برایانقوانین نقد!گاهی برای تازه واردا یا کسایی که مدتهاست درخواست نقد نکردن استثنا قائل می شم. ولی برای بقیه نمی شه.
__________________
روونانقل قول:
ارباب ما بالاخره رولِ یک ماهمونو تموم کردیم ارباب! ارباب چون طولانی شد، به چند قسمت تقسیمش کردیم ارباب. میشه اینکارو کرد دیگه ارباب؟
البته که می شه...هر جوری شما بخوایین می شه!
این تازه یه قسمتشه؟ با این قد و قوارش؟
بررسی
پست شماره 340 خاطرات مرگخواران، روونا ریونکلاو:
خوندن همچین رولی(جدی و طولانی و رولی که باید بری تو حس!) سه دلیل اساسی می تونه داشته باشه.
1-مجبورم بخونم!(به دلیل نقد یا دوئل یا هر چیزی)
2- من رولای روونا رو دوست دارم و دنبالشون می کنم.
3-بیکارم و به رولای این سبک هم علاقمندم. پس می خونم.
گروه اول اهمیتی ندارن. چون به هر حال مجبورن بخونن. گروه سوم نادرن! تعدادشون خیلی کمه. می شه روشون حساب نکرد. و گروه دوم! اینا خواننده رول شما هستن. همینا هستن که مهمن...و یه امتیاز بزرگ دارن. به سادگی بی خیال نمی شن. چون با نوشته های شما آشنا هستن و بهشون علاقه دارن. همین امتیاز باعث می شه شما راحت تر و آزاد تر رفتار کنین. چون خواننده شما با صبر و حوصله تره.
نقل قول:
- سکتوم سمپرا!
روونا لبخند زد.
- گفتم سکتوم سمپرا!
- تاحالا کسیو دیده بودی که موقع مرگ اینقدر ریلکس باشه؟
اگه جادوگر بودین حتما می گفتم نباید این کار رو انجام بدین. لبخند زدن جلوی یه طلسم قدرتمند کار جالبی نیست. ولی شخصیت شما یک خون آشامه...خون آشاما اصولا مرده محسوب می شن...برای همین می شه قبول کرد که طلسم ها روشون تاثیر خاصی نداشته باشه. ولی به نظر من همیشه این کار رو انجام ندین. اگه هیچ طلسمی روی روونا کارساز نباشه داستان مزه شو از دست می ده. می شه حد وسط رو رعایت کرد. مثلا تاثیر طلسم ها روی روونا کمتر باشه.
نقل قول:
روونا دیگر لبخند نمیزد. صورتش بی حالت شده بود و تنها چیزی که نشان میداد او یک مجسمه مرمریِ زیبا نیست، برق زندگانی درون چشمانش بود.
قشنگ بود...حالت ها رو با جمله های ساده و قشنگی توصیف می کنین. و جمله هاتون پیش پا افتاده و سطحی نیستن. تاثیر گذارن. و این تاثیر گذاری وقتی با اون سادگی همراه می شه نشون می ده که نویسنده می دونه داره چی می نویسه. نه خودش گیج شده و نه قصد گیج کردن خواننده رو داره.
نقل قول:
نور امید در چشمانش درخشیدن گرفت و تمام تلاشش را به کار بست تا نزدیک شدنِ "سنستیر" را از پشت روونا نشان ندهد.. که بازتاب حضورِ خطرناکِ یار محفلیش، در مردمک چشمانش نباشد.. و موفق شد!
این صحنه خیلی قشنگ بود. دو تا جمله یک معنی رو می رسونن: " تمام تلاشش را به کار بست تا نزدیک شدنِ "سنستیر" را از پشت روونا نشان ندهد.." و " که بازتاب حضورِ خطرناکِ یار محفلیش، در مردمک چشمانش نباشد.."
اصولا باید می گفتم بهتر بود یکیشونو انتخاب می کردین. ولی هر دو قشنگن و به نظر منم نباید یکیشون حذف بشه. ولی فکر می کنم بهتر بود جابجا نوشته بشن. چون دومی مبهم تره. اولی جریان رو کاملا روشن می کنه و برای همین جمله دوم کمی تاثیرش رو از دست می ده.
نقل قول:
{ سر تا پای روونا را از نظر گذراند}
این توضیحا رو لازم نیست از بقیه متن جدا کنین. مشکلی ندارن. می تونن به حالت عادی نوشته بشن.
رنگا رو دوست داریم! نه؟
داستان شما خیلی رنگارنگه...تک تک رنگ ها رو تعیین کردین. بعد از یه جایی خواننده دست از تصور کردن این رنگ ها بر می داره. کمی محدود ترش کنین. به جاهایی که مهم تره و تصویر رو لازم دارین! بانوی آبی و بانوی زرد جزو این قسمت نیست البته. اونا جزئی از سوژه هستن.
نقل قول:
- اسمم مهم نیست.. همونطور که تو بانوی آبی پوشی، منم بانوی زرد پوشم..
منم مثل توام! یه.. غیر طبیعی! با یه ویژگیِ شخصیتی محکم.. شاید تکراری، اما اونقدر محکم که علاوه بر خاطره م، روحمو هم حفظ کرد!
میفهمی چی میگم بانوی آبی پوش؟ اینجا همه ما یه خاطره ایم.. تا وقتی که.. بخوانمون!
توضیح قشنگی بود. مرموز...کمی ترسناک و تاثیر گذار. و سوال ساده و کوتاه و باز هم ترسناک روونا قشنگ ترش کرده:
نقل قول:
نقل قول:
زن به آرامی چرخید. حالا، پشت به روونا ایستاده بود:
- هر دفعه که میریم پیش اونایی که یادمون میوفتن، یه قسمت از وجودمونو اونجا جا میذاریم. و به مرور زمان اونقدر کمرنگ میشیم که به " ابد" میریم!
سوژه خیلی قشنگ بود...خیلی متفاوت. و شما هم خیلی خوب از عهده توضیح دادنش بر اومدی. خواننده رو همونقدر در ابهام گذاشتی که لازم بوده. در واقع خواننده درست به اندازه روونا می دونه...و این خیلی خوبه. حس خیلی خوبی به خواننده می ده. باعث می شه همراه روونا نگران بشه...عصبانی بشه...بترسه. و همراهش قدم به قدم جلو بره و جواب سوالاشو بگیره.
سوژه همونقدر که قشنگه سخت هم هست. ولی این نویسنده با اون دست غیر عادیش از پسش بر میاد. منتظر ادامه داستان هستیم.
__________________
بررسی
پست شماره 334 خاطرات مرگخواران، ادی کار مایکل:
نقل قول:
ادی کارمایکل به سرعت قدمهایش افزود، اما انگار خیابان کش میآمد و تمام نمیشد. میدانست که تعقیبش میکنند، اما حال نداشت که بدود.
شما مقدمه چینی نکردین...یکراست وارد ماجرا شدین. لزومی هم نداره همیشه مقدمه چینی کنیم. گاهی لازمه خواننده رو قبل از این که بفهمه چی به چیه بگیریم و بکشیم تو داستان. اصولا جزو مخالفای شکلک چکش هستم. ولی اینجا قابل قبول بود.
نقل قول:
اما حال نداشت که بدود.
- عه، اونجاس! هوووووووی!
صدایی از پشت سرش به گوش رسید.
وقی بین دیالوگ و پاراگراف قبلی فاصله نمی ذارین اینطور برداشت می شه که دیالوگ مال مایکله.
سر جایش ایستاد، سیگار روشن کرد و منتظر ماند. چوبدستی در آستینش بود و میدانست که با یک تکان در دستانش قرار میگیرد، اما عجله ای برای بیرون کشیدنش نداشت. صدا، که به طرز عجیبی آشنا و خشمگین و دورگه بود، داد زد:
ادی زیادی خونسرد نبود؟ عکس العملش غیر عادی نبود؟ می فهمم...حال نداشت! ولی وقتی صدای خشمگینی از پشت سرش می شنوه اصولا نباید وایسه و سیگار روشن کنه. این سیگار روشن کردن رو وقتی می شد قبول کرد که حداقل صدا رو می شناخت و می دونست چی می خواد بگه و اهمیتی بهش نمی داد.
نقل قول:
- پس تو بودی... من میفهمم، حتی وقتی نمیفهمم! ولی فهمیدم که تو بودی!
اینجاش خوب بود.
ادی، صدا را شناخت. رودولف لسترنج بود. حتماً دنبال قمهاش آمده بود، همان قمه ای که در جیب پالتوی بلند و خاکستری ادی سنگینی میکرد. ادی برگشت تا با رودولف روبرو شود، اما خشکش زد. شخصی که قرار بود رودولف باشد، ده-دوازده تا قمه از جوراب و زیر بغل و زیر زبان و بقیه جاها بیرون کشید و داد زد:
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ تا حالا یه رودولف خوشتیپ و جذاب ندیده بودی؟
این قسمت هم خوب بود.ایده بیرون کشیدن قمه ها جالب بود. می شد مسخره ترش هم کرد...از توی مردمک چشمش...سوراخ دماغش...
نقل قول:
رودولف که فکر میکرد ادی حقه میزند، خواست دستی به سبیلش بکشد، اما متوجه شد که واقعاً سبیل ندارد! دستی به سرش کشید - که به دلیل کچلی مفرط و زیادی باران، پوست سرش صدای جیرجیرمانندی از خود خارج کرد - و دید که مو هم ندارد!
- کی این مسخره بازیها رو در آورده؟ من چرا مالکوم شدم باز؟
گاهی شکل توصیف صحنه و فعل و فاعل و نگارش اهمیت زیادی داره...گاهی هم چیزی که مهمه صحنه اس. زیاد مهم نیست طرف چطوری و به چه جمله هایی توصیفش کرده. چیزی که دنبالشیم اینه که منظورشو درست و واضح به خواننده منتقل کنه. اینجا هم همین اتفاق افتاده. صحنه جالب بود. چیزی که برای خواننده مهمه همین صحنه اس. و جمله ها هم ساده و واضحن. می تونستن متفاوت باشن...غافلگیر کننده تر باشن. ولی این سادگیشون حالت خوبی به صحنه داده.
نقل قول:
هم ادی و هم رودولف گیج و گنگ مانده بودند که سیوروس از لای ابرهای غرّان آسمان لندن ظاهر شد. ادی و رودولف بیشتر در کف مانده بودند که سیوروس خودش رعد و برقی شد و گفت:
- دو دیقه منو دست دراکو بود. شاکی هم بشین، هفتصد امتیاز از گریفیندور کم میکنم.
سوژه هاتون خوبن...کمی باید مواظبشون باشین. این سوژه ها در خطر تکراری شدن قرار دارن. برای همین باید موقعیت های جدیدی برای استفاده ازشون خلق کرد.
نقل قول:
رودولف دهانش را باز کرد تا شاکی شود، ادی سیگار دیگر در آورده بود، سیوروس رعد و برقهای خفنی میکرد، اما تمام این صحنه ها با صدای بلند زنگ خوردن تلفن عمومی متوقف شدند. سیوروس گوشی را برداشت:
نقل قول:
رودولف برای اینکه نشان بدهد فهمیده است، پلک زد. ادی همچنان سیگار میکشید.
نمی دونم جریان سیگار چیه. اگه این یه سوژه اس که هنوز جا نیفتاده و سوژه ای که جا نیفتاده باید معرفی بشه نه این که مستقیم ازش استفاده بشه. اگه سوژه نیست هم بی دلیل تکرار شده. شاید قصد دارین خونسردی ادی رو برسونین...ولی احتمالا می شه راه بهتری برای این کار پیدا کرد. چون سیگار علاوه بر این که جادویی نیست سوژه جالبی هم محسوب نمی شه.
نقل قول:
- رودولف، دو دقیقه ساکت بشین تا دوباره رودولفت کنم. تکون هم نخور. تکون بخوری، اشتباه میشه، شاید یکی دیگه رو رودولف کنم و تو بشی ننه هلگا. حتی نفس هم نکش. تا وقتی رودولف نشدی، همینجوری بمون. گرفتی؟
دیالوگ خیلی خوب بود... این که "تکون بخوری اشتباه می شه"...و شکلک دود جزو او سوژه هاییه که زیادی داره تکرار می شه.
نقل قول:
نیم ساعت گذشت. رودولف خسته شده بود. رودولف پلک نمیزد. رودولف نفس نمیکشید. رودولف باد شده بود. رودولف قرمز شد. رودولف تقریباً کبود شد. رودولف دستشویی داشت!
صحنه خوب بود...مخصوصا با توجه به جمله های هم شکل و تکرار مداوم فعل و فاعل!
نقل قول:
- تیکه تیکه ات میکنم و هر تیکه ات رو میدم یه تسترال بخوره تا دیگه دست به قمهی مردم نزنی! تازه، دماغتم میدیم به ارباب.
جمله آخر خوب بود...ولی برای قسمت اول به نظر من باید دیالوگ قبلی رو تکرار می کرد:
نقل قول:
- پس تو بودی... من میفهمم، حتی وقتی نمیفهمم! ولی فهمیدم که تو بودی!
یعنی فکر می کرد همه چیز درست شده و بر می گشت به اول داستان.
نقل قول:
صدای زنانه ای بود که میگفت:
-رودولف همیشه رودولفه، حتی وقتی رودولف نیست!
پایانتون هم خیلی خوب بود.
شما جزو نویسنده هایی هستین که فکر نمی کنین. هر چی به ذهنتون می رسه همون لحظه می نویسین. نوشته های این گروه، کمی شلوغ و گاهی بی نظم می شه...خیلی به درستی جمله ها و قوانین نگارش اهمیت نمی دن ولی طنزشون معمولا خوبه. یه بی حوصلگی خاصی تو نوشته هاشون هست که اصلا بد نیست.
یه موردی در رول شما وجود داشت که ضعیف محسوب می شد...شخصیت ادی!
ادی معلوم نیست چیکار می کنه...چه حسی داره...می ترسه؟ داره رودولف رو مسخره می کنه؟ می خواد زود تر از اونجا بره؟
زیادی بدون حس بود. یه دلیلش هم اینه که خواننده هنوز ادی رو نمی شناسه. اگه بشناسه حداقل می تونه احساس و حالتش رو حدس بزنه.
این بی حسی گاهی آزاردهنده به نظر می رسه...یه حالت مغرور و "این مسخره بازیا چیه شما در میارین!" به ادی می ده که خوب نیست.
صحنه های طنزی که شما خلق می کنین جالب تر از دیالوگ هاتون هستن. ایده های جدید و خوبی هم دارین که خیلی می تونن به درد بخورن.
_____________________
گیبن؟ اومدی نقدتو بخونی؟...خب برو بعدا بیا!