هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
اسنیپ زیاد موجود صبوری نبود.با کمی دقت میشد فهمید موجود چندان آرامی هم نبود.حتی میشد گفت آدمی زودجوش و عصبی بود...کمی بیشتر از خیلی!
جمع شدن یکباره این صفات در یک نفر به تنهایی برای شروع یک انفجار کافی بود چه برسد به اینکه وقتی با رفتار و حرکات عجیب و غریب و اطلاعات شک برانگیزی همراه میشد!
- منظورتون از اینکه زاغی بهم سلام رسوند چیه؟

روونا که همیشه به هوش ریونی و خونسردی ذاتیش میبالید با مشاهده منظره برخاستن دود از زیر موهای چرب اسنیپ تمام عزت و افتخارش را به دست فراموشی سپرد.
- سیو...لطفا!

اسنیپ با یک نشانه گیری دقیق به کمک لگدی دامبلدور را که در اعتراض به این دیالوگ دزدی وارد سوژه شده بود به خارج از کادر هدایت کرد.
- لطفا چی بانو؟

روونا به سختی آب دهانش را فرو داد.
- لطفا...لطفا...میشه یه لیوان آب بهم بدی؟خیلی تشنمه آخه!

اسنیپ:

در سوی دیگر ماجرا-میز گرد مرگخواران

ورونیکا با فرمت بینیش را با شال ابریشمی جدیدی که کراب به منظور هرچه زیباتر شدن روی شانه اش انداخته بود پاک کرد.کراب با مشاهده این منظره جیغ زد:
-شال نازنینم!مگه خودت دستمال کاغذی نداری بی شخصیت؟!

ورونیکا با قدرت تمام درون شال فین کرد.
-فیییییییییین...تو حال منو درک نمیکنی کراب.من دیگه اره ندارم میفهمی؟ورونیکای بدون اره تا حالا دیده بودی؟

کراب پاسخی نداد.ورونیکا هرگز ظرافت و وقار یک ساحره را از خود نشان نداده بود و بحث کردن با موجودی مثل او بیهوده به نظر می رسید.ورونیکا فین دیگری درون شال کرد.سپس بدون توجه به جیغ بنفشی که کراب کشید پرسید.
- خب کجا بودیم؟

گیبن که در غم از دست دادن راهروی نازنیش گوشه ای نشسته و هرازگاهی آه میکشید پاسخ داد:
- داشتیم تصمیم میگرفتیم چطور این محفلی رو از اینجا بندازیم بیرون.

با شنیدن این جمله آتش خشم در چشم های ورونیکا شعله ور شد.
- یه روز مونده باشه به آخر عمرم انتقام اره مو از این دخترو میگیرم و اره ش میکنم.

تصور اره شدن آریانا چنان ورونیکا را به وجد آورده بود که ورود شتابزده روونا به درون اتاق را ندید.روونا در حالیکه به سختی نفس میزد گفت:
- بدبخت شدیم!مشکلمون الان شد دوتا!اسنیپ داره میره سر وقت این جوجه محفلی ببینه چه بلایی سر زاغش اومده.فعلا رفته برام آب بیاره ولی قبل از اینکه دستش به آریانا برسه باید یه کاری کنیم وگرنه تک تکمونو از آپی بن میکنه اونوقت دیگه نمیتونین به همین راحتی اینجا جمع شین راجع به اخراج این بچه از خونه ریدل فکر کنید!



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
سیوروس نمیتوانست فکر کند. مغز سیوروس هنگ کرده بود. در فکر و ذکر و حتی چشمان سیوروس، تنها تصویری از زاغی که هدیه مادرش بود به چشم میخورد. سیوروس باید سریعا کاری میکرد!
سیوروس ناگهان از دویدن دست کشید، در نتیجه پایش را روی پدال ترمز گذاشت و ایستاد، اما ناگهان به یاد آورد که او اصلا سوار بر هیچ وسیله نقلیه ای نیست پس در نتیجه لحظه ای به حالت ریست وارد شد و زمانی که به حالت عادی برگشت ابتدا لباس هایش را که بر اثر سرعت زیادش به شدت بهم ریخته شده بودند را مرتب کرد و پس از آن منوی اعظم را که همچون صاعقه میدرخشید از جیب بیرون کشید و دکمه ای را روی آن فشار داد.
- عه... چرا برق سایت قطع شد؟!

نویسنده:
- داداش گند زدی با این حرکتت!

اسنیپ که نور منوی مدیریت صورتش را روشن کرده بود نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- نویسنده حذف شناسه و بلاک از آیپی. آهان... اینم از دکمه "دودزا کردن موها" و این هم از روشن کردن دوباره سایت!

چند ثانیه بعد:

اسنیپ به سرعت حرکت میکرد. اسنیپ نگران بود. موهای چربش به دلیل استرس و نگرانی زیاد چرب تر و براق تر از همیشه بودند... اسنی...

- آقا یه لحظه! فقط یه لحظه!

اسنیپ با شنیدن صدا به سرعت توقف کرد و سپس متوجه شد که صدا مربوط به هکتور دگورث گرنجر است.
- بله هکتور؟ چی میخوای؟

- سیو، سیو... میشه یکم از روغن موهات بدی بهم لطفا؟
- وقت ندارم... باید برم ببینم زاغی مشکلش چیه!

هکتور بر اثر این میزان از توجه (!) دریافتی از سوی اسنیپ به طور کلی آب شد و بر زمین فرو ریخت.
بالاخره پس از دقایقی اسنیپ به در اتاق رسید و در حالی که با یک دستش روغن موهایش را که روی پیشانی اش جاری شده بود را پاک میکرد، با دست دیگرش به آرامی دستگیره را گرفت که ناگهان...
- سیوروس!

اسنیپ به سرعت سرش را چرخاند تا شخصی را که او را مورد خطاب قرار داده بود، ببیند.
- هوووم... آرسینوس... تو اینجا چیکار میکنی و چی میخوای؟
- اتفاقا من هم از دیدن تو در اینجا متعجب شدم... تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم زاغ بیچارم رو نجات بدم، مشکلی داری؟
- نه... البته که نه... اتفاقا چند دقیقه پیش من هم اونجا بودم تا آریانا رو ببینم و میزان فاجعه این دامبلدور رو متوجه بشم.
- خب؟! زاغی چطور بود؟! کجا بود اصلا؟!
- زاغی که اصلا اونجا نبود! انتظار داشتی اونجا باشه؟!

اسنیپ به فکر فرو رفت.
- منظورت چیه؟!
- منظورم اینه که زاغی اونجا نبود... فقط خود آریانا اونجا بود... خیالت راحت راحت باشه!
- نه... من باید خودم ببینم!

اسنیپ دوباره شروع کرد به باز کردن در که ناگهان روونا نفس نفس زنان خود را به صحنه رساند.
- سیو! نذاشتی حرفمو کامل کنم که! خواستم بگم زاغی سلام رسوند بهت!

اسنیپ:




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۷ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
از زیر چتر حمایتی رودولف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
روونا با تعجب به پنجره های باز خانه ریدل ها که شاید چند قرنی بود که باز نشده بودند نگاه میکرد.و مدام نقشه ای که با مرگخوار ها کشیده بود را در ذهن خود مرور میکرد.که نا گهان با صدای نازک اریانا به اتاق روبه روی خود نگاه کرد

_ووواااای ...خاله رووی خوب شد که اومدی....جوجه اردکتون خل شد.

روونا لحظه ای به فکر فرو رفت . انها در خانه ریدل ها جن خانگی داشتند، مار داشتند، کلاغ هم داشتند، گاها تسترال هم ان دور ور ها دیده میشد ؛ اما او جوجه اردکی را تا ان زمان ندیده بود.

_اریانا جون...چی چیمون خل شده؟

_همون جوجه اردکه دیگه

اریانا خود را از بالای سر زاغ سیو که در حال گشتن به دنبال چمدان بود، کنار کشید و با همان صدای ظریف گفت:

_جوجوی ناز من ؛ نترس الان خاله رووی درستت میکنه.

روونا:


_خاله رووی....رووی جونم

روونا از دیدن این صحنه در شرف سکته زدن بود . هوش ریونی روونا نیز از این واقعه کف کرده توانایی پاسخ گویی نداشت .روونا از دیدن زاغ اسنیپ در ان حال نام خودش هم فراموش کرد چه برسد به نقشه مرگخوار ها. روونا با افکت "خاک بر سر شدیم رفت"از اتاق بیرون دوید، و به سمت میز گرد مرگخوار ها رفت .
اریانا همین طور که با عشق محفلانه به زاغ نگاه میکرد گفت:

_خاله رووی....چرا در میری.واقعا چرا روحیه هم دردی و عشق و حیوان دوستی تو شما نیست؟واقعا چرا؟

و بعد دوباره چوب دستیش را به سمت زاغ گرفت و گفت :

_فنگیلی جونم اماده باش این دفعه دیگه سندرلا میشی...اکسپلیارموس!

در میز گرد مرگخوارها.
مرگخوار ها در همان اتاق تنگ مذکور همه با حفظ سمت به پوکر فیس گرویده بودند و به یکدیگر نگاه میکردند.
ناگهان روونا به شدت با در برخورد کرد .
_من....یه .....چیزی....باید بگم

_چی شد ؟ رفت

_نه. دوتا مشکل هست اولی اینکه میشه یکی نقشمونو خاطر نشان کنه

_و دومی

_سیو...کلاغت ....

با این حرف روونا سیو سریع از اتاق بیرون پرید و به سمت راهرو دوید. وسایر مرگخوار ها با اینچنین قیافه ای به روونا نگاه میکردند.

_بیا روونا. بیا نقشمونو دوباره بگیم


چه جالب




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
-پنجره هارو واکن عشق و بیار به خونه...لای لالالای لای لالالای لالای لای....دیرین دیرین دیرین دین...

آریانا با موهای بافته شده ولی شانه نشده، با سرعت زیادی از جایی به جای دیگری می پرید و درحالی که پنجره هارا باز میکرد و موهایش در اطراف صورتش تاب میخورد، اهالی خانه ریدل هارا بخاطر صدای زیبایش دچار سرسام کرده بود.

-یه امشب شب عشقه، یه امشب شب شوره...لالالالای لای لالای...

دختر که درچشمان سبز رنگش معصومیتی احمقانه موج میزد، دستش را به کمر زد و با خوشحالی به شیشه های باز نگاه کرد و چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و..
-واااای! چه جوجه خوشگلی!

پرنده ای سیاه، با پرهای چرب، منقاری دراز و چشمانی خشن متعجبانه به آریانا دامبلدور که حالا اورا در آغوشش فشار میداد نگاه کرد.
-واااای! چه جوجه اردک خوشگلی...اسمت چیه کوچولو؟!

پرنده، که صدالبته اردک نه و کلاغ بود، سه بار به صورت دختر نوک زد و خواست بگوید که کوچولو خودش، با آن قیافه شاد اعصاب خوردکنش است، اما آریانا که دست بردار نبود با خوشحالی پرسید:
-آخی...اسمت فینگیلیه؟!میای باهم دوست بشیم فینگیلی؟!

زاغ سیاه، قیافه اش را درهم برد و زبانش را درآورد و صدای ناهنجاری تولید کرد.
-وااااااااااااااای! مریض شدی؟اکسپلیارموس!

یک دقیقه بعد


زاغ روی زمین افتاده بود.

دودقیقه بعد


زاغ همچنان روی زمین افتاده بود.

سه دقیقه بعد


زاغ از جایش تکان نمیخورد.

چهاردقیقه بعد

زاغ نفس نمی کشید.

پنج دقیقه بعد

زاغ...

نویسنده:د مگه ملت علاف توئن؟!برو سر اصل مطلب!

یک ساعت بعد!


زاغ کوچک چهارزانو روی زمین نشسته بود و درحالی که پاپیون صورتی روی سرش را درست میکرد، با عشوه گفت:
-دو گالیون داری بهم قرض میدی؟میخوام برم یه پاپیون تازه بگیرم...این پاپیونه از مد افتاده!:aros:

آریانا دامبلدور فنجان قهوه دیگری برای زاغ ریخت و با ناراحتی گفت:
-نه...ولی یه ماهیتابه دارم...
-پس ماهیتابتو بده!
-واسه خودمه...
-نخیرم...من لازم دارمش!
-نه!
-آره!
-نه!
-آرررهــ...
-اکسپلیارموس!

پنج دقیقه بعد!

-من مارکو پولو هستم و باید به دورتادور زمین سفر کنم...چمدانم کجاست؟

آریانا با فرمت""به زاغ خیره شده بود و در دل آرزو میکرد که زاغ با او شوخی داشته باشد..آخر مارکوپولو؟چمدان؟دوردنیا؟نه...طلسمش بازهم اشتباه کار کرده بود، او یک سیندرلا میخواست نه یک جهانگرد علاف.
صدای قدم های سنگینی را از دوردست شنید و نگاهش را از زاغ برگرفت و به راهروی تاریک دوخت...روونا راونکلاو از میان سایه ها بیرون آمد.






ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۱۴:۳۸:۰۶
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۹ ۱۰:۴۸:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۵۸ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ایلین شنل بلند همواره در اهتزاز خود را که در لای در گیر کرده بود بیرون کشید و پس از غرولندی پیش خود،سرفه ای کرد و با تعظیمی پس از ان به سمت لرد افزود:
دروووووووووووووووود بر سرورمان!لرد ولدمورت کبیر،برنده شمشیر،شیرین تر از انجیر...
ایلین همچنان در حال سلام کردن با لرد بود که ناگهان همان دخترک محفلی-اریانا دامبلدور مانند قاشق شسته جلوی چشم او ظاحر شد و در حالی که برقی در چشمان محفلی اش که دارای انرژی مثبتی بود که چندان با هاله های جادوی سیاه ایلین برابری نمیکرد گفت:
سلام ایلین جونم!میشه بهم کمک کنی موهای این جن کوچولوی خوشگلو مرتب کنم؟
ایلین به لرد نگریست و گفت:
ارباب؟شما یه محفلی رو به درگاه راه دا...
که اریانا باری دیگر حرف او را قطع نمود.
ـ بیا دیگه ایلی جوووووون!
ایلین نگاه خود را از صورت شاد احوال اریانا به وینکی برگرداند که به شدت تلاش میکرد بیگودی ها و پاپیون های روی موهایش را بکند که البته این امکان به دلیل مراقبت چهار چشمی اریانا ممکن نبود.
ایلین در حالی که خنده خود را در گلو خفه میکرد گفت:
خوش میگذره وینکی؟این پاپیون ها خیلی به موهات میاد.
وینکی که قرمزی صورتش با قرمزی صورت ورونیکا برابری میکرد عربده کشید:
ارباااااااااااب!نجاتم بدید!
ارباب که صبر همایونیشان از اینهمه دردسر فقط به دلیل یک محفلی به تنگ امده بود غرولندی کرد و گفت:
بیا اری جان، بیا خاله ایلینت بهت پول میده برو قاقالی لی بخر،بعد از اونور مستقیم برو خونه عمو دامبلت که میخواد ببردت شهر بازی.
ایلین با نارضایتی گفت:
ولی ارباب...
ـ ولی بی ولی!اینهمه از خزانه همایونیمان بهتان میخورانیم!جیب خودمونه اختیارشو داریم!رد کن بیاد!
ایلین نفسی بیرون داد و چند نات از جیبش در اورد و کف دست اریانا گذاشت.
اریانا نگاهی به سکه ها انداخت و با ناز و عشوه گفت:
اررررررباب!دلتون میاد؟فقط همین؟
ارباب باری دیگر به ایلین اشاره ای زد.
ایلین باری دیگر با غرولند چند گالیون دیگر در دست اریانا قرار داد.
اریانا نگاهی به نات ها و سپس نگاهی به لرد وسپس نگاه خود را به سمت ایلین برگرداند.
ـ من ازینا نمیخواااااام!
ایلین با عصبانیت گفت:
پس دیگه چی میخوای؟جیب منو که خالی کردی!
اریانا نگاه خود را که برای اولین بیار شیطنت از انها میبارید به سمت شنل مخمل براق سبز رنگ ایلین برگرداند.
ذهن ایلین از کشمشی بودن اوضاع خبر دار شده بود و شستش خبر دار شد که با توجه به نگاه های قیض اور و شیطنت بار در حال نوسان اریانا بین شنل ارزشمند او که نشانه اباهت وی بود و نگاهش به لرد،جایز است شنلش را بردارد و...
ایلین پیش از انکه ادامه فکر خود را شرح دهد شنل خود را برداشت و دوپای دیگر قرض کرده و دوید.
ـ عه ایلی جون!وایستا!
ایلین صدای اریانا را در حال دویدن از فاصله ای نزدیک از پشت سرش میشنید.
به روبه رویش نگریست و به سرعت به داخل اولین در روبه رویش پرید.

همان لحظه،داخل اتاق میز گرد،جلسه:

مرگخواران با احوالی مشوش و درمانده ازاینکه چه کنند تا این دخترک محفلی را از دربار ارباب بیرون کننده سکوت کرده و درحالی که یک دست خود را ستون چانه شان کرده بودند همچنان به نقطه نا مشخصی خیره شده بودند.
اتاق در سکوتی بس سنگین قرار گرفته بود که ناگهان با صدای ناگهانی انفجار در و به همراه ان سقوط ایلین درست در وسط میز گرد((با افکت ورونیکایی:عااااااااا))سکوت اتاق به همراه دیوار صوتی و چند شیء در حوالی در شکسته شد.
سر تمام مرگخواران با شک زدگی به طرف منبع صدا برگشت.
ایلین با درماندگی از جا برخواست و در عرض چند ثانیه مانند انکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشد خود را جمع و جور و مرتب کرده و ایستاده و نفسی عمیق کشیده و گفت:
باز شما جلسه گذاشتین ومنو خبر نکردین؟؟
مرگخواران با همان پوکر فیس همیشگی به وی خیره شدند.
ورونیکا در حالی که تلاش میکردقطعات اره ی زبان بسته خود را جفت و جور کند گفت:
نمیخواد وانمود کنی ایلین.
سپس یک تکه از تیغه تکه تکه شده اره را درست از 2 میلیمتری گوش گیبن پرتاب کرده و باگریه فریاد زد:
اره بیچاره من خراب شد!اگه تا دوروز دیگه این محفلی رو ازاینجا بیرون نکنین خودم با همین دستام تکه تکه اش میکنم!
در گوشه ای از میز،روونا که در حال به کار گرفتن هوش ریونی خود و تا عمق در مدیتیشن فرو رفته بود،از مدیتیشن بیرون امده و گفت:
یافتم!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۵۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
-جنـــــــــــــگ!

مرگخواران، با فریاد و هوار کشیدن، روی همدیگر پریدند و به خیال اینکه چندین محفلی را زیر دست و پایشان گرفته اند، محکم و محکم تر فشار دادند تا محفلی ها له شوند و بمیرند.
آریانا، با تعجب به کوه مرگخوارانی که هر لحظه بزرگتر می شد نگاه کرد.
-ارباب، میشه منم بازی کنم؟

لرد سیاه، با عصبانیت به مرگخواران در هم چپیده نگاه کرد و گفت:
-نه! نه! یکی اینا رو از هم جدا کنه. اون کلاهم در بیار تو. با اون قیافت! :vay:

آریانا، با یک حرکت سریع کلاه را از سرش در آورد و به دنبال جایی گشت که کلاه را در آن فرو کند. سرانجام، چون جایی نیافت، کلاه را روی سر لرد گذاشت و با لبخند گفت:
-ارباب نگاه کنین چقدر بهتون میاد.
-

لرد سیاه چوبدستیش را بالا آورد. رو به آریانا گرفت و خواست وردی را ادا کند که درست در همین موقع از میان تپه ی مرگخواران، موجودی بیرون پرید و فریاد کشان با مسلسلش به اطراف شلیک کرد.
-وینکی جن کماندو!

آریانا لبانش را غنچه کرد و همانطور که برای گرفتن وینکی به جلو حرکت می کرد، گفت:
-اوغــودا! چه نازه!

لرد از همیشه عصبانی تر بود. لرد، خیلی خیلی عصبانی بود. لرد، آنقدر عصبانی بود که هورکراکس می شکستی، روحش در نمی آمد!

بعدتر، اتاق لرد سیاه

آریانا، همچنان که سعی می کرد وینکی را با نهایت قدرتش نگه دارد، گفت:
-نکن دیگه گوغولی مَغول بابا! نیگا چه خوب میشه این پاپیون صورتی رو ببندیم رو موهات. نیگا چقدر پر از آرمان های دوستی و محبتِ محفلانه میشی.

اتاق لرد سیاه، سراسر با کاغذ دیواری صورتی تزیین شده بود. گوشه ای از اتاق نیز، چندین عروسک خرسی روی هم تلنبار شده بود. آریانا اگر کمتر اکسپلیارموس می زد، قطعا در آینده، مهندس دکوراسیونی، عروسک سازی، آرایشگری چیزی می شد.

-نه! وینکی پاپیونِ بد نخواست. وینکی خواست جنِ آرنولد خووب شد.

چند اتاق آن طرف تر، مرگخواران و لرد سیاه در یک اتاق تنگ نشسته بودند تا در مورد دامبلدوری که به تازگی از سالادشان در آمده بود بحث کنند. اینطور که معلوم بود، بیرون کردن یک دامبلدور از خانه ریدل ها کاری بسیار سخت بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۶ ۲۱:۵۳:۱۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
در همین حال که همه ساکت بودند و رنگ چشم های ورونیکا کم کم از سفید به قرمز تبدیل میشد در خانه ی ریدل با شدت هر چه تمام باز شد.

-ببین لاکریتا وقتی میگم اینقدر از اون جن بی خاصیت دفاع نکن برای همینه که الان مجبور نشیم خودمون بریم خرید کنیم.
-گیبن صد دفعه بهت گفتم که ...

که ناگهان چشمشان به محفلی مرگخوار خورد.
-محفلی ها حمله کردن اماده بشید.
-استیو پفای .

سیوروس با چوبدستی اش طلسم گیبن را به طرف دیگری هدایت کرد و در حالی که از کله اش دود قرمزی می امد فریاد زد:
-صبر کنید . صبر کنید.

لاکریتا که صدای سیو را شنید از پشت میزی که زیرش پناه گرفته بود بیرون امد و به سمت سیو رفت.
-سیو چی شده ؟
-چیزی نیست فقط...
-مطمئنی چیزی نیست ؟

و با دست به ورونیکا اشاره کرد. سیو کاملا ورونیکا رو از یاد برده بود . صورت ورونیکا سرخ شده بود . پف کرده بود اینقدر که امکان داشت هر لحظه بترکد و بالاخره ترکید.
-نــــــــــــــــــــه من ارّه مو میخوام .

با صدای جیغ غیر منتظره ی ورونیکا تمام مرگخواران از اتاق و سوراخ سنبه های خانه ریدل به اتاق اصلی هجوم اوردن و با آریانا مواجه شدند.




ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۶ ۱۷:۵۲:۴۷

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
با فرمان ولدمورت، سيوروس به سمت دخترک رفت تا از خانه ى ريدل بيرونش کند. اما قضيه به اين سادگى ها نبود. دختر با شوق به سمت ولدمورت رفت.
- راستى ما هنوز با هم آشنا نشديم ارباب. من آريانام.

و دستان سفيد و سرد ولدمورت را گرفت.
- شما اسمتون چيه؟

و وقتى صورت بى حالت و سرد ولدمورت را ديد سريع او را بغل کرد.
- مهم نيست که اسم نداريد. اصلا ناراحت نباشيد.. من شما رو ارباب صدا مى کنم ارباب.
سيوروس:

ولدمورت ابتدا دست راست آريانا كه محكم دور كمرش قفل شده بود را با انزجار جدا كرد و بعد دست چپ او را.
- ديگه ما رو بغل نکن. ما از بغل متنفريم. :vay:
- اما ويولت گفت شما بغل دوست داريد.
- سيو اينو از جلو چشممون دور کن.

سيوروس جلو آمد و دست آريانا را گرفت.
- بيا اينجا دوشيزه دامبلدور.

آريانا دستي براي ولدمورت تكان داد.
- ما ميريم يه دور تو عمارت بزنيم و با مرگخوارا آشنا بشيم. ارباب شما هم بعدا بيايد.

و درحالى که از سر ولدمورت دود بلند مى شد از اتاق بيرون رفتند. آريانا نگاهى به اطراف انداخت. براى او که عمرى در خانه اى کوچک و شلوغ و در کنار ويزلى ها زندگى کرده بود، آن جا زيادى بزرگ و آرام بود.
- من دلم مي خواااااد يه بچه باااااشم.. مثل يه بچه که سرررر به هوااااست.. دنبال بازى بادبادکاست..
- آريانا مي شه آواز نخوني؟

آريانا خواست اعتراض كند كه اينجا خيلي ساكت و حوصله اش سر مي رود كه ناگهان صداى وحشتناکى به گوش رسيد.

تر تر تر تر تر تر تر

درحالى که سيوروس با آرامش ايستاده بود و گويا هر روز اين صدا را مى شنيد، آريانا چوبدستى اش را بيرون آورد و به سمت صدا دويد.

- اکسپليااااااارمووووس!

لحظه اي سكوت برقرار شد. سپس چوبدستى تکان هاى شديدى خورد و شروع به تق و توق کرد. همه با تعجب زل زدند به نوک چوبدستى که ناگهان جرقه ى قرمز و زردى از سر چوبدستى خارج شد. جرقه ابتدا به سقف خورد و قسمتى از سقف فرو ريخت. سپس برگشت به ديوار خورد و بعد از خراب کردن ديوار به سمت منبع صداى تر تر تر تر تر رفت و صاف خورد وسطش. اره برقى از دست صاحبش روى زمين افتاد. لحظه اى سکوت و..

بومب!

اره برقى منفجر شد.

آريانا:
سيوروس:
ورونيكا:


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۱۳ سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید


-مقصر تویی سیو...قبول کن!

سیوروس سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند. ولی این کار، در حالی که لرد سیاه در فاصله بسیار کمی از او ایستاده و به چشمانش زل زده بود، کار بسیار سختی بود.
-ارباب! من نمی دونم چطوی وارد شده. ولی اگه بهم اجازه بدین می رم و درباره این موضوع تحقیق می کنم. مقصر ها رو پیدا می کنم و تحویل شما می دم.

-دالی!

هر دو جادوگر شوکه شدند. هرگز سابقه نداشت کسی با صدای "دالی" وارد اتاق لرد سیاه شود.
ساحره ای سفید پوش، با موهایی که به شکل نامرتبی بافته شده بود داخل اتاق پرید.
-علامتم خوشگل شده؟ خیال دارم رنگش کنم! سیاه خالی خوب نیست.

و ساعد دست چپش را جلوی چشمان دو جادوگر گرفت.
سیوروس آرزو می کرد زمین برای لحظه ای دهان باز کرده و او را ببلعد. ولی زمین نامرد تر از این حرف ها بود. باز نکرد!
لرد سیاه نفس عمیقی کشید. نفسی که واضحا برای کسب آرامش کشیده شده بود.
-کی...علامت شوم رو...روی...دستت...زد؟

آریانا خشم موجود در سه نقطه ها را درک نکرد. آریانا لرد سیاه را نمی شناخت.
-اون جادوگر اخموهه که جلوی در ورودی بود. بهش گفتم مرگخوار شدم. بیشتر اخم کرد. ولی علامتمو زد.

-وکی گفته تو مرگخوار شدی؟
-ی...یعنی...نَ...نشدم؟ خب...می دونین که...من داشتم می رفتم سبزی بخرم. تصمیم گرفتم آپارات کنم. که کردم...و وسط سبزی فروشی ظاهر شدم.
-اون سبزی فروشی نبود. ظرف سالاد ما بود. تو ناهار ما ظاهر شدی.
-خب به هر حال...گفتم حالا که اومدم بمونم خب! میگم...ارباب...ارباب...بیا یه سلام خاص اختراع کنیم. فقط برای خودمون دوتایی. باشه؟

لرد سیاه رو به سیوروس کرد.
-سیو...اینو ببر. این سفیده. این خواهر دامبلدوره. این اخراجه. باید از اینجا بره. پرتش کنین بیرون.نمی خوام ریختشو ببینم.




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


هکتور تلاش کرد طلسمی سریع روی شناسنامه اش اجرا کرده و نامش را عوض کند. ولی موفق نشد. هکتور تمام زندگیش را وقف معجون سازی کرده بود. البته در آن مورد هم زیاد موفق نبود ولی این موضوع فعلا اهمیتی ندارد.
لرد سیاه با چشمانی که از شدت خشم به رنگ اصلی خودش یعنی سبز باز گشته بود به هکتور خیره شد.
-هک!...ما الان از وسط نصفت می کنیم.

هکتور وحشت زده ناخن هایش را می جوید.
-ارباب طولی یا عرضی؟ لطفا طولی نباشه ارباب...اونجوری دیگه خیلی نازک می شم.از کمر نصفم کنین...شاید بتونم معجونی اختراع کنم که به اون شکل به زندگیم ادامه بدم.

لرد سیاه علاقه ای نداشت که هکتور بتواند به زندگیش ادامه دهد...ولی ظاهرا یک نفر در اتاق حضور داشت که به این موضوع علاقمند بود!
نجینی با عصبانیت به هکتور نگاه می کرد. ولی رفته رفته چهره اش باز تر شد. هکتور از این فاصله زیاد هم بد به نظر نمی رسید. ماری که سری انسانی داشت! آنها می توانستند با هم ازدواج کنند و صاحب "هکتورچه" های فراوانی بشوند.
نجینی با فش فش مختصری این ایده اش را با لرد سیاه در میان گذاشت. مسلما داماد رویاهای لردسیاه هکتور نبود...ولی خب...لرد سیاه با وجود همه پلیدی، به نظر دخترش اهمیت می داد!
-هوووم...ازش خوشت اومده؟ به نظر من که خیلی زشته. ولی اگه قبولش داری من حرفی ندارم. باید از سیوروس بخوام معجون تغییر شکل اینو دائمی کنه. بعد می تونین با همدیگه به سمت خوشبختی بخزین. ما دیگر جغدی نمی خواهیم. به جایش سه نوه پسر و چهار نوه دختر می خواهیم!


پایان









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.