هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
همه عازم شدند که یهو از پشت بوته ها مایک لوری با قامت بلندش ظاهر میشه و دستی بر مخش می کشه و میگه:
"* پس اینطور.. اینا می خوان یواشکی برن تو...
سپس به جلو حرکت می کنه و با جرات تمام دروازه هاگوارتز رو باز می کنه و میره تو...

حالا از اون طرف مارکوس و سامانتا خودشونو از گلخانه به داخل قلعه رسونده بودند...
همین جوری جلو می رفتند که یهو با مکالمات بلند دو نفر روبه رو شدند...
سامانتا: هی مارکوس جلو نرو..به نظرت کیا هستن؟
مارکوس: نیدونم..بذار یه ذره کله رو از پشت دیوار بندازم بیرون تا ببینم...!!!
و از پشت دیواری چشمانش را گرد کرد و تماشا نمود...دامبل با لوری؟؟؟!!!
مارکوس فوری سرش را عقب کشید و قیافه اش اینجوری شد: *( )*
سامنتا: چیه مگه کیا بودن...؟؟؟
مارکوس: لوری با دامبل...
سامانتا: لوری؟؟ اون که الان باید تو وزارت باشه...
مارکوس: بذار گوش کنم ببینم چی میگن...
. گوشش را تیز می کنه...

لوری: ببین آلبوس من این حرفا حالیم نیست..نه از اون استقبال گرمت که ارشدهاتو می فرستی به جون من..نه به اینکه اجازه بازرسی دفترت رو نمی دی...
دامبل: گیر نده دیگه... هاگوارتز امنیت نداشت ارشدا رو گذاشتم نگهبان..حالا بی خیال دفتر من شو دیگه...چرا می خوای بازرسی کنی...
لوری: بهت مشکوکم...من فک کنم وسایل اسموتی داشته باشی....
دامبل:
لوری: بریم تو...
دامبل کلمه رمزش را گفت و مجسمه کنار رفت و مایک باهاش رفت تو دفترش...

حالا از اون طرف....
بلیز لعنتی عجب دریه خرد و خاکشیر هم نمیشه....هیپزیبا بیا کمک کن دیگه...انگار یه لایه دیواری هم داره...
بلیز و هیپزیبا: خرد شو دیگه دیوار لعنتی...
بلیز: با کله آهنی من هم خرد نمیشه....


ادامه دارد.....................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
مارکوس که خودش را تحویل می گرفت از جایش بلند شد و گفت:
خب..خب..مگه نشنیدید...برید دیگه..من رئیس عملیات هستم
بلیز: اهم..اوهم..آهم...ببخشید...جناب..ما کجا بریم..ما اثلا می دونیم رودولف کجاست؟؟
مارکوس: معلومه تو تالار اسلیترین در هاگوارتز
سامانتا: خب ا مامورین هاگزمید هستم و محدوده کنترل ما هاگزمیده نه هاگوارتز
هیپزیبا: گویا باید غیر قانونی عمل کنیم
مارکوس: بله..باید همین کار رو بکنیم ( درست مثل جوونای اغفال شده)

نیم ساعت بعد *جلوی در هاگوارتز*

بلیز: حالا چیکار کنیم؟
مارکوس: خوب گوش کنید، من با سامانتا از راه مخفی گلخانه پرفسور اسپروات وارد می شیم که در این صورت از جلوی اتاق جام ها رد می شیم، بعدش باید طوری که مک گونگال متوجه نشیم از کنار دفترش رد بشیم و خودمون به طبقه بالا برسونیم، اما بلیز تو با هیپزیبا از طرف دریاچه از اون دروازه فولادی وارد می شید
بلیز:
مارکوس: چیه چرا اینجوری نیگا می کنی؟
بلیز: خودت داری میگی فولادی، هیپزیبا که بوقه من خودم چطوری این دروازه رو بشکونم؟!
هیپزیبا: بوق با کی بودی؟؟؟!!!
بلیز: با هیشکی به جون تو
مارکوس: من نمی دونم در هر حال از اون در نه از یه در دیگه باید خودتون رو به تالار برسونید.
مارکوس و سامنتا از گوشه به سمت گلخانه "اسپروات" رفتند و از جانب هم بلیز و هیپزیبا از روی مجبوری رفتند تا دروازه فولادی رو باز کنند که تا به حال این دروازه آخرین بار چندین عصر گذشته توسط رونا راونکلاو بسته شده بود و به نوعی باز کردنش کار حضرت "دامبل" بود.


""این داستان جذاب ادامه داره""


عضو اتحاد اسلایترین


ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
ماموریت
کشتن رودولف


بعد از اولین و بزرگترین ناکامی ژاندارمری هاگزمید، در دستگیری لارا لسترانج، بروبچر ژاندارمری ریختند به هم و به نوعی ژندارمری به سکوتی عمیق فرو رفته بود...
مایک لوری رئیس ژاندارمری، که افسرده به نظر می رسید با هیچ کس صحبت نمی کرد و فقط صبح می یومد و و تا شب می رفت تو اتاقش و بعدش هم می رفت خونش...
مارکوس فلینت هم که فقط جمعا نیم ساعت هم تو ژاندارمری نمی موند و می رفت وزارت، پاچه خواری وزیر رو بکنه تا بلکه پست و مقام بیشتر گیرش بیاد...
اما بلیز که گویا در ناکامی ماموریت مقصر هم بود، سعی می کرد خودشو به افراد ژاندارمری نشون نده تا بلکه بهش گیر ندن..
سوزان و سامانتا و هیپزیبا هم هم می رفتن پرونده های جنایات قبلی رو می خونند و گاهی هم خاله بازی می کردن و سامانتا هم می رفت باربی هاشو می آورد...

در یکی از همین روزهای بی حس و حال، همه به غیر از مایک، در اتاق جلسات بود و روی میز آن داشتند پیتزا می خوردند....
بلیز: آ..مارکوس این چرا اینقدر کش میاد...
مارکوس: بدبخت..برو خداتو شکر کن...من رفتم بهترین غذا رو از مشنگستان براتون آوردم...
سوزان: ایول..دستت درد نکنه..بلاخره یه بار از اینا خوردم...تو خونه دایی مشنگم هی تو اون جعبه..اسمش چی بود..آهان..ولتیزیون تبلیغش رو دیدم...
سامانتا: منظورت همون تلویزون بود دیگه..
یهو درب اتاق جلسات باز شد و مایک لوری به داخل شتاب کرد..همه به احترامش بلند شدند...
" و رفت و در انتهای میز و دورتر از همه نشست"....
لوری: بنشینید...
همه نشستند و در حالی که پیتزا می خوردند به لوری خیره شدند...
لوری شروع به صحبت کرد:
دیشب پنهانی و غیر قانونی رفتم دفتر وزیر و در حالی که قهوه می خوردش مجبورش کردم که حکم اعدام بدون مراسم رودولف رو به من بده و امضا کنه..قبول نکرد و من هم از پشت بوم وزارت آویزونش کردم تا جایی که خودشو خیس کرد و ملت خبرنگار اومدن از این صحنه عکس گرفن...وزیر هم راضی شد که امضا بده و امضا رو داد...حالا ماموریت ما فقط کشتن رودولف هستش.کسی که مثلا دوست بلیز بوده و اومده بود کمک تا لارا رو بگیریم یهو شد طرف لارا شد و پدرمون رو در آورد...
مارکوس: فکر خوبیه اما من به چند دلیل مخالفت می کنم و بهت مجوز ماموریت رو نمی دم...
لوری: نمنه...ها..."چیزی گفتی..."؟؟؟
مارکوس: گفتک که اجازه نمی دم....
بلیز زد پشت مارکوس و آرام تو گوش گفت:
" احمق...چیکاری می کنی...اینجا سازمان تو نیست دیاگون هم نیست..اینجا هاگزمیده..ژاندارمری مایک...
مارکوس: اوخ.....وای....
لوری: گویا خودت فهمیدی....پس بعد از اینکه این غذای مشنگی چسبناک رو میل کردی میری تو حیاط ژاندارمری به خودت 50 ضربه شلاق جادویی میزنه..اوکی...
سپس از جایش بلند شد و و به افراد گفت:
-" بعد از کوفتیدن غذا..می رید و رودولف رو پیدا می کنید و می کشید....فقط بکشید..جنازه اش رو م بدید به باک بیک هگرید....
و چرخید و از اتاق خارج شد...
****************************************************
ماموریت رو در پست 6 تموم کنید....


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هنوز لارا توی خونه بود و هیچ یک از اعضای ژاندارمری حتی مایک لوری جرات نداشتند وارد خونه بشن .
مارکوس : چی کار کنیم ؟
سامانتا : حالا مگه همش چند نفر رو کشته ؟ اشکال نداره بهتره بزاریم بره
بلیز : آره فکر خوبیه . تا هممون به طرز فجیعی کشته نشدیم بهتره بریم .
مایک که پشت بقیه قایم شده بود با صدای لرزانی گفت :
- چی چی رو بریم . پس من چطوری سرمو بین مردم بلند کنم . ناسلامتی من رئیس این خراب شدم .
در همون لحظه یه طلسم سبز رنگ از سمت خونه به سمت آنها اومد . و به همین دلیل مایک با دستاش جلوی صورتش رو گفت .
سوزان با لحن کنایه آمیزی گفت :
- سرتو همونجور که الان بالا گرفتی بگیر بالا .
مایک که از این حرف به شدت عصبانی شده بود فریاد زد :
- فکر کردین من میترسم الان نشونش میدم.
مایک از پشت کاراگاهان بیرون پرید اما بلافاصله یکی از طلسم های لارا بهش برخورد کرد و باعث شد که مایک کلش به رنگ سیاه در بیاد .
کاراگاهان
مایک با عصبانیت فریاد زد :
- یا لارا رو دستگیر میکنین یا میدم گراوپی بخوردتون
کاراگاهان
بلیز : وایسین من یه زنگ بزنم به بروبچز اتحاد شاید بتونم یه کاری براتون بکنم .
بلیز موبایلش رو در میاره و شماره ای رو میگیره .
اونور خط صدای پیغام گیر :
- من رودلفم . اگر میخوای شکنجت بدم دکمه شماره یک رو فشار بده . اگر میخوای بکشمت دکمه شماره دو رو فشار بده . اگر میخوای بدمت دست لارا تا اون به طرز فجیعی بکشدت دکمه شماره سه . اگر کار داری وقت ندارم بیخود بوق نزن ولی اگر کار واجب داری بعد از صدای فریادهای شکنجه پیغام خودتو بگو و تا نخوردمت بزن به چاک . دوووووووووهاهاهاها!!!
بلیز در حالی که داشت از ترس از حال میرفت گفت :
- س... سلا..م رودلف ... میشه این لارا رو بیای جمعش کنی
یه دفعه ای رودلف اومد پشت خط :
- چی گفتی لارا ؟ با لارای من چی کار داری ؟ میخوای همچین بزنمت خونت بپاشه به در و دیوار ؟
در همون لحظه بلیز از حال رفت و موبایلش افتاد زمین . کاراگاهان به هم نگاهی انداختند . مارکوس و سامانتا که از سابقه رودلف با خبر بودن آب دهنشونو با هم قورت دادن بقیه هم همینجور بر بر نگاه کردن .
صدای رودلف : هوووی بلیز کوشی ؟ تا از گوشی نکشیدمت اینجا خودت حرف بزن
سرانجام مایک لوری با نگرانی گوشی رو از روی زمین برداشت .
مایک : من رئیس ژاندارمریه هاگزمیدم میخواستم که...
رودلف : پس تو بلیز رو اخبال کردی نه الان.....
مایک : نه بابا . فقط این لارا یکم عصبانیه نمیتونیم جلوشو بگیریم میشه شما راضیش کنین که ....
رودلف : آخی لارای من عصبانیه .
مایک : آره یکمم زیادی عصبانیه میشه بگین خودشو تسلیم کنه ؟
رودلف : چی خودشو تسلیم کنه ؟ متاسفم برادر من از دست من کاری ساخته نیست
مایک : حالا بیا سعی خودتو بکن .
رودلف : اههههه باشه بابا دو دقیقه صبر کنین من چند نفر رو بکشم اعصابم راحت شه الان میام
چند دقیقه بعد .
رودلف بلند گو رو به دست گرفته :
- لارای خوبم ، عزیزم بیا بیرون
صدای لارا از توی خونه به گوش رسید :
- آخی رودلف تویی ؟
رودلف : آره خودمم
جمعیت
لارا : نه نمیتونم بیام بیرون ، اینا منو دستگیر میکنن !
ناگهان رودلف قاطی کرد . او با خشانت گفت :
- کیا دستگیرت میکنن !!
سپس با خشونت نگاهی به بلیز و مایک و بقیه گلدون ها انداخت ....
جمعیت
رودلف : هوووم بهم نگفته بودین میخواین لارا منو دستگیر کنین . لارای خوبم بیا بیرون دوتایی حالشونو بگیریم .
لارا : باشه اومدم . ولی یادت باشه یه کروشیو طلبت .
رودلف : اصلا صدتا کروشیو طلبم
کاراگاهان با ترس به همدیگه نگاهی انداختند . رودلف و لارا با خشانت جلو میامدند و آنها نیز عقب میرفتند و......
متاسفانه به علت داشتن صحنه های اکشن این قسمت توسط سازمان یونیسف سانسور شد .
در آخر لارا و رودلف فرار میکنن و و کاراگاهان را بیهوش بر زمین برجا میزارن .
------------
هوووم ، چه پست ارزشی ! مایکی جون حالا با خیال راحت ماموریت جدید رو بنویس .




ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
ویژژژژژژژژژژژژژ
نور کور کننده ی قرمز رنگی آنها را وادار به نشستن روی زمین و گرفتن چمشهایشان کرد و یک نیروی نامرئی چوبدستی های آنها را از دستشان بیرون کشید و روی هوا معلق نگه داشت....
بلیز در حالی که چمشمش را گرفته بود نعره زد:
مایک......مایک لوری....
بلیز اینبار با خشونت تمام فریاد زد:
هی سوزان....سامناتا....فریاد بزنید..مایک لوری...مایک گوشهایش خیلی تیزه...می شنوه...
هر سه با هم:
مایک لوری.......مایک لوری......
از آن جانب مارکوس و اسمیت یواش یواش نزدیک می شدند....
ناگهان شون که گویا متوجه آنها شده بود از پشت دو اخگر دردآور به سوی آنها فرستاد....
مارکوس و اسمیت از درد نعره هایی زدند و بیهوش شدند روی زمین مثل ماست ولو شدند....
شون خنده شیطانی و مرگباری کرد.....( )
حالا دیگر کسی از افراد ژاندارمری نبود که به داد آنها برسه به جز یک نفر...
" مایک لوری"
شون در حالی که چوبدستی اش را غلاف می کرد آستین هایش را بالا می زد و به طرف جسم مارکوس می رفت که یهو صدای باز شدن درب خانه متروکه، شون را وادار به چرخاندن رویش و در آوردن چوبدستی اش کرد....
صدای قدم های استواری همانطور به شون نزدیک می شد....
"- کسی منو صدا کرد؟؟!! -"( )
او مایک لوری بود....شون شروع به لرزیدن کرد..چون می دانست با یکی از سریع ترین جادوگران در دوئل طرف است....
ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ
اخگر سبز رنگی از جلوی درب ورودی خانه به سمت شون رفت....شون که به فکر حفظ جانش بود..جا خالی داد و به گوشه ای پرید....
مایک لوری نزدیک شد....شون هم که چاره ای جز دوئل را با او نمی دید چوبدستی اش را چرخاند و فریاد زد:
***""" آواداکداوارا"""***
افسون با سرعت خیره کننده ای به سمت مایک لوری رفت...
اما....
مایک به هوا پرید و یک افسون به سرعت "نور" به طرف شون روانه ساخت....
تق....شون حدود 5 متر آن طرف تر بیهوش روی زمین افتاد...
مایک لوری هم که شاد تشریف داشت....به طرف مارکوس ولو رو زمین رفت....( نمونه شادی مایک: )
که یهو.......

ادامه دارد.....................
**************************************************
نکته1: نفر بعدی که رول من رو ادامه میده، لطفا ماموریت رو تموم کنه
نکته2: شون پن هم دست لارا بود وتوسط مایک دستگیر شد..این نکته را فراموش نکنید..


شون پن: نمایشنامه خوبی بود...کاراکتر خودت را در آن یک مرد قدرتمند و جنایتکار نشان دادی...فقط زیاد روی چهره های دیگر کاراکترها کاری نکردی...در کل: چون خودت را کاراکتر جنایتکار نشان دادی..نمی تونم تائیدت کنم...
تائید نشد.


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۸:۵۹ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
بيرون از خانه متروكه ماركوس كه بي جان روي زمين افتاده بود سعي مي كرد از جايش بلند شود و به ساختمان بازگردد .
در داخل خانه شون به سمت سامانتا حركت مي كرد سوزان و سامانتا هيچ راه فراري نداشتند در حاليكه شون چوبدستي اش را به سمت سامانتا مي گرفت سوزان متوجه چوب بلندي در پشت سرش شد .
شون چوبدستي اش را بالا آورد و فرياد زد :‌كرشيو
سامانتا از فرط درد جيغ مي كشيد و شون لذت فنا ناپذيري از مشاهده ي اين تصوير در خود احساس مي كرد اما تمام توجه سوزان به چوب بزرگ بود سوزان در يك لحظه ي سريع توانست چوب را بدست آورد و با ضربه ي محكم يبر فرق سر پن بكوبد . شون رو ي زمين بي حركت ماند . سامانتا كه سعي مي كرد تعادل خود را حفظ كند با كمك بليز سعي كرد از محل حادثه بگريزد .
سامانتا :‌بايد سريع فرار كنيم ببين مي توني چوب دستي هامون رو پيدا كني .
سوزان و بليز كوركورانه به دنبال چوب دستي هايشان گشتند و عاقبت آن را در كنار شون يافتند .
هر سه با سرعت هرچه تمام تر از اتاق پر از جسد بيرون رفتند هنگامي كه بليز در را پشت سرش مي بست شون تكان شديدي خود و به هوش آمد .

بيرون از خانه
ماركوس تقريبا ايستاده بود اما درست زماني كه نزديك بود دوباره به زمين برخورد كند دستاني بازوانش را گرفت و او را سر پا نگاه داشت .
ماركوس دنبال فرد گشت اما سرگيجه اش نمي كذاشت درست اطراف را نگاه كند اما صدايش را شناخت
اسميت :‌چه خبر شده ماركوس بقيه كجان ؟ من رفتم به يك ياز خونه خالي ها سر بزنم . هي تو چته ؟
اسميت وردي را زير لب زمرمه كرد كه باعث شد حال ماركوس بهتر شود و بعد از توضيح ماجرا توسط ماركوس هر دو به سمت منزل متروكه به راه افتادند .

در داخل خانه سوزان و سامانتا به همراه يبليز سريع حركت مي كردند شون پن به دنبال آنها حركت مي كرد پن با حركت سريع چوب دستي اش طلسمي را به سمت آنها روانه كرد كه به خطا رفت و ديوار كهنه ي خانه را ويران كرد سوزان به سمت راهروي كناريش حركت كرد قفل يك اتاق خالي را شكاند و همه به درون آن قدم گذاشتند هر سه به شدت نفس مي زدند سامانتا كه سعي مي كرد اكسيژن بيشتري را به داخل ريه هايش منتقل كند بريده گفت :‌بايد چوب دستيش رو مي گرفتيم بنــــــــــــگ
تنها كاري كه بليز توانست بكند طلسم كردن در بود شون به پشت در ي رسيده بود كه كاراگاه ها در پشت آن پناه گرفته بودند شون كه با شدت به در ضربه مي زد گفت : درسته كه در رو طلسم كرديد اما خيلي دوام نمي ياره منتظر مرگتون باشين .
بليز و سامانتا و سوزان هر سه با قدم هاي لرزان پشت در ايستاده بودند و چوبدستي هايشان را به سمت آن گرفته بودند كه ...


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
صدایی از پشت سرشان گفت:مطمئنی همش کار لارا بوده؟
هر سه با ترس به پشت سرشان برگشتند.هیچ کس پشت سرشان نبود.فقط راهرو کثیف و خاک گرفته و سطل اشغال واژگون جلوی رویشان قرار داشت.
مارکوس فریاد زد:کی آنجاست؟خودت رو نشون بده و گرنه...
قبل از اینکه مارکوس جمله اش را تمام کند باد تندی جلوی رویشان شروع به وزیدن کرد و شخصی درست در وسط آن باد پدیدار شد.شنل بلند مشکی پوشیده بود و کلاهش را بر روی سرش انداخته بد.
سامانتا خواست شخص را خلع سلاح کند اما قبل از آنکه حرکتی بکند چوب دستی هر سه نفرشان به هوا رفت و ناپدید شد.
مارکوس فریاد زد:تو لارایی...خودت رو تسلیم کن.
شخص مرموز وحشیانه خندید و گفت:واقعاً که...چه مامورهایی.شما ها فرق بین صدای یک جادوگر و ساحره را تشخیص نمیدین؟
این رو گفت رو کلاه شنلش را از سر برداشت.زیر آن کلاه شون پن با چشمانی به سرخی آتش منتظر عکس العمل آنها بود.
سوزان فریاد زد:تو...تویی خائن لعنتی؟
شون قدم زنان به انها نزدیک شد و گفت:آره جوجه کاراگاه.من شون پن هستم.کسی که اون قدر ابله نبود که ارمان های یه جادوگر پیر خرفت رو ادامه بده.کسی که به ندای اربابش پاسخ مثبت داد.
مارکوس خواست به طرف شون حمله کند اما با نیرویی نامرئی به هوا بلند شد و به زمین افتاد.سوزان و سامانتا به طرف مارکوس رفتند.مارکوس فریاد زد:تو یه خائن پستی...تو سه تا از دوست های من رو کشتی عوضی...خودم میکشمت.
شون وحشیانه قهقه زد و گفت:سه تا از دوست هات؟به این جسد ها نگاه کن.هفت،هشت تاش رو خودم سلاخی کردم...
سوزان با وحشت به شون نگاه کر.باور نمیکرد کسی بتواند چند نفر را به چنین حالت فجیعی بکشد و خونسرد از کشتن انها حرف بزند. کلامی برای توصیف او پیدا نمیکرد.فریاد زد:کثافت آشغال...
شون چوب دستیش رو بالا اورد و فریاد زد:کریشیو...
سه مامور از درد به خودشان میپیچیدند و فریاد میزدند.شون همانجا بالای سرشان ایستاده و میخندید.بعد از چند لحظه دست از شکنجه برداشت.سه مامور از درد نای بلند شدن نداشتند.شون به آنها نزدیک شد و گفت:من با شما ها خیلی کار دارم بچه ها!
خودش را به مارکوس رساند و یقه او را گرفت و از زمین بلند کرد.مارکوس طاقت حرکت کردن نداشت.با خشم نگاهی به شون انداخت و به صورتش تف کرد. شون با خشم مارکوس را از زمین بلند کرد و او را از پنجره بیرون انداخت.پنجره شکسته شد و مارکوس از آن به بیرون پرت شد.شون به طرف سامانتا و سوزان برگشت و گفت:حالا نوبت شما هاست بچه ها...
صدای تق تق هنوز درون اتاق میپیچید...


تصویر کوچک شده


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#99

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
ماركوس و سامانتا به سرعت بطرف صدا حركت ميكنن....بليز بارنگ پريده تعقيبشون ميكنه.
سه جادوگر به آرامي وارد خانه متروكه ميشن.
-سووووزاااان؟؟؟سوزان؟؟
جوابي شنيده نميشه.
هواي خانه به طرز عجيبي سرد بود ولي چيزي كه باعث لرزش آنها ميشد سكوت ترسناكي بود كه گهگاهي با صداي چكه قطرات آب شكسته ميشد..
بليز با ترس و احتياط از پله هاي خانه بالا رفت درحاليكه چوبدستي خودشو محكم در دستش گرفته بود.
ماركوس و سامانتا به دنبال بليز حركت ميكنن..
بالاخره به بالاي پله ها ميرسن.
در طبقه بالا چند اتاق ديده ميشد.اتاق روبرو به نظر خالي ميومد...ولي دو اتاق ديگه هم وجود داشت.
بليز با دقت به روبرو خيره شد....
چشمهاش كم كم به تاريكي عادت كرد. جلوي در يكي از اتاقها چيز عجيبي مثل يك رداي مچاله شده ديده ميشد كه زنده به نظر ميرسيد.
ماركوس:اون چيه؟داره ميلرزه.جلوتر نرين.ممكنه خطرناك باشه.
بليز آرام آرام به ردا نزديك ميشه و...
-سوزان.اين تويي؟چه اتفاقي افتاده؟چرا ميلرزي؟
سوزان كه به نظر ميرسيد از چيزي به شدت وحشت كرده قادر به جواب دادن نبود..در حاليكه ميلرزيد بطرف يكي از اتاقها اشاره كرد.
سامانتا بالاخره به خودش جرات ميده و در اتاق رو باز ميكنه.
جيغي بلندتر از صداي جيغ سوزان سكوت وحشتناك خونه رو ميشكنه....
بليز با وحشت بطرف سامانتا ميدوه:چي شده؟
سامانتا به داخل اتاق اشاره ميكنه.
در داخل اتاق 6 صندلي با نظم خاص چيده شده بود.
صداي تليك تليكي كه سوزان شنيده بود هنوز به گوش ميرسيد..ولي اينبار منبع صدا مشخص بود...15 جسد كه به طرز وحشتناكي تكه تكه شده و از سقف آويزان شده بودند با نسيمي كه از پنجره ميوزيد تكان ميخوردند و برخورد اجساد با صندلي صداي تليك تليك رو ايجاد ميكرد.
سوزان هنوز ميلرزيد.سامانتا زير لب زمزمه كرد:اين وحشيانه ترين كاريه كه تا بحال ديدم.
بليز:اين فقط كار يه نفر ميتونه باشه...لارا..اون اينجا بوده.ما دستگيرش ميكنيم.


تصویر کوچک شده


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#98

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بدین ترتیب سوزان و بلیز از دفتر ژاندارمری خارج شدند . و برای جاسوسی به خیابون هاگزمید قدم گذاشتند .
در راه
سوزان : چی شد که باعث شد تو بیای عضو ژاندارمری بشی ؟
بلیز با خشانت نگاهی به سوزان انداخت و گفت :
- منو به زور آوردن توی این کار خودم مایل نبودم
سوزان با خوشحالی گفت :
- یعنی انقدر تو کاراگاه خوبی هستی که به زور برگردوندنت سر کار ؟
بلیز
مدتی گذشت ، دو جاسوس به خیابون اصلیه هاگزمید رسیدند و تا اون لحظه سوزان داشت از چگونگی کاراگاه شدنش حرف میزد :
- آره دیگه بعد خلاصه پروفسور مک گونگال بهم گفت که من استعداد کاراگاهی دارم و میتونم این حرفه رو پیش بگیرم . یه چیزی از درونم میگفت که من توی این کار موفق میشم ......
بلیز هم فقط با علامت سر حرفهای سوزان رو تایید میکرد
ناگهان چشم بلیز به فروشگاه مادام رزمرتا افتاد و یادش افتاد که خیلی وقته سری به اونجا نزده برای همین گفت :
- اااام .... ببخشید حرفتو قطع میکنم . اینجا بهتره از هم جدا بشیم . چون میدونی که کارمون سریعتر پیش میره .
سوزان
بلیز در حالی که به چند خونه متروکه اشاره میکرد گفت :
- تو برو اونجا رو بگرد منم میرم فروشگاه مادام رزمرتا رو میگردم !
سوزان : معمولا کارهای سخت رو پسرها انجام میدن . من چطوری برم اون خونه ها رو بگردم
بلیز که دلش برای نوشیدنی های مادام رزمرتا لک زده بود با بی تابی گفت :
- اتفاقا گشتن فروشگاه سخت تره ، من یه چیزی میدونم میگم دیگه . من توی این چیزا تجربم بیشتره
سوزان
بدین ترتیب دو کاراگاه از هم جدا شدند . بلیز با خوشحالی به سمت مغازه مادام رزمرتا راه افتاد و سوزان با نگرانی به سمت خونه های متروکه
گیییژژژژژژ گیژژژژژژژژ گیژژژژژژژژز
سوزان به آرامی در حالی که چوبدستیش رو در دستش میفشرد در یکی از خونه های متروکه رو باز کرد .
خونه بی نهایت کثیف تاریکی بود ، چرا که نور خورشید راهی برای نفوذ در آن خانه رو پیدا نمیکرد . بیشتر قسمت های خونه به خصوص روی دیوارها تار عنکبوت بسته شده بود و حشرات زیادی مثل سوسک و مارمولک و ..... بر روی دیوار و زمین به چشم میخوردند .
سوزان به آرامی در رو بست و سپس آب دهنش قورت داد و آروم وارد شد . صدای گامهایش در همه جای خونه پخش میشد ، انگار چند نفر هم زمان با او در حال راه رفتن بودن .
سوزان با ترس و وحشت خودشو به یکی از پله ها که به طبقات بالا منتهی میشد رساند . و دستش رو به آرامی روی نرده گذاشت . اما به علت فرسودگی خانه نرده از جاش درومد و با صدای مهیبی روی زمین خورد .
سوزان که به شدت داشت میلرزید با خودش گفت :
- نمیدونم بلیز داره الان چی کار میکنه !
در همون لحظه در کافه مادام رزمرتا .
بلیز گوشه دنجی رو برای خودش انتخاب کرده بود و در حالی که پاهاش رو روی میز گذاشته بود با اشتیاق سرگرم خوردن نوشیدنی اش بود .
در خانه متروکه
سوزان با وحشت داشت از پله ها بالا میرفت . با اینکه آن روز یه روز زمستانی بود اما سوزان به شدت عرق کرده بود که این عرق بخاطر گرما نبود ، بلکه بخاطر ترس بود !
سوزان آروم چوبدستیش رو بالا گرفت . کاملا اطمینان داشت که از یکی از اتاق ها صدایی میاید . سوزان که به وضوح میتوانست ضربان قلبشو حس کنه . به آرامی به اولین اتاق نزدیک شد و به درون آن نگاهی انداخت . اتاق کاملا خالی بود .
سوزان به دو اتاق دیگر نگاه کرد که در پیش رویش قرار داشت . چاره ای ندشت ، احتمالا صدا از یکی از آن دو اتاق بود . سوزان به اتاق بعدی نزدیک شد و آروم به درون آن سرک کشید . اما آن اتاق هم خالی بود .
تنها یه اتاق دیگه باقی مونده بود . سوزان حتم داشت که صداها از آن اتاق است . به آرامی به اتاق نزدیک شد . صدای تلیک تلیکی از اتاق شنیده میشد . سوزان آماده شد که به درون اتاق هجوم بیاره ......
در همون لحظه در کافه .
مارکوس و سامانتا وارد شدند .
مارکوس : بلیز اینجا چی کار میکنه !
سامانتا : من فکر کردم رفته ماموریت !
هر دو با سرعت به سمت میز بلیز رفتند . مارکوس پرید یقه بلیز و گرفت و فریاد زد :
- تو اینجا چی کار میکنی ؟
بلیز : شما اینجا چی کار میکنین ؟
سامانتا : پس سوزان کجاست ؟
بلیز : راستش ما از هم جدا شدیم قرار شد من اینجا رو بگردم
مارکوس : بله دارم میبینم ، سوزان کجا رفته ؟
بلیز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد کاملا مشخص بود که نمیخواهد به این سوال جواب بدهد . سرانجام در حالی که سرخ شده بود از پنجره خونه های متروکه رو نشون داد و زیر لب گفت :
- اونجا !!
مارکوس و سامانتا
بلیز
مارکوس نعره زد :
- خجالت بکش ! تو این کار رو دادی دست یه دختر ! حیف که همین الان از مایک جدا شدم وگرنه .......
ناگهان صدای جیغ بنفشی از درون خانه های متروکه شنیده شد که بی تردید متعلق به سوزان بود .....




ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#97

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
به نام عدالت
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
سامانتا ولدمورت: نمایشنامه ات رو خوندم ولی اشکلاتی داشت که به راحتی قابل رفع است. یکی غلط املایی یکی هم فضا سازی کمی ضعیف که میشه با تمرین نماشنامه نویسی تو همین تاپیک برطرف ساخت. لذا سختگیری نمیکنم..چون اطمینان دارم هر روز سطح نمایشنامه نویسی ات داره بالا میره پس.......::
تائید شد...
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
سوزان بونز: نمایشنامه نسبتا خوبی بود، اما فقط در قسمت فضاسازی کمی ضعف داشتید چون من چندان نتوانستم فضای توصیفی شما رو در نمایشنامه تون تصور کنم. خب اگه قول بدی که روی فضاسازی کمی جالب تر فکر کنی و در نمایشنامه هایت ازفضاسازی جالب تر استفاده کنی، حرفی نیست...
تائید شد..
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
هیپزیبا اسمیت: نمایشنامه ات خیلی جالب توجه نبود، فاقد فضاسازی لازمه بود..یعنی دیالوگ ها به مراتب بیشتر از توصیه محیط بود...در اول نمایشنامه ات انقدر تند گذشتی که معلوم نشد چی به چی شد...
در کل اگر از شکلک هم استفاده کنی شاید بتونی چهره کاراکترها رو توصیف کنی..فضا سازی رو هم به نسبت دیالوگ ها یکسان کن...
من موقتا به طور مشروط قبولتان می کنم به شرطی که نمایشنامه بعدی شما نکات که ذکر کردم درش رعایت شده باشد... ...
تائید شد...( مشروط)
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
افراد ژاندارمری:
مایک لوری، رئیس و فرمانده کل
مارکوس فلینت، مئاون و فرمانده عملیات
بلیز زابینی، بازرس و رئیس اطلاعات
گتافیکس، گروه عملیات و گشت ( اخراج شده)
سامانتا ولدمورت، گروه عملیات و گشت
سوزان بونز، گروه عملیات و اطلاعات
هیپزیبا اسمیت، گروه عملیات و گشت
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
خب رول رو تموم می کنم...وقت عملیات و ماموریت بعدیه...
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ماموریت سوم
دستگیری لارا لسترانج( مئاون شهردار هاگزمید، به جرم قتل آبرفورث دامبلدور)

دوشنبه
17 مارس 2006
ساعت: 17:00
ژاندارمری هاگزمید
اتاق جلسات



همه افراد ژاندارمری در اتاق جلسات بودند، غیر از گتافیکس که اخراج شده بود چون پدرخوانده باند مافیا هاگزمید بود و تحت تعقیب قرار داشت...
سامنتا و هیپزیبا و بلیز و سوزان در اول میز جلسات در حال بحث و گفتگو سیاسی بودند..گویا بحثشان سر اسموت گرایی در این اواخر بوده...در سر میز مارکوس فلینت در حال بررسی برگه های ماموریت بود و آنها را مرتب می کرد و گویی انگاز سخت گیج شده بود و نمی دانست چه می خواهد بکند...
در انتهای میز به فاصله پنج متر، مایک لوری روی صندلی نشسته بود و پیام امروز را جلویش گرفته بود و می خواند....
مارکوس فلینت از جایش بلند شد و گفت:
اهم...ببخشید...لطفا ساکت چون می خوام شرح ماموریت رو بگم... ;-)
همه به غیر از لوری که سرگرم روزنامه خوندن بود، سرشان را به طرف فلینت چرخاندند و ساکت شدند..
فلینت ادامه داد:
..خب..این ماموریت ما دستگیری لارا لسترانجه...
بلیز:
مارکوس: چیه چرا اینجوری نیگا می کنی...
بلیز: مگه لارا مئاون شهردار هاگزمید نیست...؟؟؟ :-?
مارکوس: هیس...وایستا الان همه چی رو میگم...
و ادامه داد:
لارا لسترانج به جرم قتل ابرفورث دامبلدور، برادر آلبوس دامبلدور که برای بازرسی شهرداری به هاگزمید آمده بود از لارا ایراد گرفته و حکم اخراجش رو صادر کرده و لارا هم ایشون رو با افسون مرگ کشتن و در رفته اند..
اما نکته اینجاست...که به محض قتل آبرفورث، لارا هیچ فراری نتونسته بکنه چون کلی بادیگارد آبرفورث و ماموران اطلاعات وزارت ، هاگزمید رو از تمام طرفا محاصره کرده...و لارا نتونسته از هاگزمید خارج بشه..این حالت همچنان پایدار مونده و لارا تو یکی از همین سوراخ موراخ های هاگمید قائم شده...

لارا لسترانج: تصویر کوچک شده
بلیز: خب ما باید چیکار کنیم....؟؟؟؟
مارکوس: هیچی اینقدر می گردید تا پیدایش کنید...
هیپزیبا: و اگه نگردیم...
مارکوس: هیچی..فقط اخراج می شید..همین..
هیپزیبا: نه بابا ...
مایک یهو از ته میز نعره زد:
زن بابا...زهر مار...اگه فقط یک بار دیگه حرفای فلینت رو قطع کنید بابای همتون رو در میارم...
بلیز:
مارکوس:
هیپزیبا:
سوزان:
سامانتا:
مایک: فریاد رو حال کردید...
مارکوس: متشکرم مایک...خب..خب..بلیز تو با سوزان می رید جاسوسی و کسب اطلاعات..اسمیت تو با سامنتا می رید گشت زنی تا پیدایش کنید....من خودم با جناب رئیس هم تو میدان اصلی منتظر هستیم...یا الله شروع کنید..دیگه...
و چرخید و از اتاق خارج شد...و پشت سر او هم مایک لوری با خشم بیرون رفت...


ادامه دارد................

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
نکته: لارا لسترانج رو در پست ششم دستگیر کنید...
فراموش نکنید لارا به این راحتی ها گیر نمی افته..


ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۷ ۱۷:۴۶:۲۴

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.