اندکی آن طرف تر لینی و رز در چارچوب در ایستاده بودند و در حالی که لبخندی به پهنای صورتشان به مروپ تحویل میدادند بدون هیچ حرفی از ورود او به حال ممانعت میکردند!

- برین کنار دیگه :vay: چتون شده شما؟ چرا اینطوری میکنید؟ لینی میخوای از لیست حذفت کنم؟!

-

- نیشخند به من تحویل میدن باز! میرین کنار یا به خشم متوصّل بشم؟

-

- قــنــــد عـــســـــل؟؟ شــیــــر و شـــکــــر؟؟ این دیوونه ها نمیزارن مامانی بیاد پیشت ببردت خاستگاری گل نازم!

-


دامبلدور که فراموش کرده بود ریش هایش را به لرد داده گره آن ها با موهای بلاترکس را باز کرد و سپس بلاتریکس را هل داد کنار و پرید سمت در ...

- خاستگاری؟ امر خیر؟ آخ جـــــــون drool:

بلا در حالی که زیر لب ناسزا بار لینی و رز میکرد و میگفت "پخمه ها ... جز نگاه کردن هیچ راهی برای سرگرم کردن بلد نیستن " به سمت در پشتی رفت تا از آنجا متواری شود ... شاید دامبلدور او را انتخاب میکرد!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.