اولین تیغ های طلایی خورشید از پشت کوهها بر محوطه سرد و خاموش مدرسه پرتوافشانی می کرد.توماس از دیشب تا الان پلکهایش را روی هم نگذاشته بود و در پشت پرده به جنگ فردا فکر میکرد.آیا محفل به درخواست عضویتش پاسخ میداد؟از جا برخاست و پرده را کنار زد.در هوای نیمه سرد و گرگ میش صبح بیرون رفت.
در محوطه تنها صدایی که به گوش میرسید صدای برخورد امواج تیره آب با صخره های تیز محوطه بود.صدای اولین نغمه های صبحگاهی بلبلان گوش را نوازش میداد.هر از گاهی دسته ای جغد وارد جغد دانی میشد.
صدای اولین دانش آموزان به گوش میرسید که خود را به تالار اصلی میرساندند تا اولین کسانی باشند که صبحانه میخورند.
اما...توماس اصلا اشتهای غذا خوردن نداشت...
صدای چو را شنید که نام او را صدا میزد.برگشت و نگاه کرد.چو خود را به توماس رساند و نفس نفس زنان گفت:
- توماس برای چی میخوای توی محفل باشی؟
- میخوام از چیزی که دوست دارم دفاع کنم.نمیخوام
خوار و ذلیل باشم
- سن تو یه ذره کمه
- مرگخوارا وقتی بخوان منو بکشن ازم شناسنامه نمیگیرن.اینو مطمئن باش
- دنبالم بیا
چو اورا کنار درختی بید کوتاهی برد که چتر های بلندش با هر بار وزش نسیم های ملایم به رقص در می آمد و برگهای لطیفش گونه ها را نوازش می داد.چو دستش را در شکاف کوچکی که روی درخت بود فرو کرد.شکاف باز شد و نور آبی کم رنگی از درون آن تابید.چو توماس را به درون نور هل داد و بعد از ورود خودش شکاف درخت به ارامی بسته شد.
نور به آرامی ملایم شد و اتاقکی کوچک نمایان شد.در گوشه ای از اتاق میز سفید کوچک و مربعی به دیوار چسیبده بود،چند ورق کاغذ پوستی و دو قلم و یک مرکب رویش بود و به
فاصله نیم متر از آن تخت خواب شکسته و چوبی ای دیده میشد که روی آن پارچه خاکستری و کثیفی قرار داشت که چند جایش نخ کش شده بود.دو مشعل کوچک روی دیوار بود که در آن مایع آبی-نقره ای پیچ و تاب میخورد.چو که متوجه نگاه توماس شد که روی مشعل ها ثابت مانده بود گفت:
- مایع زولوسیشن.نور خوبی میده
- برای چی منو آوردی اینجا
- باید ازمایشت کنیم تا ببینیم آیا واقعا حاضری برای محفل بجنگی یا نه
- باید چه کار کنم؟
- ما تو رو اینجا به خواب میبریم و تو خواب تو چند بار میجنگی.ولی اصلا متوجه نمیشی که خوابی.و ما با ذهن جویی از وضعیتت مطلع میشیم
- خوب باید چیکار کنم؟
- روی تخت بخواب
توماس رو تخت دراز کشید و دستهایش را روی سینه ای گذاشت.چو نیز صندلی ظاهر کرد و آن را کنار میز قرار داد و قلم به دست منتظر ماند.
توماس به سر گیجه افتاده بود و چند لحظه بعد در خوابی پر آشوب گرفتاربود.
========================================
امیدوارم قبولم کنین چون از صمیم قلب میخوام بجنگم
هوم..توماس
فکر کنم یخورده کتابای فانتزی روت زیادی تاثیر کرده...اما مهم نیست تاثیرش خوب بوده
قبوله...تاییدی...امضات بزودی آماده میشه.