هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
پیر میکده ی گریف



- گیرش انداختیم قربان ... در واقع با یه تیر دو نشون!
- عالیه روزیه ... هر دوی شما نشون دادید خادمان خوبی برای من خواهید بود.
- من، ویلکز و دالاهوف دختر خانواده رو به سه بچه ماگل نشون دادیم و با تحریک کردن اون سه تا به این که اون دختر یه بچه ی غیرعادیه و کارای عجیب غریبش همه رو به دردسر میندازه کاری کردیم اون دختر از طرف اون سه پسر شدیدا آزار ببینه و قدرت جادویی ش تا حد زیادی سرکوب بشه و در واقع جلوی خلق یه ساحره قدرتمند از خانواده دامبلدور رو گرفتیم و مطمئن بودیم به گفته ی شما پرسیوال بی برو و برگرد برای گرفتن انتقام دخترش دست به هر کاری خواهد زد ... پیرمرد هر سه پسر رو با یه طلسم باستانی که ما ازش بی خبر بودیم جادو کرد و وزارتخونه فقط به خاطر اسمش با یک درجه تخفیف اونو محکوم به حبس ابد در آزکابان کرد و در واقع درسته با موقعیت الان ما فاصله داره اما کاملا در اختیار شماست قربان.

صدای آن ها در غذاخوری یک ساختمان چوبی بزرگ اما قدیمی در اعماق جنگل های افرای اسکاتلند می پیچید. قلب ولدمورت به عنوان رهبر جدید دنیای سیاه کاملا فاقد احساس نبود و این ، یکی از معدود زمان هایی بود که احساسی بین بیقراری، اضطراب و کمی ترس بر وجودش سایه انداخته بود. از طرف دیگر در "بهترین" بودن آلبوس دامبلدور در تاریخ جادوگری هیچ شکی نداشت اما خود را مجاب کرده بود که جز لرد ولدمورت در آینده ای نزدیک ، نام هیچ کس به عنوان توانمند ترین جادوگر در تمام تاریخ باقی نخواهد ماند.

با تمام این تفاسیر تا این مرحله از تصوراتش ، مانع بزرگی که سد راهش شده بود آلبوس دامبلدور نبود! . پرسیوال پدر خوش چهره و با نفوذ او با تمام وجود در حال تلاش برای نفوذ و بسط اعتبار خاندان خود در کل اروپا بود و در این راه دست پسرش را برای هر اقدامی باز گذاشته بود و این پرسیوال بود که خود را به عنوان بزرگ خاندان موظف می دید تمامی موانع هدف ش را با قدرت تمام از میان بردارد.

پرسیوال سالها قبل تحت عنوان مدیر هاگوارتز و با استفاده از رابطه صمیمانه اش با مشهورترین غیبگوی عصر خود یعنی کاساندرا تریلانی توانسته بود با دعوت از وی بقصد تدریس ، پشتوانه ی آینده نگر و مطمئنی برای بسط نفوذ خود به دست آورد اما تریلانی پس از مدتی تدریس به دلیل اختلاف عمیق با هیأت مدیره هاگوارتز آنجا را ترک کرد اما با این وجود پیوند عمیق دامبلدور بزرگ و غیبگوی مشهور شکل گرفته بود.

دامبلدور پسر به عنوان سرپرست هاگوارتز تا انتخاب رسمی مدیر در واقع به منزله چراغ سبزی به پدرش برای گسترش نفوذ قدرت خاندان در اروپا بود و عایدی آلبوس از فرصت مقتضی چیزی نبود جز تبدیل شدن به قدرتمند ترین جادوکار تاریخ و حالا دیگر پدر با غرور و افتخار ، اعتبار و عظمت پسرش را به نظاره نشسته بود.
این آلبوس جدید و کاملا موافق با آرمان های پدر، کم کم زمینه ساز بدبینی و حسادت هایی نسبت به خانواده ی پرسیوال و متقابلا از سمت پرسیوال به بقیه مردم شد؛ تا آنجا که دوست دیرین خود پیشگوی توانمند تاریخ جادوگری ، کاساندرا تریلانی را به شدت از خود رنجاند به نحوی که تیرگی رابطه ی بین این دو زمینه ساز اتفاقات هولناکی شد.


"فلش بک"

پس از مدتی مدید ، این بار پرسیوال بود که باید منتظر میماند و این انتظار تا پاسی از شب در میان گور های گورستان دره گودریک به درازا کشیده بود . پیرمرد خسته اما کاملا هشیار و منتظر بروز نشانه های ظهور ناگهانی دقیقا در بالای قبر ایگنوتیوس پاورل ایستاده بود اما به جای شخصی با جسم مادی ، پاترونوسی به شکل عقاب بزرگ و سپید و البته بسیار زیبا درست در مقابلش فرود آمد و منقارش را باز کرد و با صدای کاساندرا تریلانی گفت:
- ببخش اگر منتظرت گذاشتم اما لازمه حتما بیایی به خونه ی من ... باید تو خونه مسائل مهمی بهت بگم.

پس از صرف دقایقی که پرسیوال به خانه تریلانی رسید ،وارد شد و آماده شد که مثل همیشه اخبار ناخوشایندی بشنود، صدای غیرقابل انکار ظهور پنج نفر را در مقابل خانه شنید.

صدای خشنی آرام زمزمه کرد:
- اوری و مکنر از در پشتی وارد بشن و من و مالسیبر و روزیه هم از جلو و همه تون هم میدونید که لرد اونو زنده و سالم احتیاج داره ... پس وارد کردن آسیب بهش مساویه با مرگ خودتون!

کاساندرا با نگرانی رو به پرسیوال کرد و گفت:
- دقیقا همین رو میخواستم بهت بگم ... اخبار زیادی رسیده بود که کسی به اسم مستعار لرد ولدمورت که گویا از شاگردان سابق پسرت بوده رو دست گریندل والد بلند شده و قصد داره دنیامونو مال خودش کنه و اینا که جلوی درن به دستور اون اومدن تا یک غیبگو رو به عنوان پشتوانه فکری در کنارشون داشته باشن! دامبلدور من توی این خونه چیزای بسیار با ارزشی دارم و نمیخوام به دست این ها بیفته...

"پایان فلش بک"



ساعت ها و روزها از اتفاقات آن روز گذشت.
چند حمله ی دیگر از جانب طرفداران ولدمورت به هر کسی که احتمال مفید بودن وی برای شکل گیری و تقویت دنیای سیاه میرفت انجام شد و البته این اتفاقات از دید کاساندرا تریلانی پنهان نماند و او موفق شده بود با کمک پرسیوال دامبلدور تعدادی از این حملات را خنثی کند و ظهور علنی ولدمورت را برای مدت زیادی به تعویق بیندازد.

در روزهایی که همه فکر می کردند ولدمورت تا مدت ها توان تحرک نخواهد داشت کاساندرا در خانه ی دامبلدور ها دید که برای پرسیوال و خانواده اش چه اتفاقی خواهد افتاد و این غیب بینی دقیقا با زمانی مصادف شده بود که پرسیوال ، تمام این حرف ها را جز یک مشت شر و ور برای تخریب خود و خانواده و البته ناشی از حسادت شدید نمیدانست.

آریانا دختر کوچک و سالم پرسیوال در سن 9 سالگی در هنگام بازی در جلوی خانه نتوانسته بود نیروی جادویی خود را کنترل کند و باعث شده بود عروسکش هم بتواند راه برود و هم حرف بزند و این اتفاق از چشم سه پسر ماگل ده دوازده ساله فقط از "عجیب الخلقه ها" بر می آمد و همین باعث شد فردای آن روز به بهانه ی بازی ....
ادله ی پرسیوال در دادگاه پذیرفته نشد و دادگاه به او 48 ساعت مهلت خداحافظی با خانه و خانواده داد و در این چهل و هشت ساعت چیزی که بیش از همه آزارش میداد این بود که دوست دیرینش کاساندرا تریلانی هم در خانه اش بود اما دیگر به هیچ بهانه ای نمیتوانست زمان را به عقب برگرداند.


"فلش فوروارد"


ولدمورت اگرچه نمیخواست هیچ گاه چشمش به دیوارهای آزکابان بیفتد اما میخواست با دست خود شاهد تخریب مانعی بسیار بزرگ و انتقام از مانعی بزرگتر از آن باشد . ولدمورت نمیخواست حتی لحظه ای در آزکابان باشد چرا که به یاد می آورد دوران کودکی اش در حصار پرورشگاهی به همان دلگیری بدون حاصل به هدر رفته بود .
طبیعی بود که حامیان مخوفش در آزکابان با آن صدای هولناکشان هیچ گاه مانعی برایش محسوب نمی شدند و فقط کافی بود بخواهد و دیوانه ساز ها با کمال میل اجابت کنند.
از کنار قبرستان مردگان آزکابان به سرعت رد شد و به همراه دیوانه سازی که مشایعتش می کرد به سمت سلول پرسیوال دامبلدور حرکت کرد. ولدمورت در طول مسیر بدون نگاه کردن به در و دیوارها راه میرفت و اگر بتوان اسم این حالت را احساس گذاشت تمام وجودش پر بود از یک دلمشغولی قدرتمند بابت آن پرورشگاه کذایی و این که آزکابان هراس انگیز تر بود و یا آن پرورشگاه!

دیوانه ساز متوقف شد و با دست کپک زده اش به سمت سلول کوچکی اشاره کرد، سپس تعظیمی کرد و رفت. ولدمورت با اندک تکان چوبدستی درب سلول را گشود و به قیافه ی بسیار آشنای کسی نگریست که ظهورش را بسیار بیش از زمان مقصود خودش به تعویق انداخته بود... آه که پدر و پسر مو نمیزدند!
- پس بالاخره اومدی! در مورد اومدنت به اینجا هیچ شکی نداشتم ولدمورت ... اما میخواستم این شک رو به یقین تبدیل کنم که تو در حقیقت اینقدر ضعیفی که تمام انرژی ت رو میذاری که دشمنانت رو تا حد ممکن محدود کنی !

صدای پرسیوال گذشته از دورگه شدن بی نهایت خسته و نشانی از افسردگی روحش بود. او با هر میزان قدرتمندی نمیتوانست دردی را تحمل کند که در واقع ولدمورت به جانش تحمیل کرده بود . هنوز نمیدانست حمله کنندگان به دخترش به تحریک مستقیم ولدمورت دست به این کار زدند.

هنوز حداقل برای دقایقی زود می نمود که ولدمورت بخواهد چشم به آن چشم های به رنگ آبی روشن بدوزد اما با تمام وجود میخواست این مانع را هر چه سریع تر از بین ببرد. فکر می کرد مرگ پدر باعث زخمی بر وجود پسر می شود که بر اثر آن ، احساس بر عقل غلبه کند.

دنباله ی شنل ولدمورت در هوا می رقصید اما در وجود او هیچ اثری از تحرک احساسات نبود. با بیقراری محسوسی گفت:
- اگر تبدیل به مانعی برای من نمی شدید هیچ تمایلی به نابودی یکی از خاندان های قدیمی و اصیل جادوگری نداشتم اما باید اقرار کنم که به یک سیب کوچک راضی بودم اما سیب سرخ و درشتی به دامنم افتاد دامبلدور! باور کن نخواهم گذاشت پسرت بفهمه که دقیقا چه اتفاقاتی در این مدت افتاده اما بالاخره روزی متوجه خواهد شد و مشعوفم که در اون روز از همیشه ضعیف تر و فرسوده تر ببینمش. بلند شو دامبلدور ... ولدمورت نمیخواد تعظیم خفت بار دامبلدور بزرگ در برابر مرگ رو ببینه ... میخوام که در یک نبرد ساده در هم شکستنت رو ببینم.

پرسیوال با تمام وجود سعی می کرد از واکنش های احساسی دوری کند اما هر ثانیه چهره ی آریانا در مقابل پرده چشم هایش به وضوح ظاهر می شد و چنگی به قلبش می زد. میخواست ولدمورت را منصرف کند و با درد تنهایی و زخم دخترش باقی عمر را سر کند اما نتوانست.
- برای اولین بار در عمرم میخوام از توی ضعیف بخوام که من ضعیف تر رو در تنهایی خودم به حال خودم رها کنی ... مطمئن باش زخمی که به من زدی خیلی کاریه.
- نه دامبلدور ... نه ... من این همه راه بی دلیل نیومدم ... چوبدستی نیرومندی برات آوردم که جوانمردانه نابودت کنم!

ولدمورت چوبدستی را برای دامبلدور انداخت سپس فضای سلول را به کمک جادو بسیار بزرگتر کرد و دامبلدور با نشانه های بارز فرسودگی در چهره اش چوبدستی قرضی را به سمت صورت ولدمورت نشانه رفت.

- چرا شروع نمی کنی فیل سفید

همین که ولدمورت این جمله را به زبان آورد ضربه ی شلاق آتشین دامبلدور تعادلش را بر هم زد . لحظه ای بعد شلاق به بارانی از تیر های آتشین تبدیل شد و دامبلدور با زحمت آن ها را به قطرات باران تبدیل کرد . ولدمورت با چرخش دایره ای چوبدستی اش جادویبا استمرار در زمان به سمت دامبلدور فرستاد که او با کمک یک دیوار شیشه ی مذاب توانست آن را دفع کند .
- خنده داره ولدمورت .. داری قدرتت رو به رخ من می کشی؟ چه وجه مشترکی داریم و چه کس دیگه ای اینجا هست که قصد خودنمایی کردی؟

ولدمورت آشکارا رنجیده بود . برق سبزرنگی از نوک چوبدستی اش اماده ی شلیک بود که توسط دامبلدور منحرف شد.

- این حرفا نمیتونه مرگ ت رو به تعویق بندازه پیرمرد!

حرکت طولانی چوبدستی دامبلدور پیش درآمد طلسمی باستانی بود که قوهی تفکر قربانیان را تا همیشه با اختلال شدید مواجه می کرد؛ طلسم باستانی کامل شده با ضربه ای شلاق وار به سمت ولدمورت شلیک شد و همچون حاله ای بدن ولدمورت را فرا گرفت . طلسم دامبلدور برای تأثیر گذاری زمان می طلبید و ولدمورت وقت کمی داشت که آن حاله ی خفقان آور را از خود دور کند. ولدمورت توانست طلسم ضد غیب شوندگی آزکابان را برای مدتی بی اثر کند و در پی آن غیب شد و دقیقا پشت سر دامبلدور ظاهر شد . طلسم دامبلدور خنثی شد و او با چرخشی سریع به سمت ولدمورت برگشت.

- هیچ میدونی این من بودم که با یه اتفاق ساده ، خانواده ت رو به هم ریختم ؟

دامبلدور طلسمی به سمت ولدمورت فرستاد که سر و صدای شدیدی در گوش و مغز تا حد جنون ایجاد می کرد اما با این کنایه ی ولدمورت لحظه ای بی حرکت ماند و گفت:
- ولدمورت ... هیچ سعی نکن دروغ پردازی کنی چون حالا که من رو وارد به اصطلاح دوئلت کردی فقط وقتت هدر میره!

دامبلدور چرخی زد و دنباله ی موی بلندش به هوا برخواست و آماده شلیک طلسمی دیگر شد اما ولدمورت به جای واکنش به کنایه گویی ادامه داد:
- آره پیرمرد ... اولین قربانی ایستادگی در برابر ولدمورت شخص تو نیستی...خانواده ته! اگر دامبلدور،دامبلدوره چه بهتر که عضو جدید خانواده دیگه ساحره نباشه!

پرسیوال ایستاد . ولدمورت توانسته بود به قلبش چنگ بزند . نتوانسته بود برای دختر عزیزش پدری کند و این نقطه ضعف بزرگی بود که پاک شدنش نیاز به زمان و توان زیادی داشت، اما در واقع پرسیوال نه زمان داشت و نه توان، و این بود که وجودش را شدیدا می آزرد ... حالا ولدمورت درست دست گذاشته بود روی این نقطه ضعف عمیق و وسیع و به هدفش رسیده بود.

دامبلدور در حالی که تصویر قنداق تنها دختر تازه متولد شده اش در حالیکه در آغوشش بود در مقابل چشمانش جان می گرفت طلسمی کور کننده به سمت ولدمورت فرستاد و ولدمورت در مقابل طلسم کشنده ای به سمت پیرمرد. طلسم دامبلدور به هدف خورد و ولدمورت از شدت درد فریادی کشید چرا که ذره ذره از توانایی بینایی اش کم میشد و به فاصله ده دقیقه از برخورد طلسم نابینا میشد، اما طلسم ولدمورت خطا رفت و دیوار سنگی پشت سر دامبلدور را منفجر کرد. پس از خوابیدن گرد و غبار ولدمورت موفق شده بود ضد طلسم دامبلدور را زمزمه کند و در حالی که هنوز چشمانش شدیدا درد می کرد رقیب ش را نقش بر زمین دید ... طلسم خطا رفته ولدمورت باعث انفجار دیوار سنگی پشت سر دامبلدور شده بود و پیرمرد با اصابت سنگی کوچک به ناحیه گیجگاه از زمین فانی برای همیشه جدا شده بود.

ولدمورت سرمست از این پیروزی که البته خودش هیچ نقشی در آن نداشت جز شلیک طلسمی که به خطا رفت، به سمت آخرین پله ی صعود خود به تملک دنیا رفت . " سنگ جادو"


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۳۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
ارشد ریونکلا


1.

- کافی نبود برات؟ همین‌که به اون اٌلاف کمک کردی تا عمارت رو آتیش بزنه. کی باورش می‌شد یک نفر با دستِ خالی میونِ نگهبان‌ها، کلِ عمارت رو به آتش بکشه؟ معلومه که این‌طوری نبود، "تو" بودی که بهش کمک کردی اون کارُ بکنه. تو.

کلاوس بودلر نگاهش برداشت و به چهره‌ای که اگر احساسی هم میانش بود، آن ماسکِ سیاه چیزی جز سیاهی و سردی نگذاشته بود، خیره شد. ردایِ سیاهی پوشیده و باشلقش را هم به سر کشیده بود. تنها در میانِ منظره‌ی سیاه، سرد و مه‌آلودِ جنگلِ ممنوعه، در پشتش، ایستاده بود. نیمه شب‌ها، در این گوشه‌ی خلوتِ هاگوارتز و دور از کلبه‌ی هاگرید، هوا همیشه ابری بود. ابرهایی بی‌شکل که به نظر می‌رسید خودشان هم راضی نیستند شب‌ها، "ان‌طور" به نظر برسند.

صدایی نبود جز همان بادهای لابه‌لای درخت‌ها، اما لحظه‎‌ای بعد، مرگخوار خندید.

صدای خنده‌اش بیشتر از اینکه ترسناک باشد، خنده‌دار بود. یک خنده‌ی بلند که شاید حتی سانتورهای جنگل را هم شوکه کرده باشد. لحظه‌ای بعد تمامِ احساسِ درون آن خنده، همچون "سمی" از آن کشیده شده بود. اگر می‌شد واقعاً فکر کرد که آن جمله‌ی ویولت برای "او" خنده دار بوده، حالا تنها خنده‌ای بلند شنیده می‌شد. خنده‌ای که چون منقارِ دارکوبی، ذهنشان را سوراخ می‌کرد و دوباره سوراخی جدید و دوباره..

مرگخوار چند قدمی برداشت. خنده‌اش حالا به چیزی شبیه به خنده اما آرام‌تر تبدیل شده بود.در لحظه‌ای پایش را روی زمین کوبید و فریاد زد:
- معلومه که نه!

ویولت و کلاوس هر دو از شوکِ فریاد، به گونه‌ای عقب رانده شدند.

کلاوس یک‌بار دیگر خواهرش را برانداز کرد، اما جز برقِ ترس و انتقام، هیچ‌چیزِ جدیدی در ظاهرش ندید. موهایش را با روبانِ قرمزش بسته بود و لباسش یک ردایِ عادیِ راونکلا بود. چیزی که کم و بیش خودش هم به تن داشت.

- من واقعاً دستی تو اون آتش سوزی نداشتم؛ فقط چندتا معجون و کمی فکر تو سرِ اون ابله ریختن، که خُب.. اینُ اون فروشنده‌های احمقِ دیاگون هم می‌تونن براش آماده کنن. نمی‌تونن؟

صدایش هیچ‌گونه تعادلی نداشت. لحظه‌ای جیغ می‌زد، لحظه‌ای کودکانه فریاد می‌کشید و لحظه‌ای همه چیز به روتینِ بدونِ احساس برمی‌گشت.

ویولت تکانی خورد. کلاوس متوجه شد که احتمالاً چوب‌دستی‌اش را برداشته و حالا باید منتظرِ یک "دوئل" باشد. البته اگر قانون‌شکنیِ شبانه‌ی آن‌ها، برای انتقام گرفتن از "او" یک دوئل محسوب شود؛ اگر می‌بُردند، برای ویولت این آرامشِ خاطری پس از سال‌های سال بود و اگر شکست‌ می‌خوردند، مردِ سیاه‌پوش، به آرزویش می‌رسید؛ مرگخوار می‌شد.

- استوپیفای!

لحظه‌ای طول کشید تا کلاوس متوجه شود چه اتفاقی افتاده. منتظر بود که مقصدِ جادو خودش باشد. ولی وقتی بدنِ بیهوشِ ویولت را دید متوجه شد او، قرار نیست کمی بازیچه‌ی مرد سیاه‌پوش باشد.

***


- تو چیکار کردی؟

ویولت بودلر که به هوش آمد، خودش را درازکشیده روی تختی، همراه با مادام پامفری و کلاوس در کنارش دید. چشمش که به کلاوس افتاد، به معنای واقعی کلمه نفسی عمیق از سر آسودگی کشید که باعث شد مادام پامفری از فرصت استفاده کرده و با چوب‌دستی‌‎اش احتمالاً چیزهایی را چک کند. اما واکنشِ لحظه‌ی دومِ نگاه کردن به کلاوس خشمِ اندکی بود که شروع کرد به جوانه زدن. وقتی هم، تنها، مقدمه‌ی داستانِ کلاوس را شنید دیگر تقریباً داشت بر سرِ کلاوس فریاد می‌کشید. و طبیعی است، مادام پامفری با یک طلسم برای ساکت کردنش واکنش نشان می‌دهد.

- حالا این‌طوری بهتره، فقط قبل از همه چیز یادت باشه من نبودم که روی اون چمن‌ها دراز به دراز افتاده بودم.

ویولت با نگاهش اعتراض کرد اما نتیجه‌ نداشت. کلاوس به حرفش ادامه داد.
- اون نقشه‌ی انتقام جویانه تو، که به "اون" بگیم تا ما رو توی مدرسه ببینه، یه حماقتِ خیلی بزرگ برای هر دوی ما بود. "او" حماقت کرد که پاش رو توی مدرسه گذاشت، و ما حماقت کردیم که حتی به این موضوع فکر کردیم و.. به پرفسور نگفتیم.

اگر می‌توانست، حتما ویولت در این لحظه آهی می‌کشید. اینکه یه لحظه هم فکرش را نکرده بود که منطق و قانون‌مندیِ برادرش قرار است دوئل را خراب کند.

- خب، من از حماقت جلوگیری کردم و پرفسور رو در جریان گذاشتم و خُب.. تو زنده‌ای!

ویولت لبخند زد. هر چند او اسماً و رسماً تمامِ چیزی است که کلاوس دارد، تمامِ حمایتی که می‌تواند داشته باشد. اما گاهی وقت‌ها، یک یادآوری لازم است که آن یکی بدون دیگری، به جز "چیزی دراز به دراز بیهوش روی زمین" نیست. کلاوس که بلند شد، توجهِ ویولت برای اولین بار به بانداژِ آبیِ تیره‌ی روی بازوی کلاوس جلب شد. ظاهراً این تمامِ قصه نبود، ظاهراً این میان، کلاوس هم حسابی با در خطر انداختنِ جانش و دوئل با "او"، کلُی حماقت کرده بود. دوباره لبخند زد، این‌بار حتی بزرگ‌تر.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۸:۲۰:۵۳
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۸:۲۳:۳۴

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
تد تانکس کارمند وزارت خانه بود شب بود وباید دفترش را ترک می کرد دیگر نمی توانست از دفترش به خانه اش غیب و ظاهر شود وباید از ساختمان خارج می شد این از اقدامات امنیتی وزارتخانه بود از زمانی که بازگشت اسمشو نبر علنی شده بود اقدامات امنیتی وزارتخانه چندین برابر شده بود تد از دفترش بیرون آمد به سمت روجی وزارتخانه رفت.

صدای ترق ظاهر شدن تد سکوت شب را شکست به سمت خانه اش رفت وبعد صدای جیغی او را وحشت زده کرد.

-نه نه خواهش می کنم دوباره نه....
-تو به اصل و نسب ما خیانت کردی آندورمدا خودم میکشمت مهم نیست که خواهرمی
کروشیو!


صدای جیغ دوباره بلند شد تد به سرعت به سمت خانه اش دوید به سرعت صدای زن غریبه را شناخت بلاتریکس لسترنج بود .

تد وارد خانه شد تمامی وسایل خانه بهم ریخته یا شکسته بودند به سرعت آنها را دید همسرش روی زمین افتاده بود و جیغ می کشید بلاتریکس با ورود تد رویش را به سمت او برگرداند
-خب آندرومادا شوهر گندزادت هم اینجاست اولویت با اونه اول گندزاده ها بعد خیانت کاران به اصل و نسب
بلاتریکس با طلسم بدن بند اندرمدا را بست سپس آماده نبرد با تد شد

-خب حالا با مهارت یک مشنگ زاده روبرو میشی بلا. استیوپفای!
لاتریکس جاخالی داد وگفت:مثل بجه ها از طلسم بیهوشی استفاده می کنی کروشیو!
-پروتگو!
طلسم به سپر تد برخورد کرد ومحو شد اما شدت طلسم اتقدر زیاد بود که او چند قدم عقب رفت سپس نعره زد ریله شیو!
طلسم به بلاتریکس اثابت کرد و بسمت دیوار خانه پرتاب شد اما سریع برخاست و گفت : سکتوم سمپرا
طلسم به سینه تد برخورد کرد و خون از ان بیرون جهید.
بلاتریکس پیروزمندانه بالای سر تد رفت
-آوادا...
-اکسپلیارموس
تد سریع تر واکنش نشان داده بود بر خاست و چوبدستی بلاتریکس را در هوا گرفت در حالی که بشدت خون ریزی داشت هردو چوبدستی را به سمت بلا گرفت اما قبل از آنکه بتواند کاری کند بلاتریکس غیب شده بود.


تد نزد همسرش رفت و او را از طلسم بدن بند نجات داد سپس یک کفش کهنه که در واقع رمزتازی به سنت مانگو بود را برداشت وکمی بعد هردو در سنت مانگو ظاهر شدند.

شفادهندگان به سرعت تد را درمان کردند اما همسرش باید چند روز آنجا می ماند تد از شفادهنده مقداری پودر پرواز گرفت تا این حمله را به محفل گزارش کند .
تد سرش را داخل شومینه کرد ودر حالی که بدنش خارج از شومینه بود پودر پرواز را ریخت وبا صدای بلند رسا گفت:
میدان گریمولد شماره12




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴

تروی کینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۲ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
از شهر سالوادور ایران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
بوی چمن تازه می اومد
ترس تمام وجودم را گرفت امروز باید با ارشد گریفندور به خاطر کاری که کرده بودم دوئل میکردم
خوب شروع کنید این صدای دوستم مالفو بود(دراکو مالفوی)
به خودم اعتماد به نفس دادم و وارد شدم.
با ترسم غلبه کردم و بعد به هم احترام گذاشتیم و 10قدم عقب رفتیم و با گرفتن حالت مار افعی مبارزه را طلبیدم.
و تا او کاری کند وردی را که خودم ساختم را بر زبان اوردم اما اخرین کلمه را نگفتم چون نباید یک اصیل زاده یک اصیل زاده را بکشد حتی اگر ....
اما بعد گفتم استوپید فا و بعد ارشد گریفندور را ندیدم و مدیر مدرسه را دیدم به بعد از خلا سلاح شدن به دفتر رفتم و دیگه در بسته شد و و......


زندگی
یک جادوگر است از دونوع
بد و خوب
مهم دیدن زندگی است که ایا ما
خوب ببینیم یا بد
گریفندور


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
ارشد ریونکلاو


گذشته نویسیم نمیاد پروفسور. :|
*
لینی با دیدن خانه‌ی متروکه‌ای که مقابلش قرار دارد به سرعت به سمت آن می‌دود. نفس‌نفس می‌زد و مدام نگاهش به پشتش بود، گویا در حال فرار از کسی یا چیزی بود. با رسیدن به جلوی در خانه بی‌معطلی دستش را دراز کرده و دستگیره را می‌گیرد. در کمال تعجب در صدای چیلیکی می‌دهد و به رویش باز می‌شود. فرصتی برای این نداشت که جویای علت شود و با این فکر که این خانه سال‌ها دور افتاده است و چیز با ارزشی ندارد که به خاطرش بخواهد قفل باشد، به درون خانه قدم می‌گذارد.

هنوز دو قدم به جلو برنداشته بود که طلسمی از کنارش عبور می‌کند، به در پشت سرش برخورد ‌می‌کند و صدای قفل شدنش در میان صدای غرش آسمان گم می‌شود. لینی که شوکه شده بود و نمی‌دانست باید چه کند، به محکم‌تر فشردن چوبدستی‌ در دستش اکتفا می‌کند.

- انتظارشو نداشتی نه؟ خوش‌حالم که طبق نقشه جلو رفتی و در نهایت به اینجا... همونجایی که می‌خواستم... رسیدی. نظرت در مورد یه دوئل دوستانه چیه؟

لینی ناخودآگاه پوزخندی می‌زند. دوئل دوستانه؟ آن هم در حالی که مسافتی طولانی را از دست افراد ناشناسی گریخته بود؟ و به خیال رسیدن به سرپناه به "او" رسیده بود؟

لینی زیرلب ورد "لوموس" را بر زبان می‌راند و در تاریکی به دنبال منبع صدا می‌گردد. اما طلسم بعدی‌ای که به سمتش ‌می‌آید، جای مرد را لو می‌دهد. لینی از طلسم جاخالی می‌دهد و با پرشی خود را به پشت میزی می‌رساند. همان لحظه چراغ‌های خانه روشن می‌شود و چشمان لینی که به تاریکی عادت کرده بود برای چند لحظه از شدت تابش نور بسته می‌شود. چاره‌ای جز قبول دوئل نداشت...
- اینسندیو!

لینی همزمان با بر زبان راندن این طلسم از پشت میز بیرون می‌آید. محل نشونه‌گیری‌اش جایی بود که آخرین بار طلسم مرد نمایان شده بود. اما حالا که می‌توانست در روشنایی همه‌چیز را ببیند، آنجا را خالی از وجود هرشخصی می‌بیند و شعله‌های آتشش با دیوار سنگی برخورد کرده و از بین می‌رود.

لینی در همان نقطه‌ای که ایستاده بود شروع به چرخیدن می‌کند و چشمان جستجوگرش در میان نقاط مختلف خانه سوئیچ می‌شود. متاسفانه به جز چند میز و صندلی شکسته، چیز دیگری نبود که بتواند پشت آن پناه گیرد. این یک دوئل عادلانه نبود، او حتی نتوانسته بود در لحظه‌ی شروع رقیبش را ببیند. پیش از آنکه او بخواهد مرد را پیدا کند، طلسمی از کنارش شلیک می‌شود و به او برخورد می‌کند.

دردی جان‌گداز سراسر وجودش را فرا می‌گیرد و او را مجبور به زانو زدن می‌کند. با وجود درد فراوانی که داشت و اعضای بدنش که از شدت درد فریاد می‌زدند، به سختی چشمانش را باز می‌کند و بالاخره او را می‌بیند که با غرور مقابلش ایستاده است. همچون شکارچیانی که طعمه‌ی خود را به دام انداخته‌اند...

درد به همان سرعتی که بوجود آمده بود از بین می‌رود. لینی وقت را تلف نمی‌کند و فریاد می‌زند:
- دی پالسو!

مبلی که مقابلش قرار داشت به سرعت به جلو رانده شده و به سمت مرد حرکت می‌کند. این کار فرصتی چند ثانیه‌ای برایش به وجود می‌آورد تا از جای برخیزد و مقابل رقیبش بایستد.
- ریداکتو.

مبل در میانه‌ی راه منفجر شده و همچون بارانی بر سرشان فرو می‌ریزد.
- پتریفیکوس توتالوس.
- سکتوم‌سمپرا!

هر دو طلسم همزمان از چوبدستی صاحبشان خارج شده و به سمت حریف اوج می‌گیرند اما در میانه‌ی راه با یکدیگر برخورد کرده و از راهشان منحرف می‌شوند. نه مرد و نه لینی، هیچ‌کدام تعلل نمی‌کنند و به سراغ طلسم بعدی می‌روند. اما لینی سریع‌تر از او بود.
- آواداکداورا.

طلسم سبزرنگ از انتهای چوبدستی لینی خارج شده و مستقیم به سمت مرد نشانه می‌رود. مرد ساکت نمی‌شیند و با فریادی طلسم "پروتگو" را بر زبان می‌راند. آنقدر در انجام این طلسم قدرت و مهارت داشت که آن را به درستی اجرا کند. بنابراین طلسم لینی به سمت خودش باز گردانده می‌شود. طلسم مرد نقاب‌پوش، در واقع طلسم خودش، موهایش را کنار زده و از چند سانتی‌متری گوشش عبور می‌کند.

- پتریفیکوس توتالوس.

لینی بار دیگر مورد هجوم طلسم مرد نقاب‌پوش قرار می‌گیرد. مغزش به او فرصتی برای جاخالی دادن یا خنثی کردن طلسم نمی‌دهد، تنها می‌تواند با طلسم "فیلیپندو" پاسخی به او بدهد. هردو طلسم به مقصد برخورد کرده و لینی با بدنی قفل شده بر زمین می‌افتد و تنها قادر به تکان دادن چشم‌هایش می‌شود. مرد نقاب‌پوش نیز با برخورد طلسم لینی به عقب پرتاب می‌شود.

مرد که لینی را بی دفاع کرده بود، با آرامش از جای برمی‌خیزد و گرد و خاک روی ردایش را می‌تکاند. لینی در حالی که نمی‌توانست کوچک‌ترین تکانی به بدنش دهد آرامش موجود در حرکت مرد را با تنها عضو متحرک بدنش، یعنی چشم‌هایش می‌بیند.

این آرامشی که در حرکت مرد مشاهده می‌کرد برایش عجیب و وحشت‌آور بود. در حالی که کار خودش را تمام شده می‌دانست بدون آنکه حتی علتش را بداند، بدنش را آزاد می‌یابد. مرد طلسمش را خنثی کرده بود... اما چرا؟

- تبریک می‌گم. فکر می‌کنم شرایط لازم برای ورود به ارتش تاریکی رو داشته باشی. از به زبون آوردن طلسمای سیاه هم که واهمه‌ای نداری. می‌تونی یکی از ما بشی... یه مرگخوار.

لینی که هم غافلگیر شده بود و هم هیجان‌زده، سعی می‌کند سرجایش بنشیند. آنچه را که شنیده بود باور نمی‌کرد. مدت‌ها بود که به دنبال اثری از مرگخواران می‌گشت تا به لرد سیاه خدمت کند و حال... یکی از آن‌ها مقابلش ایستاده بود.

دست‌های مرد برای بلند کردن او به سویش دراز می‌شود. لینی دستش را بلند می‌کند، لحظه‌ای تردید سراسر وجودش را فرا می‌گیرد، اما بعد دستش را درون دست مرد قرار داده و به کمک او از زمین بلند می‌شود. دیگر او نیز یک مرگخوار بود...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۲۱:۲۹:۲۳

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲:۳۸ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
تکليف:
رولی تک پسته در مورد دوئل خود با یک شخصیت سیاه بنویسید، هدف از این رول زنده ماندن شماست و لاغیر، طنز و جدی بودن رول کاملا دست خود شماست. برد یا باخت دوئل نیز بر عهده دانش آموزه، اما برد در برابر شخصیت لرد ولدمورت باعث کسر نمره خواهد شد (به علت غیرمحتمل بودن این موضوع! چه از نظر کتاب، و چه از این لحاظ که بالاخره لرده آقاجان!!!!) 30 نمره!!

****************
نوع داستان:جدی
****************
شب بود.صدای پاهایش درراهرو تاریک میپیچید.
پسرجوان خوش قیافه درحالی که درچشمان خاکستری اش برق قرمزی دیده میشد درب دستشویی دخترانه را باز کرد وبی سر وصدا داخل شد.
ایلین از پشت ستون ها سایه به سایه در تعقیبش بود.مدت مدیدی بود که به ان پسر اسلایترینی شک کرده بود اما با مرگ ان دخترک گریفیندوری تردیدش تقریبا به یقین تبدیل شده بود.
درهرصورت کار ایلین ریسک بزرگی برایش بود.خودش بارها وبار ها شنیده بود که هیچکس به راحتی قادر نبوده که مچ (تام ریدل)رابگیرد.او پسر عجیبی بود،خیلی عجیب...ومرموز.و دقیقا همین علت نوعی علاقه راز امیز ایلین به تام بود.
ایلین وقتی مطمئن شد موقعیت امن است از پشت ستون خارج شد واز لای در دشتشویی محتاطانه داخل را دید زد.
چیز های عجیبی میدید.
تام ریدل درابتدا روبه روی صورتشویی سنگی ایستاد و به زبان مارها چیز هایی را زیر لب گفت که برای ایلین نامفهوم بودند.
انگاه سنگ مرمر بزرگ قسمت بالایی صورت شویی حرکتی کرد و از جای خود کنده شد ودر هوا معلق ماند.سپس ستون های صورتشویی ازهم باز شدند و پس ازانکه متوقف شدند از میان انها چاهی نمایان شد.
در ان لحظه چشمان خاکستری نقره فام پسر جوان اسلایترینی در نور ماه به طرز مرموزی میدرخشید.
او پس از لحظه ای باحالت بسیار خونسردی به داخل چاه پرید.
ایلین شکه شده بود.برایش عجیب بود و لحظه به لحظه نیز بیشتر کنجکاو میشد.
ایلین پس ازانکه دیگر عکس العملی ندید به ارامی داخل شد ودر را بست.
لحظه ای به صورتشویی که هنوز باز بود خیره شد.درذهنش باخود کلنجار میرفت واز طرفی کنجکاوی رهایش نمیکرد.
اما ناگان دوباره ستون ها شروع به حرکت کردند ولحظه به لحظه به یکدیگر نزدیک میشدند.
و در اخر کنجکاوی دختر اسلایترینی بر ترسش غالب شد و ایلین دل را به دریا زد و با سه شماره درون چاه پرید.
ـ1...2...3!
او جیغ کشان از میان سرسره سنگی پیچ درپیچ لحظه به لحظه بیشتر به سمت پایین کشیده میشد.
تاانکه سرانجام برروی زمین افتاد.
تمام بدنش درد گرفته بود.ناله ای کرد وبلند شد وایستاد وبه اطراف نگاه کرد.
در مقابلش مسیر تاریکی وجود داشت.
ایلین همانطور در مسیر پیش رفت تا انکه به درب دایره ای شکلی برروی دیوار رسید.
ابتدا فکر کرده بسته است اما وقتی جلو رفت وبه ارامی انرا هل داد در باز شد.
در مقابلش مکانی بس وسیع را دید که به شکل راهرویی عریض وطویل بود.کناره های راهرو را اب فرا گرفته بود در هر سمت ازمیان اب مار های افعی سنگی سر براورده بودند ودر مقابل هم ایستاده بودند ومجسمه سر بزرگی به شکل یک پیر مرد در انتهای راهرو دیده میشد.
چشمان ابی تیره اش از شوق میدرخشید.ایلین نمیدانست چه بگوید.نمیدانست ایا باید چیزی را که چشمش به او میگوید باور کند یانه.فقط به ارامی باخود زمزمه کرد:اینجا تالار اسراره مگه نه؟
شکوه ان مکان طوری وجودش را پر کرده بود که دوست داشت در مقابل ان مجسمه بزرگ زانو بزند.مجسمه باشکوه سالازار اسلیترین.
اما برخلاف تصور ایلین هیچ کس انجا نبود.
که ناگهان صدای وردی شنیده شد.
پیش از انکه ایلین بتواند عکس العملی نشان دهد چیزی مانند برق به پشتش برخورد کرد و اورا به زمین پرت کرد.
شک ناگهانی که به او وارد شده بود باعث شده بود به سختی بتواند بلند شود اما سرانجام برخواست وبه پشتش نگاه کرد...
نفسش در سینه حبس شد.
اجرا کننده افسون جز تام ریدل کسی نبود.
اما این بار چهره ارامش طوری عصبی به نظر میرسید که به او حالتی حیوانی داده بود.
تام درحالی که چوبدستی راباحالت خطرناکی به سمت ایلین نشانه رفته بود گفت:تعقیبم میکردی مگه نه؟
ایلین توان پاسخ دادن نداشت.وضعیت وخیم بود.میدانست اگر درنگ کند وضعیت وخیم تر خواهد شد.
دوراه بیشتر نداشت.
1.فرار
2.یک دوئل جانانه با تام ریدل.
وقت سبک سنگین کردن نداشت.پس بلاخره به نتیجه ای رسید وبه سرعت چوبدستی خود را کشید و فریاد زد:اکسپلیار موس!
اما تام ریدل به طرز عجیب وماهرانه ای جاخالی داد و پس از ثانیه ای نگاه تهدید امیز جواب ایلین را با افسون ریدوکتو داد.
اما ایلین نیز به موقع جاخالی داد وبلافاصله فریاد زد:استیوپفای!
تام به طرز ماهرانه ای اینبار افسون را خنثی کرد ولبخند شیطانی زد وگفت:ماهر نیستی،میدونستی؟
ایلین که از مهارت تام به حیرت امده بود حواس خود را بیشتر جمع کرد اما گویی تام سریع تر از انچه تصور میکرد بود.
ـ ایمپدیمنا!
اینبار ایلین موفق به دفع طلسم نشد.در نتیجه طلسم به او برخورد کرد واو را برای چند لحظه خشک کرد.
تام نیز ازاین فرصت استفاده کرد و با طلسم اکسپلیار موس اورا به عقب پرتاب کرد.
سرانجام ایلین به حالت طبیعی باز گشت اما به زودی با باران افسون ها مواجه شد.
ـ فیدلیوس چارم!
ـ اکسپلیار موس!
ـ ایمپدیمنتا!
ـ پروتگو!
ـ اسکورجیفای!
ایلین همچنان درحال مبارزه بود.اما این سخت ترین دوئلی بود که تابه عمرش انجام داده بود!گویی قصد کشت اوراداشت.
که ناگهان فکری به ذهنش زد و افسونی به ذهنش رسید که حالا میتوانست کاربردی باشد.باخود اندیشید که شاید اگر مقداری دود ایجاد کند بتواند فرار کند.پس فریاد زد:
ـ فومی!
و بزودی دودی غلیظی بین او و تام ریدل دیواری ساخت.
ایلین نیز ازاین فرصت استفاده کرد و باتمام سرعت شروع به دویدن کرد...






پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴

آلتیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
از سرزمین افسانه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
تکلیف این جلسه:دوئل با یک شخصیت سیاه!


آفتاب تازه طلوع کرده بود و گرمای دلنشینش را از کره‌ی خاکی دریغ نمی‌کرد. آلتیدا مثل همیشه با تابش اولین اشعه‌ی خورشید روی صورتش با لبخند بیدار شد و خمیازه‌ای طولانی کشید. با همان لبخندی که بر لب داشت گفت:

-وای چقدر عالی! دوباره صبح شده.

دوستان آلتیدا همیشه از اینهمه سرزندگی وی متعجب می‌شدند. بعد از شنیدن این حرف آلتیدا، در گوشِ همدیگه زمزمه می‌کردند:

-باز این آلتیدای الکی خوش بیدار شد!

-یه جوری از اینکه صبح شده خوشحاله انگار که همین الان بهش خبر دادن برنده‌ی جام امسالِ هاگوارتز، ریونکلاوه!

آلتیدا اهمیتی به این حرف‌ها نمی‌داد. نمی‌خواست این صبحِ زیبایش را با اهمیت دادن به همچین حرف‌های بیهوده‌ای خراب کند. با عجله لباس پوشید و از پله‌های خوابگاه ریونکلاو پایین دوید. به هرکسی که سر راهش بود لبخند می‌زد و روز خوشی را برایش آرزو می‌کرد.

سر میز صبحانه رسید، نشست و با ولع مشغول خوردن صبحانه شد. همینطور که داشت صبحانه‌اش را می‌جوید و به اینکه امروز قرار است چکار کند فکر می‌کرد، ناگهان صدای فریادی از سمت میز اسلیترین بلند شد.

به نظر می‌رسید که دعوایی صورت گرفته است. آلتیدا با عجله به طرف میز اسلیترین حرکت کرد. تعدادی از دانش‌آموزان دور دو نفر حلقه زده بودند. آلتیدا نزدیک شد تا ببیند دعوا سر چیست. دراکو مالفوی را دید که چوبدستی به دست و با چهره‌ای خشمگین بالای سر یکی از دانش‌آموزان ریونکلاو ایستاده بود.

یکی از دانش‌آموزان جدیدالورود ریونکلاو بود. افتاده بود روی زمین و با ترس به چهره‌ی مغرور و خشمگین مالفوی می‌نگریست.
دراکو رو به او فریاد زد:

-زود باش به پاهام بیوفت و ازم خواهش کن که ببخشمت.

آلتیدا از دانش‌آموزی که کنارش ایستاده بود پرسید:

-ماجرا چیه؟ چرا دارن دعوا میکنن؟

-این دانش‌آموزِ جدید رو می‌بینی؟ موقع رد شدن از بینِ میزها، خورده به صندلیِ مالفوی. واسه همین مالفوی عصبانی شده و دعوا راه انداخته. واقعاً که این پسره خیلی مغرور و ازخودراضیه!

آلتیدا یاد روزهایی افتاد که تازه‌وارد بود و برخی از دانش‌آموزان مسخره‌اش می‌کردند. دیگر نتوانست تحمل کند. چوب‌دستی‌اش را کشید، جمعیت را کنار زد و روبه‌روی مالفوی ایستاد و با شجاعت رو به او فریاد زد:

-هی مالفوی، زورت به کوچیکتر از خودت رسیده؟! اگه خیلی ادعا داری چرا نمیای با یکی هم قد خودت در بیوفتی؟ من تو رو به دوئل دعوت میکنم.

مالفوی که غافلگیر شده بود روبه آلتیدا گفت:

-تو کی هستی که جرأت می‌کنی به من بی‌احترامی کنی؟ هیچ می‌دونی من کی هستم؟

-واسم مهم نیست که کی هستی. من الان تو رو به عنوانِ دشمنی می‌بینم که باید شکستش بدم.

-باشه، دوئل رو قبول می‌کنم. فکر نمی‌کنم شکست دادنت کارِ سختی باشه.

چند دقیقه بعد، بیشتر اعضای گروه‌ها در محوطه‌ی هاگوارتز جمع شده بودند تا شاهد دوئلی باشند که فکر‌می‌کردند نتیجه‌آن از قبل مشخص است. آلتیدا و دراکو چوبدستی‌ به دست مقابل هم ایستاده بودند و آماده‌ی مبازه بودند. مالفوی چوبدستی‌اش را بلند کرد، تکانی مختصر به آن داد و فریاد زد:

-ریداکتور کارس

آلتیدا سریع جاخالی داد و طلسمِ نابخشودنیِ مالفوی به سنگی که پشتِ سرِ آلتیدا بود برخورد و آن را تکه تکه کرد.آلتیدا خشمگین شد و فریاد زد:

-دیفیندو

مالفوی به کناری پرید و با اینکه سعی کرد خود را از سرِ راهِ طلسم کنار بکشد، ولی طلسم به گوشه ای از ردایش برخورد و آن را پاره کرد. با عصبانیت و درحالی که دندان قروچه می‌کرد، فریاد زد:

-انگو...

آلتیدا قبل از آنکه طلسم به طور کامل توسط مالفوی تلفظ شود فریاد زد:
-جلی لگز جینکس

پاهای مالفوی لرزید و طلسم از نوک چوبدستی‌اش به هوا شلیک شد. دیگر صبرش تمام شده بود. باید درسی حسابی به این دختر می‌داد.فریاد زد:

-سربنسورتیا

و ماری از چوبدستیِ دراکو بیرون پرید و درست جلوی پای آلتیدا افتاد. مار با نگاهی تهدیدآمیز درحالی که هیس هیس می‌کرد، به سوی آلتیدا خزید. آلتیدا خود را نباخت و چوبدستی را به سوی مار گرفت و طلسمی بر زبان آورد.

- تارانتالگرا

مار جلوی چشمانِ بهت زده ی تماشاچی‌ها، روی دم خود بلند شد و شروع به پیچ و تابی مضحک کرد. به نظر می‌رسید دارد میرقصد.
جمعیتی که در حالِ تماشای این صحنه بودند شروع کردند به خندیدن.

آلتیدا مار را به رقص واداشته بود. مالفوی که احساس میکرد موردِ توهینِ بزرگی قرار گرفته است خشمش چندین برابر شد. از غفلت آلتیدا استفاده کرد و فریاد زد:

-کروشیو

آلتیدا که انتظار این حرکتِ مالفوی را داشت فریاد زد:

-پروته‌گو

طلسم مالفوی به سپر دفاعیِ آلتیدا برخورد کرد. از شدتِ برخورد طلسم با سپردفاعی، موجی ایجاد شد که مالفوی را به زمین پرت کرد. آلتیدا به سرعت بالایِ سر مالفوی ایستاد و با استفاده از افسونِ: اکسپلیارموس، مالفوی را خلع سلاح کرد. سپس افسونی دیگر بر زبان آورد:

-اینکارسروس‌

طنابهایی از سر چوبدستی‌اش خارج شدند و به دور مالفوی پیچیدند. حالا دیگر مالفوی کاملاً شکست خورده شده بود. مهمتر از همه اینکه غرور و ابهتش پیش دانش‌آموزان هاگوارتز از بین رفته بود. آلتیدا که پیروزمندانه لبخند می‌زد رو به مالفوی گفت:

-یادت باشه از این به بعد دیگه هیچ کدوم از دانش‌آموزا رو مسخره نکنی، وگرنه با من طرفی!

و سپس جلویِ چشمهای بهت زده ی جمعیت و تشویق های پرشورِ همگروهی هایش، به طرف قلعه و میز ناهار، به راه افتاد.



ویرایش شده توسط آلتیدا در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۳۰ ۱۰:۵۶:۲۲

تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
ولی تک پسته در مورد دوئل خود با یک شخصیت سیاه بنویسید، هدف از این رول زنده ماندن شماست و لاغیر، طنز و جدی بودن رول کاملا دست خود شماست. برد یا باخت دوئل نیز بر عهده دانش آموزه، اما برد در برابر شخصیت لرد ولدمورت باعث کسر نمره خواهد شد (به علت غیرمحتمل بودن این موضوع! چه از نظر کتاب، و چه از این لحاظ که بالاخره لرده آقاجان!!!!) 30 نمره


ترورس روبروی شومینه ی کوچکی نشسته بود و چای می نوشید. تازه از ماموریتی که خودش هم نمی دانست دقیقا چیست برگشته بود. نارسیسا به دنبال چیزی بود که به او نمی گفت ولی به طور قطع نمی خواست لرد و افراد نزدیک به لرد از این موضوع بویی ببرند.

هنوز هم نمی دانست چه شد که تصمیم گرفت خواسته ی نارسیسا را بر آورده کند به احتمال زیاد تحت طلسم فرمان به چنین چیزی تن داده بود ولی حالا که اختیار خود را کاملا حس می کرد، باید به لرد چیزی می گفت؟

ذهنش به چند ساعت پیش پر کشید. هنگامی که به درخواست نامه ای بی نام،به جنگلی دور افتاده رفته بود و در کمال تعجب چیزی را دیده بود که فکرش را هم نمی کرد.درخواست های نارسیسا هیچ وقت خوشایند نبودند، این بار دیگر سنگ تمام گذاشته بود. کشتن دختربچه ای به خاطر مسائلی که به یک قرن پیش مربوط می شد؟ یا باز کردن زخمی که سده ی پیش بین جد نارسیسا و جد دخترک ایجاد شده بود؟


چند ساعت قبل

ترس سر تا پای دخترک نوجوان را فرا گرفته بود. نگاه نگرانش را به درختان اطرافش نثار می کرد. هر لحظه این امکان وجود داشت که نارسیسا از راه برسد. هر لحظه به مرگش نزدیک تر می شد. ولی نه، این حرف ها و فکر ها فایده ای نداشت باید محکم می بود.حتی اگر ذره ای احتمال زنده ماندنش وجود داشت باید روی همان هم حساب می کرد. تا آخرین لحظه باید طناب زندگی اش را محکم می گرفت.

صدای شکسته شدن خرده چوبی، خبر از آمدن کسی داد ولی برخلاف انتظار رز نارسیسا نبود.هر کسی که بود، رز هیچ آشنایی با او نداشت. یعنی قرار نبود نارسیسا بیاید؟ باید خوشحال می شد یا ناراحت؟ می دانست در مقابل نارسیسا شانس چندانی نداشت ولی جلوی این غریبه چطور؟

مرد جلوآمد و با لحنی رسمی که هیچ گونه هماهنگی با سر و وضع نامرتبش نداشت خود را معرفی کرد:
- ترورس هستم به جای نارسیسا با شما دوئل می کنم. آماده اید؟

رز با لحنی که آمیخته ی عجیبی از امیدواری و ترس را در خود داشت، پرسید:

- چرا خود نارسیسا نیامده؟
- این مسئله به نارسیسا ربط داره از خودشون بپرسین...با فرض اینکه زنده بمونید.

رز به جای اینکه حرفی بزند،چند قدم عقل رفت و خود را روبروی ترورس قرار داد. ترورس قد بلند بود، شاید دو برابر رز قد داشت و احتمالا در نظرش، دخترک خیلی بچه به نظر می آمد. به هم تعظیم کردند و با شماره ی سه دوئل شروع شد.

ابتدای دوئل هر دو طرف از طلسم های سبک استفاده می کردند. رز ترجیح می داد از طلسم های سفید استفاده کند ولی ترورس با طلسم های سیاه مبارزه می کرد.طلسم هایی که رز به درستی نمی شناخت.

کمی که از دوئل گذشت قدرت طلسم ها بیشتر شد. کم کم کار برای دخترک سخت شده بود. رز از طلسم ها جاخالی می داد و سعی می کرد با تمام قدرت طلسمی به سوی ترورس روانه کند ولی فایده ای نداشت. طلسمی سرخ رنگ درست از کنارش رد شد و با صدای مهیبی به تخته سنگی که در آن نزدیکی بود برخورد کرد.

رز خیلی زود به نفس نفس افتاد. گلویش از شدت ترس خشک شده بود و مرگ را پیش روی خود می دید. تلاشش برای فکر نکردن به این موضوع، فقط باعث می شد که تمرکزش را حتی بیشتر از دست بدهد.

نمی دانست چرا ولی خاطراتش از کودکی تا جوانی را در ذهنش جان می گرفتند و بعد... طلسم سبز رنگی پرواز کنان به طرفش آمد. حتی سعی نکرد طلسم را دفع کند یا از سر راه آن کنار برود.بی فایده بود. چوب دستی را انداخت و دستانش را از هم باز کرد و منتظر ماند؛ منتظر مرگ.

مرده بود چه به دست نارسیسا و چه به دست مرگ خواری کم اهمیت تر. شاید باید بیشتر صبر می کرد. کمی بیشتر مهارت هایش را صیقل میداد.شاید باید انتقامش را کمی دیرتر می گرفت اما اینها دیگر اهمیت نداشت. دیگر هیچ چیز اهمیتی نداشت.




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
رولی تک پسته در مورد دوئل خود با یک شخصیت سیاه بنویسید، هدف از این رول زنده ماندن شماست و لاغیر، طنز و جدی بودن رول کاملا دست خود شماست. برد یا باخت دوئل نیز بر عهده دانش آموزه، اما برد در برابر شخصیت لرد ولدمورت باعث کسر نمره خواهد شد (به علت غیرمحتمل بودن این موضوع! چه از نظر کتاب، و چه از این لحاظ که بالاخره لرده آقاجان!!!!) 30 نمره


سکوت بود. سکوتی مطلق که فریاد میکشید. فریادی که تا اعماق روحت نفوذ میکرد و وجودت را به سخره میگرفت، اما سکوت هم دشمن داشت. دشمنی دوست داشتنی که ابرهای سیاه آسمان را با ردی براق شکافت. آذرخش، بعد از مکثی کوتاه از ته دل فریاد کشید و درست با لغزش اولین قطره اشک از چهره غمگین آسمان، زنی سیاه پوش، در خیابان طولانی و فرسوده ناکترن ظاهر شد.

موهای بسته اش همچون ماگمایی مذاب از روی شانه هایش روان بودند و حالا بارش باران آتش بی جان موهای براق و بلندش را به بازی میگرفت. قطره ای آرام روی گونه ی سفیدش چکید. بدون شک اگر چشمان زنده و براقش نبوند بی شباهت به یک خون آشام مونث نبود. لب های سیاهش را روی هم فشرد و با خود نمایی کردن مجدد آذخش وحشی سرش را به سمت آسمان خشمگین بلند کرد.

قطرات به چهره ی سرد و بی روحش حمله کردند. آرایش تیره اش از چشمان پایین لغزید و خطوط سیاهی را روی گونه هایش به جا گذاشت. لبخند تیره ای به آسمان زد و با صدایی آرام اما پر نفوذ نجوا کرد:
- تا آخرین نفس!

و صدایی در پاسخ با آرامش تمام تصدیق کرد:
- و تا آخرین قطره خون!

لی لی لونا پاتر لبخند شومی زد. اما پشت به بهترین دوستش که حالا بدترین دشمنش شده بود باقی ماند و صدا درست همزمان با فریاد دیگر آسمان نجوا کرد:
- برنمی گردی لی لیز؟!

دخترجوان سیاه پوش پوزخند زد و سرش را بالا گرفت تا به نجوا پاسخ دهد:
- هنوز بهت اعتماد دارم اسکورپیوس و میدونم از پشت حمله نمیکنی!

همچنان میتوانست لبخند تلخ و یکوری اسکورپیوس را درون صدایش مجسم کند.هنوز خاطراتش شفاف و زنده مقابل چشمانش می رقصیدند. اسکورپیوس یک انسان عادی برای لی لی لونا پاتر نبود.زمانی مستحکم ترین دوستی ها بین این دو شکل داشت. دوستی که رودخانه اعتماد و محبت از میانش عبور میکرد.

صدای اسکورپیوس آوایی بود که با گوش های لی لی آشنا بود. اسکورپیوس اینبار با صدایی قدرتمند تر سوال کرد:
- برای قدرت؟!

و آنگاه لی لی پاتر روی پاشنه بوت مشکی بند دارش چرخید و به چشمان سبز روشن اسکورپیوس مالفوی خیره شد. لبخند ترسناک لی لی به خنده ای وهم انگیز گرایید:
- تو که میدونی من چقدر جاه طلبم اسکور! نمیدونی؟!

اسکورپیوس با چشمان درشتش به لی لی لونا خیره شد و آرام قدمی کوتاه به جلو برداشت و صدای نجوایش با باران همراه شد:
- لی لی، ما میتونیم با هم ... دوباره با هم دوست باشیم! هنوز دیر نشده.

چوبدستی بلند دختر موسرخ که حالا یک جنازه بی روح و متحرک بود، فضا را شکافت. صدای فریادش در کوچه متروک طنین انداز شد:
- من دیگه تو رو نمیشناسم مالفوی! ما حالا مقابل هم می ایستیم!

پوزخندی زد و با خشمی که هر لحظه دو برابر از پیش ،شعله میکشید نجوا کرد:
- به خاطر لرد سیاه! من مقابلت می ایستم اسکور...و بعد از کشتن تو ...!

حرفش را ناتمام گذاشت و ناگهان پرتویی سبز رنگ از نوک چوبدستی بلندش بیرون جهید و مستقیما به سمت قلب اسکور پیوس حرکت کرد که طبیعتا پسر مو نقره ای جاخالی داد.
اسکورپیوس با حیرت به چشمان عسلی لی لی لونا که زمانی مهربانی و محبت در اعماق آنها جاری بود ،نگریست و آرام دخترک را صدا کرد:
- لی لی!

و لی لی لونا بدون توجه به اسکورپیوس، در حالی که شعله های خشونت در چشمانش شعله میکشیدند و هنگامی که شرارت روحش را تصاحب کرده بود، حرف ناتمامش را کامل کرد:
- جایگاه تو مال من خواهد بود و من...! لی لی لونا پاتر به لرد سیاه نزدیک تر میشم!

اسکورپیوس در کمال ناباوری فریاد کشید:
- تو به خاطر نزدیکی به لرد سیاه، قصد داری دوستی چندین ساله رو نا...!

لی لی بار دیگر اسکورپیوس را به اشعه مرگ دعوت کرد و پوزخند زنان پاسخ داد:
- من دیگه اون دختر کوچولوی قبلی نیستم اسکورپیوس مالفوی! من تغییر کردم!

و این تغییر درون لی لی حتی از پیش هم آشکار تر بود. خاطرات همچنان وجود اسکورپیوس را آزار میدادند و مانع از آن میشدند که اسکورپیوس با واقعیت رو به رو شود. واقعیتی که بسیار تلخ و وهم انگیز بود. لی لی پوزخند زد و نجوا کرد:
- اسکورپیوس تو دیگه دوست من نیستی. تو حالا بدترین "دشمن" منی!

چشمان سبز اسکورپیوس در نگاه بی روح لی لی قفل شدند. اسکورپیوس بی حرکت ماند. نمیتوانست باور کند. نمیتوانست آخرین جمله لی لی را هضم کند. درک آن برایش دشوار بود. اشک در چشمان اسکورپیوس حلقه زد و لی لی بی توجه به همه چیز چوبدستی اش را بالا برد...

برق سبز رنگ بار دیگر خیابان را روشن کرد و مرد مقابل دختر جوان، گویی که نخ هایش بریده شده باشند روی زمین زانو زد و برای ابد تسلیم شد.

لی لی آرام و بیروح با لبخندی شیطانی بر لب جلو رفت. با بوت مشکی رنگش جنازه بی جان را به پشت چرخاند و به چشمانی که همچنان باز بودند لبخند زد:
- بهترین دوستی ها هم به بدترین دشمنی ها تبدیل میشن اسکور. تو دیر اینو فهمیدی!

سرش را بالا گرفت. خیلی عادی و لبخند زنان روی جنازه پا نهاد. این نهایت تحقیر بود. باید تحقیر میشد. این کار باید انجام میشد تا پیروزی لی لی را به اثبات برساند. لی لی جوانی که حالا روحش نابود شده بود.

و لحظه ای بعد آتش رقصان جنازه را در آغوش کشید و آن را از نظر ها پنهان کرد. آتش به سمت آسمان سر بلند کرد و با تمام توان فریاد کشید. آتش خشم لی لی حالا اسکورپیوس را در بر گرفته بود. همچون همان آتشی که حالا قطرات باران را در آغوش میکشید.

این یک پایان بود.پایان یک مبارزه و مبارزه ای برای "قدرت".



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
دوئل با يك شخصيت سياه!

رداي بلند و زرد رنگ با موهاى بورش خيلى خوب هماهنگ شده بود. اصیل زاده و با وقار، سينه جلو و شکم تو وارد ميدان شد. چوبدستى زيبا و بلندش در دستش بود. فخر فروشى اش خوب به چشم مى آمد، ذات زاخارياس اسميت اينطور بود و خوب آن را نشان مى داد. در گوشه ى ميدان، وندلين و لاکرتيا او را تشویق مى کردند. در مقابلش، در سمت ديگر ميدان، آريانا دامبلدور ماهيتابه در يک دست و چوبدستى اى که امیدوار بود به دردش بخورد در دست ديگر ايستاده بود. مثل همیشه لبخند مى زد و آرام بود. برادرش آلبوس به تنهايى، از گوشه ى ميدان با مهربانى نگاهش مى کرد.

ميدان دوئل، زمین خاکى اى بود که چندين تخته سنگ بزرگ در وسطش قرار داشت. وقتى صداى فریاد داور که کلمه ى شروع را گفت شنیده شد، زاخارياس طلسم هاى رنگارنگ را به سمت آريانا روانه کرد. آلبوس دامبلدور نمى توانست صحبت کند و فقط دستانش را به مانع بين آن ها و زمین دوئل فشار مى داد. به خاطر جمع شدن خون دستش قرمز شده بود. آرياناى فشفشه، چوبدستى را بالا برد و آرزو کرد بتواند از اندک نيروى جادويى اش استفاده کند و فریاد زد" اکسپليارموس!".

زاخارياس که انتظار عمل کردن طلسم را نداشت، دفاع نکرد و در مقابل چشمان حيران همگان، چوبدستى از دستانش جدا شد و به سمت آريانا پرواز کرد. چوب زاخارياس مقابل پاى آريانا افتاد. زاخارياس با وحشت به آن سمت چشم دوخت. آريانا حتى اگر آن را برمى داشت فشفشه بود و به دردش نمى خورد به همین علت چوبدستى پسر را رها کرد و به سمت يکى از تخته سنگ ها پناه برد. زخارياس پوزخندى زد و با آرامش به سمت چوبدستى اش رفت و آن را برداشت. صداى مغرورش در ميدان پيچيد.
- دخترک احمق! کارت تمومه.

و آرام به سمت تخته سنگ رفت. قلب آريانا مثل آونگ خودش را به قفسه ى سينه اش مى کوبيد. عرق سرد روى پيشانى اش نشسته بود. صداى پاى زاخارياس را مى شنيد و حالا سايه اش را هم مى ديد.

- آريانا نمى تونى از دست من فرار کنى! تسلیم شو!

زاخارياس چوبدستى را در دستش فشرد. طلسم آویزان کردن را اگر اجرا مى کرد بدترین شکست فقط براى آريانا نبود.. آلبوس دامبلدور هم مى شکست. در آن سمت تخته سنگ، آريانا از جا برخواست و سنگ را دور زد. زاخارياس را از پشت ديد که داشت جلو مى رفت.

افراد هافلپافى نمى توانستند حرفى بزنند و به زاخارياس خبر بدهند. آريانا دستانش را محکم دور دسته ى ماهيتابه اش حلقه کرد و بعد.. صداى فریاد زاخارياس که ناشى از درد بود به هوا برخاست. با افتادن پسرک، آريانا با ماهيتابه بالاى سر او ايستاد.
- تسليم مى شى يا بزنم؟
- ت..تسلیم.. مى شم.

آريانا از جا بلند شد و به برادرش لبخند زد. :)


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.