تق تق تق!طبق معمول، سه قهرمان داستان سه بار با آرامش در زدند. چای خوردن با هاگرید در آن شب زمستانی میتوانست لذتبخش باشد.
در باز شد. هاگرید با مو و ریش نقره فام، با چشم های آبی رنگش از پشت عینک نیم دایره ای، به بچه ها خیره شد:
- بچه ها؟ شما این موقع شب اینجا چیکار میکنین؟ بازم که زیر شنل نامرئی اومدین، خیلی خب خیلی خب! بیاین تو قبل از اینکه پروفسور دامبلدور ببینتتون!
اما دیر شده بود.
آلبوس دامبلدور ، که دانه های برف بر روی ریش پرپشت و نامرتبش نشسته بود، در حالیکه چند سمور مرده را روی دوشش نگه داشته بود و تیر و کمانش را از زمین میکشید به سمت آنها می آمد.
دامبلدور: هری! باس فردا شب بیای دفترم با هم بریم شیکار! امشب که جز سمور چیزی گیرم نیومد، ولی از فردا فصل شکار مرگخواراس، خوش شانس باشیم چن تا گیرمون میاد! دهه! روبیوس تو هم اینجای!؟
هاگرید نگاه عاقل اندر سفیهی به دامبلدور انداخت: اینجا خونه ی منه پروفسور!
- اوه آره راس میگی، مخلصیم! بر و بچ زودی برگردین مدرسه بخوابین که دیره ها! زت زیات!
صبح روز بعد، اولین کلاسشان معجون سازی بود. منفورترین کلاس!
- پاتر به من گوش کن!
قطعه گچی که به سوی هری پرتاب شد، او را از فکر ناهار بیرون آورد.
- بله پروفسور اسنیپ؟
اسنیپ با چشمانی که از آن ها شرارت می بارید، در هوا به سمت هری سر خورد. او تنها روحی بود که در هاگوارتز تدریس میکرد. روحی مزاحم که تمام اوقاتش را به چسباندن آدامس به کف کفشها، یا پرتاب گچ به دانش آموزان سپری میکرد.
آن روز، هری باعث کسر شونصد امتیاز از گریفندور شد.
درست بعد از ناهار، وقتی با چشمانی خواب آلود و قدم هایی سنگین به سمت کلاس گیاهشناسی میرفتند، در راهرو به پروفسور مک گونگال برخوردند که رو به آسمان فریاد میزد : سالازار کبیر! کمکم کن! حفره ی اسرار رو اینبار دیگه بازش میکنم! یوهاهاهاها!
آخر شب، هنگامیکه فکر میکردند بالاخره آن روز پر دردسر را پشت سر گذاشته اند، فریاد هرمیون که دو دستش را بر پیشانیش گرفته بود سکوت تالار خصوصی را شکست:
- آییی بازم زخمم درد گرفت! بدوم برم به دامبلدور بگم!
پس از بیرون دویدن هرمیون، رون نیز با نگرانی رو به هری کرد:
- نگرانشم! این اواخر مدام زخمش درد میکنه! بهتره برم ببینم تو کتابخونه چیزی در مورد زخم های صاعقه ماننند هری پاتری پیدا میکنم یا نه!
با رفتن رون، تالار بار دیگر در سکوت فرو رفت.
هری برگشت و به دوربین خیره شد. چقدر آن روز عجیب بود! همه چیز به هم ریخته بود! همه جا وارونه بود! میخواست فریاد بزند!
اما این کار را نکرد. با خونسردی رو به دوربین گفت:
- خب، منم برم به هورکراکسام برسم.
و بعد، ناپدید شد.
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۲ ۲۳:۱۵:۲۵