هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
بعدش خودمم .......بعد از آنیتا من می زنم فقط منتظرم که بزنن.....حالشونو گرفتم!!!!
حالا بعد از ساعت 12 جنگ کجا میره؟!!!!

روز خوش
سارا اوانز

پیروزی از آن ماست



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۱۰ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اهم.... سریوس جان. من پست بعد از هوکی رو می زنم.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
از زمانیکه نزدیک ترین دوستم به همراه خانواده اش لندن را ترک و به یکی از روستاهای دور دست ولی خوش آب و هوا نقل مکان کرد، دلم گرفت. دلتنگش بودم و مدام به او فکر می کردم. ذهنم شدیدا با این مسئله درگیر بود، تا اینکه خبر وحشتناکی به دستم رسید...او و خانواده اش را در خانه خودشان کشته و به طرز فجیعی از سقف آویزان کرده بودند...قبل از اینکه سیلاب اشک صورتم را خیس کند، خشم وصف ناپذیری تمام وجودم را در برگرفت... مرگ خواران... کسانی که مرتکب این جنایت وحشتناک شده بودند... گروهی که به لرد سیاه پلید خدمت می کردند...
دقایقی از شنیدن این خبر گذشت که تازه اشک هایم سرازیر شد و به سوگ دوست عزیزم و خانواده اش نشستم. این غم بزرگ و خشم مهار نشدنی مرا به یک جنبش واداشت... جنبشی عظیم و هدفمند...
هم اینک دو هفته از آن ماجرا می گذرد و من تنها یک هدف دارم:انتقام
داخل خانه ی شماره ی 12 گریمولد نشسته ام و منتظرم تا به در خواستم برای وارد شدن به محفل ققنوس پاسخ داده شود. چرا که تا آخرین لحظه ی حیاتم به مبارزه با سیاهی ادامه خواهم داد تا نه تنها انتقام دوست خود، بلکه انتقام تمام انسان های بی گناه و پاکی را که جایشان بین ما خالی است بگیرم...
سفیدها، پیروز باد
سیاهان، نابود باد



هوم...پست زیبایی بود و توصیفاتش خیلی قشنگ بود ...فقط مشکلش این بود که دیالوگ اصلا نداشت. با اینحال با شرط اینکه تو نوشته های بعدیت دیالوگ هم داشته باشی تاییدی...چون نتونستم از این پست واقعا زیبا بگذرم...
امضاتم احتمالا الان برات میفرستم.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۷:۵۹:۴۴

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۴۶ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
هوووم...!!! ناظران محترم...!!!می خواستم بگم که من احتمالا امکان سرکت در جنگ رو نخواهم داشت...!از این رو، اگه ممکنه، پست اعلام آمادگی من رو در نظر نگیرین، چون دوست ندارم اخطار دریافت کنم...! پس من اعلام آمادگیم رو حذف می کنم...


تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵

رز هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
تنها روی زمین نشسته بود و داشت به اینده فکر میکرد به زمانی که عضو محفل بشه با خودش میگفت : من میتونم عضو محفل ققنوس بشم میتونم به سفیدان بپیوندم میتونم از متن سفیدان محفلیان ... استفاده کنم من میتونم با سیریوس حرف بزنم من میتونم ...
رز همیشه خجالتی بود و نمیتونست که در هنگام حرف زدن با افراد خودش رو کنترل کنه برای همین سرخ میشد ، در یک لحظه کنترلش رو از دست داد و داد زد : میتونم! من میتونم
در همون موقع دامبلدور همراه با انیتا وارد شد و گفت : چیه دختر، چرا داد میزنی؟
رز پا شد تمام بدنش میلرزید نمی دونست دقیقا چی بگه سعی کرد جمله ای سرهم کنه هیچی یادش نمی اومد به زمین نگاه می کرد جرات نداشت سرش رو بالا بگیره در همون موقع هلگا وارد شد :سلام سلام سلام این دوست منه بابا اومده عضو محفل شه من بهش پیشنهاد دادم احتمالا میتونه!! نه دامبلدور؟؟
دامبلدور با مهربونی اومد جلو و به رز نگاه کرد، رز کم کم داشت اب میشد نمی دونست میتونه چیزی بگه یا نه دامبلدور رو کرد به هلگا و گفت : واقعا ؟؟؟؟؟؟ رز سرش رو بالا گرفت :بــــــــــــــــله مگه مشکلی پیش اومده و بغض راه گلوش رو گرفته بود دامبلدور سرش رو به معنی نه گفتن تکون میده
باید ببینیم چی میشه رز رو به هلگا میکنه و با نگاهش از اون خواهش میکنه که یه کاری براش بکنه هلگا رو به رز میکنه و میگه ببین رزی جونم از اینجا به بعدش دست خودته ...
دامبلدور بیرون میره و انیتا هنوز با چشمان گرد شده به رز نگاه میکنه رز که تازه متوجه نگاه انیتا شده بود کلاسورش رو به زمین میندازه و میگه : بایدم تعجب کنی میدونی چیه من میدونم که نمیتونم از اولش هم میدونستم هلگا تو بودی که الکی بهم دلداری میدادی انیتا تعجبم داره میدونم نگام کن بایدم نگاه کنی ..
انیتا سرش رو تکون میده ونمی زاره حرف رز تموم بشه :تو چی میگی ، من داشتم به بابام فکر میکردم تا حالا انقدر مهربون بهت نگاه نکرده بود موضوع از چه قراره رز ؟
رز و هلگا باهم گفتن : راست میگیا!!!!
رز رفت توی اتاق دامبلدور تا ازش بپرسه چی شد ، در رو باز کرد ، همه جا تاریک بود باد بود که پرده ها رو تکون میداد شومینه خاموش بود دامبلدور روی صندلیه قدیمیش لم داده و داشت کتاب می خوند و پیپ میکشید زیر نور ماه کنار پنجره هوا توی اتاق سرد بود و رز هم از ترس و هم از سرما دندوناش به هم می خورد ، صدای صندلی دامبلدور که با عقب و جلو رفتنش میومد بیشتر شبیه صدای جیغ زدن جغد بود رز در زد ولی دامبلدور صداش رو نشنید بلندتر در زد دامبلدور صدای در رو نمیشنید رز عصبانی شد با تمام وجودش داد زد اقای دامبلدور، دامبلدور به ارامی برگشت : چی شده ؟؟؟؟ رز نفسش رو توی سینش حبس کرد و گفت : نه!!!! اقای سیریوس ...
سیریوس لبخند زد فهمیده بود که رز جا خورده اون هیچ اطلاعی از عضو محفل شدن رز نداشت میخواست بدونه که تو اتاق دامبلدور چی کار میکنه : چی شد چرا ساکتی یه چیزی بگو ؟راستی اینجا چی کار میکنی ؟
رز که سرش گیج میرفت و داشت غش میکرد به زحمت خودش رو نگه داشت : م..م...میخواستم که عضو محفل بشم م...م...م..میخواستم ببینم میشه یا نه ؟
سیریوس رو میکنه به رز و با حالت مرموزی به رز نگاه میکنه : رز تو مطمئنی که میتونی ؟؟؟ رز : اره !!!
_ برو روی اون میز بشین
و با انگشت به میزی که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد رز رفت و اونجا نشست سیریوس کتاب رو بست و به طرف میز حرکت کرد...
رز چشماش رو بسته بود و دستاش رو گذاشته بود زیر سرش و دعا میکرد : خدایا کمکم کن من باید بتونم من چی کار کنم خوب ای خدایا چی کار کنم که من انقدر احساس میکنم که می تونم عضو محفل باشم هر کسی رو که میبینم یا عضو سیاهاس یا سفیدا خوب منم میخوام عضو باشم اما عضو سفیدا خدایا من میخوام کمکم کن دوست دارم که هرکی ازم میپرسه که عضو کدوم گروهی با افتخار بگم محفل دوس...س... ا.. شما اینجایین ؟؟؟
سیریوس با ارامش گفت : تو که انقدر دوست داری عضو محفل بشی چرا بیشتر سعی نمیکردی؟ من مطمئنم که تو میتونی!!!! رز رو می کنه به اسمون و لبخند میزنه در همین موقع هلگا وارد شد و گفت : چی شد ؟ چه خبر ؟ بگو دیگه....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمام سعیم رو کردم که بهترین کارم رو ارائه بدم از تمام وجودم استفاده ک... نکردم اما تمام سعیم رو کردم


نوشته زیبایی بود و مشخص بود که براش زحمت کشیدی ولی هنوز چند تا ایراد داشتی

اول اینکه هیچ وقت دیالوگ هات رو پشت سر هم ننویس بلکه در یک خط جداگانه
دوم دلیلی برای رفتن رز به محفل ارائه بده

قعلا تایید نیستی ولی اگر با همین شیوه این دو مورد رو هم لحاظ کنی تایید میشی

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۰:۲۴:۴۴

[b][size=medium][color=0000FF]توی آسمون دنیاهر کسی ستاره داره .Ú


بدون نام
سگ سیاه به نزدیکی خانه ی شماره ی یازده رسیده بود که ناگهان نیرویی از پشت دیواری او را به سرعت به سمت خود کشید...
سگ سیاه بهت زده به اطراف خود و به دیوار نگریست
- بسیار خوب! آقای بلک؟ می خوام جدی باهم صحبت کنیم. پس به...
سگ با عصبانیت غرشی کرد و سعی کرد به سمت خانه ی شماره یازده برود اما زن شنل پوش سریع پرید و جلوی سگ را گرفت و داد زد : نه! تو نمیری! سیریوس بلک!
سگ تبدیل به مردی شد و وردی را با عصبانیت زمزمه کرد و همه چیز در اطرافشان شروع به چرخیدن کرد. چند لحظه بعد آندو در جنگلی تاریک رو در روی یکدیگر ایستاده بودند...مرد با عصبانیت گفت: میشه بگی منظورت از این کارا چیه؟
- منظور من چیه؟ منظور تو چیه؟ برای چی من رو تو محفل راه ندادی؟ اصلا تو و اون بچه هه چو! چیکاره این؟
- احمق نباش آلیس لانگ باتم! من به خاطر خودت گفتم رات ندن. بهتره برگردی بیمارستان . در ضمن من از طرف دامبلدور مسئول بررسی و تایید اعضا شدم .هرکسی رو هم من انتخاب کنم نظرش رو دامبلدور هم قبول داره. نکنه رو حرف دامبلدور حرفی داری که بزنی؟ سیریوس آرام زمزمه کرد: هرچند از تو بعید نیست.
- نه تو نمی تونی ... نمی تونی منو از محفل بیرون کنی...نه
سیریوس پشت به او کرد و به راه افتاد و گفت: گوش کن من کلی کار دارم. تو هم بهتره به جای اینکه این مسخره بازیا رو راه بندازی یه کم به فکر دیگران باشی... برگرد به سنت مانگو و تا حالت کاملا خوب نشده فکرشم نکن که به محفل برگردی...
آلیس فریاد زد : همونجا که هستی بمون!
سیریوس برگشت . آلیس چوب دستی اش را به سمت او نشانه رفته بود. سیریوس بلافاصله چوب دستی اش را به سمت او گرفت و خواست حرفی بزند که ناگهان صدایی توجه آندو را به سمت خود جلب کرد . آندو لحظه ای به آن سمت خیره شدند و در بین تاریکی چند شنل پوش سیاه را دیدند که به آنها نزدیک می شدند. چند مرگخوار در حالی که خنده می کردند آندو را محاصره کردند...
آلیس و سیریوس پشت به یکدیگر کرده و آماده ی دفاع شدند. نور قرمز رنگی از چوب یکی از مرگخوارها به سوی آنها روانه شد و بعد از آن وردها بودند که جادو و طلسم به هر طرف می فرستادند. آلیس به سیریوس علامت داد و به سمتی اشاره کرد . سیریوس فریاد زد: عجله کن... وهر دو به سرعت به آن سمت دویدند . فورا دسته ی فنجان شکسته ای که در گوشه ای بود را گرفتند و لحظه ای بعد در لندن بودند.
- دستت رو بده من تا کمکت کنم.
آلیس سرش را بلند کرد و به سیریوس و دستش که به سمت او دراز شده بود نگاهی انداخت و خودش به تندی بلند شد.
سیریوس دستش را کشید و به آرامی گفت: به خیر گذشت... و به الیس نگاه کرد... آلیس هم نگاه تندی به او کرد. سیریوس اخم کرد و سرش را پایین انداخت . بعد از لحظه ای سکوت آلیس به راه افتاد سیریوس گفت: بمون با هم می ریم...
آلیس لبخند تلخی زد و گفت: سنت مانگو؟
سیریوس گفت:...(شما بگو. گود فادر!فقط یه چیزی لفطا خودتون جواب بدین! این نمایشنامه رو یدک داشتم چون می دونستم مشکوکه اولین بار تاییدم کنین نه نه نمایشنامه خودم رو می گم! نمی دونستم چوچانگ نقد می کنه! )


چقدر ویرایش حال میده
اوکی من جواب نمیدم دیگه نقدم نمیکنم.



هی چو سلام من که نگفتم تو نقد نکنی ناراحت شدی؟


خب اول اینکه من نمیدونم بین شما و چو چی بوده ولی به هر حال نباید خودتون مشخص کنین که کی براتون نقد بکنه و نظر بده

متن قشنگی بود ولی فعلا به دلیل تنبیه تایید نیستی تا ببینم چی میشه


تو رو خدا نمایشنامه رو بخونین مخاطبش سیریوسه اصلا این که تایید نشده آلیس مقصرش سیریوس نشون داده شده من نمی گم چو نقد نکنه می گم اینو در نظر بگیرین که من شما رو مسئول تایید دونستم این نمایشنامه رو نوشتم والا تو نمایشنامه ام سرم درد نمی کنه شما رو راه بدم . می رم یکی دیگه رو راه می دم چو رو راه می دم . محض اطلاع هم بگم من مثل شما همون لحظه که آنم نمی تونم بشینم تایپ کنم کلی کار دارم . به چو هم توهین نکردم! حالا خود دانید دیگه هم برای اینجا نمایشنامه ندارم که بنویسم و نمی خوام بنویسم . دیر وقته باید برم مدرسه ممنون و خدا حافظ

باب سریش چرا این شکلی میکنی یه چیزی بود تموم شد رفت دیگه تاییدش کن


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲۰:۰۹:۳۱
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲۳:۴۹:۲۵
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۰:۱۷:۰۴
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۶:۵۳:۲۱
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۳:۵۶:۴۱


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۵۸ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
برف در پیاده رو و روی خیابان لگد کوب شده بود.اما بر روی نرده ها تلنبار شده و روی بام ها را پوشانده بود.پشت پنجره ی خانه ها از نرمه های برف به سپیدی میزد.شب سرد و ظلمانی بود.اگر چه ابر های سیاه تمام اسمان را پوشانده بودند اما هیچ عاملی نمی توانست جلوی بارش برف سپید را بگیرد.
جنبنده ای در خیابان دیده نمیشد.و هیچ نوری از پنجره ی خانه ها به بیرون نمیرسید.گویی همه در خواب بودند.خوابی ارام در گرمای خانه های زیبا که رنگی از خطر را به خود نگرفته بود.
هر از چند گاهی جغدی به فضای خالی میان دو خانه وارد میشد و در یک چشم به هم زدن ناپدید میشد.
افرادی در حال نزدیک شدن به فضای خالی بودند.طنین رسای قدم هایشان سکوت سنگین کوچه را میشکست و برف زیر چکمه هایشان کوبیده میشد.ان ها سه نفر بودند.ردا های بلندی بر تن داشتند که برف های تازه را به دنبال خود میکشید.در زیر کلاه های ردایشان ,کلاهی پشمی گوش هاشان را می پوشاند.هر سه چوبدستی خود را بالا گرفته بودند و از نوری که ایجاد میکرد برای شکستن تاریکی استفاده میکردند.اما نبرد ان ها بیشتر با سپیدی بود .تاریکی به تنهایی نمیتوانست نور را شکست دهد زیرا خودش از نور به وجود امده بود.این سپیدی بود که در ان شب سرد اجازه ی پیش روی نور را نمیداد.ذرات برف هرگونه نوری را انعکاس میدادند و هیچ نوری بیش از دو متر در اطراف پخش نمیشد.
ان ها به فضای خالی رسیدند.هرسه چشمانشن را بستند و به خانه ی شماره ی 12 فکر کردند.گشودن چشمانشان با ظهور خانه مواجه بود.خانه ای قدیمی که جای جایه دیوار هایش حاکی از اصالتی بود که در خانه های اطراف وجود نداشت.
یکی از افراد:سیریوس مثل اینکه در قفله!!!کلید همراهت هست؟
سیریوس در حالی که درب را تکان میدهد به استرجس نگاه میکند و میگوید:خیر کلیدم را به لوپین داده ام.او صبح که همه ی ما در وزارت خونه هستیم به اینجا می اید.
فرد سوم:پس مجبوریم زنگ بزنیم.
سیریوس :بله ارشام.مجبوریم زنگ بزنیم. و با گفتن این جمله انگشتش را بر روی زنگ فرود می اورد.
بعد از مدتی صدای چرخ دنده های قفل در به گوش میرسد و در باز میشود.
خانم ویزلی :مگه کلید همراهتون نیست.دوباره تابلو ها شروع به جیغ و داد کردن.الان همه بیدار میشن
سیریوس:ببخشید ولی من کلیدم را به لوپین داده بودم.
پس باید خودتون برید و پرده ی روی تابلو ها را بکشید.و با عصبانیت به هر سه ی انها نگاه کرد.اما چشمانش بر روی چهره ی ارشام ثابت ماند.
استرجس که تازه متوجه موضوع شده بود گفت:این ارشامه.عضو جدید محفل.
ارشام به شکل کاملا رسمی با خانم ویزلی دست داد وگفت:خوش بختم.
---------------------------------------------------------------------------------
برف:سفید هایی که ممکن است به تاریکی بپیوندند.
در ضمن من منظورم از دراکو توی پست قبلی دراکوی داخل سایت بود.وزیر مردمی.


___________________
پست قشنگی بود
ولی دو تا ایراد بزرگ داشت
1-دیالوگ های خیلی کمی به کار برده بودی
2- هیچ حرفی از چگونگی آشنایی سیریوس و محفل با آرشام نداده بودی
اگر این دوتا رو اصلاح کنی به جرات میگم که یکی از بهترین های محفل میشی

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۱۱:۴۲:۰۳

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


بدون نام
زنگ در خانه ی شماره ی 12 به صدا درآمد. مالی به سمت در دوید و با شوق در را باز کرد.
- اوه خدای من! آلیس ... تو اومدی؟ بیا تو عزیزم ... بیا تو
آلیس به آرامی وارد خانه شد و به دور و اطراف نگاهی انداخت. نگاهش روی مالی ثابت ماند...
- مالی؟ من بیدارم؟ این شروع یه کابوس دیگه نیست؟
اشک در چشمان مالی حلقه زد و او سرش را تکان داد و زیر لب زمزمه کرد...نه نه(وای خدا چی شد!!!! هه هه هه)
آلیس و مالی یکدیگر را در آغوش کشیدند...
- اوه مالی بس کن!
آلیس و مالی به اعضای محفل که به آنها خیره شده بودند نگاهی کردند... وناگهان شروع کردند به خندیدن.
- مالی عزیزم الان چه وقت شوخیه ؟ تو و آلیس همیشه باید این ...
- باشه باشه آرتور! معذرت می خوام.
- خب مالی بیاین ... من یه چیزایی دستگیرم شده... خب فکر کنم تقریبا جاسوسامون تونستن محل جلسه ی بعدیشون رو بفهمن.
- آلیس چطور به اونا اعتماد می کنی؟
- ریموس اونا نه و اون . بعدشم پروفسور دامبلدور انتخابش کرده من فقط یه رابطم!
- تو چند سال رابط بودی؟ تو سنت مانگو...
- بیل بعدا برات تعریف می کنم . باشه؟
- خب ؟ نقشه چیه؟
همه ی اعضا دور میز نشسته و شروع به بحث کردند. چند لحظه بعد آلیس خیلی آرام در گوش مالی زمزمه کرد: مالی باورم نمی شه یعنی من واقعا به محفل برگشتم؟


هوم...کلش دیالوگ بود بازم باید سعی کنی...یخورده دیالوگو کمتر کن


تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۲۰:۴۲:۳۶


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
اولین تیغ های طلایی خورشید از پشت کوهها بر محوطه سرد و خاموش مدرسه پرتوافشانی می کرد.توماس از دیشب تا الان پلکهایش را روی هم نگذاشته بود و در پشت پرده به جنگ فردا فکر میکرد.آیا محفل به درخواست عضویتش پاسخ میداد؟از جا برخاست و پرده را کنار زد.در هوای نیمه سرد و گرگ میش صبح بیرون رفت.
در محوطه تنها صدایی که به گوش میرسید صدای برخورد امواج تیره آب با صخره های تیز محوطه بود.صدای اولین نغمه های صبحگاهی بلبلان گوش را نوازش میداد.هر از گاهی دسته ای جغد وارد جغد دانی میشد.
صدای اولین دانش آموزان به گوش میرسید که خود را به تالار اصلی میرساندند تا اولین کسانی باشند که صبحانه میخورند.
اما...توماس اصلا اشتهای غذا خوردن نداشت...
صدای چو را شنید که نام او را صدا میزد.برگشت و نگاه کرد.چو خود را به توماس رساند و نفس نفس زنان گفت:
- توماس برای چی میخوای توی محفل باشی؟
- میخوام از چیزی که دوست دارم دفاع کنم.نمیخوام خوار و ذلیل باشم
- سن تو یه ذره کمه
- مرگخوارا وقتی بخوان منو بکشن ازم شناسنامه نمیگیرن.اینو مطمئن باش
- دنبالم بیا

چو اورا کنار درختی بید کوتاهی برد که چتر های بلندش با هر بار وزش نسیم های ملایم به رقص در می آمد و برگهای لطیفش گونه ها را نوازش می داد.چو دستش را در شکاف کوچکی که روی درخت بود فرو کرد.شکاف باز شد و نور آبی کم رنگی از درون آن تابید.چو توماس را به درون نور هل داد و بعد از ورود خودش شکاف درخت به ارامی بسته شد.
نور به آرامی ملایم شد و اتاقکی کوچک نمایان شد.در گوشه ای از اتاق میز سفید کوچک و مربعی به دیوار چسیبده بود،چند ورق کاغذ پوستی و دو قلم و یک مرکب رویش بود و به فاصله نیم متر از آن تخت خواب شکسته و چوبی ای دیده میشد که روی آن پارچه خاکستری و کثیفی قرار داشت که چند جایش نخ کش شده بود.دو مشعل کوچک روی دیوار بود که در آن مایع آبی-نقره ای پیچ و تاب میخورد.چو که متوجه نگاه توماس شد که روی مشعل ها ثابت مانده بود گفت:
- مایع زولوسیشن.نور خوبی میده
- برای چی منو آوردی اینجا
- باید ازمایشت کنیم تا ببینیم آیا واقعا حاضری برای محفل بجنگی یا نه
- باید چه کار کنم؟
- ما تو رو اینجا به خواب میبریم و تو خواب تو چند بار میجنگی.ولی اصلا متوجه نمیشی که خوابی.و ما با ذهن جویی از وضعیتت مطلع میشیم
- خوب باید چیکار کنم؟
- روی تخت بخواب

توماس رو تخت دراز کشید و دستهایش را روی سینه ای گذاشت.چو نیز صندلی ظاهر کرد و آن را کنار میز قرار داد و قلم به دست منتظر ماند.
توماس به سر گیجه افتاده بود و چند لحظه بعد در خوابی پر آشوب گرفتاربود.
========================================
امیدوارم قبولم کنین چون از صمیم قلب میخوام بجنگم

هوم..توماس
فکر کنم یخورده کتابای فانتزی روت زیادی تاثیر کرده...اما مهم نیست تاثیرش خوب بوده
قبوله...تاییدی...امضات بزودی آماده میشه.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۲۰:۳۵:۳۷

کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
دور تا دور اتاق نشیمن ,صندلی های کنده کاری شده با روکش های رنگ رفته چیده شده بود.اتش کم شعله ای در بخاری مرمرین دیواری زبانه میکشید و یک ساعت رو میزی چینی میان گلدان و روی بخاری به چشم میخورد.
دیوار های اتاق را کاغذ های دیواری با رنگ قرمز تند و حاشیه ای طلایی پوشانده بود.جای به جای دیوار ها تابلو های میخ کوب شده بود که رابطه ی دوستانه و عاطفی سگ ها و بچه ها اشاره داشت.
البوس دامبلدور با ریش بلند سفید و قلبی مهربان بغل بخاری جای گرفته بود.
و درست در پشت او فرشینه ای قدیمی بر دیوار نصب بود که در بالای ان با نخ طلایی نوشته شده بود:((خاندان گریفیندور))
او افزون بر وظایفش در محفل وظایفی دیگر هم داشت که فقط خودش از ان ها اطلاع داشت.
و حال انگشت های شست اش را دور هم چرخش میداد و با شگفتی حرکت چرخ و فلکی ان ها را می نگریست.پرفسور چنان ساده مینمود که فقط اشخاص نکته بین می توانستند به کنه ی شخصیت عمیقش پی ببرند.
او منتظر معاون خود بود.میخواست اخرین نکته ها را قبل از مسافرتش به او گوش زد کند.
به ساعت شنی مقابلش نگاهی کرد و با خود گفت:به زودی اخرین ذره شن هم به پایین خواهد افتاد.چرا سیریوس دیر کرده است؟تا به حال سابقه نداشته.و به سرعت به سمت ققنوس زیبایی که بر روی میز نشسته بود رفت.پیامی با پر اتشین ققنوس فرستاد و درست بعد از ان پیام, یک پر اتشین ققنوس بر روی میز ظاهر شد.و درب اتاق باز شد.
سیریوس و دراکو مالفوی با عجله وارد شدند.هر دو به شکل ماگلی لباس پوشیده بودند.اما دراکو یک ماگل تمام عیار شده بود.شلوار جین کم رنگ و زیبای او بر روی کتونی سفیدش و کیفی که به پشت انداخته بود هرگونه شکی را در مورد غیر عادی بودن او از بین میبرد.موهای ریخته شده بر گردنش جلوه ی زیبایی داشت.
هر دو به سمت دامبلدور رفتند.
سریوس:البوس نوشیدنی میل داری؟
البوس انگشتانش را به شکل مثلث به هم تکیه داد و از بالای ان به سریوس خیر شد و گفت:من نوشیدنی احتیاج ندارم.جادوگران به حدی در صلح زندگی کرده اند که باورشون نمیشه جنگ شده.اونا گیج و مبهوت هستند.تلخی واقعیت را نمیتوانند بچشند.من اینجا نیستم که خوش بگذرانم.مگر همین دیروز نبود که به کافه حمله کردند.خوشم نمیاد که شادی بیهوده راه بیاندازیم.
سیریوس و دراکو به البوس خیره شدند.
این حرف ها هیچ گاه از دامبلدور شنیده نشده بود.او بود که همیشه مردم را به شادی دعوت میکرد و میتوان گفت شادی نیمی از وجودش بود.
دراکو:البوس خبری شده؟چرا ناراحتی؟
البوس :نمیدانم چی بگم.دیگر محفل هم امنیت ندارد نمیدانم عضو جدید بپذیریم یا نه.به نظر شما ارشام را به عضویت بپذیریم؟
سیریوس و دراکو در فکر فرو رفتند....
دراکو:خوب اون عضو ارتش وزارتخونه هم هست.
سیریوس:و عضو الف .دال.
دامبلدور:اما دوستانی هم دارد که ممکن است مرگ خوار باشند .مثلا مونتاگ.فردی که طبق اطلاعات رسیده شوالیه لرد سیاه است.و مسئول هماهنگی حملات در روز گذشته.
و هر سه شروع کردند به فکر کردن.


هوم...به کار بیشتری احتیاج داری..فعلا که تایید نشد.
در ضمن عیباتو میگم تا اگه میخوای حتما تو جنگ باشی یکی دیگه بنویسی:

حرفای افرادو بهتره بصورت گفتاری بگی. روابط عاطفی بچه ها و سگها؟ اصلا مناسب دامبلدور نبود!
بهتره از افرادی استفاده کنی که واقعا امکان داره اون کارو انجام بدن...مثلا دراکو، اصولا باید با سیاها باشه...نه با سفیدا!


و هر سه شروع کردند به فکر کردن.

این جمله اصلا پایان جالبی نبود! بیشتر سعی کن.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۲۳:۲۶:۴۴

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.