هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
#18

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
تا به حال به چشمان یک گُرگ خیره شده‌اید؟ البته احتمالاً این آخرین کاری‌ست که در زندگی خود خواهید کرد، ولی حقیقتاً... تا به حال به چشمان یک گرگ خیره شده‌اید؟ یا حتی به چشمان یک سگ؟ هر دو شبیه هم‌اند. هردو شبیه چشم انسان‌ها، شفاف و سرشار از هوشمندی. زیرک و عمیق.. گویی... متعلق به یک انسان‌ند...!

تا به حال به این فکر کرده‌اید که چرا آدم‌ها از گُرگ‌ها تا این حد می‌ترسند؟ چرا درندگی گرگ‌ها رعشه بر اندام انسان‌ها می‌اندازد؟ چرا سگ‌سانانی چنین کوچک که حتی گروهی از آنها، اهلی هستند، مخوف و وحشت‌آور است؟

چون گُرگ‌ها، انسان‌ها را می‌فهمند! چون در وجود هر گرگ، انسانی نهفته‌است... و در وجود هر انســان... گــُـرگــی...!
______________

صدای زوزه‌ی تــــــدی که بلند شد، مرگخوار و محفلی، هر دو گروه بدون استثناء، ایستادند. انگار که خشکشان زده باشد. برگشتند.. خیره شدند به اتاقی که از آن صدای زوزه بلند می‌شد و ناگهان...

آنتونین، نفس‌های گرمی را پشت گردنش احساس کرد و همین لحظه، لینی انگار آب سردی روی تمام جمع ریخت:
- فـــنر.. فـــنریر هم گرگینــه‌س...!



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۱۴:۱۳:۱۵

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۵:۱۶ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
#17

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- حالا کجا با این عجله؟!

صدای سرد و طعنه آمیز بلاتریکس، مو بر هر اندامی سیخ می‌کرد; دست راست لرد سیاه در آستانه‌ی در ایستاده بود و چوبدستی‌اش را به سمت یاران محفل نشانه رفته بود، درست پشت سرش فلور دلاکور و آنتونین دالاهوف ایستاده بودند. فریاد‌های طلسم‌‌های خلع سلاح در هم آمیخت و ویلای جن‌‌زده را به لرزه افکند.

- پسره‌ی احمق... چوبدستیتو بده به من آنتونین!

آنتونین نگاه تندی به فلور انداخت ولی از جایش تکان نخورد... چشم از رون و چوبدستی‌اش که نزدیک در ویلا پرتاب شده بود، بر‌نمیداشت.
جیمز چوبدستی فلور را در دست آلیس خلع سلاح‌شده چپاند که گویی هر بار چشمش با بلاتریکس میفتاد یا صدایش را می‌شنید دوباره همان زنی میشد که بیست سال قادر به ترک سنت‌مانگو نبود. جیمز از بین دندان‌های بهم فشرده، گفت:

ـ آلیس... به خودت مسلط باش...

موقعیت مناسبی نبود; از اعضای محفل تنها جیمز مسلح و هشیار بود در حالی که آنتونین و بلاتریکس مالک سه چوبدستی بودند که یکی به زودی بدون شک در اختیار فلور قرار می‌گرفت.

صدای ناله‌‌‌‌ای گوشخراش، برای لحظه‌ای همه را در جای خود فلج کرد،‌صدایی که درست از پشت سر جیمز بلند شده بود.

- تدی؟
- زودتر از اینجا دور شین جیمز.. من...

صدای فریاد دوم تدی که بیشتر به زوزه شبیه بود، باعث شد جیمز بی‌اختیار به دنبال ماه بگردد... ماهی که با شکوه تمام بدر کاملش را به رخ آسمان شب می‌کشید.
صدای جیغ بلاتریکس دست کمی از زوزه‌های تدی نبود.

- این توله‌‌ گرگ داره تبدیل میشه... باید از اینجا بریم!

فلور اما با شگفتی و بی اعتنا به افرادی که در حال ترک ویلا بودند به تماشا ایستاده بود.. کمر پسر مو آبی که گویی هر لحظه در حال شکستن بود و برق زرد چشمانی که حتی از پس صورت غرقه در خونش دیده میشد و پنجه‌هایی که کشیده‌تر می‌شدند... و پسر ارشد هری که با وحشت ایستاده بود ولی از کنار این بمب در حال انفجار تکان نمی‌خورد تا اینکه یک نفر دست جیمز را کشید و باعث شد فلور نیز بالاخره از ویلا خارج شود.

- ولم کن دایی... من باید کنارش باشم...
- اون تو رو نمیشناسه جیمز... یالا... باید زودتر بریم...
- اونا میکشنش... بهش فرصت نمیدن..

اما رون بی توجه به جیمز او را به دنبال خود میکشید.

- باید آلیسو پیدا کنیم... از اونور رفت... لعنتی تا شعاع یه کیلومتری این خراب شده هم که نمیشه آپارات کرد...

این سپر ضد آپاراتی که مرگخوارها برای دور کردن اعضای محفل کار گذاشته بودند، حال همچون قربانگاه هر دو گروه شده بود و این شب... به این زودی قصد سحر شدن نداشت.










تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
#16

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
جــیــمــز چشمانش را از آن ها برداشت و دوباره بـــه صـــورت غـــرق در خـــون تـــدی خیره شد و بــا صدایی لرزان پرسید:
- تــدی؟ صــدامــو میشــنوی؟

آلـــیـــس رنگ پریده به صحنه خیره شده بود. چشمانش به مکان نامعلومی خیره شده بودند.

-آلــیس... جیمز... باید بریم! آلــیــس...؟ آلــ...؟

اما بـاتــلــاق خاطرات آلــیــس را پـــایین می کشید... بــاتلاقی ژرف تــر از دنــیای اطــرافــش...

فــــلــــش بــک

درد غـــیــر قابل تحمــل بود... صــــدای جـــیـــغی از دوردست ها میامد... صدای چه کسی بود؟ چرا آنــقــدر بلند جــیغ می زد... مــگــر نمی فهمید او چه قدر به آن خلأ ای که جلویش موج می زد احتیاج دارد...

-آلـــــــــیـــــــــــــــس...

ایــن فــریــاد، دردی را بــر دوش می کشید که طــنـــیــنش در فــضــا مـی ماند... چـــه صــدای آشنایی بود!

-آلــــیــــــــــــــــــس!

ایـن آلیس چه کسی بود که مرد آنقدر دردمندانه نامش را فریاد می زد... حتما همان زنــی که جــیــــغ می زد دیگـــر... بـــه او که ربطی نداشت در هر حال! او مشتاق آن سیاهی محض پیش رویش بود که او را به سمت خود می کشید!

-نـــــــــــــــویــــــــــــــــــــــــــــل....

آن نــــام هم خیلی آشنـــا بود. آن نــام چیزی را به یادش مــی آورد... یــک احساس...
یــک خـــاطـــره در دوردســت ها... صـدای جـیغ های زن قطع شده بود... حتما زن هم مثل او به تاریکی نزدیک شده بود...

-نــــــویــــــــل...

بــا آخریــن فریادی که از دوردست ها شنید، صــورت پسر بچه کوچکی جلویش پدیدار شد...
او یـــادش آمــد... پســـرش! بـــایـــد دور مـــی شد! از تاریکی دور مــی شد... باید دنبال پسرش می رفت! باید او را نجات می داد... نــویل احتیاج به مادر داشت! او هنوز خیلی کوچک بود!

-پــسرم...

تاریکی بــی رحمانه او را به ســمـــت خود می کشید... صدای قهقهه ها با صدای جــیغ رو به خاموشی زن مخلوط مـــی شد!

فلــش فوروارد

رون با عصبانیت غــــریـــد:
- جیمز! آلـــیس... باید بریم!



بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
#15

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- رون چه پیشنهادی داری؟

دست هایش که در حال بستن بند کفش هایش بودند، بی اختیار سریع تر عمل کردند. سریع از جایش بلند شد. ردایش را صاف کرد و سرانجام تسلیم شد و ناچار به اعتراف.

- من فکر می کردم تو نقشه ای داری!

چند لحظه سکوت گویای همه چیز بود. سکوت ایجادشده توسط آلیس شکسته شد:
- ناچاریم بدون نقشه پیش بریم!

رون دهانش را برای اعتراض باز کرد اما با درک این که چاره ای ندارند، سرش را به نشانه موافقت تکان داد.

- آدرس خونه بیلو که بلدی؟ چون من بلد نیستم.

رون بدون این که چیزی بگوید، دستش را به سمت آلیس دراز کرد. ذهنش پیرامون روزی پرواز می کرد که آدرس همین خانه را به دابی داده بود. فقط امیدوار بود سرنوشتشان مثل دفعه قبل نباشد و قبری در کنار قبر دابی کنده نشود.

ساحل ویلای صدفی

دو نفری که مامور شده بودند خبری از ویلای صدفی بگیرند، بدون این که هیبچ حرفی بینشان رد و بدل شود، به سمت ویلای صدفی می رفتند. موج سکوتی که میانشان بود حتی بیشتر از آنی بود که آلیس بپرسد "چرا در دریا آپارات کردند؟ "

- فکر می کنی تدی زندست؟
دیوار افکار رون فروریخت و بعد از تجزیه سوال آلیس در ذهنش با صدایی که لرزشش به خوبی مشخص بود، گفت:
- حتما زندست! فقط شاید...صدایش کمی ارامتر شد ادامه داد: شاید دو سه تا کروشیو خورده باشه.

کلمه ی کروشیو اثری باورنکردنی روی آلیس گذاشت. قدم هایش را تندتر کرد و گفت:
- نباید بزاریم! اون هنوز جوونه، نباید زندگیش از دست بره.

وقتی به ویلا رسیدند، آلیس دستش را روی دستگیره گذاشت اما فورا عقب کشید.

- کروشیو! دیگه منو به دلسوزی متهم نمی‌کنی، لسترنج!

کروشیو، کروشیو، کروشیو. کلمات در ذهنش زنگ می زدند. اگر رون مانعش نشده بود؛ آن زن را می کشت. رون تا وقتی که از خالی شدن آشپزخانه مطمئن نشد، آلیس را رها نکرد.

آلیس در را با حداکثر سرعت و توانی که داشت باز کرد. لحظه ای هردو به صندلی شکسته وسط آشپزخانه خیره شدند و موهای فیروزه ای غرق خون جلوی چشمانشان رژه رفت.
تدی از درد به خود می پیچید و صورتش اصلا قابل تشخیص نبود. کلماتی نامفهوم را زیر لب ادا می کرد.

- داره هذیون میگه!
- اون هذیون نمیگه!

دو نفر همزمان چوبدستی هایشان را به دست گرفتند و به طور غریزی به سمت در آشپزخانه برگشتند. ولی صدا از پشت سر می آمد. آن ها باید حدس می زدند. جیمز برادرش را در آغوش گرفته بود و با چشمانی خشمگین به آن ها خیره شده بود.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲:۴۰ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
#14

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

ساکت باش.. ساکت باش.. ساکت با..


صدای فریاد دردآلود تدی که بلند شد، بلاتریکس با سرخوشی خندید. دیگر حسابش را نداشت. این چندمین کروشیوی بود که داشت تحمل می‌کرد؟

فریادش به سرفه‌های پشت سر ِهمی ختم شد. مزه‌ی حال‌بهم‌زن خون را در دهانش حس کرد و لب‌های متورمش با ماده‌ی گرم و لزجی، خیس شدند. بلاتریکس دوباره چوبدستی را به سمتش نشانه رفت:
- کروشیـ...
- بلا اگه همینطوری ادامه بدی زنده نمی‌مونه که چیزی ازش بپرسیم.

بلاتریکس برگشت و به فلور دلاکور چشم‌غره‌ای رفت. بعد جای اخمش را، لبخندی موذیانه گرفت. با پوزخند طعنه‌آمیزش، گفت:
- چیه فلور؟ نکنه دلت براش سوخته؟ یا تو رو یاد دختر گمشده‌ی محفلی‌ت می‌ندازه؟!

فلور با حرص چوبدستی‌ش را به سمت تدی نشانه رفت:
- کروشیـــو!!

تدی چنان از درد به خودش می‌پیچید که چیزی نمانده بود صندلی را خُرد کند. صدای فلور را از دور دست می‌شنید که در سرش زنگ می‌زد:
- دیگه منو به دلسوزی متهم نمی‌کنی، لسترنج!

و به سمت پسر مو فیروزه‌ای نیمه‌جان و خون‌آلود برگشت:
- از کجا می‌دونستید ما اینجاییم؟ چند تا جاسوس محفلی دیگه مثل تو توی راهن؟!

تدی به زحمت دهانش را گشود و فلور، امیدوار به این که چیزی از او بشنود، سرش را نزدیک‌تر برد. لوپین، خون جمع شده در دهانش را بیرون تف کرد و با صدایی خراشیده ولی آرام، گفت:
- صدات آزار دهنده‌س زن‌دایی!
- سکتوم سمپرا !!

این بار صدای تدی بیشتر به زوزه‌ی گرگی نا آرام شبیه بود. ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد: «امشب، ماه کامله!» و کم کم، از شدت درد و خون‌ریزی در ظلمات سقوط کرد...



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۲۲ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
#13

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- یعنی چی که چیزی یادت نمیاد؟

جیمز، بی‌قرار از این سو به آن سوی آشپزخانه‌ی گریمالد می‌رفت و فریاد می‌کشید. دختر دایی‌اش، با چند جای کبودی و زخمی بر پیشانی نزدیک خانه‌ی گریمالد ظاهر شده بود... تنها و آشفته... بدون کوچکترین خاطره‌ای از سفرش با تدی.

- جیمز! یه دقیقه بشین و ببینیم چیکار میشه کرد.

نگاه مستاصل جیمز با نگاه آرام ولی نگران دامبلدور گره خورد و او را سر جایش ثابت کرد. ویکتوریا پشت میز نشسته بود و به آرامی در آغوش مالی اشک می‌ریخت و دست پدرش را محکم گرفته بود.. گویی اگر رهایش میکرد، خطر بزرگی در کمینش بود. او هم نگران بود و وحشت را در بند بند وجودش حس می‌کرد... وحشت از فراموش کردن آنچه رخ داده بود... وحشت از سرنوشت تدی.

- آلبوس.. من میرم ویلا ببینم چیزی دستگیرم میشه یا نه... فکر نمیکنم کسی به خوبی من اون منطقه رو بشناسه.

- نه!

بیل ویزلی با حیرت به دخترش نگاه کرد که چشمان درشتش ملتمسانه او را از رفتن باز می داشتند.

- نه... تو یکی حق نداری منو تنها بذاری. اینجا باش... خواهش میکنم.

- حق با ویکیه... به نظر منم بهتره تو پیشش بمونی. من میرم و سریع خبر میگیرم.

- بهتره یکی رو با خودت ببری رون و هر چه زودتر هم برگردین... با دست پر ترجیحا.

- من با دایی میرم پروفسور!

- نه جیمز... تو اینجا می‌مونی... اگه تدی برگرده، بهتره ببینه تو خونه هستی تا رفته باشی اون سر کشور ببینی پیداش میکنی یا نه. آلیس... شما با رون برو لطفا.

آلیس آماده ی بلند شدن بود که با صدای فریاد جیمز متوقف شد.

- من بچه نیستم! هیچ‌کدومتون نمی‌تونین منو اینجا حبس کنین... وقتی تدی...

دامبلدور رویش را برگرداند تا با بغض آماده ی شکستن جیمز چشم در چشم نباشد... به لحنی آرام ولی همراه با کمی تحکم گفت:

- تو هیچ‌جا نمیری،‌این حرف آخرمه! آلیس.. رون... بهتره زودتر راه بیفتین.

جیمز به سرعت از آشپزخانه خارج شد و از پله‌ها به سمت اتاقش بالا رفت و زیر لب با خودش حرف میزد:

- هیچ‌کدومشون نمی فهمن... اصلا متوجه نیستن.. اون ویکی پر مدعا چطور میتونه اینجا بشینه اونم وقتی معلوم نیست تدی کجاست.. ازش متنفرم..از همشون متنفرم... پروف دیگه چرا؟... اون که حال منو میدونه... اونم منو نشناخته... نه اینا هیچ‌کدوم نمی‌تونن جلوی منو بگیرن... بهشون نشون میدم با کی طرفن.

در اتاق را پشت سرش قفل کرد و حتی به روش مشنگ‌ها یک صندلی پشت دستگیر‌ه‌اش کذاشت. ردای مشکی‌اش را پوشید، لبه ی تخت نشست و صبر کرد تا صداهای خانه‌ی گریمالد کم‌کم آرام شود. هیچ‌وقت از جثه‌ی کوچکش راضی نبود اما در آن لحظه خوشحال بود که می‌توانست به راحتی از طریق پنجره خارج شود!





تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲
#12

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- اِ...ا....آخ.
- مثل این که داره به هوش میاد!
- اره، ولی هنوز تا به هوش اومدنش طول می کشه. فلور کجاست؟
- طبقه بالا.

صدای کفش هایی که دور می شدند، خیالش را راحت کرد. گوشه ی چشم هایش را اندکی گشود. ورمی که چشم هایش داشت، اجازه دیدن اتاق را به او نمی داد. حدس زد که در آشپزخانه، به صندلی بسته شده. خونی که از گوشه ی لبش سرازیر بود، باعث آزارش بود. اما نمی توانست برای پاک کردن آن اقدامی بکند. حس می کرد طلسم دالاهوف به سینه اش خورده، زیرا سوزشی را در قفسه ی سینه اش احساس می کرد. ای کاش می توانست از در امان بودن ویکتوریا، اطمینان حاصل کند.

در با صدای وحشتناکی باز شد و چند نفر داخل شدند.

- فلور، ببین بیهوشه؟
دالاهوف بود.
صدای کفش های زنانه ای که به او نزدیک می شدند و عطزی که او را به یاد روزهای دور می انداخت، سرش را درد می آورد. ذهنش پر از خاطرات محو بود.

فلش بک

- ویکی، اگه می تونی منو بگیر!
- تدی، حوصله ندارم. بیا آب بازی کنیم.
لحظاتی بعد، صدای خنده های کودکانه شان در فضا پیچید.

- پوووف! تدی، خسته شدم.

ویکتوریا روی شن و ماسه داغ ساحل ولو شد و به مادرش که با دو لیوان شیر به سمتشان می آمد، خیره شد.
لبخندی کودکانه روی صورتش نقش بست. تدی هیچ گاه آن لبخند را فراموش نمی کرد.

پایان فلش بک

سیلی های پی در پی ای که به صورتش می خوردند، پرده خاطراتش را درید. ورم چشم هایش کمی خوابیده بود و اکنون قادر به دیدن زنی بود که جای دست هایش روی صورتش حک می شدند.
این زن و چشم هایش هیچ شباهتی به زن دایی او نداشتند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۲
#11

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
- دالاهوف، روی محوطه طلسم ضد آپارات بذار. دلم نمی‌خواد وقتی توی خونه‌مم، با یه گله محفلی محاصره شم...

این کلمات، آب سردی روی تدی که داشت به امکان ِ آپارات و فرار از آن مخمصه می‌اندیشید، ریخت. با نگاهی دزدانه، توانست مرگخواران ِ حاضر را ببیند: فلور، پیکسی ِ قاتل، دالاهوف، فنریر و بلاتریکس. پوزخند تلخی زد. چه وضعیت ایده‌آلی!

با دست، به آرامی به ویکتوریا اشاره کرد که دنبالش بیاید. به وضوح، نمی‌توانستند از شاهراه ِ اصلی بازگردند. راهی به جز پایین رفتن از همان صخره‌ها وجود نداشت.

در حالی که سنگلاخ ِ پیش ِ رویشان را بررسی می‌کرد، قلبش وحشیانه خودش را به در و دیوار قفسه‌ی سینه‌ش می‌کوبید. سنگ‌های خیس، آنها را به سقوط دعوت می‌کردند و امواج ِ تیره‌‌ی کف‌آلود، آغوش سرد و بی‌رحمشان را به رویشان گشوده بودند.

دسته‌ای از موهای فیروزه‌ی خیس و براقش را از پیشانی‌ش کنار زد. یعنی مرگخوارها آنجا چه می‌خواستند؟ اگر ویکتوریا با او نبود، می‌توانست ته و تویش را در بیاورد. صدای جیمز در ذهنش پیچید که ادای او را در می‌آورد « " بزرگش نکن جیمز! ما فقط داریم می‌ریم ویلای صدفی رو ببینیم! " اگه نیتت انقدر پاک و معصومانه‌س، چرا منو با خودت نمی‌بری؟!» و در آن لحظه اندیشید کاش جیمز آنجا بود تا ویکتوریا را به او بسپارد. گرچه می‌توانست نگاه لجوج چشمان فندقی‌ش را تصور کند «من تو رو تنها نمی‌ذارم تا با ویــــکــــی!! برم و مواظبش باشم!»

- تـــــــــــــــــدی!!

صدای جیغ ویکتوریا، مانند آژیر خطر در سرتاسر ساحل سنگی پیچید. تدی با یک واکنش غریزی، محکم دست او را چنگ زد و از سقوطش، جلوگیری کرد؛ ولی دیگر برای نجات دیر شده بود. برای لحظه‌ای، گویی موج‌ها هم از غرش بازایستادند و بعد...

- فرار کـــــن! همین الان فرار کن!
- بگیریدشون!
- فلور، فنریر، برید دنبال دختره!

فنریر!! تدی حتی فکر هم نکرد. در برابر طلسمی که بلاتریکس به سمتش فرستاد جا خالی داد و به سمت فنریر فریاد زد:
- استیوپفای!

که همین، فرصت دفاع را از او گرفت. طلسم دالاهوف به او برخورد کرد ولی حداقل قبل از این که با قهقهه‌ای وحشیانه به دست آن سه مرگخوار به ویلا کشیده شود، رضایتی اندوهگین، وجودش را پُر کرد. دست ِ فنریر به ویکی نمی‌رسید...
_______________

اکثر مردم نمی‌دانند افسون جمع‌آوری را اگر درست نشانه‌ بروی، می‌توانی روی انسان‌ها هم اجرا کنی. گرچه، اکثر مردم به اندازه‌ی فلور خشکشان نمی‌زند وقتی دختر خودشان را به چنگ می‌آورند...

وقتی ویکتوریا را به سمت خودش کشید، سر دخترک به سنگی برخورد کرده و بیهوش شده بود. فلور بالای سرش زانو زد. به نرمی، دسته‌ی موهای زرّین و مجعد دخترکش را نوازش کرد و...

صدای جیغ بلا را می‌توانست تصور کند وقتی حرف‌هایش را می‌شنید:
- یعنی چی که فرار کرد!؟!! یعنی چی که حتی نفهمیدی کی بــــــود!!؟


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۹:۳۴ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۲
#10

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
سوژه‌ی جدید
**********


امواج سهمگین، بی مهابا یکی پس از دیگری به صخره‌های بلند کنار ساحل سیلی می‌زدند و با غرشی از سر رضایت به بستر دریا باز‌ می‌گشتند و راه را برای موج بعدی حملات باز می‌کردند. پرتوهای خورشید نیز رفته رفته در چشم سنگ‌ها رنگ خون می‌گرفتند و این ضیافت پر‌‌آشوب را آشفته‌تر می‌ساختند. صخره‌ها اما خاموش بودند، در سکوت با سری افراشته و تنی زخم‌خورده مقاومت می‌کردند که سقوط آنها مساوی بود با فروریختن بنایی که روزگاری نمایش را هزاران صدف درخشان پوشانده بود.

فلاش بک :

- تو چیکار کردی؟

بیل ویزلی در حالی‌که دختری خردسال را در آغوش گرفته بود، با چشمانی که از آنها ناباوری و خشم می‌بارید، یک قدم از همسرش فاصله گرفت. صدایش به شدت می‌لرزید و به هیچ وجه قصد پنهان کردنش را نداشت، دوباره پرسید:

- تو چیکار کردی فلور؟
- من... من... من بهترین تصمیم رو برای خونواده‌مون گرفتم... از محفلی که انقدر همیشه بهش افتخار میکنی چیزی نمونده... قدرت الان دست ایناست.

صدای بلندی شبیه سوت از بیرون به گوش رسید و لحظه‌ای بعد خانه را به لرزه انداخت. از پشت پنجره افرادی با شنل‌های تاریک دیده میشدند که هر لحظه فاصله‌شان کمتر میشد. بیل یک دستش را محکم دور دخترش حلقه کرد و با دست دیگر چوبدستیش را گرفت و به سمت در اشاره کرد.

- این چیزیه که قراره باعث بقای خونواده بشه؟ تو فقط حق داری برای زندگی خودت تصمیم بگیری... اگه اینو به ما ترجیح میدی که...

فلور حرف بیل را قطع کرد. نقاب همیشه حق به جانبی که بر چهره داشت شکسته بود ولی می‌دانست راه برگشتی که با شانس زندگی همراه باشد نیز وجود ندارد.

- ... بیل... اگه مقاومت کنیم... اگه باهاشون نریم.. اگه نیای...

فلور نیز چوبدستیش را در دست داشت اما هدفش کسی جز همسرش که کودک گریانشان را در آغوش داشت، نبود.

- ویکی باید با من بیاد... پیش تو همیشه خطر تهدیدش میکنه.

بیل چرخید و اندامش را سپر ویکتوریایی کرد که در مسیر چوب‌دستی مادرش بود.

- تو پاک عقلتو از دست دادی...

و با تلخی افزود:

- کاش می‌تونستم بگم تحت طلسم فرمان هستی...

پاق!

بیل و ویکتوریا ویزلی در یک لحظه ناپدید شدند و فریاد از سر استیصال فلور با غرش امواج در‌آمیخت.

پایان فلاش بک

- اوناهاش... درست بالای صخره‌ها...

تدی چشمانش را تنگ کرد و به جایی که ویکتوریا نشانش می‌داد نگریست. او نیز خاطره‌ی محوی از سالهای دور ویلای صدفی داشت اما خاطراتش به هیچ وجه شبیه چیزی که می‌دید، نبودند. از خانه‌ی زیبای روزهای قدیم تنها مخروبه‌ای چرکین و نم گرفته باقی مانده بود که حتی بی‌خانمان‌ها هم احتمالا حاضر به سکونت در آن نبودند ولی سعی کرد کلماتی که از دهانش خارج می‌شوند کمی مثبت باشند.

- خب یه مقدار کار میبره... اگه پروف چن تا محفلی رو بهمون قرض بده فکر میکنم بتونیم درستش کنیم.

چشمان ویکتوریا برق زد:

- مثل روز اول؟

تدی متفکرانه گفت:

- شایدم بهتر... به شرطی که جیمز...

تدی حرفش را نیمه‌تمام رها کرد و ویکتوریا را به گوشه‌ای کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. عده‌ای با شنل‌های تیره‌رنگ درست بالای سرشان آپارات کرده بودند و صدای زنی در میان آنها هنوز به گوش هر دو آشنا بود..صدایی که سیلاب اشک را مهمان چشمان دخترک کرده بود.


تصویر کوچک شده


ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
#9

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
هرکی به هرچی فکر میکنه رخ میده دیگه؟ پس ادامه ...

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

دامبلدور با خوش حالی به سر حال و جوان بودنش نگاهی کرد و از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید.

- من این زمان رو دوست دارم. میتونم بیشتر تام رو تحت کنترلم بگیرم.

و با قدم هایی استوار به سمت خانه شماره 12 گریمولد حرکت کرد.

خانه ریدل:

آنتونین پس از برخورد با میزی، محکم پایش را گرفت و با چشمانی اشک آلود به اتاق لرد هجوم برد و لحظه ای بعد جلوی لرد نمایان شد.

- کروشیو آنتونین! به چه جراتی سرتو میندازی پایین میای تو؟

آنتونین نفس نفس زنان گفت: اما ارباب ... خیلی مهمه ... باید زودتر ...

لرد با جدیت گفت: میری بیرون در میزنی و بعد از اجازه تو میای.

آنتونین با اصرار ادامه داد: مهمه ... نیروی نامرئی ... ارباب ...

- من حرفمو یه بار میزنم.

آنتونین بالاخره تسلیم شد و از اتاق خارج شد، در را بست و بعد از چند بار کوباندن بر روی آن فریاد زد: ارباب میتونم بیام تو؟ کار مهمی دارم.

لرد پوزخندی زد و گفت: نه باید آدم شی تا دفعه ی بعد این طوری نپری تو!

بلا که برای آوردن نوشیدنی عصر لرد به آنجا آمده بود با آنتونین پشت در بسته رو به رو شد و با غرور گفت: بی نزاکت.

و از ارباب اجازه خواست و با صدور اجازه ی لرد وارد اتاق شد. آنتونین با چشمانی گشاد شده به بسته شدن در خیره شد، دل را به دریا زد و فریاد زد:

- یه نیرویی داره میاد و بزودی کل کشورو فرا میگیره و باعث تغییراتی توی زمین میشه و هرچی بش فک کنیم همون میشه!

اولین چیزی که با شنیدن این حرف به ذهن لرد خطور کرد تنها یک چیز بود، میتوانستند با فکر نابود کردن محفل و دامبلدور، آن ها را از بین ببرند. بنابراین ناچارا برای گرفتن اطلاعات بیشتر در مورد این نیرو، به آنتونین اجازه ورود داد ...


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۱۴ ۱۵:۱۵:۲۵








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.