هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۵۰ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۱

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سواحــــل مالاگــــــا


آفتاب تابان در آن تابستان داغان(داغ و گرم) با شدت هر چه تمامتر ساحل زیبا را نور افشانی میکرد و علاوه بر گرما و نور به خیلی از مسافران و جهانگردان کمک میکرد خود را برنزه کنند.

یکی از آن جهانگردان که از شدت سفیدی علاقه زیادی به برنزه شدن داشت، مایو پوشیده بود، چوب دراز عجیبی در دست گرفته بود، عینک دودی زده بود، روی تختی دراز کشیده بود و در حالی که لیموناد مینوشید آرام با پا به پشت یک موجود نحیف که بنظر میرسید انسان باشد میزد و حال میکرد( )

آن موجود: ارباب ... اوووخ اربــاب ... اوووووخ اربـــــاب

ارباب: مرگ! مـــرگ! مــــــرگ! تو اومدی اینجا که اسباب تفریح ما رو فراهم کنی! حوصله م سر رفته حال میکنم بهت لگد بزنم! اینجا مشنگ زیاده نمیشه کروشیو زد!()


ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک!

بلاتریکس بالای پشت بام ویلا رفته بود و تهدید میکرد که اگر فردی چه مرگخوار چه غیر مرگخوار را به جای لرد به لردیت بگمارند خود را بلا درنگ به پایین میفکند...



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۰۰ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


شبی تاریک و سیاه...

ویلای بزرگ بلک ها میزبان عده زیادی از جادوگران و ساحره های شناخته شده بود.با وجود جمعیت زیاد، سکوت عجیبی خانه را فرا گرفته بود که گهگاهی با آهی سرد یا نفسی عمیق شکسته میشد.
ریگولوس بلک که میزبان آن شب به شمار میرفت وسط تالار بزرگ رفت و رو به مهمانانش کرد.
-دوستان قدیمی.به ویلای بلکها خوش اومدین.همونطور که میدونین مشکلات زیادی در این مدت داشتیم.در این مدت کوتاهی که از درگذشت جانسوز...

صدای فریاد و به دنبال آن هق هق بلاتریکس سخنرانی ریگولوس را قطع کرد.
-ارباااااااااااااااب...آه...ارباب شجاع و مقتدر و با ابهت و زیبا و جذاب و تنومند و خوش چهره و...

ریگولوس:اهم اهم...بلای عزیز...شما یک بانوی متاهل هستی.حداقل ظاهرو حفظ کن.فرصت برای آبرو ریزی زیاده...خب.داشتم میگفتم.بعد از درگذشت ارباب و تصمیم همه ما به اینکه ارتش سیاه باید راهشو ادامه بده بحثهای زیادی سر کسب مقام لرد ایجاد شد.به دنبال حوادثی که داشتیم، از جمله شکستن سه استخوان دنده ایوان روزیه، ناپدید شدن نصف گوش چپ لوسیوس و اضافه شدنش به گوش لی جردن،کنده شدن دسته ای از موهای بلاتریکس-که البته باید اضافه کنم که باعث زیباتر شدنشون شده-و خروج مغز لودو از بینیش-که واقعه بسیار عجیبی بود.نه به خاطر اینکه بعد از خروج مغز، لودو به زندگیش ادامه داد...به این دلیل که همه فهمیدن اون تو خالی نبوده- و حوادثی مشابه، تصمیم گرفته شد که مقام ریاست ارتش به شخصی خارج از گروه داده بشه.همه با این تصمیم موافقین؟

مرگخواران با تکان سر و زمزمه هایی نامفهوم موافقتشان را اعلام کردند.ریگولوس ادامه داد:
-شاید شخص مناسب، جایی همین نزدیکی ها منتظر فرصت باشه.شخصی مثل ارباب سابقمون....اه...بس کن بلا!:vay:...با کسب مجوزی از جناب وزیر(لودو لبخند زد و برای احترام کلاهش را از سر برداشت، ولی کسی تشویقش نکرد)قرار شد همینجا، در ویلای بزرگ و با امکانات ما، رقابت انتخاب لرد رو شروع کنیم.متقاضیان کسب مقام لرد-که هیچکدوم مرگخوار نیستن- اون بیرون منتظرن.با همکاری شما بهترینشون رو انتخاب میکنیم.








Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ادامه شـــطرنج همایــــــونی

لرد ولدمورت همچنان مشغول فکر کردن بود.

آنتونین: ارباب جسارتا میشه یه چیزی بگم؟
لرد: هووم؟
آنتونین: یک ساعته دارید به مغز مبارکتون فشار میارید در حالی که شما هشت تا وزیر دارید ولی من فقط یک پیاده دارم!
لرد: تو از این تاکتیک های استراتژیک سر در نمیاری.
آنتونین:

یک سال گذشت ...

آنتونین: خُـــــــــــر پُـــــــــــف
لرد: یافتم! یافتم!

آنتونین با ترس و لرز از روی صندلی افتاد و با پشت سر به زمین خورد. بعد از اینکه توانست خودش را جمع و جور کند، در حالی که پشت سرش را میمالید دوباره روی صندلی نشست و گفت: ارباب چی شده؟

لرد: فهمیدم باید چیکار کنم، با این وزیرم تنها پیاده باقی مونده تم زدم. حالا دیگه غیر از شاه هیچ مهره ای برات نمونده. نوبت توئه یالا بازی کن میخوام ماتت کنم، کار دارم میخوام برم.

آنتونین به صفحه شطرنح نگاه کرد، چند ثانیه ای سرش را خاراند و سپس به لرد گفت:

_ارباب شاه من هیچ حرکتی نمیتونه بکنه. هر جا برم با وزیرهاتون کیش میشم و غیر از شاه مهره دیگه ای هم ندارم که حرکتش بدم.

لرد: خب یعنی نتیجه بازی چی شد؟
آنتونین: پات!
لرد: پای من؟ چطور جرات میکنی بگی پات؟ باید بگی پاهاتون. بعدم پای من طوری نیست که!
آنتونین: ارباب پات یعنی مساوی شد بازی.
لرد: چی؟ مســــــــاوی؟ امکان نداره من هشت تا وزیر دارم!
آنتونین:

لرد: نگهـــــــــبان، بیا این پدر سوخته رو ببر!

نگهبان ها سریع دویدند دست آنتونین را گرفتند و جسم سخت را بالا آوردند که بر سرش بکوبند.
آنتونین تقلا کرد و گفت:

_ نه نه ... ارباب غلط کردم. پات یعنی همون مات، یعنی شما منو بردید.

لرد: میدونستم



Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۸:۱۱ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۹

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 43
آفلاین
آنتونين سعي مي كنه انگشتش رو تا دماغش برسونه. تلاش زيادي مي كنه و تا جايي كه مي تونه، خم مي شه اما نمي شه. خارش هر لحظه شديدتر مي شه...

چند دقيقه قبل

- ببين، من يه كار فوري دارم. بهم اشاره مي كنن بايد برم.
لرد پا مي شه و از اتاق خارج مي شه. آنتونين هم كه پاش خواب رفته، گريه كنان يه ذره راه مي ره. وسط راه، به ديوار تكيه ميده و ديگه مي ره: همون جا روي زمين، خوابش مي بره.
لرد از دست به آب بر مي گرده. مي بينه جا تره و بچه نيست. اين طوريه كه چندتا سيلي به صورت مرگخوار بيچاره نواخته مي شه و بعد بيدار شدن يا به هوش اومدن، مي بينه دست هاش چسب مالي شدن به صندلي.

دوباره شروع مي شه. لرد اين دفعه دور گرفته:
- مي ريم با بزرگان شطرنج دوشط* مي كنيم! چرا راه دور برم و كلي پول فرستادن دعوت نامه از جيب بره؟ همين دامبول خودمون! اين بچه محفليا خوبن!
حواسش پرت مي شه و با اسبش، سه خونه مي آد مستقيم جلو. آنتونين هم سخت مشغول تلاش براي خاروندن دماغشه. اهميت نمي ده. چند دفعه كمك خواسته از ملت اما هيچ كس جرئت نداره جلو چشم لرد سياه ظاهر بشه. يهو ديدي اون رو چسب زد به صندلي!
آنوتنين، اينجا، براي تنازع بقا، مغزش در حال كاره، به شدت. هرچي لرد مي گه، تو ذهنش به اين فكر مي كنه كه چجوري جون سالم به در ببره. مثلا الان داره مي فكره كه قبلش به دامبلدور نوشيدني انرژي زا تعارف كنه تا تمركز پيرمرد به هم بخوره و مرلين رو چه ديدي، شايد بال در آورد، تا مدتي شرش كم شد...

بومب!

ولدمورت همچين با مشت زد تو سر ميز شطرنج كه همه از گوشه موشه ها سرك كشيدن چه خبره. لرد كه همون دستش رو انداخته بود پايين ( اندازه توپ فوتبال شده بود)، داد زد:
- عاليه.
و يك چرخش 25 درجه اي به چوب دستي اش مي ده و... .
چند ثانيه بعد، همه ي مرگخوارا چسبيده بودن رو صندلي ها. اين دفعه، همه جاشون چسبي بود. حتي پشت دستاشون.
چند تا طلسم كروشيو براي تخليه ي هيجان، فرستاده مي شه هوا. به سقف مي خورن و تا چند سانتي متري خود ولدمورت بر مي گردن اما جرئتش رو ندارن طلسم ها! با تغيير جهت، پخش و پلا مي شن. به يكي مي خورن اون وسطا.

مدتي بعد
- ارباب... يك لحظه! من بايد برم...
و همون موقع، زير همه شون يه سطل ظاهر ميشه ().
ولدمورت: اين، چند ساعت نگهتون مي داره اينجا!!

--------------------------------
* دوئل + شطرنج


هنوز در همین نزدیکی شاید منتظر ماست
یک جاده


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲:۰۰ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
لرد ولدمورت: از اولم آموزش این مارها دست گرمی بود. من و جد بزرگوارم باید رو در رو با هم مسابقه بدیم.

لرد و سالازار به مسابقات شطرنج مشنگ ها رفتند، در آنجا با هم مسابقه دادند و به ویلای بلک ها بازگشتند. در بازگشت، مرگخواران باستقبال لرد و سالازار آمدند ...

آنتونین نود درجه خم شد و به لرد گفت: ای جــــــــــــــــانم. ارباب میشه بپرسم نتیجه مسابقه چی شد؟
لرد ولدمورت: پات.
آنتونین: پام؟ پام چی شده ارباب؟
لرد: پات شد. یعنی مساوی شد!
آنتونین: متاسفم ارباب. میخواین یه کروشیو به من بزنید که حالتون جا بیاد؟
لرد: آره ... کروشـــــیـو!
آنتونین: اوووووووخ، ارباب فقط تعارف کردم.
لرد: تعارف اومد نیومد داره دیگه.

لرد ولدمورت بعد از استقرار کامل در ویلا و رفع خستگی، مجددا آنتونین را احضار کرد.

آنتونین نود درجه خم شد، صحبت های همیشگی را بیان کرد و بعد از اینکه دو سه تا کروشیو میل کرد، خبردار جلوی لرد ایستاد.

لرد: اینکه من با این پیرمرده مساوی کنم خیلی آبروریزیه. برا همین، آنتونین تو از این به بعد باید بیای و به من خصوصی شطرنج یاد بدی. اولین جلسه از همین الان شروع میشه. برو بشین پشت میز شطرنج.

شطــــرنج همایــــــونی

لرد ولدمورت مهره های سفید را انتخاب کرده بود و لاجرم آنتونین در طرف سیاه نشسته بود. لرد پیاده جلوی شاه خود را دو خانه به جلو آورد، آنتونین نیز این کار را کرد. بعد از پانزده حرکت، آنتونین با اسبش کیش دوگانه ای به شاه لرد ولدمورت داد و سپس وزیر لرد را زد.

لرد: چی؟ وزیر منو زدی پدرسوخته؟
آنتونین: هووم، ارباب بازیه دیگه. تمرینیه.
لرد: نه وایسا ببینم وزیر منو زدی پدر پدر سوخته؟ آهای نگهبان ها، بیاین اینو ببرید.

نگهبان های بیرون اتاق سریع آمدند، دست آنتونین را گرفتند و خواستند با یک جسم سخت بر سر او بزنند که آنتونین گفت:
_نه ارباب غلط کردم، اشتباه شد.

آنتونین فقط حق داشت مهره هایش را تکان بدهد و حق نداشت مهره های لرد را بزند. در آخر بازی، برای آنتونین فقط یک شاه و یک پیاده مانده بود و برای لرد ولدمورت یک شاه و هشت وزیر.

لرد ولدمورت بعد از اینکه بیست دقیقه فکر کرد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت: عجب بازی پیچیده ای شده! نمیدونم چه حرکتی انجام بدم.

آنتونین:



Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
_ اون که مطمئنا اما این که چطوری خدا میدونه....

اونور میز سالازار داره پز باسیلیسک رو میده....

_آره ندیدی چطوری اون سرباز و اسب رو خورد کرد!فقط باید میدیدی!!هی بگو نجینی نجینی.....نجینی نه میتونه خشک کنه...نه میتونه شطرنج بازی کنه و کیش کنه...

لرد:
_ چرند نگو.مگه تو نمیدونی که نجینی اسنیپ رو مات کرده؟میدونی که اسنیپ خیلی شطرنجش خوبه....میگه وقتی دبستان مشنگی میرفته مدال شطرنج گرفته...باسیلیسک تو میتونه مات کنه؟اون نمیتونه مات کنه...تنها کاری که ازش بر میاد اینه که مدام صاحبشو خشک کنه!!هاهاها

اینجا لودو که از کارش بی نهایت پشیمون بود گفت:
_ خب!فکر کنم با این اوصافی که از لرد خطیرو سالازار کبیر و اسنیپ حقیر و آنتونین...چیز آنتونین صغیر شنیدیم،متوجه میشیم که باید بالاخره این دو مار رو به مسابقه بفرستیم.
البته من قبلش سه چهار تا حرف دارم که باید بزنم.
اجازه هست ارباب؟

لرد:

لودو:
_اهم ..اهم...1.اگه این دوتا مار برن مسابقه برای گفتن کیش و مات مترجم احتیاج دارن..که فکر کنم این مسئله به راحتی با رفتن سالازار و لرد حل بشه.پس ازش میگذرم و تصمیم گیری رو به ارباب واگذار میکنم.ارباب؟

لرد: من که میرم و سالازار هم باید بیاد

لودو:
_ ممنونم.2.امیدوارم پاداش من با این فکر خوبم فراموش نشه...

لرد:
_حتما ..حتما.

لودو با دیدن نگاه اسنیپ و دالاهوف خودشو میبازه و میگه:
_ و البته پاداش سیوروس و آنتونین...

لرد با بدخلقی:
_اونا که مسلمه!!مطلب دیگه ای داری؟

لودو:
_بله...مهم ترین موضوع اینه که چجوری بدون نقض کردن قانون راز داری و جلب توجه مشنگ ها این دوتا مار رو تو مسابقه ی مشنگی شرکت بدیم و شما هم ترجمه کنین؟

همه ی مرگخوار ها:




سالازار:

لرد:روح اونا وخودمون به جز قسمت حرف زدن رو برای مدت موقت بیرون میاریم و روح اونا رو تو بدنمون میذاریم و روح خودمون رو یه جایی حبس میکنیم و من وسالازار توی مسابقه شرکت میکنیم و با همدیگه مسابقه میدیم.....



اینطوری بازم با روح خودش مسابقه میداد....



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۱۰ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
- مردک بوقی مگه نمیفهمی که میگه کیــــــــــــش!

آنتونین که در حال و هوای خودش بود و به سختی حس رها کردن سوسک آبی را در خودش سرکوب می کرد، با شنیدن صدای سالازار که به آرامی وارد اتاق شده بود، شصت متر به هوا پرید و با دو پشت وارو به جای خودش برگشت.

- خب... ام... واقعا... کیش! چطور مم...ممکنه...بذار ببینم...
دالاهوف متحیر به صفحه شطرنج نگاه کرد. درست بود واقعا کیش شده بود اما نه در قالب یک شطرنج جادویی. مهره سرباز جادویی او به همراه اسب در کنار ان بطور کامل از صفحه محو شده بود و تنها ذرات آن دو بر جا مانده بود. ظاهرا اینبار باسیلیک تمرکز زیادی به خرج داده بود!

آنتونین چند لحظه متفکرانه به میدان بازی نگریست و برای لحظاتی خود را در هیبت آن سرباز بخت برگشته دید.

- درسته جد بزرگوارِ سرورم! حق با شماست من کیش شدم!

آن سوی خانه پشت میز شطرنج و در حال آموزش شطرنج

اسنیپ بهت زده اول به ناجینی و بعد به صفحه بازی خیره شد. این امکان نداشت!

- مات! من نمیتونم باور کنم... مطمئنم اینبارم شانسی شد!

باور نکردنی بود اما حقیقت داشت. ناجینی موفق شده بود برای بار دوم ظرف مدت کوتاهی اسنیپ را شکست دهد.

اسنیپ گیج و منگ از این تغییر و تحول ناگهانی از جای خودش برخاست. دیگر فضای اتاق کاملا غیر قابل تحمل شده بود. بایستی بیرون میرفت و کمی به ذهنش استراحت میداد. نیاز داشت تا کمی با خودش خلوت و این اتفاقات را تجزیه و تحلیل کند!

- بسار خوب شما بردید...با اجازه من دیگه مرخص میشم.

- هیس... هیس...هیسا

یک دقیقه بعد

لرد سیاه به آرامی بروی صندلیش جابجا شد، چشمانش را گشود، دستان لاغر و کشیده اش را که به هم قفل کرده بود باز کرد و همزمان لبخندی بر چهره مار مانندش نقش بست. چه تصمیم عاقلانه ای بود که ناجینی را به عنوان هورکراکس در نظر گرفته بود... هنوز چهره متحیر اسنیپ، زمانی که دومین شکستش را تجربه می کرد در جلوی چشمش بود.

بیچاره اسنیپ!

سر میز شام

- آنتونین باور کن یه جای کار این ماره می لنگید! مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسش بود!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۹ ۰:۲۲:۵۰

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
در این گیر و دار صورتی بازار، لرد و سالازار هم در حال پرتاب انواع طلسمهای مختلف به سمت هم بودند و جد و آباد مشترک یکدیگر را مورد مرحمت قرار میدادند.

همه از نگاه های مرگبار باسیلیسک غافل شده بودند. باسیلیسک که در تمام عمری که با سالازار گذرانده بود جز رنگ سیاه و سبز رنگ دیگری ندیده بود و به رنگ های جلف مثل صورتی عادت نداشت از خود بیخود شده بود و فششششششششش فششششششش کنان به اینور و آنور میخزید و سبیلش تاب میخورد. چیزی که مزید بر علت شده بود و باسیلیسک کاملا رم کرده بود، سوسکی بالداری بود که در اتاق پرواز میکرد.

در این گیر و دار ناگهان چشمهای باسیلیسک با چشمهای اسنیپ بخت برگشته تلاقی کرد و اسنیپ که داشت به هوا میپرید تا از طلسم سالازار جاخالی بدهد در همان حالت پرش، روی هوا خشک شد و به سنگ تبدیل شد.

بعد از اسنیپ، آنتونین و سالازار هم تبدیل به سنگ شدند. ولی لرد ولدمورت زرنگ تر از این حرفا بود و در حال انجام حرکات ماتریکسی بود تا از نگاه های باسیلیسک در امان بماند اما بالاخره یک چشم لرد هم به باسیلیسک افتاد و سمت راست بدنش تبدیل به سنگ شد.

در آخر سوسک بالدار هم سنگی شد و البته نجینی طوری نشد! شاید چون از نسل خود باسیلیسک بود و در واقع باسیلیسک جد بزرگش محسوب میشد. مانند فیل که میگویند از نسل ماموت است.

نجینی، هنوز محو رنگ صورتی اتاق بود و روبانی صورتی رنگ نیز به سرش بسته بود.

لرد ولدمورت که نصف بدنش خشک شده بود با نصف دیگر بدنش و با نصف دهانش که حالا کج شده بود مشغول مسخره کردن، جد بزرگش سالازار بود و البته صداهای نامفومی که مدام تکرار میشدند از مجسمه سنگی سالازار به گوش میرسیدند:"کیه؟ کیییه؟ کییییییییه؟ کییییییییییییه؟"

فردا صبح

لرد ولدمورت و سالازار در حال خوردن صبحانه، با یکدیگر کل کل میکردند و لرد ولدمورت اصرار داشت که اگر با همان نیمه فلج نشده بدنش چوبدستیش را برنداشته بود و همه را از حالت سنگی درنیاورده بود، الان میتوانست مجسمه سنگی سالازار را به عنوان اثر باستانی و زیر خاکی به موزه وزارت سحر و جادو بفروشد و با پول آن یک عمارت دیگر هم بخرد!

در سوی دیگر میز آنتونین و اسنیپ در حال خوردن صبحانه و نفرین کردن به جان باسیلیسک و نجینی بودند.

آنتونین: این پاستیل! با این چشای ورقلمبیده ش تا منو نگاه کرد سنگ شدم! کور شه اشالا!

اسنیپ: همش تقصیر این نینی صورتی بود! لرد ولدمورت هم برای خودش مار انتخاب کرده!

و اما در سوی دیگر میز باسیلیسک و نجینی در حال استراق سمع صحبتهای آنتونین و اسنیپ بودند. پس از چند دقیقه باسیلیسک سبیلش را تابی داد و به به نواده اش، نجینی گفت:

_ فشششششششش فیشششش (بذار الان حالشو میگیرم)

سپس باسیلیسک رو کرد به آنتونین و مدام فش فش کرد که یعنی "منو ببین!". اما آنتونین که مار زبان نبود متوجه نمیشد و همچنان در حال صحبت با اسنیپ بود.

سالازار که متوجه شده بود به آنتونین گفت:" هووووووی مررررررتیکه خرررررس گنده! به باسیل نگاااااه بیَکُن! کارت دااااااره."

تا آنتونین به باسیل نگاه کرد دوباره تبدیل به سنگ شد و باسیلیسک و نجینی شکم هایشان را گرفتند و فشششش فششششش کنان روی زمین از خنده غلت میرفتند.

لرد ولدمورت با ناراحتی از اینکه مرگخوارش ضایع شده دوباره آنتونین را به حالت عادی برگرداند. آنتونین هم که عصبانی شده بود و نقطه ضعف باسیلیسک را میدانست سوسک بالدار داخل اتاق را گرفت و بسمت باسیلیسک انداخت. باسیلیسک هم مانند فیلی که وقتی موش میبیند از ترس از درخت بالا میرود! اینور و آنور خزید و دوباره همه را تبدیل به مجسمه سنگی کرد.

فردا صبح- پشت میز شطرنج و در حال آموزش شطرنج

باسیلیسک: فششششش

آنتونین: نخیر خودتی! عمرا تو چشات نگاه کنم.

باسیلیسک سبیلش را تاب داد و دوباره گفت:
_فشششششش

آنتونین: کوففففففففت!

باسیلیسک: فشششششششش

آنتونین: مرض!

باسیلیسک: فشششششششششششش



Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ دوشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۹

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 43
آفلاین
يك ساعت بعد
-اسنيپ كجا مي ري الان؟ چي كار...
- من كه دارم مي رم به گناهام اعتراف كنم و قال قضيه رو بكنم... ديگه شب تا صبح دعا اينا مي خوام بخونم... محفل كجا بود؟! به راه راست هدايت شدم! ()
اسنيپ ايستاد و لرزيد. ادامه داد: هيچ وقت مرگ رو اينقدر نزديك حس نكرده بودم... نه، اصلا آزكابان كدوم طرفه؟!
آنتونين هم پشت سرش ايستاد: آره... حالا مي ذاشتي اول بريم دست به آب... نزديك بود همون جا... وايستا! اسنيپ..!
پشت سرش دوييد كه يهو، ده تا موجود پردار ريختن سرشون و بعد از دويست بار دور زدن، يكيشون يه نامه پرت كرد رو سر اسنيپ. بعد رفتن يه گوشه موشه هايي اون اطراف نشستن.
بلند خوندنش: اگه به در رفتن فكر كني، غلط كردي!! اون ها هرجا بري دنبالتن! زود باش الان وقت غذاشه! بجنب، بي خاصيت! به اون يكي هم بگو غلط كرده! پيوست!: الان، حتي بند كفشتون رو هم ازتون مي گيرن تا فكري نرسه...
اسنيپ درحالي كه با دودست شلوارش رو گرفته – بند شلوارش رو هم گرفتن- با زانو مي افته زمين. همون لحظه، چند تا مرگخوار مي آن راهنماييشون كنن داخل!
اونجا، ولدمورت، نجيني رو گذاشته رو شونه اش و سالازار هم باسيليسكش رو كمي عقب تر همراهي مي كنه. دارن سالن تمرين روزانه رو نشون لرد مي دن. كل سالن به خاطر علاقه ي نجيني صورتيه . نجيني حتي عروسك هاش رو هم از اتاقش آورده تا بتونه تمركزش رو حفظ كنه. هر كي وارد اتاق مي شه، به مدت ده دقيقه دچار كوري موقت مي شه. اين همه صورتي براي مرگخوارها بيش از حد تحمل روزانه شونه. البته به نظر مي آد رو لرد سياه تاثيري نداشته باشه....
-تو خواب مي ديدم يه همچي اتاقي رو! هميشه آرزو داشتم يه....
كه فكرلرد با جيغ و داد جدش و باسيليسكه به هم مي خوره: واي كور شدم مرلين!!
لرد سرفه اي اي مي كنه: آزمايشاتي مي گن كه اين رنگ رو تمركز تاثير زيادي داره...! البته من هم الان چيز زيادي نمي بينم... مرلين كمك...
اين ها رو درحالي مي گه كه داره اشك شوقش رو با دم نجيني پاك مي كنه. يه ذره بعد، جيغ بنفش اسنيپ و آنتونين هم اضافه مي شه و اسنيپ رسما تصميم مي گيره اين دنيا ارزش زندگي ديگه نداره...


هنوز در همین نزدیکی شاید منتظر ماست
یک جاده


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ دوشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۹

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
-صبر کنید صبر چطوره واقعا این مسئله رو امتحان کنیم؟

لرد سیاه به سمت او برگشت و به سمت او یورش برد:منظورت چیه؟

لودو آب دهانش را قورت داد و اینگونه توضیح داد:ببینید ما می تونیم دو نفر از بهترین شطرنج باز ها رو بذاریم تا به ناجینی و باسیلیسک شطرنج یاد بدن و بعد بفرستیمشون مسابقات شطرنج بازی.

لرد رویش را به سمت دیگر برگرداند به طوری که هم پشتش به جدش سالازار و هم به لودو باشد و گفت:فکر خوبیست،اما فقط وقت تلف کردن است ناجینی خیلی بهتر و با هوش تر از باسیلیسکه!

-آره جون عمه ات!

لرد چرخید و چوبش را به سمت نشانه رفت و گفت:حرف دهنت رو بفهم می زنم نصف شیا؟

سالازار بلند شد و آستین بالا زد و آماده دعوا شدن که لودو دوباره دخالت کرد و گفت:آقایون آقایون متمدنانه رفتار کنید می تونید امتحان کنید حالا هر کودوم یه دبیر واسه مار هاتون انتخاب کنین!

لرد سیاه بدون هیچ تاملی گفت:من که اسنیپ می خوام!

لودو رو به سالازار کرد و گفت:و شما؟

-من آنتونین رو انتخاب می کنم.

حال

آنتونین و اسنیپ به اتاق دیگری رفته بودند.اسنیپ که حدود 2000 دور تمام اتاق رو قدم زده بود فریاد زد:حالا چیکار کنیم؟

بعد اسنیپ خود رو به اولین دیواری که به آن نزدیک بود رساند و سعی کرد که آن را مرهم سر خود قرار دهد.

-اسنیپ نمی خواد زیاد به خودت سختی بدی!نهایتش اینه که ما رو لرد و سالازار می کشن دیگه!

اسنیپ عاجزانه در حالی که اشک بر گونه هایش جاری شده بود گفت:حاضرم صد بار بمیرم ولی به این مار ها درس ندم!

چشمان آنتونین برقی زد و گفت:خب چرا بهشون این مسئله رو نگیم.

اسنیپ سری تکان داد و هر دو به سمت خانه ی ریدل حرکت کردند.

در خانه ی ریدل

-خب شما ها چرا اینجایین؟حتما می خواین پیروزی ناجینی من رو خبر بدین.

سالازار فریاد زد:زرشک بابا!

لرد سیاه:

سالازار:


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.