هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ جمعه ۳ خرداد ۱۳۸۷
#23



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
ساعتی از رفتن مشتری ها گذشته بود و با این حال رزمارتا هنوز در حال تمیز کردن کافه بود.مشتری های آن روز به اندازه یک هفته کثیف کاری کرده بودند و این رزمارتا بود که باید ته مانده غذاها و نوشیدنی ها و بطری های خالی را از روی زمین پاک کند.
رزمارتا که دیگر خستگی امانش را بریده بود جارو را کنار گذاشت و روی یکی از صندلی ها ولو شد.با خواب آلودگی نگاهی به زمین کرد و گفت:اه،لعنت به شما ملت.معلوم نیست اینا رو آدم بزرگ کرده یا گرگ های جنگل!جوری زمین رو کثیف کردن که انگار تا حالا تو عمرشون کافه نیومدن.
صدایی از گوشه سالن گفت:خب پس چرا برای تمیز کردنش از طلسم استفاده نمیکنی؟
رزمارتا با شنیدن صدا از جا پرید.درون کافه کسی نبود.برای همین میترسید که شاید دزد یا مزاحمی به کافه آمده باشد.چوب جادویش را بیرون کشید و گفت:تو کی هستی؟چطور اومدی تو؟
در گوشه ای از سالن که تاریک تر از بقیه بود نوری روشن شد و رزمارتا توانست چهره لی لی را تشخیص بدهد.
لی لی با چشم هایی سرخ و پف کرده روی صندلی نشسته بود و به رزمارتا نگاه میکرد.
رزمارتا با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:لی لی تویی؟منو ترسوندی دختر.چطوری اومدی توی مغازه؟
لی لی سرش را به سمت در تکان داد و گفت:هیچی.قبل از اینکه آخرین مشتری بره بیرون اومدم تو.چون حالم خوب نبود همینجا روی صندلی یه چرت زدم.همین الان بیدار شدم.
رزمارتا به سمت میز لی لی رفت و کنارش روی صندلی نشست.وضع لی لی واقعاً خراب بود.خستگی و درماندگی از صورتش می بارید.علاوه بر آنها سرخی چشم هایش نشان میداد که مدت زیادی گریه کرده است.
رزمارتا دست لی لی را گرفت و گفت:اوه،عزیزم چرا اینقدر گرفته ای؟اینقدر به خودت فشار نیار.بگو چی شده شاید بتونم کمکت کنم.
لی لی با افسردگی گفت:کسی نمیتونه کمکم کنه.
رزمارتا که اصلاً نصفه شب حوصله جر و بحث کردن نداشت گفت:بچه بازی در نیار.بگو ببینم چی شده تا با اردنگی از مغازه ننداختمت بیرون!
لی لی که فهمید زیادی خودش را برای رزمارتا لوس کرده است کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:باور کن خسته شدم.دیگه هیچ کس دوستم نداره.اون از جیمز که توی بهشت همه اش با حوری ها میپره.یه روز نیست که منکرات بهشت دستگیرش نکنه و من نرم سند بذارم که بیاد بیرون.تازه وقتی هم میاد بیرون به جای اینکه بیاد باغ پیش من با ارابه طلایش میره دنبال حوری های دیگه!
اون از پسرم هری که سالی به دوازده ماه یه سر کوچیک به من نمیزنه.انگار نه انگار من مادرشم.براش فداکاری کردم.اینم از بقیه.حتی آلبوس پیر هم منو تحویل نگیریه!با این احوالات به نظرت میتونم حال و روز خوبی داشته باشم؟
رزمارتا لبخندی زد و گفت:نگران نباش.من میدونم باید چیکار کنی.به هر حال من یه عمره توی این کارم.فردا بگو جیمز بیاد اینجا.به یه بهانه ای بکشش اینجا.منم قول میدم کاری کنم که عاشقت بشه!
لی لی با تعجب نگاهی به رزمارتا انداخت و گفت:آخه چطوری؟
رزمارتا لبخند به پهنای صورتش زد و گفت:همون کلک قدیمی.معجون عشق!



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ جمعه ۳ خرداد ۱۳۸۷
#22

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
پرد به ریموس اشاره ای کرد و گفت:چه طوره اصلا جشن رو هر دو با هم بگیریم.ناراحت میشن ها!!!
ریموس که از دل رحمی پرد به وجد آمده بود گفت:به روی چشمم.الان میرم میگم بهش!
ریموس رفت کنار ویکتور رو گفت:بهتره شماها هم بیاین بالا و عروسی تون رو اعلام کنین.دیر میشه ها!!!
ویکتور رو هرمیون با خوش حالی بلند شدند و ویکتور رفت بالای یک صندلی و گفت:من و هرمیون هم با هم عروسی میکنیم.
همه شروع کردن دست زدن و سوت کشیدن که صدای جیغ لیلی درآمد.
لیلی داشت آلبوس رو می زد!
آلبی بدبخت خودشو از زیر دستان لیلی بیرون آورد و گفتکبسه نزن این قدر.
پرد،ریموس،ویکتور و هرمیون دهانشون باز مونده بود.
لیلی اشکهایش را پاک کرد و گفت:تو همش عصبانی میشی.خداحافظ!
آلبوس دو دل شده بود که دنبال لیلی برود یا نه ولی دید که نمی شود و ریش هایش را دوباره با چوب دستی اش پرورش داد.
ویکتور گفت:ای بابا!این که آلبوس خودمونه!
هرمیون داشت از خنده می مرد!
ویکتور گفت:همه مهمون من.
همه نیشخندی زدند.
ویکتور ارکستری ظاهر کرد که به مهمونی یه جوی بده.پرد کنار هرمیون وایستاده بود که تازه همدیگر رو شناختن!
_هرمیون!
_پرد؟!
و در اون بین گریه ی دو عروس آغاز گردید.
_دلم برات تنگ شده بود!
_منم همین طور.
_برات خیلی خوشحالم.بالاخره به هم رسیدین.
هرمیون با تعجب پرسید:شما دو تا چه جوری آشنا شدین؟
پرد با خنده ی ملوسی گفت:همین جا!
گروه موسیقی جو خاصی به ملت داده بود که یکدفعه چند نفر از وزارت خونه اومدند داخل.
یکیشون گفت:که پارتی میگیرین...ها؟؟؟؟
ویکتور و ریموس زود پریدن جلو یه چند گالیونی توی جیب مامورها گذاشتن و برگشتن سرجاهاشون.
آلبوس هم که دیگر خودش پاشده بود لیلی رو دید که پشت پنجره داشت گریه می کرد ولی خب محلش نذاشت.
-----------
آخر شب وقتی ویکتور و ریموس داشتند پول ها رو از ته جیبهاشون بیرون می کشیدند مادام با خوش حالی اون ها رو می گرفت.
پرد و هرمیون گفتند:میشه با هم بریم قدم بزنیم؟
ریموس و ویکی(همون ویکتور خودمون) گفتند:چه رومانتیک!!!!



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷
#21



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
ویکتور دست در دست هرمیون به سمت مادام رزمارتا رفتن تا چیزی سفارش بدن.مادام رزمارتا حسابی سرش شلوغ بود چون ریموس با گفتن این جمله که همه مهمان او هستن همه را برای خوردن غذاهای مفت و مجانی وسوسه کرده بود!کرام سعی کرد از کنار جادوگری که با کله درون کیک بزرگی رفته خودش را به مادام رزمارتا برساند:هی مادام...دوتا قهوه هم به ما بده.
مادام با سختی قهوه ها را بدست کرام داد و گفت:بهتره بری برای نشستن یه میز انتخاب کنی چون خلوت تره.اینجا دم پیشخوان که جای سوزن انداختن هم نیست.
کرام هم با هزار زحمت قهوه ها را از میان جمعیت رد کرد و باهرمیون روی یکی از صندلی های دور از پیشخوان نشست.در میز کناری آنها لی لی و آلبوس مشغول دادن دل و قلوه به هم بودن!
لی لی:واااایییی،آلبوس نمیدونم چقدر ماه شدی.از کرم ببک هم بیشتر ماه شدی!
آلبوس:هان؟جدی میگی؟ولی میگم کاش یه ذره ریش میذاشتم.یعنی یه ذره خیلی کوچیک.مثلاً ته ریش یا یه ریش پرفسوری کوچولو.آخه من از وقتی که به دنیا اومدم ریش هام رو نزده بودم!این جوری تعادل ندارم!
لی لی:نه چی بود اون ریش های خز.اینجوری بهتره.تازه یه سر هم میریم موسسه های زیبایی میدم پوستت رو بکشن،چین و چروک هاش از بین بره که جوون تر به نظر بیای!
دامبلدور دستی به چروک های صورتش کشید و با خودش فکر کرد کاش اصلاً به لی لی پیشنهاد ازدواج نمیداد!چون با این شواهد به زودی اثری از دامبلدور قبلی به جا نمیموند.
کرام در میز کناری نگاهی به آنها انداخت و زیر لبی از هرمیون پرسید:ببینم این مرده که با لی لی نشسته رو میشناسی؟تا حالا ندیدمش.
هرمیون که قهوه اش را خورده بود لیوانش را روی میز گذاشت و به مرد غریبه نگاه کرد.بعد از مدتی تفکر گفت:یه کم به دامبلدور شباهت داره.اگه ریش داشت و موهاش هم بلند بود خود دامبلدور میشد.شاید از فک و فامیل هاش باشه.
کرام هم فنجانش را زمین گذاشت و به هرمیون گفت:حالا اینو ولشکن.به نظرت کی عروسیمون رو به بقیه اعلام کنیم؟
لی لی نگاهش به ریموس افتاد که داشت با بلند ترین صدای ممکن اواز میخواند و لیوان پاتیل مانندی که توی دستش بود را تکان میداد.نوشیدنی توی لیوان روی کت و شلوار سیاه دامادی اش میریخت و پرد با خوشحالی به او نگاه میکرد.
هرمیون:ببین الان این دوتا همین جا جشن عروسی گرفتن.چرا ما هم همین کار رو نکنیم؟به جای اینکه کلی وقت تلف کنیم میتونیم همین الان اینجا جشن بگیریم.برو از رزمارتا بپرس اینا کی مراسمشون تموم میشه!
کرام با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و سمت مادام رزمارتا رفت.از روی سر و کول دو سه نفر بالا رفت تا بتواند به نزدیکی رزمارتا برسد و سوالش را مطرح کند:مادام رزمارتا،چشن اینا کی تموم میشه؟بعد از اینا من و هرمیون میخوایم عروسیمون رو اعلام کنیم.
رزمارتا میخواست جواب کرام را بدهد که پایش را روی یکی از بطری های کف زمین گذاشت و با سر به سمت زمین شیرجه زد!به جای مادام رزمارتا مصدوم پرد جواب کرام را داد:ما حالا حالاها میخوایم بزنیم و بخونیم و بخوریم.شما اگه میخواین جشن بگیرین برین به کافه دیگه.
کرام که بهش برخورده بود گفت:چی من برم یه جای دیگه؟هرگز.مگه اینجا رو خریدی که اینجوری حرف میزنی؟بهت گفته باشم.تا یه ساعت دیگه مراسمتون رو تموم کنین چون ما میخوایم همه رو مهمون کنیم!
ریموس که متوجه بحث کرام و پرد شده بود با عصبانیت رو به کرام فریاد زد:هوی کرام با زن من درست صحبت کن وگرنه...!



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷
#20

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
دامبلدور ریشش را تابی داد و گفت:عزیزم،برق چشات دیوونه ام کرد!تو همیشه در قلب من بودی!زندگی ما جاودانه خواهد بود...
ولی تا خواست بدبخت حرفش رو ادامه بده لیلی گفت:بسه بسه!حالا بگو ببینم چه قدر پول داری؟ویلا داری؟جاروی نیموبوس 5000 چی داری؟
دامبل که عرق از سر و روش می بارید با ریش هاش عرقش رو خشک کرد و گفت:حالا جور می کنم.
دامبی یکدفعه گفت:تو خیلی خوشگلی لیلی جونم!
و لیلی هم در جواب گفت:ممنون.ولی گفته باشم من با این تیپ و قیافه ات زنت نمی شم.باید موهات رو سیخ کنی.ریشت رو بزنی.کلی کار داره.
دامبی:
و اینگونه شد که لیلی و دامبل با هم کافه رو به مقصد آرایشگاه ترک کردند.
پرد گفت:هوراااا!رفتند.ولی از پشت دقت کردی که به مگس و خرمگس شباهت داشتند؟
همه در کافه زدند زیر خنده.
30 دقیقه بعد...
وقتی پرد و ریموس در حال صحبت بودند یکدفعه دامبل و لیلی وارد شدند.
این قیافه ی قبل و بعد دامبل: بعد
لیلی زبانش را برای پرد بیرون آورده بود که یکدفعه پرد عصبانی شد و گفت:لوتوس!
نوری قرمز رنگ از نوک چوبدستی پرد در آمد و به سمت لیلی رفت که زبان لیلی در دهانش لوله شد.
ریموس که از واکنش ناگهانی پرد متعجب شده بود دست پرد را گرفت و گفت:آفرین.براوو.هورا.ماشاالله.
لیلی با زبان لوله شده دوباره روی میز قبلی اش نشست.
در دست لیلی حلقه ی طلایی رنگی می درخشید که روی آن نوشته شده بود:عشق جادویی است.
لیلی پس از این که زبانش را به حالت اول در آورد شروع کرد به پز دادن با حلقه اش...
و این بار پرد چوبدستی اش را دایره ای شکل چرخاند و گفت:حالا که حلقه اشت رو تنگ کردم می فهمی یعنی چی.
و ورد را به زبان آورد.
انگشت لیلی صدای قرچی داد.لیلی از درد فریاد می زد و پرد با خونسردی سر جایش نشسته بود.دامبل از قدرت و نیروی پرد به وجد آمده بود چشمانش به سمت پرد نشانه می رفت.
لیلی از عصبانیت سرخ شده بود و گفت:چرا داری بهش نگاه می کنی؟
دامبی دستپاچه شده بود و برای این که عشقش را از دست ندهد گفت:به چشم خواهری بهش نگاه می کنم!بابا!
ریموس از جیبش یک حلقه درآورده بود و گفت:وقتشه!من ازت می خوام که با من ازدواج کنی؟!جوابم رو بده.ناراحت نمیشم.
پرد با چوبدستی لباس سفیدی به تنش کرد و ریموس هم کت شلوارش ا صاف و صوف کرد سپس گفت:من و پرد امروز با هم اینجا عروسی می کنیم.همتون امروز رو مهمون من هستید!
و همه شروع به دست زدن کردند.
پرد گفت:من با تو ازدواج می کنم.
ریموس حلقه ای را در دست پرد کرد.روی حلقه نوشته بود:عشق جادوانه است.
و این صدای در بود که مجلس را به هم ریخت.هرمیون و ویکتور به آن جا آمده بودند.!



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۷
#19



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
لی لی با عصبانیت فنجان قهوه اش را روی میز کوبید و باعث شد مادام رزمارتا به طرز وحشتناکی سکته اول رو رد کنه!لی لی از این کلافه بود که همه مردها مثل هم بودن.چه جیمز،چه ریموس و حتی آلبوس!به هیچ کدوم نمتونست اعتماد کنه چون همگی سر و ته یک کرباس بودن!
مادام رزمارتا با عصبانیت سر میز لی لی آمد و گفت:ببینم غیر از خوردن قهوه و شکستن لیوانش امر دیگه نداری؟چون اگه بخوای سر همه ظروفم این بلا رو بیاری خودم لهت میکنم!
لی لی که حوصله کل کل کردن با موجودی مثل مادام رزمارتا رو نداشت سکه ای روی میز انداخت تا زودتر از شرش راحت بشه.
در گوشه دیگه کافه ریموس و پرد مشغول صحبت کردن از خودشون بودن:
ریموس:...آره،من همیشه دوست داشتم دختر مورد علاقه ام موهاش رو دم اسبی ببنده.با اینکه توی جامعه جادوگران اسب زیاده ولی مدل موی دم اسبی زیاد نیست!
پرد نگاهی به لی لی انداخت که داشت با عصبانیت به آنها نگاه میکرد ودر تایید حرف ریموس گفت:آره واقعاً تو این جامعه اسب زیاد شده!مثل همین دختره که اونجا نشسته.جوری به من نگاه میکنه که انگار داره عزرائیل رو دید میزنه!
ریموس نگاهی به طرفی که پرد اشاره کردهبود انداخت و بعد خنده کنان گفت:اهان اینو میگی؟این لی لیه.زمانی که زنده بود خیلی میخواست من باهاش دوست بشم،ولی ضایعه اش کردم و بهش محل هم نذاشتم!بیچاره چقدر آتیش گرفته بود.یه شواهدی هست که میگه لی لی به خاطر غم دوری من مرده نه طلسم لرد ولدمورت!
پرد دوباره زیر چشمی به لی لی انداخت و گفت:به هر حال من خوشم نمیاد این جنازه اینجا باشه.یه جوری ردش کن که با خیال راحت به کارهامون برسیم!
ریموس با خوشحالی سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد.دامبلدور چند صندلی اون طرف تر در حال مذاکره بر سر موضوع مهمی با مرلین بود.چون مرلین هر چندلحظه یکبار کبود میشد و دور از چشم مادام رزمارتا مشت و لگدهاش رو روانه میز میکرد!
ریموس با قیافه ای کاملاً مظلومانه به آلبوس نزدیک شد و فت:ببینم آلبوس تو هنوز زن نگرفتی؟بابا صدسالت شده.حیفه اینجوری بمونی.ازدواج کن حداقل یه نسلی ازت بمونه.پس فردا زبون مرلین لال اتفاقی افتاد و بلایی سرت اومد کی اسم خانوادگی دامبلدور رو زنده نگه داره؟
دامبلدور اهی سوزناک کشید وگفت:آره خودمم به این نتیجه رسیدم.دیگه هرچی ول گشتم بسه.وقتشه منم سر و سامونی به خودم بدم.ولی مشکل اینه که هیچ کس حاضر نمیشه با من ازدواج کنه.میگن تو سابقه داری!
ریموس که کم کم نگاه خبیثش داشت از زیر چهره مظلومش نمایان میشد گفت:ای ابا چرا راه دور میری؟توی این کافه این همه آدم هست.چرا دست دست میکنی؟یکیش همین لی لی.نگاه کن چه دختر خوبیه.حیف نیست زیر دست اون جمیز بمونه؟برو ازش خواستگاری کن!
دامبلدور با شنیدن این جمله چند سال جوان تر شد و با عجله از روی صندلی پایین پرید.بدون اینکه متوجه برق شرارت نگاه ریموس بشه ریش و لباسش رو مرتب کرد و به سمت لی لی رفت.لی لی در حال شمردن میخ های میز بود که باشنیدن این جمله دامبلدور رنگ از رخسارش پرید:لی لی جان با من ازدواج میکنی؟!



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۷
#18

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
دختری با موی بلند که پشت سرش دم اسبی کرده بود وارد شد.
لیلی به این صورت در آمد و سپس گفت: پرد؟
پرد گفت:سلام.چیزی شده؟
ریموس گفت:نه!
ریموس جلو رفت و دست پرد را گرفت و دستش را بوسید سپس گفت:از آشنایی تون خوشبختم
لیلی که اشک هایش خشک شده بودند از مادام رزمرتا یک بسته ذرت بوداده گرفت و به تماشای فیلم هندی پرداخت
پرد روی یک صندلی نشست و به تماشای عکس های روی دیوار کافه پرداخت.
_میشه یک قهوه گلاسه بدین؟
مادام رزمرتا لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم.
ریموس کنار پرد نشست و گفت:شما متاهلین؟
پرد با خجالت گفت:نه.
ریموس لحظاتی به سوت زدن پرداخت سپس گفت:چند سالتونه؟
_معمولا سن خانم ها رو نمی پرسند...ولی به هر حال من 21 سالمه.
_من هم!
نیش ریموس به شدت باز شده بود.
ریموس گفت:یه لحظه صبر کنید.
و با سرعت عجیبی از کافه بیرون رفت.
لیلی که به این حالت در آمده بود با حسادت به موهای بلند و خرمایی رنگ پرد خیره شده بود.
لیلی با خود فکر کرد:یعنی اگر من همچین موهایی داشتم ریموس منو دوست داشت؟
در شترق باز شد و ریموس با یک دسته گل قرمز به سمت پرد اومد و گفت:دوست دختر من میشی؟
پرد زیرزیرکی داشت می خندید سپس گفت:باشه!
لیلی در این قسمت
و ریموس و پرد در این قسمت :bigkiss:



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
#17

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
نمي دونم زمان مناسبي براي پست زدن در اين تاپيك هست يا نه؟به هر حال منم داستان لیلی عزيز رو ادامه مي دم
________________________
مرد چند قدم جلوتر آمد و چهره اش در نور قرار گرفت.گروهي از ساحره ها آماده ي غش كردن شده بودند.ليلي كه چشمهايش از حدقه در آمده بود با حيرت گفت:ريموس لوپين؟! ریموس لبخندی همانند لبخند مونالیزا زد(مدیر مونالیزا نه،هنر داوینچی)و با دستان باز به سوی ملت رفت. لیلی سریع اشکاشو پاک کرد و آماده بقل کردن ریموس شد: آ] ریموس...حالا متوجه میشم که الاغ گازت نگرفته.تو همیشه... ریموس بصورت بسیار ناگهانی از کنار لیلی رد شد و به طرف آلبوس رفت و وی را در آغوش گرم و گریگینانه خود گرفت. لیلی که با دیدن این صحنه اشکاش دوباره سرازیز شده و دوباره با همان لحن سوزناک آهی کشید و گفت: لیاقت تو همون پیرمرد پیر و فنریه.ایشاالله هم تو و هم اون الاغی که گازت گرفت بیفتین تو چاه. ریموس که انگار حرفهای سوزناک لیلی رو نشنیده بود با صدای بلند رو به دامبلدور گفت: تو راست مگفتی.بعد از اون همه سختی من باید یکم به خودم برسم و بفکر خودم باشم. ریموس نزدیک ترین صندلی روگرفت،روش نشست و ادامه داد: و حالا من تصمیم گرفتم دختر زندگیمو بهتون انتخاب کنم. لیلی تا اینو شنید دوباره اشکاشو پاک کرد، خودشو کمی جم وجور کرد و با چشمهایی به اندازه چشمهای بیگانه و گلگومت به ریموس خیره شد. _ مرد زندگی من. بعد از این همه سال فهمید من کیم.چه عشقولانه. ریموس با یک حرکت بسیار ژانگولرانه بشکنی زد و به در ورودی خیره شد. در همون حال دختری وارد کافه شد. نور تمامی کافه رو فرا گرفت.ملت که همگی کلاهای آفتابی و کرم هاشونو دراورده بودند به در نگاه ردند. دامبل:آه چه نوری...این نور کورکنندست. مرلین دوباره از قبر بیرون اومد و با اشتیاق خواصی فریاد زد: اي ووو چه خانم با شخصيتي،با مو ازدواج...(آفتابه ای بر روی تن بیجانش پرتاب شد وتنش را از این هم بیجان تر کرد.) مادام رزمرتا: لیلی که اشکاش رودخانه ای بزگ تری از نیل رو تشکیل داده بود به دختر نگاهی انداخت و هق هق کنان به ریموس و الاغش فحش داد. ادامه دارد!!
____________
میخواستم تاپیک فعال بشه. پست یکم بد شد.سوژش ولی خوبه.
نمیدونم چرا اینجوری همه چیز پشت سر هم چپونده  شده.فکر کنم اشکال ازویرایشگر باشه.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳۱ ۲۱:۱۶:۱۶
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳۱ ۲۱:۱۸:۵۷
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳۱ ۲۱:۲۰:۳۶



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۵
#16

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
نمي دونم زمان مناسبي براي پست زدن در اين تاپيك هست يا نه؟به هر حال منم داستان ويكتور كرام عزيز رو ادامه مي دم.ضمناً اميدوارم نوشته هام باعث توهين به هيچ كدوم از اعضاي سايت نشه.ازون جايي كه من يه عضو تازه واردم هيچ كدوم از اعضا رو به جز يكي دونفر نمي شناسم.خصوصيات شخصيتي افرادي كه در اين نوشته هستند كاملاً فرضي و ساخته ي ذهن خودمه و به اعضاي سايت مربوط نمي شه.اينا رو گفتم كه سوء تفاهمي پيش نياد.
...........................................................................

همه با دهن هاي باز به دختر قد بلند مو قرمزي كه تازه وارد كافه شده بود خيره شدند.
مرلين با شنيدن صداي ورود تازه وارد سرش رو از توي گودالي كه كنده بود بيرون آورد و با ذوق گفت:«اي ووو چه خانم با شخصيتي با مو ازدواج...»
در كمال ناباوري ِ جمع مادام رزمرتا چشم غره اي به مرلين رفت و مرلين هم مطيعانه خفه شد!
آلبوس تته پته كنان گفت:ليلي؟تو اينجا چيكار مي كني؟
ليلي موهاشو از روي صورتش كنار زد.آه جانسوزي كشيد و با ناراحتي پشت يكي از صندلي ها نشست.
ملت كه همگي دست از بازي هدويگ پر برداشته بودند براي ارضاء حس فضولي دور دامبي و ليلي جمع شدند.
ليلي دوباره آهي كشيد چند قطره اشك ريخت و با لحن سوزناكي به رزمرتا گفت:يه قهوه ي تلخ لطفاً!
ملت همه تو كف اين بودن كه جريان چيه.
اين وسط آلبوس با مهرباني و با لحني كه سعي مي كرد پدرانه باشد گفت:چي شده لي لي عزيزم؟چرا مي خواستي با من برقصي؟
ليلي با ناراحتي گفت:دست رو دلم نذار پروفسور كه خونه.1 ماه از ولنتاين مي گذره ولي اين جيمز بي غيرت هنوز يه كادوي خشك و خالي براي من نخريده. تا قبل از مردنمون همش تيريپ عشق و عاشقي ميومد يه ليلي مي گفت صد تا ليلي از دهنش مي ريخت.ولي تو اين 16 سالي كه رفتيم اون دنيا از اين رو به اون رو شده.صبح تا شب با اين حوري هاي بهشتي توي كوچه پس كوچه هاي بهشت پلاسه.ديگه نه منو يادشه نه زندگيمونو.بيچاره پسرم هري!دلش خوشه باباش جيمز پاتر معروف بوده!هر چي بهش مي گم مرد يه تك پا بلند شو برو تو خواب اين پسره يه چيزي بهش بگو. يه نصيحتي يه محبتي ... ولي انگار نه انگار.بيچاره بچه م مرد ازبس يه شب در ميون يا خواب ولديو ديد يا خواب اين چو چانگ بي چشم و رو رو!
از اولش هم من بايد با ريموس ازدواج مي كردم.هم خوشتيپ بود هم با ادب.حيف كه هر چي بهش خط دادم انگار نه انگار!نمي دونم بچگيش گرگينه گازش گرفته بود يا الاغ!بي شعور هرچي نخ مي دادم اصلاً نمي گرفت!همش مثل الاغ سرش تو كتاباش بود.تو اين زمونه ي بي شوهري چيكار مي تونستم بكنم؟نمي شد كه تا آخر عمر منتظر اين ريموس نفهم بمونم.مجبور شدم به جيمز رضايت بدم.خودتون مي دونيد تو اون سالهاي قحطي شوهر همين جيمز بي غيرت هم خودش غنيمت بود.
اما كاش زبونم لال مي شد و بله رو بهش نمي گفتم!از بدي هاش چي بگم حاج آقا!...يعني ببخشيد پرفسور!خرجي كه بهم نمي ده. علاف و رفيق بازم كه هست .با اين حوري ها هم كه ول مي گرده.تا حالا 100 بار رفتم دادگاه خانواده ازش شكايت كردم ولي كو گوش شنوا....
ليلي هق هقي كرد و ملت هم جميعاً به فين كردن در دستمالهشون مشغول شدن.
آلبوس كه حوصله ش سر رفته بود.در حاليكه دستي به ريشش مي كشيد و با دست ديگه مانع ريختن آب از دهانش مي شد با مهرباني گفت:خوب حالا اينا رو بي خيال خواهرم! داشتي مي گفتي مي خواي با من برقصي!؟...
ليلي دوباره آهي كشيد و ادامه داد:اين جيمز بي چشم و رو 16 ساله حسرت ولنتاين رو به دلم گذاشته.امروز كه داشتم تو كوچه هاي هاگزميد قدم مي زدم اين كافه رو ديدم كه هنوز تزئينات ولنتاين رو از سردرش نكنده.با خودم گفتم اينا ديگه چه جوادايي هستن.ما اون دنيا هم فهميديم ولنتاين 1 ماهه تموم شده اينا هنوز نفهميدن! اومدم داخل كه بهتون تموم شدن ولنتاين رو ياداور بشم اما وقتي اين فضاي نوستالژيك رو ديدم و شما رو كه انقدر با حس آواز مي خونديد يه مقدار جو زده شدم. با خودم گفتم وفاداري به اين جيمز نامرد كافيه.درسته دامبي پيره ،درسته 3 متر ريش داره ،درسته دندوناش مصنوعيه ولي بجاش دلش مهربونه و انقدر هم با حس آواز مي خونه اما....
دامبي كه حسابي احساساتي شده بود و تقريباً در حال افتادن از روي صندلي بود با حالتي عشقولانه به ليلي نزديك شد..
ولي ليلي سريع از پشت صندلي بلند شد و با تته پته گفت:...صبر كنيد...هنوز بقيه شو نگفتم پرفسور...منظورم اينه كه من فقط براي يه لحظه جو زده شدم...آخه مي دونيد...شما از نزديك هم مسن تريد و هم...نه اينكه خداي نكرده زبونم لال زشت باشيدا!...ضمناً به نظرم دندون مصنوعياتونو هم مسواك نكرديد...من فكر كنم...
ليلي در حاليكه عقب عقب مي رفت اين جملات را به زبان آورد.
در همين موقع در كافه با صدا بلندي به هم خورد(لطفاً فضاي فيلم هاي كابويي را تجسم كنيد!) و يك قامت بلند وباريك در حاليكه صورتش ضد نور شده بود و در تاريكي ديده نمي شد در آستانه ي در ظاهر شد.
صداي موسيقي معروف فيلمهاي وسترن فضاي كافه را پر كرد و همه ي ساحره هاي حاضر در كافه با حالتي عشقولانه به مرد تازه وارد خيره شدند.
مرد چند قدم جلوتر آمد و چهره اش در نور قرار گرفت.گروهي از ساحره ها آماده ي غش كردن شده بودند.ليلي كه چشمهايش از حدقه در آمده بود با حيرت گفت:ريموس لوپين؟!




Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱:۰۴ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۵
#15

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
در همین حین که همه داشتن زمین رو میکندند ویکتور با عشقش تازه اش که کسی نبود جز جینی ویزلی سایتمون وارد کافه میشه
جینی با تعجب جیغ کوتاهی میکشه و ویکی هم از ترس داد میزنه چی شده عزیزم
تا اینکه پشت سرش رو نگا میکنه و همه رو در حال می بینه
ویکتور: بچه ها چیکار میکنید ؟
مادام روزمرتا : کافه قشنگم رو خراب کردند
ویکتور: ببینم گنج پیدا کردین ؟
آنیتا : نه بابا داریم یه حرکت جدید میکنیم با پیشنهاد این برادر حمید
ویکتور: بابا بیخیال کافه رو درب داغون کردید یعنی روز والتاینه
اسکاور که دپرس شده بود با ویکی همراه میشه و میگه راست میگه بابا بیخیالش بیاید یه بازی کنیم
ملت : چه بازی
اسکاور : یه بازی خوب : ملت : مثلاً چه بازی خوب
ویکی : کلاغ پر
هدی : چرا کلاغ مگه من شیپورم
ویکی : باشه هدویگ پر
ملت:
و بعد از این همه دست میکشن و به سمت یه میز میرن برای بازی
مادام روزمرتا : جون خودت مرلین کندن رو بس کن
مرلین که دست میکشه یه نگاه به سمت صدا میکنه و میگه :
_ ااای ووو! چونو خانم با شخصیت! بامن... هیع!.... ای ووو چونو خانم....

بازی شروع میشه :
- هدویگ پر
ملت:
- هدویگ پر
ملت:
- هدویگ پر
ملت:
- ادی پر
ملت:
- کلاغ پر
ملت:
- هدویگ پر
ملت:
- مارمولک پر
آلبوس :
کریچر: هه ارباب دامبلدور سوخت باید تنبیه بشه
ویکتور: ببین باید دور بدی
البوس : چی کار کنم
ملت : :no:
ویکتور: تو می ایستی واسمون میخونی ما هم می رقصیم
(دلیل اینکه ویکتور این رو گفته بود چون آلبوس صدای خوبی داره)
آلبوس : باشه و شروع به خوندن کرد
یه توپ دارم قلقلیه / سرخ و سفید و آبیه
میزنم زمین هوا میره / نمیدونی تا کجا میره
ملت : :banana:
آلبوس: حالا یه آهنگ جدید از منصور
دیونه ... دیونه ... دیونه شو دیونه دیونه دیونهههههههه ......هی
ملت : :banana: :banana: :banana:
که ییهو صدایی از پشت سر به گوش میرسه و میگه آلبوس ممکنه با من برقصی
اون صدا کسی نبود جز................
----------------------------------------------------------------
خب می دونم پست مسخره ای هست ولی خواستم برای اولین بار هم اینجا یه چیزی بزنم تا دستمون روون بشه
اگه خوشتون نیومد از پست قبلیم ادامه بدید


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ ۱:۲۷:۵۴
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ ۱:۴۱:۵۶

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۵
#14

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
ای ووو ! چه بیناموسیه اینجا! بچه های عزیز، فرزندان تمیز، بیناموسی ننویسید چون در وهله ی اول شپلخ خواهید شد! ادامه دهید، با ناموسانه!

-----

یک سال از سال پیش گذشت و چرخ زمون گشت و گشت تا رسید به روز ولنتاین!
همه در حال شکلات خریدن بودن و تازگیا به دلیل پیشرفته شدن جوامع جادوگری، بازار خرید ام پی تری پلیر داغ داغ بود و یه جوری بود که سرمای هوا رو خنثی کرده بود!

این کافه هم که از یه سال پیش تعطیل شده بودف دوباره درش باز شده بود، البته با تغییرات زیادی!
مادام رزمرتا که خیلی بچه ی خوبی بود و ناظر کم جرئت ریون بود، برای اینکه امروز همه روز خوبی داشته باشن و از مضرات آب شنگولی منگولی راحت باشن، آب پرتغال و آب گوجه( گرونه ها!!) و اینجوری تنقلات سالم و سنتی رو فراهم کرده بود! و یه آهنگ آرامش بخض هم گذاشته بود و کلا فضا، فضای سالم و صمیمی ای بود!

رزی هویجوری نشسته و داره فکر میکنه که چرا هیچکی نمی یاد، که ییباره در به حالت گوپسی باز میشه و دو زوج چغک( گنجشک!) وارد میشن!
یکی گیتار به دوش، یکی کیف به دست:
_ ادی عروس گلم بیا اینور بشینیم!
ادی یه کم پلک میزنه و با ناز میگه:
_ ایواه چشم شووور با غیرتم! بریم!

هنوز رزمرتا میخواد بره ازشون پذیرایی بکنه که انیتا و دراکو، به همراهی آندراک، وارد میشن، اما آنیتا در یک حرکت آنتحاری پستای قبلی رو میخونه و وقتی می فهمه دراکو در زمان مجردیت پسر بدی بوده، بر میگردن تا انیتا یک صحبت خصوصی از نوع : باهاش داشته باشه!

در همین حین در دوباره باز میشه و هدی و لونا وارد میشن!
در همین اثنا، کریچر و وینکی هم خودشون رو داخل آدم حساب میکنن( آخه جنن!) و وارد میشن!
هویجوری فلور و راجر هم اضافه میشن و کافه داره به طرز ارزشی ای پر میشه!
همه هم که دائم دارن حرف از میزنن!

در همون لحظه مرلین که پیرمردی فراموش کار شده، از در وارد میشه و با دیدن رزمرتا داد میزنه:
_ ااای ووو! چونو خانم با شخصیت! بامن... هیع!.... ای ووو چونو خانم....

البته دقایقی چند، اسکاور که دچار یاس فلسفی عمیقی شده هم، وارد کافه میشه تا شاید در این روز بتونه از این بدبختی که دچارشه رها بشه!

آما از اون طرف:
_ ای یاران با وفای من! اینجا دیگر فاز نمیدهد! چه کنیم؟!!
یکی از یاران سیبیل کلفت بلند میشه و میگه:
_ برادر حمید! بیاین نقب بزنیم، تا برسیم به یه جایی! اینجوری هم شناساییمون نمیکنن، هم بعدا شکایت نمیکنن که ما داریم تبعیض نژادی میذاریم!
برادر حمید نگاهی به اون یار با وفا میکنه و با حرکت سر، این امر خطیر رو تایید میکنه!
ملت همه بیل و کلنگا رو برمیدارن و با فرمان برادر حمید، شروع به کندن زمین میکنن!

----
چی؟1 خیلی پست زاقارتی شد؟! حالا شما که فردا امتحان نداری، بیشین یه پست خوب بعدش بزن! آ باریکلا!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.