ماه کامل توی آسمون تیره و تار شب می درخشید و زمین کوییدیچ و قسمتی از جنگل ممنوعه رو روشن میکرد.
هری هنوز از بیرون اومدنش از خوابگاه مطمئن نبود...دلش شور میزد.
با احتیاط مسیری که حدس میزد درست باشه رو طی کرد.قضیه از این قرار بود که اون هر شب از توی برج گریفندور و از توی پنجره ی خوابگاهش یه سایه رو می دید که به طرف جنگل ممنوعه میرفت و سریع ناپدید میشد.
خیلی سعی کرده بود بفهمه چه چیزی اون موقع شب به داخل جنگل میره ولی موفق نشده بود.برای همین تصمیم گرفت دنبال اون سایه بره.
با احتیاط وارد جنگل شد.همون طور که جلو میرفت چراغای مدرسه و کلبه ی چوبی هاگرید از نظرش محو میشد.
لحظه ای ایستاد و آب دهانش رو قورت داد و دوباره به راه افتاد.
شک نداشت که مسیر درستو میره.
هرچی جلوتر میرفت جنگل تاریک تر و ساکت تر میشد.
بعد از چند دقیقه پیاده روی نور زرد یه چراغ از وسط درختا نظرشو جلب کرد.
آروم آروم به طرف نور رفت و پشت نزدیک ترین درخت قایم شد.
سرشو از پشت درخت بیرون برد و به یه کلبه ی کوچیک چوبی و رنگ و رو رفته خیره شد که انگار یک قرن از زمان ساخته شدنش میگذشت.
یه لامپ زرد رنگ کم نور دم در آویزون بود و با وزش نسیم تکون تکون میخورد.
هری به داخل کلبه خیره شد ولی به دلیل وجود پرده های مشکی و پوسیده به زحمت می تونست چیزی ببینه...
کمی جلوتر رفت.با احتیاط قدم بر میداشت.دقیق تر که شد چندین شیء سیاه و کوچیک دید که از دیوارا آویزون بودن....
یه قدم دیگه برداشت ولی قبل از بتونه تکون بخوره یکی از پشت سر گرفتش و سریع کشیدش عقب.
هری سعی میکرد که اون شخصو از خودش دور کنه ولی نمیتونست.
اون شخص هری رو به سرعت به پشت درختا کشید و کوبوندش به یکی از درختا.
هری بالاخره تونست اونو بشناسه.اسنیپ بود که با ابروهای در هم رفته و قیافه ای عبوس و وحشتناک بهش نگاه میکرد.
اسنیپ هری رو ول کرد و با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:« پاتررررر... تو...اینجا...چیکار میکنی؟»
هری کمی خودشو جمع و جور کرد و گفت:«من...ام...من همین سوالو از شما داشتم پروفسور...»
اسنیپ بدون اینکه چیزی بگه با عصبانیت دست هری رو گرفت و کشیدش به سمت بیرون از جنگل...
هری همون طور که می دوید تا به اسنیپ برسه پرسید:«کجا میریم؟...توی اون کلبه چیه؟»
ولی اسنیپ قصد جواب دادن نداشت.همون طور هری رو کشید تا به بیرون از جنگل رسیدن.اسنیپ به طرف مدرسه راه افتاد و سعی میکرد هری رو سریع تر دنبال خودش بکشه.
بعد از در ورودی همین طور به راهشون ادامه دادن تا دفتر اسنیپ جلوی رویشان ظاهر شد.
اسنیپ دست هری رو ول کرد و رمز رو گفت:«موی چرب»
در بلافاصله باز شد و هری و اسنیپ به طرف دفتر راه افتادن.
هری که احساس میکرد قلبش توی دهنش میزنه پرسید:«پروفسور...میخواین اخراجم کنین؟»
ولی اسنیپ چیزی نگفت.
چند ثانیه بعد توی دفتر اسنیپ بودن.
اسنیپ هری رو هول داد جلو و گفت:«بشین روی صندلی...»
هری بدون اینکه چیزی بگه روی صندلی نشست و به اسنیپ خیره شد که چوب دستیشو اماده میکرد.
هری گفت:«پروفسور...میخواین چیکار کنین؟»
اسنیپ بعد از اینکه چوب دستیشو برداشت رفت جلوی هری وایستاد و گفت:«نترس پاتر...افسون فراموشی...»
هری سعی کرد بلند شه و گفت:«نه...من...من که چیزی ندیدم...»
اسنیپ دستاشو گذاشت روی دسته های صندلی و گفت:«یعنی میگی ندیدی کلاه گیسامو اونجا نگه میدارم؟»
هری بی اختیار خندش گرفت.پرسید:«کلاه گیس؟...شما...کچلین؟»
یک دفعه اسنیپ از عصبانیت منفجر شد.گفت«منو مسخره میکنی پاتر؟...باشه...تا چند ثانیه دیگه همه چیز یادت میره.»
همون موقع پروفسور مک گونگال وارد دفتر اسنیپ شد و با ناراحتی گفت:«اسنیپ...بزار پاتر بره...باید با هم صحبت کنیم...»
هری تونست از پشت سر پروفسور مک گونگال جرج و فرد رو ببینه که به هری لبخند میزدن.
اسنیپ نگاهی عصبانی به هری انداخت و داد زد:«از دفتر من برو بیرون...همین حالا»
هری هم سریع از دفتر دوید بیرون و خودشو به جرج و فرد رسوند.گفت:«اینجا چه خبره؟»
فرد و جرج در حالی که قهقهه میزدن گفتن:«ما یکی از اون گوشای گسترش پذیر بی سیمو توی جیبت گذاشتیم...برای همین همه چیزو شنیدیم...میدونی جای خوبش کجاست؟...این گوشای گسترش پذیر تازمون علاوه بر اینکه سیم ندارن میتونن صدارو ضبط کنن....فردا همه مثل مک گونگال میفهمن که اسنیپ کچله...»
اسنیپ کچله؟ جالب بود!
تایید شد ... سال اولی ها از این طرف!