سگ سیاه به نزدیکی خانه ی شماره ی یازده رسیده بود که ناگهان نیرویی از پشت دیواری او را به سرعت به سمت خود کشید...
سگ سیاه بهت زده به اطراف خود و به دیوار نگریست
- بسیار خوب! آقای بلک؟ می خوام جدی باهم صحبت کنیم. پس به...
سگ با عصبانیت غرشی کرد و سعی کرد به سمت خانه ی شماره یازده برود اما زن شنل پوش سریع پرید و جلوی سگ را گرفت و داد زد : نه! تو نمیری! سیریوس بلک!
سگ تبدیل به مردی شد و وردی را با عصبانیت زمزمه کرد و همه چیز در اطرافشان شروع به چرخیدن کرد. چند لحظه بعد آندو در جنگلی تاریک رو در روی یکدیگر ایستاده بودند...مرد با عصبانیت گفت: میشه بگی منظورت از این کارا چیه؟
- منظور من چیه؟ منظور تو چیه؟ برای چی من رو تو محفل راه ندادی؟ اصلا تو و اون بچه هه چو! چیکاره این؟
- احمق نباش آلیس لانگ باتم! من به خاطر خودت گفتم رات ندن. بهتره برگردی بیمارستان . در ضمن من از طرف دامبلدور مسئول بررسی و تایید اعضا شدم .هرکسی رو هم من انتخاب کنم نظرش رو دامبلدور هم قبول داره. نکنه رو حرف دامبلدور حرفی داری که بزنی؟ سیریوس آرام زمزمه کرد: هرچند از تو بعید نیست.
- نه تو نمی تونی ... نمی تونی منو از محفل بیرون کنی...نه
سیریوس پشت به او کرد و به راه افتاد و گفت: گوش کن من کلی کار دارم. تو هم بهتره به جای اینکه این مسخره بازیا رو راه بندازی یه کم به فکر دیگران باشی... برگرد به سنت مانگو و تا حالت کاملا خوب نشده فکرشم نکن که به محفل برگردی...
آلیس فریاد زد : همونجا که هستی بمون!
سیریوس برگشت . آلیس چوب دستی اش را به سمت او نشانه رفته بود. سیریوس بلافاصله چوب دستی اش را به سمت او گرفت و خواست حرفی بزند که ناگهان صدایی توجه آندو را به سمت خود جلب کرد . آندو لحظه ای به آن سمت خیره شدند و در بین تاریکی چند شنل پوش سیاه را دیدند که به آنها نزدیک می شدند. چند مرگخوار در حالی که خنده می کردند آندو را محاصره کردند...
آلیس و سیریوس پشت به یکدیگر کرده و آماده ی دفاع شدند. نور قرمز رنگی از چوب یکی از مرگخوارها به سوی آنها روانه شد و بعد از آن وردها بودند که جادو و طلسم به هر طرف می فرستادند. آلیس به سیریوس علامت داد و به سمتی اشاره کرد . سیریوس فریاد زد: عجله کن... وهر دو به سرعت به آن سمت دویدند . فورا دسته ی فنجان شکسته ای که در گوشه ای بود را گرفتند و لحظه ای بعد در لندن بودند.
- دستت رو بده من تا کمکت کنم.
آلیس سرش را بلند کرد و به سیریوس و دستش که به سمت او دراز شده بود نگاهی انداخت و خودش به تندی بلند شد.
سیریوس دستش را کشید و به آرامی گفت: به خیر گذشت... و به الیس نگاه کرد... آلیس هم نگاه تندی به او کرد. سیریوس اخم کرد و سرش را پایین انداخت . بعد از لحظه ای سکوت آلیس به راه افتاد سیریوس گفت: بمون با هم می ریم...
آلیس لبخند تلخی زد و گفت: سنت مانگو؟
سیریوس گفت:...(شما بگو. گود فادر!فقط یه چیزی لفطا خودتون جواب بدین! این نمایشنامه رو یدک داشتم چون می دونستم مشکوکه اولین بار تاییدم کنین نه نه نمایشنامه خودم رو می گم! نمی دونستم چوچانگ نقد می کنه! )
چقدر ویرایش حال میده
اوکی من جواب نمیدم دیگه نقدم نمیکنم.هی چو سلام من که نگفتم تو نقد نکنی ناراحت شدی؟
خب اول اینکه من نمیدونم بین شما و چو چی بوده ولی به هر حال نباید خودتون مشخص کنین که کی براتون نقد بکنه و نظر بده
متن قشنگی بود ولی فعلا به دلیل تنبیه تایید نیستی تا ببینم چی میشه تو رو خدا نمایشنامه رو بخونین مخاطبش سیریوسه اصلا این که تایید نشده آلیس مقصرش سیریوس نشون داده شده من نمی گم چو نقد نکنه می گم اینو در نظر بگیرین که من شما رو مسئول تایید دونستم این نمایشنامه رو نوشتم والا تو نمایشنامه ام سرم درد نمی کنه شما رو راه بدم . می رم یکی دیگه رو راه می دم چو رو راه می دم . محض اطلاع هم بگم من مثل شما همون لحظه که آنم نمی تونم بشینم تایپ کنم کلی کار دارم . به چو هم توهین نکردم! حالا خود دانید دیگه هم برای اینجا نمایشنامه ندارم که بنویسم و نمی خوام بنویسم . دیر وقته باید برم مدرسه ممنون و خدا حافظ
باب سریش چرا این شکلی میکنی یه چیزی بود تموم شد رفت دیگه تاییدش کن