هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
#92

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لندن
21 مارچ 2006
ساعت: 22:00
محله گریموالد
خانه 12

آلبوس دامبل، ریاست قدرتمند محفل، به همراه بقیه محفلی ها به خانه خویشتن تشریف فرما شده بودن و در خانه 12 گریموالد که محل استقرار محفلی ها بود تنها 3 جوون بودند... مایک کرنر، مارکوس فلینت و دوشیزه محترمه هرمیون گرنجر...
این سه جوون نادون در خانه بودند تا از چوبدستی های یدکی خریداری شده برای محفلی ها مراقب کنند.. .دامبل این چوبدستی ها رو از فروشگاه کوییرل از دیاگون خریده بود....

در اتاق نشیمن خانه گریموالد 12

هر سه جوون نادون ناکام تازه فارغ التحصیل شده هاگوارتز روی زمین نشسته بودند و با هم می گفتن و می خندیدند و تخمه می شکوندن..
در میان مجلس خنده:
هرمیون: آقا..یه لحظه ساکت...یه جوک بگم؟؟؟!!!
مارکوس و مایکل: بگو....
هرمیون: یه روز یه ماگل می خوره به جدول کنار خیابون میشینه حلش می کنه... :-D
مارکوس: :lol2:
مایکل: :-D
مارکوس: حالا بذار من یکی بگم....یه روز یه ماگل میره هاگوارتز ...... :lol2:
مایکل:
هرمیون: بی مزه.....
مارکوس: اصلا ولش کن..اوه..الان فوتبال مشنگی داره...رئال..بارسلون..اوف...من رفتم سراغ تی وی....
و رفت روی کاناپه نشست، کنترل تی وی رو برداشت و تی وی رو روشن کرد و زد کانال بی بی سی...
هرمیون: من که از این ورزش چیزی سر در نمی یارم...مایکل بیا شطرنج....
مایکل رفت و شطرنج رو آورد و مشغول بازی کردن شدن....
مارکوس که غرق تماشای فوتبال بود هی می گفت:
وای...این بازیکن خدای فوتباله...اوف..نیگا چه پاسی داد..اسمش بکامه...هم وطن ماست..انگلیسیه...
هرمیون: کمی آروم تر لطفا....

مارکوس: ای خاک بر سرت کنم...رونالدوی چاق...پاس تکنیکی بکام رو گل نکرد....اوه..اینجارو این یارو برزیلیه...اسمش رونالدینیو بود... ..عجب دریبلی زد...وای..نه گل...


مایکل: بخف دیگه..اگه یه بار دیگه..سر و صدا کنی..این تی وی رو شوت می کنم وسط خیابون...
این بار مارکوس ساکت شد و مثل بچه خوب فقط فوتبال رو می دید...
یهو یکی زنگ زد....
ژینگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ژینگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ژینگگگگگگگگگگگگگگگگگ
مارکوس: اه...آروم دیگه..اومدم..آخه این دیگه کیه..این وقت شب..؟
و درب رو باز می کنه و مایک لوری میان چار چوب در ظاهر میشه...
لوری: برو کنار بینم..بچه...( و سریع پرید تو خونه و بعد از احوال پرسی چند ثانیه ای با هرمیون و مایکل میشینه فوتبال رو می بینه..)
مارکوس درب رو می بنده میره روی کاناپه میشینه...
لوری: چند چندن؟..............مارکوس: 1 بر 0 به نفع بارسا........لوری: کی گل زد؟؟...........مارکوس: رونالدینیو....
لوری: بگذریم...من شنیدم..شما این اواخر جنگ های زیادی با لرد سیاه داشتید و هنوز هم جنگ هاتون ادامه داره...پس من می خوام..به شما بپیوندم...حاضرم هم خودم رو نشون بدم... :-D
هرمیون رویش را به سمت مایک چرخاند و گفت: در حال حاضر من از اینها بالاترم...منتظر فرصت باش تو خودتو نشون بدی....
بوم.........................
یک انفجار خفیف بود..درب شکست...و یک زن زشت چوبدستی به دست میپره وسط اتاق نشیمن...
لوری: بلاتریکس لسترانجی..نه..ابروهاتو کی برداشتی...؟ :-D
هرمیون:
بلا: مرض..نخند بچه جون... گوش کنید ببینید چی میگم..زود چوبدستی های یدکی رو بدید وگرنه عمری براتون نمی ذارم...زود.......
هرمیون: اینم یه فرصت..مایک خودتو نشون بده....
مایک لوری به سرعت باد چوبدستی اش در میاره و روبه روی بلا می ایسته...
بلا: چیه...می خوای دوئل کنی...؟
لوری: دقیقا...
بلا: پس بگیر..........کروکشیاتوس...
" صحنه اسلوموشن شد... مایک لوری پرید رو هوا و رو هوا معلق موند..."( اینهو..ماتریکس)"
" صحنه دوباره تند شد مایک لوری کنار پرید....افسون بلا به دیوار اثابت کرد...لوری فرصت نداد و فریاد زد:
""""" اکسپلیارموس"""""
بلا 2 متر عقب تر پرت شد و چوبدستی اش بدست لوری افتاد....لوری افسون دیگه ای اجرا کرد:
""" پترفیکیوس توتالوس""" .......دستان بلا با طناب بسته شد....
هرمیون: عالی بود....
مارکوس: عجب بدن انعطاف پذیری...
مایکل:
لوری: خب هرمیون..قبولم... هرمیون: از نظر من آره..ولی باید تا فردا صبر کنی دامبل جون بیاد بعد اونم باید تائیدت کنه....
لوری: پس من رفتم بالا بخوابم.....
مارکوس: آدم پر رو به این میگن.

___________
سخن ناظر
فکر میکنم که هنوزم متوجه این منظور من نشدی که بست به صرف طولانی بودنش قشنگ نیست و باید سعی کنی که بیشرفت داشته باشی چون از اولین تقاضای عضویت تا حالا من هیچ بیشرفتی در کارت ندیدم
و این رو یادت باشه که مایک لوری قهرمان نیست که توی همه ی بستهات یه کار فوق العاده انجام میده


تائید نشد!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۱:۳۵:۳۸

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۷:۱۷ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#91

لیندسی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۲ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۳ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یول تپه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
لیندسی در محله ی آرام و خلوت گریمولد قدم برمیداشت سکوت سنگینی حکم فرما بود و جز صدای خش خش گامهای او روی برگهای خشک صدای دیگری شنیده نمیشد
.لیندسی یک بار دیگر به آدرسی که در دستش بود نگاهی انداخت او درست اومده بود اما پس خانه ی شماره ی 12 کجا بود? حتی خانه های شماره ی11 و13 بودند اما 12 نبود .لیندسی آنقدر خسته شده بود که توان برگشتن نداشت برای همین در همان نزدیکی روی زمین نشست تا کمی استراحت کنه نفهمید دقیقن چقدر گذشت که با صدای هرمیون به خودش آمد:سلام تو اینجایی.لیندسی سرش را بلند کرد و با عصبانیت به هرمیون نگاه کرد وگفت:بله خیلی وقته که اینجام ما ساعت 8 قرار داشتیم الان ساعت(نگاهی به ساعتش میکند)9/5 است من یک ساعت ونیم اینجا نشستم .هرمیون گفت:ببخشید یه مشکلی برام پیش اومده بود خوب حالا بهتره تا دیرتر از این نشده بیای با دامبلدور صحبت کنی تا عضو محفل بشی.
لیندسی بلند شد و با تعجب نگاهی به خانه ی شماره ی 12 که اکنون آنجا بود انداخت وگفت:این از کجا اومد من هرچی گشتم نبود مطمئنم.هرمیون با لبخند گفت:خوب این هم از رموز محفله دیگه بهتره بریم تو.عجله کن و بعد به داخل خانه رفت لیندسی هم پشت سر او داخل شد همه ی اعضا آنجا نشسته بودند لیندسی سلام کرد و بعد بدون هیچ مقدمه ای گفت:من خیلی خوشحال میشم که عضو محفل باشم و علیه علیه او نفس عمیقی کشید و ادامه داد:علیه ولدمورت مبارزه کنم.این اولین بار بود که لیندسی این نام را به زبان میاورد و با بردن این اسم تمام اعضای بدنش می لرزید.سپس نگاهی به دامبلدور کرد و گفت:البته با اجازه ی شما.دامبلدور گفت:......


بیشرفت خوبی داشتی و به توصیه های دامبل مرحوم توجه کردی و میتونم بگم به خاطر بست زیبای قبلیت و همین طور این بستت شما
تائید میشوید

عکس امضا رو در اولین فرصت در رادیو محفل دریافت کنید

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۱:۲۱:۴۳

در رقابت عقربه های ساعت با یکدیگر همیشه بازنده چشم من است.تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
#90

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لندن
21 مارچ 2006
ساعت: 22:00
محله گریموالد
خانه 12

آلبوس دامبل، ریاست قدرتمند محفل، به همراه بقیه محفلی ها به خانه خویشتن تشریف فرما شده بودن و در خانه 12 گریموالد که محل استقرار محفلی ها بود تنها 3 جوون بودند... مایک کرنر، مارکوس فلینت و دوشیزه محترمه هرمیون گرنجر...
این سه جوون نادون در خانه بودند تا از چوبدستی های یدکی خریداری شده برای محفلی ها مراقب کنند.. .دامبل این چوبدستی ها رو از فروشگاه کوییرل از دیاگون خریده بود....

در اتاق نشیمن خانه گریموالد 12

هر سه جوون نادون ناکام تازه فارغ التحصیل شده هاگوارتز روی زمین نشسته بودند و با هم می گفتن و می خندیدند و تخمه می شکوندن..
در میان مجلس خنده:
هرمیون: آقا..یه لحظه ساکت...یه جوک بگم؟؟؟!!!
مارکوس و مایکل: بگو....
هرمیون: یه روز یه ماگل می خوره به جدول کنار خیابون میشینه حلش می کنه... :-D
مارکوس: :lol2:
مایکل: :-D
مارکوس: حالا بذار من یکی بگم....یه روز یه ماگل میره هاگوارتز ...... :lol2:
مایکل:
هرمیون: بی مزه.....
مارکوس: اصلا ولش کن..اوه..الان فوتبال مشنگی داره...رئال..بارسلون..اوف...من رفتم سراغ تی وی....
و رفت روی کاناپه نشست، کنترل تی وی رو برداشت و تی وی رو روشن کرد و زد کانال بی بی سی...
هرمیون: من که از این ورزش چیزی سر در نمی یارم...مایکل بیا شطرنج....
مایکل رفت و شطرنج رو آورد و مشغول بازی کردن شدن....
مارکوس که غرق تماشای فوتبال بود هی می گفت:
وای...این بازیکن خدای فوتباله...اوف..نیگا چه پاسی داد..اسمش بکامه...هم وطن ماست..انگلیسیه...
هرمیون: کمی آروم تر لطفا....

مارکوس: ای خاک بر سرت کنم...رونالدوی چاق...پاس تکنیکی بکام رو گل نکرد....اوه..اینجارو این یارو برزیلیه...اسمش رونالدینیو بود... ..عجب دریبلی زد...وای..نه گل...


مایکل: بخف دیگه..اگه یه بار دیگه..سر و صدا کنی..این تی وی رو شوت می کنم وسط خیابون...
این بار مارکوس ساکت شد و مثل بچه خوب فقط فوتبال رو می دید...
یهو یکی زنگ زد....
ژینگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ژینگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ژینگگگگگگگگگگگگگگگگگ
مارکوس: اه...آروم دیگه..اومدم..آخه این دیگه کیه..این وقت شب..؟
و درب رو باز می کنه و مایک لوری میان چار چوب در ظاهر میشه...
لوری: برو کنار بینم..بچه...( و سریع پرید تو خونه و بعد از احوال پرسی چند ثانیه ای با هرمیون و مایکل میشینه فوتبال رو می بینه..)
مارکوس درب رو می بنده میره روی کاناپه میشینه...
لوری: چند چندن؟..............مارکوس: 1 بر 0 به نفع بارسا........لوری: کی گل زد؟؟...........مارکوس: رونالدینیو....
لوری: بگذریم...من شنیدم..شما این اواخر جنگ های زیادی با لرد سیاه داشتید و هنوز هم جنگ هاتون ادامه داره...پس من می خوام..به شما بپیوندم...حاضرم هم خودم رو نشون بدم... :-D
هرمیون رویش را به سمت مایک چرخاند و گفت: در حال حاضر من از اینها بالاترم...منتظر فرصت باش تو خودتو نشون بدی....
بوم.........................
یک انفجار خفیف بود..درب شکست...و یک زن زشت چوبدستی به دست میپره وسط اتاق نشیمن...
لوری: بلاتریکس لسترانجی..نه..ابروهاتو کی برداشتی...؟ :-D
هرمیون:
بلا: مرض..نخند بچه جون... گوش کنید ببینید چی میگم..زود چوبدستی های یدکی رو بدید وگرنه عمری براتون نمی ذارم...زود.......
هرمیون: اینم یه فرصت..مایک خودتو نشون بده....
مایک لوری به سرعت باد چوبدستی اش در میاره و روبه روی بلا می ایسته...
بلا: چیه...می خوای دوئل کنی...؟
لوری: دقیقا...
بلا: پس بگیر..........کروکشیاتوس...
" صحنه اسلوموشن شد... مایک لوری پرید رو هوا و رو هوا معلق موند..."( اینهو..ماتریکس)"
" صحنه دوباره تند شد مایک لوری کنار پرید....افسون بلا به دیوار اثابت کرد...لوری فرصت نداد و فریاد زد:
""""" اکسپلیارموس"""""
بلا 2 متر عقب تر پرت شد و چوبدستی اش بدست لوری افتاد....لوری افسون دیگه ای اجرا کرد:
""" پترفیکیوس توتالوس""" .......دستان بلا با طناب بسته شد....
هرمیون: عالی بود....
مارکوس: عجب بدن انعطاف پذیری...
مایکل:
لوری: خب هرمیون..قبولم... هرمیون: از نظر من آره..ولی باید تا فردا صبر کنی دامبل جون بیاد بعد اونم باید تائیدت کنه....
لوری: پس من رفتم بالا بخوابم.....
مارکوس: آدم پر رو به این میگن.
********************************************
میلاد جون..ما در عالم رفاقت این چیزا رو نداریم...اگه میشه تخفیف بده و تائید کن...

رفیقت..
علی


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#89

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لندن

ساعت 22:30

محله ی گریموالد

گریموالد در سکوتی آرام و مبهم فرورفته بود و جز صدای "او...او" جغد روی درختی، صدای دیگری به گوش نمی رسید. حتی هیچ آدمی هم از آنجا رد نمی شد. حتی چراغ های خانه های مردم هم خاموش بود. طوری به نظر می رسید که انگار کل گریموالد تخلیه شده باشد.
اما این سکوت پایدار نماند....
با صدای فریاد ها و خنده های شیطانی یک گروه که به میدان گریموالد نزدیک می شدند، سکوت شکسته شد.....

افراد گروهی که نزدیک می شدند، همگی لباس های تاریک پوشیده بودند. عده ای از آنها در دست مشعل داشتند و عده ای دیگر مثل انسان های فلج، خود را روی زمین می کشیدند و همینطور به میدان نزدیک می شدند...


محله گریموالد

همان موقع.

در خانه شماره 12
آقایان لوپین، سریوس و فلینت که روی کاناپه های کثیف خانه در اتاق نشیمن چرت می زدند با صداهایی که در گریموالد شنیده می شد از خواب پریدند..
هر سه استاد محفلی از جایشان بلند شدند...
ابتدا جناب لوپین(DADA TEACHER) به پشت پنجره رفت تا مشاهده کند که چه خبراست؟؟
جناب فلینت که خواب آلود هم بود با ابهتی تمام و کلاسی بالا شبیه این آدم پولدارا هستن خودتون که بهتر می دونید گفت که:
اه....اه... اعصابم خورد شد..باز این ماگل ها شروع کردن با تظاهرات با اون شعار مسخره شون چه بود شعارشون؟؟؟هان؟؟
سریوس هم مثل آدم های دانشمند و دانا کلاس گرفت و گفت:
خواب من می دونم...اصولا من دانا هستم...شعارشون بود انرژی جادویی حق مسلم ماست..
فلینت هم مثل آدمای دستی بر چانه اش کشید و گفت:
بله...بله..همان که تو گفتی....اصلا ملت ماگل رو چه به جادو و انرژی جادوی؟؟؟
ریموس لوپین که همچنان رویش رو به پنجره بود گفت:
افسوس...افسوس...کاش که ماگل بودن...
سریوس چشمانش را گرد کرد و با تعجب فرمود:
مگر آنان ماگل نیستند....پس چه هستند؟؟
فلینت مثل آدمای قدرتمند با لحن ضایع کننده گفت:
لابد جادوگراند دیگه....
لوپین آهی کشید و رویش را از پنجره به آن دو اندیشمند فوق روحانی برگرداند و با لحنی شکست خورده و شبیه این آدمای خسته هستن، گفت:
نه..نه..اونا مرگخواران هستند...
ترس تمام وجود سریوس و فلینت را فرا گرفت...
سپس لوپین با همان لحن مزخرفش ادامه داد:
و اومدن اینجا...یعنی گریموالد که به ما محفلی ها حمله کنند و در حال حاضر تنها نیروی های محفل ما سه اندیشمند فوق روحانی حاجی آیت الله هستیم....
فلینت که همچنان می لرزید با صدای لرزانی فرمود:
ای ریموس...من باید برم دست به آب......WC شما کجاست؟؟؟
لوپین هیچ نگفت و فقط انگشتش را به سمت دستشویی اشاره نمود...
فلینت که گویا فهمید WC کجاست رفت به اونجا تا مشغول عملیات تخلیه شود...پس وارد آنجا شد و در را بست و قفلش هم کرد.....( عجب آدم نامردی بود ها...رفیقاشو تنها گذاشت...)
لوپین با لحن نا امید کننده اش فرمود:
ای سریوس....برادر بسیجی.... تمامی قفل های در را بنداز که نتونند به این راحتی هیکل آلوده اشان را به داخل بیارند....
سریوس که هنوز می لرزید لب به سخن گشود و فرمود:
ای به چشم برادر غیر بسیجی من...
و به طرف درب اصلی رفت و مشغول قفل انداختن در شد..
از آن جانب لوپین راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و هنگامیکه وارد آشپزخانه شد مشغول به در آوردن قابلمه ها و قاشق و چنگال از کابینت ها شد....
سپس با دستان پرش به سمت پذیرایی رفت و سریوس را یافت که های...های می گرید...
فرمود:
سریوس برادر چرا می گریی؟
گفت: زیرا سرنوشت آن است که بمیرم...
جناب استاد حاج آیت الله لوپین گفت:
اگر GOD بخواد می میری..هم تو و هم من...اما اگر مصلحت آن باشد که زنده بمانی زنده خواهی ماند..حال بس است...بلند شو و بیا اینا رو بگیر...
و قابلمه و چنگال را به دست سریوس داد...
سریوس چشمان اشک آلودش را پاکید و مثل آدم های خل( خودمونی: اسگول) پرسید:
اینا برای چه اند برادر ریموس...؟؟؟
لوپین فرمود:
یا مرلین نکند حافظه ات را از داست دادی...خواب اینا برای دفاع اند دیگه برادر....
سریوس اخم کرد و گفت:
خواب ما مگر چوبدستی نداریم..خواب سپر دفاعی ایجاد می کنیم... مگر GOD ای نکرده خل هستیم که به جای چوبدستی از این خرت و پرت ها استفاده کنیم....؟؟
ریموس لوپین به من من افتاد و نمی دانست چه گوید و در هر حال جان به جان آفرین تسلیم نمود و فرمود:
یا سریوس.....من چوبدستی ام رو گم کردم....
سریوس پزخندی زد و فرمود:
برادر غیر بسیجی من...ما که چوبدستی داریم می تونیم....چی واسا بینم...چوبدستی های من و فلینت هم با چوبدستی تو بود نگو که.....
لوپین آهی کشید و گفت:
آری...آری..گمشان کردم...
سریوس با لحنی نفرت انگیز فرمود:
افسوس مرا در بر بگیر.....خاک عالم بر آن مغز اندیشمندت...
لوپین یهو شاد شد و با حالتی امیدوارانه و خوشحال فرمود:
حال چاره آن است که از این خرت و پرتا استفاده نمائیم....
بوم.....بوم....بوم....بوم.....بوم....
سریوس با حالتی سوال بر انگیز پرسید:
برادر ریموس...یعنی صدای چه بود که این وقت شب مزاحمت ایجاد کرد؟؟؟
لوپین هم مثل این آدمای عاقل ابهت گرفت و فرمود:
خواب....IQ صدای در شکوندن مرگخواراست دیگه.....
سریوس فرمود:
وای...وای...یادم رفت بود...پس برو:
من کشتن هی..هی..هی...
ریموسو کشتن هی...هی...
لوپین فریاد زد:
خفه شو....بس کن دیگه به جای اینا بیا پشت کاناپه پناه بگیریم...تا له و لورده نشیم....دیگه..بیا زودباش...
هر دو پشت کاناپه پناه گرفتند و منتظر شکستن قفل در شدن....
سریوس سوال برانگیز پرسید:
ریموس...چرا دست به آب فلینت اینقدر طول کشید....هان...یه کم عجیبه نه؟؟؟
لوپین گفت:
خب...مشخصه اون مارو پیچوند..الان هم تو WC وایستاده و برای اینکه حوصله اش سر نره نشسته داره سیگار میکشه....نامرد نالوتی...
یهو.....
ترق....قریچ....بوم...بوم...بوم....
در از جا کنده شد و دو تا از مرگخواران داشتند تو می اومدند که همگی ساکت شدند و عقب عقب رفتند...چون یکی با شنل های سیاه از پله ها پرید پایین وجلو مرگخواران ایستاده بود...صورتش معلوم نبود چون پوشیده شده بود...شخص شنل پوش گفت:
چیه...می تونم بپرسم اینجا چی می خواین...؟؟؟
ناگهان مرگخواران کنار رفتند و از میان آنان لوسیوس مالفوی جلو آمد و گفت:
ما از طرف لرد سیاه کبیر فرمان داریم محفلی ها و این خانه رو بترکونیم....
لوری پوزخندی زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت:
محفلی ها اسباب کشی کردن رفتن خانه ی شماره 18 تو همین گریموالد....
مالفوی تعجب برانگیز پرسید:
آیا مطمئن هستید...؟؟؟
لوری با حالتی مطمئن گفت:
بله خودم اینجا رو ازشون خریدم....
مالفوی شرمنده گفت:
متاسفیم که مزاحم شدیم ....
سپس رویش را به افرادش چرخاند و فرمود:
همگی به سمت خانه ی 18 زود...زود بریم....
سپس آنجا را ترک کردند و پشت سر آنان شخص شنل پوش چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب گفت و دربی که روی زمین افتاده بود درست و سالم شد و در میان چارچوب قرار گرفت...
سریوس و لوپین با تعجب و احتیاط به سمت شخص شنل پوش رفتند....
لوپین بدون هیچ ترسی گفت:
شما کی هستید؟؟؟اینجا چه می کنید..؟؟؟
شخص شنل پوش صورتش را نمایان ساخت....
سریوس با تعجب داد زد:
چی؟؟؟؟مایک لوری؟؟؟
لوپین با تعجب گفت:
هی پسر چطوری؟؟؟اینجا چی کار میکردی...؟؟؟
لوری جلو آمد و مشغول دست دادن با لوپین و سریوس شد و لب به سخن گشود:
من جاسوس فرستاده بودم قاطی این مرگخوارا، جاسوس من هم گفت که اینا دارن به اینجا حمله می کنند من هم با اومدم اینجا دیدم وضع اینه رفتم طبقه بالا منتظرشون شدم بیان که دست به سرشون کنم....
لوپین: ای ول بابا...دستت درست..خداایش خیلی باحال خرشون کردیم...حال کردم...یعنی تا حالا اینجوریشو ندیده بودم والا...
سریوس با حالتی ناراحت گفت:
بدبخت کسی که تو خونه 18 گریموالد ساکنه...الان تیکه تیکه میشه...
لوری خنده ای سر داد و امیدوارانه گفت:
نترس..رفیق...سالهاست که کسی تو اون خونه ساکن نیست...من همه چی رو بررسی کردم..آره قربونش برم....پس ناراحت نباش...
مایک ادامه داد:
من در اصل اومدم اینجا تا به گروه محفل شما بپیوندم....اگه امکانش هست...
سریوس حرفش را قطع کرد و گفت:
باید با ریموس صحبت کنم....
سپس به گوشه ای رفت و بعد از چند دقیقه صحبت هر دو به طرف لوری اومدن...و به او نگاه کردن...
لوپین با شادمانی گفت:
ما تو رو قبول کردیم....می تونی عضو محفل باشی...یکی از چیزای خوبت هم همین پیچوندن سر و کار گذاشتن...اما هدفت چیه؟
اوه...راستی....
سرفه ای کرد و ادامه داد:
فلینت بیا بیرون مرگخورار رفتن....
ناگهان در WC باز شد و فلینت بدون توجه به هیچ کس پرسید روی کاناپه و چرت زد و در همین اول خر و پفش را شروع کرد....
مایک لوری:
آخه...بیچاره چقدر خسته بوده...
لوپین با تعجب گفت: فکر می کردم تا حالا اون تو مرده بود...
سیریوس فرمود: ای برادران آسلامی آستاکبار طلب من میرم بالا بخوابم...چون..
لوری حرفش را قطع کرد: من باید برگردم هاگزمید کار دارم... راستی هدف من هم برای عضویت در محفل اینه که لرد تاریکی ای را بترکونم..سپس به طرف درب خانه رفت و خارج شد...سوتی کشید و یهو از آسمان یک جارو در دستش آمد و سوار آن شد...
بعدش هم روشو به سمت لوپین و سریوس بلک کرد و خداحافظی کرد..
لوپین آهی کشید و گفت: ما هم بریم بخوابیم...
سپس در رو بست..
( دوربین صحنه بسته شدن در رو نشون میده و یهو صحنه سیاه میشه و معرفی بازیگران شروع میشه و تمام)



همون طور که میدونی گفتن خوبی ها خیلی به درد نمیخوره.بدی های پستت رو میگم:

1-شکلک های زیاد!(در حالی که در رای گیری ترین ها یادمه گفته بودی:دامبلدور خیلی شکلک میزنه!!....وقتی میگی باید خودت بهتر از من عمل بکنی...در حالی که خودم فکر میکنم زیاد نمیزنم...به هر حال اثبات باید بشه موضوع!!)
2-قبل از هر دیالوگ باید نشانه ای باشه که خواننده رو گمراه نکنه و دیالوگ رو با داستان اشتباه نگیره....این هیچ وقت یادم نره!...علاوه بر اینکه خواننده اشتباه میکنه به فرم کلی نمایشنامت هم آسیب میرسونه و چهرش رو خراب میکنه.
3-طولانی بودن پست:ظاهرا فکر خوبی داری و میتونه سوژه سازی کنی و از این لحاظ میتونم بگم که استعداد خوبی داری و بهت تبریک میگم...ولی پست خیلی طولانی نمیتونه چیز خوبی باشه...امیدوارم دیگه پست طولانی ازت نبینم!...منم بلدم چهارصد خط بنویسم!...ولی بهتره ننویسم...چون اون موقع کمتر بقیه رغبت میکنن پستم رو بخونن...هر چند هم قشنگ باشه!
پس از این استعدادت درست استفاده کن!
4-در آخر نمایشنامت طوری نمایشنامه رو با اون پرانتز تموم کردی که انگار فیلم بوده!!...در حالی که نوشتن در جادوگران و لااقل در این تاپیک اینطوری نیست!...درسته ما میگیم نمایشنامه...ولی در اصل نمایشنامه نیست...یه جور نمایشنامه ی خاص سایت جادوگرانه....پس دقت کن!


در کل این مشکلات رو برطرف کن تا خودم تاییدت کنم!...از استعدادت میتونی خوب استفاده کنی...مطمئن باش میتونی خیلی بهتر از الان بنویسی و فقط باید تلاش بکنی...آفرین!
(دامبلدور)


تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۰۴:۲۵

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۶:۲۱ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#88

لیندسی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۲ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۳ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یول تپه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
لیندسی در محله ی آرام و خلوت گریمولد قدم برمیداشت سکوت سنگینی حکم فرما بود و جز صدای خش خش گامهای او روی برگهای خشک صدای دیگری شنیده نمیشد .لیندسی یک بار دیگر به آدرسی که در دستش بود نگاهی انداخت او درست اومده بود اما پس خانه ی شماره ی 12 کجا بود حتی خانه های شماره ی11 و13 بودند اما 12 نبود .لیندسی آنقدر خسته شده بود که توان برگشتن نداشت برای همین در همان نزدیکی روی زمین نشست تا کمی استراحت کنه نفهمید دقیقن چقدر گذشت که با صدای هرمیون به خودش آمد:سلام تو اینجایی.لیندسی سرش را بلند کرد و با عصبانیت به هرمیون نگاه کرد وگفت:بله خیلی وقته که اینجام ما ساعت 8 قرار داشتیم الان ساعت(نگاهی به ساعتش میکند)9/5 است من یک ساعت ونیم اینجا نشستم.هرمیون گفت:ببخشید یه مشکلی برام پیش اومده بود خوب حالا بهتره تا دیرتر از این نشده بیای با دامبلدور صحبت کنی تا عضو محفل بشی.لیندسی بلند شد و با تعجب نگاهی به خانه ی شماره ی 12 که اکنون آنجا بود انداخت وگفت:این از کجا اومد من هرچی گشتم نبود مطمئنم.هرمیون با لبخند گفت:خوب این هم از رموز محفله دیگه بهتره بریم تو.عجله کن و بعد به داخل خانه رفت لیندسی هم پشت سر او داخل شد همه ی اعضا آنجا نشسته بودند لیندسی سلام کرد و بعد بدون هیچ مقدمه ای گفت:من خیلی خوشحال میشم که عضو محفل باشم و علیه علیه او نفس عمیقی کشید و ادامه داد:علیه ولدمورت مبارزه کنم.این اولین بار بود که لیندسی این نام را به زبان میاورد و با بردن این اسم تمام اعضای بدنش می لرزید.سپس نگاهی به دامبلدور کرد و گفت:البته با اجازه ی شما.دامبلدور گفت:............


عالی بود!....عالی بود!
پستت واقعا حرف نداشت!...آفرین...من واقعا تعجب میکنم از این همه استعدادی که در وجود تو نهفته!
واقعا از داستانت لذت بردم.مخصوصا از جایی که لیندسی خانه ی شماره ی 12 گریمالد رو پیدا نمیکنه!
اگر مشکل وجود نداشت به خاطر داستانت همین الان تاییدت میکردم.ولی باز با وجود داستان واقعا جذاب و عالیت مشکلاتی داری که اگر مشکلاتت رو زودتر برطرف کنی بهت قول میدم سریعا عضو محفلت میکنم.چون واقعا استعدادش رو داری

عمده مشکلت در پارگراف بندی پستته....پستای رول پلیینگ سایت رو بخون...اعضای خوبی مثل سرژ تانکیان یا رون ویزلی یا کسایی که تویه سایت اسم و رسمی دارن...اونارو بخون تا با پارگراف بندی پست های رول پلیینگ آشنا بشی...حتما این کارو بکن...چون پارگراف بندیت واقعا مشکل داره و به خاطر همین هم شده تایید نمیشی!

علاوه بر این استفاده از شکلک...حتی یکی دوتا...میتونه پست رو از خشکی در بیاره...
فضاسازی و داستان نویسیت حرف نداشت و نشون دهنده ی استعداد بالای توئه!

پس منتظر هستم که یه پست ازت در همین جا با پارگراف بندی عالی و شکلک های خوب ببینم.حتی بهت این فرصت رو میدم که همین پستت رو با پارگرارف خوب و شکلک های خوب همین جا بفرستی تا من تاییدت کنم.واقعا از داستانت لذت بردم.امیدوارم همیشه همین شکلی بنویسی
-دامبلدور-


تایید نشد!
پی نوشت:راستی بگم که بهتره تویه سایت بیشتر هم گردش کنی تا چیزهای بیشتری یاد بگیری...حتما بگرد...حتی شده یک هفته!...چون جادوگران پیچیده تر از این حرفاست!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۱:۴۸:۵۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۱:۵۸:۲۰

در رقابت عقربه های ساعت با یکدیگر همیشه بازنده چشم من است.تصویر کوچک شده


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲:۰۹ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#87

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
از دفتر کارآگاهان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
مایکل کرنر در تلاش دوم خود به سمت خانه شماره 12 گریمولد در حرکت بود و در همین حال وسوسه اش به او می گفت : اگر این بار تایید نشدی به جبهه سیاه بپیوند
بلافاصله وجدان کرنر در گوشش خواند : تو فقط باید در جبهه سفید باشی ، اگر باز هم تایید نشدی دوباره تلاش کن:angel:
به در خانه شماره 12 گریمولد رسید و در زد. بعد از چند ثانیه یک کله سیاه کاملا اسموت شده در مقابل در ظاهر شد و قبل از این که مایکل چیزی بگوید با یک حرکت از قبل تمرین شده یخه مایکل را چسبید و او را به داخل خانه پرتاب کرد.
کرنر نقش بر زمین تانکس و لوپین را بالای سر خود دید و کینگزلی هم بلافاصله به آنها پیوست. ریموس لوپین دستش را دراز کرد و کمک کرد تا مایکل بلند شود.
کینگزلی : تو همونی نیستی که دفعه قبل به دیوار بستمت؟
کرنر : اِ ... شما منو بستی؟؟؟ ، آره من همونم و لبخندی زد
کینگزلی که عصبانی به نظر می رسید : عجب سیریشی هستی تو
تانکس : بزار ببینیم چکار داره
کرنر : هوووم ، خب همون کار قبلی دیگه
لوپین با حالت متعجب می پرسد : کار قبلیت چی بود؟
کینگزلی : فکر کنم میخواست عضو محفل بشه
کرنر : ای شیطون از کجا فهمیدی؟
کینگزلی :
لوپین : بیا بریم به آشپزخونه
هر چهار نفر به سمت آشپزخانه حرکت کردند ، آلبوس دامبلدور ، مالی ویزلی ، آرتور ویزلی ، هری پاتر ، رون ویزلی ، هرماینی گرنجر ، فرد و جرج و چند تن دیگر پشت میز بزرگ نشسته بودند و منتظر بودند تا غذا آماده شود.
کرنر هیجان زده دستانش را بلند کرد : سلام به جمیع دوستان !
همه سلامی به مایکل رسوندن
دامبلدور رو به مایکل کرد و گفت : خب مرد جوان حرفت رو بزن
مالی : عزیزم بشین و غذا رو با ما بخور و حرفت رو هم بزن
مایکل بلافاصله روی صندلی خالی کنار فرد و جرج نشست
ملت :
فرد و جرج در حال تقسیم اعلامیه هایی بین خود بودند. کرنر یکی از آنها را برداشت و به آن نگاه کرد ، روی آن شعاری نوشته شده بود : مرگ بر ضد ولایت دومبول !
چند دقیقه ای گذشت و همه مشغول صحبت بودند تا غذا آماده شد.
دامبلدور رو به مایکل : خب چیزی میخواستی بگی؟
کرنر بلافاصله لقمه اش را پایین داد و در حالی که غمگین به نظر می رسید گفت : بله ، من چند روز پیش هم مراحمتون شدم ولی شما من رو رد کردین
دامبلدور : حالا هم ردت می کنیم !
کرنر : چرا؟
کینگزلی : محض ارا !!!
کرنر : خب دستتون درد نکنه
همه در حالی که از رفتن مایکل خوشحال به نظر می رسیدند گفتند : به سلامت
مایکل بلند میشه بره بیرون ، وسوسه اش دوباره برگشته و داره در گوشش زمزمه می کنه که فرد و جرج میان سراغش و اعلامیه ها رو بزور میدن دستش
فرد : تو این اعلامیه ها رو پخش کن
جرج : ما سفراشتو پیش دامبلدور می کنیم
مایکل خرسند قبول میکنه و با اعلامیه ها از در خارج میشه
فرد و جرج :

خب خیلی بهتر شد...ولی باز دوتا شکلکش اضافه بود:
»»کرنر : هوووم ، خب همون کار قبلی دیگه
»»کینگزلی : (یه دونش میتونست نباشه)

ولی خیلی خوبه و امیدوارم همین گیزر دادن من تجربت بشه...پست بد ببینم از محفل اخراجی بدون هیچ شرط و شروطی....پس مواظب باش!(البته میدونم که خوب مینویسی!! )

دامبلدور!


تایید شد!


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#86

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
از دفتر کارآگاهان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
مایکل کرنر در تلاش دوم خود به سمت خانه شماره 12 گریمولد در حرکت بود و در همین حال وسوسه اش به او می گفت : اگر این بار تایید نشدی به جبهه سیاه بپیوند
بلافاصله وجدان کرنر در گوشش خواند : تو فقط باید در جبهه سفید باشی ، اگر باز هم تایید نشدی دوباره تلاش کن:angel:
به در خانه شماره 12 گریمولد رسید و در زد. بعد از چند ثانیه یک کله سیاه کاملا اسموت شده در مقابل در ظاهر شد و قبل از این که مایکل چیزی بگوید با یک حرکت از قبل تمرین شده یخه مایکل را چسبید و او را به داخل خانه پرتاب کرد.
کرنر نقش بر زمین تانکس و لوپین را بالای سر خود دید و کینگزلی هم بلافاصله به آنها پیوست. ریموس لوپین دستش را دراز کرد و کمک کرد تا مایکل بلند شود.
کینگزلی : تو همونی نیستی که دفعه قبل به دیوار بستمت؟
کرنر : اِ ... شما منو بستی؟؟؟ ، آره من همونم
کینگزلی : عجب سیریشی هستی تو
تانکس : بزار ببینیم چکار داره
کرنر : هوووم ، خب همون کار قبلی دیگه
لوپین : کار قبلیت چی بود؟
کینگزلی : فکر کنم میخواست عضو محفل بشه
کرنر : ای شیطون از کجا فهمیدی؟
کینگزلی :
لوپین : بیا بریم به آشپزخونه
هر چهار نفر به سمت آشپزخانه حرکت کردند ، آلبوس دامبلدور ، مالی ویزلی ، آرتور ویزلی ، هری پاتر ، رون ویزلی ، هرماینی گرنجر ، فرد و جرج و چند تن دیگر پشت میز بزرگ نشسته بودند و منتظر بودند تا غذا آماده شود.
کرنر هیجان زده دستانش را بلند کرد : سلام به جمیع دوستان !
همه سلامی به مایکل رسوندن
دامبلدور رو به مایکل کرد و گفت : خب مرد جوان حرفت رو بزن
مالی : عزیزم بشین و غذا رو با ما بخور و حرفت رو هم بزن
مایکل بلافاصله روی صندلی خالی کنار فرد و جرج نشست
ملت :
فرد و جرج در حال تقسیم اعلامیه هایی بین خود بودند. کرنر یکی از آنها را برداشت و به آن نگاه کرد ، روی آن شعاری نوشته شده بود : مرگ بر ضد ولایت دومبول !
چند دقیقه ای گذشت و همه مشغول صحبت بودند تا غذا آماده شد.
دامبلدور رو به مایکل : خب چیزی میخواستی بگی؟
کرنر بلافاصله لقمه اش را پایین داد و گفت : بله ، من چند روز پیش هم مراحمتون شدم ولی شما من رو رد کردین
دامبلدور : حالا هم ردت می کنیم !
کرنر : چرا؟
کینگزلی : محض ارا !!!
کرنر : خب دستتون درد نکنه
همه : به سلامت
مایکل بلند میشه بره بیرون ، وسوسه اش دوباره برگشته و داره در گوشش زمزمه می کنه که فرد و جرج میان سراغش و اعلامیه ها رو بزور میدن دستش
فرد : تو این اعلامیه ها رو پخش کن
جرج : ما سفراشتو پیش دامبلدور می کنیم
مایکل خرسند قبول میکنه و با اعلامیه ها از در خارج میشه
فرد و جرج :


مشکلات برطرف شد!
آفرین!
پارگراف بندیس خیلی عالی شد و من جدا دلم اومد که تا آخرش رو بخونم و دوست داشتم بفهمم چی میشه...همیشه همین قالب رو حفظ کن!
دیالوگ ها هم خیلی بهتر شده بود.ولی باز میشه روشون کار کرد.
داستان رو هم خیلی جذاب نوشته بودی و جالب بود!

حالا از اشکالت بگم که کارو خراب کرد ولی خیلی مهم نیست....شکلک زیاد!!
البته و البته باید بگم که من اصلا بهت نمیگم که شکلک زیاد استفاده کن یا کم...بلکه به موقع!
جایی که میشه فضاسازی کرد و جاش نوشت....شکلک نمیخواد!
جایی که به نظرت میاد شکلک بهتره خب اونجا حتما به کار ببر!

به هر حال چون شکلک ها نمایشنامتو یه کم خراب کرد و من دوست دارم با یه نمایشنامه عالی وارد محفل ققنوس بشی یه تکلیف بهت میدم و بعدش تو عضو محفل خواهی بود!
همین جا همین الانی که داری میخونی شروع کن همین پستت رو با شکلک های کمتر(یعنی شکلک هایی که فقط لازمه رو بزار باشه و جای شکلک هایی که لازم نیست بنویس و بهترشون کن!)...به کار ببر....بعد شما عضو محفلی!

در ضمن امیدوارم برات تجربه بشه این شکلک و دیگه پست این شکلی ازت نبینم.
ولی در کل خیلی از اشکالاتت رو بهتر کرده بود.طنزشم خوب بود...آفرین!

*دامبلدور*


مشروط!
شرط:زدن همین پست قبلی با شکلک های به جا و بهتر!!
نتیجه:بعد از زدن اون هر لحظه منتظر آرم محفل با پیام شخصی باش در این چند روز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱:۵۳:۱۶

تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#85

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
عضویت در محفل

جادوگران در حال صرف شام بودند از جمله : هری ، خانواده ی ویزلی و دامبلدور این اولین باری بود که تا به حال هری دیده بود دامبلدور برای صرف شام در محفل حاضر شود . دامبلدور خیلی سرحال و شاداب بود به خاطر اینکه همین 3 ساعت قبل 17 مرگ خوار رو تقدیم به روفوس اسکریمجیور کرده بود و به آنجا آمده بود تا همه با هم جشن بگیرند. هری چندان خوشحال به نظر نمیرسید در واقع او به سیریوس فکر میکند به سالهای گذشته که همه باهم سر میز مینشستند و غذا میخوردند و سیریوس هم مدام به دیگران تعارف میکرد .
سکوتی باشکوه در آنجا حکم کرده بود که بالاخره با صدای دامبلدور شکسته شد . دامبلدور گفت : همین الان مودی و تانکس و لوپین دارن از وزارتخونه میان اینجا همین الان نیمفادورا با پاترونوسش برام خبر فرستاد.
به محض اینکه دامبلدور این رو گفت هرمیون گفت : راستی پروفسور دقت کردین پاترونوس یه همون سپر مدافع تانکس به شکل اولش برگشته. فرد با لحن کنایه آمیزش گفت : خب معلومه حالا که با لوپین ازدواج کرده و حسابی شاده باید اینجوری باشه مثلا خودم اگه ازدواج میکردم که الان کل هیکلم عوض شده بود حالا مگه یه سپر مدافع چیه ؟
خانم ویزلی تا حرف ازدواج فرد رو شنید فریاد زد : یه بار دیگه اگه ببینم ........... که ناگهان صدای زنگ در درآمد و خانم ویزلی صحبتش رو قطع کرد . هری با خوشرویی گفت : خدا رو شکر که اون تابلوی خانم بلک رو برداشتین چه اعصاب خرد کن بودا.
هرمیون بلند شد و رفت در را باز کرد کسی رو که پشت در دید باورش نشد که درست میبیند گفت : سلام خانم.......................................


خب اینم از تکه ای کوچیک از نمایشنامه من امیدوارم تائیدم کنید سیریوس و آلبوس عزیز چون منم میخوام با لرد سیاه مبارزه کنم. فعلا



داستان جالب....سوژه های خوب....ولی دیالوگهای خیلی عالی ای نداشت ولی قابل قبول بودن....قالب جالبی نداشت....پارگراف بندی نمره ی غیرفابل قبول میگیره!!

پیشنهاد میکنم برای اولین کار پارگراف بندیت رو درست کن...این خیلی مهمه!
دوم اینکه طنز هم خوبه...یعنی همه فن حریف باید باشی....همه فن حریف بودن تویه جادوگران به خیلی جاها میرسونت

در ضمن سعی کن زیاد سوژه هارو با سوژه های کتاب قاطی نکنی...همون قالب کلی با کتاب باشه بهتره....خیلی با هم قاطی نکن!
در کل باید یه بار دیگه سعی بکنی...کوتاه بنویس چه اشکالی داره؟...پنج خطی بنویس....یکی دوتا دیالوگ...چند تا فضاسازی کوچولو...با سوژه...من میفهمم که کی میتونی بنویسه خوب کی نمیتونه....نگران نباش اینقدر نمایشنامه دیدم که یه کوچولو هم بخونم و بتونم تشخیص بدم که کی خوبه کی بده

(دامبلدور)


تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۴:۴۷:۳۱

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۲۶ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#84

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
از دفتر کارآگاهان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
یکی از شبهای سرد پاییزی ، مایکل کرنر در کوچه ای تاریک و باریک که دیوارهای خراب و ترک خورده نمای نچندان جالبی به آن بخشیده بود حرکت می کرد. برگ های زرد درختان زیر پایش خش خش می کردند و جز این صدا و زوزه باد صدایی شنیده نمی شد. مایکل ایستاد و کاغذ کوچکی را از جیبش بیرون آورد. در فضای تاریکی که اطرافش را فرا گرفته بود به سختی می توانست آنرا بخواند. کاغذ را به صورتش نزدیک کرد و چشمهایش تنگ تر شد. بعد از چند لحظه کاغذ را تا کرد و در جیبش گذاشت. جلو تر رفت و به در سیاهی رسید که به سختی از دیوار قابل تشخیص بود. دستش را بلند کرد و به شکل خاصی به در ضربه زد.
تق ... تق تق تق ... تق ... تق تق تق ...
چند لحظه منتظر شد اما در باز نشد و پاسخی هم در کار نبود ، سرما طاقتش را بریده بود ، بالاخره تصمیم گرفت خودش وارد شود ، ولی در حتما با جادویی قوی قفل شده بود ، چوبش را در آورد تا شانسش را امتحان کند.
آلاهومورا...
در بلافاصله با صدای تیک آرامی باز شد. مایکل متعجب وارد شد ، آرام قدم برمیداشت و دور و برش را نگاه می کرد. هوای تالار به سردی هوای بیرون بود. چوبش همچنان در دستش بود و هر لحظه محکم تر آن را می فشرد. احساس خوبی نداشت ، مخصوصا که کاملا تاریک بود ، خواست بگردد اما در بلافاصله بسته شد ، مایکل وحشت زده به سمت در دوید و سعی کرد آن را باز کند اما در باز نمی شد. برگشت و به در تکیه داد.
لوموس...
کمی از فضای تالار روشن شد و در همین روشنایی محدود توانست سایه ای را ببیند که از سویی به سوی دیگر دوید.
مایکل : کی اونجاست؟!؟
اما پاسخی نشنید !
یک بار دیگر فریاد زد : گفتم کی اونجاست؟
اما باز هم سکوت مطلق بود و صدای خودش که چندین بار در فضای تالار می پیچید. یک بار دیگر سعی کرد در را باز کند اما فایده ای نداشت. نمی توانست همان طور آنجا بماند. پس نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. با قدم های آرام حرکت می کرد و منتظر کوچک ترین نشانه ای بود. بالاخره در نور چوب دستی اش بدن بی جان یک نفر بر روی زمین پدیدار شد. به سمت جسد دوید ، به پشت روی زمین افتاده بود پس او را برگرداند اما قبل از اینکه صورت او را ببیند ناگهان نور قرمز رنگ شدیدی در مقابل چشمانش ظاهر شد...
مایکل آرام چشمهایش را باز کرد و خود را در همان تالار دید ، با طناب های نامرئی به دیوار بسته شده بود و نمی توانست تکان بخورد ، اما تالار دیگر تاریک نبود ، همه جا روشن و گرم شده بود و چندین نفر روبرویش روی مبل های زیبایی نشسته بودند. آلبوس دامبلدور ، گینگزلی شکلبولت ، مینروا مک گوناگل ، ریموس لوپین ، نیمفادورا تانکس و چندین نفر دیگر که مایکل آنها را نمی شناخت روی مبل ها نشسته بودند.
مایکل : پروفسور ، خدا رو شکر که شما اینجایید ، من ...
لوپین حرفش را قطع کرد و گفت : چرا به اینجا اومدی؟
مایکل : من براتون پیام مهمی دارم ، خواهش میکنم منو آزاد کنید
کینگزلی : پیام؟ ، از طرف کی؟
مایکل : خودتون ببینید ، توی جیبم هست
مک گوناگل : تانکس! ، مگه قرار نبود بگردیش؟
تانکس قرمز شد : هوووم؟! ، بازم یادم رفت
نیمفادورا بلند شد و به سمت مایکل رفت ، کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن مایکل بیرون آورد.
مایکل : اون نه ، اون آدرس هست ، توی جیب شلوارم !
نیمفادورا نامه را از جیب شلوار مایکل در آورد و به سمت آلبوس دامبلدور رفت و نامه را به او داد.
دامبلدور تشکر کرد ، عینک حلالی شکلش را به چشم زد و به آرامی شروع به خواندن نامه کرد.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت ، بالاخره دامبلدور به حرف آمد.
دامبلدور : خب دوستان ، مثل اینکه ما اشتباه کردیم ...
------------------------------------------------------------------------
گفتم طولانی نشه همین جا تمومش کردم


خب خب خب...بزار ببینم اینجا چی داریم!
یه نمایشنامه جدی و خشک...بدون طنز و البته با فضاسازی عالی و دیالوگ های جالب و البته با داستان تقریبا ضعیف!
در یک جمله خلاصه کردم!

در کل انتظار دارم که یه محفلی سفیدتر از این حرفا بنویسه و این طرز نوشتن رو برای مبارزه با لرد ولدمورت و هواخواهانش نمیخوایم.
لرد جدیدمون جدی نویسه و ما باید با طنز از بین ببریمش!
یه رول طنز با قالب جذاب تر ازت میخوام و فعلا تاییدت نمیکنم!

در ضمن رویه داستانت بیشتر فکر کن!
بهت قول میدم پنج دقیقه فکر کردن خیلی چیزا میاره تو ذهن آدم..بدون اینکه پشت کامپیوتر بشینی فکر کن...از این ور و اون ور سوژه میاد تو ذهنت!

در ضمن یه پیشنهادمم اینه که ویرایش فنی پستت رو بهتر کن...پارگراف بندیش یه کم خشکه و خواننده رو از پست دور میکنه.باید یه کاری کنی که خواننده همش بخواد پستت رو بخونه!

شکلک یادت نره!!

در ضمن طولانی بودن و نبودنش فرقی نمیکنه....اصلا شما سه خطی بزن ولی خوب باشه...جدا من تایید میکنم...یه بار امتحان کن


تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۴:۳۵:۱۰

تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
#83

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لندن

ساعت 22:30

محله ی گریموالد

گریموالد در سکوتی آرام و مبهم فرورفته بود و جز صدای "او...او" جغد روی درختی، صدای دیگری به گوش نمی رسید. حتی هیچ آدمی هم از آنجا رد نمی شد. حتی چراغ های خانه های مردم هم خاموش بود. طوری به نظر می رسید که انگار کل گریموالد تخلیه شده باشد.
اما این سکوت پایدار نماند....
با صدای فریاد ها و خنده های شیطانی یک گروه که به میدان گریموالد نزدیک می شدند، سکوت شکسته شد.....

افراد گروهی که نزدیک می شدند، همگی لباس های تاریک پوشیده بودند. عده ای از آنها در دست مشعل داشتند و عده ای دیگر مثل انسان های فلج، خود را روی زمین می کشیدند و همینطور به میدان نزدیک می شدند...


محله گریموالد

همان موقع.

در خانه شماره 12
آقایان لوپین، سریوس و فلینت که روی کاناپه های کثیف خانه در اتاق نشیمن چرت می زدند با صداهایی که در گریموالد شنیده می شد از خواب پریدند..
هر سه استاد محفلی از جایشان بلند شدند...
ابتدا جناب لوپین(DADA TEACHER) به پشت پنجره رفت تا مشاهده کند که چه خبراست؟؟
جناب فلینت که خواب آلود هم بود با ابهتی تمام و کلاسی بالا شبیه این آدم پولدارا هستن خودتون که بهتر می دونید گفت که:
اه....اه... اعصابم خورد شد..باز این ماگل ها شروع کردن با تظاهرات با اون شعار مسخره شون چه بود شعارشون؟؟؟هان؟؟
سریوس هم مثل آدم های دانشمند و دانا کلاس گرفت و گفت:
خواب من می دونم...اصولا من دانا هستم...شعارشون بود انرژی جادویی حق مسلم ماست..
فلینت هم مثل آدمای دستی بر چانه اش کشید و گفت:
بله...بله..همان که تو گفتی....اصلا ملت ماگل رو چه به جادو و انرژی جادوی؟؟؟
ریموس لوپین که همچنان رویش رو به پنجره بود گفت:
افسوس...افسوس...کاش که ماگل بودن...
سریوس چشمانش را گرد کرد و با تعجب فرمود:
مگر آنان ماگل نیستند....پس چه هستند؟؟
فلینت مثل آدمای قدرتمند با لحن ضایع کننده گفت:
لابد جادوگراند دیگه....
لوپین آهی کشید و رویش را از پنجره به آن دو اندیشمند فوق روحانی برگرداند و با لحنی شکست خورده و شبیه این آدمای خسته هستن، گفت:
نه..نه..اونا مرگخواران هستند...
ترس تمام وجود سریوس و فلینت را فرا گرفت...
سپس لوپین با همان لحن مزخرفش ادامه داد:
و اومدن اینجا...یعنی گریموالد که به ما محفلی ها حمله کنند و در حال حاضر تنها نیروی های محفل ما سه اندیشمند فوق روحانی حاجی آیت الله هستیم....
فلینت که همچنان می لرزید با صدای لرزانی فرمود:
ای ریموس...من باید برم دست به آب......WC شما کجاست؟؟؟
لوپین هیچ نگفت و فقط انگشتش را به سمت دستشویی اشاره نمود...
فلینت که گویا فهمید WC کجاست رفت به اونجا تا مشغول عملیات تخلیه شود...پس وارد آنجا شد و در را بست و قفلش هم کرد.....( عجب آدم نامردی بود ها...رفیقاشو تنها گذاشت...)
لوپین با لحن نا امید کننده اش فرمود:
ای سریوس....برادر بسیجی.... تمامی قفل های در را بنداز که نتونند به این راحتی هیکل آلوده اشان را به داخل بیارند....
سریوس که هنوز می لرزید لب به سخن گشود و فرمود:
ای به چشم برادر غیر بسیجی من...
و به طرف درب اصلی رفت و مشغول قفل انداختن در شد..
از آن جانب لوپین راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و هنگامیکه وارد آشپزخانه شد مشغول به در آوردن قابلمه ها و قاشق و چنگال از کابینت ها شد....
سپس با دستان پرش به سمت پذیرایی رفت و سریوس را یافت که های...های می گرید...
فرمود:
سریوس برادر چرا می گریی؟
گفت: زیرا سرنوشت آن است که بمیرم...
جناب استاد حاج آیت الله لوپین گفت:
اگر GOD بخواد می میری..هم تو و هم من...اما اگر مصلحت آن باشد که زنده بمانی زنده خواهی ماند..حال بس است...بلند شو و بیا اینا رو بگیر...
و قابلمه و چنگال را به دست سریوس داد...
سریوس چشمان اشک آلودش را پاکید و مثل آدم های خل( خودمونی: اسگول) پرسید:
اینا برای چه اند برادر ریموس...؟؟؟
لوپین فرمود:
یا مرلین نکند حافظه ات را از داست دادی...خواب اینا برای دفاع اند دیگه برادر....
سریوس اخم کرد و گفت:
خواب ما مگر چوبدستی نداریم..خواب سپر دفاعی ایجاد می کنیم... مگر GOD ای نکرده خل هستیم که به جای چوبدستی از این خرت و پرت ها استفاده کنیم....؟؟
ریموس لوپین به من من افتاد و نمی دانست چه گوید و در هر حال جان به جان آفرین تسلیم نمود و فرمود:
یا سریوس.....من چوبدستی ام رو گم کردم....
سریوس پزخندی زد و فرمود:
برادر غیر بسیجی من...ما که چوبدستی داریم می تونیم....چی واسا بینم...چوبدستی های من و فلینت هم با چوبدستی تو بود نگو که.....
لوپین آهی کشید و گفت:
آری...آری..گمشان کردم...
سریوس با لحنی نفرت انگیز فرمود:
افسوس مرا در بر بگیر.....خاک عالم بر آن مغز اندیشمندت...
لوپین یهو شاد شد و با حالتی امیدوارانه و خوشحال فرمود:
حال چاره آن است که از این خرت و پرتا استفاده نمائیم....
بوم.....بوم....بوم....بوم.....بوم....
سریوس با حالتی سوال بر انگیز پرسید:
برادر ریموس...یعنی صدای چه بود که این وقت شب مزاحمت ایجاد کرد؟؟؟
لوپین هم مثل این آدمای عاقل ابهت گرفت و فرمود:
خواب....IQ صدای در شکوندن مرگخواراست دیگه.....
سریوس فرمود:
وای...وای...یادم رفت بود...پس برو:
من کشتن هی..هی..هی...
ریموسو کشتن هی...هی...
لوپین فریاد زد:
خفه شو....بس کن دیگه به جای اینا بیا پشت کاناپه پناه بگیریم...تا له و لورده نشیم....دیگه..بیا زودباش...
هر دو پشت کاناپه پناه گرفتند و منتظر شکستن قفل در شدن....
سریوس سوال برانگیز پرسید:
ریموس...چرا دست به آب فلینت اینقدر طول کشید....هان...یه کم عجیبه نه؟؟؟
لوپین گفت:
خب...مشخصه اون مارو پیچوند..الان هم تو WC وایستاده و برای اینکه حوصله اش سر نره نشسته داره سیگار میکشه....نامرد نالوتی...
یهو.....
ترق....قریچ....بوم...بوم...بوم....
در از جا کنده شد و دو تا از مرگخواران داشتند تو می اومدند که همگی ساکت شدند و عقب عقب رفتند...چون یکی با شنل های سیاه از پله ها پرید پایین وجلو مرگخواران ایستاده بود...صورتش معلوم نبود چون پوشیده شده بود...شخص شنل پوش گفت:
چیه...می تونم بپرسم اینجا چی می خواین...؟؟؟
ناگهان مرگخواران کنار رفتند و از میان آنان لوسیوس مالفوی جلو آمد و گفت:
ما از طرف لرد سیاه کبیر فرمان داریم محفلی ها و این خانه رو بترکونیم....
لوری پوزخندی زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت:
محفلی ها اسباب کشی کردن رفتن خانه ی شماره 18 تو همین گریموالد....
مالفوی تعجب برانگیز پرسید:
آیا مطمئن هستید...؟؟؟
لوری با حالتی مطمئن گفت:
بله خودم اینجا رو ازشون خریدم....
مالفوی شرمنده گفت:
متاسفیم که مزاحم شدیم ....
سپس رویش را به افرادش چرخاند و فرمود:
همگی به سمت خانه ی 18 زود...زود بریم....
سپس آنجا را ترک کردند و پشت سر آنان شخص شنل پوش چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب گفت و دربی که روی زمین افتاده بود درست و سالم شد و در میان چارچوب قرار گرفت...
سریوس و لوپین با تعجب و احتیاط به سمت شخص شنل پوش رفتند....
لوپین بدون هیچ ترسی گفت:
شما کی هستید؟؟؟اینجا چه می کنید..؟؟؟
شخص شنل پوش صورتش را نمایان ساخت....
سریوس با تعجب داد زد:
چی؟؟؟؟مایک لوری؟؟؟
لوپین با تعجب گفت:
هی پسر چطوری؟؟؟اینجا چی کار میکردی...؟؟؟
لوری جلو آمد و مشغول دست دادن با لوپین و سریوس شد و لب به سخن گشود:
من جاسوس فرستاده بودم قاطی این مرگخوارا، جاسوس من هم گفت که اینا دارن به اینجا حمله می کنند من هم با اومدم اینجا دیدم وضع اینه رفتم طبقه بالا منتظرشون شدم بیان که دست به سرشون کنم....
لوپین: ای ول بابا...دستت درست..خداایش خیلی باحال خرشون کردیم...حال کردم...یعنی تا حالا اینجوریشو ندیده بودم والا...
سریوس با حالتی ناراحت گفت:
بدبخت کسی که تو خونه 18 گریموالد ساکنه...الان تیکه تیکه میشه...
لوری خنده ای سر داد و امیدوارانه گفت:
نترس..رفیق...سالهاست که کسی تو اون خونه ساکن نیست...من همه چی رو بررسی کردم..آره قربونش برم....پس ناراحت نباش...
مایک ادامه داد:
من در اصل اومدم اینجا تا به گروه محفل شما بپیوندم....اگه امکانش هست...
سریوس حرفش را قطع کرد و گفت:
باید با ریموس صحبت کنم....
سپس به گوشه ای رفت و بعد از چند دقیقه صحبت هر دو به طرف لوری اومدن...و به او نگاه کردن...
لوپین با شادمانی گفت:
ما تو رو قبول کردیم....می تونی عضو محفل باشی...یکی از چیزای خوبت هم همین پیچوندن سر و کار گذاشتن...
اوه...راستی....
سرفه ای کرد و ادامه داد:
فلینت بیا بیرون مرگخورار رفتن....
ناگهان در WC باز شد و فلینت بدون توجه به هیچ کس پرسید روی کاناپه و چرت زد و در همین اول خر و پفش را شروع کرد....
مایک لوری:
آخه...بیچاره چقدر خسته بوده...
لوپین با تعجب گفت: فکر می کردم تا حالا اون تو مرده بود...
سیریوس فرمود: ای برادران آسلامی آستاکبار طلب من میرم بالا بخوابم...چون..
لوری حرفش را قطع کرد: من باید برگردم هاگزمید کار دارم...سپس به طرف درب خانه رفت و خارج شد...سوتی کشید و یهو از آسمان یک جارو در دستش آمد و سوار آن شد...
بعدش هم روشو به سمت لوپین و سریوس بلک کرد و خداحافظی کرد..
لوپین آهی کشید و گفت: ما هم بریم بخوابیم...
سپس در رو بست..
( دوربین صحنه بسته شدن در رو نشون میده و یهو صحنه سیاه میشه و معرفی بازیگران شروع میشه و تمام)


ببین برادر من هر چقدر هم اینجا بنویسی و درخواست بدی ولی یک قاعده مشخص رو که من از ایراداتت نوشتم رو به کار نبری کارت هیچ فایده ای نداره

نباید انقدر طولانی بنویسی !!! آخه این چه وضعشه ؟؟ چشم آدم در میاد تا همه اینها رو بخونه !
باید سعی کنی که بتونی در رول کوتاه تری مقصود و منظورت رو برسونی وگرنه اینجوری به هیچ جایی در محفل نمی رسی!!


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۴ ۱۹:۳۱:۲۴
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۵ ۲۱:۵۲:۵۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۹ ۲۱:۳۰:۳۸

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.