هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
پست اولِ حشره و خون آشاممون » دای لوولین

بعد از خارج شدن پروفسور جیگر از کلاس، در کسری از ثانیه نیمی از دانش‌آموزا دو به دو گروه‌بندی می‌شن و به سمت زمان‌برگردان‌ها هجوم می‌برن. لینی که داشت خودش رو جا مونده از قافله می‌دید، به سرعت جلو میاد.
- اومدم رز. می‌دونم منتظرم بودی. بزن بریم.

و دست حشره‌ایش رو به سمت برگ‌های رز دراز می‌کنه تا دست در برگ هم به زمانی دیگه منتقل شن. اما رز برگشو پس می‌کشه.
- من خودم یار دارم حشرکم. دیر رسیدی.

رز اینو می‌گه و بلافاصله با یک هافلپافی که درست کنارش ایستاده بود، به زمان دیگه‌ای منتقل می‌شه. تا لینی میاد به خودش بجنبه و یکی دیگه رو پیدا کنه، کلاس رو عاری از هر گونه جنبنده‌ای می‌بینه.
- چی شد؟ تعداد فرد بود؟

همون موقع توجه لینی به مجسمه‌ای در انتهای کلاس جلب می‌شه. مجسمه‌ی مذکور که دای لوولین نام داشت، هنوز باورش نمی‌شد که تا دقایقی پیش بین مشتی جادوگر نشسته بود و از خاطرات جنگ اونا با گونه‌ی خون‌آشامیش می‌شنید. حالا هم پوکرفیس‌وارانه در حالی که در شوک عمیقی فرو رفته بود گوشه‌ای نشسته بود.

لینی خوش‌حال از اینکه یاری پیدا کرده، زمان‌برگردان رو از روی میز برمی‌داره و یکراست به سمت دای می‌ره.
- مثل اینکه من و تو با هم افتادیم. بزن بریم شکار خون‌آشام.

تنها واکنش دای این بود که سرشو می‌چرخونه و این‌بار به جای جلو، به چشمای لینی زل می‌زنه. لینی که از رفتار دای سر نمیاورد شروع به تجزیه و تحلیل کردن ماجرا می‌کنه. همون‌جاس که چرخ‌دنده‌های مغزش به کار میفتن. دای یک خون‌آشام بود! تصور اولیه‌ی لینی این بود که چه هم تیمی‌ای بهتر از یک خون‌آشام می‌تونست اونو در مبارزه با خون‌آشامِ مخفی شده درون زمان‌برگردان کمک کنه؟

- خب، تو اگه با منِ جادوگر همراه شی و یه خون‌آشامو بکشی... خب درسته اونوخ به هم نوعانت خیانت کردی! پس گزینه‌ی بعدی اینه که...

اما تصور ثانویه‌ی لینی اصلا دوست‌داشتنی به نظر نمی‌رسید.
- ... اینه که با خون‌آشامه متحد شی و منو بکشی. ولی اونوقتم که در حق من و دوستات خیانت کردی!

و اینجاس که دو گالیونی لینی می‌افته.
- هی وایسا ببینم. تو در هر صورت خائن محسوب می‌شی نه؟

لینی که مطمئن بود حسابی به بهتر شدن حال دای کمک کرده، بعد از گفتن این حرف و برقی که در چشمای دای ظاهر می‌شه، بال‌بال‌زنان یک قدم که نه، بلکه شونصد قدم به عقب پرواز می‌کنه.
- دای! من در این لحظه تصمیم گرفتم تو رو از این انتخاب سخت نجات بدم. تو یه خون‌آشامی و منم باید یه خون‌آشام بکشم. پس... بای‌بای دای.

لینی اینو می‌گه و تکه چوبی که از نظر هیکل حشره‌ای خودش بسیار بزرگ بودو برمی‌داره و درست به سمت قلب دای پرتاب می‌کنه. تکه چوب می‌ره و می‌ره و یکراست درون قلب دای فرو می‌ره. در حالی که لینی انتظار داشت مرگ دای فرا برسه، دای از جاش بلند می‌شه و تکه چوبی که اندازه‌ی انگشت کوچیکه‌ی دستشم نبودو از بدنش بیرون می‌کشه.

- عه چیزه... قرار بود چوب بزرگی باشه.




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
پست دوم - هم تیمی : آرتور ویزلی

یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.


مینروا با ترس به سمت دو خون آشام بیریخت برگشت. خواست چوبدستی اش را در بیاورد که آرتور زودتر از او عمل کرد و چوبدستی اش را به سمت یکی از خون آشام ها گرفت و گفت :
- استیوپفای.
مینروا نگاهش را از خون آشام بیهوش گرفت و به خون آشام دیگر که جری تر شده بود و آماده حمله بود دوخت . چوبدستی اش را بالا آورد و گفت:
- سکتوم سمپرا .

آرتور و مینروا به خون آشام غرق خون نگاهی ننداختند و با هم به سمت بقیه خون آشام ها رفتند. مینروا با خودش فکر می کرد که وقتی برگشتند چطور به خدمت آرسینوس برسد . وقتی کمی به خون آشام ها نزدیک شدند توانستند صدای زشت و کلفت یکی از خون آشام ها را بشنوند :
- اون دو تا بی عرضه چرا نیومدند؟ ها؟

-ق...قربان الاناست که برسن .

خون آشام دیگرکه صدایش افتضاح تر از اولی بود ، طوری که مو های تن مینروا سیخ شد . مینروا همه خون آشام هایی که آنجا بودند را شمرد و به آرتور گفت :
-پنج تا بیشتر نیستند حالا چیکار کنیم؟

آرتور قیافه ای متفکرانه به خودش گرفت و بعد از چند دقیقه گفت :
- نمیدونم .

مینروا در حالی که سعی می کرد موهای سرش را نکند گفت :
- واسه همین انقدر داشتی فکر میکردی؟

آرتور شانه ای بالا انداخت و با حواس پرتی با پا به قوطی کوچکی که روی زمین بود ضربه زد . صدای بلندی که ایجاد شده بود توجه خون آشام ها را به خود جلب کرد . مینروا با کف دست به پیشانی اش زد و نگاه تند و تیزی به آرتور انداخت .
خون آشام ها به سمت جایی که آرتور و مینروا ایستاده بودند ، رفتند . وقتی هیکل کوچک و نحیف آن دو را از بین تاریکی تشخیص دادند ، رییسشان با صدای بلندی که گوش هر انسانی را کر می کرد، داد زد :
-شما دو نفر آنجا چه غلطی می کنید ؟

یک فکر احمقانه سریع در ذهن آرتور شکل گرفت :
-امم ... ما خون آشام های تازه کاریم .

مینروا با چشمان گرد شده سرش را به طرف آرتور بر میگرداند و با خود فکر میکند که هر بلایی سر آرسینوس بیاورد بدترش را سر این ویزلی دیوانه می آورد .
خون آشام به یکی از آن چهار نفر همراهش اشاره ای می کند . خون آشام به طرف آن دو می رود و دورشان چرخی می زند . بدن نحیف مینروا و نسبتا نحیف آرتور لرزی می گیرد . خون آشام دست از بو کشیدن بر می دارد و به طرف خون آشام های دیگر می رود و می گوید :
- دروغ می گویند . آنها ، دو بچه جادوگر احمق کله شق هستند .

مینروا وقتی قیافه های عصبانی خون آشام ها را می بیند می گوید :
-حالا وقتشه .

و چوبدستی اش را رو به سقف می گیرد :
- ریداکتو .

سقف فروکش می کند و نور آفتاب که نشان از آمدن روز می دهد بر روی خون آشام ها می تابد . خون آشام ها جیغ های کر کننده ای می کشند و تبدیل به خاکستر می شوند . مینروا و آرتور دستشان را از روی گوششان بر می دارند و با استفاده از افسون جمع آوری خاکستر های روی زمین را جمع می کنند و در کیسه بزرگی می ریزند .
ناگهان فکر شیطانی در ذهن هر دو آنها شکل می گیرد و با هم می گویند :
- کله آرسینوس

با کمک زمان بر گردان بر میگردند به زمان حال و درون کلاس تاریخ جادوگری . آرسینوس بی توجه به اطراف سرش را روی چند تا برگه خم کرده است که ناگهان احساس خفگی بهش دست می دهد . مینروا و آرتور خاکستر خون آشام ها را روی سر او ریخته بودند و آنها از نقابش عبور کرده و کل دهان و بینی اش را در بر گرفته .
آرتور با چهره ای بشاش رو به آرسینوس می گوید :
- این هم تکلیفت جیگر جون .

و پا به فرار می گذارد . در این حین مینروای مهربان که کمی دلش برای آرسینوس سوخته است ولی انکارش می کند ، آخرین نرمه خاکستر ها را روی کله او می ریزد و با جدیت همیشگی اش کلاس را هر چه زودتر ترک می کند . آرسینوس خاکستر های تو نقابش را تمیز می کند و می گوید :
- آخجون خاکستر مرغوب اگر آن دو بچه بدونند چی را از دست داده اند .

و بعد از قهقهه ای شروع به جمع آوری خاکستر ها می کند.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تیم مینروا مک گوناگل و آرتور ویزلی

یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید.

ملت دانش آموز هرکدوم هم تیمی خودشون رو پیدا کردن. آرتور عین تسترال وایساده بودو نگاه می کرد تا اینکه دید یکی دیگه هم مثل خودش عین تسترال وایساده داره جمعیت رو نگاه میکنه.
رفت جلو و گفت:
-مینروا نظرت چیه ما هم گروه بشیم؟

مینروا یکم به آرتور نگاه کرد و گفت:
-هرچند از ویزلی جماعت خوشم نمیاد ولی دیگه کسی نمونده. مجبوریم با هم بریم شکار خون آشام.

آرتور خوشحال از اینکه یه هم گروهی پیدا کرده رفت سمت میز. نگاهی به زمان برگردان انداخت. مینروا رو به روش وایساد و آرتور یه قسمت از زنجیر زمان برگردان رو گرفت و مینروا هم قسمت دیگه شو.
بقیه دانش آموزا هم همین کارو کردن.

همه آماده بودن که آرسینوس چوبدستیشو کشید و گرفت سمت بچه ها و گفت:
-دانش آموزان... آماده... برید.

آرسینوس چوبدستیشو یه دور چرخوند و یه دفعه همه جا غیب شد. طبق معمول آرتور با دماغ اومد رو زمین و ظاهر شد. از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-اینجا دیگه کدوم گورستونیه؟

هوا تاریک بود و مه آلود. هیچ جا رو نمیشد درست دید. آرتور تو فاز فیلمای ترسناک بود که پاش گیر کرد به یه چیزیو خورد زمین. مینروا رو کرد به آرتور و گفت:
-مواظب باش شست پات نره تو چشت.
-بی تربیت.😐

نگاه کرد تا ببینه چی بود که پاش گیر کرد بهش. یکم که دقت کرد، دید سنگ قبر بود. رو کرد به مینروا و گفت:
-تا به حال شب رفتی قبرستون؟

مینروا وحشت زده گفت:
-معلومه که نه. هیچ وقتم دلم نمیخواد این کارو بکنم.
-باید بگم که تو اینکارو کردی.
-نگو که تو قبرستونیم.
-تو قبرستونیم.

مینروا بدون معطلی یه جیغ بلند کشید که گوشای آرتور چسبید به سنگ قبر کناریش. رو کرد به مینروا و گفت:
-اگه جیغ بزنی میان میخورنمونا.

همون لحظه احساس کردن یه چیزی داره میاد سمتشون. چوبدستیشون رو گرفتن جلو و به اطراف نگاه میکردن. منتظر بودن که یکی از تو مه بزنه بیرون. همون لحظه صدایی از لابه لای مه اومد که می گفت:
-شما جادوگرا و ساحره های لعنتی رو زنده نخواهم گذاشت. وقتش رسیده تا خونتون رو سر بکشم.

که یه دفعه یه نفر با دوتا دندون نیش که انگار تسترال گازش گرفته بود، دهن یه پا گاراژ، حمله کرد سمتشون. آرتور اومد افسون بیهوش کننده رو بزنه که یه دفعه مینروا گفت:
-ریداکتو.

زد خون آشام رو پوکوند و دست آرتور خالی موند از شکارش. رو کرد به مینروا و گفت:
-میشه بعدی رو من بزنم.

لبخندی زد و گفت:
-هرکی زودتر افسونو اجرا کنه.

خلاصه آرتور با همون قیافه پوکرش راه افتاد تا بتونه راه خروجو پیدا کنه. همینطور که می گشتن رسیدن به مرده شور خونه. به نظر میومد کسی داخلش باشه چون صدای حرف زدن میومد. حرفایی که اینجا نگم بهتره. بی تربیتا. اونا خون آشام بودنو پشت سر جادوگرا داشتن حرفای بی ادبیاتی میزدن. درو باز کردن و آروم رفتن داخل.آرتور به مینروا گفت:
-با شمارش من دخلشونو میاریم. یک دو س...

سه رو نگفته بود که دیدن دو نفر پشت سرشون ظاهر شدن. دوتا خون آشام. یکیشون که خیلی قیافه داغونی هم داشت خنده ای کرد و گفت:
-به به ببینید چی داریم اینجا. دوتا بچه جادوگر فضول که دلشون میخواد به جمع ما اضافه بشن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.
پست دوم همگروهی پسرخاله ی عزیز استوارت مک کینلی

دورا سرش رو به سمت پایین حرکت داد و چند ثانیه همان طور که استوارت نگاه میکرد با خود اندیشید:

_چرا استوارت رو به همگروهی برگزیدم؟هرچند دیگه دیره ، الان حدودا یه قرن ماقبل خودمونیم.

همون طور که ذکر شد،این ایه ی یاس چند لحظه بیشتر ادامه نیافت.مشکل بزرگ تری بود.خون اشامی که قصد خون کارل رو کرده بود!کارل با ارامش تمام دو تا ضربه به صورت کارن زد که سبب به هوش آمدنش شد.

_کارن متوجه هستم که درد داری،سعی کن راه بری.من کمکت میکنم.

سپس دستانش را کشید و بلندش کرد.اما قبل از هر حرکتی ، دیدش را دود فرا گرفت و انسانی با پوست بسیار سفید و چشمانی سرخ جلویش ظاهر شد. به مرور زمان تعداد خون اشام ها از یک به ده نفر رسیده بود.تقریبا یک کیلومتر بین انها فاصله بود.کارل نگاهی به خون اشام ها کرد.به نظر ترسناک نمی امد ،باید خونسردی خودش رو حفظ میکرد.هر چه باشد او درس هایش را خوب خوانده بود و اماده ی هرچیزی بود. سقلمه ای به کارن زد.

_باید کمک کنی.میتونی از چوب دستیت استفاده کنی؟
_اره کارل. برنامت چیه؟

چند لحظه بعد کارن با ورد جادویی اکیو و تکون دادن اروم مچ دستش،انبوهی چوب و شاخه ها را روی زمین را جمع میکرد.کارل هم با زمزمه کردن ورد اینسندیوم ان هارا اتش میزد.بالاخره هر موجودی نقطه ضعفی داشت.هر چند خون اشام ها هم خنگ نبودند.پس از درک این مسئله شروع به فرار کردند.بلافاطله کس از پشت ورد قفل کننده ی دست و پا را فریاد زد.

_بتریفیکاس توتالاس.

کارل و کارن به سمت صدا برگشتند و با یک مرد میانسال رو در رو شدند.

..........

همون طور که بچه ها از پشت ،سر خون اشام ها را ، به کمک فرانک میکشیدند تا به صورت کامل جان ان هارا بگیرند ، از زندگی فرانک هم با خبر میشدند.

_اره دیگه!همون طور که گفتم ،من نگهبان اینجام . یکی از دوستام گرگینست. من میام تو جنگل و دورادور مواظبم که به سنتور ها یا تک شاخ ها اسیبی نزنه.میدونید ،کنترلتون تو این شرایط خیلی سخته. شانس اوردید که هم باهوشید ،هم من اینجا بودم.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.

همگروهی دورا ویلیامز



استوارت داشت به این فکر می کرد که آیا اومدن به همچین جای خطر ناکی با یه دختر کاره درستیه؟ اما نمی شد به کارل گفت دختر اون واسه خودش پسری بود.استوارت داشت همینطور داخل جنگل ممنوعه می شد که یکی زد پس کله اش و گفت

:داری همینطوری بدون من وارد جنگل میشی کارن؟

این صدای کارل یا همون دورا بود که داوطلب شده بود با استوارت به جنگل ممنوعه برای شکار خون آشام اومده بره.

:کارل یه بار نمی تونی مثل بچه آدم با من رفتار کنی؟

کارل :فعلا وقت دعوا نیست بگو ببینم زمان برگردان رو آوردی؟

استوارت:نمی دونم کجاست. شوخی کردم ایناهاش بیا بگیرش.

کارل:خب آماده ای بریم شکار؟

استوارت:آره بزن بریم.

کارل زمن برگردان را راه انداخت و اونا رفتن .استوارت احساس کرد که همه چی دارد تکان می خورد و او داشت حالت تهوع می گرفت که یک دفعه خورد زمین.

کارل:حالت خوبه؟

استوارت آره فکر کنم.

کارل:حالا خودتو لوس نکن پاشو بریم.

اونها راه افتادن دنبال خون آشام . ولی متاسفانه اونا نمی دونستن چه خطری می خواد تحدید شون کنه.


استوارت:حالا چی کار کنیم که خون آشام بیاد بگیم خون آشام جان بیه بیه واست آبنبات آوردم؟

کارل: نه باید یه منبع خون پیدا کنیم اگر نتونیم لاشه حیوانی که تازه مرده باشه پیدا کنیم باید از خون خودمون استفاده کنیم تا تله بسازیم.

استوارت:آها باشه بیا بگردیم ولی باید حتما تازه باشه خونش وگرنه خون آشام سمتش نمیاد.

کارل:هی اونجارو باش کارن یه آهوی مرده .

استوارت و دورا به سمت آهو رفتن که

استوارت:کارل این اصلا نشونه خوبی نیست جای گاز گرفتگی روی بدن آهو رو نگاه کن مثل دندون های.... وایسا ببینم ماه کامله و این یعنی ما بیچاره شدیم.

و در این حین بود که صدای زوزه گرگ آمد و این نشانه این بود که اونها گیر یک گرگ نما افتادن.


استوارت:تکون نخور کارل تکون نخور فکر کنم یه کرگدن بتونه کارشو بسازه.

استوارت به کرگدن تبدیل شد و به سمت گرگ نما خیز برداشت و اومد به اون گرگ نما حمله کنه که دید خفاشی دارد دور سرش می چرخد و استوارت برای دور کردن آن خفاش باید آدم می شد و همین کار را هم کرد که از آنطرف جنگل یکی گفت

:شما برید بچه ها من حسابشو می رسم.

و وقتی جمله تمام شد زوزه ای کشید که گرگ نما را به سمت خود جذب کرد.

کارل:به نظرت کی بود.

استوارت:ما الان چند قن به عقب اومدیم به نظرت باید بدونم؟ راستی این خفاشه چرا هی دور سرم می چرخه؟


کارل: اوه استوارت فکر کنم خون آشامی که می خواستیم پیدا کردیم. سریع فرار کن تا خونمون رو نخورده.

و بچه ها شروع به فرار کردن و خون آشام هم به دنبال اونها افتاده بود تا اینکه استوارت برگشت و خواست خون آشام رو تلسم کنه که با مغز خورد توی درخت و بیهوش شد.

کارل:اه الان آخه وقت این کار بود؟




استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
پست دوم- همگروهی آملیا فیلتوورت

رز به طور قطع بهترین گزینه برای همراهی در شکار خون آشام نبود. حتی متوسط هم نبود. در این زمینه، او یک غول غارنشین واقعی می گرفت. او حتی عرضه ی دعوا با جن های خانگی را هم نداشت چه برسد به خون آشام.

- رز! چوب دستیت!

آملیا، روی زمین افتاده بود و کنارش چوب دستی شکسته اش قرار داشت. خون آشام هر لحظه به او نزدیک تر می شد و چشمان به رنگ سرخش از عطش برای خون برق می زدند. آملیا سر همراه از ترس فلجش که با ترس به خون آشام زل زده بود، داد کشید:
- رز! زود باش.

فریاد دومش موفق شد که حالت قفل شدگی رز را بشکند و او را متوجه عمق قضیه و کمبود زمان کند. دختر دستی روی دهانش گذاشت و جیغ بلندی از ترس کشید. دوستش در خطر بود و او می بایست کاری می کرد. چوب دستی اش را در آورد و به سمت خون آشامی گرفت که کمتر از یک متر با آملیا فاصله داشت. دستانش می لرزیدن اما نه به خاطر ویبره های همیشگی، این بار از سر ترس. سعی کرد ذهنش را متمرکز کند، چه طلسمی به دردش می خورد؟ اما فکرش یاری نمی کرد. ذهنش بسته شده بود و اصلا به یاد نمی آورد خون آشام ها چه ضعفی داشتند. صدای جیغ دوستش برای بار دوم فقل ها را شکاند. به یاد آورد؛ آب! چوب دستی را محکم در دست فشرد و لرزان طلسم خواند:
- آکوامنتی.

از نوک چوب دستی اش جریانی آب بیرون زد و روی خون آشامی پاشید که تنها ده سانتی متر با گردن آملیا فاصله داشت. خون آشام برگشت. چشمانش این بار از عصبانیت برق می زدند. راهش را از طرف آملیا به رز کج کرد. خون کسی که او را خیس کرده بود خوش طعم تر به نظر می رسید. با کمی تاخیر رز به یاد آورد که آب مقدس می توانست صدمه بزند.

آملیا از روی زمین بلند شد. رنگش به سفیدی ماه بالای سرشان بود. هنوز خطر کاملا دفع نشده بود. خون آشام اول خون رز را می خورد و بعد دوباره به سراغ او می آمد. اما او مصصم بود که نگذارد چنین اتفاقی بیافتد. چوب دستی رز را از روی زمین برداشت و وردی را اجرا کرد که برخلاف طلسم رز موثر بود.

- لوموس!

خون آشام به محض آنکه در معرض نور قرار گرفت، جیغ بلند و گوش خراشی کشید زیراکه پوستش به سرعت شروع به سوختن کرده بود. دستش را جلوی چشمانش گرفت و به سرعت داخل درختان، جایی که نوری نبود، دوید.

آملیا به رز لبخندی زد. نجات یافته بودند. رز چوب دستی آملیا را برداشت و گفت:
- شکست این هم یکی!

دختر با بیخیالی شانه ای بالا انداخت و دو تیکه چوب را همان جایی که خون آشام رفته بود، پرت کرد.
- یکی دیگه می خرم.

رز زمان برگردان را بیرون آورد و به آن نگاه کرد. سپس رو به دوستش گفت:
- نداریم انی زمانی بریم دنبالش که!
- بهتر! زمان هم داشتیم من یکی دیگه نمی رفتم.
- لایک یو می تو!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۱۴:۱۹:۰۵
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۱۵:۱۱:۰۵



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید.
=========== پست اول- همگروهی رز زلر===========
رز (از نوع زلرش) و آملیا (از نوع فیتلوورتش) کتاب ها را جستجو میکردند تا ببینند کجا میتوانند یک خون آشام پیدا کنند، اما تمام کتاب ها میگفتند که تنها در سال 1123 بود که خون آشام ها جزو موجودات در معرض انقراض به شمار نمی آمدند و جنگلها، پر از خون آشامها بود. پس فقط یک راه وجود داشت... نزد پروفسور جیگر بروند و زمان برگردانش را قرض بگیرند. هردو با همدیگر به سمت کلاس تاریخ جادوگری حرکت کردند.
=====

قبل از اینکه رز در را بکوبد، آرسینوس صدا زد:
- بیا تو!

آملیا و رز، نگاهی به هم انداختند و وارد شدند. آرسینوس، مثل همیشه نقابش را بر چهره داشت و سرش را خم کرده بود؛ طوری به نظر میرسید که انگار نامه می نویسد. بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
- کاری داشتین؟

رز ویبره زنان گفت:
- بگیریم برگردونتون اومدیم زمان رو قرض؟

آرسینوس از زیر نقاب عجیبش، به منظور "چیییییی؟!!!" نگاهی به رز انداخت و گفت:
- اگه منظورتون زمان برگردونه، توی این کشوئه.

و با قلم پرش، به کشویی در گوشه دیگر اتاق اشاره کرد. آملیا و رز با خنده از آرسینوس تشکر کردند و زمان برگردان را برداشتند و بیرون رفتند.

======

به تالار عمومی هافلپاف که رسیدند، رز ویبره زنان گفت:
-ببینیم بذار که میکنه کار چه جوری؟

آملیا که سعی میکرد تظاهر کند که فهمیده منظور رز چیست، خنده ای نصفه نیمه کرد و گفت:
- آره.. درسته... خب کجا بودیم؟ آهان!

======

هردو از شدت درد، کنار درختی در جنگل ممنوعه، دراز کشیده بودند. عجیب بود؛ قبلا هم با زمان برگردان، در زمان به عقب بازگشته بودند، حتی تعدادشان نیز بیشتر بود اما کسی آسیب ندیده بود.

رز سر پا ایستاد و دست آملیا را گرفت. هردو خود را به درختی نگه داشتند. آملیا به چوبدستی اش نگاه کرد که باز ترک خورده بود. با نا امیدی گفت:
- وای! دوباره باید یه چوبدستی دیگه بخرم!

نگاهش به رز افتاد که ویبره نمیرفت و این، بسیار تعجب آور بود. رز که به درختی تکیه داده بود، به جایی خیره شده بود. آملیا با نگرانی زمزمه کرد:
- ر... رز... تو خوبی؟

زبان رز بند آمده بود؛ تنها کاری که توانست بکند این بود، به روبه رویش اشاره کرد. آملیا، به جایی که رز اشاره میکرد نگاه کرد و ناگهان از جا پرید؛ دو چشم قرمز رنگ نورانی که قسمتی از صورت موجود را روشن میکردند، به آن دو خیره شده بودند. نیازی به فکر کردن نبود - یک خون آشام جلوی آنها ایستاده بود!

آملیا از ترس، دست رز را گرفت و هردو، شروع به دویدن کردند. رز همانطور که ویبره میرفت، درختان پشت سرشان را خراب میکرد و جلوی راهشان می انداخت و این، بسیار به نفعشان بود.

رز با ترس گفت:
- شکار خون آشام میکردیم نباید؟

آملیا که تقریبا چیزی از حرفهایش دستگیرش شده بود، گفت:
- چرا! ولی آخه نمیشد پروفسور یه تکلیفی میداد که به ذات یه هافلپافی بخوره؟ اینجور کارا بیشتر بدرد یه گریفندوری میخوره!

آملیا دیگر نمی توانست بدود، پس پشت درختی توقف کرد و رز نیز، درست جلوی او ایستاد. با نگرانی گفت:
- کردیمش گم؟

آملیا هم درست مانند رز، جرئت نداشت برگردد و پشت سرش را نگاه کند. یا باید یک خون آشام شکار میکردند یا اینکه با دست خالی، نزد پروفسور جیگر برگردند و یک تنبیه جانانه را به جان میخریدند.

با جیغ رز، آملیا از خیال بیرون آمد. خون آشام روبروی رز ایستاده بود. آملیا هم جیغ کشداری کشید و در همین حین، رز چوبدستی اش را بیرون آورد و تکانی ناگهانی به آن داد؛ خون آشام که فهمید آنها جادوگرند، بسیار عصبانی شد و اخم هایش را درهم برد.

آملیا نیز چوبدستی ای که دیگر موی تک شاخش به وضوح دیده میشد، بیرون آورد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، خون آشام به او حمله ور شد. بدن رز از ترس قفل شده بود؛ خون آشام چوبدستی آملیا را به دو نیم تقسیم کرده و با او درگیر شده بود. حالا رز تنها امید آملیا بود. نمیدانست چکار کند که ناگهان، فکری به ذهنش رسید.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۹ ۰:۳۴:۳۳
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۹ ۸:۲۸:۴۶


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
پست دوم- هم تیمی پالی چپمن

ولی پالی همون شکلی رو زمین ولو شده بود.
- پالی؟

کتی کم کم از شدت لرزشش کم شد. یه نگاه دقیق به صورت پالی انداخت که حالا صاف و بدون هیچ گونه برآمدگی بود.
- اوا؟کی دماغتو عمل کردی من ندیده بودم؟

جواب پالی سکوت بود و تمام. انگار زیادی خسته بود که جواب نمیداد!

کتی بی خیال پالی شد. کمی کله شو خاروند و یه نگاه به دور و برش انداخت. تا چشم کار میکرد درخت بود و بوته. هیچ صدایی هم به گوش نمیرسید جز صدای باد که لا به لای درختا میپیچید و فضای پستو ترسناک تر میکرد. محوطه ای که کتی و پالی توش بودن تاریک و سرد بود. انگار حتی نور خورشید هم با اون قسمت از جنگل قهر بود.
- هوم اومدیم اینجا چیکار کنیم؟ اصلا قرار بود کاری کنیم؟ خاله بازی؟نه این نبود؟ قایم باشک؟ شایدم گرگم به هوا؟ هوم...خاله بازی چطوره؟ شایدم نقطه بازی!آره همین بود!

قطعا اگر پالی همون لحظه به هوش می یومد و گزینه های کتی رو میشنید دوباره از هوش میرفت. معلوم نبود پالی پیش خودش چه فکری کرده بود که کتی بل رو به عنوان همگروهیش برای انجام تکلیف نه چندان بی خطر آرسینوس انتخاب کرده بود. هرچند این موضوع نمیتونست به اینکه قضیه که همه از ترس همگروه شدن با کتی سریع دنبال هم تیمی رفته بودن بی ارتباط باشه!

به هر حال این کلاهی بود که سر پالی بیچاره رفته بود و اون لحظه هم یقینا کاری از دستش بر نمی یومد. کتی در کمال مهربانی رفت از همون دور و بر برگ جمع کرد و ریخت رو پالی تا سردش نشه. بعد رفت دنبال پیدا کردن نقطه ی گم شده ش تا شاید بالاخره بتونه تو جمله هاش ازش استفاده کنه.

- خرررر غررررررررررررر! بوی آدمیزاد میاد...کی جرئت کرده وارد قلمروئه من بشه؟

صدای خش خشی از لابه لای شاخ و برگ درختی که پالی پایینش بی حس افتاده بود به گوش رسید. به ثانیه نکشید یه موجود دراز و بی قواره با دست و پای بلند از لای شاخه ها پرید پایین. موجودی که به طرز عجیبی رنگ پریده بود و دوتا دندون نیش بلند از گوشه های لبش بیرون زده بودن. انگار تله گذاری پالی کار خودشو کرده بود. حیف که خود پالی به هوش نبود تا ثمره کارش رو ببینه و اینکه خودش تو دام خودش گرفتار شده!

خون آشام خودشو رسوند بالای سر پالی و نگاه خریداری به سرتاپای دختر بیهوش انداخت. بعد خم شد و انگشت کشید رو خونی که پالی روی برگا ریخته بود. انگشتت رو بالا آورد و زیر دماغش گرفت.
- هوم...بوی عجیبی میده. انگار یه کیلو کلم بروکلی خورده باشه با شلغم!

خون آشام دستشو پایین آورد و به پوست سفید گردن پالی نگاه کرد. لبخند بدجنسی رو لب های باریک و بی رنگ خون آشام نشست.
- مهم نیست... مهم اینه که خون همیشه خونه!

خون آشام خم شد تا نیش های بلندش رو در گردن پالی فرو کنه و... ثانیه ای بعد داشت خون پالی رو میمکید. شاید پالی زیاد هم بدشانس نبود که بیهوش بود! شاید درواقع این خون آشام نگون بخت بود که از شانس بدش گیر یه گرگینه افتاده بود. چند ثانیه بعد خون آشام درحالیکه سرشو بالا می آورد خون روی لبهاشو مزه مزه کرد.
- ام...مزه شم عجیبه. تازه نیست همچین انگار مونده.اوه...چرا من همچین میشم؟ چرا دنیا داره میچرخه؟ سرم چرا سنگینه انقدر؟

خون آشام سعی کرد با گرفتن درخت نزدیکش سرپا وایسه. رنگش کم کم به سبز بعد به ارغوانی و سرخ و کبود و یاسی و زرشکی و مشکی تغییر رنگ داد. بعد درحالیکه سعی میکرد بالا نیاره یه قدم برداشت. باز یه قدم دیگه برداشت و تلو تلوخوران رفت سمت بوته هایی که کتی داشت پشتشون با حرارت دنبال نقطه ش میگشت. کتی سرشو بالا آورد و چشمش افتاد به خون آشام.
- ببخشید آقا!شوما اینجا زندگی میکنین؟
-
- شما یه نقطه ندیدین از این طرفا رد شه؟
-

کتی دید که نه این یارو نمیتونه انگار حرف بزنه. شونه ای بالا انداخت. شاید لال بود طرف. اما همینکه خواست برگرده بره دنبال نقطه ش چشمش افتاد به زیر شلواری خون آشام که از تو شلوارش زده بود بیرون. یه زیر شلوار خالخالی با توپای زرد و نارنجی!
- نقطه هام! کی به تو گفت بپوشیشون؟

کتی عین پلنگ زخمی حمله کرد طرف خون آشام تا نقطه هاشو از تنش دربیاره. خون آشام هم که اون لحظه به خاطر خوردن خون ی گرگینه شدیدا مسموم شده بود نتونست مقاومت کنه و پرت شد رو کنده درختی که لبه های تیز و ناهمواری داشت.

گرومــــــــپ!

خون آشام با شدت افتاد رو کنده درخت و همون لحظه کتی با فریاد نفس کش! خودشو انداخت روی خون آشام تا عوامل پشت صحنه به علت درجه بالای ناموسی بودن صحنه مجبور شن شطرنجیش کنن.

در حینی که کتی مشغول نجات دادن نقطه های نازنینش بود، این طرف کادر پالی تکونی خورد و با خمیازه ای تو جاش نیم خیز شد.
- چه خبره؟من کوجام؟ چرا گردنم انقدر درد میکنه؟

پالی دستی به گردنش کشید. بعد انگشتای خونیش رو ناباورانه جلوی صورتش گرفت.
- این...اینا خونه؟

پالی نگاه متعجبشو چرخوند به این سمت داستان. جایی که جنازه کتلت شده خون آشام افتاده بود رو کنده درخت. درحالیکه قلبش از جا دراومده بود و از لبه ی تیز کنده اویزون بود. کتی هم با حرارت مشغول جرواجر کردن شلوار خون آشام بود تا نقطه هاشو از پاش دربیاره.

پالی:

کتی بل:

خون آشام:

زمان حال- کلاس تاریخ جادوگری

آرسینوس با چشمایی از حدقه دراومده که حتی از زیر نقاب هم از حدقه بیرون زدگیشون مشخص بود به جنازه خون آشامی که پالی رو میزش انداخته بود، نگاه میکرد. کلاس در سکوت مرگباری فرو رفته بود. همه در سکوت به جنازه خون آشام بدون شلوار نگاه میکردن و هرازگاهیم اب دهنشونو قورت میدادن.
آرسینوس به عنوان اولین نفر، بالاخره موفق شد نگاهشو از جنازه خون آشام برداره. درحالیکه سعی میکرد چشمش به منظره ناموسی که کتی بل با پاره کردن شلوار خون آشام خلق کرده بود نیافته، به پالی که با فرمت وایساده بود نگاه کرد.
- شما...شما چطور تونستین یه خون آشام رو شکار کنین؟

پالی لبخندی زد.
- شما از ما یه خون آشام خواستین استاد ما هم واستون شکار کردیم. شما نمره تو بده باباجان! راستی اگر کمتر از نمره کامل بگیریم مجبورم به مدیریت گزارش بدم که شما از دانش آموزا استفاده ابزاری برای شکار جانواران خطرناک گروه 4 لیست اعلامی وزارت خونه کردین!

پالی اینو گفت. بعد بی توجه به نگاه آرسینوس، دست در دست کتی از کلاس خارج شد تا دوتایی به سمت افق رهسپار شن!





ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۲۳:۰۰:۵۶

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین

یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.


پالی همانطور که داشت در جنگل ممنوعه قدم می زد. زیر لب به آرسینوس جیگر فحش می داد. چرا که مجبور بود این وقت شب از تخت خواب نرم و گرم و خاص و زیبایش که برای گرگینه ای مثل او آماده شده بود، بیرون بیاید و با کتی یک ،خون آشام خونخوار شکار کند.

- وای اون جا رو!

کتی این حرف را با هیجان به زبان آورد.

- کو؟ چی ؟ کجا؟
- نقطه مو می گم! فکر کردم پیداش کردم. ولی بعدش یادم اومد نقطه من هیچ وقت پیدا نمی شه!
- وای ترسیدم! فکر کردم خون آشامی چیزی دیدی.
- حتی منم می دونم اینجا دیگه خون آشامی وجود نداره.

پالی نگاهی به دور و اطراف انداخت. همه جا تاریک تاریک بود. ماه در آسمان وجود نداشت و این برای او عالی بود. آن دو راه خود را ادامه دادند تا به مکان مورد نظرشان، یعنی وسط جنگل ممنوعه رسیدند. او نگاه موشکافانه ای به زمان برگردان انداخت. قبلا هم زمان برگردانی را دیده بود؛ ولی این یکی خیلی پیچیده بود.
کتی سکوت ترسناک جنگل را شکست و مشتاقانه به زمان برگردان نگاه کرد.
- خب شروع کن دیگه! بلد نیستی؟ بده به من! من بلدم.

پالی حاضر بود یک بشکه گوشت به همراه سه گالن از معجون های هکتور را ببلعد، ولی زمان برگردان را به هیچ وجه به دست کتی ندهد. اگر کتی زمان برگردان را کار می انداخت، بعید نبود از عصر دایناسور ها سر درآورند!

- اممم... فکر کنم خودم بتونم از پسش بربیام.

با گفتن این حرف دوباره نگاهی به زمان برگردان انداخت. چشمش به کلید های طلایی که روی هر کدام عددی نقش بسته بود افتاد.
- فکر کنم اینا برای وارد کردن زمانی باشه که باید توش سفر کنیم.

او کلید ها را فشار داد و سالی را که می خواستند در آن سفر کنند را وارد کرد. ناگهان همه چیز شروع به چرخیدن کرد. از پالی و کتی گرفته، تا درختانی که در آنجا بودند. زمان در حال تغییر بود. هر چند لحظه شاخه هایی روی سر و صورت آن ها می خوردند. پالی کم کم داشت تحملش را از دست می داد. نزدیک بود بالا بیاورد که، زمان ایستاد و آن دو با سر روی زمین افتادند. پالی بلند شد ردایش را تکاند و به دور و اطرافش نگاه کرد. آنجا جنگل ممنوعه بود. البته در چند قرن پیش. فرق چندانی نداشت. احتمالا تنها فرقش این بود که، دیگر هاگوارتزی در آن اطراف وجود نداشت.

- حالا چی کار کنیم؟
این سوال را کتی پرسید.

- نمی دونم. ولی فکر کنم باید دنبال یه خون آشام بگردیم که این دور و اطراف کمین کرده تا، مارو یه لقمه چپ بکنه!
- خب چه شکلی باید یکی پیدا کنیم؟
- باید تله بذاریم.

بعد از جیبش سنجاق کوچکی درآورد، یک برگ از درخت چید، با استفاده از سنجاق خراش کوچکی در دستش ایجاد کرد. قطرات ریز خون، از دستش روی برگ سرازیر شد. برگ را پای درختی گذاشت. نگاهش به سنگ بزرگی پای همان درخت افتاد.
- اکسیو راک!

سنگ پرواز کنان به کنار پالی آمد. سپس رو به همان درخت فریاد زد:
- فولگاری!

طناب بلندی محکم به شاخه درخت بسته شد. طرف بلند تر طناب را پایین کشید و به سنگ گره زد. طناب را بالا کشید. حال تله در مقابلشان قرار داشت. کافی بود خون آشامی به هوای حس کردن بوی خون به کنار برگ برود و سنگ محکم به سر او اصابت کند.
پالی با دیدن شاهکارش لبخند غرور آمیزی زد.
- اینم از این!
- این چیه؟
- یه تله برای خون آشاممون. اونا عاشق خون هستن. حالا بیا بریم یه جایی که دید خوبی داره کمین کنیم تا، خون آشام با پای خودش...

ولی او نتوانست حرفش را تمام کند زیرا، سنگ بزرگی که به عنوان تله برای خون آشام ها کار گذاشته بودند، محکم خورد به ملاجش. او حواسش نبود که، بی هوا، پایش را روی تله گذاشت. به محض افتادن سنگ روی سر پالی، او بی هوش روی زمین افتاد.

- پالی الان که وقت خواب نیست! باید بریم دنبال نقطه هامون!


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۰:۵۳:۴۱

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۳۳ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نمرات کلاس تاریخ جادوگری



ریونکلاو

آماندا: 30

در کل خوب بود آماندا.
جالب نوشته بودی. ولی بیشتر میتونستی مانور بدی. خیلی بیشتر. روی جزئیات به خصوص.

نقل قول:
- آقا ما قول میدیم نذاریم این اتفاق نیوفته تو فقط این سه تا بنده مرلین ول کن.


منظورت این بود که نذارن این اتفاق "بیفته" دیگه؟

لیسا تورپین: 30

نقل قول:
بچه هانمی دانستند با ارزش ترین دارایی آن ها چیست. سه بچه از همه بچه ها جلوتر آمدند.
-خب شما میتونی به ما سه تا چیز با ارزش بدی و ما به تو برگردونیم!


این حرکتشون جالب بود. لذت بردم.

نقل قول:
بچه ها با زحمت فراوان سه برادر را نجات دادند.
وقت رفتن به کلاس خودشان بود.


روی نجات دادنشون جای مانور داشتی. چطور نجات دادن و چه بلایی سر برادرا آوردن. یخورده انگار عجله ای نوشته بودی.


مایکل کرنر: 24

خیلی ناگهانی شروع کردی مایکل. سعی کن شروعت یک مقداری ملایم تر باشه. اینطوری شروع میکنی انگار یهو زیر پای خواننده رو خالی میکنی. نمیذاری خواننده هضم کنه و بفهمه چه خبره و چی شد!
استفاده از علائم نگارشی در انتهای جملات و دیالوگ ها یادت نره.
نقل قول:

آماندا که نجات دهنده اصلی بود ، فریاد زد

- نجاتشوووون دادییییییم


بین دیالوگ و شخص گویندش دوتا اینتر نمیزنیم هیچ موقع.

آماندا که نجات دهنده اصلی بود ، فریاد زد.
- نجاتشوووون دادییییییم!


جیسون ساموئلز: 26.5

انشا نوشته بودی؟
اگر انشا نوشته بودی که خوب بود. چون شباهت آنچنانی به رول نداشت. انگار نشستی و با عجله تمام نوشتی و رفتی جلو.
توصیفاتت خوب بود. خوشم اومد از طنز ملایمت. ولی حالت انشا وارش یکم توی ذوق میزد.

شیلا بروکس: 25

از علائم نگارشی یک بار و درست استفاده کن. مثلا همون "..." کافیه. نیازی نیست "......" بذاریم.
سوژه پردازیت بدک نبود. خوب بود.
اما در مورد ظاهر رول:

نقل قول:
مایکل: با این گندی که ما زدیم زنده میان بیرون رود رو نگاه کن ..این خروشان بودنی که رود داره زنده بیرون نمیان
در حالی که بچها داشتند با هم کل کل میکردند .


علائم نگارشی رو در انتهای جملات و دیالوگ هات بذار حتما.
از شکلک ها هم یدونه بذاری کافیه.
و اینکه دو نقطه نداریم ما... سه نقطه بذار.

مایکل:
- با این گندی که ما زدیم زنده میان بیرون رود رو نگاه کن ..این خروشان بودنی که رود داره زنده بیرون نمیان!

در حالی که بچها داشتند با هم کل کل میکردند.


حله؟

گرنت پیج: 29.5

نقل قول:
بچه ها عزم خود را جزم نموده و به سوی سه برادر شتافتند.

- ببخشید شما نباید اینطور میمردید!
-نجاتتون میدیم نگران نباشین!


بین دیالوگ و شخص گویندش فاصله ننداز.

بچه ها عزم خود را جزم نموده و به سوی سه برادر شتافتند.
- ببخشید شما نباید اینطور میمردید!
-نجاتتون میدیم نگران نباشین!


ولی سوژه خوب بود. از سوژت خوشم اومد.

نولا جانستون: 25.5

نقل قول:
آرسينوس جيغي كشيد كه بچك ها ( بچه هاي كوچك ) جاي خود را خيس نموده و فهميدند چه بلايي به سرشان آمده!


از دادن اینجور توضیحات داخل پرانتز، به خصوص با اینهمه شکلک کلا خودداری کن. شکلک رو توی توصیفات فقط در مواقع خیلی خیلی لازم و مسخره استفاده میکنیم.
نقل قول:

درهمين حين سه برادر بر سر خود كوبيده و دست و پا زنان جيغ مي كشيدند؛

-كمممممك! عههه وايسادن نگااا مي كننن، كممممك!

بین دیالوگ و شخص گویندش هم فاصله ننداز.

درهمين حين سه برادر بر سر خود كوبيده و دست و پا زنان جيغ مي كشيدند؛
-كمممممك! عههه وايسادن نگااا مي كننن، كممممك!

نقل قول:

-پيشنهاد؟؟!


از علائم تعجب و سوال یکبار استفاده کنی کافیه.

نقل قول:
و اينگونه بود كه جان دوستي شكل گرفت


در نهایت اینکه توی توصیفاتت از شکلک استفاده نکن که رستگار شوی.

اورلا کوییرک: 30

خوب بود. لذت بردم.
فقط اینکه دیالوگ به این شکل نداریم:
نقل قول:
-


اینطوری بنویس:

دانش آموزان:

حله؟

کلاوس بودلر: 30

در کل خوب بود سوژه پردازی و همه چیز.
فقط اینکه توی توصیفاتت از شکلک استفاده نکن لطفا. مگر اینکه واقعا نیاز باشه. اینجا به نظر من نیازی نبود.
از توضیح دادن اضافه داخل پرانتز هم خودداری کن.

میانگین ریونکلاو: 27.8



گریفیندور

مینروا مک گونگال: 25

نقل قول:
جیگر درحالی که سعی میکرد از هوش نرود و اینکه بخاطر نداشتن نظری که آن سه برادر را از دست مرگ نجات دهد ضایع نشود گفت :

-خوب بچه ها این هم کار عملیتون امیدوارم موفق بشوید


بین دیالوگ و شخص گویندش فاصله نمیندازیم.
آخر دیالوگ ها هم از علائم نگارشی استفاده کن حتما.

جیگر درحالی که سعی میکرد از هوش نرود و اینکه بخاطر نداشتن نظری که آن سه برادر را از دست مرگ نجات دهد ضایع نشود گفت :
-خوب بچه ها این هم کار عملیتون امیدوارم موفق بشوید.


نقل قول:
مرگ در حالی که از عصبانیت موهایش را می کند و خودش را لعنت می کرد ، رفت .


داخل توصیفاتت هم شکلک نزن بی زحمت. همون توصیف کندن موهاش کافیه. شکلک رو فقط وقتی داخل دیالوگ میاریم که موقعیت فوق العاده مسخره و غیر عقلانی باشه. اینجا نیازی نبود.
سوژه پردازیتم خوب بود. بد نبود. ولی بیشتر میتونی به جزئیات و ریزه کاری ها توجه کنی.

پالی چپمن: 30

خوب بود پالی. با دقت نوشته بودی.
فقط یه تیکه، منظورت از " پس دار شم بعد یه شنل بهش هدیه کنم."، میخوام "پسر دار شم" بود دیگه؟ یه دور قبل ارسال بخونی پستتو، حل میشه این مشکلات همشون.

ناتالی هالکام: 30

خوب پیش بردی. به جزئیاتم خوب توجه کردی... و خب... حرکتی که با سه تا داداشا کردی جالب بود. مخصوصا که هممون میدونیم حتی توی کتاب هم برادرا همچین زرنگ و گاهی وقتا نامرد میشدن. ولی اینکه یکیشون زد دوتای دیگه رو کشت... هووم... خشن بود و البته پیشبینی نشده.
محتویات بینی مرگ؟

کتی بل
: 29.5

نقل قول:
بینز: چرا ولی کتک خورت ملسه میچسبه. بذ یکی دیه بزنم جون آرسی!


دیالوگ هارو همه رو به یک شکل بنویس کتی.
و اینکه... به کشتن دادی من رو؟

آرتور ویزلی: 28.5

توجهت به جزئیات و اینکه آرسینوس اجازه نداد بشناسنش خوب بود. قوانین سفر در زمان رو خوب میدونی ها کلک.
فقط اینکه یکم پشت سر هم نوشته بودی پستتو. مثلا اینجا پاراگراف تموم شده بود و نیاز به دوتا اینتر داشتی.

نقل قول:
از شانس بد تنه درخت خورد تو سر یکی از برادرا و رفت زیر آب بدبخت فلک زده.
آرسینوس هنوز کنار رودخونه میدویید اما اینبار تو سر خودش هم میزد.


باید اینجا دو اینتر میخورد.

از شانس بد تنه درخت خورد تو سر یکی از برادرا و رفت زیر آب بدبخت فلک زده.

آرسینوس هنوز کنار رودخونه میدویید اما اینبار تو سر خودش هم میزد.


تریسی اورسون
: 30

اشکال اساسی ندیدم توی پستت. خوب پیش رفتی و خوب بود.

آلیشیا اسپینت: 30

شما زیاد در سایت فعال نیستی آلیشیا. خیلی کم حضور داری... ولی به نظرم اگر یکم حضورتو پر رنگ تر کنی، میتونی از نویسنده های خیلی خوب سایت بشی. ایده هات خوبن در کل. بنویس. بیشتر فعالیت کن.

آنجلینا جانسون: 28.5

واقعا میگن یکی اجلش رسیده... توی این رول مشخص بود کاملا.

نقل قول:
ـ آقا پیوز غلط کردم


نقطه یادت نره آخر جملاتت!

سوژه پردازیت قوی بود.
در مورد لحن توصیفاتت... بعضی جاها، که البته اکثر جاها، به صورت محاوره نوشتی. یه سری جاها هم اومدی و کتابیش کردی. سعی کن این دوگانگی رو از بین ببری. یا محاوره ای بنویس کاملا، یا کتابی.

پرسیوال گریوز: 30

خوب پیش بردی پرسیوال. اینجا الان با توجه به موقعیت فوق مسخره ای که ساختی و نمیدونم از کجای مغزت در آوردی. نیاز بود به شکلک.

مون: 30

اشکال اساسی ندیدم. خوب بود.

میانگین گریفیندور: 29.1



هافلپاف

دورا ویلیامز: 26.5

شروعت یک مقدار ناگهانی بود دورا.

نقل قول:
ای وای فکر اون فحشایی که تا اخر عمر نصیبشون میشد رو که دیگه نگوووو


شکلک نذار توی توصیفاتت دورا. و اینکه نقطه و علائم نگارشی حتما استفاده کن.

نقل قول:
بالاخره یکی از بچه ها به خودش اومد و فریاد زد

_نجاتشون بدید تا نمردننننن


بین دیالوگ و گویندش فاصله ننداز. یک اینتر کافی بود اینجا.

بالاخره یکی از بچه ها به خودش اومد و فریاد زد:
_نجاتشون بدید تا نمردننننن!


جسیکا ترینگ: 27

نقل قول:
-عهههه اینا که مردن


شکلک جای نقطه رو نمیگیره جسیکا. مراقب باش. حتما از علائم نگارشی برای پایان دیالوگ و توصیفاتت استفاده کن.

نقل قول:
آرسینوس با نگرانی فریاد زد:برید برید بگیریدشون زود...
وگرنه...نههههههه


دیالوگ هارو به صورت یکسان بنویس.

آرسینوس با نگرانی فریاد زد:
-برید برید بگیریدشون زود... وگرنه...نههههههه!


توی توصیفاتت هم از شکلک استفاده نکن جسیکا. مگر اینکه موقعیت واقعا مسخره باشه و نیاز به شکلک باشه. اینجا نیازی نبود.

آملیا فیتلوورت: 28

نقل قول:
آرسینوس که صدایش میلرزید، فریاد زد:

- عجله کنید! حتی کوچیکترین تغییری تو گذشته، میتونه تاثیرات خیلی بدی تو آینده داشته باشه! باید نجاتشون بدیم!


در مورد ظاهر دیالوگ ها، بین گوینده و دیالوگ فاصله ننداز لطفا.

آرسینوس که صدایش میلرزید، فریاد زد:
- عجله کنید! حتی کوچیکترین تغییری تو گذشته، میتونه تاثیرات خیلی بدی تو آینده داشته باشه! باید نجاتشون بدیم!


سوژه رو خوب پیش بردی. ساده، اما خوب. جا داشت کمی بهش پر و بال و هیجان میدادی ولی.

رودولف لسترنج: 30

فوق العاده بود سوژت رودولف... طنزت ترکوند من رو.
فقط اینکه دو نقطه نداشتیم. خودت اصلا مگه جزو جنبش ضد دو نقطه نبودی؟

نقل قول:
_


نکن رودولف... نکن... به این شکل بنویس:

هلنا:

همینا دیگه...

استوارت مک کینلی: به دلیل شرکت پس از وقت قانونی نمره داده نمیشه.

خوش اومدی به سایت استوارت.

خب... اول در مورد ظاهر پستت.

نقل قول:
ارسینوس جواب داد:نه معلومه که نه


دیالوگ هارو به این شکل بنویس:

ارسینوس جواب داد:
- نه، معلومه که نه!


در انتهای دیالوگ ها و جملاتت از علائم نگارشی استفاده کن حتما.
و اینکه توصیف نکردی چرا اصلا؟ توصیف کن حتما! توصیفاتت باعث میشه که خواننده درک کنه توی اون صحنه چه اتفاقی افتاده. حال و هوای شخصیت هات رو بفهمه.

رز زلر: 28

نقل قول:

گرچه سوالش را بقیه با جمله بندی درست تری پرسیدند.

- معجون سه برادر غرق کن می دم بش!


بین دیالوگ و گویندش فاصله ننداز رز.

گرچه سوالش را بقیه با جمله بندی درست تری پرسیدند.
- معجون سه برادر غرق کن می دم بش!


نقل قول:
البته اگر بشود اسم دو تا نخ و سه تا تخته چوب ده سانتی گره خورده با طناب پوسیده را پل گذاشت.


در توصیفات از شکلک استفاده نمیکنیم ها!

سوژت ولی جالب بود. آفرین.

میانگین هافلپاف: 27.8



اسلیترین

گرگوری گویل: 24

اولین نکته اینکه از علائم نگارشی استفاده کن در انتهای جملاتت گویل.

نقل قول:
این وسط فقط اسلیترینی ها به طرز عجیبی از مرگشه سه برادر خوشحال بودن!


توصیفات نیازی به شکلک ندارن. مگر اینکه موقعیتشون واقعا مسخره باشه و نیاز به شکلک باشه. اینجا نیاز نداشت.

نقل قول:
دماغمو گرفتم:این بوی چه کوفتیه


اینجا چطور شد؟! یهو از سوم شخص پریدی به اول شخص؟
میتونستی بنویسی:
گویل دماغش را گرفت.
- این بوی چه کوفتیه؟!


سوژه جای کار داشت. خیلی جای کار داشت. نپر از روی سوژه ها. میتونستی حتی وقتی اسلیترینی ها خوابیدن واکنش بقیه دانش آموزا و کارایی که برای نجات برادرا کردن رو بنویسی.

دوریا بلک: 30

خلاقیتت خیلی خوب بود دوریا... خیلی جالب بود! کلا بردی از یک زاویه دیگه نوشتی داستان رو... و خب البته نجات هم نیافتن برادرا...

آستوریا گرینگرس: 30

توصیفات و جزئیاتت خیلی خوب بود. لذت بردم از خوندنش.

میانگین اسلیترین: 28



ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۲۳:۱۲:۳۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.