به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!اتوبوس همچنان در جاده برفی در میان انبوهی از برف ها مسیر خود را می پیمایید. و مالدبر راننده و آرشی شاگرد هیچ جز سفیدی نمی دیدند! مالدبر رو به شاگردش نمود و فرمود:
- هوی آرشی، بپر یه لیوان چایی بریز بینم....
آرشی: ای به چشم اوستا !
و دست در جیب داخلی کت پاره و پوره خود کرد و چوبدستی خود را بیرون کشید، آن را روی هوا تکان داد و یک لیوان چایی ظاهر شد و آرشی قبل از این که رو زمین ولو بشه اونو ذو هوا گرفت... و به سمت اوستایش دراز نمود...
- بفرما اوستا..تا داغه بخورید...
آنیتا دامبل از آن پشت با اخم گفت:
پس من چی !
مالدبر: وا...به ما چه آبجی جون..!
آنیتا:
آلبوس: تو خجالت نمیکشی! تو غلط میکنی قلب آنیت منو می شکونی!
مالدبر: درس صحبت کن دادش! من قاطی ام ها...
آرشی: اوستا...بپا..آدم..جاده رو به پا....
مالدبر: یا ریش بزی مرلین !
پایش را روی ترمز گذاشت و با تمام قدرت آن را فشار داد، اتوبوس با صدای جیر جیری میان برف های جاده این ور و اون ور شد و در دو میلیمتری صورتی آدمی که در وسط جاده ایستاده بود توقف کرد، مالدبر نفس نفس میزد، رو به آرشی کرد و گفت:
- آرشی، اوستات سکته رو زد !
و از روی صندلی به کف اتوبوس ولو گشت!
آرشی: اوستا! ای تف به این روزگار ! اوستا...جواب بده...دامبل یه کاری بکن...
دامبل خنده ای شیطانی کرد و گفت:
- عاقب کسی که آنیت مرا بیآزارد همین است !
آرشی که حسابی دستپاچه شده بود، درب اتوبوس را باز کرد و به میان برف ها رفت، نمی دانست چه کار کند، که چشمش به قیافه خندان و شاداب اینیگو ایماگو افتاد که جلوی اتوبوس ایستاده بود و موهای خویشتن را مرتب می نمود...
در حالیکه که دائما لیز می خورد خود را به ایماگو رساند با خشم گفت:
قاتل ! تو اوستای منو کشتی ! بیا برسونیمش بیمارستان ! تیمارستان یه جهنمی! دیوونه برای چی اومدی وسط جاده؟ تو که میدونستی اوستا مالدبر تو قبلبش باتری نیم گذاشتن!
اینیگو ایماگو: خب به من چه، من اومدم دیدم اتوبوس داره میاد شیشه اش هم مثل آینه، اومدم موهام رو مرتب کنم...
اینیگو ایماگو سوار اتوبوس شد و به عنوان راننده نشست پشت فرمون! آرشی بالا سر اوستاشه! دامبل و خانواده دیسکو پارتی گذاشتن ته اتوبوس، اینیگو ایماگو زد تو دنده....
- ملت محکم بشینید دنده هوایی میریم....
در یک حرکت فوق انتحاری( از سبک ارزشی)، جلوی اتوبوس رفت به هوا و پشتش هم اومد بالا، اتوبوس اکنون در هوا بود و در ارتفاع 1000 کیلومتری از جاده پرواز می کرد، اینیگو ایماگو در حالیکه همینطور گاز میداد گفت:
- به به، چفدر مننظره قشنگه، اوخ..آرشی فکر کنم یه کفتر رفته تو موتور گیر کرده...واستا تو این ابره نگه دارم ببین چه خبره...
اتوبوس در میان یک ابر بسیار بزرگ و خوشگل متوقف شد، درب اتوبوس باز شد و آرشی پرید پایین، و به سمت موتور اتوبوس رفت، صندوق رو وا کرد، که یهو صدای جیغی به گوش رسید...که آرشی هم به دنبال آن داد و هوا می کرد...
اینیگو ایماگو به سرعت از اتوبوس پرید پایین، و به سمت صندوق دوید، در مقابل چشمانش یک دختر در میان موتور ماشین پنهان شده بود و دائما جیغ می کشید تا اینکه اینیگو را دید و آروم شد...
اینیگو: جسیکا پاتر! تو موتور اتوبوس چیکار می کنی؟
جسیکا: ما بچه شهرستانی ها قاچاقی میریم این ور و اون ور دیگه...
آرشام اکنون داد و بیداد می کرد و در حال فرو رفتن در ابر بود:
کمک..کمک..زیر پام داره خالی میشه...
اینیگو ایماگو دست در جیب پالتویش کرد و جی.پی.اس خود را در آورد و نگاهیی کرد.... و گفت:
- آرشی نترس، زیر تو الان یک رودخونه است که میخوره به هاگوارتز...عمقش رودخونه 5000 متره..آره فکر کنم اقیانوسه...
- نه....نه....
آرشی سقوط کرد....
اینیگو: پسر خوبی بود ! جسی جات خوبه فکر کنم، تا بعد..فدا..خدا...
جسی: فدا..خدا...
تق...
درب صندوق را بست و سوار اتوبوس می شد که هنوز درب را نبسته بود صدای جیغ دیگری برخاست...
ادامه دارد...
ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۱ ۱۱:۰۶:۳۳