هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳

marsh


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۱۵ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
از جایی که به کسی مربوط نیست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
- من عاشق ننت بودم! .... تو چشمام نگاه کن!

این دیالوگ در اصل باید یه جای دیگه و ترجیحا با یه لحن ملایمتر گفته میشد. اما خون جوری جلوی چشمای اسنیپ رو گرفته بود که درکی از موقعیت و لحنش نداشت.
هری پاتر با یه حالت متردد روی صندلی نشسته و بی تفاوت به حرفای اسنیپ تف هایی که روی صورتش پاشیده می شد را با آستین پیرهنش پاک می کرد.
- متوجه هستم پروفسور! ننه ی منو ننه ی شما نداره که! مال خودتون!

اسنیپ از جا پرید و داد کشید:
- مرتیکه ی بی غیرت! دارم ننه تو میبرم زیر سوال!

- من مادرم خیلی وقته زیر سواله! زنمم که اووووف نگو ... زیر همه چیز هست حالا یه زیر سوال بره چی میشه؟ .... در ضمن خواهش میکنم ... من بی غیرت نیستم روشن فکرم!

عینک مدورشو از چشم در آورد و با پایین پیرهنش سعی کرد شیشه ش رو تمیز کنه!
- پسرک احمق! ... عین باباش بیخیال عین باباش زبون دراز عین باباش ...

- - خب حلال عین بابامم ... نه میخ واستی عین تو باشم هان؟ ... راستی پروفسور اینم در نظر دارین که ممکنه ... ممکنه ...

- اشک تو چشمای هری پاتر جمع شده بود

- - ممکنه ... ممکنه .. بابا!

- اسنیپ با چندش دستای هری که در گردنش حلقه شده بودن رو جدا می کنه و میگه نکبت بازی درنیار! کل داستانو می خواد ببره زیر سوال! آماده باش که الآن در مس خوام ددر تاریک ترین قسمت ذهنت نفذ کنم ... ریکوردشون می کنم بعد میذارم تو یوتیوب تا آبروتو جلوی آدم و عالم ببرم.

اسنیپ با یک رکت چوبدستی و زمزمه ی ورد مناسب وارد ذهنش هری شد.
دوران کودکی او را دید وقتی در پریوت درایو همراه دورسلی ها زندگی می کرد.
- دهنتو باز کن هواپیما داره میاد ... ویژژژژژ ... آفرین هری! آفرن پسر گلم!

پتونیا قاشقی پر از خورشت قرمه سبزی رو به دهن هری هدایت می کرد و در هر جمله ای که به زبون می آرود بیست سی بار قربون صدقه ی هری می رفت.
- نوش جون! گوشت بشه بچسبه تنت!

آن طرف اتاق دادلی از گشنگی و ضعف به مبلمان و دیگر تزینات خانه یورش برده بود و جلوی دستش هرچیز جاندار و غیر جانداری که دستش میمومد می خورد. از یه طرف عصبی میشد بیشتر میخورد. ز طرف دیگه با دیدن بی توجهی ها بیشتر عصبی میشد. از اون یکی طرف دیگه هم وقتی ذخیره ی ضایئات تو بدنش زیاد میشد و بیشتر از هر روز دیگه ای باد می کرد. عجب اسف بار!

ناگهان صدای چرخیدن کلید در قفل در اومد. ورنون وارد شد و چندین بسته کادو تو دستش را روی زمین ریخت.
- پسر من کیه؟

دادلی با شور و شعف جواب داد:
- من!

- خفه شو نکبت بی عرضه! ... هری؟ پسرم؟ می دونی بابا برات چی خریده؟

- وقتی دید هری مل تسترالشم نمیذاره خودش گفت:

- - بابا برات ایکس باکس گرفته!

- خب که چی؟

خب به جملت پسر گلم! امشب یه سری مهمون داریم. رئیس شرکتمون. میتونی یکم اعجی مجی روش پیاده کنی تا به من ترفیع بده؟

پتونیا سریع همسرشو کنار زد و گفت:

- نگاه کن! چقدر شبیه باباشه!

به چشمای آبی هری نگا کرد و گفت:
- چشاش مشکی مشکی مثل باباش.

به صورتش دستی کشید و گفت:
- صورتش رنگ پریده مثل ارواه مثل باباش.

موهای به هم ریخته اش را دست کشید و گفت:
- مثل باباش یه تن روغن خالی میکنه رو سرش! ... فقط کاش بابات می دونست پسرشی!

سوروس از ذهن هری بیرون پرید و با ناباوری سرتا پاشو نگاه کرد. بعد وقتی بغض تو گلوش گیر کرده بود گفت:
- پسرم!


بعد از نوشتن پستت یکبار مرورش کن تا اشکالات تایپیش رو برطرف کنی. تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۰:۲۰:۵۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۶ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
از زیر سایه لرد سیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
بالاخره انتظار سر آمده بود...
بعد از مدت ها کشت و کشتار بالاخره لردسیاه نابود شده بود و شاید کمی از آن آرامش از دست رفته به مردم باز می گشت...
هری هنوز در سکوت و بهت به کسانی که در این راه جان خود را فدا کرده بودند چشم دوخته بود؛به جنازه دوستان عزیزش،به کسانی که در این راه همراهیش کرده بودند...تانکس و لوپین...فردو صدها نفر دیگر...
ناگهان کسی از پشت به شانه هری چنگ زد.هری سریع گارد گرفت و برگشت و باچهره کسی رو به رو شد که نفسش را در سینه حبس کرد!سورس اسنیپ!
هری به دور و برش نگاهی انداخت و کسی را متوجه ندید.خواست فریاد بکشد که اسنیپ سریع یک دستش را روی دهن او گذاشت و با دست دیگرش او را به داخل دفترش کشاند و سریع در را بست.
اسنیپ چشم غره ای به هری رفت و اورا روی صندلی هل داد.
هری که هنوز در شوک بود همه ی توانش را جمع کرد وچوب دستی اش را در آورد و رو به اسنیپ گرفت:‍«لولوخورخوره ی احمق !بد کسی رو انتخاب كردي.من هيچ وقت از اسنیپ نترسیدم و حالا هم که اون مرده.َ»
لولوخورخوره یا اسنیپ با قیافه ای که فقط خشم در آن قابل مشاهده بود و با دندان هایی که روی هم می سایید گفت:«پاتر!باید به خاطر این که تونستی لردسیاه رو شکست بدی بهت تبریک بگمَ؛ولی هنوزم به نظر من تو هنوز همون پسر کوچولوی احمقی هستی که بودی و اصلا تغییر نکردی.من زنده ام و ظاهرا كه ولدمورت نخواسته منو بكشه و فقط بیهوشم کرده بود.تو باید این رو از ضربان قلبم می فهمیدی.»
احساسات مختلفی به طرف هری هجوم آوردند؛از یک طرف باور نمیکرد و از طرفی دیگر نمیتوانست که باور نکند...تا آن جایی که او خبر داشت لولوخورخوره ها نمی توانستند به این شکل حرف بزنند.ناگهان یاد خاطراتی افتاد که در قدح اندیشه دیده بود.
با تصمیمی آنی و از روی احساسات بلند شد و خواست اسنیپ را در آغوش بگیرد که اسنیپ باز هری را روی صندلی هل داد.

هری که توی ذوقش خورده بود نشست و با بدخلقی به او خیره شد.
اسنیپ با لحنی سرد گفت:«پاتر اگه می خوای سال دیگه هم اینجا درس بخونی
نباید زیاد با من احساس صمیمیت کنی .»

رویش را برگرداند ولی ناگهان دوباره برگشت و دادی کشید که روح را از بدن هری جدا می کرد:«پاتر چرا؟»
هری از جا پرید و گفت :«چی چرا قربان؟!»

اسنیپ دوباره او را روی صندلی انداخت و گفت:«چرا جلوی همه گفتی که من عاشق مادرت بودم؟»
هری گفت:«متاسفم!ولی مگه شما اون جا بودین؟»
اسنیپ خشمگین گفت:«این طور به نظر میاد.۱۰۰امتیاز از گروهت کم میشه تا بفهمی نباید این طوری جوگیر بشی.»
و یقه ی هری را که سعی در اعتراض داشت گرفت و اورا به بیرون پرت کرد و در را بست.
«پایان»


خیلی خوب بود! تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۷ ۲۲:۰۶:۵۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
حال یکی از دانش اموزان اسلیترین بدشده بود اسنیپ اتاق وترک کرد وگفت:
این جلسه لغو میشه پاتر دوشنبه بعد اینجا باش.
واسنیپ باسرعت از اتاق رفت هری ازاتاق بیرون میامد که چشمش به عکسی که روی میز پروفسور اسنیپ افتاد.
جلو رفت وعکس رابرداشت .عکس مادرش بود.وحشت زده شده بودعکس مادرش انجا چه میکرد؟؟؟
روی صندلی کنار میز نشست وعکس رانگاه کرد باخود اندیشید که ان را باخودببرد ان عکس مادرش بود.ناگهان صدای بازشدن درامدو پروفسور وارد شد.
سریع عکس را زیر ردایش پنهان کرد اما اسنیپ دیده بود اسنیپ به سمت هری هجوم برد وگفت:
زود ان چیزی را که برداشتی بده به من پاتر.
اما هری عکس العملی نشون نداد.
اسنپ فریاد زد:
نشنیدی چی گفتم اون چیزی که ور داشتی وپنهان کردی و بده به من
هری گفت :
من چیزی ازوسایل شما رو ورنداشتم وپنهان نکردم.
اسنیپ گفت:
به من دروغ نگو پاتر .وبه سمت هری هجوم برد و اوراگشت.
وقتی عکس مادر هری رادید خشکش زد و به عقب رفت وفریادزد:
برو بیرون پاتر.
ولی هری ازجایش تکان نخورد.اسنیپ دوباره فریاد زد:
برو بیرون پاتر حالا.
وهری نتوانست سرپیچی کند درراه برگشت به برج گریفیندورهمش به مادرش واسنیپ فکر میکرد.
***پایان***
میدونم فوق العاده نیس اما امیدوارم بپذیرین ممنون

بعد از نوشتن پستت یکبار بخونش تا متوجه اشکالاتش بشی.
تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۵ ۱۵:۰۸:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳

پروفسور ویکتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
از توی قلب خدا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
ماه کامل توی آسمون تیره و تار شب می درخشید و زمین کوییدیچ و قسمتی از جنگل ممنوعه رو روشن میکرد.
هری هنوز از بیرون اومدنش از خوابگاه مطمئن نبود...دلش شور میزد.
با احتیاط مسیری که حدس میزد درست باشه رو طی کرد.قضیه از این قرار بود که اون هر شب از توی برج گریفندور و از توی پنجره ی خوابگاهش یه سایه رو می دید که به طرف جنگل ممنوعه میرفت و سریع ناپدید میشد.
خیلی سعی کرده بود بفهمه چه چیزی اون موقع شب به داخل جنگل میره ولی موفق نشده بود.برای همین تصمیم گرفت دنبال اون سایه بره.
با احتیاط وارد جنگل شد.همون طور که جلو میرفت چراغای مدرسه و کلبه ی چوبی هاگرید از نظرش محو میشد.
لحظه ای ایستاد و آب دهانش رو قورت داد و دوباره به راه افتاد.
شک نداشت که مسیر درستو میره.
هرچی جلوتر میرفت جنگل تاریک تر و ساکت تر میشد.
بعد از چند دقیقه پیاده روی نور زرد یه چراغ از وسط درختا نظرشو جلب کرد.
آروم آروم به طرف نور رفت و پشت نزدیک ترین درخت قایم شد.
سرشو از پشت درخت بیرون برد و به یه کلبه ی کوچیک چوبی و رنگ و رو رفته خیره شد که انگار یک قرن از زمان ساخته شدنش میگذشت.
یه لامپ زرد رنگ کم نور دم در آویزون بود و با وزش نسیم تکون تکون میخورد.
هری به داخل کلبه خیره شد ولی به دلیل وجود پرده های مشکی و پوسیده به زحمت می تونست چیزی ببینه...
کمی جلوتر رفت.با احتیاط قدم بر میداشت.دقیق تر که شد چندین شیء سیاه و کوچیک دید که از دیوارا آویزون بودن....
یه قدم دیگه برداشت ولی قبل از بتونه تکون بخوره یکی از پشت سر گرفتش و سریع کشیدش عقب.
هری سعی میکرد که اون شخصو از خودش دور کنه ولی نمیتونست.
اون شخص هری رو به سرعت به پشت درختا کشید و کوبوندش به یکی از درختا.
هری بالاخره تونست اونو بشناسه.اسنیپ بود که با ابروهای در هم رفته و قیافه ای عبوس و وحشتناک بهش نگاه میکرد.
اسنیپ هری رو ول کرد و با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:« پاتررررر... تو...اینجا...چیکار میکنی؟»
هری کمی خودشو جمع و جور کرد و گفت:«من...ام...من همین سوالو از شما داشتم پروفسور...»
اسنیپ بدون اینکه چیزی بگه با عصبانیت دست هری رو گرفت و کشیدش به سمت بیرون از جنگل...
هری همون طور که می دوید تا به اسنیپ برسه پرسید:«کجا میریم؟...توی اون کلبه چیه؟»
ولی اسنیپ قصد جواب دادن نداشت.همون طور هری رو کشید تا به بیرون از جنگل رسیدن.اسنیپ به طرف مدرسه راه افتاد و سعی میکرد هری رو سریع تر دنبال خودش بکشه.
بعد از در ورودی همین طور به راهشون ادامه دادن تا دفتر اسنیپ جلوی رویشان ظاهر شد.
اسنیپ دست هری رو ول کرد و رمز رو گفت:«موی چرب»
در بلافاصله باز شد و هری و اسنیپ به طرف دفتر راه افتادن.
هری که احساس میکرد قلبش توی دهنش میزنه پرسید:«پروفسور...میخواین اخراجم کنین؟»
ولی اسنیپ چیزی نگفت.
چند ثانیه بعد توی دفتر اسنیپ بودن.
اسنیپ هری رو هول داد جلو و گفت:«بشین روی صندلی...»
هری بدون اینکه چیزی بگه روی صندلی نشست و به اسنیپ خیره شد که چوب دستیشو اماده میکرد.
هری گفت:«پروفسور...میخواین چیکار کنین؟»
اسنیپ بعد از اینکه چوب دستیشو برداشت رفت جلوی هری وایستاد و گفت:«نترس پاتر...افسون فراموشی...»
هری سعی کرد بلند شه و گفت:«نه...من...من که چیزی ندیدم...»
اسنیپ دستاشو گذاشت روی دسته های صندلی و گفت:«یعنی میگی ندیدی کلاه گیسامو اونجا نگه میدارم؟»
هری بی اختیار خندش گرفت.پرسید:«کلاه گیس؟...شما...کچلین؟»
یک دفعه اسنیپ از عصبانیت منفجر شد.گفت«منو مسخره میکنی پاتر؟...باشه...تا چند ثانیه دیگه همه چیز یادت میره.»
همون موقع پروفسور مک گونگال وارد دفتر اسنیپ شد و با ناراحتی گفت:«اسنیپ...بزار پاتر بره...باید با هم صحبت کنیم...»
هری تونست از پشت سر پروفسور مک گونگال جرج و فرد رو ببینه که به هری لبخند میزدن.
اسنیپ نگاهی عصبانی به هری انداخت و داد زد:«از دفتر من برو بیرون...همین حالا»
هری هم سریع از دفتر دوید بیرون و خودشو به جرج و فرد رسوند.گفت:«اینجا چه خبره؟»
فرد و جرج در حالی که قهقهه میزدن گفتن:«ما یکی از اون گوشای گسترش پذیر بی سیمو توی جیبت گذاشتیم...برای همین همه چیزو شنیدیم...میدونی جای خوبش کجاست؟...این گوشای گسترش پذیر تازمون علاوه بر اینکه سیم ندارن میتونن صدارو ضبط کنن....فردا همه مثل مک گونگال میفهمن که اسنیپ کچله...»



اسنیپ کچله؟ جالب بود!

تایید شد ... سال اولی ها از این طرف!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۲ ۱۷:۳۱:۰۲

تصویر کوچک شده





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳

ورینگتونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۷ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۸ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۳
از جاهای وحشی و ترسناک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
هری چند روزی بود که به اسنیپ مشکوک شده بود چون بصورت مداوم به کتابخانه میرفت ولی هری نمیتونست به دنبال اسنیپ بره چون پروفسور مک گونگال یه عالمه تکلیف به اون داده بود.


یه روز که هری تنها توی کتابخانه نشته بود وتکالیفی که پروفسور مک گونگال داده بود وحل میکرد.
که زمزمه ای به گوشش رسید از صندلی خودش بلند و به سمت صدا رفت وقتی نزدیک تر شد فهمید صدای اسنیپ که به صورت زمزمه هستش جلو تر رفت و دید که اسنیپ با خودش حرف میزد و می گفت:
"خودشه.آلبوس حتما با دیدن این کتاب مدیریت مدرسه رو به من میده."
هری با شنیدن این جمله فکر کرد که حتما اسنیپ برای مدیر شدن مدرسه نقشه کشیده از شانس هری در همان لحظه پروفسور مک گونگال آمد و گفت:
"سورس اسلیترینی ها بازم دردسر درست کردن بیا درستش کن."
اسنیپ گفت:
"باشه الان میام."
و با پروفسور مک گونگال به طرف جایی که اسلیترین ها خرابکاری کرده بودن رفت.هری بعد از اسنیپ به سراغ کتابی که اسنیپ از کتابخانه برداشته بود رفت و دید اسم کتاب(جادو های پلید) هستش بعد کتاب و باز کرد دید که یه صفحه بیشتر از همیشه ورق خورد اون صفحه رو باز کرد و دید که نوشته شده:
"با افسون های زیادی می شود قتل انجام داد بی صر وصدا ترین افسون برای کشتن افسون ((آوارکانتالار)) هستش.البته امروزه دیگر از این نوع افسون استفاده نمیشود وبیشتر برای قتل از ((آواداکداورا)) استفاده میشود."
بعد از خوندن این صفحه هری میخواست به سرعت از کتابخانه برود ولی قبل از اینکه بتواند قدمی ور دارد اسنیپ را جلوی در دید. اسنیپ با دیدن هری گفت:
"پاتر چیکار میکنی اون کتابو بزار سر جاش."
هری به سرعت و با فریاد جواب اسنیپ را داد و گفت:
"نه این کارو نمی کنم تو میخوای پروفسور دامبلدور بکشی."
اسنیپ گفت:
"پسرک احمق من کی همچین کاری کردم؟"
هری در جواب اسنیپ گفت:
"نکردی قراره بکنی"
هری بعد از گفتن این حرف با سرعتی که تا حالا با اون سرعت ندویده بود از کتابخانه رفت بیرون و اسنیپ هم دنبالش از کتابخانه رفت بیرون. هری میخواست به دفتر پروفسور دامبلدور برود و ماجرای اسنیپ را برای او تعریف کند.هری با سرعت میدوید ولی به تدریج خسته شد ولی خوب موقعی خسته شد چون درست مقابل دفتر پروفسور دامبلدور از حرکت ایستاد.هری رمز ورود دفتر پروفسور دامبلدور گفت و وارد شد. وقتی که وارد شد به سرعت در دفتر پروفسور دامبلدور را زد و وارد شد. به محض وارد شدن پروفسور دامبلدور گفت:
"چی شده هری؟چرا این وقع روز اینجا اومدی؟"
تا هری خواست حرفی بزند و ماجرا را تعریف کند اسنیپ وارد شد.اسنیپ به محض وارد شدن رو به هری نگاه کرد وگفت:
"پاتر. بلاخره گرفتمت حالا اون کتاب بده به من تا کسی ندیدتش"
هری با فریاد جواب داد:
"نه تو میخوای پروفسور دامبلدور بکشی تا مدیریت مدرسه رو به دست بگیری."
پروفسور دامبلدور با تعجب پرسید:
"چی؟کی میخواد من بکشه!؟"
هری گفت:
"پروفسور. پروفسور اسنیپ می خواد با این کتاب شما رو بکشه"
پروفسور دامبلدور نگاهی به کتابی که در دست هری بود انداخت و گفت:
"سورس این همون کتابی نیست که من و تو سرش شرط بستیم.که اگه هر کی زودتر این کتاب پیدا کنه و بی سر و صدا ترین نفرین کشتن پیدا کنه باید به اونی از نتونسته چیزی درخواست کنه."
اسنیپ گفت:
"درسته این همون کتابه."
هری که داشت از تعجب شاخ در می اورد گفت:
"چی؟میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟"
پروفسور دامبلدور که در حال گردش در کتاب بود. گفت:
"من و سورس شرط بسته بودیم که هر کسی زودتر این کتاب پیدا کرد و بی سر و صدا ترین نفرین کشتن یاد گرفت باید چیزی از اون یکی درخواست کنه.سورس از من خواست اگه که این ورد یاد گرفت مدیریت مدرسه رو به اون بدم و اگه من یاد گرفتم اون باید 400 امتیاز از اسلیترین کم کنه وبله بالخره پیداش کردم اسم افسون (آوارکانتالار)) پس من بردم و تو باید 400 امتیاز از اسلیترین کم کنی ولی از تو هم باید تشکر کنم هری بدون کمک تو نمیتونستم.مرسی از کمکت حالا هم میتونی بری"
هری داشت از دفتر پروفسور دامبلدور خارج میشد که اسنیپ دستش گرفت وپرتش کرد روی صندلی خودشم روفت جلوش ایستاد و با عصبانیت گفت:
"پاتر. امیدوارم امشب شب خوبی داشته باشی چون از فردا دیگه شب و روز خوبی رونمی بینی"
بعد اسنیپ هری گرفت و پرتش کرد بیرون هری هم با همان سرعتی که به دفتر پروفسور دامبلدور اومده بود به سالن گریفیندور برگشت.


تایید شد ... سال اولی ها از این طرف!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۲ ۱۷:۳۲:۰۷

من میکشم تا زمانی که کشته بشم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

پروفسور ویکتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
از توی قلب خدا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
سلام...
داستانمو میزارم...امیدوارم خوشتون بیاد....
****
هرمیون مشغول خوندن کتاب مبارزه با طلسم های سیاه پیشرفته بود که هری با عجله وارد سالن گریفندور شد...
دست هرمیون رو گرفت و با عجله گفت:((بدو....بدو....باید زود بیای...))
هرمیون در حالی که برای زمین نخوردن با سرعت دنبال هری میدوید پرسید:((چی شده؟....هری؟....هری؟...کجا میریم؟))
هری در حالی که نفس نفس میزد و به طرف در خروجی هاگوارتز میدوید گفت:((رون.....رون باز خودشو توی دردسر انداخته...بدون تو نمیتونم کمکش کنم....))
هرمیون به سرعتش اضافه کرد و پرسید:((چه دردسری؟...میشه بگی؟))
هری گفت:((راستش....خوب...راستش منو مالفوی با هم درگیر شدیم....و....و....من نمیخواستم اینجوری بشه....اگه یکی از پروفسورا ما رو ببینه بدبختیم....))
هرمیون آه کشید و گفت:((از دست شما پسرا....چش شده؟))
هری گفت:((یه ورد بهش خورده....نمیدونم چه وردیه....همش عنکبوتای پشمالو و سیاه بالا میاره....هاگرید به زور نگهش داشته تا ما برسیم....داره از ترس سکته میکنه....کار گویل بود....یه چیزی زیر لب گفت و چوبشو گرفت طرف رون....بعدش....بعدش اینجوری شد....))
هرمیون دیگه فرصت سوال پرسیدن پیدا نکرد چون رسیده بودن به کلبه ی هاگرید و صدای جیغای رون خیلی راحت به گوشش میرسید....
هرمیون جلوتر از هری دوید و رفت داخل کلبه...
هاگرید یه سطل جلوی رون گذاشته بود تا عنکبوتارو برای درس خودش جمع کنه .رنگ صورت رون بنفش شده بود.
هرمیون تا خواست حال رون رو خوب کنه در کلبه به صدا در اومد...
هاگرید نگاهی به بیرون انداخت و با صدایی خیلی آروم گفت:((بدبخت شدین....اسنیپه....))
هری با عجله توی کیفشو نگاه کرد ولی از شنل نامرئی خبری نبود...
هرمیون سریع وردی خوند و چوب دستیشو به سمت رون گرفت.
چوب دستی تقی صدا داد و بلافاصله خروج عنکبوتا متوقف شد.
همون موقع هاگرید در کلبه رو باز کرد و پروفسوراسنیپ وارد شد....اول با تعجب نگاهی به هاگرید و سبد پر از عنکبوتش انداخت و بعد به هری و هرمیون و رون چشم دوخت...پرسید:((بچه ها؟شما اینجا چیکار میکنین؟))
قبل از این که هری دهنشو باز کنه هاگرید گفت:((ببخشید پروفسور ولی یه کلاس فوق برنامه برای این سه تا گذاشته بودم تا با عنکبوتا آشناشون کنم....ام...چیزه....آخه سر کلاسم بچه های بدی بودن.....تنبیهشون کردم....))
اسنیپ نگاهی شکاک به بچه ها انداخت و گفت:((پس اگه الان باهاشون کاری نداری برن بیرون...باید در مورد یه چیز مهم باهات حرف بزنم هاگرید....))
هاگرید سرشو تکون داد و گفت:((نه نه...کاری ندارم میتونن برن....))
بچه ها هم که فرصتو غنیمت میدونستن با عجله از کلبه خارج شدن و درو بستن....
ولی هنوز چند قدم دور نشده بودن هرمیون متوقف شد...
هروی و رون برگشتن پیشش و باهم گفتن:((بدو....بیا بریم تا نیومده))
ولی هرمیون بعد از نگاهی غمگین شکمشو گرفت و خم شد روی زمین و چند تا عنکبوت بالا آورد...
رون و هری وحشت زده به هم نگاه کردن......هرمیون دوباره یه عنکبوت بالا آورد و به زحمت گفت:((این....ورد.....فقط....فقط به وسیله ی یه استاد برطرف میشه.....من.....من....نمیتونستم.....فقط....برای....برای اینکه اسنیپ نفهمه......اوی.....این وردو......اجرا کردم.....))
******************************
چطور بود؟ ^^


ناتالیای عزیز

نمایشنامه شما باید بر اساس این عکس نوشته شده باشه. هری و اسنیپ حضور داشتن اما اصلا گفت و گو و درگیری بینشون پیش نیومد. لطفا یک نمایشنامه دیگه بنویس و سعی کن روایت جدیدی از عکس داشته باشی. توضیحات زیرش همه چیزو مشخص کرده.

ضمنا بین جملات بریده بریده فقط از سه نقطه استفاده کن و نه بیشتر.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط ناتالیا در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۲۲:۳۷:۱۱
ویرایش شده توسط ناتالیا در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۲۲:۴۶:۰۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۱ ۳:۴۶:۴۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۱ ۳:۴۷:۴۵

تصویر کوچک شده





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

جک اسلوپرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۵ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۵۸ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
از جاهای باحال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
هری خیلی خوابش می امد ولی با تفکری عمیق به سوی دفتر اسنیپ می رفت و با خودش کلنجار میرفت که چرا اسنیپ از او خواسته این موقع شب به دفترش برود.وبا همین تفکر به از پله هایی که به سوی دفتر اسنیپ بود پایین می رفت. و زمانی که به در دفتر اسنیپ رسید با ریتم خاصی که ناگهان به ذهنش خطور کرده بود در را زد. وچند لحظه صبر کرد و زمانی که اسنیپ در را باز کرد به او گفت:
<سلام. پروفسور شب شما بخیر.>
اسنیپ با لحنی که انگار با ی پارچ آب یخ بیدارش کردن گفت:
<سلام.پاتر بیا تو.>
و از جلوی در کنار رفت تا هری بتواند داخل شود. وقتی که هری داخل شد. اسنیپ به سوی صندلی اشاره کرد و گفت:
<بنشین پاتر. میخوام با تو یک کمی حرف بزنم>
اسنیپ به صندلی اشاره کرد خودش هم روبروی هری نشست وبا نگاهی که همیشه از پشت اون دماغ عقابی به هری میانداخت به هری زل زد و گفت:
<پاتر.خیلی وقته که با هم در مورد درس صحبت نکردیم>
هری گفت:
<پروفسور. ما تا حالا اصلا در مورد درس صحبت نکردیم>
اسنیپ با نگاهی چند لحظه ای به هری گفت:
<درست میگی پاتر.ماتا حالا درمورد درس صحبت نکردیم>
هری برای اولین بار بود که ازاسنیپ مشنوید که به او گفته درست میگویی.
اسنیپ بعد نگاه چند دقیقه ای ادامه داد:
<خوب پاتر این اولین باری که من و تو در مورد درس صحبت می کنیم پس نذار اولین بار آخرین باری باشه که من وتو با هم در مورد درس صحبت میکنیم>
هری خیلی تعجب کرد که اسنیپ مدام می گفت ( درمورد درس) اسنیپ که تا حالا انقدر با هری مهربون نبود هی به او لبخند میزد.
هری گفت:
<خوب پروفسور از کجا شروع کنیم>
اسنیپ گفت:
<از معجون مرگ زود راس شروع کنیم>
هری تعجب کرد و گفت:
<پروفسور.درس شما دفاع در برابر جادوی سیاه!!!!!>
اسنیپ گفت:
<میدونم.ولی فکر کردم اینو به بچه ها یاد بدم تا بدونند بعضی معجون ها هم جادوی سیاه محسوب میشن>
هری گفت:
<اوه.بله درسته>
اسنیپ گفت:
<خوب.حالا بلدی این معجون درست کنی>
هری گفت:
<بله پروفسور.پروفسور اسلاگهورن این به من یاد داده>
اسنیپ گفت:
<خوب پس شروع کن.موادی هم که میخوای روی میز هست>
وبه میز پشت سرش اشاره کرد.هری هم معطل نکرد و سریع مواد لازم برای تهیه معجون مرگ زود راس را آماده کرد وپس از اونم شروع کرد به تهیه معجون چیزی حدود نیم ساعت طول کشید تا هری یک معجون مرگ زئد راس را درست کنه و داخل شیشه ای بریزه.
بعد اتمام کار هری رو به اسنیپ گفت:
<پروفسوردرست شد>
اسنیپ شیشه را از دست هری گرفت و به سمت دری که پشت سرش بود برگشت.
وگفت:
<ارباب گرفتمش>
هری هم که تعجب کرده بود چهره ولدمورت را پشت اسنیپ دید و داد زد:
<خیانتکار تو این معجون برای ولدمورت میخواستی>
ولدمورت هم که باز با خنده ی مسخرش داشت میخندید گفت:
<آره پاتر سورس این برای من میخواست>
هری هم که داشت چوبشو در میآورد گفت:
<من بهت اعتماد کردم واینو بهت دادم ولی تو خیانت کردی>
اسنیپ گفت:
<آره و این خیانت زمانی کامل میشه که ارباب من هری پاتر مشهور بکشه>
هری نگاهی به ولدمورت انداخت ودر این زمان ولدمورت به هری گفت:
<چیه ؟به من نمیاد>
هری قصد فرار داشت ولی قبل از اینکه بتونه قدمی ور داره ولدمورت چوب خودش را به سمت هری گرفت و بلند گفت:
<آوادکداورا>

هری دست های اسنیپ رو حس کرد که هی به صورت هری میخورد هری بلند شد ولی خبری از ولدمورت نبود ولی اسنیپ اونجا بود.هری که کنترل خودشو ازدست داده بود فریاد زد:
<وینکاردیوم له ویوسا>
این ورد را انقدر بلند گفت که حس کرد چند شیشه روی میز به لرزه افتادند بعد از گفتن این ورد اسنیپ توی هوا معلق شد و هی فریاد میزد:
<پاتر من را بیار پایین>
ولی هری گوشش بدهکار نبود و بهد از این حرف گفت:
<نه تو خیانتکاری تو به ولدمورت کمک کردی که وارد مدرسه بشه>
اسنیپ گفت:
<از چی حرف میزنی من اینکارو نکردم>
هری گفت:
<خوبشم کردی>
بعد از این جر و بحث چند دقیقه ای پروفسور مک گونگال وارد شد وگفت:
<سورس چی شد؟آقای پاتر از خواب ناز بیدار شد؟؟>
و زمانی که نگاهی به اتاق انداخت دید که اسنیپ در هوا معلقه وهمچنین این که هری چوب در دست اونجا ایستاده وبا حالت خشمگینی رو به هری کرد وگفت:
<پاتر چیکار میکنی ؟؟چند دقیقه پیش که جلوی دو استاد خوابیده بودی الان هم که به یک استاد حمله میکنی؟؟؟>
هری با تعجب گفت:
<چی؟؟؟؟؟منخواب بودم!!!!!!!!!>
وبعد گفتن این حرف حواسش اصلا دیگه به اسنیپ نبود و اونم به پشت سقوط کرد.وقتی اسنیپ بلند شدگفت:
<خوب آقای پاتر فردا جلوی در اتاق پروفسور دامبلدور باش>
هری هم که دید اشتباه بزرگی کرده با سرعتی باور نکردنی از اون محل دور شد وبه سالن عمومی گریفیندور برگشت.


اول از همه، منظور من برای تمام دیالوگ ها نبود، فقط وقتی توی یک خط هم توصیف داری و هم دیالوگ، باید دیالوگ رو به گیومه مشخص کنی. و البته کاراکتر درست برای این کار «» و یا اگر سخته پیدا کردنشون "" باید باشه. برای دیالوگ هایی که توی یک خط جدا نوشته میشن یک خط فاصله قبل دیالوگ کافیه. مثلا:

اسنیپ گفت:
- از چی حرف میزنی من اینکارو نکردم!

ضمنا هنوز آخر خیلی از جملات نقطه گذاری نشده.
استفاده از چند علامت تعجب و علامت سوال پشت سر هم نادرسته.
سعی کن این موارد رو رعایت کنی و ضمنا پستت رو بعد از نوشتن یک بار مرور کنی.
ناظر ها و منتقد های ایفای نقش میتونن بیشتر راهنماییت کنن ...

تایید شد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۶:۴۵:۵۳

کار ما شده ترویج مهر جادوگری یعنی ترمیم دل


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳

جک اسلوپرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۵ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۵۸ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
از جاهای باحال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
پروفسور مک گونگال گفت:پروفسور آوردمش
اسنیپ نگاهی به طرف راست پروفسور مک گونگال انداخت و گفت:خوب پاتر بیا بشین. و به صندلی کنار خودش اشاره کرد
هری با نگاهی به اسنیپ رفت و روی صندلی نشست. اسنیپ رو به مک گونگال گفت: مینروا میتوانی بیرون منتظر آقای پاتر باشی. پروفسور مک گونگال با نگاهی دلسوزانه به هری رفت و در را پشت سرش بست. اسنیپ با نگاه چند ثانیه ای به هری گفت: خوب آقای پاتر تو رو به اینجا آوردم چون از آخرین تمرینی که با هم داشتیم خیلی میگذره.هری با تعجب گفت:کدوم تمرین پروفسور!؟اسنیپ در حالی که چوبدستیش را از روی میز برمیداشت گفت:تمرین ورود به مغز خالی تو. و با لبخندی به هری نگاه کرد.هری با خشم روبه اسنیپ کرد و گفت:حالا یادم اومد پروفسور.اسنیپ گفت: تمرکز کن. و چوب خودش را برداشت و به سوی هری نشانه رفت و گفت:لژیمیان
هری چندی از خاطراتشو دید که درون فکرش تکرار میشدن اسنیپ زیر لب داشت حرف میزد ولی هری فقط یک جمله شنید و اون این بود:خودشه بهش رسیدم. و اینجا بود هری جلوی ورود به مغزش را گرفت و گفت:ای پلید تو ازمن سو استفاده کردی بگو چی از مغز من میخوای ؟. اسنیپ با خشم گفت : احمق چرا جلوی ورود به مغزت و گرفتی من میخواستم بدونم که چجوری میشه معجون زندگی فلاکت بار و درست کرد. هری با خشم گفت:دروغ میگی. و چوبدستیش را در آورد و ورد تغیر شکل و گفت و اسنیپ تبدیل به یک راسو شد و بعد از این کار پروفسور مک گونگال داخل شد و گفت سورس تونستی معجون زندگی فلاکت بار و از دخل فکر آقای پاتر بگیری؟؟؟؟. وپروفسور مک گونگال وقتی دید اسنیپ داخل اتاق نیست رو به هری کرد وگفت: پروفسور اسنیپ کجاست؟؟؟؟. هری که جا خورده بود نگاهی به راسو انداخت و پروفسور مک گونگال گفت: وای سورس چرا اینجوری شدی!!!؟؟؟.وسریع اسنیپ و به حالت اولش برگردوند واسنیپ که روی زمین افتاده بود سریع بلند شد و با خشم روبه هری کرد وگفت:فردا جلوی دفترم باش تا یکم ادب بشی. و با پروفسور مک گونگال به دفتر پروفسور دامبلدور رفت هری که دید اوضاع خیت شده قبل از اسنیپ به سوی سالن عمومی گریفیندور رفت


نمایشنامه بدی نبود اما مشکلات ظاهری داری. آخر جملات حتما از نقطه استفاده کن. دیالوگ ها رو داخل گیومه قرار بده و وقتی یک مکالمه داری هر دیالوگ رو توی یک خط قرار بده و توصیف رو پشت سرش ننویس. پاراگراف هات رو هم با دو تا اینتر از هم جدا کن.

با رعایت این نکات یک نمایشنامه جدید بنویس و بفرست.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۲:۴۴:۴۵

کار ما شده ترویج مهر جادوگری یعنی ترمیم دل


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳

sadrabp


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
پرفسور اسنیپ به سمت اتاق مدیریت میره.
-آهای پرفسفر!
اسنیپ برمیگرده و هری و یه سری از بچه هارو میبینه.
اسنیپ: چیه؟
رون: خیلی خری.
اسنیپ: چی؟
هری: تو احمق ترین پرفسفری هستی که دیدم.
رون: شنیدیم دیروز رفتی حموم، شایعه ـست؟
اسنیپ: امیدوارم بدونید دارین با کی حرف میزنین.
نویل: معلومه با اخمخ ترین پرفسفر قرن. با قاتل پرفسور دامبلدور.
اسنیپ فکر میکنه: چقدر من بیچاره ام، حتی نمیتونم نوضیح بدم.
اسنیپ: صدو پنجاه امتیاز از گریفندور کم میکنم.
و بعد از اینکه این حرف را زد به ساعت شنی امتیازات نگاه کرد. تغییری ایجاد نشد.
-درسته، تو دیگه استاد نیستی. تو لیاقت مدیریت این مدرسه رو نداری، قاتل.
-ما میخوایم تورو اعدام کنیم، به خاطر قتل پرفسور دامبلدور.
-آهای اسنیپ.
- پرفسور دامبلدور؟
-آره پرفسفر، منم، تو اخراجی. قاتل.

هری از خواب پرید، یاد چند سال پیش افتاد، هنگامی که اسنیپ دامبلدور را کشت، چقدر فکر بد درموردش کردند، بیچاره اسنیپ... به هیچکس نمیتوانسته توضیح بدهد.


اینم که تقریبا همونه.
پستت هنوزم توضیحات و فضاسازی کمی داره و بازم بخشی از مکالمات با خط تیره مشخص شده که خواننده رو سردرگم می کنه. اما مهم ترین نکته اینه که باز هم هیچ بخشی از رولت داستان عکس رو نشون نمیده. سعی کن با دقت و حوصله ی بیش تر و با رعایت این نکات یه داستان جدید بنویسی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳ ۱۹:۵۵:۱۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳

ماریتا اجکامب old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۶ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۸ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۳
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
همه جا تاریک بود.
تاچشم کار میکرد تاریکی و تاریکی.
تااینکه نور روی تمام صورتش رو پر کرد.
هری:من کجام؟توکی هستی؟چرا منو به صندلی بستی؟!
وهیچ.
صدایی به گوش نمی خورد.
تنهای تنها و بسته شده روی صندلی.
تااینکه صدایی باآرامشی خاص و پیروز مندانه جواب داد:بلاخره بدستت آوردم هری جیمز پاتر!
اون لرد ولدومورت بود که با هری صحبت می کرد.
- تو...چطور تونستی؟من توهاگوارتز بودم.
- وبعد دوست عزیزم تو رو بیهوش کرد و به راحتی به اینجا آورد.با تو نقشه م کامل میشه هری.میفهمی که چی میگم.
هری کمی ترسیده بود و باتردید پرسید:دو..دوستت؟
- میتونی بیای تو
اون شخص وارد سالن تاریک شد.
سالنی که فقط بانور چوبدتی ولدومورت کمی روشنایی به خود گرفته بود.
صورتی که باجدیت و خشکی همیشگی به هری نزدیک میشد تقریبا مشخص بود.
اون اسنیپ بود
اسنیپ:دیگه تموم شد پاتر!
- حدس میزدم.توچیکار کردی لعنتی؟
######
یه لگد محکم به صندلی هری خورد و باعث شد هری به خودش بیاد.
- شما راجع به من چی فکر میکنید آقای پاتر؟
وبعد اسنیپ باخشم به هری نزدیک شد و ادامه داد:من سرکلاس ذهن بچه ها رو میخونم پاتر.تمرکز کن وگرنه به یه راسوی کثیف تبدیلت میکنم...
__________________________________________

این دفعه که دیگه زیاد بد نبود؟
درسته؟


همونطور که تو پست قبلیت هم گفتم بعد از نوشتن پستت یکبار مرورش کن تا اشکالاتش رو برطرف کنی. ضمنا دلیلی برای وسط چین کردن نوشته هات وجود نداره و فقط باعث شده ظاهر پستت نامتعارف و به هم ریخته به نظر برسه. در مجموع بهتر از پست قبلی بود.

تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳ ۱۹:۴۵:۱۶
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۸:۵۲:۵۵

زانو نمیزنم.حتی اگر آسمان کوتاه تر از قد من باشد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.