هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





قطب هاي مخالف
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#43

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ برو كنار... اه... هنوز صبح نشده... ميخوام بخوابم... اه... عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاع!


بارتي توي تختش خشكش زد! صحنه اي ديد بس شگرف! اصثلا باورش نميشد! همچين صحنه اي؟ توي يك سايت وزين؟ هه؟ چه؟ واقعا صحنه ي مزبور يه چيزي در حد " - 18 "بود!

بارتي يك پلك زد و بلاخره فهميد چه خبره و داد زد:


_ بــــــــــــابــــــــــــا!!!!



ارباب شتابان خودش رو به اتاق بارتي رسوند و ديد كه بليز با هفت تا خنجر نشسته روي تخت بارتي و خجر اول رو برده بالا تا فرو كنه توي قلب بارتي و در عين حال ميگه:


_ تو فرزند فرشته اي! روي سرت سه تا 7 نوشته شده! توبايد كشته بشي!



_ پترفيكوس توتالوس!


بليز بوسيله ي طلسم ارباب خشكش ميزنه و به همون حالت باقي مي مونه!


ارباب هراسان ميره سمت بارتي و بهش ميگه:


_ حالت خوبه؟ چيزيت نشده؟؟


_ نه بابائي!

_ خيله خب، از جات بلند شو بريم بيرون!

_ نميتونم بابائي!!

_ چرا؟؟ مگه طلسمي چيزيت كرده بوده؟


_ نه بابائي! خيلي ترسيده بودم و خب...چيز...!


ارباب يكي ميزنه پس كله ي بارتي و ميگه:

_ حيف تو كه به خاطرت بليزو طلسم كردم! اونم چه طلسم بچه گونه اي! ... اي الكتو! پاشو بيا اين بليز جمعش كن كه اوضاع خطريه!



لحظاتي بعد... كنفرانس مشاورين... چيز، مرگخواران!


ارباب همينجور يه بند دارن راه ميرن و كلا خيلي روي اعصابن!

_ ارباب ميشه اينقدر راه نرين؟

_ كروشيو! خب، به نظرتون قضيه چيه؟؟

بلا در حالي كه نگاهش اند هر چي مهر و محبت و عطوفت و اين جور خاله بازياست(!) ميگه:

_ ارباب! من فكر كنم اين بليز يه چيزيش ميشه! چند وقتيه كه كاراي عجيب ميكنه! به نظر من بايد اونو قرنطينه كنيم و چن تا طلسم شكنجه ي قوي روش اجرا كنيم تا آدم بشه!!!


ملت: !!!!!!!!!!!!!!


ارباب يه نگاه" چشم نخوري!" به بلا انداخت و گفت:

_ خب؟ كسي حرف ديگه اي نداره؟؟


در اين هنگام نارسيسا با صدايي آروم ميگه:

_ ارباب؟ مادر بليز با من دوست بود! اونا بچه دار نميشدن تا اينكه به سالازار كبير تضرع ميكنن و اون بهشون اين بچه رو ميده. من فكر كنم، چون... چون...

_ چون چي نارسيسا؟

_ خب ارباب... شايد چون سالازار در كار مرلين كبير دخالت كرده، اين بچه يه جورائي، يه طوريش ميشه!


ارباب به فكر فرو ميره و بعد از مدتي ميگه:

_ هووم! فكر كنم درست ميگي نارسيسا! مسئله اينجاست كه بايد جيكار كنيم؟ چون من نميخوام بليز رو از دست بدم! سيبل؟ چيكار كنيم؟؟

تريلاني، يهو به خودش مي ياد و با يه صداي خلسه وار ميگه:


_ بايد رفت پيش مرلين و از خودش درخواست سالم شدن بليز رو كرد! چون فقط اون ميتونه اين عدم تعادل روانيت( ) رو مداوا كنه!!!



_ بسيار خب! آماده ي سفر بشيد! بليز رو هم مي بريم!



-*-*-*-*-



_ واييي! گودريك! گودريك! ببين چه بدبختي اي پيش اومده!!

گودريك با علامت تعجبي بزرگ به راونا خيره ميشه و ميگه:

_ مگه چيشده؟ اينا ميخوان برن پيش مرلين ديگه! مگه چيه؟

_ وامرلينا! خب بابا تابلو ميشه كه ما 3 تا توي كاري كه مرلين به سالي سپرده بوده دخالت كرديم، اونوقت خشم مرلين درجه مارو از يه كاربر ميهمان() هم كمتر ميكنه!!!

هلگا با چشماني اشكبار به آن دو نفر نگاهي كرد و گفت:

_ يعني نبايد اونا به مرلين برسن و چغلي(!) ما رو بكنن پيشش؟؟

راونا و گودريك: !!!!!!!!!!!!!!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


قطب های مخالف!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷
#42

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
سوژه ی جدید


_یا سالازار کبیر،اینک در زندگیمان اینچنان یاریمان کردی،هماکنون نیز مارا یاری کن و در پناه خویش بگیر،یا سالازار کبیر هنگامی که به چشمان ابی همسرم نگاه می کنم غم نداشتن فرزند را در ان می خوانم،یا سالازار کبیر مارا از این عذاب رها ساز و کودکی به ما بده که لبانش سرخ همچون گل سرخ و سفید همچون برف مثل مادرش باشد (افکت سفید برفی)

زن و مرد جوان قدری اشک ریختند و بعد بیابان را ترک کردند و هرکدام رفتند تا در گوشه ای به درد خود بسازند و بمیرند.

اسمان هفتم، بین بهشت و جهنم،مکانی برای موجودات عجیب و غریب

سالازار روی یک تکه ابر نشسته و به رنگ سبز رنگین کمان پایین پایش چشم دوخته بود که صدای غضبناک مرلین در اسمان طنین انداخت :
_سالازار بی وجدان،اگر می دانستم در سالیان بعد بچه ای همانند تو خواهم داشت اصلا مزدوج نمیشدم،همین الان میری و ارزوی این زن و مرد جوان را براورده می کنی و از خون خود در بدن این کودک می دمی باشد که اصیل زاده ای اسلیترینی شود.

سالازار سرش را خم کرد تا از اسمان هفتم زن و مرد جوان را که در مقابلش زانو زده بودند ببیند.در همین لحظه فرشته ای با عصایش به دست سالازار زد و با عصبانیت گفت :
_اینجا نگاه یواشکی به زمین ممنوعه،شما ها مردید مثلا.کروشیو

سالازار زیر چشمی نگاهی به گودریک انداخت و لبخندی زد .سپس خطاب به هلگا که با فنجان های اسباب بازی مرده ها بازی می کرد گفت :
_و اکنون ببین که چگونه اصیل زاده ی دیگری خلق می شود تا ما از خون خود در ان بدمیم.

گودریک چشم غره ای به سالازار رفت و گفت :کی گفته تو باید از خون خودت در این ادم جدید بدمی؟،این فرد باید شجاعتی توام با صداقت داشته باشه.نظرت چیه راوانا عزیزم؟
راوانا با عصبانیت نگاهی به گودریک انداخت و به تندی گفت :نظرم چیه؟تو چطور جرات می کنی رو نظر من حرفی بزنی؟این فرد جدید باید باهوش باشه تا با هوشش دنیارو فتح کنه.
هلگا خواست حرفی بزند که با نگاه غضبناک سالازار ترسید و ساکت شد.سالازار پوزخندی زد و گفت :خب مگه ندیدی این ها خواستند بجشون اسلیترینی باشه، گودریک متاسفانه این بار هم شکست خوردی.10 من 0 تو.

گودریک با ناراحتی گفت :حرف نزن! هی حق من و نوادگان منو بالا میکشی که چی بشه؟نفر قبلی رو هم دودره کردی،اون که می خواست گریفندوری باشه تو به زور اسلیترینیش کردی.
_نخیرم،من به زور اسلیترینیش نکردم،اون خودش در گوش من گفت که می خواد اسلیترینی بشه.

دقایقی همه به فکر فرو رفتند .سالازار تکه ابری را برداشت و به شکل علامت شوم در اورد و رویش نشست.هلگا با فنجان ها خاله بازی می کرد و راوانا سعی می کرد با گل سر مرده ها دیهم بسازد.
_موهاها! و حالا کمی از خون خود را در این انسان دمیدم.چه بچه ی سپیدی ،چشماشو ...خب حالا سالازار بره استراحت کنه،نزدیک این بچه نشنین وگرنه من می دونم با شما .وقتی برگشتم باید بفرستمش اون دنیا.موهاها


دقایقی بعد :

هلگا به ارامی به بچه که خواب بود نزدیک شد.در حالی که از وحشت می لرزید کمی از خون خود در بچه دمید و با خود گفت :حالا بذار کمی هم هافلی باشه،مگه چی میشه؟امکانش هست که با همین درصد خون کم هم کلاه گروهبندی اشتباه کنه و اونو به هافل بفرسته.

هلگا لبخندی زد و به درون قصر زرد رنگ ابرمانندش فرو رفت.دقایقی بعد راوانا بیرون امد و در حالی که اطراف را می پایید مقداری از خون خود را در بچه دمید.
_چی میشه مگه؟بذار یکمی هم راونی باشه! امکانش هست که با همین درصد خون کم هم کلاه گروهبندی اشتباه کنه و اونو به راون بفرسته،درضمنمن دارم بهش لطف می کنم و هوش غنی رو در وجودش می ذارم.بله.

دقایقی بعد گودریک در خفا از کلبه ی ابر مانندش بیرون امد و در حالی که لبخند شومی برلب داشت کمی از خون خود در بچه دمید :
_چه اشکالی داره؟بذار کمی هم گریفندوری باش،امکانش هست که با همین درصد خون کم هم کلاه گروهبندی اشتباه کنه و اونو به گریفندور بفرسته،درضمن من دارم بهش لطف می کنم وکمی از شجاعتمو در وجودش می نهم..واای نگاه کن،این بچه که الان مثل برف سفید بود.چرا سیاه شد پس.
سپس هرسه نفر به خواب فرو رفتند در حالی که از کار یک دیگر بی خبر بودند.

یک ساعت بعد سالازار از روی علامت شومی که ساخته بود بلند شد و کودک را که سیاه شده بود برداشت تا به ان دنیا بفرستد:
_این چرا سیاه شده؟ این بچه که سفید بود.مهم نیست مهم اینه که اسلیترینیه و خانوادش هم برای همین خوشحال خواهند شد.موهاها من گودریک رو شکست دادم.


ان دنیا در بیمارستان :
_اه این بچه چرا این قدر سیاهه؟می گم بچس یا کلاغه؟ به کی رفته؟
_ مهم نیست همسر عزیزم! مهم اینه که سالازار دعای مارو مستجاب کرده و کودکی به ما داده که اسلیترینی خواهد بود.اوهوم.اسمشو چی بذاریم؟
_اسمشو؟رو این بچه کلاغ اسمم مگه میشه گذاشت؟خیلی خب اسمشو می ذاریم بلیز .بلیز زابینی ،ولی نگاه کن بیشتر شبیه توئه ها یعنی شکل پدرش.
_

هاگوارتز،گروه بندی :
_خب عزیزان من،همینطور که می دونین ابتدا گروه بندیه و بعدم شام! بقیه حرفارو هم برای این که رول طولانی نشه نمی گم.اهم خب کلاه عزیز شروع کن.

کلاه سرفه ای کرد و با صدای بلند و واضحی گفت :نفر اول بلیز زابینی برای جلوگیری از طولانی شدن رول.اوهو اوهو.بچه تو چقدر سیاهی!
بلیز با لرز روی صندلی نشست و در حالی که زیر لب زمزمه می کرد اسلیترین اسلیترین چشمانش را بست و منتظر ماند.
_هووم،بذار ببینم،هافلپاف..اهم نه ،راون ،ولی اصلا بهت نمی خوره باهوش باشی.

ملت :اووو..اووو..اوهو اوهو.
_بغض نکن! بذار ببینم گریفندور چطوره،اره تو زیادی شجاعی ! مثل این که خون زیادی در وجودت دمیده ،هووم نه بهتره بری اسلیترین بچه جان.

ملت:اوهووو اوهووو بچه کلاغ..

12 سال بعد خانه ی ریدل :
مورفین روی تختی لم داده بود وبارتی بسته های سفید رنگی را باز و بسته می کرد.مورگان دمپایی های نویش را واکس می زد و لوسیوس چشمانش را بسته بود و به ماموریت جدیدی که داشت فکر می کرد.بلاتریکس به رودولف چشم غره می رفت و نارسیسا موهای دراکو را مرتب می کرد.بارتی هم با لگو هایش ور می رفت.بلاتریکس به ارامی گفت :
_به نظر می رسه بلیز این چند روز کمی عجیب غریب شده،رفتار های عجیبی ازش سر می زنه ،بعضی وقتا زیادی شجاع میشه ..بعضی وقتا زیادی مهربون و بعضی وقتا هم باهوش! به نظر می رسه داره خصلت های اسلیترینیشو از دست میده.

نارسیسا اهی کشید و از جایش بلند شد و گفت:اوهوم موافقم، به نظر می رسه اتفاق عجیبی داره می افته.می ترسم بعد از مدتی رفتاری ازش سر بزنه که در شان یک اصیل زاده نیست.

اسمان هفتم پیش سالازار اینا :

_کروشیو به همتون! حالا می فهمم چرا اون بچه اون رنگی شده،مگه دستم بهتون نرسه بوقی ها،الان همه چیز عوض میشه.ژنتیک اون بچه بهم خورده،اون به زودی تمام خصوصیات گروه مارو از دست می ده .به خاطر کاری که شماها کردید،خودتون باید درستش کنین.

راوانا و گودریک و هلگا:

_______________
سوژه خیلی جا داشت که بنویسم ولی متاسفانه نباید پستا خیلی طولانی بشه:D! هووم رفتار های عجیبی که از بلیز بعد ها سر خواهد زد به دلیل اتفاقاتی است که تو این پست افتاده ..خیلی کارا میشه کرد:D!

ویرایش ناظر :
امتیاز پست شما 9 از 10... 10 امتیاز به خاطر دادن سوژه بسیار زیبایی که دادید به شما تعلق میگیره. که مجموعا" امتاز شما = 19
موفق باشید...!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۱۱:۰۳:۰۷
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۱۱:۰۶:۵۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۰:۵۵:۰۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
#41

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
نداي درون: ..

کینگزلی : کو ؟ کجاست ؟ کو ؟

کارگردان از پشت صحنه : چی کجاست ؟

کینگزلی: همین ندا خانم که از کمالاتشون میگفتین ! ندااااااااااااا ... من چطور غم عشق تو را تحمل کنم .... در غم عشق تو جانا به خرابات آی تا لذت این عشق تو را مست و خراب میروی باز مرا به کنعان غم مخور !

در این لحظه گروه کذایی تدارکات دوباره وارد صحنه میشن تا کینگزلی رو کنترل کنن ! اما ناگهان یادشون میاد اینا هم جهش یافتن در نتیجه اقدام به خوردن کینگزلی میکنن که پست بیمزه نشه

در این لحظه نویسنده هم وارد عمل میشه و برای ژانگولری نشدن صحنه با یک تلنگر به کلید های صفحه کلید رایانه و در کنار پاسداری از زبان فصیح فارسی و عدم استفاده از لغات خارجی مانند کیبرد گروه تدارکات رو بیرون میکنه و سوژه دنبال میشه ...

کینگزلی بالاخره مرلینگاه انستیتیو رو پیدا میکنه و چون احساس میکنه دلش خیلی گرفته میره اونجا دلش رو خالی کنه

دقایقی بعد - مرلینگاه

گومپ گومپ گومپ (افکت کوبیدن دستی به در مرلینگاه )

- اهههممم !

گومپ گومپ گومپ

- اهیام !

گومپ گومپ گومپ


- بله ...

- ببخشید از اداره پست مزاحمتون میشم ، اگر ممکنه در رو باز کنید یک بسته سفارشی دارین !

- اومدم ...

و چنین میشه که کینگزلی به سمت در مرلینگاه میره و اون رو باز میکنه و با جاسمی از نوع جهش یافته روبرو میشه که با حالت :دی داره به کینگزلی نگاه میکنه !

سوپر جاسم : گلاب به روتون اومدم بخورمتون
کینگزلی : حالا چرا گلاب به روم ؟
سوپر جاسم : با اجازتون محیط فرهنگی بود ...

و چنین میشه که تعقیب و گریزی بین جاسم و کینگزلی به وجود میاد و کینگزلی با سرعتی هشت برابر سرعت نور شروع به دویدن میکنه که در این لحظه صدای رینگ اس ام اس موبایل کینگزلی به صدا در میاد و کینگزلی می ایسته و با دستش به سوپر جاسم اشاره میکنه که بایسته !

ایییهههگ (افکت ترمز )

کینگزلی شروع به خوندن اس ام اس میکنه :

« با سلام ... شما رکورد دو سرعت را با سرعتی برابر هشت سرعت نور شکستید ! لطفا هرچه زودتر توسط سوپر جاسم خورده شوید تا ما مجبور نباشیم جایزه شما رو بدیم ! »

کینگزلی با خودش : فکر کردی. ... من جایزه رو از حلقومتون میکشم بیرون !

سپس موبایل رو به سوپر جاسم که همچنان در حالت قبلی خشک شده میده و میگه : با شما کار دارن ...

لحظاتی بعد - کمی دورتر

کینگزلی بالاخره وایمیسته و وقتی مطمئن میشه سوپر جاسم پشت سرش نیست نگاهی به دور و اطرافش میکنه ! تا اینکه ناگهان تابلویی که بالای در یکی از اتاق ها زده شده توجهش رو شدیدا جلب میکنه :

« پرونده های سری »

ندای درون : خودشه ... تو اینجا باید راز نابودی سوپر جاسم رو پیدا کنی ...

کینگزلی : ندا ... تو برگشتی ؟ میدونستم تنهام نمیذاری


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۰ ۲۳:۳۸:۳۳
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۰ ۲۳:۴۰:۰۲
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۰ ۲۳:۴۳:۲۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۷
#40

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
جنازه چنان كه گويي در حال قدم زدن با كيس خود در شانز اليزه هستند جلو مي آمدن. يك قدم.. دو قدم.. هر قدم كه به كينگزلي نزديكتر مي شدند، كينگزلي فشار مرگ را بر روي گردنش حس مي كرد. به زودي طعم مرگ را مي چشيد قبل از اينكه حتي طعم خون خودش را براي هوس بچشد! (چه فضاسازي خفني!)

چند جنازه جلو آمدند. چندتا ديگه از جنازه ها هم دهنشون رو باز كردن و به زبون خودشون چيزايي به هم گفتن البته به دليل نداشتن لب و لوچه ي درست حسابي تمام خون و مواد ديگري كه رو دهنشون بود رو ريختن رو صورت كينگزلي..()

- عهه.! كارگردان اين يارو بوقيه گريم منو خراب كرد..دهه!
- كينگزلي بوقي الان كه وقت اين مزخرفات نيست كه..

- اصلا من قهرم.. شخصيت من بايد ژانگولرتر باشه.. اصلا من به فيلمنامه اعتراض دارم.. چه وضعيه خب همه ي آدماي روي زمين از بين رفتن كه.. اصلا فكر كردي اين ماجرا چه جوري بايد تموم شه؟.. اصلا من به فضاسازي هم اعتراض دارم .. من معترضم من تو دهن اين وزارت مي زنم من وزارت تعيين مي كنم..

برادران تداركات كه مي بينن كينگزلي قاطي كرد و كلا داره هرز مي ره از برق مي كشنش تا مدت زماني موتورهاش استراحت كنه..

- جيـــــــيــــــيــــــيــيـغ!

با وجود تلاش برادران پشت صحنه كينگ (!) آروم نمي شه و با جيغ هاي فجيع فرار مي كنه. اما كارگردان و ديگران از اين غافل بودند كه يك عدد ممدجنازه داره به اونا نزديك ميشه!

- خرررچ ..چررتت چچيير ..پاشش!( افكت جرواجر شدن ملت هنرمند!)
ممد رو به دوربين:

مكاني دورتر- انستيتو
كينگزلي در مكاني دورتر ظاهر ميشه. بدون اينكه خود خنگش بدونه كجا ظاهر شده ناگهان خودشو در مقابل در انستيتوي ژنتيك مي بينه.

از دور چند جنازه نزديك مي شن و كينگزلي از ترس اينكه مبادا دوباره گريمش خراب بشه مي پره تو انستيتو...

نداي درون: برو تو كينگزلي همه چي از اينجا شروع شد... برو تو و ببين چرا اين اتفاقات افتاد... برو ببين كي پشت اين ماجراست.. برو ببين اين ممد مافيا كيست كه نمي ذاره مردم زندگي كنن!

كينگزلي: ايول ..ايول.. اينجا مرلينگاه هم داره؟.. من خيلي وضعم خرابه هرچه زودتر بايد برم تو تا كار دست خودم ندادم

نداي درون: ..


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۷
#39

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
باد در میان خیابان های خالی و متروک لندن می پیچید و زباله های رها شده روی آسفالت را با خود به هوا بلند می کرد. اتومبیل های بدون سرنشین، همینطور با درهای باز پشت سر هم و بدون نظم وسط خیابان مانده بودند. کوچکترین جنبنده ای تا کیلومترها دیده نمیشد... فقط سکوت مرگبار بود و اجساد تکه پاره ای که در هر گوشه افتاده بودند...

پاق! ( به توان 2)

تیلیک تیلیک تیلیک ( افکت بهم خوردن دندانها!)

گیلیدی که حسابی روی ویبره بود، بازوی کینگزلی رو سفت چسبیده بود و به صحنه ی فجیعی که جلوی چشمش بود نگاه می کرد و زیر لب یه چیزایی با خودش بلغور میکرد:

- استعفا میدم.. راش همینه...همین الان... بوق به وزیر...
- به وزیر چی گفتی؟
- چیز... هیچی... ولی به نظرت وزیر الان سالمه؟ اسمش رو توی اون لیسته دیدما...
- وزیر توسط ارتش وزارت به یه محل امن منتقل شده!
-کدوم ارتش بابا! همه اشون رفتن محفلی شدن... دیگه ارتشی نمونده

صدای خنده ی گیلدی تا کیلومترها انعکاس یافت...

- چه خبرته؟! میخوای بیدارشون کنی؟
-
- چارچشمی مراقب باش، یه دفه ایی حمله میکنن...
- اوکی... یعنی باشه... امم.. کینگزلی..

کینگزلی بدون توجه به گلیدی به راهش ادامه داد.

- کینگزلی... اون چیه؟ داره تکون میخوره!
- چرت و پرت نگو... راه بیفت... دِ میگم اونجا واینستا!

ولی گیلدی سر جاش خشکش زده بود و یه یه نقطه اشاره میکرد. کینگزلی با دنبال کردن نگاه همکارش، متوجه شد به چی اینطوری زل زده.

کینگزلی: جــــــــــــیـــــــــــــــــــــغ!

در محلی که لحظه ای قبل ، موجودی به اسم گیلدی قرار داشت، تنها یک لکه ی بزرگ سرخ رنگ از خون و دل و روده باقی مونده بود!

هم چنانکه خورشید کم کم آخرین پرتوهای بی رمقش را نثار شهر می کرد، جسد های پخش شده بر زمین که گویی جان تازه ای یافته بودند ، از جا بر میخاستند!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۰ ۱۴:۳۶:۳۸

تصویر کوچک شده


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۷
#38

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
دخمه های هاگوارتز- ساعت 3 نیمه شب

تابستان بود و فیلچ و اسنیپ، تنها افراد حاضر در هاگوارتز بودند. فیلچ صبح همان روز برای دیدن اقوامش به دهشان (!) رفته بود و تنها فرد حاضر در مدرسه سوروس اسنیپ بود که در آن ساعت در دخمه ی خصوصی اش، جلوی آینه نشسته و سوت زنان در حال روغنمالی موهایش بود.
برای لحظاتی صدای تق تق ضعیفی از بیرون اتاق شنیده شد. اسنیپ دست از روغنمالی و سوت زدن کشید و به در بسته ی اتاق خیره شد.

سکوت!
هیچ خبری نبود.
اسنیپ با شک و تردید به سوت زدن ادامه داده، یک مشت روغن مو برداشت و به کله ی لزجش مالید.

تـــــــــــــــــــق!!!
صدا از بیرون اتاق بود. اسنیپ آب دهانش را قورت داد و با صدای بلند پرسید:
- کی اونجاست؟فیلچ! تویی؟
پاسخی نشنید. از جایش بلند شد و به سمت در رفت. با دقت گوش کرد. صدایی شنیده نمیشد.
در را به آرامی باز کرد و وارد سالن سنگی و تاریک شد. همه ی مشعل ها خاموش شده بودند. جنب و جوشی آرام در گوشه ای تاریک، توجهش را جلب کرد. آهسته و با دقت نزدیک شد...

خـــشششششششش! (افکت پریدن سایه ای سیاه بر روی اسنیپ!!!)

زیر زمین تاریک خانه ی ریدل- ساعت 3:05 نیمه شب

در زیرزمین باز شد و هیکل گنده ی آنی مونی در چارچوب در ظاهر شد.
صدای نعره ی لرد از آشپزخانه ی طبقه ی بالا به گوش رسید:
- مونیییییییییی! از اون خیارشورا که عمه ی بلیز فرستاده، بیار! خیارشورای تو حسابی تند شده امسال. دهن ارباب رو میسوزونه.

آنی مونی با دهن کجی زیر لب غرید:
- خیار شور عمه ی بلیز! ترشی عمه ی بلیز! مربای عمه ی بلیز! معلوم نیست این پیرزن کی قراره بمیره من از دستش راحت شم. اه! مشعل اینجا دیگه چرا خاموش شده؟

مونی به سمت مشعل خاموش رفت و...

خـــشششششششش! (افکت پریدن سایه ای سیاه بر روی آنی مونی!!!)

خانه ی گریمالد- ساعت 3:10 نیمه شب

ریموس لوپین از مرلینگاه خارج شد و در حالیکه دستهای خیسش را با ردایش پاک می کرد، می خواست فریاد بزند:"ما کارمون تموم شد، کسی نمیره مرلینگاه؟" که پرش سایه ای سیاه بر روی سرش مانع از این کار شد.

کافه ی هاگزهد- ساعت 3:15 نیمه شب

آبرفورث بطری نوشیدنی را کنار گذاشت و سعی کرد حواسش را روی شخصی که این وقت شب، وارد کافه شده بود، متمرکز کند.

خـــشششششششش! (افکت پریدن سایه ای سیاه بر روی آبرفورث!!!)

خانه ی پاترها- ساعت 3:20 نیمه شب

هری پاتر پشت به در اتاقش نشسته بود و غرق در لپ تاپ جادوییش بود.
در اتاق به آرامی باز شد.

هری بدون آنکه چشمانش را از صفحه ی نمایشگر بردارد گفت:

- می دونستم میای منت کشی،جینی! ولی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. فردا صبح اول وقت، چمدونت رو میبندی و میری خونه ی...

خـــشششششششش! (افکت پریدن سایه ای سیاه بر روی هری!!!)

صبح روز بعد-دفتر فرماندهی کارآگاهان


خـــشششششششش! (افکت کوبیده شدن پنجاه تا پرونده بر روی میز گیلدی و کینگزلی)

صدایی از پشت صحنه:

- آقایون! اینا پرونده ی بخشی از حملات صورت گرفته در بیست و چهار ساعت اخیره. تعداد موجودات جهش یافته لحظه به لحظه در حال افزایشه. لطفا هر چه زودتر یه غلطی بکنید!

گیلدی و کینگزلی:



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
#37

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
در خانه از جا کنده شد و جیمز و ممد جهش یافته وارد خانه ی پاترها شدند.

هری با حال به ممد گولاخ مربوطه نگاه کرد . سپس به جیمز هم نگاه کردو. تصور به این میرفت که به جینی هم نگاه کنه ولی این یه دونه کارو نکرد.

_هوم! این نره خر دیگه کیه؟

جیمزی دست سوپر ممد رو ول کرد و به سمت عله دوید.

_بابابی! این آقاهه رو میبینید که چقدر خوشکله... یویوی من رو از رو ی درخت آورد پایین ! ببین چه قدر مهربونه...؟! اسمش سوپر ممده!

هری بار دیگر نگاهی به غول مربوطه انداخت. قدش مسلما دو برابر مجموع قد جیمز و جینی بود! دور بازویش هم شاید اندازه ی یکی از ستون های هاگوارتز میشد . هری آب دهانش راقورت داد .

_هوم! مرسی آقاهه! .میشه بعدا ازتون دعوت کنم برای شام؟من و همسرم داریم اختلاط میکنیم ...

جینی هق هق شدیدی کرد و درحالی که با دستمال آشپزخونه ی هدیه ی لیلی دماغش رو فین میکرد، گفت:

_بگو دعوا...این خانه ظالم تمام عمر منو خفه کرده... الان هم میگه میخواد منو طلاق بده! اوهو اوهوو هق اوهو اوهو هق هق
داداشام رو میفرستم از تو خونخواهی ام رو بکنن...

سوپرممد: اوهو خوو ووو اووونوو ( یعنی : خون؟ کو؟ کو؟)


در آزمایشگاه


سوپرقاسم از جاش بلند شد و به سمت زن و بچه و ایل و طبارش حمله کرد و در یک صحنه ی (PG99) کل خونواده اش رو جوید و تف کرد بیرون!



دفتر فرماندهی کارآگاهان

چراغ قرمز رنگی بالای میز کار کینگزلی داره چشمک میزنه که بالاش نوشته :

انستیتو ژنتیکی دیاگون

دوربین با حرکت آرامی به روی میز پایین میاد و کله ی سیاهو کچل کینگزلی رو نشون میده که داره روی میز چرت میزنه!

گیلدروی وارد صحنه میشه. با دیدن چراغ خطر چشمک زن با سرعت کینگزلی رو بیدار میکنه.

_ها؟ چیه؟ وزارتخونه سقوط کرد؟

_اه بوقی..پاشو دیگه! این چراغ خطر انستیتو سوخت!

_ولش بابا! حتما باز هم در یک قفس موش آزمایشگاهی رو باز گذاشتن اون هم...

آتش داخل شومینه به رنگ سبز خوش رنگی روشنشد . پروفسور فیلتویک در آتش با اضطرابی که از چهره و صدایش مشخص بود شروع به صحبت کرد:

_کمک!...کمک! سوپر ممد! سوپر قاسم...کنترلشون از دست ماخارج شده ... کمک....دومپز

تصویر خش خشی میشه و صدای جیغی میاد.

_ نه...کمک! قاسم نه...کمـــــــــــــــــــــک!

آتش داخل شومینه به رنگ قرمز درمیاد و صداهای نامفهومی ادامه پیدا میکنه تا اینکه آتش هم خاموش میشه.

کینگزلی:

گیلدروی:


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۴ ۲۱:۳۰:۰۹
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۴ ۲۱:۳۵:۴۹

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
#36

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خانه ی هری پاتر

جینی با شور و شوق تک تک خریدهایش را به هری نشان میداد:
این جاروی تندر رو برای جیمز خریدم. اولین نمونه ی تولیدی کارخونه است. خیلی گرون خریدمش. این ردای ابریشمی رو ببین که واسه آلبوس خریدم. تو کل انگلستان لنگه نداره. این کفش های زربافت رو هم برای لیلی گرفتم. راستی! گوشواره های نگین الماسی که خریدم رو نشونت دادم؟ لوازم التحریر بچه ها رو هنوز ندیدی!

هری فریاد زد:

- تو که خونه خرابم کردی، زن! چرا اینقدر ولخرجی میکنی؟
- وااااا! چته، دور ورداشتی؟ میگی واسه بچه هام رخت و لباس نو نخرم؟! واسشون لوازم التحریر نخرم؟! که فردا هر چی میبینن، بریزن تو دلشون؟ که فردا عین بابای بی عرضه شون گدا بار بیان؟
- حرف دهنت رو بفهم! گدا منم یا تو و اون خونواده ی فلک زده ات؟ یادت رفته یه پیرهن رو تا شیش تا داداشات نمی پوشیدن، دور نمینداختین؟ یادت رفته اول سال تحصیلی که میشد، مادرت دستت رو میگرفت میبرد اون ته مهای دیاگون، واست کفش و کتاب دسته سوم می خرید؟ از وقتی اومدی تو خونه ی من و نشستی، داری مفت میخوری همه ی این چیزا رو یادت رفته! تازه به دورون رسیده ای دیگه!

بغض جینی ترکید و جیغ و دادش به هوا رفت:

- ای خاک بر سر من که اومدم زن توی کله زخمی کورمکوری شدم! مگه کم خاطر خواه داشتم؟ خواستگارام لنگه ی در خونمون رو از جا درآورده بودن...
- اون لنگه ی در از وقتی من یادم میاد از جاش در اومده بود. خست بابات بود که درستش نمی کرد. بیخود ننداز گردن خواستگارات!

جینی لنگه کفش لیلی را به سمت هری پرتاب کرد که البته هری جا خالی داد:

- خفه شو، بی حیا! کم تو خونه ی ما لنگر انداختی؟ اون مادر ساده دلم، کم به اون شکم صاب مرده ات رسید؟ اون بابای بیچاره ام کم وقت گذاشت واسه کارای تو؟ ای خدا! چرا من احمق با سیموس ازدواج نکردم؟!اوهووو... اوهووو... اوهووو
- آخه سیموس زرنگ بود. ذات تو رو شناخت. من خر رو بگو که اومدم توی گدا رو گرفتم. اصلا میدونی چیه؟ تو به خاطر پول و شهرتم با من ازدواج کردی! حیف از جوونیم که صرف تو کردم! حیف! حیف از اون چوچانگی که واسه خاطر تو ولش کردم...

جینی لنگه کفش دوم را هم پرتاب کرد که این یکی به هدف خورد:

- پس برو! برو با همون زنیکه ی جاپونی ازدواج کن! لیاقت تو همونه. همین فردا میریم محضر! باید تکلیف منو مشخص کنی...
- تکلیف تو مشخصه! پاشو جول و پلاست رو جمع کن برو خونه ی ننه بابات...

بومممممم!

در خانه از جا کنده شد و جیمز و ممد جهش یافته وارد خانه ی پاترها شدند.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۴ ۱۶:۰۰:۰۵


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷
#35

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
در آزمايشگاه!

دومین رعد پیاپی، اتاق بهم ریخته، هیکل غرقه در خون نگهبان و جای خالی هیولا را روشن نمود....!

و اكنون اين نگهبان نگون بخت است كه كف سالن افتاده و غرق در خون خودشه.. و هيچ كس به اين فكر نكرد كه اين قاسم نگهبان بيچاره زن و بچه داره.. دو زن و دوازده بچه و يك مادر پير و دو پدرزن در ابعاد مرلين.

اين قاسم بيچاره بود كه هر روز با اندك گاليوني كه به دست مياورد رزق اهل و عيالش رو تامين مي كرد. اين مادر قاسم بود كه سي سال پيش اونو به دنيا اورد و اسمشو گذاشت ماه پيشوني() اما بعد ديد كه اين پسره و اسمش رو به سيندرلا تغيير داد
و حالا اين دو زن و دوازده بچه و يك مادر پير و دو عدد پدرزن فرتوت بايد چگونه زندگي رو بگذرونن!؟

مقاديري فاطي و ممد در پشت صحنه:‌اوهوو اوهووو..

اه .. ميشه ديگه مرثيه نخوني؟.. باب برو سر داستان ديگه..

گرووومپپش!
سومين رعد.. قاسم از كف آزمايشگاه بلند ميشه و مي ره تا گريمشو پاك كنه..!!

دوربين رد پاي هيولايي رو نشون مي ده كه از خون مقتول رنگينه.. دوربين همچنان پيش مي ره و دست آخر پنجره ي شكسته و شيشه خورده ها رو نشون مي ده..

پنجره به شكل يك هيولا شكسته..

گرومپپز... گرومپزز..گرومپز..

اين صداي رعدهاي چهارم و پنجم و ششم نبود..صدايي بود كه از داخل ساختمان ميومد ..

صداهاي كمك كمك شخصي به گوش مي رسيد.. شخص ضجه زنان تقاضاي كمك مي كرد و مي گفت كه توي مرلينگاه گير كرده..

تيليك.. تيليك...تيليك..

صداي پايي به گوش رسيد. دوربين با سرعت سرسام آوري چرخيد و رد پاي خون آلود ديگري رو نشون داد كه در تاريكي گمشده بود..

گرومپ.گرومپ..جييييييييغ

---------------------
تغييرات ژنتيكي به قاسم هم سرايت كرده..همين..الان دوتا غول داريم!!!


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷
#34

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
کوچه دیاگون
تاپ!تاپ!
ممد که حال حدود 30 سانتیمتر بلند تر از قبل شده تلو تلو خوران تو کوچه دیاگون راه میره.چشم هاش بیشتر از قبل از کاسه بیرون اومده و رگ های بیرون زدش بیشتر تو چشم میزنه.ممد که حالا تقریبا اندازه هاگرید شده مدام بازو میگیره و عضله هاش رو برای دختران و پسران پیر و جوون به نمایش میزاره!
عکس العمل های ملت در راستای این حرکات!
- جییییغ!
-غـــــش!
-ســـکـــتـــه!
-مـــامــان!
- یکی منو بگیره!
- تو چه قدر خوگشلی آقاهه!
ممد به دور و برش نگاه کرد.دوباره صدا گفت:
-تو چه قدر خوگشلی آقاهه!
ممد به دور و برش نگاه کرد...
این عمل 10 بار تکرار شد! تا این که ممد احساس کرد کسی داره از پاش بالا میره!پسر بچه کوچولو از این که بالاخره تونسته بود توجه مرد خوگشل رو به خودش جلب کنه بسیار خوش حال بود. پس عقب رفت و گفت:
آقاهه!من دوست دارم بزرگ شدم مثل تو بشم!تو خیلی خوش هیکلی آقاهه!
ممد:هاهالولولها!
بچه دوباره پاچه شلوار ممد رو کشید و گفت:آقاهه!من یویوم بالای درخت گیر کرده!میشه بهم بدی؟!
- هولولهالواها؟!
- خوب داشتم باهاش کوییدیچ بازی میکردم افتاد اون بالا!حالا میدیش؟
ممد دست شو دراز کرد و یویو ی صورتی رو که روی بالاترین شاخه درخت چنار گیر کرده بود داد.
پسر کوچولو یویو رو توی جیبش گذاشت و گفت:مرسی آقاهه!اسم من جیمزه!توی یه خونه ای تو دره گودریک زندگی میکنم. با من میای بریم خونمون؟!
ممد:هلهالهللواووا؟
- آره خونه ما!بیا دیگه!خودتو لوس نکن آقاهه!یه عالمه اسباب بازی های قشنگ دارم!
همان موقع خانه ی هری پاتر،پسری که زنده ماند!
-هری؟بیا برای بچه ها لوازم التحریر گرفتم!
- وای جینی!عزیزم!چه قدر خوشکل اند!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۱۸:۴۱:۳۲

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.