هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۳

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
اسنیپ درحال قدم زدن بود و خیلی خشمگین بود، از خود میپرسید چرا؟ چرا او باید این کار را میکرد؟ چدا دامبلدور همیشه سخت ترین هارا از او میخواست؟ چرا باید او با هری بد رفتاری میکرد؟ همان پسری که زنده ماند،همان پسر لیلی،پسر جیمز ولیلی پاتر.
سرش را پایین انداخت تا قطره های اشکش معلوم نشوند،همین طور که داشت میرفت به در کلاسی رسید کلاس برایش اشنا نبود کنجکاویش گل کرد و وارد کلاس شد.
در کلاس چیزی نبود جز ایینه ای که معلوم بود جایش انجا نیست، پس از مدتی به ایینه نگاه کرد و چیزی دید که باورش نمیشد، لیلی را دید که در اغوشش است و هر دو خیلی جوانند!
سپس به کناره های ان ایینه نگاه کرد، همان طور که فکر میکرد نام ان ایینه، اینه ی نفاق انگیز بود.همان اینه ای که هرکس به ان نگاه میکرد بزرگ ترین ارزوش را در ان ایینه ی جادویی میدید.
پس از اندکی نگاه کردن به ایینه تصمیم گرفت انرا بشکند.
ان را شکست و خشمگی تراز قبل از کلاس بیرون رفت و با خود گفت:"کاش وارد ان اتاق نمیشدم."


دوست عزیز نمایشنامه ای که در تاریخ دوم دی ماه نوشته بودی تایید شده. الان می تونی بری برای گروه بندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۰ ۱۸:۳۴:۵۸

Only Raven


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۴۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳

moein1995ap


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
مدتی پس از مرگ دامبلدور بود که اسنیپ را به عنوان مدیر هاگوارتز انتخاب کردند، او در این فکر بود که شمشیر گریفیندور را به طور موقت در آینه نفاق انگیز پنهان کند، همانطور که در گذشته دامبلدور این کار را در مورد سنگ جادو کرده بود.

پس از کند و کاو های مداوم در گوشه و کنار هاگوارتز بالاخره در یکی از اتاق های طبقات بالای قلعه آینه را پیدا کرد. پارچه ای خاکی رنگ روی آینه را پوشانده بود، اندکی ایستاد و پارچه را نگاه کرد، با اینکه حدس میزد زیر آن پارچه چه خواهد دید ولی باز هم جرعت کنار زدنش را نداشت، میدانست اگر دوباره لیلی را آنقدر واقعی و قابل دسترس ببیند هرگز نمیتواند آنجا را ترک کند. دفعه قبل هم سر ماجرای سنگ جادو اگر دامبلدور نبود او تا آخر عمر در آغوش لیلی می ماند.

در نهایت به ترس خود غلبه کرد و پارچه را کنار زد، قطره اشکی که تا الان کم کم با مرور ماجراهای گذشته در چشمانش جمع شده بود بالاخره فرو ریخت و باز هم خود را در آغوش لیلی یافت ولی پس از چندین لحظه بهت زدگی متوجه تغییری نسبت به گذشته شد و آن تغییر چیزی نبود جز هری که از انتهای آینه به آنها نزدیک میشد و پس از رسیدن به آنها هر سه یکدیگر را در آغوش گرفتند، اسنیپ به او نگاه کرد، به راستی که چشمان لیلی را داشت.

هر کسی که این صحنه را میدید میتوانست به ریش مرلین قسم بخورد که این سه نفر خوشبخت ترین افراد روی زمین هستند.


آفرین. نوشته که حتما نباید دیالوگ داشته باشه. با توصیفات زیبا هم میشه به مقصود رسید.

تایید شد!


سال اولی ها از این طرف (گروه بندی)


ویرایش شده توسط moein1995ap در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۹ ۲:۵۳:۲۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۹ ۱۲:۵۲:۵۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۹ ۱۲:۵۵:۲۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۳ دی ۱۳۹۳

آلکتو کروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۳۹ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
سوروس دنبال پروفسور دامبلدور میگشت به او گفته بودن که در درمانگاه هاگوارتز هستش.
وقتی که سوروس وارد درمانگاه شد پسری رو با حال پریشان دید. دامبلدور سوروس رو دید:
اوه سوروس اومدی؟؟؟خوب شد به کمکت نیاز داشتم !!!این پسری که رو تخت میبینی اسمش ویلیامه تو گروه هافلپاف.ترم اولیه بیچاره!!ارشدش میگفت که اونو در حال دویدن در پله ها با حال پریشان دیده و بعدش
غش کرده و افتاده!از اون موقع داره هزیون...
_مـــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــآاااااااااان!!!!
صدای پسربچه آن چنان بلند بود که تابلوی پرستار روی دیوار دلش برای او سوخت.
سوروس: قربان ارشد گروه هافلپاف کیه؟؟
دامبلدور: ارنی مک میلان.چطور مگه؟؟
_قربان بعدا بهتون میگم.
سوروس به دنبال ارنی از درمانگاه خارج شد.من باید بفهمم این پسر کجا بوده...نکنه رفته بوده قسمت ممنوعه ی کتابخونه؟؟؟ واقعا که پسربچه ی احمـــــــــق!!همینه دیگه قانون شکنی از اون پاتــــــــر سرایت کرده به این بچه....
در کلاس پ.مک گونگال رو زد:
ببخشید پروفسور میتونم برای چند لحظه با ارنی مک میلان حرف بزنم؟؟مچکرم.
ارنی:با من کاری داشتید پروفسور؟؟
_خب پسر به من بگو اون ویلیام لعنتی از کدوم طرف می اومد؟؟راستشو بگو!!!
ارنی(با حالتی ترس و تعجب!!): قربان فک فک کنم..
__ از کتابخونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ارنی:نه قربان فکر میکنم از پله ای که به برج گریفندور میرفت....
__لــــــــــــعـــــــــنــــــتــــــــــــــــی!!!باید حدس میزدم رفته اتاق ممنوعه باید برم اونجا پس اون تابلوی لعنتی چطوری نگهبانی میداده؟
اسنیپ به طرف اتاق ممنوعه راه افتاد.هیچوقت نفهمیده بود که در اون اتاق چی هست.کمی هیجان زده بود.
قلبش تاپ تاپ میکرد انتظار داشت یک قول چند سر و یا یک عنکبوت زندانی ببنید...در را باز کرد....
_چــــــــی؟؟ اینجا هیچی نیس!!!
در اتاق کمی راه رفت همه جا تارعنکبوت بسته بود. ناگهان یک پارچه دید انگار روی یک کمد بزرگ
پارچه انداخته بودند. پارچه رو برداشت:
__هـــه این که...
یک دفعه ای خشکش زد!! لیلی!!چطور ممکن بود؟؟ لیلی با کمال آرامش در آغوش بود!بدون دغدغه و ناراحتی .اسنیپ احساس کرد قلبش بیش از حد معمول میزند.احساس میکرد دنیا روی سرش خراب شده است...
__چی میشد که این تصویر واقعیت داشت؟؟هان؟؟
احساس میکرد دیگه نمیتونه وایسه ،روی زمین نشست و به حسرت های بیشمارش فکر کرد:)
(ببخشید طولانی شد من کلا نمیتونم داستان و متن های کوتاه بنویسم مگر اینکه حوصله نداشته باشم!!!)


تایید شد. می‌تونی برای گروهبندی بری.
اما من نفهمیدم حدس اولیه‌ی سوروس در مورد کتابخونه چه ربطی به اتاق ممنوعه داشت!
و حتما بعد از اتمام نمایشنامه یه دور از روش بخون و اشکالات تایپیت رو رفع کن.
تکرار بیش از حد علائم نگارشی پشت سر هم چندان جالب نیست و ظاهر پست رو خراب می‌کنه. تا وقتی مجبور نشدی مدام از این حرکت استفاده نکن.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۳ ۲۱:۵۲:۳۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۳ ۲۱:۵۳:۲۵

× اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...×
×بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...×
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۳

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
اسنیپ بسیار خشمگین و ناراحت بود.در راهرو قدم میزد،از خود میپرسید:"چرا باید با پسر بهترین معشوقه ام بدرفتاری کنم؟چرا دامبلدور سخت ترین ها را از من میخواهد؟چرا من باید او را..."
اشک از چشمان اسنیپ سرازیر شد،او واقعا با دیدن چشم های هری به یاد لی لی می افتاد،سرش را پایین انداخت تا قطرهای اشکی که از چشمانش سرازیر میشد دیده نشود.
ناگهان به دری بسته رسید،در را باز کرد و جلو رفت ولی ای کاش نمیرفت!
او انچه را میدید باور نمکرد لی لی در اغوش جیمز همان پسر نفرت انگیز بود؛به حاشیه های ایینه نگاه کرد اسمش را شناخت؛ایینه ی نفاق انگیز!
به یاد اورد که دامبلدو درباره ی ان به او گفته بود.کمی فکر کرد به یاد اورد هری نیز وقتی به ان نگاه میکرد پدر و مادرش را میدید.برایش جالب بود هر دوی ان ها یک ارزو داشتند لی لی!
کمی بیشتر که فکر کرد دید دلش برای جیمز نیز تنگ شده بود؛با این که ابرویش را برده بود ولی او را دوست داشت.
مدتی به ایینه نگاه کرد ولی هرچه بیشتر زمان میگذشت به ان وابسته تر میشد تا این که ایینه را شکست و از ان اتاق بیرون رفت.


اینکه به اشکالاتی که گفته بودم توجه کردی و سعی کردی رفعشون کنی خیلی خوبه. وقتی وارد ایفای نقش بشی می‌تونی با درخواست نقد و کمک بقیه بیشتر به پیشرفت رول‌نویسیت کمک کنی.
تایید شد. سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲ ۲۳:۵۰:۱۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳

هرمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
_اه, بازم این بچه ها راهرو رو به هم ریختن, معلوم نیست این فیلیچ کدوم گوریه؟!
اسنیب درحالی که بخاطر به هم خوردن تمرکزش بر روی ساختن یک معجون به شدت عصبانی بود وارد راهرو شد تا بچه ها رو از اونجا دور کنه و ازشون امتیاز کم کنه.
اما قبل از اینکه به اسنیب به راهرو برسه بچه ها فرار کرده بودند.اسنیب درحالی که زیر لب غر میزد و میخواست وارد دفترش شود ناگهان متوجه در اتاقی شد که تا بحال انرا ندیده بود.اسنیب وسوسه شد که به داخل اتاق برود و هرچه کرد نتونست بر وسوسه اش غلبه کند.
او داخل اتاق شد و در اولین نگاه ازینکه به انجا امده است بشیمان شد.اتاق بر بود از وسایل کهنه و بدرد نخور, اسنیب تصمیم گرفت به دفترش برگردد.ولی قبل از ان به سراغ اینه ای که به دیوار تکیه داده شده بود رفت تا خودش را مرتب کند.
اما او با صحنه عجیبی روبه رو شد.ناگهان خاطرات دوران مدرسه اش برایش تداعی شد.قلبش بر از احساس شد باور نمیکرد که این صحنه را میبیند.او در اینه خودش را میدید در حالی که لیلی را در اغوش داشت.ناگهان قلبش بر از احساسات مختلف شد.عشقش به لیلی, غم از دست دادنش, نفرت از جیمز باتر, بشیمانی از نگفتن احساستش به لیلی و سرانجام نفرتی بی اندازه نسبت به هری که باعث مرگ لیلی عزیزش شده بود....
اسنیب بعد از ساعت ها به خودش امد, بارچه را بر روی اینه انداخت تا ان را از دید بنهان کند و در فرصت های دیگر به سراغش بیاید تا لیلی را ببیند.
اسنیب به دفترش بازگشت و با خود عهدی بست که تا میتواند هری را بیازارد.



ببخشید که بجای p نوشتم b


خیلی خوب نوشتی، تایید شد. وقت گروهبندیه!
فقط اینکه واسه گذاشتن ویرگول (،) باید از shift+T، اونم وقتی زبان کیبوردت رو فارسی‌ـه استفاده کنی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲ ۱۳:۳۲:۱۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳

هفت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
خورشید در حال پایین امدن بود وهری همراه رون و هرمیون داشتند به شبانه روزیشون برمیگشتن که جغدی ناگهان از پنجره های قلعه به داخل امد و نامه ای به هری داد که روی نامه مهری عجیب داشت.

هری بعد از مشکلات بوجود امده توسط مرده خور ها که سعی داشتن به هری داخل قلعه اسیب برسانند این بار تصمیم گرفت قبل از باز کردن این نامه اسرار امیز اون را به دامبلدر نشون بده.

هر سه به سرعت مسیرشان را عوض کردن و به طرف دفتر دامبلدور رفتن و بعد از کنار رفتن مجسمه سنگی بلافاصله وارد دفتر شدند.

دامبلدور ردای سفر پوشیده بود و با نگاهی به هری فهماند که وقت کافی برای صحبت ندارد .هری که همیشه دامبلدور را اماده و مشتاق برای شنیدن صحبت هایش میپنداشت دانست که حتما دامبلدور کار واجبی دارد وبدون این که صحبتی بین او و دامبلدور رد و بدل شود عقب عقب رفت وگفت :ببخشید پرفسور ظاهرا سرتان شلوغ است میرویم بعدا مزاحم میشویم.هری با خود فکر میکرد که کار اشتباهی کرده و نباید به خاطر یک نامه پیش دامبلدور می امد.

دامبلدور قبل از این که حرفی بزنه چشمم به نامه در دست هری افتاد و چهره اش کمی برافروخته شد ونگرانی از چشمانش مشخص بود.دامبلدور داد زد :هری سر جای خودت بایست و به سمت شمیر گریفندور که در دیوار پشت میزش بود رفت .

او با احتیاط نامه رو از هری گرفت و گفت:این نامه چجور به دست تو رسیده؟
هری که سرگردان بود من من کنان گفت:همین الان تو راه بازگشت به شبانه روزی یه جغد اون رو بهم داد.دامبلدور که طلسم ها رو به خوبی میشناخت برای باز کردن نامه از شمیر کمک گرفت و با لحنی که میدانست از قبل چه چیز در نامه نوشته شده گفت:درست است ، بله ، حدس میزدم.

سوژه‌ی جالبی بود. توصیفات متنوع و خوبی هم داشتی.
اما برای تایید شدن تو کارگاه باید متناسب با آخرین عکس داده شده نمایشنامه بنویسی.
دیالوگ‌هارو هم باید به زبان عامیانه بنویسی و نه کتابی. همین‌طور بعد از اتمام دیالوگ باید با زدن اینتر، ادامه‌ی متن رو از دیالوگ مجزا کنی تا خواننده راحت تشخیص بده کجا دیالوگ تموم شده.
بعد از اینکه نوشته‌ت به اتمام رسید حتما یه دور از روش بخون تا اشکالات نگارشی و تایپی رو متوجه بشی و بتونی درستشون کنی.
منتظر نمایشنامه بعدیت می‌مونم.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲ ۱۲:۵۳:۳۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳

آملیا بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۸ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۳۵ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴
از یزد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
درون راهروی مدرسه در حال قدم زد بود...فکر هایش اورا سخت مشغول کرده بودند...
خاطرات گذشته اش در ذهنش تکرار میشدند وصفحات زندگی اش به وضوحی غیر قابل وصف جلوی چشمانش به پدید می آمدند...
دوباره چشمانش به آن پسرک افتاد...پسری که اورا به یاد فردی عزیز می انداخت...
پسرک با دیدن او ساکت شد و از آنجا دور شد...
اسنیپ آهی از سر حصرت کشید و به راه رفتنش ادامه داد...
پاهایش اورا به مکانی میبردند واوهم مانند برده ای که به جز اطاعت جرئت دیگری ندارد همراهشان میرفت...
جلوی درب اتاقی متوقف شد...دستانش بدون اجازه او حرکت کردند ودر را باز کردند...
اسنیپ سرش را بالا آورد وبه روبه رویش خیره شد...
تصویر درون آینه نفاق انگیز خود را به رخ اسنیپ میکشید...
تصویری که تمام افکار مغشوش اورا درهم شکست وفقط ذهنش مشغول آن شد...
در آن تصویر معشوقه اش را در آغوش داشت....کسی که روزگاری تمام زندگی اسنیپ بود.
لیلی اونس....دختری که باوجود مرگش هم هنوز قلب اسنیپ را تحت اختیار دارد..
اشکان اسنیپ بی اختیار جاری شدند....
قلبش درهم شکست....البته بار اول نبود...چندین روز بود که به این مکان کشیده میشد وقلبش از دفعات قبل بدتر میشکست...
آهی از سر حصرت کشید.
با صدایی لرزان گفت: لیلی ای کاش اینجا بودی...ای کاش برای مدت کوتاهی میتوانستم دستان تورا بگیرم...و به چشمانت خیره شوم-سرش را پایین برد- ای کاش عشقی که نسبت به تو داشتم را پنهان نمیکردم.
به آرامی سرش را بالا آورد و دوباره به آینه خیره شد : ولی در هرصورت تو جیمز پاتر را بر همه ترجیح میدادی....حتی اگر به تو عشقم را ثابت میکردم.
اشک دیدگانش را کور کرده بود. با خشم چوبدستی اش را بیرون آورد و برای خواندن وردی آماده شد دوست داشت در آن لحظه خشمش را برسر آینه تخلیه کند اولین کلمه ورد را که گفت صدایی آمد: پرفسور اسنیپ...پروفسور اسنیپ.
اسنیپ با بیچارگی به آینه نگاه کرد ....آه که در آن لحظه چقدر دوست داشت صاحب صدا را خفه کند!
ولی اسنیپ مانند همیشه چاره ای جز کنترل احساسات خویش نداشت پس چوبدستی اش را سرجایش گذاشت وبرای آخرین لحظات به تصویر آینه که درحال محو شدن بود نگاه کرد...
طوری که انگار تمام دلخوشی اش به تصویر درون آن بود...دوباره آهی از سینه پرسوزش بیرون آمد...
از اتاق بیرون آمد و سپس به سمت صاحب صدا رفت......

(ببخشید که طولانی شد ولی هرکاری کردم نتونستم کوتاه ترش کنم :| )


خیلی هم عالی!
توصیفاتت، بیان احساسات اسنیپ و ... خیلی خوب نوشتی. فقط حتما بعد از نوشتن پستت یه دور از روش بخوان تا متوجه اشکالات نگارشی و تایپی بشی و درستشون کنی.
دیالوگا هم باید به زبان عامیانه نوشته بشن و نه کتابی.
میزان استفاده‌ت از انواع و اقسام علائم نگارشی (، ؛ . ! ؟) خیلی کم بود. اکثر نمایشنامه‌ت از سه نقطه پر شده. خیلی جاها می‌تونی با علائم دیگه جایگزینشون کنی. چون استفاده‌ی بیش از حد از هر علامت نگارشی‌ای حتی مثلا علامت تعجب یا همین سه نقطه، ظاهر پست رو کمی بد می‌کنه.
در نهایت اضافه کنم که ترجیح ما بر اینه که تا جایی که ممکنه(جز در مواقع خاص) وسط دیالوگ از توصیف استفاده نکنیم و اونو به خط بعدی انتقال بدیم و دوباره به نوشتن ادامه‌ی دیالوگ رو بیاریم.
راستی! حسرت درسته و نه حصرت.
تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۳ ۲۳:۵۵:۴۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۳ ۲۳:۵۷:۰۰

Keep
Calm
And
Love
potter


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۵ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
اون صدای لعنتی چی بود ؟ برای صدمین بار این سوال رو از خودش پرسیده بود. ماجرا از زمانی شروع شد که ، تو دفتر کارش مشغول مطالعه ی کتاب اصول معجون سازی نوین بود. که صدایی شنید ،مثل همیشه فضولی اش گل کرد و میخواست منبع اون صدا رو پیدا کنه ، حالا حدود نیم ساعت گذشته بود ، و او برای پیدا کردن اون صدا در راهرو های مدرسه هاگوارتز سرگردان بود.

در حال عبور از کنار خوابگاه گروه هافلپاف بود ، که ناگهان متوجه نور ضعیفی شد که از اتاقی خارج میشد در اتاق، یه در قدیمی و پر از سوراخ بود .داخل یکی از سوراخ هارو نگاه کرد ،ولی جز یه شمع و یه ایینه چیزی ندید.

وارد اتاق شد ، بوی عجیبی به مشامش رسید ، بوی کودکی ، بوی دوستی و بوی عشق با خودش گفت : این جا چه قدر اشناست ،دیگه به فکر اون صدا نبود به گذشته ها سفر کرده بود ،گذشته های دور .

رفت جلوی ایینه خودش رو دید ،تنها با صورتی غمگین و شنلی سیاه که روشنایی رو می بلعید ، اما یه دفعه زنی رو کنار خودش دید که مو هایی به سرخی اتش داشت فریاد زد:

-خدای من ؛ خدای من با گفتن این حرف قطره اشکی از چشمش رها شد و به زمین افتاد؛ خاطره ها به او هجوم اورد ، او در ایینه خودش رو دید در حالی که لیلی سرش رو شونه ی اون گذاشته بود ؛ بله، لیلی بود عشق جاودان او ؛عشق جاودان سوریوس لسنیپ .

امیدوارم راضی باشید و تایید کنید


نمایشنامه خیلی خوبی نوشتی! بهتر می‌شد اگه انتهای ماجرارو هم مشخص می‌کردی که چی می‌شه.
اما فراموش نکن که علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خوشون می‌چسبن و با یه space از کلمه‌ی بعدیشون جدا می‌شن. مثلا:
مری نمی‌دانست باید چه کند، اما این را خوب می‌دانست که در این لحظه ماندن بدترین انتخاب ممکن است.
تو گذاشتن ویرگول (،) زیادی حساسیت به خرج دادی. بعضی جاها لازم نبوده اما تو ازش استفاده کردی. مثلا بعد از "که" یا قبل از "و". حتی در مورد نقطه هم همین اتفاق افتاده. یه قسمتایی هم ویرگول و نقطه رو اشتباها به جای هم آوردی. وقتی بین دو جمله ویرگول می‌ذاریم که به هم ربط داشته باشن.
همچنین بعد از دیالوگ باید با دوبار اینتر زدن به پاراگراف بعدی بری و ادامه توصیفاتت رو بنویسی.
مثلا یه نمونه اصلاح شده از متنت:
وارد اتاق شد. بوی عجیبی به مشامش رسید. بوی کودکی، بوی دوستی و بوی عشق... با خودش گفت: این جا چه قدر اشناست!

دیگه به فکر اون صدا نبود، به گذشته ها سفر کرده بود، گذشته های دور.


تایید شد. می‌تونی برای گروهبندی بری.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۰ ۲۲:۵۳:۳۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۰ ۲۲:۵۴:۵۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۰ ۲۲:۵۵:۵۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
جینی در حال کتابی بود اصلا حوصله نداشت او از معجون سازی و استاد ان یعنی اسنیپ متنفر بود متنفر.....
ولی باید برای روکم کنی مالفوی هم شده از درس او نمره ی خوبی کسب میکرد او در همین فکر بود که ناگهان مالفوی با همان پوزخند همیشگی اش اومد در نگاه دخترک تنفری دیده میشد که ناگهان مالفوی گفت نمیخوای مبارزه کنی ناگهان هری گفت من به جای او مبارزه میکنم مالفوی ترسید و پشت سرش را نگاه کرد...اری هری پاتر ان پسر رقت انگیز انجا بود گفت باشه یک شنبه جلوی دفتر اسنیپ!!!!!هرمیون گفت نه نباید جلوی دفتر او مبارزه نکن وگرنه از گروهمون امتیاز کم میکنه و مالفوی خندید و گفت باز هم شما باختید هری عصبی بود خواست چوب دستی اش را در بیاورد که ناگهان جینی گفته نه هری کاری باهاش نداشته باش بزار بره و مالفوی با همان پوزخن همیشگی رفت و....


تایید نشد.
عکس کارگاه عوض شده و باید با عکس جدید نمایشنامه بنویسی. تو نمایشنامه جدیدت به این نکات توجه کن:
اول اینکه بین جملاتت از هیچ علامت نگارشی‌ای (؛ ، . ! ؟) استفاده نکردی... فقط بعضی جاها علامت سوال و سه نقطه گذاشتی. نمی‌تونی جملات رو همین‌طوری پشت سر هم بنویسی و بری. باید با استفاده از علائم نگارشی و کلمات ربط بینشون ارتباط برقرار کنی و هرجا لازم شد با دوبار اینتر زدن و ایجاد پاراگراف بینشون فاصله بندازی.
دوم باید بین دیالوگ و سایر قسمتای نمایشنامه‌ت تمایز قائل بشی. وقتی می‌گی فلانی گفت، باید حتما بعدش از دو نقطه استفاده کنی و ترجیحا خط بعدی و با گذاشتن "-" شروع به نوشتن دیالوگ کنی. بعد از اتمام دیالوگ، بازم باید اینتر بزنین و از خط بعدی نمایشنامه‌ت رو ادامه بدی.
یه نمونه‌ی تصحیح شده رو برات می‌ذارم:

ولی باید برای روکم کنی مالفوی هم که شده از درس او نمره ی خوبی کسب میکرد. او در همین فکر بود که ناگهان مالفوی با همان پوزخند همیشگی اش اومد. در نگاه دخترک تنفری دیده میشد که ناگهان مالفوی گفت:
- نمیخوای مبارزه کنی؟

ناگهان هری گفت: ...


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۰ ۱۹:۰۰:۳۲

Only Raven


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳

tara_nnom_s


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۲ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۳ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
چیزی به نصفه شب نمانده بود و پروفسور اسنیپ در دفترش در حالی که میکوشید به قدح اندیشه نگاه نکند، دور میز مستطیل چوبی‌اش قدم میزد. در کنار قدح اندیشه انبوه تکالیف دانش آموزانش خودنمایی میکرد. بالا ترین ورقه که با خط خرچنگ قورباغه نوشته شده بود بدون شک برای کسی نبود جز "هری پاتر" که اسنیپ را اینگونه به فکر فرو برده بود. ناگهان صدای خش خش و زمزمه‌های آرامی از راهرو به گوش او رسید . اسنیپ سراسیمه به بیرون شتافت و لبخندی بر لب داشت . با خود فکر کرد که اگر بچه های گریفندوری باشند که در حال پرسه زدن هستند میتواند از گروهشان حسابی امتیاز کم کند. در راهروی تاریک کسی دیده نمیشد. "لوموس" اسنیپ چوبدستی‌اش را بالا گرفت و سعی کرد به یاد بیاورد صداها از کدام سمت می‌آمدند. پس درمیان راهروهای تاریک شروع کرد به جست و جو برای گریفندوری های کله شق ، فکر کم کردن امتیاز از آنها شعف خاصی به او میداد.
*****
تقریبا پانزده دقیقه بود که اسنیپ در قلعه در حال جست و جو بود و عصبانیت داشت وجودش را فرا میگرفت و همچنان در فکرهای خود غوطه ور بود و به سرعت قدم برمیداشت. بی حواس به جلو میرفت که ناگهان دری را جلوی خود دید. به یاد نمی‌‌آورد این در به کجا میرود. در را به آرامی باز کرد و وارد اتاق بزرگ مستطیلی شد که در آن مقدار زیادی وسایل خاک خورده و قدیمی مانند شمعدان‌های خاک گرفته و پاتیل های سوراخ شده قدیمی و جعبه های متعدّد بود. در میان همه وسایل قدیمی شی بزرگی دیده میشد که رویش پارچه ی بزرگ خاکستری کشیده شده بود . "وینگاردیوم له ویوسا" پارچه را به ارامی از روی شی برداشت و ناگهان خشکش زد. چشمانش را باور نمیکرد، تصویر شفافی از لیلی ایوانز در آغوش جیمز پاتر دیده میشد ،و تصویر خودش را که پشت آنها ایستاده بود و بهت زده نگاه میکرد. اسنیپ چند قدم به عقب رفت و آیینه ی نفاق انگیز را شناخت و از بالا به پایین برانداز کرد . با دودلی دوباره به درون آیینه نگریست . چهره ی گرم و زیبای لیلی را تماشا کرد و برای چند لحظه کاملن تصویر جیمز پاتر از ذهنش پاک شده بود. چهره ی لیلی با همان موهای قرمز و چشم های درخشان سبز، باعث شد اسنیپ احساس کند تمام وجودش گرم شده . با اکراه سرش را به طرف تصویر جیمز خندان برگرداند و به دستهای جیمز که دور لیلی حلقه شده بودند چشم دوخت. عصبانیت و حسرت همه وجود او را لبریز کردند . اسنیپ یک پاتیل سوراخ شده را با دستانش برداشت و به دل آیینه پرتاب کرد . صدای شکستن آیینه بدن اسنیپ را به لرزه انداخت . آیینه صد تیکه شده بود روی زمین ریخته بود . اسنیپ یک تکه بزرگ از آنرا که تصویر لیلی خندان هنوز در آن خودنمایی میکرد را با لبخند برداشت و در ردایش گذاشت.
*کمی طولانی شد ولی امیدوارم تایید شه*


نمایشنامه خیلی خوبی نوشتی. فقط چند تا نکته:
1) نذار طول پاراگرافات اینقدر طولانی بشه. هرجا که تغییر مکان یا زمان یا حس و حال یا ... داشتی می‌تونی با دوبار اینتر زدن، پاراگراف جدید بوجود بیاری تا هم ظاهر پستت بهتر شه و هم خوندنش برای خواننده راحت‌تر شه.
2) دیالوگات باید جدا از سایر توصیفات و توضیحات نمایشنامه‌ت باشه و بعد از اتمام دیالوگ باید به خط بعدی بری و شروع به نوشتن ادامه‌ی نمایشنامه کنی. به زبون آوردن ورد و طلسم توسط اسنیپ هم دیالوگ محسوب می‌شه و باید ادامه‌ی توصیفات رو به دو خط بعدی انتقال می‌دادی.
3) آینه‌نفاق انگیز تصویری از اونچه که با دیدنش لذت می‌بریم و برامون خوشاینده‌رو به تصویر می‌کشه نه چیزی که باعث ناراحتی و آشفتگی ما می‌شه. تو تصویر این اسنیپه که تو آغوش لیلی دیده می‌شه و نه جیمز.
ضمن اینکه بعد از شکسته شدن آینه قاعدتا باید تصویر هم محو بشه، اما ایده‌ی جالبی بود که اسنیپ تیکه‌ای که تصویر لیلی بود رو برای خودش برداشت. ولی فراموش نکن که ما نمی‌تونیم هرجا دلمون خواست ماهیت چیزای شناخته شده‌رو تغییر بدیم. مثلا ورد "لوموس" نمی‌تونه فقط به این دلیل که ما دلمون می‌خواد و اونم تو یه پست جدی، به جای روشنایی یهو تبدیل به طلسم خلع سلاح شه!
تایید شد. سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۹ ۱۷:۲۹:۲۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.