بلاتریکس خشمگین از این که آرسینوس دقیقا مثل او تعجب کرده، چشم غره ای به او رفت و به طرف لرد سیاه برگشت.
-ارباب حالتون خوبه؟ کابوسی که دیدین اینقدر بد بود؟ منو می شناسین؟
لرد سیاه چهره غمگینی به خودش گرفت!
-اوه...بلا...می شناسمت. حالمون خوب نیست. می شه دست ما رو بگیری؟
بلاتریکس از مرلین خواسته پرید و دست لرد را گرفت. ولی به محض برخورد دستش با دست لرد سیاه، غیب شد!
صدایش از پشت در خروجی به گوش می رسید!
-من چطوری اومدم اینجا؟....اونم درست تو اون لحظه...نهههههههههه!
لرد سیاه لبخند شرورانه ای زد!
آرسینوس نبودن بلا را غنیمت شمرد.
-ارباب...چیزی لازم دارین براتون بیارم؟
لرد به جامی که روی میز بود اشاره کرد.
-منو ارباب خطاب نکن. خوشمان نمی آید! و اون آب رو بده بنوشیم. گلویمان خشک شد.
آرسینوس به شکلی بسیار خودشیرینانه به طرف جام شیرجه زد. ولی به محض برخورد دستش با جام، او هم غیب شد...
لرد سیاه قهقهه بلندی زد...البته ناخودآگاه...
-این یکی رو هم پرت نکردم بیرون. این تفریح مورد علاقه من نیست. من استاد بیرون کردن همه نیستم! اینطور که معلومه اینجا قرارنیست خیلی خوش بگذره. خوب نشد اومدما! برده ولدمورت...یه خمیازه بکش. خوابم گرفت!
درست در همین وقت در اتاق لرد به صدا در آمد!