شب از شبهای سرد زمستان، ساعت 2 نیمه شب بود، همه اعضای محفل در تختخواب های گرم و نرم خویش خوابیده بودن و خوابهای ناموسی و بیناموسی میدیدند و خروپف مینمودن و با این کار همه را مینمودن! بادی بسی سرد در خیابان می وزید، هیچ حیوانی جرات اینکه توی اون هوا از خونه اش بیرون بیاد رو نداشت چون مطمئنا به محض بیرون اومدن آب دماغش یخ میبست و سوراخ دماغش مانند دهانه غاری پر از استالاگمیت و استالاگتیت میشد.
در همین حین شخصی بس تنها و بینوا در کوچه خیابانهای لندن میدویید و میگشت.....اندکی می ایستاد و به کاغذی نگاه میکرد و دوباره میدوید، سرانجام انقدر دوید که به کوهی....یعنی به جلوی دیواری که رسید که یک طرف آن خانه 11 و طرف دیگر خانه 13 قرار داشت.....
شخص مجهول الهویه : خودشه...همینجاس.....(نکته ثبت و احوالی : شخص مجهول الهویه است دلیلی نیست که او مجهول الپدر نیز باشه <هرچند که هست>
)
اندکی به کاغذ و اندکی به دیوار نگاه کرد تا سرانجام در خانه شماره 13 را دید، جلو رفت و زنگ زد و انگشتی مجهول رو روی زنگ نگه داشت.
****داخل خانه****
سیریوس : کریچر.......برو درو باز کن.
کریچر : کریچر مرده، کریچر هیچی نمیفهمه.
الستور : چقدر تو بی ادبی مرتیکه بوقی؟ هر چی میگی بوقه که.......خودتی اصلا....نگاه کن هنوزم داره به من فحش میده....خوبه کارگردان داره همه رو به بوق تبدیل میکنه و گرنه که......
ولی دامبلدور هوشیار!! زود از جاش بلند میشه و میره دم در....
درو باز میکنه ولی هیچی نمیبینه.
آلبوس : کیه؟....کیه؟
-: منم دامبی، بذار بیام تو.
آلبوس : میگم کیه؟ چرا من نمیبینم؟
- : خب معلومه احمق جون، عینکتو نزدی آخه.....
آلبوس از توی جیبش عینک رو درمیاره.
آلبوس : اه آوریل...این که تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟
آوریل : مگه تو منتظر من نبودی؟
آلبوس : من؟ نه بابا من منتظر.....ها؟ آها...آره دیگه منتظرت بودم....بیا......چی شده بود؟ انقد از اون نامه ات ترسیدم.
آوریل : پیرمرده گنده خجالت نمیکشی میگی میترسم؟ منی که تا اینجا اومدم نمیگم میترسم.
آلبوس نگاهی به آوریل کرد و گفت : حالا نمیخوای بیای تو؟ بابا هیکلت قندیل شد.
آوریل و دامبی میان تو آوریل میره جلوی شومینه وایمسته، کم کم همه اون استالاگتیت و استالاگمیت هاش آب شدن و ریختن روی گربه هرمیون، اونم یه پیوف کرد و دوید بالا.
آلبوس با دوتا فنجون چایی میاد.
آلبوس : خب چی شده بود حالا؟
آوریل روی صندلی نشست و گفت : ها....؟هیچی آقا، من 3روز پیش رفتم خونه، دیدم بالای سره خونمون علامت سیاهه، دویدم رفتم تو دیدم جنازه ننه بابام و 8 تا خواهرام و 10 تا داداشام افتاده رو زمین، همشون از دم مرده بودن.....(از زیر صندلی دامبی آبی روان شد)، بالای سر ننه خدابیامرزم هم یه کاغذی بود که توش نوشته بود:
به آوریل، چون تو به حرفهای من گوش نکردی و به اسلیترین ها امتیاز بیشتری در کلاست ندادی و به من هشدار ندادی که در طبقه سوم هستیم و از همه مهمتر منو جلوی همه خراب کردی، من انتقامم رو از خانواده ات گرفتم، تا تو باشی که به من خیانت نکنی.......والده مورتآوریل در این لحظه اشکی ریخت و با دستمالی کثیف و آلوده اشکاش رو پاک کرد و فین بلندی در آن کرد که صداش فیلی را در هندوستان بیدار کرد چه برسه به اعضای محفل.
آوریل : و من اومدم تا عضو سفیدا بشم تا انتقامم رو از اون ولدی بوقه بوقیه بوق زاده بوق اندر بوقه بوق به بوق شده بگیرم .
آلبوس : خوش آمدی فرزندم...به جمع ما خوش آمدی. بیا در پناه آسلام
لاوين جان پستت جالب بود!تيكه هاي باحال زياد داشت!......ولي جالب ترين قسمت اين بود كه تونستي به طرز جالبي خودت رو با ولدمورت دشمن كني و سوژه خوبي بسازي كه بعدا به دردت ميخوره و اما قسمت كوچك نقد كه اسمش هست نكته هاي منفي پست!:اولا اينكه ميدونم كه الان براي خنده دار شدن پستت اين شكلي نوشتي ولي يادت باشه بعدا براي شناسه هاي دامبلدور رو ولدمورت ديالوگ هاي قوي و با قدرت بنويسي!دوما اينكه دامبلدور از هيچ كس نميترسه!(اين كه شد همون قبليه! )...اميدوارم تو جنگ توجه كني به اين سوما اينكه به نظرم ميتونستي افراد بيشتري رو تويه جريان نمايشنامت بياري.يعني تا اونجا كه من ديدم بيشتر نمايشنامه رو گفته هاي دامبلدور و لاوين تشكيل ميدادن ولي خب اگه بقيه هم بودن از يكنواختي درش مياورد....البته در بعضي مواقع هم كم بودن تعداد بيشتر به درد ميخوره كه اميدوارم رويه اين هم از اين به بعد بيشتر دقت بكني تا بهتر بشي ايول!ولي در كل داستان پسوستنت به محفليا و دشمني با ولدمورت رو جالب نوشته بودي!
ميتوني براي درست شدن سوژه بعدا از ولدمورت يه جوري انتقام بگيري و بفهمي كه اعضاي خانوادت به دست كدوم يكي از مرگخوارا كشته شدن!سوژه جالبي ميشه!
نقاد محفل....دامبلدور!!
ويرايش:در ضمن شما از همين لحظه عضو محفل هستي!
[size=small]جادÙÚ¯Ø±Ø§Ù Ø¨Ø±Ø§Û ÙÙ
Ù