هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
#54

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
خورشید آرام آرام از پشت کوهی که جسم و جان دو دلاور را در خود بلعیده بود بالا می آمد. شعاع ها نور مانند تیر هایی سرکش در چادر های جویندگان رخنه می کرد. جویندگان ، یا بهتر بگویم ، مبارزان از خواب بیدا شدند و چادر ها را جمع کردند و رخت بربستند و دور سنگی به مشورت نشستند.
جیمی گفت : « دیشب به این نتیجه رسیدیم که باید در امتداد این غار پیش بریم . اما سوال اینه که از کدوم طرف بریم ؟ »
نیکلاس با دست به خورشید سحرگاهی اشاره کرد و گفت : « اون خورشید به ما شرق رو نشون میده ! ما باید در جهت غرب بریم چون جهت شرق نشانه خورشید و روشناییه و مرگ با هر کورسویی مخالفه ! »
همه به فکر فرو رفتند. آلیشیا داشت با اندوه به غار نگاه می کرد. زریانوس سرش را بین دو دستش گرفته بود و فکر می کرد.
جیمی داشت موقعیت را تحلیل می کرد و جیسون ...
و جیسون اینبار در بین مبارزان نبود ...

ناگهان زریانوس گفت :« نه ! ما باید به سمت شرق بریم ! »
همه به او نگاه کردند تا او شروع به توضیح دادن کرد :
- « شرق سمت طلوع آفتابه و غرب سمت غروب اون ... اما مرگ و پلیدی هیچ نزدیکی با آفتاب نداره ! »
نیکلاس گفت : « برای همین ما باید در جهت مخالف آفتاب بریم ! »
زریانوس ادامه داد : « مرگ و پلیدی با سیاهی شب پیوند داره و سیاهی شب هم از شرق شروع میشه و تاریکی از شرق طلوع میکنه ! پس ما به سمت اون گردنه میریم! » و به گردنه وحشتناکی که پشت کوه بود اشاره کرد.
همه جز نیکلاس با او موافق بودند. مبارزان با دیگر با عزمی برای شکست دادن مرگ به راه افتادند و سایه های بلندشان در نور مایل صبحگاهی ، بسیار کوتاه تر از همت بلندشان بود !
هشت نفر مبارز به بالای کوه رسیدند و از آنجا به مناظر فراموش ناشدنی و طبیعت زیبا نگاه کردند. سپس توجه همه به سمت دیگری جلب شد. سمتی که گرچه دور و مبهم ، اما نشانی از هاگزمید و خانواده ها و دوستانشان پیدا بود.
جیمی سردستگی گروه را به عهده گرفته بود و به سمت گردنه در حرکت بود. گروه همچنان دور و دورتر میشد و از پشت سر خود غافل بود.
در جایی که شب گذشته هشت قهرمان آتش افروختند و شام خوردند بار دیگر شعله ای بر افروخت و از میان شعله زنی برخاست. زنی لاغر اندام و بلند قد. زنی برهنه* و بدون هیچ لباسی در حالی که در میان شعله سرخی ایستاده ! زنی با بدنی که در نور آفتاب برق ناخوشآیندی می زد. زنی با مو های سرخ و چشمان وحشتناک و صورتی آشنا ... صورت سوزان ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
** زن برهنه بزرگترین نماد اهریمنه چنانکه ماده خدای شیطان پرستان (لیلیث) همیشه برهنه است !
** سوزان برگشته تا باز هم برای گروه دردسر درست کنه ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۶ ۱۱:۰۳:۴۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
#53

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
دیواره های یخی به اعماق زمین کشیده می شدند و بلور های یخ که از دیواره های سرد غار اویزان شده بود شروع به ریزش کرده بودند.

استن از ترس می لرزید. الشیا جیغ می کشید و ارزو می کرد که کاش هیچ وقت به جستجوی مرگ نیامده بود.
جیسون به دیواره های غار نگاه کرد به دیواره های بلندی که اکنون روی سر ان ها فرود می امد.سعی می کرد الشیا را ارام کند.

دیواره های غار می لرزیدند .استن فریاد کشید:در هنوز بسته نشده می تونیم رد شیم
الشیا در حالی که گریه می کرد گفت : نــــــــــــه،ممکنه که لای در گیر کنیم
استن بی توجه به الشیا به سمت در غار رفت که هر لحظه تنگ تر میشد.اخرین انوار طلایی خورشید که از منافذ در به غار می تابید در حال محو شدن بودند.استن با سرعت به سمت در غار دوید ،
الشیا جیغ کشید :نــــــــــــــــــــــــه و چشمانش را بست
و جستجوگران به جنازه ای چشم دوختند که در میان در سنگی غار در حال له شدن بود.بدن استن بی وقفه تکان می خورد و اخرین صداهایی که طالب کمک بودند از حنجره ی بی جانش خارج می شد.دست ها و پاهایش در میان درب بالایی و پایینی غار قرار گرفتند و قرج صدا دادند.دست قطع شده ی استن جلوی پای الشیا پرت شد و باعث شد از هوش برود.
جیمی فریاد کشید :جیسون ،باید کاری بکنیم ،وگرنه اون میمیره.
قطرات اشک و عرق برروی گونه ی جیسون جاری شده بود .با خشم به جیمی نگاه کرد و گفت :متاسفم،هیچ راهی وجود ندارد.

لرزش غار همچنان ادامه داشت،درب بسته شده بود و استن برای همیشه رفته بود.برای همیشه .همه جا تاریک بود.تاریک تاریک.
جیمی بدن سرد و بیهوش الشیا را بلند کرد و فریاد کشید :جیسون ،عجله کن ،ما باید فرار کنیم.
_نه ،هیچ راه فراری وجود نداره.بگذار ما هم بمریم،مثله جک که مرد ،مثله استن که از دست رفت ،مثله ..سوزان...مثله سوزان که....
جیمی حرفش را قطع کرد :سوزان خیانت کاره ،مردن جک تقصیر اونه،اون فرار کرد ،اگر ما بمیریم،چه بلایی سر مردم دهکده می اید؟ سرمردم بدبختی که چشم انتظار بازگشت ما هستند؟

ناگهان لرزش غار دوبرابر شد،هزاران هزار سنگ ریزه و قندیل های یخی بر روی زمین سنگی غار فرو می ریخت و بعد از ان .....سکوت ابدی..

جیسون ایستاد و به اطراف نگاه کرد سپس نجواگونانه گفت :غار دیگه نمی لرزه.
جیمی فریاد زد :اینــــــه!
نیکلاس با لحن سردی گفت :ولی هیچ نوری وجود نداره ،ما حتی نمی دونیم چند نفرمون زنده هستند ،حتی نمی دونیم که کجا غار ایستادیم.فقط زیر پاهام یک دسته هیزم حس می کنم.مدت هاست که این زیره . احساس خوبی ندارم.خیلی خیلی سرد هستند.
جیمی لبخندی زد و گفت : می تونیم اتش روشن کنیم نه؟
جیسون با نامیدی و صدای که بغض در ان موج می زد گفت :چه فایده ای داره؟جک مرده ،استن مرده.بهتره دست از جستجو برداریم
جاناتان گفت :نه ،اگر ما برگردیم چه بلایی سر خانواده هامون می اید؟ اگر برگردیم مرگ همچنان در دهکده پرسه می زند و شاید بازگشت ما مساوی با مرگمان باشد.
جیمی گفت :بعدا درمورد این چیز ها صحبت می کنیم،نیکلاس می تونی خم شی و هیزم هارو کمی جلوتر بندازی؟احساس می کنم که روبروت واستادم.
نیکلاس به ارامی خم شد و با تردید هیزم ها را کمی جلوتر گزاشت.
جیمی فریاد زد :باتونیش
هیزم ها اتش گرفت .نور شدید آبی رنگی که از اتش هیزم ها بلند شد موجب شد تا جستجو گران چشمان خود را ببندند.
نیکلاس فریاد زد :این دیگه چیه ؟
جیسون گفت :حرف نزنید،صدایی می شنوم.
چشم ها ارام ارام باز شد و همگی به صورت ابی رنگی خیره شدند که از میان اتش عجیب کلماتی را ادا می کرد :

به جستجوی مرگ امدید و اکنون مرگ را در پیش روی خود دارید ،هزاران سال در این غار می مانید و سرانجام به همراه خاطرات خود مدفون می شوید ،هاهاها،فقط یک راه برای رهایی از چنگال مرگ وجود دارد و ان ایستادگی در مقابل ان است،ولی کدام یک از جستجوگران کوچولوی ما ،حاضر به فدای جان خود میشن؟هیچ کدام......
صورت فیس فیسی کرد و ادامه داد :همه ی انها به جستجوی مرگ امده اند تا ان را نابود کنند،تا دهکده ی کوچکشان را از مرگ نجات دهند،هاهاهاهاها،ان ها از مرگ می ترسیدن و می خواستند از ان فرار کنند،پس خود را به چنگال ان نمی اندازند.ان ها نمی توانند یکی از راه های ایستادگی را انجام دهند چون ضعیفنتد،پستند


تصویر شروع به جیغ کشیدن کرد ،طوری که بار دیگر دیواره های غار شروع به لرزیدن کرد.و سپس محو شد.

جستجوگران به هم خیره شده بودند.ایا این تنها راه است ؟یکی از ان ها خود را فدا کند یعنی مرگ را بپذیرد تا بقیه از ان غار رهایی یابند؟ هیچ راه دیگری وجود ندارد؟
جیمی گفت :فکر نمی کنم لازم باشه شما خودتون رو توی خطر بندازید ،من این کار را انجام خواهم داد
الشیا که به هوش امده بود با صدایی ارام گفت :نه من باید بمیرم،من نباید به این جستجو می امدم و اگر ادامه دهم خواهم مرد.پس بهتره در راه نجات دوستانم بمیرم
نیکلاس گفت :نه الشیا بعد از سوزان تو تنها دختر گروه هستی،نمی شه ،من این کارو می کنه،بحثی نیست.
جیسون نجواگونانه گفت :من هیچ کس را ندارم،هیچ خانواده ای ،جک بهترین دوست من بود و فقط بخاطر اون به این جستجو امدم ،جک مرد،استن هم مرد ،فکر نمی کنم زندگی بدون هیچ دوستی توی این دنیا معنی داشته باشد.من ...باید بمیرم نه هیچ کدام از شما
الشیا جیغ کشید :نــه
اما دیگر فایده ای نداشت جیسون به سمت هیزم های خاموش رفت و فریاد کشید : باتونیش
بار دیگر اتش ابی رنگ از میان هیزم های سرد نمایان شد ولی این بار جیسون به ساحره ی میان اتش مهلت صحبت نداد و جیغ کشید : من ،بخاطر رهایی دوستانم می میرم.
ساحره جیغ وحشتناکی کشید طوری که تمام دیواره های غار شروع به لرزش کرد.تمام جستجوگران گوش هایشان را گرفته بودند و ناگهان قندیل نوک تیزی از بلندترین قسمت غار بر روی شکم جیسون سقوط کرد و جیسون اخرین نگاهش را به جستجوگران انداخت.
الشیا جیغ می کشید و گریه می کرد.جیمی به بدن تکه پاره ی جیسون خیره شده بود نیکلاس فریاد زد :وقت زیادی نداریم،در غار همین الان بسته میشه.،عجله کنید.!
الشیا گفت :باید بدنش رو با خودمون ببیریم
نیکلاس سرزنش گونانه گفت :حرف نزن الشیا،ما وقت نداریم
الشیا بی وقفه گریه می کرد و جیغ می کشید.
نیکلاس بی توجه بلندش کرد و به سایر جستجوگران فرمان داد که از دری که درحال بسته شدن بود عبور کنند...

یک ساعت بعد بیشه زار روبروی غار:
افتاب در حال غروب بود.انوار طلایی رنگ خورشید با سرخی اسمان مخلوط شده بود و منظره ی زیبایی را بوجود اورده بود.
الشیا برروی قطعه سنگی روی در روی غار نشسته بود و بی وقفه اشک می ریخت.گاهی اوقات جیمی احساس می کرد که الشیا با کسی صحبت می کند ولی این احساس را نادیده می گرفت.

ان شب الشیا برای خوردن شام که یک ماده اهوی کبابی بود نرفت.

سر شام دور اتش سرخ رنگی که چراغ انشب بود نیکلاس در مورد این که مکان بعدی کجا خواهد بود صحبت می کرد.
جاناتان گفت :حالا از کدام طرف باید برویم؟ ما هیچ نقشه ای را در دست نداریم.
جیمی گفت :درسته ،ولی باید یک راهی باشه.
نیکلاس به غار اشاره کرد و گفت:دو تن از بهترین های گروه را در این غار از دست دادیم،بنظرم باید در امتداد مسیر این غار حرکت کنیم.
جاناتان گفت :بهتره بریم و استراحت کنیم،فردا صبح زود حرکت می کنیم
سایر جستجوگران لبخند تلخی زدند و سپس به یاد از دست رفتگان گروه اتش را خاموش کردند و به طرف چادر هایی رفتند که قبل از ورود به غار برپا کرده بودند



Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
#52

هپزیبا اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
از شیون آوارگان.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
سرمایی وحشتناک برتمام اقامت گاه سایه افکنده بود.جک با عجله به سمت چادر جیسون حرکت کرد.نمی دانست که ایا جیسون حرف هایش را باور می کند یا نه.فقط می خواست صحبت هایش را با کسی در میان بگذارد.مطمئن بود که چیزی در میان وجود دارد.چیزی که باعث رفتار عجیب سوزی شده بود.

هوا بشدت سرد بود .پاهایش بین اب و گل اقامت گاه گیر می کرد ارام ارام پرده ی چادر جیسون را کنار زد تا اگر جیسون بیداره در مورد این موضوع با او صحبت کند. ناگهان احساس کرد دستی از پشت اورا گرفت.به حالت خفگی افتاد .سرفه امانش نمی داد تا پشت سرش را نگاه کند.و فقط صدای وحشت زده ی سوزی را شنید که می گفت :اوه..کوچولوی عزیز دیگه به پایان راه رسیدی.
بدنش به شدت تکان می خورد احساس می کرد که چشمانش در حدقه بیرون زده اند که سوزی فریاد زد :کریشیـــــــــــو!
به پشت روی زمین افتاد .بدن درد همه ی وجودش را فرا گرفته بود.موهایش دیوانه وار به شاخه های درختان گیر می کرد و سرش گیج می رفت که سوزی بار دیگر فریاد کشید :اواکدورا و.......

صبح زیبایی بود .افتاب از پشت ابر های ابی رنگ اسمان بیرون امده بود.بلبلان از اعماق وجودشان نغمه ی عشق را سر داده بودند و جیسوون با نسیم صبحگاهی از خواب بیدار شد و برای جمع کردن وسایل از چادر خارج شد.
_سلام استن صبح زیبایی است .نه؟
استن در حالی که سعی می کرد بارسنگینی را روی تسترال قرار دهد گفت :اوه بله ..از جک خبری نداری؟ یک ساعته دارم دنبالش می گردم..وسایلش رو باید بهش بدم.

جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ

_دوباره چه اتفاقی افتاده است؟
_هی ..تو ..بزار ببینم سوزی برای چی داری گریه می کنی؟
_یکی میشه بگه این جا چه خبره؟
_نکنه یک نفر دیگه هم...
_چرت و پرت نگو جیسون حال همه خوبه...یکی بره جک رو صدا کنه

سوزی با صدای لرزان صحبت ان هارا قطع کرد :جک مرده.
جیسون پوزخندی زد و گفت :چرت و پرت نگو سوزی.
_خودم دیدم...جنازش خونین روی زمین افتاده.این قدر شکنجه شده که تمام استخوان های بدنش پودر شده
و دوباره از ته دل گریست .جیمز با حرارت گفت :سوزی می تونی بگی که جک الان دقیقا کجاست؟
ارام سرش را تکان داد و زیر لب گفت :دنبالم بیاین.

افتاب با حرارت بروی غار می تابید و سنگ های زمردین نور ان را بازتاب می کردند گویی در میان یک هزارتوی رنگی ایستاده باشند.
سوزی با انگشت لرزانش به بدن مردی اشاره کرد که به پشت روی زمین افتاده بود :اونجاست.

جیسون به جک نگاه کرد.بی جان روی زمین افتاده بود و خون از سرش جاری بود.تمام بدنش بود و صورتش به طور عجیبی گلی بود.گویی کسی سعی بر خفه کردن او داشته است که چشمانش ار حدقه بیرون زده بود جیسون ارام به دستانش دست زد و سپس با صدایی لرزان گفت :تمام استخون های بدنش نابود شدند.
درک زیر لب ادامه داد :اون مرده.

جیمز به اطراف نگاه کرد و گفت :مثله این که سوزی دیگر گریه نمی کند نه؟
درک فریاد زد :سوزی ..ا..سوزی کجاست؟
جیسون با صدایی لرزان ادامه داد :وقتی که جک با این وضع روی زمین افتاده..مگه مهمه که سوزی کجاست؟
الشیا جیغ کشید نگاه کنید غار داره بسته می شه....


ادامه دارد :

توجه: سوزی چون فهمیده بود که جک با خبر شده از قضیه جک رو کشت و جون نیروش از همون مرگ سرچشمه می گیره می خواد اینا رو این جا گیر بندازه که به جستجوی مرگ نرن

با تشکر


[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید مÙ


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۸۷
#51

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
همه ی سر ها به سمتی برگشت که سوزی به ان اشاره می کرد .
دختر بچه ای تکه تکه شده در کنار جسد خرگوشی که مشخص بود مدت هاست که مرده دیده می شد خون تمام جسد را پوشانده بود دست و پاها جدا شده و در رود خونی که از بدن دخترک می رفت شناور بود .
جیسون چشمانش را گرفت و گفت : دیگه تحملشون رو ندارم!من برمیگردم
سوزی سعی کرد جیسون را ارام کند و به او گفت : جیسون بابرگشتت هیچ کاری نمی تونی بکنی !مطمئن باش خانوادت اگر برگردی تورو نمی بخشن مطمئن باش که اگر برگردی خودت هم خواهی مرد
جیسون فریاد کشید: اما اگر بلایی سر همسرم بیاید چی؟ اون بارداره می فهمید؟
ناگهان صدای اه و ناله ای به گوش رسید سوزی به ترحم به جیسون نگاه کرد و بعد به دنبال صدا حرکت کرد
مردان دهکده هم به دنبال صدا بودند صدای که هراسی را به دل همه ی ان ها افکنده بود .
ناگهان جک از میان درختانی که ریشه در گل داشتند فریاد زد : بیاین پیداش کردم
موش کوچکی روی زمین افتاده بود بدنش شقه شقه شده بود و از درد می نالید با چشمان کوچکش به جیسون نگاه می کرد گویا طلب کمک داشت. جیسون سعی کرد خودش را از ان چشمان عجیب پنهان کند اما نتوانست.
سوزی به طرف موش رفت و ان را در دستاش گرفت خون تمام دست سوزی را پر کرده بود تمام بدنش می سوخت حس می کرد که چیزی وجودش را می جود روی دستانش کم کم بریدگی هایی دیده می شد که خون از ان فوران می کرد کم کم خون موش و خون سوزی با هم یکی شد و سوزی روی زمین افتاد .
لحظه ای همه فکر کردند که سوزی مرده است مثله بقیه ی مردم دهکده اما بعد از دقایقی وی چشمانش را باز کرد و در حالی که به جیسون زل زده بود گفت : نمی خواستی بری؟
جیسون کمک کرد تا سوزی از روی زمین بلند شود :چی شد که اون خون چی شد که بدن بریده بریده شد؟ هی تو .؟
سوزی با لبخندی ساختگی گفت : اما من که چیزی به یاد نمی ارم

جیسون و همه ی مردان دهکده فکر می کردند که سوزی تنها زنی که با ان ها راهی شده بود سعی می کرد خود را شجاع نشان دهد و نفهمیدند که سوزی واقعا هیچ چیز بیاد نداشت و یا سعی می کرد چیزی را پنهان کند!

شب شده بود .ستارگان اسمان به گروه جستجوگر لبخند می زدند جک ممسئول پخت و پز شده بود و در حالی که سعی میکرد گوشت مرغی را که شکار کرده بودند سرخ کند سوزی را دید که با انسانی که بردوش داشت به سمت ان ها میامد :
هی سوزی؟ چی کار داری میکنی؟ هان؟ این رو از کجا اوردی؟
و بعد به تکه های بدنی نگاه کرد که بنظر می رسید زمانی متعلق به یک انسان بوده باشد
سوزی با لبخندی گرم گفت : اوه جک عزیز این یک انسان است از هین ها که تازگی ها شقه شقه می شوند ولی حالا که مرده است و گوشتش مثله گوش اسب خوشمزه بیا این رو سرخ کن و اون مرغ رو کنار بگزار
جک به صورت سوزی نگاه کرد .ممکن نبود سوزی ان قدر پست بوده باشد .که ارزش یک انسان مرده را پایین بیاورد و بخواهد که باقی مانده های وجود ان را سرخ کند.و بعد بگوید که گوشتش مثله یک اسب خوشمزه است .اصلا خوردن گوشت اسب در ذات انسان های پست بود نه سوزی.انسان هایی که حیوانی به ان ملوسی و نجیبی را می کشتند و می خوردند نه سوزی با ان روحیه ی لطیفش .
ناخود اگاه دستش را بالا اورد و کشیده ی محکمی به سوزی زد طوری که هوای سرد و ان کشیده احتمالا باید پوست صورت سوزی را می برد.
اما سوزی به صورت جک زل زد و گفت : نتیجه ی این کارت رو می بینی
و بدن شقه شقه شده را به چادرش برد.

ناگهان جرقه ای در ذهن جک زد : چطور ممکن بود که سوزی ان جنازه را تکان داده باشد؟ ان موش را هم تکان داد.چطور ممکنه؟هیچ کدوممون نتونستیم این کارو بکنیم

جک با عجله به سمت چادر جیسون حرکت کرد
............................

توجه : درون خون ان موش هوز مرگ موج می زد ان نیروی اهریمنی که هنوز نتوانسته بود برموش غلبه کند چون حیوانات در مقابل اهریمن مقاوم تر هستند برای همین هم سوزی توانسته بود موش را بلند کند و وقتی بلند کرد ان نیروی اهریمنی وارد وجودش شد .!

........

ادامه دهید.


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲:۲۷ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
#50

كينگزلي شكلبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از در به درم تو كوچه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
ولي مرگ كجاست؟بايد شاهد جسد چند نفر ديگر باشند؟
جيسون مي ترسيد صداي اه و ناله ي كس ديگري را بشنوند مرگ...مرگ...مرگ...همه جا نوشته شده بود.
با چشماني پر اشك در شب تاريك در جست و جوي مرگ به راه افتادند.صداي هوهوي جغد ها و وزش باد.چه شب نفرت انگيزي...
هر چه بيشتر مي رفتند گويي بيشتر از هدفشان دور مي شدند.گاهي در سر راهشان به جسد چند نفر برخورد مي كردند اما جرئت نمي كردند به تكه هاي بدن ان ها نگاه كنند كه اكنون طعمه ي مرگ شده بودند.چه بر سر دهكده يه شان مي امدهمه مي مردند؟شايد تا چند ساعت ديگه هيچ فرد زنده اي در اين دهكده باقي نخواهد ماند.
_نه!تام.
همه برگشتندو به دنبال منبع صدا بودند
اين بار نوبت تام بود پسر ويليام ولي چرا او؟ تام فقط ده سال داشت!مرگ به سراغ او نيز امده بود
.صورتش سوخته بوده انگار به حالت ايستاده خشكش زده بود كنار جسد خشك شده اش...خداي من دوباره كلمه ي مرگ نوشته شده بود و دست قطع شده ي تام كه كنار نوشته قرار داشت.
ويليام ناله مي كرد.جيسون به او حق مي داد نزديك تام رفت و متوجه زخم روي پيشانيش شد.
_ويليام پاشو بايد بريم
_نه پسرم نمي تونم تنهاش بذارم
_مي خواي اين جا تنها باشي؟تام ديگه زنده نمي شه.مي خواي خودت هم باهاش بري اون دنيا؟ويليام همه ي اين هايي كه مردند ديگه برنمي گردند فقط تام نيست همسر من هم جزو اونا بود به اون هايي كه زنده اند فكر كن
همسر ارتور؟ولي چرا چيزي نگفته بود؟
ويكتور دستش را دراز كرد و گفت:ويليام بلند شو
ويليام بلند شد در حالي كه به جسد پسرش خيره شده بود.
انتقام مي خواست انتقام بگيرد ولي از چه كسي؟از مرگ؟
همه به سمتي كه جيسون اشاره كرده بودند به راه افتادند ولي هيچ يك طاقت ديدن جسد ديگري را نداشت.
صداي خش خش برگ از هر سو به گوش مي رسيد.جيغ و ناله پس مرگ كجاست؟گوشه اي نشسته بود و ان ها را زير نظر داشت؟
ايا ان ها قادر به مقابله با مرگ بودند؟هر يك از قربانيان به شكلي وحشتناك مرده بودند اما روي پيشاني يه همه ي ان ها جاي زخم عميقي وجود داشت.مرگ از ان ها چه مي خواست؟مي خواست با مرگ عزيزانشان ان ها را زجر دهد شايد هم هيچ يك از اهالي يه دهكده فرصت پيدا نكنندبه خداحافظي با نزديكان از دست رفته يشان بروند.شايد سرنوشت همه ي ان ها يكي بود.مرگ...
_هي جيسون اون جارو نگاه كن


ویرایش شده توسط كينگزلي شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۵ ۲:۴۶:۰۶
ویرایش شده توسط كينگزلي شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۵ ۲:۵۲:۵۸
ویرایش شده توسط كينگزلي شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۵ ۳:۰۷:۳۸


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#49

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
کودکان دهکده ی هاگزمید بار دیگر به جسد خیره شدند زبان همه بند امده بود زنان دهکده با وحشت چشم دختران را می گرفتند و سعی می کردند انان را به سمت کلبه های کوچک خود ببرند. مردان دهکده که داوطلب برای جستجوی مرگ بودند فریاد می کشیدند
_باید حرکت کنیم
_ولی الان زود است!
_نه جیسون وقتشه
_همه اماده باشید ساعت 10 شب حرکت می کنیم

ساعت ها می گزرد زنان و مردان دهکده ی هاگزمید با وحشت در کلبه های چوبی خود که مطمئنا نمی توانست از آن ها در مقابل مرگ دفاع کند از کودکان خود محافظت می کنند وحشت بر دهکده ی هاگزمید سایه افکنده است در برخی از کلبه ها مردم دهکده کنار عزیزان خود جمع شده اند و در برخی دیگر
صدای شیون و گریه ی کسانی می اید که ساعتی پیش اقوام خود را کشته یافتند .لحظات به کندی می گزرد مردان شجاع هرچه می توانند صلاح برمیدارند غافل از این که هیچ صلاحی نمی تواند با مرگ مقابله کند. غروب است آفتاب لبخند می زند در حالی که میداند این اخرین لبخند او به دهکده ی هاگزمید است ! درست در زمانی که افتاب عکس خود را بردریا می اندازد و گونه های سرخ خود را در میان پرده ی شب پنهان می کند صدای جیغی بگوش می رسد و بعد از ان
_واای نه پسرم! تنها پسرم ..مردم کمک کنید پسرم
و زن از ته دل می گرید مردم دهکده ارام و با احتیاط از کلبه های خود بیرون می ایند و به سمت کلبه ی خراب مادام کیدین میدوند
پسر خانواده ی کشمیل با انگشتان لرزانش به تخت خونین دوستش اشاره می کند و آرام آرام می گرید : اوه نه، نه مایکل مادر پسرک بر سرش می کوبد : پسرم وقتی امدم وقتی از خرید برگشتم خونین روی تختش بود دستاش ،اون ها قطع شده بودند و همین طور پاهاش و زبانش شکمش را دریده بود و بر روی گلویش جای زخمی بود ! اون زخم ..گویا یک خوناشام ..اه .نه نمی تونم دیگه صحبت کنم پسرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همه به بدن پاره پاره شده ی پسرک می نگریستند دوست مایکل بدن تکه تکه شده ی اورا در اغوش گرفت و های های گریست
پاها و دست ها و زبان و شکم دریده شده ی پسرک کنار سر قطع شده ی او و گلوی زخمی اش قرار داشت تخت را خونی عظیم فرا گرفته بود ! مردان دهکده سعی کردند پسرک را از روی تخت جمع کنند اما ممکن نبود گویی چسبی محکم که با نیروی وحشت و پلیدی به وجود امده است پسرک را به تخت متصل کرده بود . زنان سعی می کردند دوست مایکل را از بدن او جدا کنند اما او همچنان فریاد می زد مادر مایکل از شدت وحشت و شوک بیهوش شده بود دخترک کوچکی در این میان با دستمالی به سمت تخت مایکل رفت و سعی می کرد خون اورا از روی تخت پاک کند نوشته ی مرگ که با خون مایکل بروی تخت به چشم می خورد اما خون پاک نمی شد دخترک بر سر خود کوبید و گفت : مایکل ما .. و ناگهان نوری عظیم به سپیدی برف بر بدن دخترک تابید نوری که تمامی اهالی چشمان خود را از ان برگرفتند دخترک از روی زمین بر هوا معلق شد جیغ می کشید و بدنش به این سو و ان سو پرتاب می شد ! و بعد از دقایقی ، هیچ صدایی نبود و دخترک منجمد شده بر کنار تخت مایکل افتاد
و کسی زیر لب زمزمه کرد : نمی توان خون را پاک کرد نمی توان جسد را جدا کرد زیرا ان فرد می خواهد که خانواده ی مقتول تا اخر عمر زجر بکشند
و همه ی مردان یک صدا زمزمه می کردند : باید حرکت کنیم و به جستجوی مرگمرگ برویم


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#48

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
و ناگهان صداي جيغي ديگر شنيده شد...
مردم دهكده وحشتزده به هم نگاه كردند. چي؟
دختري جوان روي زمين افتاده بود ولي نمرده بود! دختر جوان از جا بلند شد و با ترس و لرز به انتهاي جاده اشاره كرد.مردم دور دخترك را گرفتند.
_ چي شده؟
_ يه چيزي بگو؟ حالت خوبه؟
دخترك بي حال روي زمين نشست و با صدايي لرزان و ضعيف گفت: در انتهاي اين جاده....
دخترك چشمانش را بست و آب دهانش را به سختي قورت داد.
_ خب؟ چي اونجاست؟
_ جواب بده ديگه!
دختر چشمانش را باز كرد و گفت: مرگ!
يكي از ميان مردم پرسيد: مرگ؟
مردم با هم پچ پچ مي كردند.دختر چه مي گفت؟ مرگ؟
دخترك بي هوش روي زمين افتاد.
يكي از مردان دهكده گفت: من ميرم اونجا! كي با من مياد؟ چند نفر با من تا اونجا ميان؟
تعدادي دست بلند شد.
تعدادي از مردم با هم به سمت انتهاي جاده به راه افتادند و ...
كلمات ترسناك مرگ در همه جا ديده ميشد.
_ مرگ...مرگ..مرگ...
و كمي آن طرف تر جسدي ديگر افتاده بود. جسد مردي با موهايي كوتاه ...
دستانش از جا كنده شده و هركدام سمتي افتاده بود. خون همه جا بود.همه جا!
چشمان مرد پر از خون بود. پاهاي مرد از بين رفته و تنها نشانه از پاهايش تكه اي استخوان و گوشت و پوست در اطراف ماهيچه هاي پاهايش بود.
مردم با نفرت به جسد خيره شدند. كلمات مرگ مدام در ذهنشان تكرار ميشد.
مرگ...مرگ...مرگ...


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#47

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
ادامه ی پست پیاز


اهالی دهکده با صدای جیغ از خانه هایشان بیرون آمدند .
مردها و زنها ،همه دنبال یک چیز می گشتند و آن هم منبع آن جیغ بود .
درست به ساختمان مخوف هاگزمید رسیده بودند که مردی قوی هیکل از جلوی جمعیت در حالی که به نقطه ای خیره شده بود انگشت اشاره ی خود را به سمت درختی که صد متر آن طرف تر بود گرفته بود .
مردم همه ناگهان در جاهایشان خشک شده بودند .
زنی با لباسی گلی و صورت خونی از درختی به وسیله ی طنابی محکم آویزان شده بود . فرق او به شدت شکافته شده بود و گونه ی صورت او به طور وحشتناک خورد شده بود. انگشت شصت و اشاره ی دست راستش قطع شده بود . جاهای کاردی مانند جسد قبلی بر روی بدنش دیده می شد . لباس هایش ژنده و گلی بود .
مثل این بود که او را چند ساعتی در باتلاق گذاشته اند . ولی از همه بدتر زخمی بود که بر روی پیشانی او زده شده بود .

در پایین درخت زنی دیگر از هوش رفته بود . مثل این که آن صدای جیغ صدای همین خانم بوده است .
مردم همه ترسیده بودند . همه درمورد آن زن مرده صحبت می کردند. اهالی هاگزمید پس از چند دقیقه ای از شوک خارج شدند و همه در مورد بریده شدن انگشت شصت و اشاره ی او صحبت می کردند.
مردهای هاگزمید قصد داشتن آن جسد را پایین بیاورند که
- اونجا رو نگاه کنید .
این صدای یکی از مردانی بود که بالای آن درخت پوسیده و خاکستری رنگ برای پایین آوردن آن جسد رفته بود .
او به نقطه ای مقابلش بر روی زمین اشاره می کرد .
روی زمین با خون نوشته شده بود :
مرگ

دوباره صدای پچ پچ اهالی بالا گرفت . زنها دست بچه هایشان را گرفتند و به داخل خانه هایشان رفتند.
مردهایی که می خواستند جسد را پایین بیاورند سعی می کردند زودتر این کار را انجام دهند تا پیش خانواده شان برگردند و از آنها مراقبت کنند .
ولی افسوس که جسد را طوری قاتل گذاشته بود که از جایش تکان نمی خورد.
آن چند نفری که در آنجا مانده بودند زن بیهوش را بلند کردن و به داخل کافه ی سه دسته جارو بردند .

ولی همه مشغول پی گیری کارهای جسد آن زن بیچاره بودند که ناگهان از انتهای کوچه و در نزدیکی زاندارمری هاگزمید صدای جیغ دیگری شنیده شد .

=====================
پیاز جان من تازه می خواستم برم محل شماره ی یک پست بزنم بعد تو شماره دو رو شروع می کنی؟
این رسم رفاقته؟


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#46

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
صدای شادی و خنده بچه ها با صدای جیک جیک پرنده ها مخلوط شده بود و همراه با نسیم زیبایی که صورت را نوازش می کرد به انسان آرامش و نشاط می داد. هوا بهاری بود ، دهکده هاگزمید در خاموشی صبح به سر می برد. فقط صدای بچه های سحر خیز شنیده میشد ...

صدای جیغ وحشتناکی ، ناگهان همه اهالی دهکده را از خواب بیدار کرد. کم کم همه به سمت صدا می رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. مثل یک کابوس بود ، تاریکی محض ، خون ، جیغ ، گریه !
بچه کوچکی روی زمین افتاده بود و از ترس جیغ می کشید و گریه می کرد و پسری کوچک ، که مشخص بود جیغ اول را خودش کشیده است ، روی زمین نشسته بود و به صحنه مقابلش خیره شده بود ، شوکه تر از آنکه بخواهد جیغ بزند یا گریه کند.
درست جلوی در شیون آوارگان ، مردی افتاده بود ، شاید هم زن بود ، اما نه ... مرد بود ، بدنش برهنه بود و با خون پوشیده شده بود.
صورتش کاملا خونین بود و دماغش کج شده بود. گونه هایش فرو رفته بود و یکی از چشم هایش از حدقه بیرون آمده بود. بدنش ، گویی که با چاغویی پاره پاره شده بود ، هزاران هزار بریدگی بزرگ کوچک در نقاط مختلق بدنش دیده می شد. کمر تا پاهایش پر از خون بود و آثار کبودی بر روی آن دیده میشد.

مردم سر از پا نمی شناختند. زن ها گریه می کردند و جیغ می زدند ، بچه ها از شدت شوک دیوانه شده بودند و مرد ها سعی می کردند جسد را جایی مخفی کنند ، کار چه کسی می توانست باشد ، درست جلوی ساختمان مخوف هاگزمید !
صبح زیبا تبدیل به شبی تاریک شد ، کابوسی وحشتناک ، پرندگان دیگر نمی خواندن ، بچه ها بازی کردن یادشان رفته بود. مردم خواب و خوراک نداشتند ، کوچه و خیابان پر بود از صدای جیغ و فریاد و پچ پچ هایی در مورد قتل و قاتل ، همه از هم می ترسیدند ، در هر جایی که بودند ، حتی خانه خودشان ، احساس نا امنی می کردند ، احساس بدبختی ، عذاب ، وحشت !

اهالی هاگزمید هنوز ظهر نشده بود که همه به اتاق های خودشان پناه بردند. گویی در مقابل یکدیگر سنگر می گرفتند ، گویی همه قاتل بودند و همه مقتول !

تا اینکه ناگهان صدای جیغی دیگر تن همه اهالی را لرزاند ...
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
* تاپیک داشت خاک می خورد ، گفتم یک سوژه جدید و جذاب بدم ، فقط از همه خواهش می کنم ، سوژه رو به صورت ترسناک و مرموز ادامه بدین ...
** بدنه سوژه : قتل هایی در هاگزمید ، در مقابل ساختمان شیون آوارگان اتفاق می افته ، قاتل هم معلوم نیست ، لطفا قتل ها را هرچه وحشتناک تر توصیف کنید ، بعد از اینکه چند قتل عجیب اتفاق افتاد اتفاق عجیب دیگری می افته ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۲:۳۰:۴۳
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۲:۳۹:۳۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
#45

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
گروه اول محفل - پست چهارم


نسیم خنکی می وزید و موهایش را در هوا بلند می کند. زیر نور مهتاب قدم زنان و بی هدف راه می رفت و تمام فکرش متوجه دوستش بود. دوستی که تا چند ساعت پیش با او در کافه نشسته بود و حال این خاطره برایش بسیار دور به نظر می رسید. گویی که هیچوقت دوستی به نام تئودور وجود نداشته است و همه ی اینها تخیلاتی بیش نبوده که برای بازی گرفتن چند ثانیه ای خودش ، آنها را سر هم کرده هست!

خسته و بی رمق بود . احساس کوفتگی می کرد . اما نیرویی او را به راه رفتن وادار می کرد. گویی که تقدیرش اینگونه رقم خورده هست. راه برود، راه برود و و راه برود... اضطرابی او را فرا گرفته بود. آیا این نیرو یی از طرف مرگخوار ها بود تا او را به سمت خودشان بکشاند!
هر چه پیش تر می رفت تاریکی رنگ می باخت و جایش را به شعاع های نوری می داد که از پنجره های مغازه ها به بیرون می تابید.

مایک کوچه های پر پیچ و خم هاگزمید را می گذراند و هر چه پیش تر می رفت ، بی اراده گام هایش تند تر می شد .همین که از کنار آخرین خانه گذشت ، ایستاد و بالای تپه نگاه کرد.
ساختمان مخوف هاگزمید زیر تاریکی شب از همیشه ترسنا کتر به نظر می رسید ساختمان هاگزمید ، همچون دیوی سیاه در برابر تاریکی شب ، قد علم کرده بود..به اطرافش نگریست.دیگر کسی آن اطراف نبود . حتی شعاع نوری...

دیگر فکر نمی کرد، دیگر نمی دید. صد قدمی با آنجا فاصله داشت. نفسش را گرفت و تا می توانست دوید. حالا درست بالای تپه بود و می توانست هاگزمید را با عبور و مرور مردمانش که در سردی هوا ، دست بچه هایشان را گرفته بودند و بی اطلاع از وجود او ،به سمت خانه هایشان می رفتند ،زیر نظر بگیرد. چراغ های مغازه هایی که یکی بعد از دیگری خاموش می شد.
و دوستش تئودور... شاید حالا فرسنگ ها با او فاصله دارد. با به خاطر آوردنش ، قلبش همچون گلوله ی نخی بالا و پایین آمد.احساس خوبی به او دست داد. همین که با به یاد آوردن دوستش احساس نفرت پیدا نمی کرد، او را تسکین می داد.

در را آرام گشود و وارد ساختمان شد. هیچ صدایی نمی آمد.سکوت محض..گویی تا به حال کسی در آنجا قدم نگذاشته است. به دنبال کورسوی نوری به اطراف اتاق نگریست. اما هیچ چیز آنجا نبود. چیزی در دورنش به او می گفت کسی منتظرش هست... در را به آرامی بست و آرام زمزمه کرد لوموس!
زیر نور چوب جادویش می توانست اشیای اتاق را راحتتر بررسی کند. زمین کثیف و سیاه بود و سقف ها تار عنکبوت بسته بود.آرام پله های جلوی پایش را در پیش گرفت و صدای گام هایش در سالن پیچید .

پله هارا یک دوتا کردو به طبقه ی دوم رسید.به نظر ش آمد که صدای زمزمه ای را می شنود اما با ساکت شدن دوباره ی سالن ، مطمئن شد که کسی آنجا نیست و او انتظار بیهوده ای را می کشد.

مسیرش را به طرف اتاقی که درش تا نیمه باز بود کج کرد. به امید آنکه بتواند آنجا کسی را بیابد تا او را از سر درگمی که گرفتارش شده ، در بیاورد.
در را کامل باز کرد و با لحنی توام با التماس و خواهش گفت:

-کسی اینجا نیست!؟

با صدای برخورد شاخه های درختی که در نزدیکی پنجره بود لحظه ای احساس کرد ، پاسخی یا فته است اما بعد نا امید شد.روی زمین نشست و چشمانش را بست و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.
صدای بر خورد شاخه ها ، هوهوی باد در گوشش می پیچید. ناگهان احساس درد کرد و روی زمین افتاد.

.....


سرش به شدت درد می کند. هیچ چیزی را به خاطر نمی اورد و هیچ درکی از زمان و مکان نداشت. چشمانش را آرام گشود و دستش را به سرش برد آن را مالش داد. به اطراف اتاق نگاه کرد. منتظر حضور کسی بود که صدای دو نفر از بیرون اتاق او را به خود آورد.

-آوردیمش قربان!همین جاس! فکر کردیم ممکنه مقاومت کنه برای همین مجبور شدیم بیهوشش کنیم!

- خوبه ! خیلی خوبه!

وصدای خنده ی مستانه ای که در تاریکی اتاق گم شد.


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۳ ۲۰:۴۷:۴۱

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.