سوژه ی جدید_یا سالازار کبیر،اینک در زندگیمان اینچنان یاریمان کردی،هماکنون نیز مارا یاری کن و در پناه خویش بگیر،یا سالازار کبیر هنگامی که به چشمان ابی همسرم نگاه می کنم غم نداشتن فرزند را در ان می خوانم،یا سالازار کبیر مارا از این عذاب رها ساز و کودکی به ما بده که لبانش سرخ همچون گل سرخ و سفید همچون برف مثل مادرش باشد (افکت سفید برفی) زن و مرد جوان قدری اشک ریختند و بعد بیابان را ترک کردند و هرکدام رفتند تا در گوشه ای به درد خود بسازند و بمیرند.
اسمان هفتم، بین بهشت و جهنم،مکانی برای موجودات عجیب و غریبسالازار روی یک تکه ابر نشسته و به رنگ سبز رنگین کمان پایین پایش چشم دوخته بود که صدای غضبناک مرلین در اسمان طنین انداخت :
_سالازار بی وجدان،اگر می دانستم در سالیان بعد بچه ای همانند تو خواهم داشت اصلا مزدوج نمیشدم،همین الان میری و ارزوی این زن و مرد جوان را براورده می کنی و از خون خود در بدن این کودک می دمی باشد که اصیل زاده ای اسلیترینی شود.
سالازار سرش را خم کرد تا از اسمان هفتم زن و مرد جوان را که در مقابلش زانو زده بودند ببیند.در همین لحظه فرشته ای با عصایش به دست سالازار زد و با عصبانیت گفت :
_اینجا نگاه یواشکی به زمین ممنوعه،شما ها مردید مثلا.کروشیو
سالازار زیر چشمی نگاهی به گودریک انداخت و لبخندی زد .سپس خطاب به هلگا که با فنجان های اسباب بازی مرده ها بازی می کرد گفت :
_و اکنون ببین که چگونه اصیل زاده ی دیگری خلق می شود تا ما از خون خود در ان بدمیم.
گودریک چشم غره ای به سالازار رفت و گفت :کی گفته تو باید از خون خودت در این ادم جدید بدمی؟،این فرد باید شجاعتی توام با صداقت داشته باشه.نظرت چیه راوانا عزیزم؟
راوانا با عصبانیت نگاهی به گودریک انداخت و به تندی گفت :نظرم چیه؟تو چطور جرات می کنی رو نظر من حرفی بزنی؟این فرد جدید باید باهوش باشه تا با هوشش دنیارو فتح کنه.
هلگا خواست حرفی بزند که با نگاه غضبناک سالازار ترسید و ساکت شد.سالازار پوزخندی زد و گفت :خب مگه ندیدی این ها خواستند بجشون اسلیترینی باشه، گودریک متاسفانه این بار هم شکست خوردی.10 من 0 تو.
گودریک با ناراحتی گفت :حرف نزن! هی حق من و نوادگان منو بالا میکشی که چی بشه؟نفر قبلی رو هم دودره کردی،اون که می خواست گریفندوری باشه تو به زور اسلیترینیش کردی.
_نخیرم،من به زور اسلیترینیش نکردم،اون خودش در گوش من گفت که می خواد اسلیترینی بشه.
دقایقی همه به فکر فرو رفتند .سالازار تکه ابری را برداشت و به شکل علامت شوم در اورد و رویش نشست.هلگا با فنجان ها خاله بازی می کرد و راوانا سعی می کرد با گل سر مرده ها دیهم بسازد.
_موهاها! و حالا کمی از خون خود را در این انسان دمیدم.چه بچه ی سپیدی ،چشماشو ...خب حالا سالازار بره استراحت کنه،نزدیک این بچه نشنین وگرنه من می دونم با شما .وقتی برگشتم باید بفرستمش اون دنیا.موهاها
دقایقی بعد :
هلگا به ارامی به بچه که خواب بود نزدیک شد.در حالی که از وحشت می لرزید کمی از خون خود در بچه دمید و با خود گفت :حالا بذار کمی هم هافلی باشه،مگه چی میشه؟امکانش هست که با همین درصد خون کم هم کلاه گروهبندی اشتباه کنه و اونو به هافل بفرسته.
هلگا لبخندی زد و به درون قصر زرد رنگ ابرمانندش فرو رفت.دقایقی بعد راوانا بیرون امد و در حالی که اطراف را می پایید مقداری از خون خود را در بچه دمید.
_چی میشه مگه؟بذار یکمی هم راونی باشه! امکانش هست که با همین درصد خون کم هم کلاه گروهبندی اشتباه کنه و اونو به راون بفرسته،درضمنمن دارم بهش لطف می کنم و هوش غنی رو در وجودش می ذارم.بله.
دقایقی بعد گودریک در خفا از کلبه ی ابر مانندش بیرون امد و در حالی که لبخند شومی برلب داشت کمی از خون خود در بچه دمید :
_چه اشکالی داره؟بذار کمی هم گریفندوری باش،امکانش هست که با همین درصد خون کم هم کلاه گروهبندی اشتباه کنه و اونو به گریفندور بفرسته،درضمن من دارم بهش لطف می کنم وکمی از شجاعتمو در وجودش می نهم..واای نگاه کن،این بچه که الان مثل برف سفید بود.چرا سیاه شد پس.
سپس هرسه نفر به خواب فرو رفتند در حالی که از کار یک دیگر بی خبر بودند.
یک ساعت بعد سالازار از روی علامت شومی که ساخته بود بلند شد و کودک را که سیاه شده بود برداشت تا به ان دنیا بفرستد:
_این چرا سیاه شده؟ این بچه که سفید بود.مهم نیست مهم اینه که اسلیترینیه و خانوادش هم برای همین خوشحال خواهند شد.موهاها من گودریک رو شکست دادم.
ان دنیا در بیمارستان :
_اه این بچه چرا این قدر سیاهه؟می گم بچس یا کلاغه؟ به کی رفته؟
_ مهم نیست همسر عزیزم! مهم اینه که سالازار دعای مارو مستجاب کرده و کودکی به ما داده که اسلیترینی خواهد بود.اوهوم.اسمشو چی بذاریم؟
_اسمشو؟رو این بچه کلاغ اسمم مگه میشه گذاشت؟خیلی خب اسمشو می ذاریم بلیز .بلیز زابینی ،ولی نگاه کن بیشتر شبیه توئه ها یعنی شکل پدرش.
_
هاگوارتز،گروه بندی :
_خب عزیزان من،همینطور که می دونین ابتدا گروه بندیه و بعدم شام! بقیه حرفارو هم برای این که رول طولانی نشه نمی گم.اهم خب کلاه عزیز شروع کن.
کلاه سرفه ای کرد و با صدای بلند و واضحی گفت :نفر اول بلیز زابینی برای جلوگیری از طولانی شدن رول.اوهو اوهو.بچه تو چقدر سیاهی!
بلیز با لرز روی صندلی نشست و در حالی که زیر لب زمزمه می کرد اسلیترین اسلیترین چشمانش را بست و منتظر ماند.
_هووم،بذار ببینم،هافلپاف..اهم نه ،راون ،ولی اصلا بهت نمی خوره باهوش باشی.
ملت :اووو..اووو..اوهو اوهو.
_بغض نکن! بذار ببینم گریفندور چطوره،اره تو زیادی شجاعی ! مثل این که خون زیادی در وجودت دمیده ،هووم نه بهتره بری اسلیترین بچه جان.
ملت:اوهووو اوهووو بچه کلاغ..
12 سال بعد خانه ی ریدل :مورفین روی تختی لم داده بود وبارتی بسته های سفید رنگی را باز و بسته می کرد.مورگان دمپایی های نویش را واکس می زد و لوسیوس چشمانش را بسته بود و به ماموریت جدیدی که داشت فکر می کرد.بلاتریکس به رودولف چشم غره می رفت و نارسیسا موهای دراکو را مرتب می کرد.بارتی هم با لگو هایش ور می رفت.بلاتریکس به ارامی گفت :
_به نظر می رسه بلیز این چند روز کمی عجیب غریب شده،رفتار های عجیبی ازش سر می زنه ،بعضی وقتا زیادی شجاع میشه ..بعضی وقتا زیادی مهربون و بعضی وقتا هم باهوش! به نظر می رسه داره خصلت های اسلیترینیشو از دست میده.
نارسیسا اهی کشید و از جایش بلند شد و گفت:اوهوم موافقم، به نظر می رسه اتفاق عجیبی داره می افته.می ترسم بعد از مدتی رفتاری ازش سر بزنه که در شان یک اصیل زاده نیست.
اسمان هفتم پیش سالازار اینا :_کروشیو به همتون! حالا می فهمم چرا اون بچه اون رنگی شده،مگه دستم بهتون نرسه بوقی ها،الان همه چیز عوض میشه.ژنتیک اون بچه بهم خورده،اون به زودی تمام خصوصیات گروه مارو از دست می ده .به خاطر کاری که شماها کردید،خودتون باید درستش کنین.
راوانا و گودریک و هلگا:
_______________
سوژه خیلی جا داشت که بنویسم ولی متاسفانه نباید پستا خیلی طولانی بشه:D! هووم رفتار های عجیبی که از بلیز بعد ها سر خواهد زد به دلیل اتفاقاتی است که تو این پست افتاده ..خیلی کارا میشه کرد:D!
ویرایش ناظر :
امتیاز پست شما 9 از 10... 10 امتیاز به خاطر دادن سوژه بسیار زیبایی که دادید به شما تعلق میگیره. که مجموعا" امتاز شما = 19
موفق باشید...!
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۱۱:۰۳:۰۷
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۱۱:۰۶:۵۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۰:۵۵:۰۰