هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱:۲۴ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
#87

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دختری 17-18 ساله ، با چهره ای زیبا ، چشمان سبز وحشی و صورت کشیده و استخوانی ، در حالی که موهای پریشانش در پشت سرش تاب میخورد به سمت من میدوید. چشمانش برق میزدو اندام زیبا و نسبتا لاغرش ، در زمین و هوا با لطافت خاصی میچرخید و جلو می آمد. لباس چسبانش ، پیکر لوندش را نمایان میساخت ...

چشم بر او دوخته بودم ، حالت دویدنش و شکل صورتش وحشتناک بود ، اما من مشتاقانه به صورت زیبا و پیکر خوش اندامش نگاه میکردم. از انتهای راهرو می آمد و هر لحظه نزدیکتر میشد ...

جلوتر ، وقتی تقریبا به من رسیده بود تازه متوجه حالت هجومی بدن و صورتش شدم و شروع کردم آرام آرام قدم هایی رو به عقب برداشتن ... اما دیگر دیر شده بود ...

لحظه ای بعد ... دختر زیبا رو ضربه ای محکم به من زد که تا نزدیکی انتهای راهرو پرتاب شدم و به زمین خوردم ، تمام بدن تیر کشید ، نفسم بند آدم و به سرفه افتادم ...

درست در همان لحظه روی سینه ام نشست ... صورتش را که حالا دیگر هیچ زیبایی ای در آن نمیدیدم برابر صورتم قرار داده بود ، زانوی راستش درست در کنار کمرم بود که ناگهان عقب کشیده شد و با تمام قدرت به پهلوی من خورد ، تمام دلم در هم پیچید ، احساس میکردم دارم بالا می آورم ...

قبل از هر عکس العملی موهایم را گرفت و کشید ، و مرا به دیوار کوبید ، سرم محکم به دیوار خورد و تیر کشید و سوزش آن تمام جمجمه ام را فرا گرفت. بلافاصله رد گرم عبور خون را روی موهایم حس کردم .

جلوتر آمد و به من چسبید ، برجستگی سینه هایش را روی بدنم حس میکردم ، صورتش را جلو آورد و دهانش را باز کرد و لب های من را نشانه گرفت ، سپس ... ناگهان دندان هایش بر گوشت صورت و لب هایم فرود آمد و مانند تیری در آن فرو رفت ، لحظه ای بعد چون جانوری وحشی با دهانش گوشت صورتم را کند و زخم عمیق و وحشتناکی بر آن به جای گذاشت ، اشک هایم جاری شد و با خون آمیخت و روی لباسم چکید ... دختر عقب رفت و من آرام داشتم به پائین لیز میخوردم و زانو هایم خم میشد ... پشتم هنوز به دیوار تکیه داده شده بود ...

اما قبل از اینکه خم شود ، یک ضربه محکم با پاهایش به شکمم کوبید ، سوزش وحشتناکی وجودم را فرا گرفت و از شکمم بالا آمد و به رنگ خون از دهانم بیرون پاشید ...

دنیا تیره و تار شده بود ... همه جا را نامفهوم میدیدم ، رنگ های اطرافم در هم میآمیخت و سیاه میشد ... در آخرین لحظات ، صورت دخترک را دیدم که از خون من سرخ بود و دهانش را که خون سرخ من از دندان هایش پائین میچکید ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#86

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
24/11/1832

برای اولین بار تو کوچه ای که به خونه ام منتهی میشد باهاش حرف زدم. داشت التماس میکرد، نگاهش لبریز از محبت بود. نمیخواستم اعتراف کنم اما او واقعا" عاشقم شده بود! عشق واسه من جرم بود. برای همین سعی کردم اونو از خودم برنجونم. سر به سرش گذاشتم، سعس کردم به حرفاش اهمیت ندم اما آخر حرفی زد که منو لرزوند، منو با واقعیتی رو به رو کرد که همیشه ازش فرار میکردم!

- تو با همه دنیا متفاوتی کمبورن! تو... یعنی، تو یه کم عجیبی! چطور میتونی زندگی کنی وقتی همه از تو فرار میکنن و هیچ کس حاضر نیس لحظه ای باهات همکلام بشه؟ تو توی تنهایی و دنیای عجیب خودت غرق شدی... من اومدم بیرونت بیارم. میخوام زندگی عادی داشته باشی... دوس نداری بچه های خودتو بغل بگیری؟

و من ساکت شدم، احساسات عجیبی با جمله ی آخرش تو من شکل گرفت. انگار تمام فکر و ذهنم به تلاطم افتاد. ماری از اعماق قلبم بلند شد و شروع به فش فش کرد. بچه...
دلم مالش میرفت. اما زود به احساساتم غلبه کردم

- گمشو دیوونه

نگاش کردم، عکس العملی نشون نداد، به سمتش حمله ور شدم و دستام رو گذاشتم رو گلوش، میخواستم خفه اش کنم

- گمشو... میفهمی؟ بهت گفتم گمشو. آشغال

صورتش کبود شد. دستام رو شل کردم و گذاشتم نفس بکشه. در حالی که خرخر میکرد با صدای ضعیفی گفت: دوستت دارم!

طاقتشو نداشتم. مار تو سینم دوباره آماده حمله شد، اینقدر ازش دور شدم تا پشتم به دیوار کوچه برخورد کرد. بعد با سردرگمی به سمت خونه دویدم و تنهاش گذاشتم...

27/11/1832

تو این سه روز خیلی فکر کردم، تنها راهی که برام باقی مونده اینه که بکشمش، میدونم که امروز اضافه کاری برداشته و تا شب تو اداره هس. تنهای تنها...

ساعت ده از خونه بیرون اومدم تا به اداره برم، هوا برفی بود. ترجیح دادم پیدا برم تا بتونم فکر کنم، ساعت ده و نیم بود که رسیدم
طبق پیش بینیم هیچکس نبود. پالتوم رو درواردم و به کناری انداختم، چوبدستیمو گرفتم دستم و به طبقه ی بالا رفتم، رو پاگرد پله ها دیدمش که از تو یه اتاقی بیرون اومد و شروع به ور رفتن با در شد. چندتا پرونده هم زیر بغلش بود. سعی کردم به طور اینکه متوجه نشه بهش نزدیک بشم، پشت سرش که رسیدم هنوز داشت با قفل در ور میرفت. دستم رو گذاشتم رو شونش و گفتم:

- ولش کن

وحشت کرد و یهو به سمت من برگشت، منو که دید جا خورد

- تو اینجا چیکار میکنی؟

دستم رو آروم روی گردنش کشیدم و با صدای ضعیفی جواب دادم: اومدم بکشمت عزیزم!

چشماش گشاد شد: چی؟؟

از کنار گردنش گرفتم و به کناری پرتابش کردم، قبل از اینکه فرصت تکان خوردن داشته باشه، موهاش رو گرفتم و به عقب کشیدم و با نوک ناخونام روی گردنش خط انداختم. از ترس و درد فریادی کشید
به زور بلندش کردم و به دیوار چسبوندمش، دوباره دستمام رو دور گردنش حلقه کردم و شروع کردم به فشار دادن:

- امشب بلایی رو به سرت میارم تا عاشقی از سرت بپره

بعد دستش رو گرفتم و بردم به سمت دهانم، محکم انگشتاش رو گاز گرفتم، خون از بین بند های انگشتش بیرون زد. سرش رو از موهاش گرفتم و چند بار به دیوار پشت سرش کوبیدم. بعد چوبدستیمو دراوردم و گرفتم به سمت قلبش. گفتم:

- چون خودت ماگلی با جادو نمیکشمت.

بعد چوبدستیو به قدری به قفسه ی سینه اش فشار دادم تا پوستش رو پاره کرد و وارد قلبش شد. صدای خش خش پاره شدن قلبش باعث میشد آروم بشم. صدای فریاد های عاجزانه اش گوشم رو نوازش میداد

چوبدستیو بیرون کشیدم و دستم رو از روی شونه اش برداشتم. کنار دیوار سر خورد و به زمین افتاد. کارم تموم شده بود. از پله ها پایین اومدم و به سمت خونه برگشتم

امشب تو رختخوابم یاد برادرم افتادم. اولین قربانی من بود. بردار دوقولی که حالا میتونست پناهی برای من باشه اما من از هستی ساقطش کردم... اما نه، من خودم رو دارم... با جادوی سیاهم


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#85

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
تکلیف
مردور بعد از ور رفتن بسیار با طلسم جدیدش موفق شد با اون آپارت کنه .
-واو کار کرد من فوق العاده ام
اوون خودشو در حالی که پشت میزه غذا خوری هتل بود دید .
گارسون:خانم چی براتون بیارم؟
مردور که با کمال تعجب با دهانی باز در حالی که دندان های کج خود را به نمایش گذاشته بود در حال نگاه کردن به جعبه های آهنی عجیبی که راه میرفتن بود.
افکار فوق سریع مردور کمبرون :من به آینده سفر کردم
- خانم چی بیارم؟
مردور در حال تماشای آسانسور شیشه ای بود و فکر میکرد چه جوری منفرجش کنه که بیشترین خرابی به بار بیاد که...
-خانم نگفتین چی بیارم؟
مردور که خیلی عصبانی شده بود بدون استفاده از چوبش ما مشت توی دهن گارسون کوبید. گارسون هیچ وقت به هوش نیومد.
مردور داشت به نقشه های شومش فکر میکرد .در همون موقع پسری که تو عکس میبینین که دچار اعتماد به نفس کاذبم بود شروع کرد به چشمک زدن.مردور با این که داشت دنبال راهی برای فرمانروایی به دناییی که میخواست نابود کنه میگشت ولی حرکات پسر از چشمش مخفی نمموند ولی چون تجربه ای در دنیا ی جدید نداشت فکر کرد که طرف آبله چشم داره و بیخیالش شد.
در همون حال چند نفر سر میز کنار مردور در حال صحبت کردن بودن و مردور زیباترین حرفا رو شنید.زیباترین لحظه ی زندگی مردور .
-آره جمعیت زمین خیلی شده شش میلیارد.
-آره آره اینم مشکلیه واسه خودش
محاسبات مردور :شش میلیارد برای کشتن سه برابر جمعیتی که میتونست در زمان خودش بکشه.
پسر داخل عکس:سلام جای کسی نیست من بشینم خوب من میشینم من نشستم
مردور در همین حال محاسباتش تموم شد و متوجه شد کشنده ترین حالت ممکن منفجر کردن طبقه ی هشتم هتله.
پسر :نظرت چیه بریم بالا اتاق من تا بهت جاها ی دیدنی شهرو معرفی کنم.به نظر من باید بری حتما یه موزه هست ببینی و اینا..
مردور:طبقه ی هشتم؟
-آره طبقه ی هشتم میبینم که آمار منم در آوردی دیدم هی به من نگاه میکردی البته خوب همه از من خوششون میاد
طبقه ی هشتم
-نه نه کجا میری اتاق من اینجاست.
-من کار دارم زودتر از جلو چشمم گم شو.
-حداقل شمارتو بده اصلا چرا بعد از این که کارت تموم شد نمیای؟
-هی ببین تو انگار نمیفهمی با کی طرفی من بزرگترین جادوگر سیاهم میخوای بکشمت گوشتو آویزون کنم به گردن بنده قتلای بی ارزشم
پسر داخل عکس که از تهدید ناراحت شده بود:چته تو ؟چرا خودتو لوس میکنی..
مردور که در عصر خودش پسر به این پرویی ندیده بود اون موقع پسرا پای پنجره برجا صبر می کردن و شاید یه نامه می انداختن و آواز میخوندن خیلی عصبانی شد به طوریکه در تنها سفرش به آینده تنها کاری که کرد حمله به این پسر و پاره کردنه گلوی اون بود اون بعدا در کتاب خاطراتش به اسم قصه های قبل خواب (بله ایشون فرهیختم بودن) که من بچه بودن نمیدونم از کحا داشتم و میخوندم اعتراف کرد که هیچ کاری لذت بخش تر از پاره کردن گلو و رها کردن قربانی برای اثر مرگ از خونریزی نیست


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۲۰:۲۶:۱۲

پ.و


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#84

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
تکلیف

اونشب پس از کلی تحقیق و جمع آوری اطلاعات در مورد murde kambron حدود ساعت 3 توی رختخواب نازنینم رفتم. هنوز فکرم مشغول بود که ماجرای اون عکس رو کجا می تونم پیدا کنم نمیدونم چقدر داشتم فکر میکردم که خوابم برد هنوز اونقدر نخوابیده بودم که یک خواب عجیبی دیدم خواب دیدم که :
توی جنگل در حال قدم زدن بودم که یهو به یک ساختمان قدیمی و بزرگ در وسط جنگل برخورد کردم برام جالب بود که این ساختمان از کجا سر در آورده به سمت در ساختمان که بیشتر به مدرسه شباهت داشت حرکت کردم روی زمین یک تابلوی شکسته و رنگ و رو فته ایی قرار داشت که روی آن یک سری نوشته کمرنگ ولی خوش خط نوشته شده بود یکمی باید دقت می کردم که بتونم بخونمش : ی..ت.ی...م... یتیم... خا...نه... یتیم خانه جادوگران.
حالا دیگه فهمیده بودم که اونجا یتیم خونه جادوگرانه ولی تا حالا نشنیده بودم که جادوگران هم یتیم خونه دارن از روی کنجکاوی جلوتر رفتم و وارد یتیم خونه شدم اونجا یک حیاط بزرگ و سرسبز که دور تا دورش رو حصار کشیده بودن قرار داشت به درون ساختمان اصلی رفتم با باز کردن در، خودم رو توی یک سرسرای بزرگی دیدم که با سه چلچراغ خاموش مزین شده بود تقریباً دور تا دور سرسرا پنجره های گنبدی شکل با شیشه های شکسته قرار داشت در دو طرف این سرسرا دو راه پله بودن که به یک جا ختم میشد. به سرعت از یکی از راه پله ها بالا رفتم و از توی راهرویی که پله ها بهش ختم می شدن رد شدم راهروی تاریکی بود و مجبور بودم چوبدستیم رو واسه روشن نگه داشتنِ راهم رو به جلو بگیرم بعد از رسیدن به انتهای راهرو ، راه به دو راهروی دیگر در چپ و راست تقسیم میشد روی دیوار سمت چپ با خون نوشته شده بود سرسرای پسران یتیم و در سمت راست نوشته شده بود سرسرای دختران یتیم. از روی کنجکاوی وارد سرسرای دختران یتیم شدم راهروی کوتاهی بود که به چند در ختم می شد روی در اول نوشته ای آشنا به چشمم خورد W.C . روی در دوم نیز نوشته شده بود فوریتهای پزشکی و روی در سوم خوابگاه... با دیدن نوشته خوابگاه برقی بر چشمانم زد و به سمت در خوابگاه حرکت کردم هنوز از در دوم رد نشده بودم که جیغی از پشت اون در قلب منو از جا کند به سرعت به سمت در دوم رفتم اما جرات باز کردن اون رو نداشتم گوشه در خورده شده بود چشمانم رو به گوشه در رسوندم و شروع به نگاه کردن شدم چیزی که می دیدم یک اتاق تقریباً دو در سه بود با سقفی به بلندی سقف خونه های معمولی و دور تا دور اتاق رو با کاشی های سفید که برای بهداشتی نشون دادن اونجا استفاده میشد قرار داشت وسط اتاق یک تخت بزرگ و سفتی بود که بالای اون رو یک چراغ اتاق عمل محاصره کرده بود در گوشه اتاق نیزیک میزکه روی اون وسایل جراحی بودند قرار گرفته بوددیگه چیزی دیده نمی شد مجبور شدم یکمی جابجا بشم زیرِ در یک پیرزن که تمام صورتش از پر از خون بود کف اتاق نقش بر زمین شده بود صدایی از سمت میز جراحی اومد باز به سمت میز جراحی چرخیدم و دختر جوانی که هم سن و سال من بود رو دیدم یک تیغ جراحی برداشت و به سمت دختر بچه یورش برد بعد از چند دقیقه سر بالا اورد و آه خدای من چقدر وحشتناک...دخترک جوان در حال خوردن خون دختر بچه بود و خنده های شیطانی سر می داد حالم داشت بهم میخورد که یهودستم به در خورد و در باز شد همان لحظه از خواب پریدم به سرعت شروع به نوشتن خوابم کردم
فردای آن روزدریک کتاب تونستم بفهمم اون خواب همون عکسی بود که توی درس تاریخ جادوی سیاه بصورت تکلیف ازمن خواسته بودند.


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#83

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- لحظه ی به یاد ماندنی ای برات بسازم که جاودان تر از عشق بی ارزشتون بشه!

گویا چشمهایش قرار گذاشته بودند که یکی در میان کار کنند و در این بین فرصتی به خاطرات درون ذهنش بدهند. طلسمی که روی تکه کاغذ روی به رویش نوشته بود گاهی و بی گاه محو می شد و تصویر آن دو نفر در مقابل دیدگانش ظاهر می شد.

نیروی کوبنده ای از درونش به خارج صادر می شد. ناشی از حسد بود، از کینه، انتقام و پلیدی ذاتی فراون! نقشه ای را روزها مرور کرده بود و اعتماد بالایی به قدرتهای خودش داشت.

حقیقت رقت باریست. جادوگران سیاه همیشه و همه وقت آن قدر در باتلاق غرورشان غرق می می شوند که دیگر هرگز راه و بی راه را تشخیص نمی دهند. به طور عام خودشون گور خودشون رو می کنند.

فریاد کشید و به تعویذ روی میز چنگ زد. خطوط جادویی روی آن از درون کاغذ مچاله شده سوسو می زدند و همراه ساحره ی سیاه به از در بیرون می رفتند.

از برج خارج شد و به کمینگاهی که در نظر گرفته بود آپارات کرد. درست به موقع ساحره ی جوان را پیدا کرد.
- دزد کثیف!

دختر از دیدن نا بهنگام موردر وحشت زده شد. تقریبا روی زمین افتاد اما به موقع بلند شد و چوبدستیش را کشید.

- جنگیدن خیلی احمقانه است!

موردر با تکان مختصری قدرت چوبدستیش را به دشمنش نشان داد و بعد از آن طولی نکشید که در حال شکنجه کردن دختر با روشی غیر از نفرین کروشیو بود!

- جنگیدن با بزرگترین ساحره ی سیاه قرن!؟
- تو پست ترین موجودی.. بزرگترین پست ترینها!
- نهههه!

فریاد موردر آتش شیطانی را به دنبال داشت. شعله زبانه کشید.. دورتا دور اربابش چرخید و به سمت قربانی رفت. خواست او را ببلعد اما ساحره ی سیاه مانع شد.

مورد جلو رفت و با بی رحمی تمام قلب دختر را بیرون کشید و تعویذ را بر روی زخم او گذاشت.*

- حالا برو و قلبت رو پس بگیر.. خودت می دونی از کی و چطور.. مثل گرگینه ها از چنگ و دندونت استفاده کن!

...

موردر این بار هم به راه اشتباه رفت. مثل تمام جادوگران سیاه دیگه. تعویذ در مقابل عشقی که ازقلب جدا شده ی پسر ساطع می شد رفتاری پیش بینی نشده انجام داد و باعث شد موردر از بدن مناسب و خدا دادیش بیرون بره و اولین نفری باشه که از طلسم گوشت خون و استخوان استفاده کرده.

* نفرین ایمپریو در اون زمان اختراع نشده بود و یکی از زمینه هایی که باعث اختراع اون شد داستان موردر کمبرون بود.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۱۳:۰۱:۳۳

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#82

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
شب تاریکی بود، باد سحر گاهی آغاز شده بود، منطقه مشنگ نشین لندن از هر گونه جنبنده ای خالی بود، موردر نگاهی به اطراف کرد و قدمهای استوارش را به سمت آپارتمانی کوچک برداشت.

ساختمان چند طبقه به تازگی مد شده بود، و یکی از نوساز ترین آنها در این مکان بناشده بود. نسیم خنک دیواره های بنا ر نوازش میکرد و موهای بلند و نا منظم موردر را تکان میداد.

یکی از مشنگ های بیچاره ای که چند روز پیش موردر را دیده بود در این آپارتمان قرار داشت.

فلش بک

خیابانی کم عرض، و در حواشی لندن بود. موردر در حال پیاده روی بود که ناگهان وسیله نقلیه مردی بیچاره و البته کمی بی ادب در راه وی قرار گرفته بود.

- برو اونور آقا!

- چته؟ چه خبرته؟

- بهت میگم برو اونور!

- برو بابا!

موردر دیگر تحمل نداشت، به اطرافش نگاه کرد و شلوغی را احساس کرد. رو به مرد گفت:
- از همه تون متنفر گند زاده های بدبخت!

و پشتش را به مرد کرد و رفت.مرد به خانواده و پدرانش توهین کرد. او هرگز یک مشنگ را به خاطر توهین به اصالتش نمیبخشید.

پایان فلش بک

وردی را زیر لب خواند و در آپارتمان باز شد. پله ها را به سمت بالا میپیمود. صدای چک چک آب سکوت لذت بخش آنجا را برهم میزد. صدای پاهای موردر نیز افزوده شده بود.

طبقه سوم ساختمان بود که دل از پله ها کند و در راهروی باریک قدم میزد. به آرامی به سمت خانه ای در اواسط راهرو قدم بر میداشت. قصد نداشت شلوغی بر پا کند.

در زد و مردی خواب آلود از خانه خارج شد، با دیدن موردر متعجب ماند و دوباره شروع به توهین به وی کرد. موردر با خونسدری یقه مرد ی گرفت و انرا بیرون کشید. از کودکی گاز گرفتن را دوست داشت و این حربه اصلی او بود.

دهانش را به سمت گردن مرد بود و گوشت و پوستش را کند. خون همه جا را فرار گرفت. از دهان و موهایش خون میچکید. موردر راهش را به سمت پله ها کج گرد و خارج شد. صدای جیغ زنی آپارتمان را بیدار کرد اما قبل از هر چیز او غیب شده بود.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#81

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
تکلیف

به آرامی در راهرو قدم برداشتم . بوی خون ِ شور من را به سمت خودش میکشید . به ظاهر در بیمارستان بودم . نمیدانستم کجا هستم . نمیدانستم چطور از آنجا سر در آورده ام فقط میدانستم که گرسنه ام و صدای شکمم هر جنبنده ای را به لرزه میندازد .

مردی که به من جا و مکان داده بود سعی کرد از من یک دختر عادی بسازد به همین دلیل مجبورم کرد با پسر ها قرار بگذارم . اولین پسر را وقتی خشم مرا برانگیخت زنده زنده سوزاندم . در همین بین طلسم جدیدی را کشف کردم . با این طلسم میشود قربانی را تا آخرین لحظات ِ جزغاله شدن زنده نگاه داشت . صدای ضجه هایش را با طلسم دیگری ابدی ساختم . یعنی حتی اگر صد ها قرن دیگر هم کسی به عمارت ِ دانلدز پا بگذارد صدای التماس های آن احمق را میشنود :

- نه مردر .. التماست میکنم .. تو رو به مقدساتت قسم .. اینکارو با من نکن .

مقدسات ؟ از خودم مقدس تر ؟ آه که انسان ها گاهی چقدر احمق و کسل کننده اند . نفر دوم کمی جالب تر بود . تلاش کرد با من مبارزه کند و اگر من یک خون آشام ِ وحشی ِ استثنایی نبودم موفق شده بود . چوبدستیم را گرفت و با چند کروشیو مرگش را چند دقیقه به تاخیر انداخت . حیف شد ، اگر طعمه نبود نوچه خوبی میشد . ولی تصمیم گرفتم چشم هایش را به مجموعه کلکسیونم اضافه کنم . فحش های بدی هم میداد . من که ککم هم نمیگزید ولی خب ، قطع کردن زبانش ایده جدیدی بود ، به خصوص وقتی مجبورش کردم آن را بجود و قورت دهد . وقتی دیدم چقدر با مزه گوشت خودش را میجود وادارش کردم روده هایش را هم بخورد . هرچند بعدا افسوس خوردم که چرا خودم تستش نکردم و تصمیم گرفتم سومی لقمه خودم باشد .

نفر سوم هم .. لعنتی ! از دستم فرار کرد و به این ساختمان پناه برد . نمیتوانستم پیدایش کنم . گرچه بوی خونش مرا به سمت خود میکشید . خوشمزه بود . دلم میخواست هرچه سریعتر مزه گوشت و خونش را بچشم .

آها .. این چه صدایی بود ؟ صدای نفس نفس زدن های وحشت زده و هق هق های خفه به گوشم آشنا بود . همه قربانیانم در آخرین دقایق این صدا را از خودشان بروز میدادند . قهقهه ای سر دادم و با شکستن در ، دستم را از میانش عبور دادم . گردن پسرک را که غافلگیر شده بود محکم گرفتم و کشیدم . سرش محکم به در برخورد کرد ولی در نشکست . لعنتی . چند بار این حرکت را تکرار کردم . صدای خرد شدن چیزی به گوشم رسید . به نظرم باید صورتش حسابی از ریخت افتاده باشد . نکند بمیرد ؟

همه مزه کارم به زنده بودن و ضجه های دردمندشان بود . با دست دیگرم در را شکستم و او را بیرون کشیدم . صورتش از خون پوشیده شده بود . زبانم را روی خون کشیدم .. وای .. فوق العاده بود ! با دو دستم محکم پوست شکمش را گرفتم و کشیدم ... صدای پاره شدن پوستش در گوش من مثل لالایی بود . سرم را در شکمش کردم و با ملچ مولوچی که مناسب دختر خانم های محترم نبود شروع به جویدن امعا و احشایش کردم ...

چند ساعت بعد که کارم تمام شد ، پسرک از شدت درد بیهوش شد ، ولی زنده بود . به سمت در خروجی حرکت کردم . فکری به ذهنم رسید . به سمت یکی از دوربین های امنیتی دویدم و با جیغی که لرزه بر اندام مینداخت گفتم : نفر بعدی شمایید !

و با قهقهه هایی از روی خوشحالی بیرون دویدم ، من همیشه وقتی سیر میشوم عقلم را از دست میدهم . باید رویش کار کنم !


But Life has a happy end. :)


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#80

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
وقتی وارد شهر شدم احساس خطر کردم.شهر بسیار ساکت بود و هیچ کسی بیرون از خونه هایش نبود.حتی پرنده ها هم جرات پرواز در آسمون شهر رو نداشتن.با کنجکاوی به خونه ها خیره شده بودم و هیچ تکونی از هیچ خونه ای رو احساس نکردم.از اول شهر تا اینجا بوی خون مشامم رو پر کرده ولی هنوز هیچ خونی رو با چشم خودم ندیدم.کم کم ترس وجودم رو فرا گرفته بود و به یاد داستان شهر طلسم شده افتادم.در اون داستان شهری خالی از انسان وجود داشت که هر کسی وارد اون میشد همونجا اسیر میشد و روحش به صورت ابدی در اونجا زندانی میشد.وقتی یاد این داستان افتادم تنم کمی لرزید.

زمانی که به آخر شهر رسیدم برگشتم.از همونجا به تمام اون شهر کوچیک نگاهی کردم تا شاید موجود زنده ای پیدا کنم.در وسط شهر آتیش بزرگی راه افتاده و این آتیش کل شهر رو گرم کرده بود.حرکت هوشمندانه ای بود که کل شهر رو بتونن از این این زمستون سرد دور نگه دارن.کمی امیدوار شدم و به طرف کاروانسرای بزرگی رفتم.

به کاروانسرا که رسیدم و درش رو باز کردم باز هم کسی اونجا نبود اما تمام شیشه ها و لیوان ها شکسته بود و نوشیدنی ها بر روی زمین ریخته بود.فکر کردم شاید راهزنی به دهکده حمله کرده و مردم از ترس اون هنوز از خونه هاشون بیرون نیومدن.کمی اونور تر رفتم و بالاخره اولین قطره خون رو در کاروانسرا دیدم.کمی جلوتر که رفتم قطره های خون بیشتر شد ولی هنوز جنازه ای پیدا نکردم.این میتونس هم خوب باشه هم بد.خوب به این دلیل که ممکنه فقط زخمی داشته باشیم و کسی کشته نشده باشه و بد اینکه عجیبه که حتی جنازه هم در این شهر وجود نداره.فکر کردم شاید جانوارانی گوشت خوار به شهر حمله کردن و همه رو کشته و خوردن.از این فکر خندم گرفت و به بیرون کاروانسرا رفتم.

دوباره نگاه کلی به شهر انداختم و به فکر فرو رفتم.زمانی که جوون بودم به این شهر اومدم،این شهر بسیار پر رفت و آمد بود و مردم زیادی درونش زندگی میکردن.در اون زمان برای دیدن عالم بزرگی اومدم تا در مورد چند چیز اطلاعاتی ازش بگیرم.در طول یک ماهی که اینجا بودم خاطره های خوبی از مردمش به یاد داشتم.حال اومده بودم تا دوباره اون آدم ها رو ببینم و باهاشون خوش بگذرونم.دلم برای همشون تنگ شده بود.به راستی که خیلی دوست داشتم پیداشون کنم.به طرز احمقانه ای به خودم امیدواری میدادم که همشون برای سوپرایز من در جایی قایم شدن و میخوان ناگهانی بپرن بیرون ولی خودم هم میدونستم چقد این قکر غیر قابل باور هست.

به طرف کلیسای بزرگ نزدیک شدم.این کلیسا که در هزاران کیلومتری اینجا هم بزرگترین کلیسا هست نمای بسیار زیبایی داره.آخرین بار وقتی اینجا بودم که مردم برای دعا سلامتیم اینجا جمع شده بودن.اون روز خیلی خوشحال بودم.سرعتم رو کم کردم چون احساس میکردم تو کلیسا به چیز خوبی نمیرسم.نمیخواستم اینقدر زود اتفاقی که برای شهر افتاده بود رو ببینم.وقتی به در کلیسا رسیدم کمی صبر کردم و بعد ناگزیر در کلیسا رو باز کردم و به درونش رفتم.

بوی خون شدید تر شد.چشمام رو که باز کردم از تعجب خشکم زد.صد ها جنازه بر روی هم در اینجا گذاشته شده بود و و کنده های چوبی دورشان قرار گرفته بود.گویا کسی میخواست این جنازه ها رو آتیش بزنه.کمی جلوتر رفتم و با صورتی رنگ پریده به دوستان قدیمیم نگاه میکردم.بعضی ها رو نشناختم ولی اکثرن همون هایی بودن که چند سال پیش دیده بودمشون.با ناراحتی زانو زدم و یکی از دخترها رو که دوست داشتم رو بغل کردم.از جلو صدایی محکم به گوشم رسید.بلند شدم و با چشمانی اشک بار به زنی سیاه پوش خیره شدم.

-تو هم یکی از اونها هستی؟
-من یکی از دوستانشون هستم.شما کی هستید؟نکنه شما اونها رو کشتید؟

اول کمی به خودم خندیدم.آخه یک زن فرسوده چجوری میتونه این همه آدم رو بکشه.

-بله خودم کشتم.این زنی که فکر میکنی فرسودس،بسیار قدرت جادویی بالایی داره.
-تو چجوری ذهن من رو خوندی؟
-گفتم که،من قدرت ذهن خونی بالایی دارم.
-حالا بلایی که سر اینها آوردی،سر من هم میخوای بیاری؟
-دقیقن همینطوره!بهت لطف میکنم و به کنار دوستانت میفرستمت.

دیگه هیچی نفهمیدم.طلسمی بهم برخورد کرد و از پشت بر روی زمین افتادم.تمام خاطرات خوبی زندگیم جلوی ذهنم گذشت.لبخندی زدم و برای آخرین بار به دنیای اطرافم که کلی جنازه بود نگاهی انداختم.لحظه ای لرزیدم و بعد مردم.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#79

کورمک مک‌لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 28
آفلاین
تکلیف!
در یک شب طوفانی زنی که صورت خود را کامل پوشانده بود با عجله به طرف مسافر خانه ی گودارد حرکت می کرد.
نا گهان در مسافر خانه باز شد و توجه تمام مسافر ها به زنی که وارد آنجا میشد جلب شد.زن با عجله و به طور مرموزانه به سمت میزی که در گوشه ی مسافر خانه قرار داشت رفت.
پیشخدمت:خانوم چیزی میل دارین
موردور:یه بشقاب جیگر خام برم بیار.
پیشخدمت:به روی چشم
موردور دور شدن پیشخدمت را نگاه می کرد و در افکار خودش غرق شد
--فلاش بک---
مردی داشت به سرعت در کوچه ای تاریک میدوید و با نگرانی پشت سسرش را نگاه میکرد ناگهان نوری از یکی از چراغ ها ساتع شد و چهره ی زنی را که چشمانی به سفید ماست(چیزی بهتر برای تشبیه پیدا نکردم!)و قلبی به سیاهی شب داشت را نمایان کرد. زن نا گهان با یک حرکت خود را غیب و در مقابل مرد ظاهر کرد چوبدستی اش را در آورد و آماده اجرای طلسم شد که ناگهان مرد به خود آماد و به سرعت خود را غیب کرد
--پایان فلش بک--
پیشخدمت:خانوم!حالون خوبه
موردور:خب آره جای این حرف ها سفارش من را بیار.
پیشخدمت:بفرمایید!
او با عصبانیت شروع به خوردن کرد و او فرصت مناسبی می گشت که کار نیمه تمام خود را انجام دهد. چشمش در بین مسافرانی که دور میز ها نشسته بودند می چرخید که نا گهان حرکات زنی توجه او را جلب کرد زنی مو بور داشت با آب و تاب زیاد با مردی که ته ریشی داشت گپ میزد.
موردور:آره!مرده خودشه.
ناگهان شو و شعف در قلبش زبانه زد.
منتظر فرصت بود تا آن مرد را به قتل برساند .
بعد از نیم ساعت.
مرد از جایش بلند شد و به طرف در پشتیه سالن راه افتاد که نا گهان موردور هم از جا بر خواست
می توانست مزه ی خون این مرد را در زیر دهانش حس کند.
در سالن پشتی را باز کرد.

سالنی قدیمی با پنجره های کوچک و دیوار های سفید .
مرد هنوز در ابتدای راه بود که بازگشت و موردور را دید که نقابش را از چهره برداشته و به سمت او هجوم می آورد.
مرد:نهههههه!
موردور:از دستم در رفتی1آقای تام هگن!هیچکس این کارا تا حالا نکرده بود. سزای عملتو میبینی.
و با یورشی سریع به سمت مرد سینه ی مرد را درید.
مرد:آی!نهههههههههه
موردر لبهایش را بر روی سینه ی مرد که پر از خون بود گداشت و مقداری از خون او را مزمزه کزد و سپس از پنجره فرار کرد.
=====================================


>>>>>>>پیوزی حمایتت می کنم تا آخر خط <<<<<<<
تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
#78

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
تکلیف!

خون...خون...خون

از وقتی چشم باز کرده بود می توانست بوی خون آدم ها رااستشمام کند.در دوران کودکی بوی خون مادرش وسوسه انگیزترین خونی بود که استشمام کرده بود و مادرش اولین قربانی او بود.قربانی که به وحشی ترین شرایط ممکن کشته شد و خون تک تک قطعات بدنش را نوشید. و بعد از آن قربانی های پی در پی زیادی را بر جای گذاشته بوداما حالا برای اولین بار در تمام مدت زندگیش اتفاق جالبی افتاده بود اتفاقی بی سابقه!

فلش بک به یک ماه پیش

با گام هایی آرام وارد سالن سینما می شود به امید آنکه امشب شام خوش بویی را پیدا کند.در صندلی همیشگیش در گوشه ای تاریک می نشیند و فیلم آغاز می شود.

نیم ساعت بعد

-وای دختر بچه ی بیچاره!به نظر شما پیشنهادش را قبول می کند؟

به طرف مردی که که سمت چپش نشسته است بر می گردد.با وحشت به او نگاه می کند.این غیر ممکن است!در تمام این مدت گمان می کرد که صندلی سمت چپش خالی است!

-قبول کرد.باید زودتر از اینا جواب می دادین!
-چی؟
-ازتون پرسیدم به نظرتون پیشنهاد دختر بچه رو قبول می کنه یا نه؟ولی انگار برای جواب دادن دیر کردین چون صحنه رو نشون داد.
-کی؟
-شما انگار حالتون خوب نیست.می خواین براتون آب بیارم؟
-من؟
-پاشین با من بیاین.مطمئنم که روحیه حساسی دارین که اینطوری تحت تاثیر فیلم قرار گرفتین.اوه,یادم رفت خودم رو معرفی کنم.من جک هستم.

پایان فلش بک


با فکر کردن به گذشته فقط خونش به جوش می آمد.مردی که در اولین دیدار هیچ بویی را از او احساس نکرده بود حالا چنان برایش اشتها آور شده بود که در تمام مدت عمرش خونی به این خوش بویی را استشمام نکرده بود.این مرد حتی از مادرش هم خوش بوتر بود!

ساعت دیواری ساعت هشت را اعلام می کند.باید به راه بیفتد . تصمیمش را گرفته است.


پشت در اتاق کار جک



-تق تق

-بفرمایید

به آرامی در را باز می کند.

-اوه,سلام موردر.حالت چطوره؟
-سلام جک.
-بفرما بنشین.

با بی قراری نشست دیگر نمی توانست تحمل کند.

-چیزی میل داری؟
-نه.
-اوه,خب,باشه.ااا,راستشو بخوای...راستشو بخوای امروز می خوام راجع به چیز مهمی باهات حرف بزنم.
-منم همینطور جک.
-ااا,خوب , پس چرا تو شروعی نکنی؟
-سکوت
-خیله خوب,من شروع می کنم, می خواستم...می خواستم بهت پیشنهاد ازدواج بدم.

واقعا" مسخره بود.این مرد چه فکری می کرد.البته تقصیر خودش هم بود. با قرارهای پی در پیی که برای کشف واقعیت با او می گذاشت باعث شده بود او خیالاتی شود.اما نه,دیگر تحملش را نداشت.

-نه جک من پیشنهاد بهتری دارم.من می خوام خونتو بخورم.نظرت چیه؟
-چی؟
-هیچی جک الان می فهمی.

و با خونسردی به طرف گردن جک حمله برد.خونی گرم و تازه و البته خوشمزه!

-چی کار میکنی موردر,کمک...کمک... .

دو دقیقه بعد


مرد در کنار در دفتر کارش با جسمی خونین افتاده بود و موردر خوشحال از پایان این کار با خنده ای شیطانی او را ترک کرد.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۱ ۲۲:۰۲:۱۳
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۱ ۲۲:۳۰:۲۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.