هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۲۱ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تدریس جلسه دوم تاریخ جادوگری


درب کلاس تاریخ، در حالی که دانش آموزان نشسته بودند و با هم گل یا پوچ و تسترالم به هوا بازی میکردند، ناگهان باز شد و آرسینوس جیگر وارد کلاس شد.
آرسینوس نگاهی به دانش آموزان انداخت.
دانش آموزان که داشتند بساط بازیشان را جمع میکردند، از نگاه کردن به وی خودداری کردند.

- ببینید... اصلا اهمیتی نداره که داشتید تسترالم به هوا بازی میکردید وسط به هوا... اون کره تسترال های بدبختو هم که اصلا نمیدونم چطوری میبینیدشون رو جا نکنید توی جا میز لطفا... و داشتم میگفتم. امروز قراره که...

نفس دانش آموزان در سینه حبس شد. دانش آموزان ترجیح میدادند دیگر کلاس عملی تاریخ نداشته باشند.

- ... راجع به یک مبحث بسیار جذاب و جالب براتون توضیح بدم.

دانش آموزان نفس خود را از سینه خارج کردند و مرلین را بسیار شکر کردند. سپس به استاد تاریخ نگاه کردند تا ادامه سخنانش را بگوید.
آرسینوس به تک تک دانش آموزان چشم دوخت. سپس به سوی پنجره کلاس رفت و چند ثانیه بیرون را نگاه کرد. به نظر میرسید که تلاش میکند تا مبحثی که قرار است راجع به آن صحبت کند را جمع بندی کند.

آرسینوس بالاخره به سمت دانش آموزان برگشت.
- در دوران فوق العاده قدیم... شاید حتی پیش از اینکه جادوگرا شروع کنن به ثبت تاریخ، خون آشام ها روی زمین زندگی میکردن. اولین خاندان خون آشام به خاطر نفرین جادوگرها به وجود اومد حتی. که خب بعدا شروع کردن به تکثیر کردن و زیاد کردن خون آشام ها.

توجه دانش آموزا اکنون کاملا به آرسینوس جلب شده بود که به طور ملایمی مقابلشان قدم میزد و صحبت میکرد.
آرسینوس چند ثانیه سکوت کرد تا دانش آموزان بتوانند سخنانش را هضم کنند. سپس ادامه داد:
- بله... جادوگرا خون آشامارو نفرین کرده بودن. و خب مشخصه که خون آشاما با داشتن سرعت بیشتر و نیروهای ماورایی، شروع کردن به مقابله علیه جادوگرها. مشخصه که جادوگرها که البته تعدادشون نسبت به الان خیلی بیشتر بود، ارتش تشکیل دادن و جنگیدن.

دست اورلا کوییرک ناگهان بالا پرید.

- بله خانم کوییرک؟
- یه سوال... ما کجاییم و اینجا چه خبره؟
- وسط کلاس تاریخ هستیم.
- بعد اونوقت این قصه هایی که گفتی برای کجا و چه زمانیه؟
- این ماجراها قبل از قرون وسطی هست... در قرون وسطی جادوگرا به کمترین تعداد رسیده بودن و کلا زندگی مخفیانه داشتن. که البته همونطور که همیشه میگم، بعدا همه چیز درست شد.

اورلا که به وضوع متوجه نشده بود چه خبر شده است، با چهره ای پوکرفیس سکوت کرد.

- خلاصه که تکلیفتون به این صورته، یه هم تیمی بردارید، برید خون آشام کشی. شاید از وقوع جنگ های اونموقع جلوگیری کنید و جادوگرا هم عظمتشونو حفظ کنن. زمان برگردان های نسخه بتا هم روی میزن. اینا میبرنتون توی گذشته، ولی توی یک محیط آزمایشی... یعنی هر تغییری در اون زمان بدید، در زمان حال مشکلی ایجاد نمیکنه! همین دیگه... برید!

تکلیف:

یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

ببینم استاد نمی خوای کاری کنی

ارسینوس جواب داد:نه معلومه که نه

گفتم:ولی استاد اگر این کارو نکنی تاریخ عوض میشه و اونوقت همه چی خراب میشه. استاد جون مادرت یهکاری بکن. اصلا استاد تا حالا شده کسی نجاتت بده؟

اسینوس گفت آره یه بار حواسم به جلوم نبود و داشتم می افتادم تو گودال که یکی منو از یقه گرفت و نذاشت بیفتم.

منم گفتم :حالا فکر کن اگه اون آدم می گفت حوصله ندارم چی؟ اگه ای اتفاق می افتاد شما الان مرده بودید.

ارسینوس بازم بی اعتنایی کرد ولی همون لحظه یکی از این دختر جیغ جیغو هایی که جیغ بنفش می کشن اومد کنار ارسینوس و بغل گوشش جیغ کشید . من که حدود سه متر با ارسینوس فاصله داشتم گوشم صوت کشید بیچاره ارسینوس. حدود سی ثانیه که گذشتبی چاره ارسینوس خودش با لباسش پرید توی رود و با هر زحمتی بود هر سه برادر رو از آب بیرون کشید


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
از اراشـده‌ی ریونکلاو!

1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و الخ...

پرفسور جیگر مضطربانه به سه برادر و جریانِ غرّای رودخانه می‌نگریست. او در دلْ نگران بود آیا همه چیز طبقِ برنامه پیش می‌رود؟ آیا کار همان‌طور که باید، اتفاق می‌افتد؟
همچو برادران، غرق در همین افکار بود که با سرعتِ عملی فوق‌العاده، که چندتا از دخترانِ سال‌بالایی را از قدرت و چابکی استادشان مبهوت ساخت، به سمتِ رودخانه دوید. در حین دویدن، فریاد زد «اَکیو» و در چشم‌به‌هم‌زدنی، یک دوربین فیلم‌برداری بسیار قدیمی، بالای سرش رسید، در حالی که در هوا، پابه‌پای او جلو می‌آمد. چند لحظه بعد، کنارِ رودخانه، پشتِ سنگی نه‌چندان سفید که البته به او دیدِ خوبی می‌داد، ایستاد. دوربین را بر روی یکی از گوشه‌های صافِ سنگ گذاشت. جایش را محکم کرد و دکمه‌ی ضبط را فشار داد. می‌خواست نفسِ راحتی بکشد که جادوآموزانِ جوگیرِ خردسالش را به یاد آورد. این‌بار که ذهنش بهتر کار می‌کرد، به سرعت آپارات کرد و قیدِ خودنمایی جلوی جادوآموزانِ دختر را زد.

کنارِ جادوآموزانش ظاهر شد. فوراً نگاهی به چهره‌هاشان کرد؛ همه یا ترسیده بودند یا هیجان‌زده؛ اما برای جادوآموزانِ خردسالش، هردوی این‌ها تنها یک معنا و نتیجه‌ در برداشت؛ چه ترسیده و چه هیجان زده، می‌شد دید که گوشه‌هایی از آن جایی که همه ایستاده بودند، کمی تا قسمتی خیس شده بود و بعضی رَداها آثاری از رطوبت داشت. []
در حالی که خنده‌ی شیطانی و خنده‌ی واقعی و صادقانه‌اش داشتند بر سرِ جای گرفتن بر صورتِ او مبارزه‌ای خونین می‌کردند، سعی کرد این خیس‌کاری‌ها را نادیده انگارد و سریع‌تر کلاس را منظّم کند. صدایش را صاف کرد. حالتی پُرجذبه -که همراه با کمی چاشنیِ نگاهِ تحقیرآمیز، مخصوصِ هنگامِ نگاه‌کردن به ماگل‌ها و خون‌کثیف‌ها بود- به خود گرفت. چهره‌اش جدّی شد و اندک خطوط چروک آن، واضح گشت. در حالی که سعی می‌کرد صدایش از حدّی بلندتر نشود، فریاد زد:
- ساکت!

و سپس سکوتِ مطلق... فریادش، به دلیل دوزِ بیش‌ازاندازه‌ی جذبه و ابهت، کارْ دستِ بعضی‌ها داد و این سکوتِ مطلق، حالا با صدای بعضی خیس‌کاری‌ها همراه شد.

آرسینوس جیگر، دوباره با خود کلنجار رفت که این حیفِ جادوها را به شلاقِ تمسخر، سیاه و کبود نکند. در دل، به خودش برای چنین ایثاری ناسزایی گفت و به سختی موفق شد چیزی به آن‌ها نگوید. ادامه داد:
- آروم باشین. این‌ها همش برنامه‌ریزی‌شده بوده. شلوغ‌کاری و هیجان‌زدگی‌تون رو اول لازم داشتم و حالا دیگه به دردم نمی‌خوره. الان فقط باید در سکوت جایی بشینین.

و در حالی که همه گُمان می‌کردند صحبتش تمام شده و داشتند پشتِ تخته سنگی، درختی، چیزی پنهان می‌شدند و آرام می‌گرفتند، رو به یکی از جادوآموزان -که برای حفظ آبرو، ناگزیریم نامش را پنهان نگاه داریم- کرد و آرام‌تر گفت:
- دِ لعنتیِ مادرسیریوس! طاقتم طاق شد! هنوز هم خیس‌کاری؟! مگه چطوری گفتم آخه؟ []

رویش را از کم‌ظرفیتان هاگوارتز برگرداند و درحالی که دلش می‌خواست این بی‌ظرفیتانِ زودهیجان‌زده‌شو، خون‌کثیف باشند، خواهران و مادران همه‌ی خون‌کثیفان را از دم، در دل به هم پیوند داد.

جادوآموزان، در زیر درختان، پشتِ سنگ‌ها و یا گوشه‌ای مشغول خیس‌کاری [بله، همچنان] بودند و یک‌ ساعتِ بعد را هر طور بود گذراندند. جیگر نگران بود. بخشی از نگرانی‌هایش حالا آرام گرفته بود چراکه دوربین را با موفقیت و در زمانِ -احتمالاً- درست سرِ جایش گذاشته بود، اما همچنان نگران بود که شاید اتفاقی بیفتد و همه‌ی برنامه‌ریزی‌هایش بر دودِ اژدها رود. در دل به‌خاطر سختی‌هایی که برای چندرتسترال این شغلِ معلمی می‌کشید، به شغلِ شریفِ دومش، پیوند زدن خواهران و مادران خون‌کثیفان مجازی در دلش، روی آورد و سعی کرد هر طور شده آرام شود. چند لحظه بعد توانست بر روی برنامه‌هایش تمرکز کند. دیگر زمانش رسیده بود...

از جایش در جمعِ دخترانِ سال‌بالایی بلند شد _در حالی که یک دلش می‌گفت برود و دیگری عاجزانه تمنّا می‌کرد که دقایقی دیگر هم در آن بُستان بماند. [] در همین حال، به سمتِ باقی جادوآموزانش رفت. -و او در همان لحظه، به این نتیجه رسید که آن نیمه‌ی اول دلش باید خون‌کثیفی چیزی باشد که این‌طور در راهِ وصال سنگ‌اندازی می‌کند. [ ]

با دستانش بقیه را به سوی خود فراخواند تا در نقطه‌ای گرد هم آیند و بتواند یک ‌بار صحبتش را به همه بگوید. چند لحظه بعد، رو به کلاس گفت:
- خُب... انتظارها به سر اومده. الان وقتِ یادگیریه. بیاین دنبالم.

با قدم‌های نه چندان بلند اما محکم و استوارش -که بر روی خاکِ خیسِ جنگل آثاری کاری و بلندمدت بر جای می‌گذاشت- به سمتِ رودخانه حرکت کرد. به‌خاطرِ سرعتِ کم جادوآموزان و علی‌رغمِ فاصله‌ی کوتاه و میلِ باطنیِ جیگر، چند دقیقه‌ای طول کشید به رودخانه برسند. جریان رودخانه آرام شده بود و خبری از پل سه برادر هم نبود. جیگر از خوشحالیِ چیزی که دوربینش ممکن بود ضبط کرده باشد، نه تنها در پوستِ خود که در چهار گوشه‌ی جهان هم نمی‌گنجید. با ذوقی و شوقی پاک و کودکانه -که فقط هنگامِ آزار و اذیت و قتل یک ماگل به سراغش می‌آمد- به سوی دوربین دوید.

فیلم‌برداری را متوقف کرد. دوربین را برداشت. سرش را بالا آورد و رو به جادوآموزانِ خسته، هیجان‌زده و خیسش، ایستاد. چند قدمی با آن‌ها فاصله داشت. چشمانش برق می‌زدند.
- دارین می‌میرین تا بفهمین چه خبره، نه؟ بدجور می‌خواید بدونید، نه؟

بالاخره فرصتش پیش آمد و خنده‌ای شیطانی کرد.
- خب، الان می‌تونیم به کلاسمون برسیم و راجع به یکی از جنبه‌های تاریخ‌نگاریِ جادویی صحبت کنیم. می‌دونین چرا نگذاشتم برین سمتِ سه برادر و برای نجاتشون کاری کنین؟

جادوآموزانِ بی‌چاره که روحشان هم از هیچ چیز خبر نداشت، فقط به نشانه‌ی نفی سر تکان دادند. جیگر که گویی خیلی دانستن و ندانستنِ آن‌ها برایش اهمیت نداشت، بی‌توجه ادامه داد:
- خب دلیلش این بود که می‌خواستم تاریخ به نحوِ دیگه‌ای رقم بخوره. به‌صورتی طبیعی اما برخلافِ سیرِ واقعیش.

بچه‌ها هنوز چیزی دستگیرشان نشده بود. جیگر با اشاره‌ی چوب‌دستی، یکی از درختانِ جنگل را به تخته سیاهی تبدیل کرد و روی آن با چوب‌دستی‌اش کلمات روبرو را تراشید. «تاریخ بالقوّه یا مجازی».
- اگر تا به حال فکر کردین که چطور می‌شد اگر مرگ به سراغِ برادرها نمی‌رفت،ريال پاسختون در این فیلم قرار داره. تاریخِ بالقوّه دقیقا پاسخ همین سوالاته؛ چه اتفاقی می‌افتاد اگر فلان اتفاق نمی‌افتاد؟ فایده‌اش اینه که به درکِ اتفاقی که واقعاً افتاد کمک می‌کنه.

چهره‌ی جادوآموزان حالا خبر از فهمیدن می‌داد. همه مشتاقِ دیدن فیلم بودند. جیگر با اشاره‌ی چوبدستی، تخته سیاه را به پرده‌ای برای نمایش فیلم تبدیل کرد و زیرلب چیزی خواند. فیلم، به روی پرده، به نمایش درآمد. همه، مبهوتِ آن‌چه می‌دیدند بودند.

روزهای بعد، در مدرسه، زمزمه‌هایی از آن تاریخِ مجازی به گوش می‌رسید. آن‌هایی که سرِ کلاس حاضر بودند با حذفِ بخش‌های مربوط به خیس‌کاری‌ها، با آب و تاب از محتویاتِ فیلم و از مصائبِ بازنویسی تاریخ می‌گفتند. «حسد برادر مرگ» و «پایانِ تغییرناپذیر»، «سرنوشت» و «سه برادرِ بیچاره»، در کنارِ صوتِ ناشی از تعجب و ترسِ «واای»، تا چند روزی، بر لبانِ همه جاری بود.


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)
_________________________________________________________
آرسينوس جيغي كشيد كه بچك ها ( بچه هاي كوچك ) جاي خود را خيس نموده و فهميدند چه بلايي به سرشان آمده!
درهمين حين سه برادر بر سر خود كوبيده و دست و پا زنان جيغ مي كشيدند؛

-كمممممك! عههه وايسادن نگااا مي كننن، كممممك!

بچك ها دوباره ازجاي خود پريده و همگي به سوي رودخانه روان شدند ، يكي از آن ها كه احساس باهوشي برش داشته بود و حس فرهيختگي مي كرد ، به سرعت چوب خيس بزرگي از كنار رودخانه برداشت و گفت؛

-اينو بندازييييم تو آب خودشونو بكشن بالا!

اما دريغ چون ديگر بچك ها اورا به اندازه ي هويجي هم نمي شماريدند، و همه به فكر بودند. كه يك دفعه قسمتي از رودخانه باز شد و صداي بمي گفت؛

-روح بزرگ درياچه به شما سلام كرده و براتون پيشنهادي داره!

سكوتي همه جارو گرفته بود كه ناگهان بچكي(خري ) گفت؛

-پيشنهاد؟؟!

صدا دوباره با بي حوصلگي گفت؛

-شنيدي كه گفتم پ ي ش ن ه ا د!

در همين حين صداي قلپ قلپ آب قورت دادن يكي از سه برادر آمد و أو در حالي كه سر خود را بالا نگه مي داشت فرياد زد؛

-هرچي كه هست بگو منننن دااارم ميييي ميييرم!

يكفو همهمه اي افتاد و صداي آرسينوس كه همواره بر سر خود مي كوبيد آمد؛

-تاريخم عوض كرديم رفت!

صدادوباره گفت ؛

-پيشنهاد من اينه؛ بايد به جاي اين سه برادر يكي از دانش آموزارو به من بدين!

دوباره همهمه در گرفت ، ناگهان همه بچك ها با آرسينوش گوشه اي جمع شدند و شروع به پچ پچ كردند و تصميمشان را گرفتند و رقص كنان به سمت رودخانه رفته و با سه برادر وداع كرده و برگشتند ، و اينگونه بود كه جان دوستي شكل گرفت




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۱۷ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

دانش آموزان پوکر فیس موندن و به هم دیگه نگاه کردن. اونا تاریخ رو نابود کرده بودن و تا چند لحظه دیگه قرار بود خودشون هم نابود بشن.

- به به!

مرگ جلو اومد و بالای پل معلق موند.

- تو چه شکلی رو هوا معلقی؟ شاید تو یکی از بزرگترین شعبده بازایی هستی که یادم نمیاد.

دانش آموزان اَند مرگ:

دانش آموزان دیدن اصلا خوب نیست که همچین آدم نابغه ای رو بذارن حرف بزنه، پس اورلا رو گرفتن پرتش کردن اون گوشه تا به کشفیات خودش که همشون حدود هزاران قرن پیش کشف شده بودن؛ برسه.

- خب شما موفق شدین یه پل بسازید و من رو فریب بدید.

دانش آموزان مشتقانه و با چشمانی که با فکر جایزه های مرگ قلب در اونا بالا و پایین میپرید به مرگ خیره شدن.

- همیشه میگن تاریخ تکرار میشه.

اشتیاق دانش آموزان داشت از حد مجاز خودش بیشتر میشد و اونا داشتن ارور اشتیاق میدادن.

- اما شما زدین تاریخ رو از هستی ساقط کردین. پس دیگه تکراش نمیکنم.

دانش آموزان دل شکسته شدن و دلشون میخواست جامه ی خود رو دریده و سر به بیابون بگذارن. اما خب از قدیم گفتن خودتون کردید که لعنت بر خودتون باد.

- و این بار چون منو فریب دادین یک نفر باید قربانی بشه.

دانش آموزان که به سر به بیابون گذاشتن فکر کرده بودن حالا به انجامش فکر میکردن اما استاد تاریخ شون به کمک شون اومد.
- اونا هنوز دانش آموزن و تو باید یه نفرو که بالغه رو قربانی کنی.

درواقع آرسینوس فقط به فکر حرف لینی و رز که گفته بودن "توی کلاسای عملی نباید یه تار مو از سر دانش آموزان کم بشه و گرنه با انجمن اولیا مربیان طرفه" بود.

- تو کاملا درست میگی.

آرسینوس از پشت نقابش نفس راحتی کشید اما چون نقاب داشت همه ش برگشت تو صورت خودش .

- اما تو یه آدم بالغی... پس تو رو میبرم.

پروفسور دید که اومده ابروی مشکلو درست کنه زده چششم کور کرده و حتی شایدم دماغشم شکسته. خواست بگه که این پل مال ما نیست و متعلق به سه برادره؛ اما نفس خودش که برگشته بود تو صورتش نمیذاشت حرف بزنه. خلاصه که مرگ اومد یقه آرسینوس رو که خونسرد بودا اما دست و پا میزدو گرفت و به سمت آسمون حرکت کرد.

- این چیه؟ چرا یادم نیست؟

اورلا این طرف ماجرا و دور از دانش آموزانی که خوشحال بودن پروفسورشونو دیگه نمیبینن؛ زمان برگردونی که متعلق به آرسینوس بود رو برداشت.
- این دکمه اینجا برای چیه؟

اورلا دکمه ی قرمزی که روی اون نوشته شده بود " فشار ندهید" رو فشار داد. زمان برگردون شروع کرد به لرزیدن و اورلا ترسید.
- این چیه؟ اصلا تو دست من چیکار میکنه؟

و زمان برگردون و به دور ترین جای ممکن پرت کرد. زمان برگردون آرسینوس رو دوست داشت به سمتش رفت و دقیقا توی دستاش جا گرفت. یهو نور شدیدی زد و آرسینوس و مرگ با هم ناپدید شدن.

- اورلا!

دانش آموزان به اورلایی نگاه کردن که گیج به اونا زل زده بود و متوجه دلیل این نگاه اونا نمیشد. دختر کله اشو خاروند و گفت:
- ما چرا اینجاییم؟ چه اتفاقی افتاده؟
- اورلا تو زمان برگردونو و پروفسور و مرگ رو همه رو فرستادی به ناکجا آباد.
- من؟ کی؟
-

دانش آموزان توی گذشته گیر افتاده بودن.

اون طرف ناکجا آباد

- ما کجاییم؟

مرگ نگاهی به آرسینوس انداخت که اما خب پشت نقاب شو ندید و فقط ترجیح داد منتظر جواب بمونه.

- فکر کنم توی ناکجا آباد زمان گیر کردیم.

این از معدود دفعاتی بود که آرسینوس نه پشت نقاب خونسرد بود نه خودش.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۲۲:۳۸
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۲۶:۰۵
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۴۴:۴۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
نقل قول:
از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)



بچه ها، سخت مشغول تماشای سه برادر بودند که درکودکی - حتی بعضیها هم تا حالا- داستانشان را از بزرگترها میشنیدند.

آرسینوس که صدایش میلرزید، فریاد زد:

- عجله کنید! حتی کوچیکترین تغییری تو گذشته، میتونه تاثیرات خیلی بدی تو آینده داشته باشه! باید نجاتشون بدیم!

همگی به دنبال آنها- که در رودخانه ای که به آبشار ختم میشد، پیش میرفتند- دویدند و ورد هایی میگفتند. یکی از بچه ها ایستاد و فریاد زد:

-موبیلیاربوس!

و با چوبدستی اش، سنگ ها را سر راه آب قرار می داد. آرسینوس اورا تشویق کرد و منتظر ماند تا هر سه برادر با تخته سنگ ها برخورد کردند. از آنجایی که شدت جریان آب زیاد بود و سنگ ها هم چندان هموار نبودند، سه برادر، پس از برخورد به سنگ ها بیهوش شدند. آرسینوس که این صحنه را دید، با صدایی که همه دانش آموزان بشنوند، گفت:

- همگی بگین: موبیلی کورپوس!

همه بچه ها با هم ورد را زمزمه کردند و بدن بیهوش سه برادر را از آب بیرون کشیدند. آرسینوس، زیر لب وردی خواند و کبودی های بدن برادرها - بر اثر برخورد با سنگ ها- کاملا خوب شدند. یکی از بچه ها گفت:

- بهتره یادشون نیاد که ما رو دیدن!

آرسینوس با حرکت سر تایید کرد؛ به برادرها نگاه کرد و سه بار ورد "اوبلیویت" را زمزمه کرد. سپس، در حالیکه برادرها، هوشیاریشان را به دست میاوردند، بچه هارا به پشت درخت هدایت کرد و پس از دیدن مرگ که به سمت برادر ها میرفت، به بچه ها گفت:

-خوشحال میشم تو هاگوارتز کسی از این قضیه بویی نبره!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۲۵ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


سه برادر تو رودخونه دست و پا میزدن و داشتن غرق میشدن.
بچه های کلاس تازه فهمیدن چه گندی زدن و آرسینوس میدونست که اگر سه برادر نجات پیدا نکنن دیگه داستانی به نام سه برادر وجود نخواهد داشت که پدر مادرا برای بچه هاشون تعریف کنن.
پس سریع دست به کار شد و تنه ی درختی رو با چوب دستیش از جا کند و برد سمت رودخونه. سه برادر سعی کردن تنه ی درخت رو بگیرن اما از اونجایی که رودخونه خروشان بود نمی تونستن بگیرنش.
چیزی نمونده بود که یکی از برادرا غرق بشه که آرسینوس تنه ی درخت رو پرت کرد تو رودخونه.
از شانس بد تنه درخت خورد تو سر یکی از برادرا و رفت زیر آب بدبخت فلک زده.
آرسینوس هنوز کنار رودخونه میدویید اما اینبار تو سر خودش هم میزد.
دو برادر تونستن برن روی تنه درخت و پارو زنان البته با دستای خودشون بیان کنار رودخونه و خودشونو نجات بدن.
آرسینوس نمیدونست چجوری برادر سوم رو بکشه بیرون و همچنان میزد تو سر خودش.
همونجا بود که آرسینوس با یک حرکت بروسلی وارانه پرید تو آب.
دانش آموزا که پشت سر آرسینوس میدوییدن به حالت پوکر درومدن و دهنشون کم کم به زمین رسید.
همه منتظر بودن تا جنازه هر دو رو رو سطح آب ببینن یا اصا نبینن که یه دفعه دونفر با سرعت موشک از زیر آب پریدن بیرون.
آرسینوس که زیر آب برادر سوم رو پیدا کرده بود اونو زیر بقلش زده بود و با گفتن افسون اسندیو مثل موشک پریده بود بیرون.
برادر سوم که خون از سر و کلش فوران میزد همچنان بیهوش بود.
آرسینوس دید که یه ایل بچه جادوگر دارن میان سمتش فورا چوب دستیشو کشید و سعی کرد با افسون مخصوص خودش برادر سوم رو به هوش بیاره و بروبچ کلاس رو جمع کنه بره پی کارش.
سریع ورد رو خوند و برادر سوم مثل نهنگ آب از دهنش میومد.
آرسینوس که دید برادر سوم به هوش اومده رو کرد به بچه ها و گفت فورا برید تو جنگل و قایم شید تا بهتون بگم چیکار کنید.
بروبچ بدون اینکه حرفی بزنن به سمت جنگل دوییدن. آرسینوس خواست دکمه الفرار رو بزنه که برادر سوم دستشو گرفت و گفت:
-کیستی ای مرد ماسک به چهره؟


آرسینوس دستش رو آزاد کرد و شنلش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
-من شبح جنگلم و تو مرا نخواهی شناخت!

سپس رفت و توی سایه ی یه درخت محو شد.
دو برادر دیگه رسیدن و با چوبدستیشون جلوی خونریزی سر برادر سومشون رو گرفتن و ازش پرسیدن:
-آن بچه جادوگرا دیگر که بودند؟ آن مرد ماسک به چهره چه کسی بود؟

برادر سوم از روی زمین بلند شد و گفت:
-او شبح جنگل بود و گفت که ما او را نخواهیم شناخت!

سپس هر سه برادر شونه بالا انداختن و چسبیدن به پل و افسانشون.

آرسینوس رو کرد به سمت دانش آموزا و گفت:
-جون مادراتون هیجان زده نشید. میزنید یکیو میترکونیدا.
-چشم شبح جنگل!
آرسینوس:


سه برادر به پل رسیدن و خواستن از روی اون رد بشن تا دوباره گرفتار رود خروشان نشن. اما ناگهان سیاهی دربرابر اون ها نمایان شد.
برادر سوم فکر کرد به خاطر ضربه ای که به سرش خورده داره مضخرفاتی رو میبینه. اما اون مضخرف نبود بلکه مرگ مضخرف بود.
مرگ رو کرد به سه برادر و گفت:
-شما توانستید از مرگ رهایی یابید و از آن فرار کنید. به همین خاطر هر آنچه شما بخواهید در اختیارتان قرار میدهم. هر خواسته ای که دارید به من بگویید تا برایتان فراهم شود.

ملت دانش آموز که دهنشون باز مونده بود و چشماشون گرد شده بود به صحنه ای که رو به روشون ایجاد شده بود خیره شده بودن.
حتی آرسینوس هم چشاش از پشت ماسک زده بود بیرون.
درهمین لحظه یکی از دانش آموزا که از مرگ ترسیده بود جاشو خراب کرد که البته با دو تا ورد و افسون سر و تهشو تمیز کردن و چسبیدن به ادامه داستان.
برادر اول که از همه بزرگتر بود جلو رفت و گفت:
-به من چوبدستی بده که قدرت هیچ چوبدستی به آن نرسد.

مرگ دست تو جیبش کرد و یه چوبدستی درآورد و گفت:
-این چوبدستی قدرتمندترین چوبدستی است که تا کنون ساخته شده و قدرتمندتر از آن تا کنون دیده نشده.

دانش آموزا با دیدن ابر چوبدستی دوباره هیجان زده شدن و خواستن حمله کنن به طرف پل که آرسینوس جلوشونو گرفت و گفت:
-بهتره سر قولی که دادید وایسید وگرنه همتون تنبیه میشید.

دانش آموزا سرجاشون وایسادن در حالی که داشت از روی هیجان زیاد جونشون بالا میومد.

برادر اول چوبدستی و رو گرفت و عقب رفت و برادر دوم جلو اومد و گفت:
-به من قدرتی بده که بتوانم عزیزانم که در گور خوابیده اند را زنده کنم.

مرگ دست کرد تو رودخونه و یه سنگ درآورد داد به برادر دوم و گفت:
-هرگاه این سنگ را سه بار بچرخانی هرآنکه را بخواهی میتوانی زنده کنی.

برادر دوم سنگ رو گرفت و عقب رفت. دانش آموزا دیگه تحمل نداشتن. داشتن میپوکیدن.
نوبت به برادر سوم رسید و جلو رفت و گفت:
-من از تو شنلی میخواهم که خود را با آن نامرئی کنم و از دید دشمنانم پنهان باشم.

مرگ یه تیکه از دومن خودشو جر داد و اون رو به برادر سوم داد و گفت:
-بیا این را بگیر و هرآنگاه که احساس خطر کردی این شنل را به تن کن تا در امان مانی.

دانش آموزا دیگه آرسینوس و کلاس تاریخ و اینا نمی شناختن. خواستن هجوم ببرن سمت پل که آرسینوس مبدل زمان رو به کار انداخت و همه رو برگردوند به کلاس.
اما این دفعه همه با صورت رو زمین فرود اومدن.
آرسینوس که از دانش آموزا عصبانی بود و خشم بروس علیش درومده بود گفت:
-برای امروز کافیه. ادامه داستان رو بعدا خواهید دید. میتونید برید.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۱:۳۰:۱۰
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۱:۳۱:۲۰

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶

تریسی اورسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۴ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


دانش آموزان هیجان زده با مشاهده ی سه برادر نگون بخت از حرکت ایستادند و بهت زده به صحنه ی روبه رویشان خیره شدند. تا اینکه آرسینوس گفت :
- ببینید بچه ها همه چیز درست میشه.نگران نباشین.ولی در حال حاضر،حمله!

این فرمان هرچند آرام آرسینوس ،باعث شد که دانش آموزان به خودشان بیایند.چند نفر میخواستند با گره زدن جوراب هایشان طنابی بسازند و خب ...چند نفر دیگر هم میخواستند با تقلید از برادران، از غیب چیزهایی ظاهر کنند.عده ای همچنان تمام اتفاقات را به چوبدستی شان میگرفتند و برای نجات برادران فقط به مقداری پاپ کرن مشنگی نیاز داشتند .
آرسینوس نیز سعی میکرد یکی از بچه ها را به عنوان طنابی بین خودش و برادران قرار دهد تا استعداد های کششی آن دانش آموز به یغما نرود.و این برادران بودند که لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر می شدند.آنها از سویی میخواستند از آن قوم فضايي در آن جنگل خوفناک فرار کنند و از سویی دیگر نیز خواستار نجات از آن رودخانه ی سیاه بودند. ناگهان تر از هر ناگهانی ای، همه ی افراد حاضر مانند مشنگ های آبزی خشکشان زد.

مردی از آن دوردست ها، به صورتی که معمولا شاهزاده ها با اسبی سفید می آیند، فریادزنان به سویشان می آمد.اما آن مرد نه تنها اسب سفیدی نداشت بلکه شنل زشتش را نیز گویی در قیر فرو کرده و هرگز هم آن را نشسته است.آرسینوس تا آن مرد را دید دانش آموزی را که همچون پنیرپیتزا کش آمده بود را روی یک بوته انداخت و بهت زده گفت :
- اممم...هی بچه ها!نظرتون چیه که به مرگ عزیز سلام کنین؟!

اما آن مرد گویی بیشتر از آن عصبانی بود که بخواهد با آرسینوس و دانش آموزانش احوالپرسی کند و راجع به خاطرات شمال گپ و گفتی داشته باشد.همین که رسید گفت :
- لعنت به شما.لعنت به اون زمان برگردان مسخرتون. لعنت به اونی که ساختش. لعنت به اون سه تا احمق که منو تا اینجا کشوندن. لعنت به کسی که اون کلاه مسخره رو بهت داد تا شباهتت به دلقکارو کاملتر کنه.لعنت به ...

مرگ همچنان به زمین و زمان لعنت میفرستاد تا اینکه آرسینوس بالاخره گفت:
- هی هی آروم باش. چیزی نشده که... فقط یکم گند زدیم به داستان سه برادر، اونم درست میشه قطعا!

مرگ داد زد :
- شما لعنتیا منو تا اینجا کشوندین و نذاشتین برم اون سه برادر مضحكو بکشم.حالا که منو تا اینجا کشوندین اون سه کله پوک زمان بیشتری واسه فکر کردن دارن.

بیشتر دانش آموزان خشکشان زده بود. آرسینوس هم با وجود تمام بیخیالی اش نزدیک بود همانجا به ملکوت أعلا بپیوندد. تا اینکه دانش آموز خپلی با موهای فرفری و دندان های خرگوشی از بهت درآمد و مانند قورباغه ای که پشه درشتی در هوا دیده است، به هوا پرید گفت :
- هیییییی شوخی نکن. نکنه تو هم فیلم سه کله پوکو دیدی؟!

پس از این سخن شیرین ،مرگ و دوستان همگی پوکرفیس شدند.مرگ برگشت تا آن سه نفر که گویی برادران اصلی نبودند را بکشد.همه ی جمع نیز با قیافه های مچاله همراه او برگشتند.و تنها چیزی که دیدند یک رود خروشان بود. بدون هیچ جک و جانوری.در این میان صدایی شنیده شد :
- اونا...اونا مردن یعنی؟!

مرگ گفت:
- احمق مضحك من که اینجام .

او نومیدانه ادامه داد :
- شما که نذاشتین اونا رو بکشم. ایناهم که گم شدن. حالا چیکارکنم؟!

یکی از دانش آموزان با صدایی آرام گفت:
- خب میریم دنبالشون و پیداشون میکنیم تا تو بکشیشون.

مرگ ابروهایش را بالا داد و گفت :
-پس چرا وایسادین. بدویین برین دنبالشون. زوووود!

همگی شتابان دویدند و دویدند و دویدند.
آنها همچنان می دویدند....باز هم می دویدند.
تا اینکه میان دویدن هایشان،از دور پلی را دیدند.ولی هنوز هم می دویدند.
انها انقدر دویدند تا به آن پل رسیدند.

سپس ایستادند و متعجب به صحنه ی روبه رویشان خیره شدند. اما هنوز هم صدای دویدن می آمد. آرسینوس برگشت و دانش آموز احمقی را که داشت با چهره ای بسیار جدی، همینطور دور خودش میدوید را گرفت و متوقف کردو اما در صحنه رو به رویشان...
سه برادر افسانه ای روی پلی که ساخته بودند ایستاده بودند و داشتند به سه برادر تقلبی کمک می کردند.این لحظه ها همچون صحنه های حرکت اهسته در فیلم های مشنگی، در مقابل چشمان غمگین مرگ شکل می گرفت.آرسینوس به آرامی دست هایش را در هوا تکان میداد و با بچه ها صحبت میکرد.اهنگ نو چیلدرن در ذهن مرگ پلی شد. بچه ها به حالت آهسته به هوا می پریدند و فرياد های بی صدا می کشیدند. سه برادر با دهان های باز به آنها خیره شده بود.

ذهن مرگ همچنان می خواند :
O children...
Lift up your voice,lift up your voice

در پیش چشمان مرگ آرسینوس و دانش آموزانش گویی داشتند خود را به برادران معرفی میکردند.دست هایشان آرام به سمت هم میرفت.بچه ها می خندیدند و از نجات آن سه نفر راضي بودند.

Children...
Rejoice,rejoice

اشک های مرگ فرو می ریخت.او هیچ کاری نکرده بود.برادران خوشحال بودند.
Hey little train,we are all jumping on..

او دیگر در اینجا جایی نداشت.این بود پایان خوش...
The train that goes to the Kingdom...


ویرایش شده توسط تریسی اورسون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۹ ۱۵:۰۲:۴۰


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

دانش اموزان بهم نگاه کردند.دیگر سه برادری نبودند که داستانشان در نسل های بعدی برای جادوگران نقل شود.
آرسینوس که به مقدار زیادی خوف کرده بود، گفت:
- یا مرلین حالا چیکارکنیم؟!

دانش آموزان به روی پل رفتند تا ببینند آیا دست، پا، یا حتی چشم، و کلا هرچیزی از سه برادر باقی مانده است یا خیر...
همچنان که دانش آموزان و خود آرسینوس داشتند از بالای پل، به دنبال هر اثری از سه برادر میگشتند، ناگهان بدون هیچ صدایی، یک عدد مرگ از غیب ظاهر شد و حتی محض انجام شوخی خرکی ضربه ای به شانه آرسینوس زد.
آرسینوس که غافلگیر شده بود، به شدت بالا پرید، که هیچکدام از دانش آموزان نفهمیدند تا کجا بالا رفت. اما بهرحال وقتی برگشت اولین کاری که کرد، نگاه به پشت سرش بود و پس از دیدن مرگ، حتی رنگ نقابش نیز از شدت ترس پرید. دانش آموزان نیز دست کمی از او نداشتند. حتی بعضی هایشان ناخن هایشان را تا انتها جویده بودند.

مرگ که به شدت از واکنش های آن ها خنده اش گرفته بود، نگاهی به آفتابی که کم کم در حال طلوع بود انداخت، سپس گفت:
- شماها سه برادر هستید؟ ببینید، من یخورده ریاضیم ضعیفه... یعنی منظورم اینه که خب سر کلاس ریاضی اکثر وقتا خواب بودم...

دانش آموزان بهم نگاهی انداختند. کم کم ترسشان داشت فرو می ریخت. حتی دیدن مرگ، با آن شنل نامرئی اسرار آمیزش، و آن چهره پوشیده شده اش، برایشان درحال جذاب شدن بود.
بالاخره آلیشیا قدمی جلو گذاشت و گفت:
- ما سه برادرهستیم... که خب البته یه مقداری تکثیر شدیم. ولی مهم اینه که شکستت دادیم و از رودخونه عبور کردیم.

مرگ هرطور حساب کرد، دید خودش ده انگشت دارد، اما تعداد دانش آموزان حتی از انگشت هایش هم بیشتر است. او نگاه مشکوکی به آنها کرد و گفت:
- ببینید، توی فیلنامه اینطور نیومده بود اصلا! یعنی من قرار بود فقط به سه نفر جایزه بدم. همش توی قراردادی که با اعضای زوپس بستم هست! و یه بارم که قبلا همین نمایش رو اجرا کردیم باهاشون اصلا و کتاباشم که خیلی خوب فروش کرد!
- نه دیگه... ببین، الان عوض شد فیلمنامه. نسل جدید تنوع میخوان دیگه. ما هم مجبور شدیم واسه همین تکثیر بشیم حتی. یعنی خب شورای زوپسه دیگه... مجبوره به نیازهای همه توجه کنه. البته من مطمئنم حقوق شمارو افزایش میدن قطعا!

دانش آموزان با تعجب به معلمشان نگاه کردند. و آرسینوس مخفیانه به آنها چشمکی زد.

مرگ سرش را خاراند، سپس شانه ای بالا انداخت، و گفت:
- جایزه هاتون رو طلب کنید، زود هم طلب کنید که باید بعدش برم با یه پیرمرد که از دوران ژوراسیک باقی مونده، منچ بازی کنم. بلکه بتونم برنده شم و ببرمش اون دنیا.

دانش آموزان جلو رفتند، و همگی گفتند:
- ما ازت عمر جاودانه برای تمام جادوگرا رو میخوایم.

بدین ترتیب مرگ به جادوگران عمری جاودانه بخشید. و دانش آموزان به همراه آرسینوس، در حالی که مقادیری شکلات به همراه عسل را زده اند به تاریخ و دنیای جادوگری، خوشحال و شاد و خندان به کلاس بازگشتند تا با تبعات این جایزه رو به رو شوند...


تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
دانش آموزها و پروفسور جیگر با عجله به سمت رودخونه شتافتن. یکی فریاد زد:
- باید از تو آب بکشیمون بیرون!

چند تا از دانش آموزان گلدون رز رو محکم نگه داشتند. رز شاخه هاش رو پیچ و تاب داد و به سمت سه برادر دراز کرد. برادر ها شاخه های رز رو گرفتند و با دست های خونی ولی زنده از آب بیرون اومدن.

در همین لحظه زلزله اومد. زمین لرزید و دهن باز کرد و سه برادر رو به کام خودش کشید. دانش آموزان با وحشت و تعجب به شکافی که تا چند لحظه پیش سه برادر جاش نشسته بودند زل زدند. در همین لحظه صدایی به گوش رسید:
-آی بیاین کمکون کنین!

دانش آموزان از لبه پرتگاه به پایین خیره شدن. سه برادر یک به یک به یک از تنبون همدیگه آویزون شده بودن. گنده شون با دستش سنگی در لبه پرتگاه رو گرفته و اون دوتای دیگه "بسان زلف دلبر در باد" پشت سرش تکون می خوردن. پروفسور جیگر خودش خم شد و دست برادر بزرگ تر رو گرفت، بقیه دانش آموزها هم دست پروفسور جیگر و دست همدیگه رو گرفتن. با شماره سه شروع به کشیدن کردن و سه برادر رو دست به دست به دست کردن و آوردن رو زمین.

پروفسور جیگر و دانش آموزان خسته و کوفته در حالی که کمرشون رو می مالیدن روی علف های لب دریاچه ولو شدن. در همین لحظه سه خرس درنده وحشی به سمتشون حمله ور شدن و توی یک چشم به هم زدن سه برادر رو به دندون گرفتن و دور شدن. دانش آموزها و پروفسور جیگر ناسزا گویان دوباره سرپا ایستادن و دنبال سه خرس و سه برادر گذاشتن. لینی با سرعت پرواز کرد و خودش رو به خرس ها رسوند. نیشش رو به هر سه خرس فرو کرد. بچه ها هم از پشت سر هر چی طلسم و نفرین بلد بودن حواله می کردن تا اینکه بلاخره خودشون رو به خرس ها رسوندن و بدن آش و لاش ولی زنده سه برادر رو از لای دندون های خرس ها کشیدن بیرون.

بچه ها مشغول ریپارو زدن به تیکه های خرس جویده ی سه برادر بودن که یک دفعه ابر های تیره آسمون رو پوشوندند. باد سردی وزیدن گرفت و رعد و برق های تند و تیز از چپ و راست به زمین کوبیدند. یکی دیگه فریاد زد:
- الفرار!

دانش آموزها، پروفسور جیگر و سه برادر با حرکات زیگ زاگی رونالدو وار شروع به دویدن به سمت دهانه یک غار کردن. بلاخره با هر مصیبتی که بود، همه خودشون رو به غار رسوندن. آنجلینا در حالی که نفس نفس می زد گفت:
- این بد بختا جدی جدی اجلشون رسیده.

در همین لحظه دهانه غار با رعد و برقی روشن شد و خود شخص شخیص مرگ با تیشه ای در دست ظاهر شد. ابهت صحنه به حدی بود که حتی پروفسور جیگر هم خوف کرد! مرگ با صدای مرگ آسایی که مرگ ذره ذره از هر کلمه اش می چکید شروع به صحبت کرد:
- خسته ام کردین مجبور شدم خودم از عرش راحتم بلند شم و بیام جون هر سه تاتون رو بگیرم. مقاومت دیگه بسه آقایون سه برادر! شما بچه مچه ها هم از سر راه تقدیر برید کنار وگرنه مجبور میشم شما رو هم با خودم ببرم!

لحظه وحشتناکی بود. ذهن همه خالی شده بود و کسی نمی دونست چه باید کرد. در همین لحظه رودلف شروع به خوندن کرد:
-از آسمون داره میاد یه دسته حوری! همشون کاکل به سر گوگولی مگوری!

مرگ هم که مذکر بود و بالطبع توی سفراتش به عرش های بالا چشمش به حوری های گوگولی مگوری خورده بود ناخودآگاه سرش رو به سمت سقف غار گرفت. پیوز هم از فرصت سو استفاده کرد و سنگ بزرگی رو از کف غار به سمت مرگ پرت کرد. سنگ به سینه مرگ اصابت کرد و مرگ از دهانه غار به بیرون پرت شد. پیوز با قیافه حق به جانب پشت سرش داد کشید:
-بخواب بینیم باو مرتیکه ی اشّک! من رو به مرگ تهدید می کنی؟

همه دانش آموزها و سه برادر با قیافه هاج و واج به پیوز زل زدن. بلاخره پروفسور جیگر گفت:
-ولی پیوز تو قبلا مُردی!

-راست میگی به اینجاش فکر نکرده بودم.

در همین لحظه پرچم سفیدی در دهانه غار به احتزاز در آمد:
ـ آقا پیوز غلط کردم

مرگ بلاخره از خر شیطون پایین اومد و زندگی سه برادر رو برای یه دوره موقت بهشون بخشید. سپس زیر نگاه های چپ چپ پیوز، "سگ خورد" گویان هدایایی هم به سه برادر تقدیم کرد تا اینگونه داستان سه برادر توسط یک عده دانش آموز و معلمشان ابتدا متلاشی و سپس نجات داده شود!



کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.