هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۰:۳۷ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#48

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
-واییییییییییییییییییییییی!مامانی این چیه!چه قدر شبیه دماغ تو میمونه!منم از این میخوام!مامان من از این دماغا میخوام!
-ساکت باش بچه, شما ببخشیدش آقا این نمی فهمه چی میگه!منظورش دماغ فیل بود!آخه میدونین من تازه جراحی کردم...
-نه خیرم!منظور من دماغ مامانی قبل از عمل بود!دماغ خود خود خود تو!
-گفتم ساکت باشین!کسی از جاش تکون بخوره با همین سوراخ سوراخش می کنم!متوجه شدین!تو ...برو رانندگیت با بکن .من باید تا پنج دقیقه دیگه میخوام خیابون برانگتون باشم.این دفعه درست رانندگی کن لطفا!
ملت که با پدیده نو مراجعه شده بودند به مانندد یک هیپوگریف به اسلحه خیره شده بودند.مرد با وجود اینکه اسلحه در دستش بود با دیدن نگاههای خشمناک آنها احساس خطر کرد.چاره ای دیگر نداشت<مجبور بودتیری هوایی شلیک کند و سپس تا بتواند از اتوبوس پیاده شود.مجبور بود ماشه را بچکاند...
چیک..چیک چیک!
-وای نه!
او فراموش کرده بود اسلحه را پر کند !ولی نکته جالب این بود که از قرار معلوم کس دیگری در اتوبوس توجه این امر نشده بود. تنها تفاوت ایجاد شده این بود که این بار همگی با اشتیاق به اسلحه نگاه می کردند.مردک به خود آمد و سعی کرد با تمام توان خود و با جدیت فریاد بزند:
-گفتم بشینین سرجاتون وگرنه...!راننده منو برسون به خیابون..
-باشه بابا!الان!ولی شیطون نگفتیا این چیه ها؟
ناگهان بچه فریاد زد:
-مامان من فهمیدم این چیه!این دماغ قبلیته!
-ساکت باش!آقای رانننده میشه لطفا حرکن کنین!فکر کنم بچه ام تب داره!
ارنی بار دیگر به پشت صندلی خود نشست.مردک همچنان سعی می کرد قیافه خود را بی رحمانه نشان دهد.




Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۷:۵۰ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵
#47

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
يارو هم مي ره درست همون جا میشینه!دوباره تا میاد روی صندلی بنشینه:
-هوووووو!مردک (به معنای مرد کوچک) اینجا چه جای نشستنه؟!
پسر بچه:مامان،میگیرم خفش میکنما!بببین با "بوقی" چی کار کرد!(نکته:بوقی:نام جغد مذبور است!)
مرد با تعجب از جاش میپره و یه جغد که با حالت مظلومانه ای روبه روش نشسته خیره میشه!
مرد:ا..ای..این چیه؟جـــــــــــــــــــغـــــــد!(با لحنی که وقتی یک سوسک میبینید و فریاد میزنید بخوانید!)
استن:اوا چی شد عزیز؟نبینم ناراحت باشی ،ما مشتریامون برامون خیلی مهمن !چی میل داری برات بیارم؟
مرد:منو زودتر برسونین به خیابون برانگتون مفهمی؟اینقدرم حرف نزن!
ارنی فورا ترمز میکنه و جمعیت حاضر در اتوبوس به در و دیوار میچسبن برمیگرده به طرف ماگل و با عصبانیت میگه:هووووو! داداش نبینم که با شاگردم این جوری حرف بزنی! وگرنه میگیرم همین جا طلسم آوادا رو روت اجرا میکنم ،با محیط آشنا بشی!
دهنش رو در حالی که دو میلیمتر بیشتر با گوش مرد فاصله نداشت باز کرد و با صدای بلند فریاد زد(خوب فریاد بزنه اصولا صدا بلند میشه ،برای چی میگم؟!!): فهمیدی؟
پسر بچه:بکشش! آفرین!
و چوب جادوشو از توی جورابش در میاره و به طرف چشم فرد مذبور(!) میگیره!
مرد که با دیدن یه تکه چوب خنده ش گرفته و در عین حال فضا براش مشکوکیوسه یه دفعه میزنه زیر خنده و پخش زمین میشه ،یک ربع بعد بلند میشه و با دست میزنه پشت ارنی (مثلا میخواد بگه :"بلا!شوخی شوخی با منم شوخی؟! که البته این حالتش بود فقط!) و میگه:از همون اولش میدونستم یه روز گیر این دوربین مخفیا میفتم....
ارنی:چی؟دوربین مخفی چیه؟...فحش میدی؟به من فحش میدی؟
و میاد که با چوب جادو یک ضربه به طرف وارد بکنه که اون فورا متوجه خطر میشه و از توی جیبش یه اسلحه در میاره...
مرد:هیچ کس از جاش تکون نخوره وگرنه خودم میکشمش!
بچه ی کوچکی در همون نزدیکی: وایییییییییییی!(اظهار وجود!)
....


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
#46

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
يارو هم مي ره درست جايي مي شينه كه جادوگرا يادشون رفته كامل پاكسازي كنن! مي شينه و زيرش یکی از وسایل شوخی های ویزلیه.
به محض نشستن ناگهان صدایه وحشتناکی به همراه دود و بوی لجن به هوا میره.
پسر بچه ای در انتهای اتوبوس: مامان مامان این آقاهه ....
-هیس بچه
-آخه مامان این الان...
-اء بچه میگم ساکت پشین سره جات
-آخه خودت همیشه میگی این کارا بده...وای مامان خفه شدم

مرد که از انفجار چند میلی متری زیر خودش رنگش مثل بینز! سفیده شده بود بلدند شد و رفت یه جایه دیگه بشینه در حالیکه سعی می کرد اتفاق چند ثانیه پیش رو اصلا به رویه خودش نیاره گرچه الان دیگه مطمئن نبود که واقعا خودش بوده یا نه.
مرد به سمت انتهای اتوبوس حرکت میکنه و میره که در کنار پسره بچه ی در اون قسمت بشینه که اگه اتفاقیم دوباره افتاد تقصیر اون بندازه





Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
#45

باتيلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 76
آفلاین
- فكر مي كنم يه ماگل رو سوار كرديم!
ارني يه نگاهي به سراپاي مسافره، ارني، خودش و بعد مسافرا مي اندازه. مي گه:
- مطمئني استن؟!
استن هم سرش رو بالا و پايين تكون مي ده و مي گه:
- صد در صد!

ارني يه بلندگوي ماگلي از زير صندليش بر مي داره و توش مي گه:
- مسافران عزيز و گرامي! وضعيت بنفش مي باشد.
مسافرها هم يه نگاهي به كاغذي كه در داخل اتوبوس زده شده نگاه مي كنن. اونجا انواع وضعيت ها نوشته شده.

" وضعيت بنفش: يه ماگل وارد اتوبوس شده است."

ارني براي اين كه حواس ماگله رو پرت كنه مي گه:
- آقا يك لحظه به ان نقشه نگاه كنين. اينجا مي خواين برين ديگه؟!
در همين لحظه ملت از فرصت استفاده كرده و شروع مي كنن به جمع آوري وسايل جادويي! هي چوبشون رو اين ور اون ور تكون مي دن و چيز ميزها رو يه گوشه در ته اوتوبوس جمع مي كنن.

استن پشت ماگله مي زنه و مي گه:
- بله ديگه! ما شما رو نزديك خيابون برانگتون مي بريم!!
ارني كفش استن رو با پوتين پونصد كيلوييش له مي كنه!
زير لب مي گه:
- آخه احمق! بگو تا اونجا نمي ريم بلكه پياده شه بره! چقدر تو شعور داري! اصلا هوش داره مثل فواره از كله ات مي زنه بالا!
تا مي آن اوضاع رو ماست مالي كنن مي بينن كه ماگله رفته قسمت مسافرا! ملت هم به اين حالت دراومدن:
دهن بچه ها رو محكم با دست گرفتن تا يه وقت سوتي ندن!

يارو هم مي ره درست جايي مي شينه كه جادوگرا يادشون رفته كامل پاكسازي كنن! مي شينه و زيرش ...


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفي؛
و اگرچه


اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
#44

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
-داخل دهکده!؟
-بیا تو!
-آقا سر لندن هم میری؟!
-بیا بشین دو دقیقه دیگه میرسیم!


استن شانپایک کمک راننده ی کر کر خنده ی اوتوبوس شوالیه دو مسافر تازه ی اوتوبوس رو به داخل راهنمایی میکنه...

استن: به اتوبوس شوالیه خوش اومدید!...این اتوبوس شما را به هر کجا که بخواهیم میبرد!
مسافر یک: اتوبوس شوالیه؟!...چه اسم خزی!
مسافر دو: دو گالیون!؟...چه خبره آقا...مگه میخوای ابوالهول هوا کنی؟!
استن: اگه ناراحتی میتونی سوار نشی عزیز من!...ارنی بگاز بریم!

ارنی پرنگ با چشم نگاهی به در اوتوبوس میکنه و در اوتوبوس خود به خود بسته میشه!

ارنی: تقصیر توئه دیگه...هی میگم سمت پایین شهر نیایم جادوگرهای درست و حسابی ای توش نداره!
استن: من خودم بچه ی همین جاهام داداش!...میخوای بچه محلامو بزارم برم؟!

ارنی: دیدیم بچه محلاتو!....مثل....هی استن....یکی بقل خیابون وایستاده بود ردش کردیم!...از بس حواسمو پرت میکنی!
استن: برگرد برگرد!...من یادمه تو دوران آخر تحصیل هاگوارتزم خونمون اینجا بود...اون پارکه رو میبینی؟!...من همیشه اونجا با دوستام تلپ بودم!
ارنی: به خاطر همین الان شدی شاگرد من!

ارنی دنده عقب میره تا جایی که اتوبوس به فرد مورد نظر میرسه...


استن: به اتوبوس شوالیه خوش آمدید!...این اتوبوس شما رو به هر کجایی که میخواین میبره!

مردی قدبلند و شیک پوش با نگاهی سرشار از تعجب به استن و نوع لباس پوشیدنش و بعد از اون به اتوبوس شوالیه میکنه...

مرد: تا خیابون برانگتون هم میرین؟
استن: بله هر جایی که فکرشو بکنید...البته در بریتانیا!
مرد: وااااااو...من تا حالا یه همچین چیزی ندیده بودم!


مرد از پله های اتوبوس بالا میاد و در همین لحظه ارنی با نگاهش در اتوبوس رو میبنده و حرکت میکنه...

استن: شما بر اساس جایی که تویه این اتوبوس میگیرین باید پول پرداخت کنین...مثلا اون اتاق آخری که با تمام سیستم های روز مطابقت داره دقیقه ای دو و نیم گالیون برات آب میخوره که البته اونو برای جادوگرای پولدار تعبیه کردیم.
مرد: گالیون؟!...جادوگر؟!


مرد با نگاهی حاکی از بهت و حیرت و تعجب زدگی مفرط به در و دیوار اتوبوس نگاه میکنه...در همین لحظه استن به سمت ارنی میره...

استن: ارنی فکر کنم مشکل ایجاد شده!
ارنی: چه مشکلی؟
استن: فکر میکنم یه ماگل رو سوار کردیم!


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۹:۵۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
#43

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!


درون اتوبوس

شخص مخوف: هی جسی، وقتشه...بلند شو..بلند شو..آواداکداوارا رو نصیبششون کن...اینا باعث شدن اینیگو بمیره..بکششون...
جسیکا اکنون چهره ای شیطانی داشت، چشمانش برق می زد، موهایش آشفته و ژولیده، لبخندی مرگبار روی لبش نقش بست و با فریاد گفت:
- آره، من شما ها رو خواهم کشت...
و پنجره اتوبوس را کنار زد که سرش را بیرون آورد و سرهای مبارک دشمنان را هدف گیرد و آواداکداوارای ناز را نصیبشان نماید که ناگهان صدایی دیگر از پشت سر به گوش رسید..:
- بیشین بینیم بابا...
و جسیکا را عقب کشید و وسط اتوبوس روی زمین ولو نمود، جسیکا و شخص مخوف با قیافه ای وحشت زده اینیگو ایماگو را نظاره می کردند که جلویشان ایستاده بود...
جسیکا:
شخص مخوف: اهوم..مگه تو نمردی..آها فهمیدم..روحی نه..
اینیگو: امتحان می کنیم...
چوبدستی اش را در آورد و صورت مرد مخفوف را هدف گرفت:
مرد مخوف: گویا واقعی هستی...
مارکوس که پشت فرمون نشسته بود خود را روی زمین پرتاب کرد و فریاد زد:
- ملت بخوابید رو زمین...تو منطقه جنگی هستیم...
یکی پس از دیگری رگبارهای افسون ها مختلف با اخگرهای نورانی و رنگارنگ به شیشه و بدنه اتوبوس اصابت می کرد و همینطور رگبارها به داخل می آمدند....

اتوبوس محکم به یک درخت از درختان کاج جنگل های هاگزمید اصابت کرد و و کاملا متوقف شد...


بیرون اتوبوس

- رئیس بترکونیمش..شاید هنوز دارن جون میدن..هان؟
پدرخوانده دستمال گردن خویش را صاف نمود و با چشمانی گرد کرده و کاملا باز دقیقا درون اتوبوس وا رفته را نظاره می کرد...
در یک حرکت فوق انتحاری جسی پاتر میپره بیرون اتوبوس...
پدرخوانده: نزننیش، دینامیت بسته به خودش..
ملت:
جسی: ها..هر کی جرات داره بیاد جلو...
پدرخوانده: خل شدی..خب مذاکره می کنیم..محموله رو نزدیک اینجا قائم کردیم..این دیگه به درگیری نیاز نداره...
جسی با قیافه ای متفکر به کله کچل باباخونده خیره شد و سپس رو به اتوبوس کرد و با داد و فریاد گفت:
- آهای...آقا مارکوس...بذار رو سی دی چنجر..سی دی پن..ترانه دوم..آهنگ گادفادر یا لاو استوری......
پدرخوانده: خدایا ما را ییآمرز..
در حینی که آهنگ زیبا و ملایم به گوش می رسد، صداهای بزن و بکوب و رد و بدل شدن افسون های به گوش می رسید...


5 دقیقه بعد

جسی: هوی اینیگو، بپر اون بیل رو وردار بیار..خاکشون کن...گناه دارن..تازه آلوده هستن..بذار زودتر تجزیه بشن..
اینیگو در حالیکه ک به فکر فرو رفته بود پرسید:
بیل؟ من که زورم ه وبمسترها نمیرسه، بیل رو چطوری از منو مدیریت بردارم بیارم اینجا..
جسی:
مارکوس ناگهان فریاد زد:
هی..اون یارو مخوفه در رفت، بگیرش جسی...


ادامه دارد...


ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۵ ۱۲:۳۴:۱۷

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۰:۴۹ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
#42

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
ـ هی اینیگو!
یک شخص مخوف با بارانیِ مخوف به جلو وارد شد و به سمت بارانیِ اینیگو رفت...
شخص مخوف: دِ لا(بوق بوق بوق) من هی میگم یک بارونی برای خودت بخر... حالا جلوی این همه ملت من چطور بهت بدم این کوکائینا رو؟

صحنه اسلوموشن...فِید... بلور...

جسیکا پای اتوبوس زانو زده و شروع هق هق میکند به.
جسیکا:
ـ دِ مرد...چیت کم بود؟ نون و آبت کم بود؟ (بوق)... این محفل به این خوبی...این همه دوست...چرا زندگیتو اینجوری کردی؟
شخص مخوف: حالا جنازه شو جمع کنین بوی بد میده.
جسیکا طی یک حرکت انتحاری میشود بلند.
شخص مخوف: آقا مگه من چیکاره ام؟ خودت تحت تعقیب شدی... اینیگو، عزیزترین شخصتو کشتی...بدبخت شدی...توالان بیکسی...بدبختی...غمگینی... شبا خوابت نمیبره... به ویروس مالدبر دچار شدی... تو یک بدبختی! بیچاره! بی ارزش؟
جسیکا دچار میشود فوران احساسات به و اشکهای بلورین گوله گوله از چشمان پر فروغش جاری میشوند.

راننده: چاییمون یخ کرد آبجی... بیخ جنازه شو آدم بی ارزشی بود. همین کرکسا و جغدا میخورنش

بنگ...بونگ...
فید...بلور...

جسیکا که طی یک حرکت انحتاری تبدیل به یک مجرم شده، یک پالتوی سیاه به تن میکند، یک عینک آفتابی میزند و خشاب رولرش را پر میکند.

شخص مخوف: خوبه... فقط یه چی کم داری که اونم سیگاره... بیا ازینا بکش... حال میده... من برم به مغازم سر بزنم تا دیر نشده.
و به سمت بستنی فروشیِ فلوریان فورتسکیو راه می افتد.

جسیکا: :smoke:
ده دقیقه ی بعد...

اتوبوس شوالیه مجهز به توربوی دو اتشه، و امکانات رفاهیِ فراوان به سمت یک شهر شلوغ پر از برج می افتد راه.

جسیکا در فکر:
ـ انتقاممو میگیرم... همه ی اعضای اون باند رو میکشم...(آقا ما نفهمیدیم ما گفتیم 50 سال پیش...چرا شد الانا؟)(راستی این بانده از کجا اومد؟)

در همان حال....شهر شلوغ...
رییس تبهکاران: بچه ها آماده باشین جسی ژانگولر میاد هممونو بکشه... زنده میخوامش!

ادامه دارد


I Was Runinig lose


اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵
#41

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!


اینیگو با چهره ای شادمان گویا که از حرف پرستار روحیه گرفته باشد، با شتاب و عجله خود را به سمت راست و درب اولین اتاق رفت، پشت آن ایستاد، تفی بر روی دستان خود کرد و آن را بر موهایش کشید و آن را عقب داد، چند سرفه خفیف کرد تا گلویش را صاف کند، کمربندش را سفت کرد و با دستش چند ضربه به درب وارد کرد...
تق تق تق تق تق !
- بفرما !
اینیگو با روحیه درب اتاق را باز کرد و داخل شد، چشمانش به دکتر حسن مصطفی افتاد که روبه رویش پشت میزی لم داده بود و سیگار دود می کرد، افتاد با تعجب به دکی خیره شد، دکی هم با تعجب بیشتر سیگار را در جا سیگاری گذاشت به او اینیگو ایماگو خیره شد، هر با به سمت هم آمدند، اینیگو به جلو قدم بر می داشت و او از پشت میز خویش به سمت اینیگو...در یک لحظه در فاصله دو متری هم قرار گرفتند و با هم در یک زمان گفتند:
- تووووووو ؟؟؟؟!!!!!
اینیگو: آره من! تو غلط می کنی هنوز تو سنت مانگوئی، بزنمت مغزت بیارم تو شکمت..؟ متقلب!
دکی: چی داداش، یادم نرفته نامردی هاتو! آقای نامرد ! بزنم چشاتو در بیارم....
دو نفر دست به یقه شدند، دک و دهن همدیگه رو هدف قرار دادند و دئه برو...
تق توق...
به جان یکدیگر افتاده بودند و تا سر حد مرگ همدیگر را می زدند...
درب اتاق دکی باز شد، و آن دو از دعوا متوقف شدند، پرستار با تعجب در میان چارچوب درب اتاق ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد:
- اهم، دکتر اگه مزاحم هستم برم، گویا با شیوه نوینی درمان می کنید...
دکی: ها...آره..یه شیوه جدیده...کارتو بگو..!
پرستار: می خواستم بگی شخصی با نام جسی پاتر می خواد بیاد تو..چیکار کنم..؟؟
اینیگو: ها..خانم پرستار بگو بیاد...همونه خودشه...

10 دقیقه بعد

دکتر پروفسور استاد حسن مصطفی با لباس سپید دکتری خویش پشت میزش با حالتی بسار متشخص نشسته بود و در جلویش جسی پاتر و اینیگو ایماگو روی دو صندلی و در حال نوشیدن چای بودند:
دکی: خب...مشکل چیه؟
جسی: ما بگیم..آقا...
دکی: بوگو عزیزم...
جسی: آقا..این همش تو توهمه..دائما توهم میزنه...منو اسمشونبر دید چند دقیقه پیش دم در...
اینیگو: نخیر..من توهم نمیزنم...خواستن منو خراب کنن دکی جون، تو چایی من کوکائین ریخته بودن.!
دکی: چی چی ئین؟ این دیگه چیه.؟؟! هوم م م ؟!
جسی: آقای دکتر، این یه ماده خفنه میبره آدم رو تو خماری...از مشنگستان خریده...
اینیگو: من نخریدم...مطمئنم کار مارکوس بوده...
جسی: دروغگو، تو اصلا همش دروغ میگی...مارکوس نازه..مثل گل پیازه...
اینیگو: آخه آدم..............
( سانسور شد* برای کودکان زیر 90 سال ممنوع اعلام شد، سازمان ملل*)

بعد از این یکی ه دو ها آخرش نتیجه در کار نبود... جز اعتیاد...


دم در بیمارستان
بقل اتوبوس

- هوی مارکوس بیا اینو وردار ببر....
مارکوس کله اش را از پنجره اتوبوس میاره بیرون و میگه:
- چی رو برم؟؟؟
اینیگو: این دختره رو...
و به سمت راستش به جسی اشاره کرد که صورتش را گرفته بود و های های گریه می کرد...
مارکوس با تعجب به جسی نگاه کرد و گفت:
- کجا ببرم؟؟؟
اینیگو: سازمان ترک اعتیاد سه دسته پارو، پیش بانو ونوس ! خانم معتاد به الکل صنعتی 100 در صد و کوکائین آبی هستند...
مارکوس:
در همین بین در میان آن جمع گفتگو، صدایی از پشت به گوش رسید که داد میزد:
- هی اینیگو....

ادامه دارد....


ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۴ ۱۲:۲۰:۵۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵
#40

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
اینیگو که با جادو برای خودش چایی درست کرده بود در حالی که سوت میزد متوجه چیزی شد... .

یک جفت چشم سیاه و درخشان از بیرون اتوبوس به اینیگو زل زده بودند. اینیگو از جایش بلند شد و به بیرون از اتوبوس رفت. در مقابل اینیگو لرد ولدمو...
- بیدار شو... هــــــــــــــوی!
- ها! چی شد؟! ولدی اومد پیشم!؟
-چرا چرت و پرت میگی! پاشو بابا خواب دیدی. اخه من چند بار بهت بگم چایی مرغوب بخور، این چایی ها سه تا صد تومن هستن! این پولاتو می خوای ببری سر قبرت ؟! دیگه ازت سنی گذشته یه ذره مراعات حال منو بکن که می خوام نامزدت بشم!
اینیگو از جا پرید و گفت:
- من هنوز جوونم... نگاه کن! دستمو نگاه.... میبینی این دست هنوز جای حلقه داره!
جسیکا با دیدن حلقه های ازدواج اینیگو شوکه شد و آروم آروم بلند شد و بدون هیچ حرفی با گریه اتوبوس رو ترک کرد( نکته: Tark=درست Tork = غلط )
از آخر اتوبوس ، مارکوس به سمت اینیگو رفت و شروع به دلداری دادن کرد:
- اصلا نگران نباش... اینا هم مثل زنای قبلیت به ظاهرت نگاه کرده بودن! خوب گناهشون چیه از باطنت خبر ندارن که... اگه از همون اول بگی که چه آدم ( بــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق ) هستی دیگه این اتفاقا نمیوفته!
- مارکوس برو گمشو از اتوبوس بیرون مگر نه اتوبوسو میندازم بیرون هـآ!
- برو بمیر بابا من خودم پوسترای رضا زاده رو دارم اونوقت تو اومدی واسه من آنجلینا جولی میشی!
اینیگو با یک حرکت آکروباتیک مارکوس رو نقش بر زمین بیرون اتوبوس کرد سپس رفت که یک نگاهی به سنت مانگو بندازه....
دم در سنت مانگو چند تا کل گنده وایستاده بودن که هر کدوم در مورد زندگی سختشون در این دوران سخن می گفتند. اینیگو بدون توجه به آن ها وارد سنت مانگو شد ولی قبل از اینکه کاری انجام بده اول دست در جیب گشادش کرد و یک دستگاه کوچک در آورد. دکمه را می فشاریم! تا دکمرو فشار داد با خودش گفت:
- عجب دزدگیر باحالیه این ماجی.... چی چی بود!!!!؟ ولش کن بابا!!!
سپس آن جعبه کوچک را در جیبش گذاشت و به سمت آسانسور رفت.
در داخل آسانسور بیماری های قلبی رو طبقه ی 33 نشان داده بود. اینیگو مطئن شد که تا مالدبر به طبقه ی 33 برسه مرده! ولی با این حال دکمرو زد و به سمت بالا رهسپار شد.
طبقه ی 33 بیماری های قلبی!
- دمت گرم آبجی!
اینیگو بعد از تشکر به سمت پرستارانی رفت که در انجا برای راهنمایی ایستاده بودند. وقتی اینیگو به آن ها نزدیک شد از اون طرف مالدبر اومد و با خوشحالی گفت:
-اینیگوی عزیز! اومدی ملاقات من!
- مگه بستری شدی؟!
- آره... دمت گرم چه مرامی داری!
- برو بابا!!!!
سپس رو به پرستار کرد و گفت:
- آبجی من الان یه مشکل قلبی دارم!
- بفرمایید چه مشکلی دارید!؟
اینیگو با حالتی دخترانه شروع به صحبت کرد:
- من..... من عشقمو از دست دادم!!!!!!!!!!!من جسی می خوام..... جســــــــــــــــــی
پرستار با کمی تامل متوجه قضیه شد و لب به سخن گشود:
- خوب این مشکل خیلی کم پیش میاد ولی همین اتاق( اشاره به سمت راست اتاق اول) رو برید داخل یه دکتری هستش که مشکلت رو در عرض سه فوت حل می کنه!
ادامه دارد....


عضو اتحاد اسلایترین


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۲۲ دی ۱۳۸۵
#39

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام

خارج از رول : دوستانی که پست میزنن سعی کنن رولشون نه کوتاه باشه نه بلند که فرد بعدی رو ترغیب به پست زدن کنه !
====

اینیگو با بی میلی از اتوبوس خارج شد ، اطراف رو نگاه کرد ، درنگ کرد و به سمت موتور رفت . در موتور را به آرامی باز کرد و دید جسیکا صورتش از اشک خیس شده .
اینیگو : چی شده ؟ چرا جیغ زدی ؟!
جسیکا با دست به سرش اشاره کرد ، بله ، موهایش دور پره ی موتور گیر کرده بود .
بالاخره بعد از کلی تلاش اینیگو تونست موهاش رو از دور پره باز کنه و در حالی که با پشت دست عرق های روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت : پاشو بیا برو توی اتوبوس بشین ، این یه بار و بیخیال بچه شهرستانی شو !
جسیکا گفت : ها ؟؟
اینیگو ادامه داد : هیچی بابا بیا تو ماشین !
جسیکا : ها ؟؟
اینیگو با دست به توی ماشین اشاره کرد و بالاخره جسیکا بلند شد و از در پشتی وارد اتوبوس شد . اینیگو احساس کرد زیر پایش در حال خالی شدن هست که به سرعت به سمت اتوبوس رفت و وارد شد . اتوبوس نیز داشت پایین میرفت ، اینیگو که احساس خطر کرده بود به سرعت استارت زد .
بالاخره بعد از مدتی استارت زدن اتوبوس روشن شد ، با فشاری که بعد از روشن شدن اتوبوس به ابر آمد ، ابر متلاشی شد و اتوبوس به زیر کشیده شد .
با تلاش های فراوان او اتوبوس باری دیگر به پرواز در آمد و بالا و بالاتر رفت .

=== بعد از 20 دقیقه ===

اتوبوس در مقابل سنت مانگو ایستاده بود و چند تن از شفا بخشان با سراسیمگی وارد اتوبوس شدند .
یکی از شفا دهندگان از دامبلدور پرسید : بیمار کی هست ؟
آلبوس که هنوز بابت ناراحت کردن آنیتا از دست مالدبر عصبانی بود سری تکان داد و ازشیشه به بیرون نگاه کرد . آرشام به سرعت فریاد زد : اینجاست ، اینجاست و ادامه داد ، تحمل کن اوستا ، تو قوی ای !
دو تا از شفادهنگان به سرعت مالدبر رو روی برانکارد خواباندند و از درب پشتی اتوبوس خارج شدند ، آرشام که نگران حال اوستاش بود به دنبال آنان به سمت ساختمان بیمارستان رفت .

اینیگو که با جادو برای خودش چایی درست کرده بود در حالی که سوت میزد متوجه ...

ادامه دارد ...

======
سعی کردم زیاد کشش ندم !
فعالیت کنید


با تشکر


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.