هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳
#80

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تدی دوان دوان به سمت پیشخوان رفت و دستش را روی شانه‌ی پسرک گذاشت و دوباره صدایش زد:
- جیمز!!

پسرک که غافلگیر شده بود به سمت تدی برگشت، یک لحظه در چشمانش ترس دیده شد ولی خیلی سریع خودش را پیدا کرد.
- سلام... تدی!
- اووه... میلر... ببخشید... یه لحظه فک کردم...
- بابا... این تدی لوپینه... مهاجم گریف که بهت گفته بودم! ارشد گروهم هست.

مرد تنومندی که کنار پسرک نشسته بود و از ابتدا صحبت‌های آنها را شنیده بود به سمت تدی برگشت و دستش را دراز کرد:
- خوشوقتم لوپین جوان، تعریفت رو از دیوید شنیده بودم. هر چند این پسر به مادرش رفته و گرنه تموم اعضای خونواده‌ی من توی هافلپاف بودن و مطمئنم بازی بعد رو ازتون میبریم.

تدی دست مرد را گرفت و زورکی لبخند زد.
- مادر منم هافلی بوده... بهر حال.. منم از آشناییتون خوشوقتم. الانم باید کم کم برگردم مدرسه... کریسمس مبارک.
- کریسمس مبارک!

پدر و پسر هر دو برای تدی دست تکان دادند و سرگردم صحبت‌های خودشان شدند.
- چی پیش خودت فکر کردی ؟ واقعا چرا جیمز باید الان تو هاگزمید باشه؟

تدی دستی به چتری‌های مرطوبش کشید و سرش را تکان داد.
- واقعا نمی‌دونم ویکی... بیا برگردیم قلعه.
- اما تو هنوز هیچی براش نخریدی که.
- اینجا چیزی پیدا نمیشه. صبح به جرج یه جغد میفرستم ببینم اختراع جدیدی دارن یا نه... بهر حال هنوزم ده روز تا تولدش وقت دارم.

در شیون آوارگان

در کلبه‌ی قدیمی با صدای غیییز بلندی باز شد و جیمز قدم به درونش گذاشت. شیشه‌های خرد شده کف آن به چشم می‌خوردند و اینجا، آنجای دیوارهای چوبی خطوطی دیده میشدند که شبیه جای پنجه بودند. هر چیزی که در این اتاق بود یا کاملا شکسته بود یا در آستانه‌ی شکستن قرار داشت. گوشه‌ی کلبه، ساک کوچکی دیده میشد که روی آن حروف T و L سوزن‌دوزی شده بودند، جیمز لبخند زد... بدون شک ساک متعلق به برادرش بود.

زیپ ساک را باز کرد و به محتویاتش نگاهی انداخت. یک دست ردای نسبتا قدیمی، پیرهن، شلوار و یک جفت کفش نه چندان تمیز درون آن بود. جیمز لحظه‌ای اخم کرد.
- یادم باشه ازش بپرسم چرا این ساکو اینجا نگهداری میکنه!

بهر حال جیمز، هیچوقت در مورد جزییات تغییر شکلش از او نپرسیده بود و تدی هم علاقه‌ای نداشت با تشریح دردی که حتی معجون گرگ افکن هم نمی‌توانست آن را تسکین دهد، پسرک را بیازارد. در ذهن جیمز، تبدیل شدن تدی چیزی شبیه جادوی تغییر شکل بود که بارها دیده بود دیگران اجرا کنند، یا حتی شبیه شکلک‌هایی که تدی گاهی با تغییر صورتش در میآورد تا آنها را بخنداند.

درون کلبه سرد بود و جیمز فهمید که بهتر است هر چه سریع‌تر خروجی شیون آوارگان به هاگوارتز را پیدا کند.

***********

یه پیشنهاد برای افرادی که این داستان رو ادامه میدن، تا جایی که می‌تونین رویایی جیمز و تدی - خبردار شدن از محل جیمز توسط هری رو عقب بندازین. میتونین روی تیم جستجو مانور بدین، چطوری جیمز به داخل قلعه میرسه بالاخره و تدی داره چیکار میکنه تو این فاصله.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳
#79

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
وقتی او به عنوان " شهردار لندن " منسوب شده بود، تازه فهمید که دنیایی در آن سوی لندن هم وجود دارد، جایی که در آن کلمه ی " جادو " دیگر تردستی و حقه بازی نبود! بلکه جادو به معنای دنیایی پر از جادوگر مؤنث و مذکری بود که سفت به چوب دستی هایشان چسبیده بودند!
بار اولی که " وزیر سحر و جادو " با جناب شهردار ملاقات کرده بود، تمامی اطلاعاتی که یک مشنگ به آن نیاز داشت را در اختیار او قرار داد. از پسری به نام " هری پاتر " و جادوگر خبیثی به نام " لردولدرمورت " تا جنگ هایی که بین محفل و مرگخواران ایجاد شده بود. حالا کینگزلی شکلبوت، وزیر سحر و جادو، درخواست قرار ملاقاتی با شهردار را داده بود! شهردار تا به حال دو یا سه بار کینگزلی را دیده بود. تمامی قرار ها هم کوتاه بودند و شامل یک سری اتفاقاتی می شدند که در آن سوی جادویی لندن به وجود آمده بود.
زمستان امسال، سرد تر همیشه بود. مردم لندن زیاد بیرون نمی آمدند. شاید دلیل آن سرما بوده و شاید هم بیماری تازه شیوع شده در بین مردم! ولی هر چه بود، شهر خلوت تر از آنی بود که نامش را در لیست شلوغ ترین شهر های دنیا قرار بدهند! شهردار هم در محل کار خودش بود. شومینه مثل همیشه روشن بود و شهردار انتظار طولانی را می کشید. او منتظر وزیر سحر و جادو بود!
ناگهان شومینه به رنگ سبز روشن سوخت و مردی با کلاه تقریبا شرقی از میان شعله ها پدیدار شد. شهردار سر خود را از زیر میز به آرامی بیرون آورد. بعد از آرام شدن ماجرا، شهردار از زیر میز بیرون آمد، کت سرمه ای رنگ خود را تکانی داد و به دست خود را به سمت وزیر شکلبوت جلو آورد.

- از ملاقات شما بسیار خرسندم، جناب...
- شکلبوت. کینگزلی شکلبوت!

سکوتی در اتاق ایجاد شد، تنها صدای ضربان قلب شهردار به گوش می رسید. بالاخره، کینگزلی سر صحبت را باز کرد:
- خب، مستقیم بروم سر اصل مطلب. اگر از ملاقات قبلی ما، هری پاتر را یادتان باشد، باید بگویم که پسر ارشد او گم شده.
- گم شده؟
- بله و ما احتمال میدیم که یه آدم ربایی باشد.
- آدم ربایی؟ اون فقط یک پسر بچه هست!
- البته، باید این رو هم حساب کنید پدر اون باعث نابودی بدکار ترین جادوگر دوران شده!
شهردار ساکت شد. در دنیای خود آن ها هم بیشتر اوقات کودکان را به عنوان گروگان میگیرند. کینگزلی ادامه داد:
- و حالا ما به کمک شما نیاز داریم. ما احتمال دیگری هم داریم. که ممکن باشه توی دنیای شما گم شده باشه!
- چه کمکی از دست ما بر میاد؟
- ممنون میشم که عکس این پسر رو در روزنامه هاتون بزنید.
کینگزلی عکس جیمز رو به شهردار داد. عکسی متحرک! شهردار تنها شی متحرکی که دیده بود، تابلوی قدیمی کوشه اتاقش بود.
- بـ..باشه! ما تلاشمون رو میکنیم.
- ممنون میشم، من باید برگردم. به امید دیدار شهردار!

و بار دیگر شعله ها فوران کردند و... او ناپدید شد!

هاگزمید، سه دسته جارو!

هر سال کریسمس، کسانی که در هاگوارتز می ماندند، معمولا یا در کتابخانه جمع می شدند یا در سه دسته جارو. زمستان های هاگزمید همیشه زیبا بود و همیشه هم یک درخت بزرگ کریسمس باعث میشد همگی حس کنند در خانه ی خودشان هستند. تدی شنیده بود شب سال نو، نوشیدنی های کره ای مجانی به همه می دهند. هنوز تدی و ویکتوریا کادوی مناسبی پیدا نکرده بودند تا به جیمز بدهند. تدی به خیال خودش فکر می کرد جیمز حتما از او متنفر خواهد شد! تولدش بود! سالی یک تولد که بیشتر نمی گیرند. در راه کافه سه دسته جارو، خاطرات خوشی را که با جیمز سپری کرده بود را به یاد می آورد و عذاب وجدان شدیدی او را محاصره میکرد.
- به چی فکر می کنی تدی؟
- به نظرت جیمز ازم متنفر میشه؟

ویکتوریا اصلا منتظر همچین سوالی نبود. با سرعت گفت:
- معلومه که نه! اون یدونه تدی بیشتر نداره که! داره؟
لبخند روی لبان تدی نقش بست. اگر ویکتوریا نبود، مطمئنا او دِق میکرد! باز هم او لبخند را به یادش می آورد.
در کافه را به آرامی باز کردند و به سمت یک میز نزدیک پیشخوان رفتند. نظر تدی به پسری جلب شد که داشت با گارسون حرف میزد. مو های پر کلاغی و بر هم ریخته، لباس های آشنا، شالگردن گریفندور! چقدر آشنا بود. پس بیشتر دقت کرد: یو یو صورتی!

- جـــــیمز!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۹ ۲۱:۱۰:۱۷



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳
#78

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
19سال بعد
-عزيزم اين ليوان روي ميز رو هم بردار.
-چشم.
-لباس رو شستى؟
-بله.
-پام درد مى کنه!
-الان ميام عشقم.
-هري خيلي دوستت دارم.
سكوت
جيني با جيغ بنفش:ه--------ري
-منم خيلي.
هري دستكش هاي ظرف شويي كه جيني براى تولدش خريده بود از دستش بيرون اوردو محكم به سمتي انداخت.
تق-هري صداي چى بود؟؟؟!!
-چيز... قاشق افتاد عزيزم.
بعد زير لب با عصبانيت ادامه داد:اگه از ترس خان داداشت
نبود تاحالا صد دفعه طلاقت داده بودم تو جلوى من سوسک هم نيستي.
-هري؟
-جانم اومدم اومدم.
هري كنار جيني نشست وارام ارام پايش را ماساز دادو گفت:عزيزم
-ها؟؟
مي خواي امشب با هم شام درست كنيم؟
-هري من كه بلد نيستم مامانم ياد نداده فقط هي چوب دستيشو تكون ميداد خودت در ست كن.
درست ميكنم عشقم تو نگران نباش پوستت خراب مى شه.فقط...
-ها بگو
-امشب فيلم هندي ببينيم؟
-هري امشب كوييديچ داره.
-اگه وقت استراحت داشت چى؟
-ببينم چى مى شه.
هرى دست از مالش برداشت خودش را به سمت جيني كشيد.
-هري باز چى مى خواب!؟
-عسلم
-امروز حوصله بيرون رفتن ندارم.
-نه،عشقم-
چى مى خواى؟
-اون مغازه بود گوشواره خريدي؟
-خب؟
-كنارش يه كت فروشي بود كه من يه كت ابي پوشيدم شبيه وزير وزارت جادو شدم؟
-نه اون زيادي تنگ بود خوشم نمياد
-اما عزيزم؟
-حرف من دوتا نميشه هري
-اصلا من ميرم خانه مامانم اينا
-كدوم مامانت؟
هري دستش را روي صورتش گذاشت با صداى بلند گريه كرد و گفت:باهات قهرم
بعد بدوبدو به سمت اتاقش رفت و در را بست.

فلورانسوی عزیز.
به شما برای شوخ طبعیتون و پتانسیل طنزی که دارید تبریک میگم.

اما متاسفم که بگم این تاپیک تک پستی نیست و الان یه سوژه ی ادامه دار جدی توش در جریانه که اگه به پست های قبل دقت می کردین، متوجه ش میشدین.
در هر حال، از اینکه انجمن محفل ققنوس رو برای فعالیت انتخاب کردید ممنونم.
پیشنهاد من برای پست های تکی شما در این انجمن، تاپیک های همانند یک سفید اصیل بنویسید ، خاطرات یاران ققنوس و دنیای وارونه ست.

موفق باشید.


دوستانی که علاقه مند به ادامه دادن سوژه ن، لطفا از پست ِ گیدیون پریوت ادامه بدن.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۹ ۱۹:۵۱:۲۶

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۵۹ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
#77

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
خلاصه: جیمز سیریوس نامه ای از تدی دریافت میکنه که در اون نوشته شده تدی برای تعطیلات کریسمس تو هاگوارتز میمونه و نمیتونه به تولد جیمز بیاد. جیمز هم سوار قطار هاگوارتز میشه و میره هاگزمید. از اون ور هم هری و جینیدر به در دنبالش میکردند و برای این کار چند تا کارآگاه استخدام میکنن.


هاگزمید

- تدی این خوبه؟

ویکتوریا ویزلی جوان با انگشتش به سوی شیئ کوچکی که در پشت ویترین مغازه ای جا خوش کرده بود نشان داد. تدی به آرامی به ویترین نزدیک شد و به عروسک کوچک خرس خیره ماند.

به برادر خوانده ی کوچکش فکر میکرد، او چه کار میکرد؟ تردیدی نداشت که او از عروسک خوشش نمی آید. به آرامی به دوست پریزادش گفت:
- فکر نکنم ویکی.

با این حرف، قدم زدن از سر گرفته شد. دانه های کوچک برف در پیش چشمانش میگذشتند. ویکتوریا ویزلی ویترین مغازه ها را از نظر میگذراند و امیدوار بتواند با پیشنهادی خوب، تدی را خوشحال کند.

تدی با یک " ها " به دست هایش آن ها را برای چند لحظه ای گرم کرد. با خودش آرزو میکرد بتواند جیمز را ببیند. امیدوار بود بتواند دلخوری کوچک او را برطرف کند و بار دیگر دل او را بدست بیاورد.

در وزارتخانه.

کارمند با عجله گام برمیداشت، بهترین کارآگاهان همان طور که در کار خود خبره بودند، در بیشتر مواقع در ماموریت بودند. از شانس او سه یا چهار نفر را برای این کار پیدا کرده بود و به دنبال آخرین نفر میرفت.

ایستاد و در حالی که نفس نفس میزد به حروف طلایی روی در خیره ماند. عبارت " دفتر کارآگاه، گیدیون پریوت " بر روی در نقش بسته بود. به آرامی در زد و داخل شد.

گیدیون پریوت که پیر تر از همیشه به نظر میرسید به او خیره ماند. کارآگاه خبره اما پیر وزارتخانه به همکارش نگاه کرد.

- گیدیون، وزیر یه ماموریت جدید داده. پسر ارشد پاترا گم شده، وزیر ازم خواسته چند نفرو مامور کنم برای اینکار.

گیدیون به آرامی از پشت میزش بلند شد و شنل سرخ و سیاهش را در هوا پیچ و تاب خورد. به آرامی گفت:
- وزیر میتونست هرکسیو برای اینکار استخدام کنه.
- اون ازم خواست بهترین کارآگاهو رو بفرستم. میخواد وجب به وجب هاگزمید و ناکترن و دیاگونو بگردید و اعلامیه بزنید.

گیدیون سرش را تکان داد و به همراه همکارش از دفتر خود خارج شد.

.................................

امیدوارم سوژه رو شهید نکرده باشم، اگه اینجوریه پست منو حساب نکنید.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۸ ۱:۳۰:۳۰

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
#76

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- خیلی خب، ببین، این آخریشم که صورت فلکی شکارچیه. زمستونیه. برای پیدا کردنش همین سه تا ستاره کافی ان.

تد ریموس لوپین قلم پر را از دستان ویکتوریا گرفت و دور سه ستاره روی نمودار درس نجومش خط کشید. با بسته شدن ِ حلقه ی جوهر قلم پر، سه ستاره ی کمربند شکارچی، چشمک زدند.

گل از گل ویکتوریا ویزلی شکفت: همین؟! تموم شد؟
تدی لبخند زد و با صدایی خسته گفت: همین.

ویکتوریا خنده ای زد، کتاب "ستاره شناسی- مخصوص دانش آموزان سال چهارم" را بست و لوله کاغذ های پوستی اش را درون کوله پشتی اش جای داد. از تدی تشکر کرد و با عجله به سمت خوابگاه دخترها دوید.

سالن اصلی تالار خصوصی دوباره در سکوت فرو رفت. بیشتر دانش آموزا هاگوارتز را برای گذراندن تعطیلات با خانواده شان، ترک کرده بودند.
تدی نفس عمیقی کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
جغد قهوه ای رنگش صبح آن روز بدون هیچ یادداشتی از جیمز برگشته بود و تدی شک نداشت که پسرک رنجیده.

- تدی؟
صدای ویکتوریا، رشته ی افکار تدی را پاره کرد.
با شالگردن و کلاه گریفیندور روبرویش ایستاده بود و درحالیکه دستکش هایش را می پوشید ادامه داد:
دیشب تا دیروقت بیدار بودی. دیدم که صبح هم داشتی درس میخوندی..به استراحت نیاز داری. میخوای یه گشتی تو هاگزمید بزنیم؟

تدی لبش را گزید. با فکر نوشیدنی های کره ای سه دسته جارو، سر دردی که از شب گذشته به خاطر حفظ فرمول های ریاضیات جادویی به جانش افتاده بود را فراموش کرد. پیشنهاد ویکتوریا وسوسه انگیز بود و تولد جیمز هم نزدیک. شاید می توانست هدیه ای پیدا کند که بتواند با پست کردنش، کمی از دل برادرخوانده ی کوچکش دربیاورد.

سرش را به علامت تایید تکان داد: حتما..فقط صبر کن تا حاضر شم.
ویکتوریا لبخندی زد و دست به سینه به دیوار پشت سرش تکیه داد و اینبار نوبت تدی بود که برای شال و کلاه کردن، به سمت خوابگاه پسران بدود.

وزارتخانه ی سحر و جادو

- جناب وزیر، پسری که گمشده فرزند ارشد هری پاتره. احتمال میره که دزدیده شده باشه..

کینگزلی شکلبوت نفس عمیقی کشید و سرش را به آرامی تکان داد.
کارمند، سکوت کرد.
وخامت اوضاع را درک می کرد. هر چند که سال ها از سقوط لرد ولدمورت می گذشت اما کمابیش، مرگخواران مجنونی در گوشه و کنار دنیای جادویی کمین کرده و دیوانه وار تشنه ی انتقام از هری پاتر بودند.

شکلبوت سرش را بالا گرفت:
بسیار خب، چندتا از بهترین کارآگاه ها رو اعزام کن لندن. دیاگون و ناکترن رو وجب به وجب بگردین. چند نفرو هم همین الان بفرست هاگزمید و گودریگز هالو و بقیه ی دهکده ها که پوستر هاش رو بچسبونن. با سنت مانگو هم تماس بگیر و مشخصات پسره رو بهشون بده..

کارمند، تعظیم کوتاهی کرد و بیرون رفت.
شکلبوت به سمت تابلوی بزرگی برگشت که پشت صندلی اش نصب شده بود. تابلویی ثابت، از مردی غیرجادوگر که با کت و شلوار و چهره ای رنگ پریده به وزیر سحر و جادو خیره شده بود.
تابلوی آن وزیر دیگر.




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۳
#75

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خلاصه:
جیمز در جستجوی دوست و فامیل صمیمیش تک و تنها راهی سفر شد. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...به به ... بله. خلاصه جیمز بعد از رد شدن از سکوی نه و سه چهارم و سوار شدن و پیاده شدن از قطار به ورودی قلعه اسرار آمیز رسید...
از آن سو پدر و مادر و فک و فامیل او در جستجویش بودند. بخصوص هری و جینی که بسیار نگران بودند و هری زیر دستانش در اداره کارآگاهان را جهت پیدا کردن جیمز بسیج کرده بود و در پیام امروز آگهی گم شدن او را داده بودند...



جیمز پاورچین پاورچین به کلبه ای که بنظر میرسید ورودی مخفی قلعه هاگوارتز در هاگزمید باشد نزدیک شد. کلبه بسیار سیاه و تاریک و ترسناک بود. جیمز آب دهانش را آرام قورت داد، همه شجاعتی که از پدرش به او ارث رسیده بود را در خود جمع کرد، نفسش را در سینه حبس کرد و در زد!

تا در زد یک عدد کله ساحره بسیار پیر در بالای کلبه ظاهر شد، شیطانی خندید و گفت:
_ کیه؟
_ منم!
_ خب تو کی هستی آی کیو؟
_ جیمز سیریوس پاتر!
_ هر هر هر هر
_ چرا میخندی؟
_ هیچی...هویجوری. چیکار داری حالا؟
_ میخوام برم هاگوارتز!
_ آهان...فهمیدم. میخوای یواشکی بری. ای شیطون. عیب نداره. یک قطره خون تازه خودت را هدیه کن تا مجوز عبور را به تو بدهم فرزندم!
_ خون؟ خوووووون؟ من تا حالا خون ندیدم! مامان، بابام خیلی مراقبم بودن. مامان جینی میگه خون جیزه، بابا هری هم میگه واسه آدم بزرگاست!
_ اوکی عیب نداره، پس یه آوداکداورا بزن به در تا رد شی!
_ آودا؟ طلسم ممنوعه؟ میخوای برم تو آتیش جهنم؟
_ عجب گیری کردیما! اینجا ورودی غیر قانونیه ها! انتظار داری بگم یه فاتحه برای دامبلدور بخون تا بذارم بری تو؟ من نمیدونم! یا خون یا آودا یا خوش گلدیم!
_ جان؟ خوش گلدیم؟!
_ آره چیه مگه؟
_ ببخشید شما اهل کجا هستید؟
_ واسه چی میپرسی؟
_ همینجوری شاید همشهری در اومدیم!
_ ما اصالتا لندنی هستیم و مقیم هاگزمید!
_ آهان! اممممم.... باشه همون خون رو میدم!
_ باریکلا پسر خوب! یه سوزن زیر پا دری هست اونو در بیار آروم فرو کن نوک انگشتت چند ثانیه نگه دار بعد ریست میشه!
_ جان؟
_ یعنی خونت در میاد!

جیمز سوزن را از زیر پا دری در آورد، چشمانش را بست و آرام در نوک انگشت شصت دست راستش فرو کرد و ....اووووووخ! خیلی سوخت! ولی به هر سختی ای بود خون را روی در مالید!

کله پیرزن ساحره:
_ شخ شخ شخ شخ

در ورودی کلبه ناخوداگاه باز شد و جیمز داخل کلبه شد و بعد از طی ماجراهایی که در این مقال نگنجد، از کلبه خارج شد. بنظر میرسید کلبه، یک راه مخفی و میانبر از هاگزمید تا هاگوارتز بود چون وقتی جیمز از کلبه خارج شد در روبروی خود یک عدد مجسمه اژدها را دید و در پشت آن همان قلعه معروفی که در عکس ها دیده بود! هاگوارتز!

جیمز که از خود بیخود شده بود آمد رد شود که مجسمه اژدها به صدا در آمد:
_ هوی!

جیمز که گرخیده بود، آب دهانش را قورت داد و آرام سرش را بلند کرد و وقتی اژدها را دید که او را غضبناک نگاه میکند، چشمانش را تنگ و بغضناک کرد، موهایش را عروسکی کرد، یویوی صورتیش را در دستش گرفت و به چشمان گنده و قلمبه اژدها نگاه کرد. اژدها که تحت تاثیر قرار گرفته بود، گفت:
_ میدونم یواشکی میخوای بری تو اما چون خیلی نمکی و تو دل برو هستی اگه اسم رمزو بگی میذارم بری تو!
_ اممممم... خیار چمبر؟
_ نخیر!
_ کد حلوایی قلمبه؟
_ نخیر!
_ نارگیل گنده؟
_ نخیر! اینا مال زمان دامبلدور بود الان مک گونگال رییسه! رمزهای محترمانه میذاره! حالا عیب نداره بیا برو تو تا اشکمو در نیاوردی!

جیمز آرام و معصومانه از کنار اژدها رد شد که اژدها که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود آمد آب بینیش را بگیرد و اصطلاحا فین کند که ناخوداگاه آتش دهانش خارج شد و به ردای جیمز اصابت کرد و جیمز که سوخته بود در حالی که "آی" و "وای" میکرد درون حیاط هاگوارتز دوید... جیمز مانند دونده های دوی صد متر میدوید که یک لحظه چیزی به چشمش آمد! دریاچه وسط حیاط هاگوارتز را دید و به سمت آن دوید و بی مقدمه "شلپ" به میان آن پرید و آتش ردایش خاموش شد...

جیمز:
_ اوووووخیییییش! خنک شدم!

در همین حین، از درون دریاچه صدایی به گوش رسید:
_ قلپ قلپ قلپ!

جیمز گوش هایش را تیز کرد و بالاخره صدا را شناخت! آن صدای آقای بلوپ بود! نهنگ مورد علاقه او...


آنتونین عزیز، گویا توجه نکردی به پست های قبل.
سوژه ی تاپیک جدیه. متاسفانه ذوق طنز شما تو این تاپیک حیف میشه. طنز، تو تاپیک طنز به چشم میاد. خودت از پیشکسوت های سایتی و میدونم که دقیقا متوجه منظورم میشی.
ممنون از زحمتی که کشیدی برای پستت.

اما با اجازه ی خودت که تو چت باکس گفتی "پست من رو در نظر نگیرید:دی"،
من از دوستان خواهش میکنم که داستان رو از پست تد ریموس لوپین ، ادامه بدن.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۵ ۱۹:۲۲:۵۹


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۷:۲۵ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳
#74

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
ایستگاه هاگزمید، یکپارچه رخت سفید برف بر تن کرده بود. از گوشه‌ و کنار سقف آن، قندیل‌های ریز و درشت یخ آویزان بودند که با آویز‌ها و گیاهان کریسمس تزئین شده بودند. جیمز همانطور که محو تماشا بود، به سمت خروجی ایستگاه رفت. تابلویی روبرویش بود که از یک جهت دهکده‌ی هاگزمید را نشان می‌داد و از جهت دیگر هاگوارتز را.

- اینجا چیکار میکنی پسرجون؟

جیمز با شنیدن صدا جا خورد و به سرعت پشت سرش را نگاه کرد. مرد مسن و لاغراندامی که کلاهی کهنه بر سر داشت، از پشت عینک کلفت و بخار گرفته، او را برانداز میکرد. اسم و عنوانش را روی لباسش سنجاق کرده بودند:

"پیتر، سوزنبان هاگزمید"

جیمز لحظه‌ای بی توجه به آنچه اطرافش می‌گذرد، ذهنش مشغول یافتن معنی کلمه‌ی سوزنبان شد، یک ربطی به ایستگاه راه‌آهن داشت، یا شاید هم به راننده‌ی قطار می‌گفتند، مطمئن نبود، باید می‌پرسید!
- کار سوزنبان چیه؟

پیرمرد جا خورده بود، اما این سوالی بود که هر از گاهی بچه‌ها از او می‌پرسیدند و او همیشه با افتخار جواب میداد که:
- کار من جابجا کردن ریله، حواسم هست که قطار تو مسیر درست بیفته.
- آهان... مرسی!

و سرش را به سمتی که تابلو، مسیر هاگوارتز را نشان می‌داد کج کرد.
- نگفتی اینجا چیکار میکنی! اونایی که میخواستن برگردن خونه، برگشتن.

جیمز به پهنای صورت خندید و صادقانه جواب داد:
- دارم برمیگردم پیش داداشم که کریسمس تنها نباشه!

پیتر با تعجب او را نگریست و پس از چند لحظه که رفتنش را تماشا کرد، شانه‌هایش را بالا انداخت و سر کارش برگشت.
از گوشه و کنار صدای موسیقی و ترانه‌های سال جدید می‌آمد و جیمز سوت‌‌زنان آنها را همراهی میکرد و در ذهنش چهره‌ی تدی را تصور می‌کرد وقتی او را در برج گریفیندور می‌دید و لبخند زد. یک‌بار دیگر نقشه‌اش را مرور کرد، به در قلعه ‌می‌رسید و مستقیم به سمت ساختمان اصلی می‌رفت، یکی از دو برج، برج گریفیندور بود پس احتمال پیدا کردن برادرش یک در دو بود، این برج نمیشد، برج دیگر!
همینطور که نقشه‌اش را مرور می‌کرد خود را در مقابل دروازه‌های آهنی قلعه یافت... دروازه‌هایی که.. فکر اینجایش را نکرده بود!.. بسته بودند.

- فک کن جیمز... فک کن.. راه دیگه‌‌ای هم حتما هس.. تدی میگف هس..

انگشتان کوچکش یخ زده بودند، مطمئن نبود از سوز و سرماست یا از بی دقتی خودش ولی مطمئن بود که ورودی دیگری به مدرسه بود، تدی گفته بود هست و یکی دو تا هم نیست ولی همگی در دهکده‌ی هاگزمید بودند و باید به آنجا می‌رفت.
نیم ساعتی که راه رفت، برف دوباره شروع به باریدن کرد. دشت بزرگی که سمت راستش بود، کاملا سفید شده بود و کلبه‌ی قدیمی و متروکه‌ای که در میان آن قرار داشت، آنجا را کمی شبیه لوکیشن فیلم‌های ترسناک کرده بود. دور تا دور آن را حصار کشیده بودند و تابلو‌های هشداردهنده‌ای اطرافش نصب کرده بودند.

جیمز لبخند زد.
- پس تدی اینجا تبدیل میشه!

ورودی قلعه را پیدا کرده بود.

در لندن

جستجوی بی نتیجه‌ی پاترها وارد سومین ساعت خود شده بود، همه بار دیگر در مغازه‌ی شوخی‌های ویزلی که برای کمک به هری و جینی تعطیل شده بود، جمع شده و با نگرانی به پیشنهاد جرج گوش می‌کردند.

- جینی امشب با ال و لیلی خونه‌ی ما بمونین، من و هری وقتی بقیه کار‌آگاها جاهای مختلف تقسیم میشیم و دنبالش می‌گردیم.
- ولی اگه رفته باشه خونه چی؟

هری دستش را روی شانه‌ی جینی گذاشت و به نرمی فشار داد.
- میدونم... میدونم.. امکان نداره یه بچه ده ساله این همه راهو تا گودریکز هالو بره... هری...

و نگاهی به اطرافش کرد تا مطئن شود دو فرزند دیگرش در اتاق بغلی پیش رکسان و فرد هستند و صدایش را نمی‌شوند.
- اگه کسی اونو دزدیده باشه چی؟‌

برق اشک یک لحظه در چشمان جینی درخشید; چیزی که از گفتنش می‌ترسید را بالاخره به زبان آورده بود. دستان سردش در دستان همسرش می‌لرزیدند.

- فکر میکنی برای چی به اداره خبر دادم؟ جینی... ما پیداش می‌کنیم!

هر چند که لبخند کمرنگ هری نه خودش را آرام می‌کرد، نه جینی را.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
#73

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
ایستگاه کینگزکراس

از نظر جیمز سیریوس پاتر ایستگاه کینگزکراس جزو شلوغ ترین نقاط کره ی زمین محسوب می شد. مکانی پر از آدم هایی که همیشه عجله داشتند.
جیمز هر چند ثانیه یک بار نگاهی به ساعتش می انداخت و با سرعت بیشتری می دوید. اهمیتی به نگاه های متعجب رهگذران و مسافران نمی داد. کوله پشتی کوچکش با دویدن او بالا و پایین می شد. در واقع این کوله ی کوچک، بزرگترین وسیله ای بود که توانسته بود بدون جلب توجه کسی از خانه خارج کند. هرچند به قدری آن را با اسباب پر کرده که برآمده شده بود.
پنج دقیقه بیشتر به حرکت قطار نمانده بود که به سکوی نه و سه چهارم رسید. می دانست چگونه از آن جا بگذرد، همیشه هنگامی که برای استقبال یا بدرقه تدی می آمدند، خودش چرخ دستی به دست پیشتاز عبور از نرده ها بود. اما این بار به مشکل بر خورده بود.

نگاهی به اطرافش انداخت، هیچ چرخ دستی ای آن حول و حوش دیده نمی شد. در ابتدای ورودش به ایستگاه هم به قدری عجله داشت که فراموش کرده بود چرخ دستی بردارد! دوباره به ساعتش نگاه کرد. سه دقیقه بیشتر فرصت نداشت. آب دهانش را قورت داد و با شجاعتی که فقط از خودش بر می آمد دور خیز کرد و با صورت به طرف نرده های سکو دوید!
- لطفا رد بشم! لطفا رد بشم!

به چند سانتیمتری ستون که رسید، چشمانش را بست و صورتش را بگرداند.
صدای سوت قطار قرمز رنگ بلند شده بود.
جیمز خنده ای از ته دل کرد! نگاهی به ستون پشت سرش انداخت و زیر لب گفت:
- هووف! پسر شانس آوردم!
- عجله کن پسر جون!
به سمت قطار دوید. از پله ها بالا رفت و به محض این که سوار شد، قطار به حرکت در آمد.

قطار نسبتا خلوت بود. بیشتر دانش آموزان و جادوگران به لندن می آمدند تا کریسمس را در کنار خانواده هایشان سپری کنند. اما افرادی هم بودند که به هاگزمید می رفتند که در روزهای کریسمس زیبایی بی نظیری داشت.
جیمز با سرعت از راهروی قطار عبور می کرد و هر از گاهی هم دزدانه به کوپه های اطراف سرک می کشید تا آدم آشنایی نبیند!
بالاخره بعد از چند دقیقه کوپه ای خالی پیدا کرد. کوله اش را در آورد و خودش را روی صندلی انداخت. آهی کشید و اندیشید:
- به نظرم جای سختش تموم شد!

کوچه ی دیاگون

هری سراسیمه و پریشان همه ی فروشگاه شوخی را به دنبال جیمز گشت.
- اینجا نیست جینی!
آنجلینا مضطرب بود اما با صدای محکمی گفت:
- غیب که نمیشه، توی انبار رو گشتین؟
جینی که تازه به آن ها ملحق شده بود گفت:
- آره من اونجا رو دیدم.

هر چهار نفر دور هم وسط مغازه ی شلوغ و پر تردد ایستاده بودند. نفس هری و جینی در سینه حبس شده بود و آلبوس و لیلی هم بغض کرده بودند.
جرج که سعی داشت جو را عوض کند با همان شوخ طبعی همیشگی اش گفت:
- هری انگلیس جزیره است، بالاخره پیدا میشه!
اما بعد از این که چشم غره ی هری را دید سریع گفت:
- خوب زیاد که نمی تونه دور شده باشه. تازه جیمز به دایی اش رفته. شیطونی می کنه ولی خودشو به دردسر نمیندازه. نگران نباش. آنجلینا تو با بچه ها تو مغازه بمون. ما میریم دنبالش.
هری به جینی نگاهی انداخت. در حالی که سعی می کرد صدایش نلرزد گفت:
- من میرم کوچه ی ناکترن. جینی، جرج شما همین اطرافو بگردین.

2 ساعت بعد - قطار

جیمز که تا به حال به هاگوارتز نرفته بود تمام طول مسیر بینی اش را به شیشه ی پنجره چسبانده بود و منظره ی بیرون از قطار را تماشا می کرد. جنگل انبوه و دریاچه های زیبا.
از هیجان لبریز بود. اما از طرفی دلش نمی خواست پدر و مادرش را نگران کند. حدس میزد لیلی و آلبوس هم حسابی ترسیده باشند، اما کریسمس بدون تدی چیزی نبود که جیمز بتواند تحمل کند. برای همین روی تخت خوابش یادداشتی گذاشته بود و در آن توضیح داده بود که به دیدن تدی می رود و بعد از تعطیلات به خانه باز میگردد. می دانست تا پدر و مادرش یادداشت را ببینند او دیگر به هاگوارتز و نزد تدی می رسید.

- از چرخ دستی من چیزی می خوای پسر؟
جیمز با شنیدن صدا از جایش پرید. با نگاهی سریع چرخ دستی را از نظر گذراند و آرام گفت:
- دو تا پیراشکی با یه شیشه آب کدو حلوایی لطفا.
- پدر و مادرت کجان؟
جیمز خرید هایش را از دست زن گرفت و گفت:
- ام... اینجا نیستن.
خانم چرخ دستی به دست که مشکوک شده بود، یک ابرویش را بالا برد و پرسید:
- میدونن تو اینجایی؟
جیمز یک لحظه ترسید اما سریع به خودش مسلط شد. در حالی که می کوشید همه چیز را عادی جلوه دهد خنده ی زورکی کرد و گفت:
- واقعا فکر می کنین این دوره و زمونه پدر مادرا می ذارن بچه ها بی اجازه شون تکون بخورن؟ برای همین سفر کوتاه هم کلی باهاشون چونه زدم!

زن که خیالش راحت شده بود، خندید. پولش را از جیمز گرفت و از کوپه بیرون رفت.
- وای پسر نزدیک بودا! اوه اون باید هاگوارتز باشه!
جیمز دوباره بینی اش را به شیشه چسباند و محو تماشای عظمت قلعه ی هاگوارتز شد که تا دقایقی دیگر به آن جا پا می گذاشت و خودش را روی دوش برادر خوانده اش می انداخت.



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳
#72

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
سوژه ی جدید:


لندن - کوچه ی دیاگون - فروشگاه شوخی ویزلی:

- هری! مطمئنم از این آدامسه خوشت میاد! بخوریش، دم خوک درمیاری. اسمش آدامس دادلیه! واسه تو هر بسته ش فقط 3 نات!

هری پاتر به پهنای صورتش خندید و آدامس را از دستان جرج ویزلی گرفت. سرگرم تماشای تصویر متحرک دوران نوجوانی پسرخاله چاق و وحشتزده اش روی بسته ی آدامس بود که با سوال همسرش به خود آمد: هری..جیمز کو؟

هری که هنوز لبخندش را به لب داشت، آدامس را به جرج برگرداند و با حواس پرتی جواب داد: مگه پیش تو نبود؟

- با من اومد که توپک ها رو ببینه ولی بعد گفت میاد پیش تو!
- من ندیدمش. شاید با آل و لیلیه.

جینی امیدوارانه به سمت آلبوس سورس برگشت که در چند قدمی آن ها سرگرم سیخونک زدن به یک تابلوی سخنگوی قلقلکی بود.

- جرج، این خونآشامه بازم گالیون لپرکان میخواد. ولی دیگه انبارو خالی کرده. هفت روز هفته اینجاست... لیلی عزیزم، برو پیش مامان.

این صدای آنجلینا بود که به زحمت راهش را میان جمعیت باز کرد و خودش را به آن ها رساند. لیلی لونای هفت ساله دست زن دایی اش را رها کرد و به طرف جینی رفت.

جرج در حالیکه با خوش رویی به دو مشتری اش که با دست پر از فروشگاه خارج می شدند چشمک میزد، جواب داد: معلومه هر روز قمار میکنه و میبازه و یه جماعتی رو بدبخت میکنه!

- آنجلینا، تو جیمزو ندیدی؟

آنجلینا در پاسخ به سوال هری شانه هایش را بالا انداخت.


لندن - خیابان اصلی روبروی پاتیل درزدار:


تاکسی مشنگی لندن پیش پای جیمزسیریوس پاتر نه ساله ترمز کرد.
- کجا بچه جون؟
- کینگزکراس.
- بپر بالا!

جیمز به چهره ی خندان راننده اخم کرد. اسکناس های مشنگی ای که از کت پدرش کش رفته بود را در دستانش میفشرد. سوار شد.
در طول مسیر، راننده برایش از ناامنی لندن می گفت و اینکه نباید تنهایی بیرون برود چون هنوز آقا کوچولو است.
جیمز اما گوش نمی داد.
پسرک، پر از سوال بود.

فلش بک - یک هفته ی قبل:

جغد قهوه ای رنگ ِ تدی با عجله به شیشه نوک میزد. جیمز پنجره را باز کرد تا پرنده به همراه چند دانه ی برف روی تختش بیفتد.
جیمز با عجله تکه کاغذ را از پای بوقک باز کرد. جغد برادرخوانده اش هر بار خوش خبر بود. اما با هر جمله ای که می خواند، لبخند روی لبش کمرنگ تر میشد:

نقل قول:

جیمز عزیز.

امیدوارم روبراه باشی و کلی برف بازی کرده باشی.
دلم برات تنگ شده داداش کوچولو. دلم برای همه تون تنگ شده.

کاش میتونستی هاگوارتز رو ببینی. سطح دریاچه یخ زده. گاهی هاگرید رو می بینی که با کاج های گنده روی دوشش از جنگل ممنوعه برمیگرده. هر چند به نظرم برای این کارا دیگه پیر شده.

جیمز.. متاسفم که اینو میگم. اما امسال نمیتونم به تولدت برسم. من این ترم، تعطیلات کریسمس رو توی هاگوارتز میمونم. درسام سنگین ترن. امتحان های سمج نزدیکن و من باید سخت مطالعه کنم.

میدونم که درک می کنی.
تابستون جبران میکنم.. متاسفم رفیق.

دوستدارت - تدی


پایان فلش بک

- اینم کینگزکراس.

صدای راننده رشته ی افکار جیمز را پاره کرد. نگاهی به ساعت مچی نهنگ نشانش انداخت: ساعت 11:15.
حدس میزد مثل هر سال، قطار هاگوارتز راس ساعت 11 دانش آموزان را پیاده کرده باشد. بنابراین فقط یک ربع تا رسیدن به قطار که ایستگاه را به مقصد هاگزمید ترک می کرد، فرصت داشت.

دسته اسکناس های مچاله شده و عرق کرده اش را در مشت راننده چپاند و کوله پشتی اش را برداشت. در اتومبیل را باز کرد و بی توجه به فریاد های "این خیلی زیاده پسرجون!" به طرف ایستگاه دوید.



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳
#71

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
پست پایانی (به دلیل بی ارتباط بودن پست‌های آنتونین به سوژه، در نظر گرفته نشده اند.)

مردان بزرگ بسیاری موفقیتشان را مدیون اعتماد به نفس بالا هستند و آلیستر، مرد جادوگری که ارباب زندگی و مرگ شده بود نیز مشمول این قاعده بود ولی کمتر کسی از تاریخ تا زمانی که پیش چشمانش تکرار شود، درس می‌گیرد و درسی که آلیستر در آن لحظه گرفت این بود که حتی قوی‌ترین جادوی دنیا نیز بی نقص نیست.
آنچه او نمی‌دانست این بود که وقتی یک نفر، قانون بزرگی مثل مرگ را به بازی می‌گیرد و از عالم مردگان برمی‌گردد، باقی قوانین نیز دانه دانه همچون مهره‌های دومینو در حالی که سقوط میکنند، قانون بعدی را هم با خود به قعر می‌کشند.
پیش چشمان متحیر آلیستر، شعله‌های آتش مرگ خاموش شدند و زمین شروع به لرزیدن کرد. تک درختی که روی تپه قرار داشت، افتاد و مرز آسمان و زمین در هم آمیخت.
تدی که همچنان دست جیمز را گرفته بود، عقب عقب رفت و خودش را به کلاوس و ویولت رساند و دست دخترک را گرفت.
- چوبدستی داری؟

ویولت سرش را تکان داد و با کنجکاوی به تدی نگاه کرد.
- چوبدستی من جلوی این چیکار میتونه بکنه؟

تدی لبخند زد:
- خلع سلاحش کنه!

و با دیدن چهره‌ی همراهانش اضافه کرد:
- اون مشخصه کنترلش روی موقعیتو از دست داده، جاودانگیشو از دست داده و احتمالا قدرتشم از بین...

لرزش شدید بعدی با زمین خوردن یاران محفل همراه بود. آیلین از فاصله‌ی نه چندان دور، حلقه‌ی کوچک آنها را تماشا میکرد که دست یکدیگر را گرفته بودند و به هم کمک می‌کردند دوباره سر پا بایستند. نگاهی به چوبدستی‌اش انداخت، تا اینجا آمده بود، باید تا آخرش می‌رفت.

- اکسپلیارموس!

آلیستر فریادی از سر غافلگیری کشید و چوبدستی‌های خودش، تدی و کلاوس را تماشا کرد که چرخ زنان در دستان آیلین فرود آمدند. هر چند حیرت او دستکمی از دیگران نداشت، بخصوص وقتی که بانوی اسلیترین چوبدستی‌ها را برگرداند، پشت به آنها ایستاد و اعلام کرد:
- این جنگ شما نیست، از پسش بر نمیاید. فقط کسی که سیاهی رو دیده میتونه جلوی خالق همچین جادوی سیاهی مقاومت کنه.. آواداکداورا.

آلیستر به موقع جا خالی داد و خیلی زود ثابت کرد، هر چند قدرتش دچار افت زیادی شده اما بدون چوبدستی هم به اندازه ی کافی خطرناک است.
یک کلمه بهترین توصیف برای دوئل پیش چشم اعضای محفل بود، "ترسناک".

- فکر کنم میتونیم الان از اینجا آپارات کنیم!

نگاه جیمز با کلاوس که مصمم به نظر می‌رسید تلاقی پیدا کرد.

- ولی چطوری؟
- اینجا داره فرو می‌ریزه، یعنی بعد مادی پیدا کرده که داره از بین میره، باید امتحان کنیم جیمز.. هر چه زودتر!

ویولت و تدی لحظه‌ای مکث کردند، تنها راهشان امتحان کردن نقشه ی کلاوس بود، و معمولا نقشه‌های بودلر جوان به نتیجه می‌رسید. اما ویولت باید همراه غیر منتظره‌اش را با خود میبرد.

- آیــــــــلـــــیـــــــــــن..

گلوله‌ی آتش سبزرنگ از انتهای چوبدستی آیلین خارج شد و فریاد گوشخراش آلیستر نشانه‌ی برخورد طلسم به هدف بود. درست هنگامی که آیلین چرخید تا به ویولت ملحق شود، آخرین طلسمی که آلیستر در حال مرگ فرستاده بود، او را به زمین زد.

- نـــــــه...
- همین الان باید از اینجا بریم !

تدی دست بودلر ارشد را به سمت خودش کشید، او هم به اندازه‌ی دیگران در شوک بود ولی آتشی که آلیستر را می‌سوزاند هر لحظه گسترده‌تر میشد و فرصت زیادی نداشتند. تدی نگاهی به مرگخوار سقوط کرده انداخت که گویی در خوابی شیرین فرو رفته بود.

- کاری از دست ما بر نمیاد ویو... اون رفته.


منتظر جواب ویولت نماند و بازوانش را دور دوستانش گذاشت و حلقه ی کوچک ۴ نفره‌ای درست کرد. دخترک سرش را روی شانه‌ی برادرش گذاشته بود و به آرامی اشک می‌ریخت. درست پیش از آنکه چشمانش را ببندد، تدی لحظه‌ای به جیمز چشم دوخت که او را تماشا می‌کرد. به کلمات نیازی نداشتند، وقتش بود که همگی به خانه برگردند.

تصویر پله‌ی های سنگی مقابل ورودی گریمالد هر لحظه پررنگ‌تر و نزدیک‌تر میشد، بازگشت به خانه اما این بار متفاوت از همیشه بود، که اگر پیش از این بعد از ماموریت‌ی خطرناک یا جنگیدن تا حد مرگ برگشته بودند، این بار تا آنسوی مرگ را دیده و با ارباب آن دیدار کرده بودند و در نهایت با کمک فداکاری متحدی طعم زندگی را دوباره می‌چشیدند که تا اندکی قبل، دشمن قسم‌خورده‌شان بود و تدی نمی‌توانست این فکر را از ذهنش بیرون کند، شاید زمان آن رسیده بود که هر دو جبهه به جای جنگ بی انتها، به صلحی پایدار برسند، شاید اتحاد آنها که حتی ارباب مرگ را هم توانسته بود به زانو در آورد، شروع جدیدی برای دنیای جادوییشان بود.. شاید!

پایان








تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.