هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۸:۴۸ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

یه نگاه به اون یکی " من " انداختم. اون یکی من ـی که نماد تمام چیزای منفور واسه من بود. عشوه‌گر، سطحی و ظاهربین، بانو!! ، ملایم و ظریف، پر از تلخی نسبت به همه‌ی دنیا...

دفعه‌ی دیگه در تلاش برای دوست داشتن و فهمیدن خصوصیاتی که ازشون متنفرم، اونا رو تبدیل به یه شخصیت نمی‌کنم... قــــــــــــول می‌دم...!

- عسلم، ما ذهن بسیار بازی در برابر تمام مزخرفات عالم هستی داریم. فقط کافیه تمام حرفای بی‌معنی‌تون رو ثابت کنین.

لبخند زد. چندشم شد. اَیییی!! خیله خب... باید یه چیزی بهش می‌گفتم که فقط من می‌دونستم...
-______________________________-

چهارزانو و با پشت خم شده، توی زیرشیروونی قایم شده بودیم. از آخرین باری که خرابکاری کرده بودم و یه جایی قایم شدم، خیلی می‌گذشت.

به اون دو تا وروجکی که جلوم نشسته بودن خیره شدم. این نمی‌تونه واقعیت داشته باشه، نه؟ بیا برگردیم خونه. بیا درگیرش نشیم. بیا برگردیم سر تصحیح ورقه‌ها... بیا یه بارم که شُده عین یه آدم عاقل و بالغ رفتار کنیم...

آهی کشیدم. معلوم بود که این دو تا بچه یه گَند اساسی به تمام قوانین فیزیکی و عقلانی زدن.
- خیله خب. اول بگید این گندو کی بالا آورده؟!

دو تا دست ِ کوچولو، یکی بعد از اون یکی رفت بالا. به تدی چشم‌غره‌ای رفتم. من این بچه رو بزرگ کردم، من اینو ساختم! معلومه که خرابکاری اصلی مال جیمزه! اون گرگ فیروزه‌ای هم پشتشو خالی نکرده. دوباره آه کشیدم. چشامو بستم تا بتونم تمرکز کنم. مثل وقتایی که یه سؤال ناجور می‌پرسن تو آزمایشگاه. یا بدتر... وقتایی که مونتی، پرده‌ها رو نخ‌کش می‌کنه و من باید یه جوری خرابکاری‌شو جمع کنم!
- از اول همه چیو برام تعریف کنین!

جیمز با یه حالت مغرور و مفتخر، زودتر از تدی جیغ زد:
- ایده‌ی اصلی‌ش از من بود!

با حالتی حق به جانب، منفجر شدم:
- می‌دونستم!!

که باعث شد پسرک بپره عقب و سرش بخوره به سقف کوتاه شیروونی:
- اوی. خیله‌خب حالا چرا هوار می‌کشی؟!

نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم. فقط با دست اشاره کردم که ادامه بدن.

- من یه کتاب مشنگی خوندم...
- دو تا کتاب مشنگی خوندیم...
- یکی‌ش مال یه پروفسور پیر ریشو بود...
- مثل این بود که پروف بره یه سلمونی ناجور، موهاشو کوتاه کنه. اسمش...
- آنی شرلی... نه... " ل " نداشت. آنی شتین؟
- انیشتین بود بابا!
- در مورد جهان‌های موازی...
- و تو اون یکی کتابه، نیروی اهریمنی‌ش، که تدی می‌گفت منو یاد ولدک می‌ندازه...
- خودتم موافق بودی!
- اول تو گفتی!!
- ولی توام...
- باشه بابا. تو اون کتابه، یه جورایی مرز بین دنیاها رو بُریده بودن! جادوگرا رفته بودن دیدن مشنگا...
- خب ما فکر کردیم...
- ولی خیلیای دیگه هم به سمت این دنیا کشیده شدن...
- حداقل سه نفر توی خونه‌ی ریدل‌ها فرود اومدن...
- آخه تدی یه کُنتور روی پنجره گذاشته که بدونیم چند نفر از اون گذشتن و بعدش کجا رفتن...

صدای بلند سالخورده‌ی عصبانی‌ای، سه‌تایی‌مون رو از جا پروند و سر هر سه‌تامون خورد به سقف.
- تدی ریموس لوپین! جیمز سیریوس پاتر! همین الآن خودتونو نشون بدید!

جیمز و تدی یه نگاهی رد و بدل کردن. جیمز زیرلبی گفت:
- بیچاره شدیم. تازه هنوز " من " ِ مشنگ رو ندیده.

قلبم یه لحظه از حرکت وایساد:
- جیمز؟! جیمز من اینجاست...؟!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۵:۲۳ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۲

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد؛ چون عموما عادت دارند که این درد های باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند ... بگذریم، نوشتن از این ها کاری عبث و بیهوده است، شاید آن شب سردی که از فرط سرما با تمام نیرو سرم را به پایین می فشردم، گویی ممکن است که کاملا در آن فرو رود و سرما به صورتم نرسد باورپذیرتر باشد!

پس از اتمام کارم سعی کردم با فندک اندکی خودم را گرم کنم اما بیهوده بود و فقط نزدیک بود ریش هایم کز بخورد! آن را در جیب سویشرتم گذاشتم و با حداکثر سرعتی که می توانستم بدون ایجاد سر و صدای اضافه گام بردارم پشت بام را ترک کردم، طبق عادت هر شب باید اندکی بیشتر در هوای آزاد می ماندم اما حتا یک لحظه بیشتر هم طاقت سرما را نداشتم.

داخل خانه پاورچین پاورچین به سوی اتاقم رفتم و بعد از بستن در پشت سرم نفس راحتی ...

- Holy...

در مقابلم موجودی قرار داشت با ... نزدیک ترین ظاهری که میتوانم برای توصیفش به کار ببرم دیوانه ساز است، دیوانه سازی که تار و محو بود. دیوانه ساز پشت کوه کتاب های تست لمیده بود و با نگاه پرسشگر و کنجکاو ... حقیقتا پرسشگر و کنجکاو کافی نیست، فضول فقی می تواند توصیف کند ... به من زل زده بود.

- من هیچی نزدم ... به مولا ...

- بیخیال باو! میخوای بگی توهم؟ چت نیستی پسر!

- تو...؟

- لودر!

آن موجود بی قواره در مورد چه صحبت می کرد؟! مغزم قفل کرده بود!

- لودر؟!

- لودو!

- پس چرا من نشناختمت؟ چرا پست های پایین فورا شناختن؟

- خو واسه این که اونا ایفای نقششون قویه! شخصیتشون ساخته و پرداخته اس ... تو حتا تصوری از ظاهر من هم نداری!

- قیاس مع الفارغ! توی لعنتی نه تو فیلم بودی نه تو بازی ها نه تو کتاب دو خط توصیف شدی، شخصیت اون ها ...

- بسه باو! می خوای تا صبح راجع به شخصیت پردازی گپ بزنیم؟ جذاب ترین چیزیه که به ذهنت میرسه؟

گپ؟ با لودو بگمن؟ آن موجود اصلا دوست داشتنی نبود ... آخرین کسی بود که انتخاب می کردم تا با او گپ بزنم!

- گپ بزنیم؟! نه! گمشو بیرون از اینجا! زود باش!

- چته خو؟ چرا؟

- از شیاد و غیرقابل اعتماد بودنت که بگذریم یه آدم عیاش و فاسد و بیناموسی مثل تو کسی نیست که من تو خونه راش بدم.

از ترس و آدرنالین زیادی که در خونم ترشح شده بود و و ضربان قلبی که رکورد تند زدن گینس را می توانست جا به جا کند که بگذریم، حس عصبانیت و خشم را نیز شدیدا بروز می دادم. اما او انگار نه انگار، کلا نیشخند می زد و در عین خونسردی با تمسخر و ظاهر شوخ پاسخ می داد، و همین نکته ای بود که حرص مرا در می آورد و روی مغزم رژه می رفت.

- من بیناموسم؟ ببین کی داره همچین حرفی میزنه! پسر همه ی اون ها رو تو به من چسبوندی ... من سال ها پیش توی کوییدیچ با ضربه بلاجر خیلی چیزا رو از دست داده بودم! این تویی که همه اش دنبال بیناموسی ای و ساحره باز!

- جدی میگی؟ نه ... نه ... پس چرا من اینجوری نیستم؟ اگه تو هم نیستی پس این بیناموسی از کدوممونه؟

باز هم بحث به مسخره ترین سمت ممکن رفته بود. ذره ای تمرکز نداشتم، کنجکاوی نیز به احساساتم افزوده شده بود و پی هر حرفی را ناخودآگاه می گرفتم.

- مثبت در مثبت که منفی نمی شه! حتما خودت یه مشکلی داری

- دس بردار لامصّب! چرا همه چیزو به مسخره میگیری؟

- من؟! اینم خود تویی که با همه چیز شوخی میکنی!

- نه! من نیستم، من اهل مسخره بازی نیستم ... من حوصله هیچیو ندارم!

- ناموسا گرفتی مارو داداچ؟ ببینم ... تو اصلا به عمرت جدی نوشتی آقای جدی؟!

- هوم ... خوب من همین الان دارم جدی می نویسم!

- آره با این همه شکلک و دیالوگ

- خوب اولش که جدی شروع شد

- اونم که اسکی بود مومن یه نگاهی به پست های پایین بنداز ...

- نکته مشترکی که من می بینم اینه که همه گفتن "آن روز یک روز متفاوت بود و ..." ینی نباید از نصف شب شروع میکردم؟ یا باید میگفتم خعلی خفنزم و شم جادویی دارم؟ یا این که کلیشه ای شروع میکردم؟

- خوب بسه بسه ... شاید الان می خوای بگی خیی متفاوتی؟

- فازت چیه؟ اومدی اینجا که منو ضایع کنی فقط؟ یا کار دیگه ای داری؟ اومدی منو هم ببری؟

آن چنان در بحث های بی ربط و مسخره غرق شده بودم که ترس و خشم را کم کم بهدست فراموشی سپردم، خیلی عادی ... انگار سر کلاس نشسته بودم و راحع به فوتبال دیشب بحث میکردم! اما طرف مقابلم لودو؛ موجودی خیالی که خودم پرورشش داده بودم بود و موضوع بحث سفر به دنیای جادویی!

- نع! تو چه سنمی با این جمع پایین داری؟ یه اکیپ دیگه دارن جمع میشن! جمع دوستانه اس! بعدم تو کنکور داری بچّه وقت سفر نداری، باید بچسبی به درست!

- برو باو! پس برا چی اومدی؟

- خوب اینو من باید از تو بپرسم، چرا اومدی اینجا پست زدی؟! جدی نویسی که بلد نیستی به بقیه هم که ربطی نداری!

- دس وردار ... منم میخوام تو جمع باشم drool:


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱:۵۴ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
وقتی به اون روز فکر میکنم، میبینم که یه روز عادی بود... تقریبا عادی!

پشت میزم نشسته بودم و نمره‌های شاگردام رو وارد میکردم که صدای در اومد. با خودم گفتم، «یعنی کی میتونه باشه؟» و سری تکون دادم که چقدر حرفات کلیشه‌ایه!
از پشت چشمی در، راهرو خالی به نظر می‌رسید. در رو باز کردم ولی باز هم کسی نبود. شانه‌ای بالا انداختم و درو بستم که...

- هیـــــــی وااااای.....!!

- نترس.... نترس.... اذیتت نمیکنم.. قول میدم!

ولی من به اولین چیزی که دم دستم رسید چنگ زدم و به طرف مهمون ناخونده‌ام گرفتمش. در حالی که تلمبه‌ی دوچرخه رو سعی می‌کردم با تهدید تکون بدم، با صدای بلند گفتم:

- چطوری اومدی تو؟ تو کی هســــ.....

سوالم هنوز کامل نشده بود که جوابش رو پیش روم دیدم... اون موهای فیروزه‌ای... دو نقطه دی روی صورتش که دندون‌های کمی نوک تیزش رو نمایش می‌داد... شال زرد و قرمز رنگش... و اولین حرفی که به من زده بود... "اذیتت نمیکنم...قول میدم!"

ناخودآگاه سلاحم!‌ رو گذاشتم زمین و با تردید گفتم:

- تدی؟

دوباره همون خنده‌ای که همه‌ی صورتش را می‌پوشاند تحویلم داد و حرفم را تائید کرد. از دو حالت خارج نبود.. یا خواب می‌دیدم یا مرده بودم و روحم با کاراکتری که همیشه ادعا داشتم خودم ساخته‌ام محشور شده بود!

- می‌بینی که خودمم! حی و حاضر! وسایلتو جم کن باید بریم.
- بریم؟ کجا بریم؟
- تو راه برات توضیح میدم اما خب یه مقدار پیچیده است... ببین خیلیا رو با جادو کشوندیم اونور.. ولی ما دوست داشتیم خودمون شخصا تو رو بیاریم... بهر حال تو هم یادمون دادی که جهت جریان شنا کنیم.
- چرا افعال جمع استفاده میکنی؟ هیچوقت یادت ندادم شبیه ولدک حرف بزنی.

هر دو خندیدیم ولی خنده‌مان با صدای مجدد زنگ در قطع شد. نگاهم رو از در به تدی معطوف کردم که این دفعه لبخند میزد و قلبم یک‌مرتبه ریخت. انگار خودش هم منتظر بود.. همونطوری که من از وقتی حرفهاش رو شنیده بودم، منتظر بودم...

این بار خوب می‌دونستم که پشت در کیه... فقط امیدوار بودم که محض رضای همسایه‌ها، یکیشون ورد جیغ خفه‌کن رو بلد باشه!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۹:۵۶ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- بیا جدی باشیم.
- جدی؟ ! تو رو خدا پروف! مطمئنی نمی خوای از برتی بات و سقلمه و نیشگون و مثانه ی پر و این چیزا حرفی بزنیم؟!

از زمین و زمان و تمام مایتعلقشان پوشیده نیست که برای من پیر و پیغمبر و بزرگ و کوچک فرق چندانی ندارد. اغلب اوقات یک کنایه ها و متلک های گاها نیش داری بی اراده جاری می شود.. اسمش را بی ادبی نگذارید، یک خصیصه ست که در نوع خودش بی نظیرست!

آلبوس دامبلدور آنقدر آرام و بی حرکت پشت میزش نشسته بود که به نظر من این گونه خشک نشستن فقط از گارگویل های کلیسای سنت پیتر یا نتردام بر می آید. از اولش همین طور روی صندلیش نشسته و به من زل زده، آن هم من که نه دوست دارم به کسی زل بزنم نه کسی به من زل بزند؛ البته منهای اندک دقایق اولیه که رسم مهمان نوازی را به جا می آورد. خب از حق هم نگذریم یک چند باری هم چوبش را تکان داد تا شربت و شیرینی و میوه ظاهر کند!

اصلا بهتر است که داستان را از اولش بشنویم:

من که اکثر صبح ها در حال و هوای دیگری هستم، اما امروز صبح یک حس ششم جادوگروار می گفت که چیزی غیرطبیعی ست. مثل هر روز دیگر کوچه های تکراری و همیشگی را قدم زنان می رفتم. البته برخلاف روزهای دیگر که با سیستم "خلبان خودکار" مسیر را طی می کردم امروز حواسم بود که باید سر این کوچه به چپ بپیچم و وارد خیابان اصلی شوم.. اما در واقع این اتفاق آگاهانه هرگز روی نداد.

اگر شما هم سرتان توی کتابهای فانتزی مختلف باشد می توانید بفهمید که آپارات کرده اید یا تله پورت یا همان طی الارض خودمان و خط به خط نوشته های جی کی رولینگ راجع به فرو رفتن در یک لوله ی پلاستیکی تنگ و خفه را به یاد می آورید! زمانی هم که تمام می شود تازه می فهمید که چقدر دوست دارید محتوای معده تان را بالا بیاورید، این را هم رولینگ گفته بود یا نه؟!

خیلی باعث مسرت بود که دامبلدور دایره ای به شعاع یک متر را در دفترش خالی نگه داشته بود که من موقع احضار وسطش پخش زمین شوم و آنقدر با حیرت به ریش و موی نقره گون پیرمرد بالای سرم نگاه کنم تا احساس سرگیجه و تهوع ـم رفع شود!

دامبلدور پیرمرد عاقل و دور اندیشیست و قابل ستایش ترین ویژگی شخصیت برگزیده ی من ست و همین پیرمرد مورد ستایش بدون هماهنگی قبلی همه ی این کارها را انجام داده بود.

دامبلدور همانطور که زل زده بود به من، گفت:

- خودت که فرق بین زمانهای مناسب و نامناسب رو می دونی.. ما فعلا می تونیم بحث راجع به مثانه های پر و روده های باد کرده رو به بعد موکول کنیم. این مسئله خیلی جدیه، برای همتون!

- ببین پروف اعظم! چرایی این داستان رو برای من توضیح بده.. مثلا قراره من این وسط چیکار کنم که تو با اون چوبدستی n سانتیت نمی تونی انجامش بدی؟ ! می خوای بریم دنبال آدمایی که بعضیاشون رو تا به حال ندیدم و اونام به شدت به حریم خصوصی و مردم گریزی اعتقاد دارن؟! واقعا دارم به این فکر می کنم که بهارک راجع به پیرمرد ساده لوح نفرت انگیز.. اممم.. شاید یه ذره حق داشته!!
- اسم یه خانوم محترم رو درست تلفظ کن!
- اونش دیگه به خودمون مربوطه.. پروفسور! من کاری که ندونم چی هست رو نمی تونم انجام بدم، بهم بگو داستان چیه؟!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۱ ۱۰:۰۱:۱۴

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

سوژه‌ی نوین!


یادم نیست کدام یک از این فضلاء و حکماء گفته بود: «روزهایی هستند که در کمال عادی بودن، غیر عادی هستند.» و اگر یک روز در تمام زندگی‌م باشد که این جمله برایش صدق می‌کرد، همان روز کذایی بود.

مثل هر روز عادی دیگری، هندزفری در گوشم بود، داشتم مقنعه‌م را جلو می‌کشیدم تا از جلوی حراست رد شوم، پایم را روی پله‌های سنگی گذاشتم و بـــعد...؟

نور وحشتناکی درخشید و انگار، هوا کم آمد. مثل این که طنابی دور کمرم بسته باشند و محکم سفتش کنند. نفسم بند آمده‌بود و شاید به نظرتان احمقانه بیاید که در آن وانفسا، بند کوله‌پُشتی‌م را محکم چسبیدم. قلبم محکم در سینه می‌کوفت و در کمال صداقت، ذهنم از هر فکری خالی بود.

بعد انگار طناب قطع شد. نور خاموش شد. زمین و زمان از حرکت ایستاد و من که گویی تا آن لحظه، به طناب ِ نفس‌بُر ِ مجازی متکی بودم، با نفس بلندی، روی زانوهایم افتادم. روی یک فرش نرم ِ... چی؟!!

- به نظرمون روی فرش اتاق ما زانو زدید عسلم.

سرم را بالا آوردم. آ... دهانم باز ماند. چند بار پلک زدم. دهانم را گشودم. نگاهم روی لباس سبز مخملی آن زن دوید. دهانم را بستم. چوبدستی‌ ظریفی را دیدم که با نرمی تمام، در دستش تاب می‌داد. دهانم را باز کردم. «عسلم.» ؟! لحن شیرینش باعث شد چندشم شود. دهانم را بستم...

اندیشیدم: «بدبخت شدم!»

و فکر بعدی، به دنبالش آمد: «لعنتی!! من که پاسپورتمو نیاوردم!!»
_____________________________________

سلام به همگی!

از اونجا که سوژه فکر کنم حقیقتاً جدیده، به این نتیجه رسیدم باید براتون توضیح بدم.

ما، انسان‌های حقیقی، به شکلی باورنکردنی، با شخصیت مجازی ِ آفریده‌ی خودمون روبه‌رو می‌شیم. برای بعضی از ما ممکنه این تقابل ساده‌تر باشه و برای بعضیا، فاجعه‌ست.

این سوژه می‌شه به شکل طنز [ فوق‌العاده جای کار داره. ] و جدی [ فکر کنم جالب از آب درآد. ] و حتی طنزوجد [ که خودم نوشتم. ] نوشته شه. شما می‌تونین بیاین و شخصیت خودتون رو وارد سوژه کنید. توجه کنید که سوژه الزاماً از زبون اول شخص پیش نمی‌ره، شما هرطور که قوه‌ی تخیلتون می‌پسنده، برید جلو.

اگر سؤالی هست، بنده در دسترسم!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۹:۳۴ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۲

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
(خلاصه)

لندن با گرمای بی سابقه ای مواجه شده به طوری که ساکنین لندن درحال ترک لندن هستند. این وسط ، لرد سیاه به فکر تسخیر لندن هست تا وقتی که خشکسالی برطرف بشه و مردم برگردن، بتونه بر اونها حکومت کنه. حالا مرگخوارها را مامور کرده که برن لندن رو تسخیر کنن. لرد از مرگخوارها میخواد اینکار رو با پر کردن شهر از چیزهای سیاه انجام بدن.


______

(ادامه)

آماندا به جمع کنار استخر رسید و کتاب و وسایلش رو در ساکش قرار داد گفت: بزن بریم!

جمعیت ساحره فریاد زدن : "بزن بریم!" و مشغول جمع کردن بساطشون شدند. بلاتریکس که تو گوشش هندزفری گذاشته بود تازه متوجه جنب و جوش ساحره ها شد و به جمعیت مرگخوار برای تسخیر لندن پیوست.

بعد از 158 و خورده ای دقیقه ای ، جمعیت ساحره حاضر و چوب به دست منتظر راهی شدن برای ماموریت شدن. فلور دستی به موهایش کشید و گفت:

_خب چطور باید شهر رو تسخیر کنیم؟:pretty:

آماندا با ذوق شوق جواب داد : آخ جون! من تا بحال شهری رو تسخیر نکردم! از کجا باید شروع کنیم؟!

در این لحظه بود که مرگخوارها متوجه شدند هیچ ایده ای برای تسخیر شهر ندارند. لودو که در آفتاب سوزان به لودوی پخته تبدیل شده بود ، به زحمت توانست افکارش رو جمع و جور کنه و گفت:

_ ارباب دستور دادند که شهر رو از وسایل شکنجه و سیاه پر کنیم .

لی که متوجه منظور لودو نشده بود گفت :

_ولی چرا باید اینکارو کنیم؟!

بلا چشم غره ای برای لی رفت و یه کروشیو نثارش کرد:

_کروشیو ! خادمان لرد هیچ وقت سوال نمیپرسن!

جماعت مرگخوار حرف بلا را تایید کردند. و بلا ادامه داد:

_تنها یه مشکل این وسط هست و اونم اینه که وسایل سیاه رو کارآگاه ها ضبط کردند و در ضمن با حضور کارآگاها تسخیر لندن کار ساده ای نیست!

لودو با امید پیدا کردن ایده ای به چهره ی ساحره ها نگاه کرد در نهایت آماندا گفت:

_نظرتون چیه به وزارت حمله کنیم و کارآگاه ها رو بکشیم و انبار وزارت رو خالی کنیم؟! من یه کتاب دارم که توش ترفندهای مبارزه رو ....

فلور دستی بر روی پیشانی خودش زد و گفت: آماندا عزیزم ! چرا باید به وزارتی که وزیرش یه مرگخواره حمله کنیم؟ حتما راه دیگه ای هست!

دافنه در حالی که چشمهایش از شدت تفکر تقریبا بیرون زده بود ، فریاد زد:

_همینه ! باید از مورفین کمک بگیریم تا بتونیم کارآگاه ها رو برای مدتی از لندن دور کنیم !:zogh:


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۱۰:۰۳:۲۳
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۱۰:۰۷:۵۴
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۱۰:۱۸:۰۳

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
لودو از اتاق بیرون اومد و به سمت طبقات پایین به راه افتاد. همونطور که داشت از پله ها پایین میومد، جایی میون طبقه دوم و اول، آماندا رو دید که از سکوت حاکم بر خونه استفاده کرده بود و تو یکی از پاگردا ولو شده بود و داشت یه کتاب به نام "عطش مبارزه: زاغ مقلد" رو می خوند. آماندا به محض اینکه وجود لودو رو حس کرد، سرش رو بالا آورد و با قیافه ای متفکرانه گفت: بیا این قسمت رو بخون! اگه ترفند هایی رو که کاپیتول تو این کتاب استفاده کرده، به کار ببریم، لندن رو خیلی سریع تر فتح می کنیم.

لودو با حیرت پرسید: تو داشتی استراق سمع می کردی؟

بعد صداشو پایین آورد و ادامه داد: از "چیز" استفاده کردی؟

آماندا با بی تفاوتی جواب داد: نخیر، نیازی به چیز نیست؛ از قابلیت های خودمه! صداتون به طور کاملا اتفاقی، تو حیاط، از پنجره ی باز اتاق ارباب به گوشم رسید.

لودو که فکش داشت با تخمین زدن فاصله ی پنجره تا حیاط می افتاد، تصمیم گرفت از ساحره ی خفنی مثل آماندا بخواد موضوع رو به سایر ساحره ها اعلام کنه. اما بعد از اینکه آماندا بهش گفت ساحره ها برای فرار از گرما می خوان استخر رو راه بندازن، پشیمون شد و به راهش ادامه داد.

بالاخره لودو خسته و بی حال، در حالی که از سر و روش عرق می بارید به استخر رسید و با دیدن ساحره هایی که هنوز ردا های بلند و ساده شون رو پوشیده بودن حالش گرفته شد.

فلور نالید: خــــیـــلی گرمه! نمیشه آب استخر رو خنک نگه داشت! عین یه دیگ آب جوش برا پختن ما شده.

بقیه ی ساحره ها هم با عصبانیت غر می زدن و سر اینکه چطور تفریح کنن با هم بحث می کردن. این وسط تنها اِما خوشحال بود که می تونست تو هوای آزاد آشپزی کنه. لودو که وضعیت اسف ناک ساحره ها رو دید، تازه به این پی برد که چرا هوگو با خواهش و تمنا ازش خواسته که اون موضوع رو به ساحره ها اعلام کنه. با این حال دلش رو به دریا زد و قدمی جلو رفت.
- آهای ملت! یه ماموریت جدید داریم. :worry:

سر همه ی ساحره ها به سمت لودو برگشت و لودو هم با ترس به کفش هاش خیره شد. دافنه گفت: لودو ولومت پایینه! مثل آدم حرف بزن ببینیم چی می گی!

همون لحظه صدای بلند آماندا از طبقه ی دوم به گوششون رسید: لودو می گه "آهای ملت! یه ماموریت جدید داریم."

همه برای چند ثانیه با تعجب به جایی که صدای آماندا ازش میومد خیره شدن. بعد ساحره ها مشتاقانه پرسیدن: حالا چجور ماموریتی هست؟

لودو که کمی جرئت پیدا کرده بود گفت: می خوایم کل لندن رو مال خودمون کنیم.

و در کمال تعجب با صدای جیغ و هورای ساحره های شاد مواجه شد.
- عجب سرگرمی توپی!



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
لرد به رودولف که به او خیره شده بود، گفت:رودولف،تو خجالت نمی کشی؟هیچ کس حق نداره به ارباب اینجوری خیره بشه!

رودولف که به خودش آمده بود سرش را پائین انداخت و گفت:ببخشید ارباب!

-بخشیده شدی!همونطور که لودو ایده های اربابو کپی کرده و بیان کرد،ارباب می خوان لندنو تسخیر کنن و زمانی که ساکنان لندن برمی گردند بر اونا حکومت کنند...

لودو که با دلخوری به زمین نگاه میکرد پرسید:ارباب چه جوری میخواین لندنو تسخیر کنین دقیقا؟من نمی فهمم!

-لودو سوال می پرسی تا مچ اربابو بگیری؟!به عنوان شام تحویل اما بدمت یا نجینی؟!

لودو با مظلومیت گفت:ارباب من جرئت کنم مچ شمارو بگیرم؟بنده مرگخوار سیاه شما چه طور می تونم اجازه ی جنین بی حرمتی ایو به خودم بدم؟!:pretty:

لرد چشمانش را چرخاندد و گفت:در هر حال بر عکس تو لودو که از ذهن ارباب ایده می زدی ارباب ایده هاشو از روی هوا یا دفترچه ایده های پیکسی بر نمی داره!ارباب فکر این جاشم کرده!شما میرین همه ی خونه ها و میدونارو با وسایل شکنجه و آرم مرگخواران و رنگ سیاه پر می کنین!

رودولف با این که جواب سوالش را می دانست همچنان که سرش را پائن انداخته بود،پرسید:ارباب شما هم میاین؟!

لرد با عصبانیت گفت:اولن رودولف وقتی با ارباب حرف میزنی اربابو نگاه کن!دوما معلومه که نه...ارباب این جا می مونه و تو و آیلین باید اسایش و راحتی اربابو فراهم کنین!

-اما ارباب خودتون الآن گفتین که...

-رودولف رو حرف ارباب حرف میزنی؟!

رودولف آهی کشید و گفت:نه مای لرد!
و با بی حوصلگی خروج لرد از اتاق را تماشا کرد.لودو که تا آن موقع روی زمن ولو شده بود پرسید:ارباب رفت؟!میشه چشمامو باز کنم؟!

هوگو با چهره ای مظلومانه گفت:آره!میگم لودو جووووون میشه یه کاری برام کنی؟!:pretty:

لودو با شک و تردید پرسید:چه کاری؟!

-هیچی فقط به ملت ساحره دستور اربابو اعلام کن!

لودو با تعجب گفت:باشه!مشکلی نیست!

هوگو در دل لبخند شیطانی ای زد.لودو خبر نداشت که احتمالا به دلیل برخورد دمپایی های ساحرگان بی اعصاب بر سرش ضربه مغزی خواهد شد!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
× سوژه جدید ×


خورشید با بی رحمی تمام آفتاب سوزانش رو نثار مردمی که در حال رفت و آمد در خیابونای لندن بودن میکنه. چند روزی بود که هیچ خبری از آن ابرها و باران های همیشگی در لندن نبود. تنها چیزی که تو آسمان میدرخشید خورشید بود ... تنهای تنها! سرتاسر آسمان آبی بود، حتی بدون اون ابرای کومولوس سفید رنگ که البته باران زا هم نیستن!

کمپ مرگخوارا تو لندن:

ساحره ها ردیفی کنار استخر ولو شده بودن و حمام آفتاب میگرفتن! انگار تنها کسایی که از وجود خورشید و نبود بارون لذت میبردن اونا بردن.

بلا جیغ وحشتناکی میکشه و میگه: نخیرم! از خودت مایه بذار! هوای ابری و بارونی و رعدی و کلا هرچیز تیره و سیاهی خیلی قشنگ تره!

فلور هورتی از تو نی نوشیدنیش میکشه و حرف بلارو تایید میکنه: دیگه فک کنم خود خورشیدم داره حالش از خودش به هم میخوره!

دافنه به گلی که چند روز پیش شاداب بود و حالا در اثر آفتاب سوخته بود نگاه میکنه و میگه: فک کنم چن روز دیگه پوست ما هم این شکلی میشه!

ساحره ها دسته جمعی به گل خیره میشن. سوخته و پرپر شده بود و جنازه ی سیاه رنگش رو زمین باقی مونده بود. آستوریا بند و بساطشو جمع میکنه و میگه:

- منکه نمیخوام به سرنوشت اون دچار شم. :worry:

و از اونجا میره. بقیه ساحره ها هم با بیان حرفایی مشابه اون صحنه رو ترک میکنن. بلا که تمام این چند روزو برای "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" به اونجا اومده بود حالا با دیدن گل سوخته و سیاه امیدی تازه گرفته و اینبار با علاقه بیشتر خودشو جلو آفتاب پهن میکنه.

رودولف از پنجره ی اتاقش در حال تماشای بیرونه و غرولندکنان میگه: همه دارن لندنو ترک میکنن، همه جا پیچیده که داره خشکسالی میاد. پس ما واسه چی باید اینجا باشیم؟ چی تو سر اربابه؟

لودو از جاش میپره و میپرسه: جدی میگی؟ خشکسالی؟ ترک اینجا؟ کوچ؟

رودولف با حرکت سرش حرف اونو تایید میکنه و لودو با خوش حالی بشکنی میزنه و میگه: پس بهتره لندنو به اسارت خودمون در بیاریم! این شهر از این به بعد میشه شهر مرگخواراااااا!

رودولف ابروشو بالا میندازه و میگه: میخوای واسه خودت حکومت کنی؟ کسی تو شهر باقی نمیمونه.

لودو لبخند شیطانی میزنه و میگه: ولی بالاخره که تموم میشه! آآآ ببینم تو گفتی اربابم میخواد همینجا بمونیم؟ نکنه من تو سر اربابم؟ چطور ممکنه تصمیمات لرد به ذهن منم برسه؟ یعنی من به مرحله ای از پیشرفت رسیدم که افکار ارباب تو مغزم رخنه میکنه؟

- زیاد حرف میزنه! بزنش.

- پـــــق!

هوگو با نیشی باز به سمت لرد که این دستورو داده برمیگرده و رودولف با تعجب به لرد خیره میشه.




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
× سوژه جدید ×


خورشید با بی رحمی تمام آفتاب سوزانش رو نثار مردمی که در حال رفت و آمد در خیابونای لندن بودن میکنه. چند روزی بود که هیچ خبری از آن ابرها و باران های همیشگی در لندن نبود. تنها چیزی که تو آسمان میدرخشید خورشید بود ... تنهای تنها! سرتاسر آسمان آبی بود، حتی بدون اون ابرای کومولوس سفید رنگ که البته باران زا هم نیستن!

کمپ مرگخوارا تو لندن:

ساحره ها ردیفی کنار استخر ولو شده بودن و حمام آفتاب میگرفتن! انگار تنها کسایی که از وجود خورشید و نبود بارون لذت میبردن اونا بردن.

بلا جیغ وحشتناکی میکشه و میگه: نخیرم! از خودت مایه بذار! هوای ابری و بارونی و رعدی و برفی و کلا هرچیز تیره و سیاهی خیلی قشنگ تره!

فلور هورتی از تو نی نوشیدنیش میکشه و حرف بلارو تایید میکنه: دیگه فک کنم خود خورشیدم داره حالش از خودش به هم میخوره!

دافنه به گلی که چند روز پیش شاداب بود و حالا در اثر آفتاب سوخته بود نگاه میکنه و میگه: فک کنم چن روز دیگه پوست ما هم این شکلی میشه!

ساحره ها دسته جمعی به گل خیره میشن. سوخته و پرپر شده بود و جنازه ی سیاه رنگش رو زمین باقی مونده بود. آستوریا بند و بساطشو جمع میکنه و میگه:

- منکه نمیخوام به سرنوشت اون دچار شم. :worry:

و از اونجا میره. بقیه ساحره ها هم با بیان حرفایی مشابه اون صحنه رو ترک میکنن. بلا که تمام این چند روزو برای "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" به اونجا اومده بود حالا با دیدن گل سوخته و سیاه امیدی تازه گرفته و اینبار با علاقه بیشتر خودشو جلو آفتاب پهن میکنه.

رودولف از پنجره ی اتاقش در حال تماشای بیرونه و غرولندکنان میگه: همه دارن لندنو ترک میکنن، همه جا پیچیده که داره خشکسالی میاد. پس ما واسه چی باید اینجا باشیم؟ چی تو سر اربابه؟

لودو از جاش میپره و میپرسه: جدی میگی؟ خشکسالی؟ ترک اینجا؟ کوچ؟

رودولف با حرکت سرش حرف اونو تایید میکنه و لودو با خوش حالی بشکنی میزنه و میگه: پس بهتره لندنو به اسارت خودمون در بیاریم! این شهر از این به بعد میشه شهر مرگخواراااااا!

رودولف ابروشو بالا میندازه و میگه: میخوای واسه خودت حکومت کنی؟ کسی تو شهر باقی نمیمونه.

لودو لبخند شیطانی میزنه و میگه: ولی بالاخره که تموم میشه! آآآ ببینم تو گفتی اربابم میخواد همینجا بمونیم؟ نکنه من تو سر اربابم؟ چطور ممکنه تصمیمات لرد به ذهن منم برسه؟ یعنی من به مرحله ای از پیشرفت رسیدم که افکار ارباب تو مغزم رخنه میکنه؟

- زیاد حرف میزنه! بزنش.

- پـــــق!

هوگو با نیشی باز به سمت لرد که این دستورو داده برمیگرده و رودولف با تعجب به لرد خیره میشه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.