هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
ضد و نقیض دانی چیست ؟!


متن نسبتا بزرگی روی صفحه نقش میبنده :
بخالت ؟! رذالت ؟! یا دنائت ؟!

و بعد از اون اسامی عوامل تهیه کننده فیلم با سرعتی که مجال ِ مطالعه رو به مخاطب نمیدن و با ظاهری بسیار زننده روی صفحه ظاهر و سپس محو میشن !

بازیگران :
ایگور کارکاروف
مری باود
آلبوس دامبلدور
جیمز سیریوس پاتر
آلبوس سوروس پاتر
زنوفيليوس لاوگود
مورگانا لی فای
پروفسور گرابلی پلنک
آبرفورث دامبلدور
هرمیون گرنجر
و تنی چند از ممد های اطراف


عوامل پشت صحنه :
موجود نیست !
پ.ن : بازیگران در اوقات بیکاری نقش ِ ممد های پشت صحنه رو هم ایفا میکنند !


تهیه کننده :
ممد های گرداننده سایت


نویسنده :
ممد ِ مجهول الهویه


کارگردان :
پرسی ویزلی


پرسی ویزلی بعد از ساعت ها صحبت و تبادل ِ نظر ِ بی فایده با بازیگران ، با عصبانیت میگه : خیله خب ! من خوشحالم که اصلا نمیتونم منطق رو توی ! شما راه بدم ! ببینید ، فقط میخوام طبیعی باشه دیالوگا ، برید بی منطق بحث کنید و بزنید تو سر و کله ی هم ببینم چیکار میکنید دیگه ! و برای اینکه جو ِ ساختن ِ فیلم حفظ بشه ، نگاهی به اطراف میکنه یا دو تا شیء پیدا کنه و بکوبه به هم که نشون بده الان فیلم برداری شروع میشه و از اونجایی که پیدا نمیکنه یه دونه میخوابونه زیره گوش ِ یکی از ممد های بیکار و میگه : بریم !


هرمیون میاد جلوی دوربین و میگه : این چه وضعشه یه تازه وارد بیاد بشه مدیرا ما و اینا ؟! من استعفا میدم !


بلافاصله آبرفورث مقابل دوربین میاد و ادامه میده : منم استعفا میدم ! این جونیور ! هنوز دو روز نیس اومده فک کرده اینجا ارث ِ خانوادگیشه و اینا ! عهه !


گرابلی پلنک که تا حالا چندین بار فیلمنامه رو مطالعه کرده بود ، دستاش رو از پشت گره میکنه و جلو میاد و بدون هیچ استرس و در کمال آرامش میگه : خب من واقعا خوشحال شدم که بودید ، استعفاتون پذیرفته شد !


با اشاره ی پرسی ، ایگور فیلمنامه رو روی صندلی کنارش میذاره و مقابل دوربین میاد و میگه : خب وضعیت اینجا جالب نیست ، از این به بعد الف دال متعلق به هاگوارتزه و ارتشه ماس !


جیمز که هنوز هم از بازی کردن با یویوی قدیمش خسته نشده بود ، اون رو دور از چشم سایرین توی رداش قایم میکنه و میاد جلو و میگه : دوستان عزیز ! ما تا الان 50 نفر توی الف دال عضو داشتیم ، ولی توی این دو هفته گذشته 48 نفرشون استعفا دادن ! عزیزانه من شما که الکی میخواید استعفا بدید ، لازم نیست دیگه بهانه بیارید ! همه ی شما 48 نفر الکی دارید بهانه میارید و ارتش عالیه و جیگره و ای جان و این حرفا !


پرسی : هی زنوف ... با تو ام زنوف ! نوبته توئه !


زنوفیلیوس کلاهش رو صاف میکنه و جلوتر میاد و بدون نگاه کردن به دوربین شروع به صحبت میکنه : ببینید ، ما توی کتاب خوندیم که اسم ِ ارتش ، ارتش دامبلدوره و هیچ ارتباطی با محفل و دامبلدور نداره ! ولی توی کتاب چرت گفته به نظره من ! این ارتش مستقیما بر میگرده به محفل و مسئولیتشم با آلبوسه ! من اصن فکر میکنم اینم یکی از اشتباهات رولینگ بوده که الف دال جزوه محفل نبوده تو کتاب !


ایگور دستی به ریش های نقره فامش میکشه و بدون توجه به کارگردان و تصویر بردار و غیره ، با عصبانیت جواب میده : ولی من اینجا مسئولم و نظارت این بخش رو دارم ! تازه رولینگ یه طوری دیگه نوشته توی کتاب در مورد الف دال !


زنوفیلیوس که کاملا دیالوگ هاش رو حفظ کرده بود بلافاصله جواب میده : در مورد کتاب که گفتم ، رولینگ چرت و پرت نوشته کلا ، اونو بیخیال ! ولی در مورده اینجا ، مسئولیتش با رئیسه الف داله ! به شما اصلا هیچ ربطی نداره که همه اعضا دارن استعفا میدن و فقط من و گرابلی پلنک عضوه اینجاییم ! با وجوده ما دو نفرم ، این ارتش قدرتمند خواهد بود !


گرابلی پلنک با همون ژسته اولیه جلو میاد و میگه : ببینید ، من اصن نه برام ارتش مهمه ، نه محفل ، نه ایگور ، نه مدرسه ، نه پرسی ، نه خونه ، نه درس ، نه هیچی ، فقط اینجا بحث ِ آبروئه ! الان شما میگید زنوف رئیسه ! پس من که به دوستام گفته بودم من رئیسم الان چیکار کنم ؟! بگم نیستم ؟! نمیشه که ! عهه !


زنوفیلیوس که گویا استرس به وجودش راه یافته بود و باعث شده بود کلاهش نامرتب بشه ، دوباره اون رو صاف میکنه و میگه : ببینید ! فقط یه سو تفاهم کوچیک باعث ِ این مشکلات شده بود ! باور کنید فقط یه سو تفاهم باعث شد 48 نفر از اینجا استعفا بدن و فقط من و گرابلی بمونیم ! عجب کاری میکنه این سو تفاهما ! نه ؟!


آبرفورث که از فرط خشم صورتش قرمز شده بود ، یکی از ممد های پشت صحنه رو هل میده ، میپره وسط و میگه : برو باب ! هنوز شما بلد نیستین چطوری باید حرف بزنین ! خوبه یه الف دالو دادن به شما ! اگه قلمه پر تند نویسو داشتین چیکار میکردین دیگه جونیورا


بالاخره با اشاره ی کارگردان ، نوبت به مورگانا میرسه تا برای اظهار نظر جلو بیاد ، سرفه ای میکنه و میگه : اولا این زنوف کلی قدیمیه ! دوما الف دال خیلی محبوبه ها ! نه اینکه کلی عضو داره و کلی فعاله و کلی مسئولاش با هم رابطه هاشون با هم خوبه و کلی جوگیر نیستن و کلی از ملت ادعای داشتنشو ندارن و اینا ! برای اینا خیلی عالیه الف دال ! ای جان !


این بار دیگه حتی نیازی به اشاره ی کارگردان هم نبود ، چرا که مری باود با چشمک ِ یکی از ممد های بیکار میپره وسط و شروع به حرف زدن میکنه : اولا که ایگور خیلی لطف داره که از اینجا به عنوان ِ مدیر حمایت میکنه ، دوما که جیمزم خیلی لطف داره که از اینجا به عنوان ِ سران محفل حمایت میکنه ، سوما مدیران ِ ارتش خیلی لطف دارن که یه ارتش ِ بدون عضو رو مدیریت میکنن ، چهارما اعضای سایت خیلی لطف دارن که دیدن ِ تاپیک الف دالو تحمل میکنن ، پنجما من خیلی لطف دارم که دارم در مورده همچین ارتشی نظر میدم اصن !


و نگاهی به بازیگران میکنه و ادامه میده : ضمنا ! اونایی که استعفا دادن حق ندارن بیان اینجا دلیل ِ استعفاشونو کاملتر از قبل توضیح بدن ! یا باید این وضعیتو تحمل میکردن ، یا استعفا نمیدادن ! عهه !


بالاخره نوبت آلبوس سوروس میشه که بیاد در این مورد بحث کنه ، بر خلاف دو سه نفره دیگه ، انقدر منطقی بحث میکنه که بازیگران با منطق پیشنهاد میکنن این بخش اصلا وارد ِ فیلم نشه ، در واقع فیلم ِ استاندارد دیالوگاش باید غیر منطقی باشه !


زنوفیلیوس که حوصلش سر رفته بود ، بدون توجه به حرفهای آلبوس سوروس میگه : خیله خب مشکل که حل شد! الان من رئیسم و گرابلی پلنک هم معاون ... امم ، خب من الان که دقت میکنم میبینم ارتش عضوی نداره ولی از ممد های خارج از ایفای نقش خواهش میکنم اگر کسی رو در نظر داشتن حتما به من بگن که معاون ِ دوم بذاریم ! نه اینکه ارتش خیلی الان پرباره و توسطه ما دو نفر نمیشه رسیدگی بشه ، برای این میگم !


ایگور که فکر میکنه طولانی تر شدن ِ فیلم اصلا برای هاگوارتز مناسب نیست ، با ژست ِ خاصی میاد جلو و میگه : خب ! اینجا تحت ِ نظارت ِ منه و هیچ کسی نمیتونه بگه که با تاپیک ِ زیره نظرم چیکار باید بکنم ! ضمنا ، شما دو نفر که مسئول اینجایید ، اگر خیلی فعالید ، بیاید ببینید آبرفورث و هرمیون که تنها اعضای اینجا بودن ، چی شد که استعفا دادن


پرسی که خیلی خوشحال هست از اینکه فیلمش به ثمر رسیده و قراره بزودی از شبکه جهانی هالی ویزارد پخش بشه ، لبخند زنان به سمت ِ بازیگران و سایر ممد ها میره و همه رو در آغوش میکشه که کمک کردن فیلمش سریعتر ساخته بشه و میگه : اینکه این پست اینجا زده شده یعنی فیلمه ! فیلم یعنی اینکه جزوه ایفای نقشه ! ایفای نقش یعنی اینکه نیازی نیست بعد از خوندنش خودمونو بکشیم !


و یک بیت شعر از شاعری بنام دانش نمایش داده میشه و فیلم رسما به پایان میرسه !

حمله مان پیدا و ناپیداست باد ... جان فدای آنکه ناپیداست باد !!


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ ۱۵:۴۶:۳۰

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
کرام: آ آ آ آ آ آ آی! مادر سوختم! واااااای!


و اینک
استدیو بیگانه ی قرن بیستم
بار دیگر
تقدیم میکند

-----------------
بیگانه در هندوستان قسمت اول- بازگشت

ویکتور کرام!
حاجی دارکی
پرفسور کووریل
و بیگانه

----استدیو کرام پیکچرز 10 صبح------
تق تق تق!
کرام با کت و شلوار در گریم حاجی بازاری ها و یه کلاه نمدی بر سر : کیم دی؟ (زیر نویس: کیه؟)
تق تق تق!
کرام غرولند کنان سمت در میره : لعنت خدا بر مردم آز...ا...ر... تو؟ ت ت ت تو؟
گرومپ (صدای افتادن کرام رو زمین)

----- نیم ساعت---
همون جور رو زمین یکم چشاشو میماله با خودش میگه:
خدایا نکنه ؟! پاشم زنگ بزنم با حاجی دارکی بپرسم نماز وحشت چند رکعت بود!؟

- کمک!!کمک!!!

کرام: کیه؟ کجایی؟! اینجا سگ داریم ها!

صدا از دستشویی باز میاد: کمک! کمک!!

کرام : تو کی هستی اون تو؟

- منم نیا تو!

کرام: توی موال(دسشویی) چیکار میکنی؟ ای خدا!!! بیا بیرون!

- تو کی هستی؟

کرام: مردک اومدی تو دسشویی من! می پرسی من کی هستم؟ بیا بیرون

- اگه راس میگی دستتو از لای در نشون بده

کرام: اگه اونی که فکرشو میکنم باشی! با این پیت نفت خودم و تو و این دسشویی رو آتیش میزنم!

در این لحظه حاجی و کوییرل وارد میشن

حاجی: چی شده پیرمرد!! اول صبی عربده ات تا حجره (مغازه) ما هم میاد!

کوییرل: منم دارم درس میدم حواسم پرت میشه با این داد زدن شما!

کرام: آخه یکی رفته اینتو نمیاد بیرون!

حاجی: دسشویی محل آرامش آقا! با این دادی که شما می زنین این بنده ی خدا...

کرام: حاجی این معلوم نیس کیه! دزد !قاتله! شما حرف بزن بکشش بیرون!

حاجی: پسرم! بیا بیرون اسمتو بمن بگو!

- برو بابا

حاجی قاتی میکنه و عصبانی: پسره ی لاابالی... بهت میگم...(کوییرل جلو دهن حاجی رو میگیره ..)

- اگه مردی بیا تو!

حاجی پیت نفت رو ور میداره که کرام و کوییرل جلوشو میگیرن

کرام: حاجی شما که بدتر می کنی!!

------ یک ساعت بعد----
کوییرل: زنگ زدین کلید ساز چی گفت؟

کرام: گفت این در از اون ور قفل شده! من خودم اون تو کار واجب دارم!

حاجی: ای داد بیداد! چاه ما هم گرفته اومدم اینجا ...

صدای سیفون میاد

بیگانه از در میاد بیرون؛ در حالی که دستاشو با شلوارش خشک میکنه : آخییییش

حاجی و کرام و کوییرل میدون سمت بیگانه و اون هم دوباره می دوه توی دسشویی و در و قفل میکنه!

کرام: دیدی؟!!! دیدین؟ خودش بود! یه ماه نشده قرصای اعصابمو گذاشتم کنار! اومده منو روانی کنه!

حاجی: الان وقت این حرفا نی! بیارینش بیرون من دارم می میرم! بیا بیرون! پسر!
ب
یگانه: نمیام!

حاجی: بیا من کار دارم اون تو! کاریت نداریم!

بیگانه: دروغ میگی!
--- نیم ساعت بعد----

کوییرل: خوب پس هندوستان بودی؟!! باید بعدا بیشتر برامون بگیا!

بیگانه: اوهوم! برا همتون هم سوغاتی آوردم!

حاجی که خودشو کنار کشید گفت: ممنونم! من نمی خوام!

صدای سیفون اومد! و کرام در حالی که عربده میزد اومد بیرون:
کی این نفت رو ریخته توی آفتابه ؟

بیگانه: من تازه برات یه سوغاتی ام آوردم!

حاجی:

کرام: حالا چی هس؟

بیگانه: یه بچه اژدهای هندی! فقط سرما خورده!

کرام: آخی چه با نمک!
اژدها: هوووووف ففف!
کرام: بوی سوختنی نمیاد؟

کرام: آ آ آ آ آ آ آی! مادر سوختم! واااااای!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۷

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
سوپر وزغ !
قسمت اول

كارگردان : استیون اسپیلبرگ
نويسنده : ویکتور هوگو
بازيگران : همه در جای خود
موسیقی متن : متالیکا
تیتراژ فیلم : با صدای محمد اصفهانی

با تشکر از شما خواننده / بیننده عزیز و جیگر و گرامی که این سری پست/ فیلم ها را تا آخر مطالعه / مشاهده خواهید کرد !
_______________

ــ عزیزم کدومو دوست داری برات بخرم ؟
ــ همون .
ــ کدوم ؟
ــ اون .
ــ کدومو میگی ؟
ــ همون جیگره .
ــ آها... فهمیدم !

لحظه ای بعد نویل و مامان بزرگش از مغازه میان بیرون ، نویل وزغی رو که از مغازه خریده دستش گرفته وخیلی خوشحاله وبالا پایین میپره و اینا .
مامان بزرگ نویل درحالی که داره نوه شو نوازش میکنه میگه : چطوره ؟
نویل : خیلی دوستش دارم ! برم خونه میخوام کلی باهاش بازی کنم !
ــ اسمشو چی میخوای بذاری ؟
ــ تره ور !
ــ واسه چی ؟
ــ برای ای که اسم جنی که تونست شونصد سال پیش اولین گیتار الکتریک رو اختراع کنه تره ور بوده ! اسم اولین جادوگری که فرضیه کروی بودن زمین رو با دلیل و برهان تکذیب کرد تره ور بوده ! طبق شواهد مستند و خیلی خفن و اینا اسم کلئوپاترا توی شناسنامه ، تره ور بوده ! لغت تره ور از رموز باستانی یونانی بوده و خیلی کلمه خوفی بوده .
مامان بزرگ نویل که تحت تاثیر اطلاعات عمومی نوه ش قرار گرفته :

قطار قطبی هاگوارتز
نویل تنها توی کوپه نشسته و داره طرز صحیح نوشیدن چای رو به تره ور آموزش میده .

در همین لحظه در کوپه باز میشه و هری پاتر میاد تو .
هری پاتر : سلام چطوری خوبی ؟ چه خبر ؟ من دنیل رادکلیفم ! تو خوبی ؟ جیگرتو...
نویل : اهههههههه... ایول ! ...باب مخ این اما واتسونه رو بزن دیگه !
ــ یه آدم بوقی ایه که نگو ! صد بار بهش گفتم شماره بده ، زور زد شماره ایرانسلشو داد بوقی .
ــ نگران نباش ، جوینده یابنده س !
ــ حالا اونو بیخیل ، یه دقه وزغتو میدی ؟
ــ واسه چی ؟ مگه خودت نداری ؟
ــ دارم ، جغد دارم ولی ازش خسته شدم ، یه چند دقه همینو بده دیگه .

نویل با اکراه تره ور رو ورمیداره و میده دست هری .

هری : اووووف چه جیگری هم هست !

-- نیم ساعت بعد --
نویل تنها توی کوپه نشسته و داره کتاب قدیسین مرگبار با ترجمه وبلاگ هری پاتر 2000 رو میخونه . ( زیرنویس : بیایید دست به دست هم دهیم و قانون کپی رایت را ارج نهیم ! )

در کوپه باز میشه و هری میاد تو ، تره ور تو دستشه .
هری : بیا عزیز ، دستت درد نکنه ، خیلی حال داد ، پنج دقیقه من پنج دقیقه اون ...

نویل میره جلو و تره ور رو از دست هری میگیره و شروع به نوازشش میکنه .

-- چند دقیقه بعد--
در کوپه باز میشه و اسنیپ با موهای سیخ سیخ و خیلی فشن و اینا میاد تو .
اسنیپ :
نویل : ایول چه تیپی !
اسنیپ : هوووم...یه مغازه ای هست تو هاگزمید اسمش مغازه اتو موی اسنیپه ! مال خودمه ! خواستی بیا !
نویل : میام حتما !
اسنیپ : چیزه... یه دقه همون وزغتو میدی ؟
نویل :

-- نیم ساعت بعد --
اسنیپ تره ور رو پس میاره .

اسنیپ :
تره ور :
نویل :
اسنیپ : چه وزغ جیگری داری !

جلوی در هاگوارتز
نویل : تره ور جون ، میگن که خوابگاه ها جداست ، نظر تو چیه ؟
تره ور : خیلی خوبه که دختر و پسرا از هم جدا هستن ! این طوری بچه ها از همون اول آدم بار میان و سالم رشد میکنن .

داخل هاگوارتز
صحنه های فجیع بی ناموسی !

جرج ویزلی و آنجلینا جانسون جلوی هم واستادن و در حال صحبت هستن . جرج در حالی که به برجستگی ای روی شلوارش اشاره میکنه میگه : بیا مسابقه بیست سوال بازی کنیم ! حدس بزن این برجستگیه چیه ...
آنجلینا: تو جیب جا میشه ؟
جرج: بستگی داره سایز جیب چی باشه ولی عموما نمیشه گفت که تو جیب جا میشه .
آنجلینا : اوه چه خوب... خصوصیه یا عمومی ؟
جرج: همه میتونن ازش استفاده کنن .
آنجلینا : خوردنیه ؟
جرج : اگه خوردنی بود که میدادم بخوریش !!
آنجلینا : نمیدونم باب بگو دیگه .

جرج دست میکنه تو جیبش و یه دسته گل ، همون چیزی که موجب ایجاد برجستگی میشد رو بیرون میاره و میده به آنجلینا .
آنجلینا :

دامبلدور و مک گونگال کنار هم نشستن .
دامبل : اوففف... مینروا جون چقدر جیگر شدی ، هلوتو بخورم !
مینروا :
کارگردان : کات ! آقا کات ! ای بابا ! دوباره می گیریم .
دامبل : اوففف... مینروا جون چقدر هلو شدی ، جیگرتو بخورم !
مینروا :

نیک بی سر توی هوا شناوره و با بانوی خاکستری ( همون یارو شبح ریون !) داره حرف میزنه .
نیک : شما چقدر متشخص هستین ! این شخصیت رو از چه کسی به ارث بردین احیانا ؟
ــ از مادرم راونا ، اونم خیلی متشخص بودش .

تره ور : این جا چقدر فساد جریان داره ! از بالا بودن درصد انرژی منفی خفه شدم !

دو جغد در حال صحبت با هم هستن و تره ور داره نگاشون میکنه .
ــ میگن اونورا یه مدرسه ای هست به اسم آکوارتس که مخصوص موجودات جادوئیه ، موجودات جادویی اداره ش میکنن و خیلی جای خفنیه !
ــ هوم اوهوم .

تره ور با خودش : عجب ! مدرسه ای برای موجودات جادویی ! جایی که فساد توش راهی نداره ! اوفففف...من باید برم آکوارتس ! جای من این جا نیست !

یه لحظه که نویل انگشتش تو دماغش بود ، تره ور از فرصت استفاده کرد و سریع پا به فرار گذاشت و انقدر دوید و دوید و دوید تا شونصد ها کیلومتر از هاگوارتز دور شد ، بعد به این نتیجه رسید که باید به دنبال آدرس آکوارتس بگرده .
در همین افکار بود که تالبویی جلوش دید که روش نوشته شده بود : آکوارتس ــ شونصد کیلومتر

تره ور : ایول بالاخره رسیدم !

و شونصد کیلومتر دیگه میدوه .

آکوارتس
تره ور جلوی یه پری دریایی که منشی اونجا بود ایستاده و در حال صحبته .

تره ور : اومدم تو مدرسه ثبت نام کنم .
پری دریایی : اوه شما یه کم دیر اومدین ، توی آکوارتس این طوریه که کلاسا از اول تابستون شروع میشه و اول مهر یه امتحان از ملت میگیریم و تمام .
تره ور : خب من الان چی کار کنم ؟
پری دریایی : از شانس شما تا چند دقه دیگه امتحان شروع میشه و شما هم میتونین توش شرکت کنین و در صورت قبولی در تابستان بعدی در کلاس های آکوارتس شرکت کنید.
تره ور : آها ایول...بعدامتحان چه درسی هست الان ؟
پری دریایی : یه امتحان کلی هست از همه درس ها ، موفق باشید .

تره ور وارد سالن امتحان میشه ، سالن پر بود از جک و جونور های جادویی که روی صندلی ها نشسته و منتظر شروع امتحان بودن .
تره ور کنار موجود پشمالوی پنج پایی میشینه که با هر دستش یه قلم پر گرفته و شدیدا آماده جواب دادن و تست زدن و پر کردن و غیره س.

-- چند دقیقه بعد ، بعد از توزیع ورقه ها --
تره ور به موجود پنج پا نگاه میکنه که بالای ورقه ش مینویسه : مک بون پشمالو .

تره ور : آقا بی زحمت یه دونه قلم پر مرحمت میکنی ؟ هیچی ندارم بنویسم .
مک بون : مگه خودت نداری ؟
تره ور : نه ندارم .
مک بون : چی کار کنم که نداری ، میخواستی یه چیزی با خودت بیاری بنویسی .
تره ور : یهویی شد ... حالا تو که پنج تا قلم پر داری یکیشو بده دیگه .
مک بون : نمی دم آقا نمی دم ! میخواستی یه قلم پر بیاری واسه خودت ! اصلا چیز خوردی دست خالی پاشدی اومدی امتحان بدی !

هدویگ که کنار تره ور نشسته بود و فلاکت و بدبختی تره ور رو می دید یه قلم پر ورداشت داد به تره ور .

تره ور : دست شما درد نکنه ! چه قلم پر خوشگل ناز جیگری داری !
هدویگ : قابل شما رو نداره
تره ور : شما جغد هری پاتر نیستی ؟
هدویگ : چرا ولی وقتی که این قضیه آکوارتسو شنیدم از دهن بچه ها اومدم این جا و یه هویج هم رنگ کردم گذاشتم جای خودم .

-- دو دقیقه بعد --
تره ور سرشو روی برگه خم کرده و به سوال " چگونه دراز نشست برویم ؟" نگاه میکنه .
تره ور توی برگه ش مینویسه : به سادگی هر چه تمام تر ، ابتدا روی زمین دراز می کشیم ، برای بهتر شدن کیفیت و سرعت دراز نشست بهتر است که فردی جلویمان بنشیند و با ما قاطی و محکم شود و بعد ما باید خم و راست شویم و عمل درازنشست را انجام دهیم ، اصولا باید در یک دقیقه 35 بار خم و راست شویم و کلا جواب این سوال به عبارت ساده تر ، بخوابیم و بریم .

تره ور میرفت که سوال بعدی رو جواب بده که صحنه ای دید که اونو کلا از ادامه نوشتن بازداشت .

چند پری و داف دریایی موجودات جادویی کیک و آبمیوه تقسیم می کردند و آنان را شارژ می کردن تا سوالات را بهتر جواب دهند و همچنین ( اوه این جا حتما باید سانسور بشه !)

تره ور با عصبانیت بلند میشه و در حالی که برگه شو پاره میکنه و فحش خارمادر میده ازآکوارتس خارج میشه .

تره ور : اه ! هیچ جایی نیست که در اون جا فساد نباشه ! تف ! اه خوب نشد...خخخ... تف ! تف به این زندگی ! من آخرش یه جایی رو پیدا میکنم که با روحیات لطیفم سازگاری داشته باشه !!

و تره ور اونقدر دوید و دوید و دوید تا آخرش دست و پاش با هم یکی شدن ولی اون دست بردار نبود و همچنان در پی مکانی برای زندگی بود که توش هیچ گونه فسادی از هیچ نوعی نباشه .

وسط بیابونی بی آب و علف
تره ور از دور کلبه ای می بینه . از یه رهگذری که از اون بیابون رد می شد میپرسه : اون کلبه مال کیه ؟
رهگذر : توی اون کلبه استاد ایکس زندگی میکنه .
تره ور : ایکس ؟! داداشش هم ایگرگه حتما ؟ ها ؟
رهگذر : عزیز چقدر بامزه ای تو.. آدم مرموزیه ، میگن چون که نتونسته بود جای سالمی برای زندگی پیدا کنه این جا زندگی میکنه ، حتی هاگوارتز هم نرفت چون نتونست اون همه فساد رو تحمل کنه و الان هم دور از بقیه مردم زندگی میکنه و در ضمن... استاد کنگ فو هم هستش !

تره ور با خودش : خیلی ممنون آقای رهگذر... هومم ...ایول ! این جا همون جایی هست که باید باشم ، باید با استاد ایکس زندگی کنم ... اما چه جوری وارد خونش بشم برم در بزنم بگم لطفا جون مادرت منو تو خونت راه بده ؟

-- نیم ساعت بعد --
تره ور در حالی که خیلی خوشحاله مرتبا فریاد می زنه : اوره کا ! اوره کا !

اون به سمت کلبه راه میفته و با خودش میگه : باید خودمو تو یه پارچه بپیچم و در بزنم و جلوی در بخوابم و نقش یه نوزاد رو بازی کنم ! این طوری اون منو بزرگ میکنه !!

دقایقی بعد درحالی که تره ور یه پارچه سفید بزرگ از کارگردان گرفته و دور بدنش پیچیده آماده در زدن و اجرای نقشه س .
تق تق !
تره ور سریع میخوابه رو زمین و برای این که به نوزاد شباهت بیشتری پیدا کنه شروع به گریه کردن میکنه .
چند لحظه بعد ایکس که پیرمردی ریزه میزه و لاغر بود درو باز میکنه .

ایکس : هوممم... کی این بچه رو گذاشته این جا ... هوممم من باید بزرگش کنم .... هوممم م هیچ وقت بچه نداشتم ! این بچه رو مثل خودم تربیت می کنم ، به یه انسان سالم تربیتش میکنم ، کنگ فو یادش میدم و غیره !

ایکس تره ور رو ورمیداره و وقتی که پارچه رو از رو صورت تره ور کنار میزنه با تعجب فریاد میزنه : این یه وزغه ! هوممم ولی مشکلی نیست.... چرا قیافش درهم بر هم و عجیب غریبه ، انگار پیر به دنیا اومده و هر چقدر زمان بگذره قراره جوون تر بشه !!!
( درهم برهم بودن قیافه تره ور به خاطر خستگی شدید ، عرق و آفتاب سوختگی ای در حد تیم ملی بود .)

ایکس : من اسم تو را بنجامین می گذارم ! بنجامین وزغ ! باشد که همانند من شوی ! ( )
تره ور : اسم من تره وره ! من قورباغه ام .
ایکس : هوممم... تو حرف زدن بلدی ! تو یه قورباغه استثنایی هستی !
تره ور : آره دیگه چی کار کنیم... البته من وزغم .
ایکس : بیا تو ...
تره ور با خودش : بالاخره به آسایش رسیدم .
ایکس : پدر و مادرت چرا تو رو این جا ول کردن ؟ اصلا یادت هست ننه باباتو ؟
تره ور : همون اول که به دنیا اومدم این پارچه رو پیچیدن دورم و من الان اولین باره که چشم باز کردم و دارم می بینم دنیا رو .
ایکس : هوممم... تو واقعا دارای قدرت های فوق مخوفی هستی ! تو می تونی خیلی کارها رو انجام بدی ! تو باید پیش من زندگی کنی و من بزرگت کنم تا بتونی به قدرت های مخوف فرا افسانه ای دست پیدا کنی !
تره ور : حالا زحمت نمیدم ...
ایکس : نه ! تو باید پیش من پرورش پیدا کنی تابتونی از قدرت هات در حد تیم ملی استفاده کنی !
تره ور : البته زیاد موافق نیستم ولی چون شما زیاد اصرار می کنین ، چشم پیش شما میمونم راستی اسم شریف شما چیه ؟
ایکس : بنده ایکس هستم ! و از الان هم گادفادر تو هستم و هر چی بلدم بهت یاد میدم تا به موجود استثنایی تبدیل بشی !
تره ور : میشه بگین من چه قدرت به خصوصی دارم الان ؟
ایکس : همین که درحالی که نوزاد هستی حافظه قوی و قدرت تفکر و اینا داری !
تره ور که خودش از خودش کفش بریده بود :
ایکس : بیا تا جای خوابت رو بهت نشون بدم ...

سال ها بعد!...
تره ور که تمرینات فوق تخصصی رو زیر نظر استاد ایکس گذرونده و در کنگ فو ، سانگ شو ، شطرنج ، چوگان ، هفت سنگ ، ادبیات ، نقاشی با پاستل ، قالیبافی ، معرق و غیره به حد استادی و خدایی رسیده .

ایکس : تره ور ! الان تو دیگه آماده شدی تا من اون راز خلی خفن رو بهت بگم !
تره ور : بگین استاد ، من سراپا گوشم .
ایکس : اول باید توانایی هات به من ثابت بشه... بگو ببینم ، تو این مدت ... در زمینه ادبیات اثری از خودت داری ؟ کتابی چیزی ؟
تره ور : اوه آره استاد ، من همین دیشب نوشتن دیوان شعرمو تموم کردم !
ایکس با تعجب و شوق و ذوق و خوشحالی : ایول ! چی نوشتی حالا ؟ بیار بخونیم ...

تره ور یه کتاب از تو جیبش درمیاره که رو جلدش نوشته " لیلی و شیرین " .و میده به ایکس .

ایکس شروع به خوندن کتاب میکنه و با افسوس میگه : چقدر بی ناموسی ! ظاهرا در زمینه ادبیات یکم ضعیف عمل کردم وبد پرورشت دادم... اما مشکلی نیست ! من اون راز رو بهت میگم ...
تره ور وسط حرف میپره ومیگه : این رازی که شما ازش حرف می زنین چی هست ؟
ایکس : یه چیز خیلی مخوف که اگه کسی بهش دست پیدا کنه صاحب قدرت فرا افسانه ای میشه ، البته این قدرت رو تو فقط با گفتن من پیدا نمی کنی ... مثل یه گنج میمونه که خودت باید بعدا بری و پیداش کنی .
تره ور که شدیدا بوق گیج میزنه میگه : استاد بگو دیگه رازو .
ایکس : اول باید به من نشون بدی که لیاقتشو داری .

یه غار خیلی تاریک و سیاه
روی زمین پر از اسکلت و جمجمه و تار عنکبوت و بطری های آب معدنی خالی بود و همه چی بوی ترس می داد !!
تره ور : من می ترسم !

ایکس قرار گذاشته که اگه تره ور بتونه از غار صحیح و سالم بیرون بیاد راز رو بهش بگه .
ناگهان صدای غرشی شنیده میشه و یه موجود خیلی سیاه و ترسناک و وحشتناک میاد جلوی تره ور .
ده دوازده تا مار از یکی از سوراخ های بدن اون موجود زده بود بیرون و اون مارها از گوشت اطراف سوراخ تغزیه میکردن و خیلی صحنه بیناموسی و زننده بود !!!
موجود مخوف : یوهاهاهاهاهاهاها ! از من میترسی ؟
تره ور : باب تاریکه نمیبینمت بیا جلوتر بوقی .

موجود مخوف میاد جلوتر و میگه : حالا دیدی ؟
تره ور : نه آقا تاریکه ! ای بابا...

در همین لحظه نورپرداز گرامی نور میندازه وسط و تره ور موجود مخوف رو میبینه و میفهمه که کیه !!
تره ور : لرد لاس !
لردلاس : حالا که خوردمت وهضمت کردم و به پشگل تبدیلت کردم می فهمی !! هاهاهاها !

لرد لاس جلوتر میاد تا به تره ور حمله کنه اما تره ور زبونشو میکنه تو همون سوراخی که مارها ازش زدن بیرون و همین طور فشار میده و میچرخونه و اینا تا این که بالاخره لردلاس از درد میمیره !

تره ور زبونشو از تو سوراخ میاره بیرون و به عقب برمیگرده ، با کشته شدن لردلاس ، در غار به طور اتوماتیک باز میشه و تره ور با خوشحالی از غار میاد بیرون !

کلبه استاد
تره ور و ایکس جلوی هم نشستن و همه جا ساکته و تره ور منتظر شنیدن رازه .

ایکس : خب تو توی این مدت توانایی هاتو نشون دادی و من الان آماده م تا راز رو بهت بگم ... اون راز فقط و فقط کلمه " آه " هستش .
تره ور با تعجب : آه ؟!
ایکس : بله ، توی این کلمه راز های فراوانی پنهان شده که هنوز کسی به اون راز پی نبرده ، خیلی از شاعرا و نویسنده ها به صورت زیرپوستی و پنهانی به کلمه آه اشاره کردن ... برای این که بهتر بفهمی بیا اینو بخون .

و بعد یه کاغذ میده به تره ور و اون هم شروع به خوندن میکنه :
نقل قول:

رومئو و ژولیت
رومئو : ای ژولیت ! همانا بپر خونه ای خالی گیر بیارو اینا تاآه آه و اینا .

ارباب حلقه ها
فرودو : چه حلقه ی تنگیه ! تو انگشم گیر کرده و با تف و کف و صابون هم در نمیاد ! آه!

بر باد رفته
اسکارلت : آخ ! اوی ! اوپس ! وای ! آه! دستم موند لای در !

خواجه تاجدار
آغا محمد خان : بی زحمت همون لیوان آب رو بده من .

لیلی و مجنون
مجنون : آه ای لیلی ! جیگرت را بده تا مصرف کنیم اندکی !

بی نوایان
ژان والژان : آه آه...

سرزمین اشباح
دارن شان : لارتن پاشو بریم ترقه هوا کنیم .
لارتن :اَه اَه! ترقه چیه دیگه باب

خاطرات مرلین کبیر
گفتم آه آه
گفتا چرا آه آه؟
گفتم چون آه آه
گفتا آه آه؟
گفتم آره دیگه بوقی آه آه
گفتا هوممم... پس آه آه!!!
من نیز در پی او گفتم آه آه...


ایکس : بازم هست .
و بعد به چند تابلو که روی دیوار نصب شده بود اشاره میکنه .

تره ور به سمت تابلوها میره.
ایکس به تابلوی ماشین بوگاتی ویرون ! اشاره میکنه و میگه : این خیلی جالبه .
تره ور : آره استاد ! شنیدم صفر تا صدش فقط 2.5 ثانیه س !
ایکس : منظورم اون نبود ...

بعد با چوبدستیش به کاپوت ماشین اشاره میکنه و کاپوت باز میشه و موتور نمایان میشه .
ایکس : حالا تف بزن به چشمات و به موتور نگاه کن و بگو چی می بینی ؟

تره ور که خیلی تعجب کرده بود یه تف میندازه کف دستاشو و بعد میماله به چشماش و به موتور بوگاتی نگاه میکنه .
تره ور : ... وای استاد ! روی موتورش به 24زبان زنده دنیا نوشته آه !!

ایکس به سراغ تابلوی بعدی میره که نقاشی مونالیزا هستش .
ایکس چند بار با نوک چوبدیتسش روی نقاشی و نقاشی زوم میشه .
ایکس : خوب نگاه کن .

تره ور که با دقت نقاشی رو نگاه میکنه می فهمه که کل نقاشی از ذرات ریز کلمه آه تشکیل شده !

ایکس : بیا حالا چند تا فیلم رو ببین که توش کلمه آه به وفور گفته میشه .
تره ور :

-- چند ساعت بعد --
ایکس : حالا فهمیدی که آه خیلی کلمه مخوفیه و حالا باید بفهمی که دقیقا چه معنی ای میده و چرا ملت انقدر ازش استفاده کردن ، بر طبق افسانه ها اگه کسی بتونه به معنای کلمه آه دست پیدا کنه صاحب قدرتی افسانه ای و خیلی خفن میشه و اینا .
تره ور : حالا چه جوری باید بفهمم معنی واقعیشو ؟

ایکس از جیبش یه بطری کوچک درمیاره که توش مقدار خیلی کمی ( دو الی پنج قطره !) معجون سبز رنگ وجود داره .
ایکس : با خوردن این .
تره ور : با خوردن کدوم ؟
ایکس : با خوردن این دیگه ، این معجونه رو میگم... در طول تاریخ افراد زیادی از این معجون خوردن و قدرت های خیلی سوپری پیدا کردن و الان از این معجون فقط همین یه ذره مونده و اونم تو باید بخوریش... البته این معجون فقط به مدت یه سال تو رو قدرتمند میکنه وبعدش به حالت اول بر می گردی ، الان تو میای اینو میخوریش...
تره ور : کدومو ؟
ایکس : این معجونه رو میگم ! خب تو الان میای اینو میخوریش و بعد برای یک سال صاحب قدرت عجیبی میشی و توانایی های خاصی پیدا میکنی که باید با کمک این قدرتت دنبال پیدا کردن معنی واقعی کلمه آه بری و صاحب قدرت جاودانه بشی !
تره ور که به وجد اومده میگه : استاد وقتو تلف نکن ! بده اون معجونو .

ایکس در حالی که داره بطری رو میده به دست تره ور میگه : امیدوارم تو این یه سال از قدرتت در راه درست استفاده کنی .
تره ور معجونو میخوره و بعد درحالی که از خودش نور تراوش میکنه و چند سانت از زمین جدا شده ، احساس میکنه که قادره هر کاری انجام بده و هیچ چیز جلودارش نیست و اون الان خفن ترین و قدرتمند ترین موجود روی کره زمینه .

تره ور در حالی که خیلی جوگیر شده فریاد میزنه : من از این به بعد سوپر قورباغه...اهم... سوپر وزغ هستم !


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
کاهنان اعظم ایفای نقش


صفحه تیره و تار میشه و بعد از چند لحظه مجددا جان میگیره و عباراتی با خطوط ظریف مصر باستان روی صفحه نقش میبنده ؛ لحظاتی بی حرکت میمونه و به آرامی محو میشه و ترجمش ظاهر میشه :

قوانین مصر باستان ، شکل گرفته به دستور آمن هوتب اول :

نقل قول:
1- کشور مصر ، کشوری عمومي و آزاد است و كسي نبايد به هر صورت جملاتي كه خلاف عرف جامعه است در آن مطرح کند زیرا با این جملات و مطالب برخورد خواهد شد . همچنين نام - لقب - تصویر يا هر چيزي كه خلاف عرف باشد بنا به همين مورد محکوم خواهند شد .

2- برای آشنایی با اینکه اصلا مصر! چیست و برای اینکه با کشور مصر آشنا شوید لوح ِ مصر چیست ؟ را بخوانید. هدف اين شهر ها اين است كه مردم اوقات خوشي را در آن بگذرانند و دوستي هاي آنها تداوم يابد. و کسانی که در زمینه فرمانروایی با هم تفاهم دارند بتوانند افکار و ایده های خود را با هم فکرانشان در میان بگذارند. همانطور كه ميدانيد هر كس عقيده اي براي خودش دارد و در عين حال ممكن است شما با اين عقيده مخالف يا موافق باشيد ولی اگر با افکار یک نفر موافق نیستید نبايد به مخالفت و دشمني با خود شخص پرداخته و باعث دشمني در بین مردم شويد بدانيد كه نظر هر كس هر چه هم با نظر شما منافات داشته باشد محترم است. اگر شما به هر صورت به دشمني با خود اشخاص بپردازيد به شما هشدار داده شده و در مرحله بعد در زندان ِ زاویرا زندانی شده و سپس توسط فرماندهان لشکر گردن زنی خواهید شد .

3- مسئولان اين کشور شامل خدایگان مصر و مشاورین اعظم فرمانروا هستند و بدانيد كه هيچ كدام از ما از این مسوولیت نفع مادی نمیبریم بلكه هدف ما تأمین گندم مورد نیاز برای مردم و نشان دادن برتری اشراف زادگان و پیشرفت مصر و طبس و هر چه جلوتر بردن آن است و انگيزه ما فقط همين است كه طرفداران خدای آمون هستیم . ما از تمام نظرات سازنده شما در هر لوح سنگی یا کاغذِ دست نویس استقبال ميكنيم ولي بدانيد كه نظر مسئولان نظر نهايي خواهد بود. اگر شما به مخالفت با مسئولان کشور بپردازيد وي وظيفه دارد به شما توضيح دهد و مسايلي را كه قابل مطرح شدن در شهرها نيست، به صورت پیام توسط ندیمه ها ارسال كند ولي تصميم نهايي با مسئولان مصر باستان است.

4- لطفا به طرز احترام گذاشتن خود به بزرگان و سران مصر و بالاخص طبس از نظر اصیل بودن و محترمانه بودن آن دقت نمایید .( مگر در موارد خاصي كه از قصد به یکی از دوستان خود که جزو بزرگان است احترام نمیگذارید) به اين مورد توجه كنيد كه احترام ها و تعظیماتی که دارای اصالت نیستند توسط بزرگان نادیده گرفته میشوند . با کمی سعی و کوشش میتوانید بدون اشتباه دست هایتان را روی یکدیگر قرار داده و با زاویه مناسب در برابر بزرگان خم شوید .

و ...


صدای موزیک نامفهومی طنین اندازه میشه و در حالیکه در حواشی صفحه تصاویری از مجسمه فراعنه مصر و خدایان معابد نمایش داده میشه ، اسامی عوامل فیلم نشان داده میشه .


بازیگران :
هری پاتر .................... آمن هوتب اول
پرسی ویزلی ............... آمن هوتب چهارم
آنیتا دامبلدور ................ بانو تی ، مادر آمن هوتب چهارم
ایگور کارکاروف .............. یوزارسیف
سالازار اسلیترین .......... آنخ ماهو ، کاهن اعظم
آلبوس سوروس پاتر ....... مالک
سیریوس بلک .............. آپوکی کاهن
گلگومات ..................... ایناروس
ونوس ........................ خوابگذار اعظم
ابرفورث دامبلدور ............ ریمای کاهن
لوسیوس مالفوی ........... اینفر کبتاه
مالدبر ......................... آپوپیس
ندیمه ها ..................... اعضای تازه وارد


فیلمبرداران :
مونتگومری
بلاتریکس لسترنج


صدابردار :
رون ویزلی


گروه مشاوره :
مشاور صحنه های طنز : توحید ظفر پور
مشاور صحنه های خشن : لرد ولدمورت
مشاور صحنه های منطقی : هری پاتر
مشاور صحنه های مذهبی : کالین کریوی
مشاور صحنه های بیناموسی : آلبوس دامبلدور
مشاور صحنه های کسل کننده و تابع قانون های بین المللی : اینیگو ایماگو


اماکن :
جادوگران ........................... مصر
اتحاد گروه خاکستری ............ معبد آمون
هاگوارتز ............................ قصر آمن هوتب
ایستگاه کینگز کراس ............ دفتر یوزارسیف


فیلمنامه :
آنتونین دالاهوف
نارسیسا مالفوی


گروه کارگردانی :
دستیار اول کارگردان : بلیز زابینی
دستیار دوم کارگردان : جیمز سیریوس پاتر
دستیار سوم کارگردان : پرفسور کوییرل
دستیار چهارم کارگردان : پیوز
دستیار پنجم کارگردان : ایگور کارکاروف

تهیه کننده و کارگردان : پرسی ویزلی


با تشکر :
با تشکر از اهالی و مسئولان شهر لندن آلبوس سوروس پاتر و مری باود بابت انجام هماهنگی های لازم
با تشکر از نحوه برخورد بابت ارائه سوژه های جدید به نویسندگان فیلمنامه و گروه مشاورین
با تشکر از مسئولان برگزاری انتخابات ماهانه بابت ایجاد انگیزه در بین عوامل فیلم جهت تسخیر عناوین موجود
با تشکر از وزارت سحر و جادو بابت ارائه قدیمی ترین و خسته کننده ترین سوژه ها در دفتر وزیر اعظم
و با تشکر از همه عزیزانی که ما را در تهیه و ساخت این فیلم یاری نمودند .





دوربین به آرامی از بین مردم ِ در حال ِ تردد در خیابان میگذره و در حالیکه به معبد آمون نزدیک میشه ، به سمت ِ بالا هدایت میشه و اوج میگیره و نمایی بسته از محوطه معبد رو به نمایش میگذاره ؛ صفحه یک آن تار میشه ، این بار صداهای عجیبی که مربوط به زمزمه های پرستندگان خدایگان آمون هست شنیده میشه و دوربین نمایی از کاهنان معبد رو نشون میده .


معبد آمون

کاهن اعظم : به نظرِ من این یوزارسیف از طرفی برای ما خطرناک هست و از طرف دیگه بخشی از کارهایی که انجام میده به سود ما هست !

آپوکی : عالی جناب ، ما باید جلوی فعالیت یوزارسیف رو بگیریم. او باعث میشه که ما اونطور که نیاز هست نتونیم خودمون رو بین مردم مصر جا کنیم، این باعث کمرنگ شدن نقش معبد آمون در مصر میشه . ما باید یوزارسیف رو له کنیم !

ریما : بله ، قصد ِ ما این هست که مصر رو به زمان ِ پیشتر برگردونیم ، یعنی زمانی که معبد آمون توی اوج ِ خودش بود و همه آمون رو میپرستیدند و هدایای گران بهایی براش می آوردند !

کاهن اعظم : درست میگی ، مصر ِ جدید خیلی خسته کننده هست ، ما باید مصر رو به همون حالتی بر گردونیم که سال ها پیش بود ، چون میدونید که مصر ِ جدید خیلی پیشرفت کرده و برای ما جذابیتی نداره ، یادَش بخیر ، چطور ما کاهن ها با چوب های خود به سر و کله هم دیگر میزدیم در معبد ، نیروهای نوشابه ای نیز چه جذابیتی داشتند وقتی به کمک ِ ما می آمدند !

آپوکی : یادش بخیر پیژامه پارتی ها ؛ چقدر با گیلدی دست در سوراخ چشم های مجسمه های آمون میکردیم و میخندیدیم !


صفحه برای چندمین بار تاریک میشه و این بار نمایی از مجسمه های عظیم مقابل قصر آمن هوتب رو نمایش میده و بعد از چند لحظه به آرامی وارد قصر میشه .


قصر آمن هوتب

آمن هوتب در حالی که با تشویش و نگرانی مشغول قدم زدن در سرسراست ، زیر لب خطاب به یوزارسیف زمزمه میکند : ما باید جلوی کاهنان معبد را بگیریم ! آنها نه تنها نمیتوانند قدرت خود را تثبیت کنند بر مصر ، بلکه با کارهایشان از ارزش های مصر نیز می کاهند !

یوزارسیف دستی به ریش های مرتبش کشید و گفت : مطمئنا فرمانروای دانای مصر ایده ای برای این دارند ، ولی از نظر ِ من مشکل معبد آمون و کاهنان این است که گذشته مصر را برتر میدانسته اند و حالا قصد دارند با زنده کردن خاطرات خود در مصر ِ گذشته ، به عیش و خوش گذرانی بپردازند !

آمن هوتب با عصبانیت گفت : ای نادان ها ! با اینکه من در آن زمان کودکی بیش نبودم ، ولی به خوبی از اعمال و کارهایشان خبر دارم ! آنها در گذشته هم کارهایشان بی معنا و فاقد ارزش بود ‍!

- بانو تی ، مادر آمن هوتب چهارم وارد میشوند !

بانو تی با عصبانیت به سمت ِ آمن هوتب می آید و بدون کوچکترین توجهی به یوزارسیف ، فریاد میزند : شنیده ام که قصد داری با کاهنان ِ معبد آمون مقابله کنی ! تو چطور میتوانی با این کار علاوه بر بی ارزش نشان دادن کاهنان ، با خدای آمون نیز مخالفت کنی ! من برای آنها احترام زیادی قائل هستم و از آنجایی که بسیار با کاهنان برخورد داشته ام میدانم که لازمه ی حکومت هر فرمانروایی در مصر ، ابتدا ابراز موافقت با آنان است !

آمن هوتب لبخند تلخی زد و گفت : مادر ! من خود میدانم که چطور باید با آنان برخورد کنم ، کارهای آنان باعث ِ بی ارزش شدن ِ فعالیت های ماست ! آنان دچار خود بزرگ بینی مفرط شده اند !

بانو تی چشم غره ای رفت و گفت : روزی را میبینم که به شدت از مقابله با معبد و خدای آمون پشیمانی و آن موقع دیگر پشیمانی سودی ندارد ! و نگاهی به یوزارسیف انداخت و از سرسرا خارج شد !

آمن هوتب لبخندی زد و رو به یوزارسیف گفت : ای یوزارسیف حکیم ، نظره تو در مورد ِ مقابله با کاهنان و معبد چیست ؟!

یوزارسیف در پاسخ لبخندی زد و گفت : جناب فرمانروا ، اگر دقت کرده باشید ، آنها با همین فعالیت های خود در این چند وقت اخیر ، به اندازه ی کافی خود را به مردم ِ مصر شناساندند و از ارزش خود و معبد آمون بیش از پیش کاستند ، ایشان خود اسباب نابودیشان را فراهم کردند ، به نظر ِمن نیازی به انجام کار ِ خاص یا مقابله مستقیم با ایشان نیست ، چرا که خود در حال ِ انجام این کار هستند !!


دفتر یوزارسیف

یوزارسیف ، در حالیکه دستانش را روی شانه ی مالک و ایناروس قرار داده ، خطاب به آنان میگوید : من از شما میخواهم که در مورد ِ فعالیت های اخیر ِ کاهنان معبد برایم خبر بیاورید و بفهمید که ایشان در این مدت چه کارهایی انجام داده اند !

مالک : من سالهاست که در جستجوی شما هستم و این برای من افتخار ِ بزرگی است که بتوانم به شما خدمتی کنم !

ایناروس : حتما عالی جناب

ساعتی بعد

هر دو نفر بازگشته و با یکدیگر وارد دفتر عالی جناب یوزارسیف عزیز ِ مصر میشوند .

مالک : من به خوبی کاهن اعظم را در نظر گرفتم ، او با اینکه عقیده دارد سعیش این است که به مصر ِ گذشته برگردد ، ولی همچنان از سوژه های کهنه ای که ما در گذشته استفاده میکردیم و الان آنان را بی ارزش میپنداریم استفاده مینماید ! البته باید اعتراف کنم ، فعالیت وی چنان نا متوازن است که من فعالیت آپوپیس را بیشتر از وی ترجیح میدهم ! او هنوز به آسلام و دستمال های اسکاور پای بند است !!

بعد از او ایناروس تعظیم کوتاهی کرد و ادامه داد : عالی جناب ، همانطور که جناب ِ مالک گفتند فعالیت ایشان بسیار نا متوازن است ! به نظره من بی ارزش ترین فعالیت ها از طرف ِ ندیمه ها ، قابل تحمل تر از با ارزش ترین فعالیت ها از نظر ِ کاهنین معبد است ! به طوری که هر یک از آنان در انتهای هر یک از فعالیت های خود متذکر میشوند که کارشان قابل ِ ادامه دادن نیست !!


معبد آمون

کاهن اعظم : من همینک خواب دیدم که مصر دارد به گذشته بر میگردد ، این خواب تعبیرش چیست ؟!

خوابگذار اعظم تعظیم کوتاهی میکنه و در همان نقطه ای که ایستاده مینشینه و کاسه ی آبی که همراه خودش آورده رو مقابلش قرار میده و تعدادی سنگ ِ رنگ و وارنگ و در اندازه های مختلف رو روی زمین میریزه ؛ بعد از چند لحظه سنگ ها رو بر میداره و در درون آب میندازه ، لحظه ای چشمانش رو میبنده و بعد مجددا به آب خیره میشه . بعد از انجام ِ چند باره این کار از جا بلند میشه ، و میگه : عالی جناب ، من تمام ِ سعی خودم را کردم ، ولی این خواب تعبیره بدیهی ای ندارد ، یعنی این اتفاق نمی افتد و به همین دلیل تعبیرش هم غیر ممکن هست !

آنخ ماهو که از این حرف ِ خوابگذار به شدت ناراحت شده ، با چوبدستیش چند بار به سر و صورت وی میکوبد و بعد فریاد میزند : ای احمق ! ما این همه مدت آداس را در اختیار تو قرار دادیم تا به خوش گذرانی بپردازی و حالا که به تو نیاز دارید از عهده این کار ِ ساده بر نمی آیی ! این ابله را ببرید و به او نشان دهید که معبد آمون میتواند یک بار ِ دیگر به مصر تسلط پیدا کند !

کاهن اعظم : آپوکی ! کسی که قرار بود کاری که میخواهم را انجام دهد کجاست ؟!

آپوکی تعظیمی کرد و به مردی که چند لحظه قبل وارد شده بود اشاره کرد و گفت : اینفر کبتاه این کار را برای ما انجام میدهد !

آنخ ماهو ، کاهن اعظم ، لبخندی زد و رو به اینفر کبتاه گفت : از چهره ات مشخص است میتوانی از پس ِ این کار بر آیی ! هدف ِ ما کوبیدن ِ یوزارسیف و بالاتر نشان دادن خودمان در مصر است ! ما باید از عزیزان مصر باشیم ! از تو میخواهم که ارزش ِ او را پایین بیاوری و اگر نیاز شد او را از بین ببری !

آپوکی و اینفر کبتاه : موهاهاها ! گاد اف رول !!


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ جمعه ۱۳ دی ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
تبعیض!

کارگردان : بادراد ریشو
بازیگران : دیکتاتور اعظم - بقال سر کوچه - جاسم تازه به دوران رسیده - آرشام - گراوپ و ماندانگاس فلچر

نکته مهم : مدیران حتماً بخوانندش!

------------------
صحنه سیاه هست و بر روی صفحه نوشته هایی میاد و همزمان راوی شروع به خوندن نوشته ها می کنه .
میدونین تبعیض چیه ؟ ت ب ع ی ض! این چیزیه که ما تو اکثر مکان های عمومی و با وجود افراد مختلف با نقش های مختلف میبینیم. خیلیا با وجود این تبعیض شکست خوردن ، خیلیا به مراد خودشون رسیدن خیلیا هم پشم حساب نشدن!

یه عده که تبعیض قائل میشن معمولاً جزو سران اون مکان یا گروه هستن!
این سران معمولاً تبعیض رو به دلایل مختلفی قائل میشن :
1. خیلی به فکر منافع گروهشونن
2. مدیران از پشت کوه اومدن
3. مدیره نمیدونه از کجا اومده و آسمون باز شده از یک جای فیل افتاده!
و هرچقدر این گزینه ها افزایش پیدا کنه احتمال قریب به یقین شما هم چهره این سران رو بیشتر می شناسین.

صحنه به مرور واضح میشه و فردی رو نشون میده که بر روی صندلی نشسته . کلاه بزرگی بر سر داره و شلوار پاچه گشاد و نظامی شکلی بر پا داره.
اسم این شخص بر پایین و در سمت چپ تصویر هک میشه.
آرشام - بلاک شده بزرگ!در رسته ی جواتیان مبارز!

آرشام با صدای بم و آهسته ای شروع به سخن گفتن می کنه.
_ خیلی برام جالبه که فراز و نشیب های این مکان عمومی رو میبینم.مسلماً از کسایی هستم که ضربه های زیادی از مدیرا خوردم خوشم هم نمیاد در موردش صحبت کنم!

صحنه عوض میشه و غولی که میشه به وضوح تشخیص داد گراوپی هست روی صحنه حاظر میشه و شروع به حرف زدن میکنه .
_ اره ... تبعیض تنها چیزی نیست که مدیرا شب و روز انجامش میدن! خیلی چیز های دیگه هست که تفننی انجام میدن ! خیلی راحت ... براشون هم مهم نیست! ککشون هم نمی گزه!

صحنه عوض میشه و ماندانگاس فلچر رو نشون میده.
_ تبعیض ، دیکتاتوری و ... چیز های حیاتی برای مدیرا هستن. نمیشه بهشون بگی شما رو به خدا امروز رو تبعیض قائل نشین! شمارو به خدا امروز یکی رو دک نکنین از سایت! این کارها مثل نون شب و روز میمونه برای مدیرا.درست بشو نیستن!

صحنه عوض میشه و زنی رو نشون میده که تازه از خواب زمستونی پا شده. چشمانش به شدت پف کرده و موهاش ژولیده شده . تلو تلو کنان پشت کامپیوترش مینشینه و بعد از گذشت یک مدت طولانی وارد سایت میشه.
از ورود شما متشکریم آنیتا دامبلدور!
در صورتی که صفحه جدید نیامد اینجارا کلیک کنید.
به سختی اولین پست رولش رو مینویسه .
بعد از ارسال اولین پست رولش متوجه میشه که براش یک بلیت ارسال شده . به اشتیاق اون رو باز میکنه و شروع به خوندن میکنه.

نقل قول:
با سلام خدمت شما. با توجه به فعالیت بسیار بسیار بسیار بسیار فراوان شما در سایت جادوگران از شما خواهش مندیم تا به جمع مدیران بپیوندید!


صحنه عوض میشه و دوباره گراوپی رو نشون میده که به زور بر روی یک صندلی نشسته.
_ درسته! ما در سال های زیاد فعالیتمون همیشه مدیران اینچنین با تجربه داشتیم و همیشه به خود می بالیم که اینگونه مدیرانی داشتیم!مدیران ما همیشه بسیار فعال بودند و هیچ گاه برای سایت کم نذاشتند!
در همین موقع صفحه سیاه میشه و یک جمله از سر بارون خون آلود بر روی صفحه میاد.

نقل قول:
ایول پست زدن بعد از دویست روز خیلی حال میده!


گراوپ با بی تفاوتی شونه هاش رو بالا میندازه و ادامه میده.
_ خیلی سخته که به یکی بگن تو شناست سفیده برای همین نمیتونی مرگ خوار بشی ولی کسی رو جزو محفلیان بکنن که در سرتاسر کتاب هری پاتر از او به عنوان یک مرگخوار نام برده شده.

صفحه سیاه میشه و اسامی تهیه کنندگان این فیلم کوچک بر روی صحنه ظاهر میشه.



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
کودکی خواهران بلک - دیدگاه اول

تهیه کننده : کمپانی بلک سیسترز

کارگردان : بلاتریکس لسترنج

نویسنده دیدگاه اول : نارسیسا مالفوی
نویسنده دیدگاه دوم : بلاتریکس لسترنج
نویسنده گمشده : آندرومیدا تانکس

بازیگران دوران خردسالی :

بلاتریکس 11 ساله
آندرومیدا 9 ساله
نارسیسا 7 ساله

تصویربردار :
سوروس اسنیپ

صدابردار :
لوسیوس مالفوی

راوی قسمت اول :
نارسیسا مالفوی

با تشکر ویژه از :
خانواده های مالفوی ، لسترنج ، بلک ، تانکس ، پاتر و لانگ باتم

************

دوربین به آهستگی از درب اتاقی شلوغ وارد می شود . نمایی از لباسهایی که کف اتاق را پر کرده اند ، کتاب هایی که با بی دقتی بسته بندی شده اند و کنار چمدانی از چرم قهوه ای رنگ قرار گرفته اند و دختری با موهای مواج مشکی که روی صندلی کنار پنجره نشسته . آرنج هایش را روی میز تحریری که جلویش قرار دارد گذاشته و صورتش را بین بازوانش پنهان کرده به طوریکه انگشتهایش در پشت گردنش به هم می رسند . دوربین ، لحظه ای روی قطره مایعی که از بین دستها ، روی میز می چکد زوم می کند و به سرعت به سمت در برمیگردد .

دختری کوچکتر با موهای قهوه ای به داخل اتاق می دود و فریاد می زند :
- بلا داره میره ... بلا داره میره ... میری و دو سال از دستت راحتم ! دیگه ریختتو نمی بینم ! امیدوارم تو هاگوارتز مدام کروشیوت کنن و یه جادوگر عاقل پیدا شه و آوداکداورات کنه !

بلاتریکس همچنان که سرش در میان دستهایش پنهان است ، با صدایی خشن به او می توپد :
- فراموش کردی که هاگوارتزم شومینه داره ؟ به پاپا میگم شومینه خوابگاهمونو به شبکه پرواز متصل کنه و هرشب میام داکسی میندازم به جونت . می دونی که این کارو می کنم !

دوربین روی چهره آندرومیدا زوم می کند . باور مطلق در صورت دخترک موج میزند . به آرامی از اتاق خارج می شود . بلاتریکس سرانجام سر بلند می کند و با صدایی نیمه بلند برای خود تکرار می کند :
- من خیلی قویم ! من احتیاجی به مادرم ندارم . من می تونم از عهدۀ مشکلاتم بربیام .

- آره میتونی خواهری . تو می تونی مواظب منم باشی . مگه نه ؟ همش چهار ساله . همین قد که سه تا تولد بگیرم ، واسه چهارمیش میام پیش تو . مگه نه ؟

دوربین ، دخترک موفرفری بلوند 7 ساله ای را نشان می دهد که با پاهای برهنه و پیراهنی چروکیده ، درحالیکه عروسکی موطلایی و بدون چشم را در آغوش گرفته از بین در باز اتاق به بلاتریکس نگاه می کند . اشک هایی مروارید گونه از چهره دختر کوچکتر جاریست .

بلاتریکس به سرعت صورت خود را پاک می کند :
- سیسی ! تو نباید گریه کنی ... فکرشو بکن چه جالبه که پاپا وقتی برم هاگوارتز شما رو می بره برزیل تا جونورای جادویی رو ببینین . خیلی هیجان انگیزه . تازه دوسال که چیزی نیس ! تا چش رو هم بذاری تموم شده و به خاطر هاگوارتز رفتن آندرو بر می گردین و می تونم ببینمتون . مرتب برات جغد میفرستم خواهر کوچولو . همه چی رو برات تعریف می کنم . مطمئن باش .

دختر کوچکتر ، با صدایی بغض آلود می پرسد :
- به نظرت اگه وقتی رفتیم برزیل ، یه کرکودیل منو بخوره میرم پیش مامان و می بینمش ؟

دختر بزرگتر خشمگین می شود و صدای ضربه سیلی به گوش می رسد ، دو دختر متحیر و مات به هم نگاه می کنند . نارسیسا گونه اش را که به سرعت ورم می کند در مشت کوچکش می فشارد . خواهر بزرگتر بریده بریده تذکر می دهد :
- دی ... دیگه ... هی ... هی ... هیچوقت ... چنین چیزی رو نگو ! م ... م ... من جز تو و پاپا هیشکیو ندارم . فهمیدی ؟

دستان یکدیگر را می گیرند و دوربین ، روی عروسک نارسیسا زوم می کند که به آهستگی به زمین می افتد و صدای گریه های دو دختر کوچک به گوش می رسد .

فعلا !


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۰ ۲۰:۴۲:۲۷
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۰ ۲۱:۲۹:۵۳


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
عله دان؟؟

----

بومش!
بیییییییژژژژژ!

- بگیرید املاک این فادِر سوخته ها رو!

دستی به درون چهار چوب تصویر آمد و به جلو اشاره کرد. سپس کم کم از دست به سمت چهره و سبیل ها و سپس به یک دستار رسید که دودهایی بخار مانند و سبز رنگ، بیرون می آمد. کوییرل فریادی کشید و دوباره جمله ی قبل را گفت:
- بگیرید املاک این فادِر سوخته ها رو!

و سپس فردی دیگر با کله ای زخم مانند( ) از بیرون به درون پرتاب شد و روی زمین افتاد. سپس ناله کنان به کوییرل گفت:

- به جون خودم نباشه، به جون ... جون دامبلدور! مدرک من الکی نیست.. ایناها ، این هم جای زخمم! باب من خود عله ام. من تحصیل کرده ام! باب من مدیر زوپسم!

کوییرل : بگیرید املاک این فادِر سوخته رو! ( نکته: به دلیل کمبود سوژه کوییرل تا آخر داستان همین رو میگه. میتونی خیلی ناراحتی دیالوگاشو نخونی! )

عله: باب نامرد حُرمت ِ اون همه کلاس خصوصی که باهات داشتم رو نگه دار! آبروم میره..

کوییرل: بگیرید املاک این فادِر سوخته رو!
عله: اینم که سوزنش گیرز کرده.. اصلا من یه چیزی میگم؛ میخوای یه کاری میکنیم! رای گیری میکنیم ببینیم کی مدیر کل باشه! خوبه؟
کوییرل: بگیریم املاک این فادر سوخته رو....!

عله:

---- خیلی بعد! ----

- گوش کنید. عزیزان! گوش فرا دهید، شما باید این برگه ها رو بردارید...

جمعیت برگه هایی که روی زمین بود را برداشتند .

- حالا دوباره خم شید این جلوییی من خیلی.. آخ پام! ..امم، هیچی نمیخواد خم شید. حالا این ورق رو بگیرید و بازش کنید.

جمعیت ورق رو باز کردند.

- حالا این عکس رو می بینید؟ هر کدوم از قسمت های این عکس شامل دهن، بینی، سوراخ گوش، سوراخ دهن، سوراخ دماغ و سایر (!)؛ رو مشاهده کنید.

جمعیت مشاهده میکنند.

- زیارت قبول،
- قبول حق!
-حاج آقا تقبرالله!؟؟؟؟؟
-من یک سوووول شرجی! داشتم.

و....

- جمعیت لطفا سکوت.
-

دست عله به سوی قلمی رفت.

- این رو بردارید و باهاش نام یکی از ما هفت مدیر رو بنویسید. نام مدیران بر روی اون برد نوشته شده تا جلوگیری بشه از قلط حای عملایی!

ملت:

پس از رای گیری

- مدیریت کل سایت؛ به گابریل دلاکور رسید.

=====

- گابر میشه پاشی؟ رسیدیم قزوین..
- قز.. وین؟
- بدو مالدبر منتظره..!
- اومدم...ولی عجب خوابی بود!



** نکته: این پست واسه این بود که شناسه ام رو از ایفای نقش پرت نکنن بیرون ! :دی **


[b]دیگه ب


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
گاج(گروه آموزشي جوگير!)

= = = = = = = = = = = = = = = =
دو پيكره ي سياه پوش،به سوي سلول تك نفره ي نويل لانگ باتم در حركت بودند.ديوانه سازها هميشه به خوبي مي دانستند نويل از چه چيزي وحشت دارد: ديدن پدر و مادر معلول خود! و در اين شب نيز قصد انجام چنين كار كثيفي را داشتند.در سلول نويل باز شد و به همراهآن موجي از توده سرماي كم فشار() كه از مناطق دمنتوريوس در جريان بودند، به بدن لاغر و نحيفش كه در آن لباس راه راه بزرگش مخفي شده بود برخورد كرد.قبل از آن كه او بتواند عكس العملي از خود نشان دهد دو ديوانه ساز به او نزديك شدند و او بدون هيچ كلامي بيهوش شد.

شايد يك ساعت،يك روز و يا يك ماه بعد،هنگامي كه او چشمان سنگين خود را باز كرد،اولين صحنه اي كه در برابرش قرار گرفت،مردي نسبتا ميان سال و كچل با كت و شلوار سياهي بود كه با شيطنت خاصي به او نويل نگاه مي كرد.نويل تصميم گرفت لب به سخن گفتن باز نكند و يا شايد اگر دوست داشت نمي توانست حرفي بزند.در اتاقي كه نويل در آن قرار داشت هيچ ديوانه سازي به چشم نمي خورد.اما همان چشم هاي شرور مرد خود بيانگر اتفاقي بد بود!

در سمت راست او پنجره اي رو به دريا قرار دشات.صداي امواج دريا بسيار خشن جلوه مي نمود.آن مرد سرش را دقيقا در روبروي كله ي نويل قرار داد.با چشم هاي كره اي شكلش نويل را از نظر گذراند و سپس بر روي صندلي مقابل نويل نشست.

-ببين نويل تنها راه خلاصي تو از اين زندان اينه كه بايد به سوال هاي من جواب بدي!وگرنه باز هم همون اتفاقات قبلي واست ميفته!ولي اين بار يه خورده وحشيانه تر!پس حاضري؟

قطره اشكي از چشمان متورم و سرخ شده ي نويل بيرون آمد و به سوي پايين جاري شد.

-شروع مي كنيم!زود شريع جواب بده ببينم مغز تسترال از چند بخش تشكيل شده؟

-

پس نمي خواي جواب بدي؟دوباره امتحان مي كنيم!در گياه بالتيمور پرسيكا چند نوع شيره يافت مي شه؟

-

-خودت خواستي نويل!

چوبدستي مرد دردستانش ظاهر شد.كروشيو!اين طلسم به سوي نويل روانه نشد.بلكه درست به پشت سرش جايي كه پدر و مادر وي ديوانه وار مي خنديدند روانه شد.خنده ي آن ها به گريه تبديل شد.نويل توانايي جيغ كشيدن نداشت.از خدا مي خواست كه همان موقع او را نابود كند.اما اتفاقات همچنان در جريان بود.

مرد مشتش را محكم بر روي ميز كوبيد و ادامه داد:

-نويل حتي اگه بتوني يكيشو جواب بدي از اين زندان نجان پيدا مي كني!سريع بگو بينم ورد كوچك كننده چيه؟

-

در هر دوره ابوالهول چند تا تخم مي ذاره؟در سال 1883 محتواي قطعنامه 322 چي بود؟جواب بده نويل!كروشيو!سول هاي گرگينه در ساختارشون چه چيزايي دارن؟در تاريخ 1713 چه اتفاقي در هاگوارتز افتاد؟

نــــــــــــه!

دوربين بر روي صورت نويل زوم شد.همه چيز به صورت اسلوموشن بود.اشك هاي نويل در حال پرتاب شدن از صورتش بود.ناگهان صدايي آسماني به گوش رسيد:

يادگيريتان را متحول مي كنيم!جي 5

به محض پايان يافتن اين جمله،دوربين با سرعت زياد از اتاق بيرون آمد.دريا را با سرعت زياد پيمود و در همان موقع نويل از خواب پريد.

با نفس هاي بلند و صدادار خود،مادربزرگ خود را ترسانده بود.هنوز صورت آن مرد خيالي كه نمي شناختش در ذهنش تجسم مي شد.

-چيزي شده عزيزم؟

-نه!

-عاليه!ببين نويل جان پشتيبان درسيت از كانون الان پشت تلفنه! مي گه عملكرد تو امتحانا بد بوده!

-جـــــــــــــــيغ!

= = = == = = = =
تيتراژ پاياني:

درخت تو گر بار دانش بگيرد!!!!! به زير آوري چرخ نيلوفري را!

لطفن يادداشت فرماييد:

97878686 كانون فرهنگي آموزش


[b]تن�


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
كپي رايت!
------------------------------------------------

صفحه كاملا سياهه و فقط در مركز صحنه نوشته اي به چشم مي خوره:
this only come to teach
نوشته رفته رفته محو مي شه و سياهي صفحه به تدريج به رنگ آبي تيره اي در مياد كه چندين لكه ي خاكستري ابر و يك ماه داسي شكل در اون به چشم مي خوره...

- لوپ..!

شي اي به داخل آب ميوفته و سطح صاف آب رو موج دار مي كنه. دوربين با يك حركت كنترل شده آرام تصويري از آسمون رو نشون مي ده.. كلاغي در ميون ابرها پرواز مي كنه و از مقابل ماه داس شكل عبور مي كنه..

ابرها پشت سر كلاغ پيچ و تاب مي خورن و يكي پس از ديگري به حروف لاتين تبديل مي شن:

Ravenwork picture proudly present..
Spical thanks to pigsar company!

دوربين بار ديگر پايين مياد و كوچه ي شلوغي رو نشون مي ده كه مملو از فروشندگان و خريداران شبانه است.

- رداي دست دو.. رداي دست چهار ..پنج.. بياين بخرين فقط يه نات فقط يه نات..
- وسايل بامزه ي شوخي.. بشتابيد.. مديران را دق بدهيد.. دو نات.. فقط دو نات..

كوچه دياگون مملو از جمعيت بود. سروصداي دست فروشاني كه در اين روزهاي اخير تعدادشان به طرز چشمگيري زياد شده بود گوش را كر مي كرد. هر دم صداي نكره اي بيخ گوش ملت بالا مي رفت كه هر جادوگر و ساحره اي را بلاجر مي كرد.

امشب اولين و آخرين باري بود كه آقاي دورسلي به حرف پتونيا گوش مي كرد و به اين مكان كثيف و مملو از ديوانه مي آمد. حالش از كساني كه لباسهاي عجيب و غريب و بوقيانه پوشيده بودند و در اطرافش پرسه مي زد به هم مي خورد.

آقاي دورسلي همانطور كه رولينگ توصيف كرده بود خپل بود و سبيل پرپشت ارزشي اي داشت. هنگام راه رفتن نوسان بامزه اي به سيبيل ها و چربي هاي شكمش مي افتاد! دورسلي همان طور كه راه مي رفت غرولند مي كرد و طبق معمول هميشه رگ شقيقه اش مثل خيار زده بود بيرون!

- پتونيا گوشهاي دادرز رو بگير مي خوام چندتا فحش بالاي هجده سال به اين ملت بوقي بدم يه كم دلم خنك شه ..
- واي خاك به سرم يه وقت ازين حرفها نزني ها..
- آخه نيگاشون كن مثل جهان هشتمي ها مي مونن.. لباسا و وسايل مزخرفشون يه طرف.. اين دست فروشي و خاك به بوقيشون يه طرف..
- فكر كنم نخست وزيرشون خيلي بي عرضه باشه.. من دفعه ي پيش دست فروش نديده....

ناگهان صورت اسب مانند پتونيا قرمز شد و فهميد كه چه بوقي خورده و سوتي فجيعي داده! اما خب آقاي دورسلي خنگ تر از اون بود كه بفهمه زنش چي گفته.. اگر هم مي فهميد، باز هم از اينكه پتونيا چند سال پيش با آرتور ويزلي به اينجا آمده بود با خبر نمي شد. اگر هم از اين با خبر مي شد باز هم از اينكه پتونيا و آرتور به كافه ي مادام پاديفوت رفته بودند خبردار نمي شد

- خاطرات من اثر گلرت گريندل والد.. اگه مي خوايد از روابط دامبلدور و گلرت با خبر بشيــ..

ورنون دورسلي از نعره ي ناگهاني مرد دستفروش كه درست بيخ گوشش فرياد زده بود ناگهان از جا پريد و همين كافي بود كه رگ شقيقه ي او به اندازه ي يه كوافل شود..

- اي بوق تو...

پتونيا از جا پريد و سريعا جلوي دهن شوهرش رو گرفت اما به دليل ناگهاني بودن اين حركت دستش تو دماغ ورنون دورسلي رفت!

- آآآخ.. پاره شد..

ملت كلي به ريش آقاي دورسلي خنديدن:

ورنون كه از شدت عصبانيت و خجالت رنگ و وارنگ شده بود به سرعت به كوچه ي ناكترن كه كنارش بود پيچيد و خدا رو شكر كرد كه اين كوچه خلوت تر از قبلي است اما ناگهان صدايي بيخ گوشش گفت:

- سي دي ..سي دي هاي جديد.. آقا سي دي بدم؟.. سي دي هاي فيلمهاي نامزد اسكار..

ورنون چرخيد كه يه پس گردني به فروشنده بزند اما با نگاه شوهر خركن پتونيا رو به رو شد..

پتي: ورنوون ( با عشوه اسبي بخوانيد!)
ورنون:
پتي: :bigkiss:

و اين گونه بود كه ورنون دورسلي خر شد!

خانه ي دورسلي ها- اتاق نشيمن

ورنون جلوي يك دستگاه پخش سي دي نشسته و سي دي رو هي مي ندازه تو دستگاه هي مي كشه بيرون ..هي مي ندازه تو .... دست آخر هم كه مي بينه سي دي كار نمي كنه يكي مي زنه تو سر خودش يكي هم مي زنه تو سر دستگاه و فحش هاي بالاي هيجده سال به هري و روح جيمز پاتر مي ده!

دادلي نشسته و داره سي دي ها رو زير و رو مي كنه و با جيغ و ويغ زياد از ليبل هاي متحرك روي سي دي تعريف مي كنه. پتونيا يكي از سي دي ها رو از دست دادلي مي كشه بيرون و با نگاه هاي شوهر خر كن از ورنون مي خواد كه اون سي دي رو بذاره..

- واييي... ورنون ببين اسم اين فيلمه مرگه.. اسم كمپانيشم روح جن ماره.. وايي ورنون بايد خيلي ترسناك باشه ..زود باش اينو بذار..

ورنون سي دي رو از پتونيا مي گيره و داخل دستگاه مي ذاره و سرشار از انتظار به صفحه ي سياه تي وي نيگا مي كنه...

چند لحظه بعد
شما هرگز يك كيف را نمي دزديد.. شووومت.. شما هرگز يك ماشين رو نمي دزديد..شوومت.. شما هــ..

- دههه بابا بزن بره جلوتر..

ورنون اين صحنه ها و حرفهاي مزخرف رو رد مي كنه.. چندين اسم با سرعت از جلوي دوربين رد مي شن و ناگهان:


آها آها ...های های...آها آها
آها آها...های های....آها آها
ظهر تابستون نشسوم
لا لا لا...ولا لا
قلم و کاغذ تو دستوم
لا لا لا...و لا لا
برا یار خود نوشتم.
لا لا لا..ولا لا
میون جنگل انبوه موهات،میون ستاره رنگین چشات
گل بودوم مو خار شدوم.شیر بودوم مو خاک شودوم

خانواده ي دورسلي:
شروع ناگهانی فیلم با آهنگ بندری،آن هم از نوع جواتیش باعث میشه که آقاي دورسلي با چندين مشت به خودش و دستگاه و غيره سي دي رو در بياره و از پنجره به بيرون پرت كنه..

ورنون: اين ديگه چه فيلم ترسناكي بود؟!
دادلي: بابا ..بابا بيا اين يكي رو بذار من ديدمش خيلي قشنگه..

ورنون با نگاه به ليبل سي دي و كه عكس عله بر روي آن بود سي دي رو از پنجره پرت مي كنه و عقده هايش از عله رو روي دادلي خالي مي كنه..

ورنون: اي توله بلاجر بوقي.. تو از همون كتاب هفت تا الان يه بوقي عله دوسته حزب دالاهوف شدي... (توسط ناظر سانسور شد!).. ديگه چه فيلمايي ديدي؟! فيلماي (توسط ناظر سانسور شد!).. با كدوم دافي رفتي اين فيلما رو ديدي؟

ورنون با رگ شقيقه ش كه حسابي باد كرده بود به جون دادلي افتاد و يه كتك قشنگي بهش زد .. سرآخر هم باز با نگاههاي شوهر خركن پتونيا دست از سر دادلي برداشت و رفت كه يه سي دي ديگه رو توي دستگاه بذاره.

- چگونه خز كنيم؟..چي ؟ نمي تونم بخونم اسمشو پتي.. اين خز ديگه چه جور (توسط ناظر سانسور شد!)
- واي خاك به سرم ورنون زشته..نگوو جلو بچه..

آقاي دورسلي يه سي دي بدون اسم رو داخل دستگاه مي ذاره و ناگهان با صداي انفجار شديدي چند نفر از تي وي مي پرن بيرون و ورنون رو حسابي كتك مي زنن؛ پتي تا مرز جر خوردن _ حنجره ش(!)_ جيغ مي زنه و دادلي هم مي ره پشت مبل قايم مي شه..

لحظاتي بعد
خانواده ي دورسلي به ترتيب قد روي يه كاناپه ي به شدت ارزشي جلوي يه دوربين نشستن و چندين كاراگاه از جادوگر و ساحره پشت دوربين وايستادن.

جادوگر اول: خب بوقي ها .. به دستور من جلوي اين دوربين، از اينكه سي دي هاي فيلم رو بدون حق كپي رايت ديديد اظهار شرمساري مي كنيد و مي گيد كه بوق خورديد... يك دو سه .. بعديش چنده؟!.. مهم نييي اكشن..

هر سه تا دورسلي ها: به نام خدا هستيم خانواده ي دورسلي خيلي از اين كارمون پشيمونيم و اينا و اينكه پورتنو مي شناسيم و به شما هم توصيه مي كنيم كه حق كپي رايت رو اينا رعايت كنيد و همين..

و در آخر هم تيتراژ با آهنگ كارتون كوسه ماهي!
---------------------------
كپي رايت باي همه ي فيلماي هالي ويزارد


ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۵ ۲۱:۵۳:۵۴
ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۶ ۱۳:۱۹:۵۲

[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: هالی ویزارد !
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
دوربين فضايي تك رنگ در زمينه ي آبي- خاكستري را نشان ميدهد كه همراه با نواي لرزه برانداز گيتارباس، فضايي سرد و بيروح را ايجاد ميكند.

تم ترسناكي از همنوايي سازها در متن فيلم درحال پخش است؛ با تك نوازي ويولون، نم نم باران همراه با قطره خوني، روي پنجره ي اتاقي مينشيند. قطرات خون به هم ميپيوندند، صداي ضرب طبل ها به اوج ميرسد و عنوان فيلم را شكل ميدهد:

سوويني تـــاد

قطرات خون روي صندلي كنار پنجره، راه مي افتند، از پايه هاي آن حركت كرده و بر زمين فهرست بازيگران را تشكيل ميدهد:

تد ريموس لوپين.............................سوويني تاد (بنجامين باركر)
چو چانگ......................................خانم لاوت (زيباي چشم سياه)
سر بارون خون آلود.........................قاضي تورپين
بارتي كرواچ (پسر).........................بدفورد (مباشر قاضي)
ويكتوريا ويزلي...............................خانم باركر (همسر سوويني تاد)
ليلي پاتر......................................جوهانا باركر (دختر سوويني تاد)
هوگو ويزلي..................................آنتوني هوپ (دريانورد جوان)
آركتوروس بلك...............................سينيور پيرللي (نمايشگر دوره گرد)
ريگولس بلك.................................توبي پيرللي (پسر نمايشگر دوره گرد)


جوي كوچك خون در تخته هاي كف اتاق فرو ميرود...

دوربين با سمفوني ترس و وحشت در سايه فرو ميرود. سپس روشنايي گرگ و ميشي سقفي از تخته هاي چوبي كنار هم را نشان ميده، كه از آنها قطرات خون ميچكد؛ دوربين همراه با قطرات خون به پايين حركت كرده و همگي با هم به چرخ گوشتي خون آلود ميرسند.
دوربين در جلوي چرخ گوشت قرار ميگيرد؛ خون بر آن سرازير شده، با خوني كه از سوراخهاي آن بيرون زده، يكي ميشود و نام سازنده ي تيتراژ بر صفحه ي دوربين شكل ميگيرد:

اشعار.........................................يغما گلرويي
تيتراژ...........................................كورمك مك لاگن
چهره پرداز...................................نيمفادورا تانكس
صدا بردار.....................................استرجس پادمور
موسيقي.....................................سلستينا واربك
مدير فيلمبرداري............................جي.كي.رولينگ


دوربين كمي از صحنه فاصله ميگيرد و چرخ گوشت را نشان ميده كه بر روي يك فر قرار دارد. خون از چرخ گوشت به درون فر روان ميشود. دوربين با نواي هولناكي نزديك رفته، درون فر را نشان ميدهد. خورده هاي نان و گوشت به خون آغشته ميشود و در كنار هم نام تهيه كننده را شكل ميدهند:

تهيه كننده...................................سايت جادوگران

جريان خون از در فر سرازير شده، بر كف خاكستري چوبي جاري ميشود و با حركتي آرام وارد و همزمان با دوربين، وارد مجراي فاضلاب ميشود. دوباره خون به صورت قطره قطره بر سياهي مطلق فرو مي آيد و نام كارگردان را شكل ميدهد:

نويسنده و كارگردان.......................كورمك مك لاگن


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

دوربين فضاي درون سالني را نشان ميدهد. مبلمان سورمه اي دوره ي لويي شانزدهم با فرش دستبافي از شرق به صورتي اشرافي كنار هم چيده شده اند؛ ميزي از چوب مرغوب گردو، در گوشه ايي قرار گرفته و مردي چهارشانه و ميانسال، با چهره ايي موذي و موهايي كه به يك سو شانه شان كرده، پشت آن نشسته است. پرده هاي مخمل دودي جلوي ورود هر گونه نوري را ميگيرد و تنها نوري كه آنجا را روشن ميكند، در نيمه بازي است كه بارتي پشت سر خودش نبسته است. او درحالي كه كمي خم شده، كنار آن مرد ايستاده و با او حرف ميزند:

- درك ميكنم، ولي ارباب فكر نميكنيد ممكنه وجود لوپين براتون مسئله ايي ايجاد كنه؟

چهره ي مرد در هم رفت. لحظه ايي دستانش را در هم گره كرد و درحالي كه به جلو خم شد بود، با آرنج به ميز تكيه داد. سخت در فكر فرو رفته بود. بارتي در سكوت اربابش رو تماشا ميكرد؛ در حالي كه بيشتر به سمت اربابش خم ميشد زمزمه كرد:

- من هميشه گفتم كه حاضرم جونم رو هم براتون فدا كنم. حالا هم ميتونم شر لوپين رو يه جوري براتون كم كنم، تا سر بارون خون آلود بتونه بي دغدغه به عشق اش برسه. و با نيشخندي حيواني به اربابش خيره شد...

دوربين روي صورت بارون زوم كرد و در عمق چشمانش فرو رفت و درخشيد.


بيرون خانه

- تد ريموس لوپين! به نام قانون بيا بيرون و فكر فرار رو هم از سرت خارج كن...

و بارتي در حالي كه سرش رو به طرف همراهانش ميچرخاند با خنده ايي زشت و لحني كشيده ادامه داد:

- چون خونه ات محاصره است.


درون خانه

زني زيبا با موهايي بور و چشماني آبي و افسونگر، درحالي كه شال بافتني تور مانندي را دور خود پيچيده بود و دامن بلند پيراهن خوابش را در دست داشت، از پله ها پايين آمد و ثانيه ايي بعد مردي در كنارش قرار گرفت. زن صورتش را برگرداند و رو به مرد گفت:

- تد! عزيزم اينا چي ميگن؟ تو چي كار كردي؟ نماينده ي قاضي با تو چي كار داره؟

دروبين چرخيد و چهره ي جذاب مرد را نشان داد. با گونه هايي استخواني، موهايي با سايه ايي از آبيِ خاكستري و چهره ايي رنگ پريده و مغرور. با اطمينان خاطر دست راستش را دور شانه ي زن حلقه كرد و او را به خود نزديكتر كرد و با صداي آهسته و آرامش بخشي گفت:

- نميدونم چرا اينجان؛ به هر حال الان ميرم و متوجه ميشيم، باشه؟ ويكتوريا، تو برو پيش ليلي و نذار بيدار شه...

صداي خشن بارتي دوباره به گوش رسيد:

- لوپين در رو باز كن، وگرنه مجـــــبورم در رو بشـــــكنم. و همراه با كساني كه با او بودند، زير خنده زد.

ويكتوريا با چشماني نگران به تد چشم دوخت و خواست با كلماتي كه پيدا نميكرد او را از رفتن بازدارد كه صداي بچگانه ي كودكي دو ساله، آن دو را به خود آورد. ليلي كوچك، با خرس سفيد و بزرگي كه در دست داشت، با قدمهايي آهسته از پله ها پايين مي آمد:

- بابا! اين تيه داله بلن بلن حلف ميزنه؟ منو از خواب بيدال كلد. و با چشمان درشت و معصوم خود به تد چشم دوخت.

تد لحظه ايي در خاموشي به زن و فرزندش نگريست، گونه ي خوش تراش همسرش را لمس كرد، از پله هاي باقيمانده پايين آمد و در خانه را باز كرد.

بارتي در حالي كه با دو انگشت شست و اشاره اش عرض كمربندش را گرفته بود و يك پايش را جلو نهاده و با ژستي رئيس مأبانه در جلوي چند نفر كه به نظر ميرسيد از افراد قاضي اسميت باشند ايستاده بود:

- خب! آرايشگر جوان! خيلي معطلمون كردي؟ بايد همراه ما بياي. به جرم دزدي از بانك. بيچاره! بايد بيست سال آينده رو توي زندون آب خنك بخوري.

دوربين به سمت خانه چرخيد و تد را نشان داد كه در درگاه در ايستاده و دستانش را در چارچوب در قرار داده است. با صداي بم و مردانه ي خود گفت:

- دزدي؟ تنها در صورتي من دزدي ميكنم كه تو كشيش شده باشي كرواچ!

- حرف اضافه موقوف!
و با اشاره ايي، دو تن از افراد پس از اينكه بر روي ايوان جلوي خانه دويدند و درحالي كه چوب دستي هايشان را به سمت او نشانه رفته بودند، دستانش را گرفتند و دستبند زدند.

تد كه تلاش ميكرد دستانش را آزاد كند بلند بلند شروع به حرف زدن كرد:

- آشغالا ولم كنيد! ويكتوريا! ويكتوريا! حداقل بزايد ويكتوريا رو ببينم! ويكتوريــــــــــا...

موسيقي استرس زايي پخش ميشود و مردان بيرحم، تد را كشان كشان با خود ميبرند. بارتي با نگاهي به كل نماي خاكستري خانه، سوار اسب سياهي ميشود و افسارش را در دست گرفته و به سرعت از آنجا دور ميشود...

باد ميوزد و گرد و چند برگ را كه در هوا ميچرخند با خود ميبرد. دوربين فضاي جلوي خانه ي تد را نشان ميدهدُ؛ آرام آرام جلو ميرود، از شيشه هاي پنجره وارد خانه ميشود و زن را نشان ميدهد كه بر آخرين پله نشسته و دختر بچه ي گرياني را درآغوش كشيده و درحالي كه هراسان به در ورودي خيره شده است، قطرات زلال اشكش آرام آرام از گونه اش به پايين ميغلتند...


پانزده سال بعد

دوربين امواج تيره ي دريا را نشان ميدهد. درحالي كه آرام و رازآميز با جزر و مد بالا و پايين ميروند؛ سپس عقب تر آمده و نرده هاي لبه ي قايقي كوچك را نشان ميدهد، ميچرخد عرشه ي كوچك و دلگير قايق نمايان ميشود. پس از چند لحظه همراه با صداي پا، در كابين باز شده و دريانورد بسيار جواني بر عرشه ظاهر ميشود.
طنابي را كه در دست دارد به صورت حلقوي جمع ميكند و بر زمين مي اندازد.

دوربين دوباره امواج آرام دريا را نشان ميدهد، كه ناگهان صداي شكافته شدن سطح آب اين آرامش را بر هم ميزند و سر يك مرد از آبهاي سرد دريا بيرون ميآيد. مرد جوانِ روي عرشه كه متوجه شده، سريع طناب را برميدارد، يك سر آن را به نرده ي قايق ميبندد و سر ديگر آن را براي براي مرد مي اندازد. مرد كه سر ديگر طناب را گرفت و خود را به قايق نزديك كرد. دريانورد جوان، به لبه ي قايق تكيه داد و دستش را به سوي مرد دراز كرد. مرد خود را به سختي از طناب بالا كشيد و دستان دريانورد را گرفت.
دريانورد با هر زحمتي بود مرد را روي عرشه كشيد. مرد درحالي كه كف دستانش را بر روي زمين عرشه گذاشته و دو زانو بر آن خم شده بود. سرش را كه آب از آن ميچكيد بالا برد، نگاهي بيروح به او انداخت، چشمانش سياهي رفت و ديگر چيزي نفهميد...


درون كابين قايق

مرد با موهايي جو گندمي وخيس، بر تختخواب چوبي و قديمي دراز كشيده. دريانورد لحاف مندرس رويش را مرتب ميكند و، كهنه ايي كه در دست دارد، روي ميزي ميگذارد و روي صندلي كنار مرد مينشيند.
مرد به سختي، درحالي كه پلكهايش ميلرزند، چشمانش را باز ميكند. دريانورد برق خوشحالي در چشمانش ميدرخشد:

- يا مرلين! تو به هوش اومدي! داشتي ميمردي! چرا اونجا بودي؟ اومده بودي صيد ماهي مركب؟ يا نكنه كشتي اتون غرق شده؟ فكر نميكردم توي اين چند روز كشتي ايي از اينجا عبور كنه؟

- آب!... آب!

دريانورد چوب دستي كوچكش را به طرف ليواني كه بر روي ميز كنار تخت بود گرفت:

- آگوامنتي.

ليوان آب را برداشت، دستش را پشت بالش مرد بيمار قرار داد و او را كمي بالا آورد تا براحتي آب بنوشد.


هفت روز بعد

دوربين دريانورد را نشان داد كه در حال جدا كردن ماهيهاي كوچك از تور ماهيگري اش بود. مرد بيمار كه به نظر ميآمد خوب شده از پشت سر به او نزديك شد...

- صبح بخير.
- اوه! بهترين آقا؟ فكر ميكنم ديگه خوب شدين؛ بياين بشينين اينجا تا برم براتون يه نوشيدني گرم بيارم، بشينين.

دريانورد وارد كابينش شد و با دو فنجان چاي برگشت. با لبخند كوچكي كه بر لبانش نقش بسته بود، يكي از آنها را به سمت مرد گرفت و خودش ديگري را به لبان نزديك كرد و بر سر جايش نشست و به مرد چشم دوخت. دقايقي سپري شد و هر دو فنجانهاي خاليشان را بر روي زمين گذاشتند.

دريانورد رو به مرد كرد و گفت:
- من اسمم هوگوئه! ميدوني! ماهي دو هفته ميام اينجا براي ماهيگيري. توي عمقي كه اين قسمت از دريا داره، ماهيهاي خوشمزه ايي پيدا ميشه كه كلي براشون مشتري هست. تنها زندگي ميكنم. پدرم وقتي بچه بودم من و مادرمو ترك كرد. مادرم هم دو سال پيش بر اثر ذات الريه مرد.

- خيلي متأسفم.

- شما چي؟ اسمتون چيه؟

...


چند روز بعد، لنـــــدن

هوا ابري و دلگير و سرشار از حس انتظار و انتقام است. مردي با كلاه و شنلي سياه، با قدمهايي لرزان، درحالي كه سرش را به زير انداخته و آهسته اطرافش را زير نظر گرفته، از خيابان كم عرض رد شده، وارد ساختماني خاك آلود ميشود.

صداي كساني كه درحال گفتگو از كنارش ميگذرند، به خوبي به گوشش ميرسد:

- ماريتا! اونو نگاه كن! داره ميره از شيريني هاي خانم چانگ خريد كنه؛

مخاطبش با پوزخندي جوابش را ميدهد:

- بيچاره! بايد يكي بهش بگه بعد از خوردن اون گوشتهاي خراب، بره سنت مانگو!

دوربين هر دو را نشان ميدهد كه خنده كنان از آنجا دور ميشوند.

دوربين همگام با مرد وارد ساختمان ميشود؛ پشت شيريني ها و كلوچه هايي كه، روي پيشخواني بلند و طويل قرار دارند، كلاه زنانه ي كوچكي، بر انبوه موهاي آشفته و موشي رنگ، به چشم ميخورد.

صاحب كلاه، متوجه حضور كسي شده، سرش را برميگرداند و چشمانش بر نگاه خشك و سرد مرد قفل ميشود. صداي چرخ كالسكه ها و سم اسبهايي كه آنها را بر سنگفرش خيابان فيلت ميكشند، به گوش ميرسد. زن درحالي كه به خود آمده:

- صبح به خير! كمكي از دست من ساخته است؟
- بله. ميتونم بپرسم، شما از خانواده ي لوپين، آرايشگر طبقه ي بالاي اينجا، خبري ندارين؟
- تد ريموس لوپين؟ شما نميدونين؟ چند سال پيش، قبل از اينكه من اينجا رو راه بندازم، قاضي به جرم دزدي تبعيدش كرد به استراليا.
- زن و بچه اش؛ از اونا خبري ندارين؟

زن با نگاهي مشكوك براندازش كرد و درحالي كه دو دل به نظر ميرسيد گفت:

- براي چي ميپرسين؟
- من دوست همسرشون هستم؛ براشون از طرف اون پيغامي آوردم.

زن سرش را نزديكتر آورد و با صداي آرامتري گفت:

- اوه! زن بيچاره قرباني عشق و هوس بارون خون خوار شد...

دوربين از زاويه ي راستِ نيمرخ صورت مرد حركت كرده و به سمت زن ميچرخد. زن با صدايي كه به سختي شنيده ميشود ادامه ميدهد:

- اون بعد از بلايي كه سرش اومد، با سم باسيليسك خودكشي كرد. دخترش الان تحت سرپرستيه بارون، توي اون خونه عملا زندونيه؛ يا ريش مرلين! خيلي وحشتناكه! هيچ كس جرأت نداره از اين موضوع حرف بزنه، وگرنه ممكنه درحالي كه شكنجه شده باشه، توي ناكترن پيداش كنن!

صداي به زمين ريختن شيريني ها، سكوت وهم انگيز فضا را ميشكند. مرد درحالي كه نميتواند تعادل خودش را حفظ كند، زانوانش خم شده و دستش را به پيشخوان گرفته است. زن با دستپاچگي به اين سو آمده و زير بغل مرد را ميگيرد. با اينكه نگه داشتن جسم سنگين مرد دشوار به نظر ميرسد، او را به طرف دري سياه رنگ ميبرد...

در اين لحظه دوربين گريزي به سالهاي بسيار دور ميزند. سالهايي كه تد، در كلبه ي صدفي، كنار امواج درخشان دريا و صخره ها، به ويكتوريا دل باخت. همزمان صداي ترانه ايي غمگين به گوش ميرسد:

از ياد نبر كه از ياد نبردمت!
از ياد نبر كه تمام اين سالها،
با هر جغد نابه هنگام از جا پريدم،
نامه را از پايش باز كردم
و به جاي دست خط تو،
خط جادوگري،
ساحره ايي،
گرگينه ايي را ديدم!
از ياد نبر كه هميشه،
بعد از شنيدنِ آهنگِ "جان ويكتوريا"
درْ سلولِ من باران باريد!
از ياد نبر كه "با تمام اين احوال"
هميشه اشتياقِ تكرارِ ترانه ها با من بود!
هميشه اين من بودم
كه براي بوسه ايي ساده پاپيش مي گذاشتم!
هميشه حنجره ي من
هواخواهِ خواندنِ آوازِ آرزوها بود!
هميشه اين چشمِ بي قرار...

- يك نفر صداي آن گرامافون لاكردار را كم كند!



لحظاتي بعد

زن با مشتهاي كوچكش، آب خنكي را بر صورت مرد ميپاشد:

- فكر نميكردم اينقد به هم بريزي؟ منو ببخش؟ بيا اين نوشيددني آتشين رو بخور؛ حالتو جا مياره

مرد روي يك صندلي چوبي، در كنار پنجره ي اتاق تاريك نشسته و سرش را ميان دستانش گرفته. آرام آرام سرش را بلند ميكند و با نگاهي به چشمان سياه و درشت زن، جام را از دستانش ميگيرد؛ لا جرعه سر ميشكد و نفسي تازه ميكند:

- من خودِ تد ريموس لوپينم. ويكتوريا زن من بود. ما يه دختر كوچيك داشيتم. ليلي...فكر نميكنم تو اونو ديده باشي. بسيار افسونگر و زيباست، درست مثل مادرش...

زن با قيافه ايي مات و مبهوت، نگاهي به چهره ي دردمند تد مي اندازد و با ناباوري بيشتري به او خيره ميشود:

- تد ريموس لوپين؟! پناه بر مرلين! اينجا چكار ميكني؟ ميدوني اگه بارتي بويي ببره كه تو برگشتي و به اربابش بگه، چه اتقافي ميفته؟

- شرط ميبندم از دست اون خونخوار هر چيزي بر مياد. ولي من نميرم. بايد انتقام ويكتوريا رو ازش بگيرم. بايد ليلي رو نجات بدم. تو كه نميخواي به كسي چيزي بگي؟

- من؟

و نگاهش از چشمان تيره ي تد لغزيد و به دستانش، كه در ميان حجم مخمليِ پيراهن قهوه اي اش گم شده بودند، خيره شد.

- چطور ميتونم كمكت كنم؟

- اول از همه به يه چوب دستي نياز دارم خانمِ..؟

- چانگ! چو چانگ!


چند روز بعد

درِ مغازه باز ميشود. نمايشگر دوره گرد معروف به همراه پسر نوجوانش وارد ميشود و با صداي بلندي چو را خطاب ميكند:

- اوه! زيباي چشم سياه؟ از اون شيريني هاي مخصوصت كه براي ما نگه داشتي؟

با دستش به پشت پسرش ميكوبد و قاه قاه ميخندد:

- پسرم! تو ميتوني كالسكه رو ببري خونه. بعد از اينجا بايد به چند نفر سر بزنم.

پسر از پدرش خداحافظي ميكند و از مغازه خارج ميشود.
دوربين نمايي پاييني از پشت پيشخوان را نشان ميدهد؛ چو با دامن لباسش دستانش را تميز ميكند:

- آقاي بلك! چقدر خوشحالم كه ميبينمتون. خانم بلك چطورند؟ چقدر شيريني براتون بذارم؟

- ما رو اينبار معاف كن چوي عزيز. شنيدم آرايشگر جديدي اومده. اين آناكين هم ديگه پير شده و زياد از كارش راضي نيستم. قاضي فردا شب يه مهموني داره و من دلم نميخواد... ميدوني كه!

- بله! كار بسيار خوبي ميكنيد! مطمئنم از كارش خوشتون مياد. توي همين مدت كم مشتري هاي خوبي پيدا كرده. فقط چند لحظه صبر كنيد تا برم بهش بگم كه شما اومديد.

و با هيجاني مخفي در چشمانش، به سوي پله ها رفته و از آنها بالا ميرود. پشت در اتاق لحظه ايي مكث كرده، در زده و وارد ميشود:

- تد! آقاي بلك اومده. ميدوني كه، از دوستان و هم پاتيلي هاي شبونه ي بارونه. تو حاضري؟


ساعتي بعد؛ زير زمين مغازه ي خانم چانگ

صداي نا هنجار چرخ گوشت به گوش ميرسد. چو آستين لباسش را بالا زده و در حال چرخاندن دسته ي چرخ گوشت است. تد پشت به دوربين ايستاده و دست راستش را بالا ميبرد. با فاصله ي زماني منظم، صداي برخورد ساتور با تخته ي گوشت بُري به گوش ميرسد. دوربين ناگهان صحنه ي تهوع آور و ترسناكي از سر آركتوروس بلك را نشان ميدهد.

سه ماه با سرعتي باور نكردني طي ميشود. با بر ملا نشدنِ انتقام غير انساني تد از اشراف و بزرگان شهر كه همگي خوي و صفتي مانند سر بارون خون آلود داشتند، حالا آرايشگاه سوويني تاد، به اندازه ي شيريني هاي خانم چانگ معروف شده است. هوگو ويزلي، دريانورد جواني كه تد را نجات داد، به صورت اتفاقي با ليلي، دختر تد آشنا شده، مسحور زيبايي بي نظيرِ او ميشود. ليلي طي صحبت هاي پنهاني و دور از چشم قيّم اش با هوگو، متوجه ميشود كه آرايشگاه جديد خيابان فيلت، ممكن است همان پدر تبعيدي خودش باشد؛ و سرشار از ميل بي امانش براي ديدن پدر، براي اطمينان يافتن از صحت ادعاي هوگو، معجون مركب پيچيده ي حاوي موي بارون را مينوشد و به كمك هوگو از خانه خارج شده، بي خبر از اتفاقات مرموزي كه در آرايشگاه آقاي تاد مي افتد، راهي آنجا ميشود.


اولين شب ماه آگوست

دوربين آخرين گروه زنان خوش لباس شهر را نشان ميدهد، كه با دستاني پر از پاكتهاي شيريني، با خنده و گفتگو از مغازه ي خانم چانگ خارج ميشوند. همزمان همگي ساكت شده، كنار ميروند تا سر بارون خون آلود وارد مغازه شود.

بارون با نگاهي سرسري به مغازه، به سوي پيشخوان حركت كرده، كلاهش را برميدار و در دست ميگيرد. نگاه چو متوجه حضور بارون ميشود:

- جناب سر! خيلي خوش اومدين، كاري از دست من ساخته است؟ متأسفانه شيريني هامون براي امروز تموم شده و...

ليلي كه چهره اش به وضوح رنگ پريده است، با خشم و تحكمي ساختگي حرف چو را قطع ميكند:

- من براي شيريني اينجا نيومدم خانم جوان! آرايشگاه آقاي تاد هنوز بازه؟ ميخوام سري به اين آرايشگر پر آوازه و جديد شهر بزنم!

با شنيدن اسم تد، گرماي مطبوعي چو را در بر گرفت. بلاخره آن لحظه ي موعود آمده بود و تد با تمام كردن انتقامش، براي هميشه با خاطره ي ويكتوريا خداحافظي ميكرد:

- منتظر باشين جناب قاضي. ميرم حضورتون رو به اطلاعش ميرسونم.

چو صداي قلب خود را ميشنيد. با عجله از پله ها بالا رفت و در اتاق تد را باز كرد:

- اومدش! خودِ خودِ بارونه!

آسمان شب صاف و پر ستاره است. قطعه ابري كوچك جلوي روشني بخشيدن ماه را گرفته است. با شنيدن اين كلمات، تد كه كنار پنجره ايستاده، ناگهان بر ميگردد. چشمانش پوشيده از رگهاي خوني است و به قيافه اش جلوه ي ترسناكي بخشيده است:

- كجاست؟ الان كجاست؟

- اون پايين ايستاده.

به تد نزديك ميشود، دستش را روي بازوي او قرار داده، در حالي كه سرش را خم كرده، با شيفتگي به او نگاه ميكند:

- امشب اين كابوس براي هميشه تموم ميشه!

و با لكنتي خفيف و صداي آهسته ايي گفت:

- و من تا هميشه در كنارتم!

- حالا وقت اين حرفا نيست چو. برو تا نرفته بهش بگو بياد بالا. فردا بهترين شيريني هات رو براي بارتي ميفرستيم. البته اين بار با گوشت چرخ شده ي اربابش.

سرش را با جنون تكان داد تا افكار مزاحمي كه آزارش ميداد خارج كند. چو با دلشكستگي نگاهش كرد و به طبقه ي پايين رفت.


هفت دقيقه بعد

كف صابون نيمي از صورت ليلي را پوشانده است. سرش را به صندلي تكيه داده و منتظر اتمام شروع كار سوويني است، تا سر صحبت را با او باز كند. قلبش ديوانه وار به قفسه ي سينه اش ميكوبد.

قيافه ي تد بيانگر همه انتظاريست كه براي اين لحظه كشيده. به بيرون از پنجره خيره ميشود.قطعه ابر كوچك كنار رفته و قرص كامل ماه با تلاءلوي زيبايش ميدرخشد.
گلويش خشك ميشود. حس ميكند از پوسته ي مجازي اش خارج گشته و از اسارت تنِ آدميزادي اش بيرون ميرود. بوي عجيب بارون بيني اش را نوازش ميكند. درحالي كه پشت صندلي بارون ايستاده، دوربين نماي كاملي از گرگينه را به نمايش ميگذارد. قامتي خميده، دندانهاي تيز و بلند؛ تيغ ريش تراش از دستان پشمالودش به زمين مي افتد.

بارون سايه ايي سرد را بر روي خود احساس ميكند. سرش را برميگرداند و بر جاي خود ميخكوب ميشود. چوب دستي اش درون جيب كتش كه چوب رختي آويزان كرده، قرار دارد. عرق از سر و رويش جاري ميشود. هر گونه قدرتي از او سلب شده. چهره اش كم كم در سياهي فرو ميرود...

- نــــــــــــــــــــه!

تد درحالي كه گلوي خون آلود بارون را در دستانش گرفته، به سمت صدا برميگردد. هوگو با حالتي اسف بار و وصف ناشدني با جديت چوب جادويش را به سمت تد گرفته و در چارچوب در ايستاده است. چو با زانواني لرزان پشت سرش ايستاده است:

- اون ليليه! ولش كن گرگ عوضي، ولش كن! من نجاتت دادم. ولي اگه به منم مديون نباشي، به دخترت رحم كن.

چو بيدرنگ به درون اتاق حجوم مي آورد. چوب دستي اش را به سمت تد نشانه رفته و با طلسمي بيهوشش ميكند.

بارون كه كم كم آثارِ ليلي در او پيدا ميشود، غرق در خون در كنار تد به زمين مي افتد؛

دوربين آرام آرام از هوگو كه ليلي را درآغوش كشيده دور ميشود. صداي غريبِ نم نم باران شنيده ميشود...

قطرات خون ليلي از لا به لاي انگشتان تد بر زمين به صورت كلمه ي زير نقش ميبندد:

پایان


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.