طلسم ها و ورد های جادویی-جلسه اول
_یعنی چی؟ همینطوری نمیتونن بمیرن!
_آدمن دیگه. میمیرن.
_حتی آدما هم همینطوری نمیفتن بمیرن آلبوس!
_همینطوری نمرده، میبینی که اول شیر زده تو زندگیمون بعد مرده، آلبوسم عمته.
_خب مگه تو دامبلدور نیستی؟
_نه من شیمبلدور م برادرش.
_دوستان میشه یکی تلفن بزنه حراست ایشونو به بیرون راهنمایی کنن؟!
_خیلی لوسی، من ریگولوسم داشتم روبالشی عوض میکردم متاسفانه پکید سر صورتمون شد محتویات. بم میاد؟! چسب چوب بیارم این لحظه رو ابدی کنم؟
_اممم... خب... ببین ریگولوس. یا هرچی که اسمت هست.
_نمیخوای اعتراف خاصی بکنی؟ مثلا اینکه شبیه پاچینو و آلِ پاچینو شدم؟ و تمام این مدت عاشقم بودی؟
_میخوام یه خواهشی ازت بکنم.
_نه نه نه نه خانم من قصد ازدواج ندارم... میدونی؟! جدای از اینکه هنوز سهممو از زندگی نگرفتم و قصد ادامه تحصیل دارم، و باید بیام شبانه هاگوارتز رو تموم کنم، احساس میکنم آفتاب جذابیتمم دیگه غروب کرده. :pretty:
_معلمِ... ورد های جادوییِ ما مُرده.
_خدا رحمتش کنه ولی راستشو بخوای من مردِ بزرگی ام! و رفت و آمد انسان های کوچیک نمیتاند من را بر بتاباند از مسیری که همی-
_فقط، یک روز.
_بعد میریم دنبال کارمون انگار که هیچوقت همدیگرو ندیدیم؟! لابد بعدشم باید ادای پسر قارون رو در بیارم و بعدم معلوم شه واقعا آقاجونم بوده، بعدم باهات ازدواج کنم، هن؟! الانم باید ماشینتو هل بدم؟! کریم؟! کدوم کریم؟! :pretty:
_میخوام که...
_کریم آق منگل؟! :pretty:
زنی که مو های قهوه ای اش را محکم پشت سرش جمع کرده بود و کت و شلوار سیاه رنگی هیکل کشیده اش را می پوشاند، صاف ایستاد و هوا را با حرص از میان دندان هایش بیرون داد.
_نمیدونم کی هستی و اینجا چیکار میکنی و چی داری میگی. ولی...
_...یه روز پیدام میکنی و میکشی م؟
_کلاس ورد های جادویی ده دقیقه ی دیگه شروع میشه و نمیخوام دانش آموزای من بفهمن که معلمشون مُرده. تو میری و این یک جلسه رو تدریس میکنی و حق التدریس دریافت میکنی. مهم نیست چه مزخرفی میگی، تا جلسه ی بعد معلم جدید پیدا میشه و بعد میگیم که تو اخراج شدی.
مردِ جوان و مو مشکی دست هایش را در جیب های شلوار جین سیاه رنگش فرو کرد و با چشم های همیشه نیمه باز و خونسردش به زن خیره شد. صدای تیک تاکِ ساعت را هم به کلی نادیده گرفت. نُه دقیقه. هشت دقیقه.
_اینجا چیکار میکنم که حقیقتش اومدم... آم... ریز نمرات بگیرم، واس خاطر گواهینامه.
_کلاس پونصد و پنجاه و دو.
در حالیکه دور میشد، زنِ میانسال توانست مجسمه ی طلایی کوچکی را که قبلا روی یکی از طاقچه ها دیده بود، توی دستش ببیند که پشتش پنهان کرده بود. دندان هایش را به هم فشرد.
_ریز نمرات.
***
زمانی که در کلاس باز شد و هیکل باریک و درازی که سرتاپا سیاه پوش بودنش حتی دراز تر نشانش می داد، در حالیکه سرش را خم می کرد تا به چارچوب در برخورد نکند داخل آمد، در عقب کلاس عده ای سعی داشتند یکدیگر را آتش بزنند و کمی جلوتر معلوم نبود چرا همه همدیگر را داریوش صدا می زنند. اما چیزی که بدیهی بنظر میرسید، این بود که تمامی دانش آموزان بدون اینکه به تازه وارد حتی نگاهی بیندازند انتظار داشتند روی یکی از نیمکت ها جا خوش کند.
با صدای برخورد انگشتان باریک و بلندی به تخته ی کلاس، خب... رک باشیم، هیچ کس پشم هم حساب نکرد باریک و بلند و فلان.
_دوستان... دوستان! سکوت رو رعایت کنید! تو! آره خود تو که داری سعی میکنی اون دختر بیچاره رو آتیش بزنی! اون عقب!
نیشخند زد.
_مدل موهاتو دوس دارم. جری، دماغ دوستتو گاز نگیر، بعد از کسانی که دماغ دارن بیشتر از همه از کسایی بدم میاد که دماغ دسته ی اول رو گاز میگیرن. البته نمیدونم اسمت جریه یا نه و نمیدونم واقعا چرا اینو گفتم و خب... گاز هم میگیری بگیر چیکارت کنم.
نفس عمیقی کشید. غر غر های زیر لبی اش را کسی نشنید.
_هر استاد ورد های جادویی ای حداقل دو سه روز فکر میکنه که چه وردی رو آموزش بده.
دستش آهسته توی جیبش مشت شد و نیشخندش سر جای اولش برگشت.
_یا اصلا آموزش بده یا نه.
مدتی نسبتا طولانی با نیشخند مرموز کلاس را نگاه کرد و منتظر شروع سکانس بعد ماند ولی طبق معمول کسی اهمیت خاصی نداد و نیشخندش به پوکرفیسِ همیشگی تبدیل شد.
اما سر و صدای حاکم بر کلاس، بنظر نمی رسید مدت زیادی عمر کند.
_قلم من نیست.
_به عنتونینمون!
_در واقع کیف منم نیست.
_به عنتونی-کتاب منم نیست.
در مدتی حتی کوتاه تر از چند ثانیه، تمام سر ها زیر میز ها گیر افتاد و تقریبا تمام کلاس دنبال گمشده هایشان بودند. استادِ جوان لبخند ملیحی زد و در حالیکه کوله پشتی اش-یا شاید هم "اش" نه- را روی زمین می گذاشت، قلم پرش-یا شاید هم... خب...- را در دست گرفت و با آن چند ضربه ی آرام به کتابِ توی دستش زد.
_خوشحالم که میبینم بالاخره سکوت حاکم شده.
راستش را بخواهید سکوتِ لعنتی بیشتر بدلیل آشنا بودنِ آزار دهنده ی وسایل توی دست ریگولوس بود که وقتی داخل می شد همراهش نبودند.
سخاوتمندانه لبخند زد.
_همونطور که میدونین، این کلاس کلاسِ معجون سازیه. من میخوام به شما یاد بدم چگونه شهرت رو توی بطری بریزین و چگونه افتخار دم-
_پروفسور ببخشیدا، منتها... نخیر.
_آم... ببخشید میشه بپرسم اینجا کلاسِ چیه؟
_ورد های جادویی، غلط نکنم.
_غلط میکنی. ایش. میگفتم. اینجا کلاس ورد های جادوییه. و من میخوام بهتون یاد بدم چگونه شهرت رو... آم... ول بدین و چگونه افتخار... در کنین.
دانش آموزان که پس از یک خط و نصفی گوش فرا دادن به سخنرانی های حماسی پروفسورِ ناشناس انتظار طلسم با ابهتی مثل طلسم مرگ را داشتند، منتظر جمله ی بعدی ماندند.
و البته وا رفتند.
_امروز میخوام بهتون یاد بدم که... خب... هیچ طلسمی نکنین.
در مقابل سکوت مرگبارِ کلاس، سخاوتمندانه پلک زد و سر تکان داد. قلم پرِ بچه ی مردم را روی میز انداخت، چوبدستی اش را بیرون کشید و بالا گرفت.
_به این صورته. دقت کنین. خواهش میکنم خیلی دقت کنین. حیاتیه. مهمه. تو امتحانای سمج میاد. چوبدستی تون رو بالا میگیرید... و بهش خیره میشید. تمرکز میکنید... تمام تمرکزتونو میخوام ببینم.
سی ثانیه ی آینده را، دانش آموزان صرف انتظار برای حرکت بعدیِ پروفسور کردند. اما راستش را بخواهید بطرز دردناکی بنظر می رسید که نهایتِ حرکت زدنِ پروفسور در همین حد باشد.
سرش به سمت کلاس چرخید.
_دیدین؟!
بیش از چیزی که لازم بود دیده بودند حتی.
_در مرحله ی بعد، در حالیکه تلاش میکنین چوبدستی تون رو مث من نگه دارین و هیچ کار نکنین، بطور همزمان هیچی هم نگین. که این مرحله خیلی...
چشمانش روی چوبدستی متمرکز شده و...
_خیلی...
چپ شدند.
_مهم و سخته. امتحان میکنیم.
در چند ثانیه ی آینده، بنظر می رسید پروفسور فشار زیادی را متحمل شده باشد. سرخ شده بود و لپ هایش باد کرده بودند، انگار که از درون در حال انفجار باشد. انفجاری که راستش را بخواهید همان لحظه رخ داد.
_پیاز! پیااااز!
چوبدستی اش را پایین آورد.
_چقدر دلم میخواست این کلمه رو بگم! دیدین؟ حتی منم ممکنه موفق نشم! من که انقدر جذابم!
به یکدیگر خیره شدند. کسی جرئت نداشت بخندد.
عاه! تکالیف!
در صورت امکان تصمیم دارم یک سوال رول نویسی در سوال های خودم طرح کنم.
شما تو یکی از حساس ترین موقعیتای زندگیتون قرار دارین. بدلیلی که دست خودتونه و درباره ش مینویسین، مرگ و زندگی تون یا یه چیزی به همین مهمی به جادو کردنتون بستگی داره. ولی وقتی شما طلسمتون رو که باز هم دست خودتون هست اجرا میکنین، هیچ اتفاقی نمی افته.
توصیف کنین. مهم هم نیست چند خط بشه. ما اینجا متری نمره نمیدیم. (کپی رایت هک) (بیست و پنج نمره)
بگردین برا این طلسم بشدت بغرنج کاربرد پیدا کنین و نام ببرین و توضیح بدین. بسیار بغرنج. بسیار خطیر. (پنج نمره)
سوال ویژه دانش آموزان رسمی:
خطرناک ترین چیزی که یه نفر میتونه باهاش مواجه بشه چیه؟ (پنج نمره)
بلی، کاملا هم ریونکلایی. استاد عاشق سوالات بی ربط بودند.
جواب نمیخوام، جوابِ خالی نمیخوام. توضیح میخوام. کوتاه یا بلند یا هرچی.
دانش آموزای مهمانم میتونن اینو جواب بدن. صرفا گفتم یاداوری کنم چون دوس دارم بخونم جوابارو.
زت زیات.