در حالی که مرگخواران نگران اربابشان بودند، حداقل بخشی از آنها، یک پارچه سیاه رنگ معلق در هوا جلوی چشمشان رژه رفت!
_ببینید...هوا هم در سوگ ارباب مشکی پوشیده!
_هوا چیه؟ این بانزه بابا!
_چقدر سریع مشکی پوشیدی بانز!
در همین زمان بود که مرگخواران از دور یک کَلّه ی قطع شده، قل خورد و نزد پای مرگخواران ایستاد...
_رودولف...تو چرا نمیمیری؟
_خب دوستان...تسلیت میگم، ولی با توجه به اینکه که ارباب غرق شدند، تاخیر جایز نیست..ممکنه هر لحظه از نبود لردی بالای سر ما سواستفاده بکنه..باید سریع لردی رو انتخاب کنیم، یا بهتره بگم من رو به لرد انتخاب کنید!
_رودولف...چرا ما باید یه کله قطع شده رو لرد خودمون بکنیم؟
_به خاطر جذابیت؟
_
_سبیل؟ خفنیت؟ رودولفیت؟ خب هزینه اش یه نخ سوزنه، یه شال نیجینی که پوست منه، میدوزم میره!
بلاتریکس در حالی که رودولف سعی در اثبات حقانیتش برای لرد شدن میکرد، پایش را بالا اورد و با تمام قدرت کَلّه ی رودولف را به سمت آوار ریخته شده شوت کرد!
برخورد کَلّه ی رودولف به آوار باعث شد منفذ کوچکی در بین سنگ ها ایجاد شده و آب از آن خارج شد!
دیگر مرگخواران اما بی توجه به این امر با استفاده از فرصت پیش آمده به گفتگو با هم ادامه دادند...
_ببینید..رودولف خیلی چرت میگه..ولی یه چیز درست رو گفت...ما باید "من" رو به عنوان لرد انتخاب کنیم!
_رودولف کی اینو گفت؟ اگه خودشم گفته باشه، همونطور که خودت گفتی چرت گفته!
_ببینید..لرد بعدی باید کسی باشه که مثل من...
_اوهوم اوهم!
مرگخواران با صدای سرفه هایی از زیر آوار به خودشان آمدند...به نظر میرسید که هنوز وقت انتخاب لرد جدید نرسیده بود!
_ارباب؟
_حمام خیلی خوب بود یاران ما...حالا وقت غذاست!