هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
تجدید احساسات شاهزاده...
شنلنش در پشت راهرو پیچ و تابی خورد از نظرها ناپدید شد.هاگوارتز را مرگی خاموش دربر گرفته بود.هیچ جنبه ای نفس هم نمیکشید.انگار تمام دیوار ها چشم و گوش هایشان را به شاهزاده ی هاگوارتز سپرده بودند که در طول راهرو ها قدم بر می داشت.صدای قدم هایش مثل ناقوس مرگی می ماند که همه چیز را – حتی تاریکی را – تحت تاثیر خود قرار داده بود.
ناگهان تمام شد.کفش ها از حرکت ایستادند.دری باز شد و با صدای ارامی به هم کوبیده شد.انگار حالا همه ی نفس های حبس شده بیرون دمیده شد.
در آن سوی در مرد شنلش را از تنش خارج کرد و بر روی کپه ی اشیائ انجا قرار داد.با اکراهی که از هر شب کمتر بود دستان لرزانش را به سمت پرده برد و ان را کشید.
آیینه ی نفاق انگیز در پشت پرده مثل همیشه اماده بود.اماده بود تا شاهزاده را به سرزمین ارزوهایش ببرد.سوروس اسنیپ با چشمانی که بی روحی و سرمایشان را به قطرات درشت اشک داده بودند به ایینه خیره شد و زیر لب زمزه کرد:"لی لی..."سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد ولی نمی توانست.
شاهزاده ی معجون های هاگواتز، سوروس اسنیپ مثل هر شب به سوی ایینه ی نفاق انگیز شتافته بود اون تمام لحظاتش را در گرو او گذاشته بود.همگان که او را مردی بی عاطفه می نامیدند هیچ وقت نمیداستند در ورای ان موهای چرب که پرده ای بود بر حقیقت چشمانش چه پنهان بود.
دستانش ناخود آگاه مشت شد.لبانش را به سختی گشود و به لی لی که داخل ایینه به او لبخند میزد و برایش دست تکان میداد گفت:"ازش محافظت می کنم.به هر قیمتی که شده.اون چشمای تو رو داره.همون چشمایی که..."
نمیدانست چه قدر گذشت که همان طور به آیینه خیره نگاه میکرد که صدای گام های شتابان و نامرتب فلیچ را شنید.شتابان شنلش را پوشید و با استین ردایش چشمانش را پاک کرد و از اتاق خارج شد.ولی قبل از انکه کامل در را ببندد برگشت و به لی لی نگاهی کرد و زمزه کرد:"خداحافظ..."نگذاشت چیز دیگری او را از رفتن باز دارد فقط دوید و خارج شد.
چند دقیقه بعد از خارج شدن سوروس اسنیپ،البوس دامبلدور از ژرفای تاریکی اتاق به جلوی ایینه رفت و به ان نگاهی کرد.اهی از سر افسوس کشید و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:"باید تو از اینجا بری.قبل از اینکه...قبل از اینکه کسی رو...دیوانه کنی."سپس با عجز به اریانا و ابروفوث و پدر و مادرش لبخند زد و پرده را بر روی ایینه کشید و از اتاق خارج شد.
قلعه نفسی راحتی کشید...
+امیدوارم خوب شده باشه ^_^



تایید شد!

آفرین. خوب بود. توصیفات خوب و قویی داشت.


سال اولیا از این طرف (گروه بندی)


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ ۱۷:۵۷:۲۴

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳

abramz


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۵۵ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
سلام! خوب هستین؟
می خواستم بگم که این ماجرا در راستای جلد اوله.
پس ببخشید چون می خواستم سوژه م جدید باشه!


دستانش را مشت کرد. ناخن هایش پوستش را به نرمی اما با خشونت فشار می دادند. بر اثر این فشار درد خفیفی را حس می کرد. لب هایش را بر هم فشرده بود. اخمی که بر روی صورتش سایه افکنده بود، فشاری به پلک هایش می آورد.
ناگهان حس کرد که پایش در تماس با مایعی، لیز خورد. به زیر پایش نگاه کرد و متوجه معجونی شد که اندکی از آن بر روی کفپوش سنگی ریخته شده است. زیر لب به کسی که باعث ریخته شدن معجون شده است، فحشی داد.
صدایی به گوش رسید. خود را در سایه ی دیوار راهرو مخفی کرد و جلو رفت؛ از اینکه همیشه سیاه می پوشید، راضی بود.
زمانی که به انتهای دیوار رسید، شبحی را دید که به طرف دخمه ها می رفت. پاورچین اما با سرعت به طرفش رفت و او را دیوار چسباند. کوییریل با لکنت گفت :
_ س ... سیریوس! ت ... تویی؟
( مکالمات جلد اول | به علت تکراری نشدن )
سیریوس دوباره صدایی شنید. صدای قدمهای خفیف و کشیده شدن شنل در نزدیکی خود. این یک معنی داشت؛ نامرئی شدن یک فرد. دستش را دراز کرد اما به چیزی بر نخورد. بنابراین مکالماتش را با کوییریل تمام کرد و پشت دیواری رفت.
همان طور که انتظار داشت، بعد از رفتن کوییریل صدای باز شدن دری شنیده شد. از پشت دیوار به آرامی بیرون آمد و بسته شدن در را نگاه کرد. آنطور که به یاد می آورد فقط یک نفر را می شناخت که نامرئی می شد : جیمز پاتر.
تعجبی نداشت که اکنون این شنل دست پسرش باشد.
بعد از گذشت یک ساعت، صدای باز شدن دوباره ی در آمد. پاتر را دید که همراه ... دامبلدور ؟
متوجه رفتن دامبلدور به اتاق نشده بود. بعد از رفتن آنها و ناپدید شدن شان در سایه ی راهروی سنگی، اسنیپ به طرف اتاق به راه افتاد.
در چوبی و طبله زده شده بود. مقداری از رنگش کنده و خشک شده بود. وقتی آن را باز کرد، صدای غژغژی در راهرو پیچید. به سرعت وارد اتاق شده و در را پشت سرش بست.
به اطراف نگاه کرد؛ اتاقی سرد که همانند درش، قدیمی بود. همانند اتاق های خانه های متروکه بود.
نور ماه از پنجره به داخل تابیده می شد و نیمی از فضای اتاق را روشن می کرد.
همانطور که به اطراف می نگریست، چشمانش را نوری زد. نور ماه توسط آینه ای به چشمانش برخورد کرد.
یک آینه که کاملا براق بود و هیچ ترک و شکستگی بر روی آن دیده نمی شد؛ این در اتاقی قدیمی واقعا عجیب به نظر می رسید.
وقتی به نزدیکی آینه رسید، آن را شناخت ... همان آینه ای که آرزو ها را نشان می داد؛ آینه ی نفاق انگیز!
آن را از دیدرس نور مهتاب کنار زد تا نورآن چشمانش را اذیت نکند. به اینکه این آینه، آینه ی نفاق انگیز باشد، شک داشت. اما می دانست که برای فهمیدنش فقط یک راه وجود دارد.
چشمانش را باز کرد و به آن خیره شد. تصویر خودش را دید به همراه ... لیلی. عاشقانه یکدیگر را بغل کرده بودند.
قطره اشکی چکید و با تابش نور ماه بر روی آن، درخشید.
همانند قلب او که از عشقی محضون شده و پوسیده، جان می گرفت و ...
می درخشید.

فکر کنم به احتمال زیاد تایید بشه!
( جو اعتماد به نفس! )



تایید شد!

اعتماد به نفس خوبه، به شرطی که تبدیل به غرور نشه.

نمایشنامه ات خوب بود. تبریک میگم. به نظر می رسه اولین بار نیست که دست به قلم می بری.


سال اولیا از این طرف (گروه بندی)


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ ۱۷:۵۱:۳۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳

گرگوری گویل old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۸ پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۵۵ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر چتر عظیم ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
مردی بلند قامت وارد اتاقی شد .ردایش بر روی زمین کشیده می شد و گویی زمین را جارو می کرد.ارام ارام و با وقارت تمام به سمت اینه ی زیبا و با شکوهی که در انتهای اتاق قرار داشت رفت و در مقابل ان ایستاد.ناگهان صفحه ی اینه تغییر کرد و زوجیرا نشان میدادکه عاشقانه یک دیگر را می پرستیدند و بغل می کردند.
زوجی که بدون دغدغه ای با عشق به یکدیگر می نگرند. مرد مو های قرمز رنگ همسرش را نوازش می کرو و زن همچنان با لبخند همیشگی اش اور ا نگاه می کرد و حتی یک لحظه را هم از دست نمی داد.


اشک های مرد مقابل اینه مانند نم نم بارون بر زمین می ریخت و علاوه بر گونه هایش زمین را نیز تر می کرد.
کمی عقب رفت تا دیگر صحنه های اینه را نبیند .نمی توانست ...نه...دیگر نمی توانست ...اشکهایش را کنترل کند
ارام و بی صدا اشک می ریخت .عشقش ،تمام وجودش،روحش و همه چیزش ،لیلی دیگر نیست.

اری ان مرد سیوروس اسنیپ بود که سالها به عشق لیلی با زندگی مبارزه میکرد.


تایید شد!
فقط وقتی رولت رو می نویسی، یک بار هم با دقت از روش بخون تا غلط های املایی احتمالیش رو اصلاح کنی.


سال اولیا از این طرف (گروه بندی)


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ ۱۷:۴۱:۴۷


بدون نام
عصبانی بود به این فکر می کرد که هری چرا باید سر راه اون سبز بشه ؟
از لیلی هم ناراحت بود به خاطر اینکه اون رو ول کرده بودو پیش هری رفته بود.
در سالن مدرسه فقط صدای گام های غضبناک یک نفر بود،که آرام آرام سریع می شد.
به یه اتاق رسید وارد اتاق شد،در را بست،دیگه نتوانست تحمل کند.بغضش ترکید و اشک ها بر روی گونه هایش جاری شد.یه سوال بود که توی ذهنش بی جواب بود.چرا برای او باید چنین اتفاقی می افتاد؟چرا لیلی باید او را ترک می کرد؟
در اتاق تاریک این سوالات در ذهنش تکرار می شد.که به اینه نفاق برخورد.چراغ را روشن کرد،اشک ها را از روی صورتش پاک کرد.
توی اینه نگاه کرد خودشو دید توی اینه نفاق در اغوش لیلی به یاد روز هایی افتاد که با وجود و حضور عشقش سپری شد...
با دیدن این تصویر اشک ها سریع تر ریختند.اما چه فایده؟؟؟
دیگر لیلی نبود که او را انگونه در اغوش بگیرد!!!
تحمل دیدن این تصویر را نداشت،روی اینه را با پارچه ای پو شاند و با خود گفت بهتر است این اشک ها را پاک کنم تا کسی نفهمد من برای لیلی گریه کرده ام!!!


خوب بود.

فقط چند نکته رو هم بهتون بگم:
وقتی تصمیم می گیری که نوشته ات رسمی باشه، مثل همینی که نوشتی. دیگه از کلمات محاوره استفاده نکنی بهتره. مثلا:


"دیگه نتوانست تحمل کند"

اینجا بهتر بود می نوشتید "دیگر". هر چقدر نوشته ات یک دست تر باشه، خواننده ارتباط بهتری باهاش پیدا میکنه.

نکته دیگه استفاده از علایم نگارشیه.
یه جاهایی جا به جا گذاشتی، یه جاهایی نذاشتی. مثلا:


"به یه اتاق رسید وارد اتاق شد،در را بست،دیگه نتوانست تحمل کند."

جلمه بالا نوشته شما بود. این شکل درستش:

"به یه اتاق رسید. وارد اتاق شد. در را بست. دیگر نتوانست تحمل کند."

برای جدا کردن جملات، باید از نقطه استفاده کرد؛ که شما از ویرگول استفاده کردی.

بقیه موارد هم انشالله وقتی وارد ایفای نقش بشی و رول بزنی، با درخواست های نقدی که میدی حل میشه.

تایید شد!


ویرایش شده توسط sanaz14 در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۲ ۱۷:۴۵:۲۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۲ ۱۷:۴۷:۱۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۱۹ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
از ارباب سیتی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
اسنیپ در حالی که با عصبانیت از کلاس خارج شد گفت:

-این هری دیگه شورشو در اورده دیگه نمیتونم سر کلاس تحملش کنم باید اساسی در موردش با دامبلدور صحبت کنم .

این را گفت و به سمت اتاقش حرکت کرد .وقتی به دم در اتاقش رسید در را سریع باز کرد و پشت سرش در را محکم بست . روی صندلیش نشست که چیزی توجه اون رو جلب کرد بسته ای در کنار شومنه که کاغذی رو اون بود جلو رفت روی کاغذ نوشته شده بود :
"سفارشی برای پروفسور اسنیپ "

اسنیپ پارچه را برداشت و اینه را دید و گفت :
این دیگه چیه یه شوخیه بی مزه ؟برای چی کسی باید اینه ی نفاق رو برام بفرسته؟

در همین افکار بود که تصویر اینه تغییر کرد و لیلی را در اغوش اسنیپ نشان داد.

اسنیپ با حسرت به صورت لیلی نگاه میکرد .چه قدر که دلش برای اون نگاه تنگ شده بود .

با خودش زمزمه کرد :
لیلی من دوست خواهم داشت برای همیشه. امیدوارم هر جا که هستی در ارامش باشی .
من برای همیشه مواظب پسرت هستم.
روی اینه را پارچه پوشاند.

با خودش در مورد دعوای ها بی مورد با جیمز فکر میکرد .ارزو میکرد که زمان به عقب بازگردد اما ممکن نبود.
اسنیپ دیگه مث قبل عصبانی نبود غم و اندوه صورتش را پوشانده بود و فقط به یه چیز فکر میکرد:
! هری پاتر !


خب این بهتر بود. اما باز هم من فکر می کنم که می تونی بهتر از اینا بنویسی.

با این حال، تایید شد!


ویرایش شده توسط yoyo در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۲ ۱۱:۲۲:۱۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۲ ۱۳:۳۱:۱۳

تصویر کوچک شده


گرگینه تحت تعقیب


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۱۹ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
از ارباب سیتی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
دلـــــنگ

صدای زنگ شنیده شد و دانش اموزان مانند سیلی عظیم به سمت در خروجی یورش بردند .

اسنیپ ارام از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت .غمگین و ناراحت در راهرو قدم میزد و چهره اش در هم بود کاملا معلوم بود که چیزی عذابش میداد .به ارامی از پله ها بالا رفت تا به اخرین طبقه رسید . سرش را بلند کرد و قاب روی در را خواند.

"دفتر البروس دامبلدور"

در رو باز کرد و وارد شد . البوس تا اسنیپ را دید به سمت زیرشیروانی برج اشاره ای کرد و گفت:
-اسنیپ میشه لطفا اون جعبه مهمات جادویی رو بیاری ؟
و با گفتن "لطفا" محکمی جمله اش را کامل کرد.

اسنیپ با این که ناراضی بود قبول کرد و به سمت زیر شیروانی به راه افتاد.همین که به زیر شیروانی رسید جسمی بلند را که به دیوار تکیه داده شده بود دید. ارام پارچه رو از روی جسم برداشت .

-آه،اینه ی نفاق انگیز ! فک کنم یه صد سالی هست که اینجا داره خاک میخوره.
همینطور در حال صحبت با خودش بود که تصویر اینه تکانی خورد و شروع به حرکت کرد.
-اه لعنتی . این احتمالا بدترین روز زندگیمه .
این را گفت و قطره اشکی از روی گونه اش لیز خورد و پایین امد اما اسنیپ سریعا اونو با استینش پاک کرد . و با صدای محزون و لرزون و ارامی گفت:

-متاسفم...لیلی ....متاسفم!!!

_________________________________________




تایید نشد!

با اینکه ظاهر پستتون خیلی خوب بود. اما در باطن... می تونست خیلی بهتر از این باشه. خلاقیت بیشتری می تونستید به خرج بدید.

مطمئنا اگر وقت بیشتری بذارید، نمایشنامه بهتری هم می تونید بنویسید


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۱ ۲۱:۱۸:۳۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۲ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سیوروس اسنیپ معلم معجون های مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز در حال قدم زدن در راهرو های متروکه ی مدرسه بود. در افکار خویش غرق شده بود هیچ چیزی برایش مهم نبود با آمدن پسر جیمز پاتر عوضی همه چی مثل قبل شده بود."اه چقدر این پسر شبیه پدرشه"

اسنیپ در تفکرات خود غرق بود که با دری برخورد کرد و تعادلش بهم خورد زیر لب ناسزایی گفت از بین در سرکی به درون اتاق کشید و با شی عجیبی ورنگ رو رفته ای برخورد.سرش بیرون آورد تا ببیند کسی دور اطراف فضولی نمیکند خبری از هیچکس نبود نه فیلچ نه بدعنق نه دانش آموزان مزاحم. بین ترم بود و کریسمس اکثر دآنش آموزان هاگوارتز برای دیدن خانواده های خود به خانه خایشان برگشته بودند

به آرامی وارد اتاق شد اتاق دلگیری بود شبیه دخمه ای که خود اسنیپ درونش تدریس و زندگی میکرد اما بزرگتر و کثیف تر. رو به روی شی عجیب امد با دقتی بیشتر فهمید این شی که طولش از قد خودش هم بلند تر است یک اینه قدیمی است.باورش نمیشد در اینه چه چیزی را میبندامکان نداشت
"نه امکان نداره تو رفتی ده ساله که رفتی" اسنیپ جمله را با صدای بلند میگوید و ساکت میشود غرق در تفکرات خود. با از مدتی با خودش شروع به حرف زدن میکند.
"لعنت به تو جیمز, لعنت به تو هری پاتر, لعنت به من به داملبلدور به ولدمورت از همتون بدم میاد, ای کاش این تصویر واقعیت داشت تو اینجا در آغوش من بودی.
اشک از گونه های اسنیپ سرازیر میشود. همه میگن زخم های یا خوب میشوند یا فراموش. اما جادوگری ناشناس یک بار به سیوروس گفت"زخم ها نه خوب میشن نه فراموش فقط دردی که به جا میزارن بیشتر میشه"
در همین هنکام در باز میشود
" اوه تو اینجایی سیوروس یک ساعته دارم دنبالت میگردم" این صدای پروفسور مک گوناگال معاون و یکی از معاون هاگوارنز بود مگ گوناگال ادامه میدهد"آلبوس کارت داره سریع برو اتاقش" سیوروس صدای خودشو صاف میکنه" باشه الان میام"
مگ گوناگال از کلاس بیرون میره و اسنیپ برای آخرین بار نگاهی به آینه میندازه به طرف در میره تصویر هم بعد از رفتن سیوروس پاک میشه انگار که هیچ وقت وجود نداشته
پایان


ظاهر پستتون خوبه. داستانش هم بد نبود.
اما چند نکته هست که با رعایتش نوشته تون زیباتر میشه و خواننده ارتباط بیشتری با متن بر قرار میکنه:


یکیش استفاده از علائم نگارشیه ( . ، ؛ : - و غیره ) که در پست شما کامل رعایت نشده.
مثلا شما نوشتی:

(( در افکار خویش غرق شده بود هیچ چیزی برایش مهم نبود با آمدن پسر جیمز پاتر عوضی همه چی مثل قبل شده بود. ))

میشد این علائم رو درش گنجوند:
(( در افکار خویش غرق شده. بود هیچ چیزی برایش مهم نبود. با آمدن پسر جیمز پاتر عوضی، (اینجا ویرگول اختیاریه) همه چی مثل قبل شده بود. ))

حالا بیشتر ایراد این قسمت جدا کردن جملات با نقطه بود. ولی بعضی جاها نیاز به استفاده از ویرگول و سایر علائم هم هست که باید رعایت بشه.

نکته بعدی استفاده صحیح از حروف اضافه هست.
مثلا (( و از رنگ رو رفته ای )) اینجا دیگه "از" نیاز نبود.

مورد آخر اینکه بعضی جاها هم کلمات رو اشتباه نوشته بودید. حروف رو اشتباه نوشته بودید. مثل (( امام جادوگری ناسناس سک بار )) .

این اشکالاتی که گفتم رو اگر شما بعد از پایان نوشتن متنتون یک بار از روش بخونید، نمایان میشه و می تونید اصلاحش کنید.

موارد دیگه بمونه که انشاالله اگر عضو ایفای نقش شدید، اونجا با دادن درخواست برای نقد پست هاتون به شما خواهند گفت.

تایید شد!



سال اولیا از این طرف (گروه بندی)


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۵ ۱۵:۱۵:۰۳
ویرایش شده توسط black_assassin در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۵ ۱۷:۵۰:۰۳
ویرایش شده توسط black_assassin در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۵ ۱۷:۵۵:۳۱

Stay my blade from the flesh of the innocent. Hide in plain sight. Never compromise the Assassin Brotherhood. These are the tenents of the Creed. The principles I used to live by. I was a young man then. The Seven Year War was about to begin. I could not have imagined what the [img width=300]https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQNlHPpZYcyfNfhuBlPnSKlePgo0t_s_IIbsmj6aS6Ymsl-5lgJUQ[/img]future has in store for me... Nor the cost I would choose to bear...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ یکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۳

دومینیک ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ یکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۵ چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3
آفلاین
با تردید به آینه غبار گرفته نگاه کرد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد از آن آینه دور شود ولی انگار دستی نامرئی ردای سیاه رنگش را گرفته و به سمت آینه می کشید.
بعد از چند دقیقه کشمکش، بالاخره نتوانست بر آن نیروی قدرتمند غلبه کند و با پاهایی لرزان به سمت آینه رفت.
از میان گرد و خاک های نشسته بر روی آینه، تصویر ماتی از خودش دید.
آستین ردای سیاهش را بالا گرفت و تا آن جا که می توانست، گرد و غبار را از روی آینه کنار زد.
تصویر واضح تر شد.
چشمان بی روحش را روی تصویر چرخاند.فقط سیورس اسنیپ بود.سیورس اسنیپ غم زده!
پوزخندی زد:"حتی یه آرزو هم ندارم!"

روی پاشنه پا چرخید.لحظه آخر توقف کرد.چه می دید؟!
لیلی سرش را روی شانه او گذاشته و چشمان سبز رنگش را بسته بود.چهره زیبایش آرام به نظر می رسید.
سیورس شانه اش را لمس کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.
دردی شدید در قفسه سینه اش احساس کرد.
چشمانش سیاهی رفت و لحظه ای بعد؛ دنیا در برابرش تیره و تار شد.


تایید شد!

ولی خودت می دونی که می تونستی خلاقیت بیشتری به خرج بدی. :)


سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط melika.m در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۴ ۱۶:۵۰:۵۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۴ ۱۹:۲۱:۲۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
از خونه بابام
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
من متن قبلی خودم را اصلاح کردم:
نمی دانست باید چی کار کند.عصابش خیلی خرد بود و فوق العاده عصبی ،در حدی عصبی که داشت حرس می خورد و هر چی ازدهنش درمیومدبه خودش می گفت؛اون داشت خودش را سرزنش می کرد داشت با خودش این طور فکر میکرد:«که چرا اینقدرترسو و دیوانه بوده.چرا!واقا چراوقتی که اونقدر لیلی رو دوست داشته هیچی بهش نگفته و از همه بدتر چرا ناخواسته باعث مرگ کسی که این قدر دوستش داشت شده بود.وقتی که به طبقه ی بالا رسید داخل اتاقش شد و در را محکم پشت سرش کوبید.از هری پاتر متنفر بود چون لیلی هری روبیش تر از اون دوست داشت و خودش را به خاطر هری به کشتن داده بود.»
-باید بلند بشم و صورتم را از این اشک لعنتی پاک کنم تا کسی نفهمد و مسخرم نکنه و دوباره برای خودم دردسر درست نکنم.
به سمت آیینه حرکت کرد...چیزی را که میدید باور نمیکرد لییی.....لی.....لیلی آره اون درست میدید اون رونا بود فکر کرد خواب میبیند اما این خواب نبود. دستش را جلو برد آینه زمانی را نشان میداد که او لیلی را در آغوش گرفته و لیلی سر رو شانه های او گذاشته است .آن زمان بهترین زمان برای هردوی آنان بود.هیچ یک آن روز را فرا موش نمی کردند.


امیدوارم پذیرفته شود


عرضم به حضور شما... در کل خوب بود و تایید میشی.

اما اجازه بده یک سری نکات کلی رو بگم:
برای نوشتن حالا چه فقط نمایشنامه باشه چه رول های دیگه، رویه ات رو همون اول مشخص کن. یعنی بهتره که از همون اول یا رسمی بنویسی، یا تا آخر متنت همون روند رو ادامه بدی. مثلا شما دوست داشتی از کلمات شکسته (چی کار کند / دهنش در میومد و غیره) استفاده کنی، تا آخر متن اگر همون رویه رو پیش می گرفتی بهتر بود. یه جاهایی رو رسمی نوشتی یه جاهایی رو غیر رسمی و به اون شکل. اینجوری باعث میشه خواننده نتونه خوب با متن ارتباط برقرار کنه.

نکته دیگه اینکه بعضی وقتا نیازه بعد از چند خط نوشتن از اینتر استفاده کرد و یک فاصله ای ایجاد کرد که خوندن راحت تر بشه. اینم خوده نویسنده بهترین کسیه که تشخیص میده کجا فاصله ایجاد کنه. معمولا متن که زیاد طولانی بشه، اون جاهایی که حس میکنی موضوعی که داشتی می نوشتی تموم شده و یه چیز دیگه رو میخوای شرح بدی میتونی با دو تا اینتر اینارو از هم باز کنی. هم زیبا تر میشه هم خوندنش راحت تر.


سال اولیا از این طرف (گروه بندی)


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۲ ۲۳:۳۴:۰۸

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است

Only Raven

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۴۳ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
از خونه بابام
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
می دانست باید چی کار کند.عصابش خیلی خرد بود و فوقا العاده عصبی ،در حدی عصبی که داشت حرس می خورد و هر چی ازدهنش درمیومدبه خودش می گفت؛اون داشت خودش را سرزنش می کرد داشت با خودش این طور فکر میکرد:«که چرا اینقدرترسو و دیوانه بوده.چرا!واقا چراوقتی که اونقدر رونا رو دوست داشته هیچی بهش نگفته و از همه بدتر چرا ناخواسته باعث مرگ کسی که این قدر دوستش داشت شده بود.وقتی که به طبقه ی بالا رسید داخل اتاقش شد و در را محکم پشت سرش کوبید.از هری پاتر متنفر بود چون رونا هری روبیش تر از اون دوست داشت و خودش را به خاطر هری به کشتن داده بود.»
-باید بلند بشم و صورتم را از این اشک لعنتی پاک کنم تا کسی نفهمد و مسخرم نکنه و دوباره برای خودم دردسر درست نکنم.
به سمت آیینه حرکت کرد...چیزی را که میدید باور نمیکرد رووو....نناااا..رونا آره اون درست میدید اون رونا بود فکر کرد خواب میبیند اما این خواب نبود. دستش را جلو برد آینه زمانی را نشان میداد که اورونا را در آغوش گرفته و لیلی سر رو شانه های او گذاشته است .آن زمان بهترین زمان برای هردوی آنان بود.هیچ یک آن روز را فرا موش نمی کردند.


امیدوارم پذیرفته شود








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.