فلاش بک...کارگران مشغول احداث سلول های انفرادی هستند و راجر هم به عنوان ناظر، مشغول نظارت بر کار اون هاست.
راجر: من شدیدا از معماری و عمران ، سررشته دارم در نتیجه من همین جا آعلام می دارم که انفرادی باید دارای پنجره ی شیشه ای باشه به صورتی که زندانی ها به سادگی با هم در آرتباط باشند!
کارگران:
پایان فلش بک.بلیز با انگشتان یخ زده اش نوشت: هومک... این شیشه هاش ضد صداست؟!
- اوهوم... فکر کنم، بذار امتحان کنم، جــــــــــــــیــــــــــــــــــــغ.( نکته این جیغ از نوع جیغ بنفش بود!)
- من که چیزی نشنیدم.
- پس فکر کنم ضد صدا باشن!
در راستای توصیف صحنه، بلیز به دقت به چهره ی بلا خیره شد و توانست آثار پیری را در آن تشخیص دهد و امثال این موارد!
بلیز: خوب ... حالا چرا این جا هستی؟
بلا: راز و نیاز!
بلیز سریعا خود را کنار کشید و با تلفیقی از نفرت، تحقیر و وحشت ! به بلا نگریست.
- بابا چی شد؟ بابا بچه مثبت... ههه بچه مثبت!( لحن بلا در این لحظه، اغفال گرانه و تمسخرآمیز بود!)
نیم ساعت بعد... بلیز از رفتار اغفال گرانه ی بلا شدیدا کلافه شده بود و بالاخره ترجیح داده بود به داستان بلا گوش سپارد.
- خوب داستان من از این قراره...
ویرایش ناظر، کل داستان بلا به علت خارج از چارچوب بودن، سانسور گردید.بلیز : عجب! خوب بگذریم، ماجرای من بر می گرده به مشکلات با اون وزیر آستکبار، اسپ.
بلا: اسپ؟! همون حیوون که چهار تا پا داره و ملت سوارش میشن؟!
- نه بوقی.آسپ منظورم بود! تازشم اون اسبه!
-آسپ دیگه کیه؟
بلیز در حالی که به این صورت
به بلا نگاه می کرد گفت: هوووم... ببینم تو چند وقته اینجایی؟
- نمی دونم حسابش از دستم در رفته، پونزده سالی میشه!
- هوووم... پس بگو، آسپ یک وزیر ارزشی هست که جدیدا روی کار اومده ، من شدیدا باهاش مخالف بودم و یه روز در مراسم ده دقیقه اظهار تنفر از آسپ! حضور داشتم...